با گامهای همیشه بیا
<p> موریس بلانشو و پرهام شهرجردی-</p> <p><em>برای او که به او می‌گویم او/<br /> برای او که به من می‌گوید او/</em></p> <p> این‌جا، آخرین سطرهای «حکمِ مرگ» یا «ایستِ مرگ» موریس بلانشو را بازنویسی – این زبانی – می‌کنم. چرا؟ چون این «او» را دوست می‌دارم. این سوم شخصِ نامشخص. این نامعینِِ تعریف گریز. این راز و این باز را که هم‌ضمیر با او، چیزی از اوست و شاید، خودِ اوست. شاید. بی جهت نیست که سطرهای پیشین را به قرینه‌ی او حذف کرده‌ام تا هر تاویل و برداشت را – تا جای ممکن، تا جای ناممکن حتا – از این‌جا به بعد ملغی کرده باشم. این سطرها را با «جنون روز» – قصه‌ای که قصه را زیر سوآل می‌برد – هم‌صدا کنید.</p> <!--break--> <p dir="rtl" style="text-align: right; line-height: 11.65pt; margin: 0cm 0cm 0pt; unicode-bidi: embed; direction: rtl"><span dir="ltr" lang="FR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; color: black; font-size: 6.5pt">*<o:p></o:p></span></p> <p> </p> <p><br /> نوشتن هم‌گام با او که به هر آمدن گام تازه‌ای می‌دهد: جلوتر از هر نوشت گام برداشتن.</p> <p> </p> <p dir="rtl" style="text-align: right; line-height: 11.65pt; margin: 0cm 0cm 0pt; unicode-bidi: embed; direction: rtl"><span dir="ltr" lang="FR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; color: black; font-size: 6.5pt">*<o:p></o:p></span></p> <p> </p> <p><br /> دریدا در «حوالی» یادآوری می‌کند که منِ این‌جا نمی‌گوید« بیا». بل‌که «تا ابد به او می‌گوید: بیا». انگار چیزی از «بازگشتِ ابدی» درین‌جا جاری‌ست: تا به ابد آری گفتن به هر‌آن‌چه که بود، بود را هست خواستن، همیشه خواستن و همه را بازخواستنِ، حتا آن بدبختی‌ی بی حد و حصر. آری گفتن، آری، به این تکرار شادان: تا ابد به او می‌گویم: بیا!</p> <p> </p> <p dir="rtl" style="text-align: right; line-height: 11.65pt; margin: 0cm 0cm 0pt; unicode-bidi: embed; direction: rtl"><span dir="ltr" lang="FR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; color: black; font-size: 6.5pt">*<o:p></o:p></span></p> <p> </p> <p><strong>دست آخر این که او همیشه در حد و اندازه‌ی من بود، او را دوست داشتم و تنها او را دوست داشتم، هرچه پیش آمد، خواستِ خودِ من بود، تنها به (برای) او چشم داشتم، هر جا که بود، هرجا که بودم، در غیاب، در بدبختی، در تقدیر چیزهای مُرده، در ضرورت چیزهای زنده ، در خسته‌گی‌ی کار، درچهره‌هایی که زاده‌ی کنجکاوی‌ام بود، در حرف‌های کاذب‌ام، در سوگندهای دروغ‌گویم، در سکوت و در شب، تمامِ قدرت‌ام را به او دادم و او تمامِ قدرت‌اش را به من داد، طوری که این قدرتِ عظیم، ناتوان از ویران شدن، ما را وقفِ یک بدبختی‌ی بی حد و حصر می‌کند، اما اگر این‌گونه است، این بدبختی را به جان می‌پذیرم و از آن لذتی بی حد و حصر می‌برم، و تا ابد به او می‌گویم: «بیا»، و او تا به ابد آن‌جاست.</strong></p>
موریس بلانشو و پرهام شهرجردی-
برای او که به او میگویم او/
برای او که به من میگوید او/
اینجا، آخرین سطرهای «حکمِ مرگ» یا «ایستِ مرگ» موریس بلانشو را بازنویسی – این زبانی – میکنم. چرا؟ چون این «او» را دوست میدارم. این سوم شخصِ نامشخص. این نامعینِِ تعریف گریز. این راز و این باز را که همضمیر با او، چیزی از اوست و شاید، خودِ اوست. شاید. بی جهت نیست که سطرهای پیشین را به قرینهی او حذف کردهام تا هر تاویل و برداشت را – تا جای ممکن، تا جای ناممکن حتا – از اینجا به بعد ملغی کرده باشم. این سطرها را با «جنون روز» – قصهای که قصه را زیر سوآل میبرد – همصدا کنید.
*
نوشتن همگام با او که به هر آمدن گام تازهای میدهد: جلوتر از هر نوشت گام برداشتن.
*
دریدا در «حوالی» یادآوری میکند که منِ اینجا نمیگوید« بیا». بلکه «تا ابد به او میگوید: بیا». انگار چیزی از «بازگشتِ ابدی» درینجا جاریست: تا به ابد آری گفتن به هرآنچه که بود، بود را هست خواستن، همیشه خواستن و همه را بازخواستنِ، حتا آن بدبختیی بی حد و حصر. آری گفتن، آری، به این تکرار شادان: تا ابد به او میگویم: بیا!
*
دست آخر این که او همیشه در حد و اندازهی من بود، او را دوست داشتم و تنها او را دوست داشتم، هرچه پیش آمد، خواستِ خودِ من بود، تنها به (برای) او چشم داشتم، هر جا که بود، هرجا که بودم، در غیاب، در بدبختی، در تقدیر چیزهای مُرده، در ضرورت چیزهای زنده ، در خستهگیی کار، درچهرههایی که زادهی کنجکاویام بود، در حرفهای کاذبام، در سوگندهای دروغگویم، در سکوت و در شب، تمامِ قدرتام را به او دادم و او تمامِ قدرتاش را به من داد، طوری که این قدرتِ عظیم، ناتوان از ویران شدن، ما را وقفِ یک بدبختیی بی حد و حصر میکند، اما اگر اینگونه است، این بدبختی را به جان میپذیرم و از آن لذتی بی حد و حصر میبرم، و تا ابد به او میگویم: «بیا»، و او تا به ابد آنجاست.
نظرها
نظری وجود ندارد.