لالا لالا تو غزاله لا
<p>هانیه بختیار- باد که در گوشش پیچید، میان درختان تاب خورد. مثل همیشه سیاهپوش و آراسته. آویخته از درخت، به مانند زنگوله‌ای که هر چه در میان درختان نواخت، کسی را بیدار نکرد. دخترش می‌گوید: «با آن موهای ریخته در صورتش، معلق در جواهرده، تابلویی شده بود برای خودش غزاله؛ مثل نقاشی‌های زیبای نئوکلاسیک.» او روی کاغذ آخرش نوشت: «کسی مسئول مرگ من نیست.» هرچند که بیضایی معتقد است برای آن زن قرن هفدهی و برای همهی آدم‌های اجتماع ما، برهان برای مرگ خودخواسته کم نیست.</p> <!--break--> <p> </p> <p>غزاله می‌نویسد: «تن‌ها و خسته‌ام. برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید را در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ی تاریک. من غلام خانه‌های روشنم.»</p> <p> </p> <p>... و روستاییان که او را تاب‌خوران پیدا می‌کنند، دیگر خالق «خانه ادریسی‌ها» و «شب‌های تهران» جان ندارد. به قول رضا براهنی: «خشک آید آن جنگل که تو را از خود ناویزد‌ها خشک آید.» انگار غزاله به «سفر ناگذشتنی»‌اش تن داد. به‌‌ همان نامِ اولین داستانی که از او چاپ شد.<br /> <br /> شاه‌بیت علیزاده، «خانه ادریسی‌ها»ست؛ رمانی که سه سال پس از مرگ او جایزه‌ی بیست سال داستان‌نویسی را دریافت کرد.</p> <p> </p> <p>غزاله در «خانه ادریسی‌ها» تخیل می‌کند. تخیلش را مثل رد نور وارد خانه‌ی ادریسی‌ها می‌کند و به جست‌وجوی موشکافانه‌ی درون و احساسات شخصیت‌های داستانش می‌پردازد. با گذری کنایه‌آمیز به تاریخ، آرمان‌گرایی و شعارزدگی طوطی‌وار را به سخره می‌گیرد و در لا به لای درز‌های کهنه و فرسوده‌ی خانه، از رنج و ناامیدی و عشق و سرخوردگی و حسرت می‌گوید.</p> <p> </p> <p>غزاله علیزاده در ١۶ شهریور ١٣٧۴ به رادیو فرانسه می‌گوید که چگونه در بحبوحه‌ی موشک‌باران تهران، هر بار که از خانه خارج می‌شده است، دست‌نویس رمان «خانه ادریسی‌ها» را با خود می‌برده مبادا که در غیابش خانه را بکوبند و داستانش خاکستر شود. <br /> <br /> محمد مختاری بر این باور بود که غزاله در داستان نویسی‌اش در حد درک و توان خود، به خلاقیتی وفادار و سرسپرده بود که انضباط می‌طلبید. در مقابل در حیرت داستانی معمولی‌اش، بی‌انضباطی محسوسی بوده که تا حد استقبال از باری به هر جهتی پیش می‌رفت.<br /> <br /> مختاری در فصل‌نامه‌ی آرش می‌نویسد: «علیزاده نگران بود معنای کلمات از بین بروند. شاید به همین سبب نیز بود که در عرصه‌ی رمان‌نویسی، رمان‌های فلوبر و ناباکف و‌گاه هنری جیمز او را برمی‌انگیخت. می‌گفت: واژه‌ها امروز توخالی شده‌اند. عشق می‌گویند اما آدم احساس عشق ندارد از کلمات. درد می‌گویند اما حس درد ندارد کلمه. «به همین سبب کوشش او در ادراک و حفظ و حراست معنای واژه در بطن بود».</p> <p> </p> <p>غزاله اما در بحران است. بار‌ها با دخترش از تنهایی بی‌مرز خود سخن می‌گوید. سرطان تمام تنش را گرفته است و روحش آزردگی و دلزدگی را مویه می‌کند. روی تخت دراز می‌کشد. چشم‌هایش را با دستمالی سیاه می‌بندد و جمله‌های پراکنده‌ی ذهنش را واگویه می‌کند تا برایش بنویسند. گویی‌‌ همان‌طور که خود معتقد است می‌خواهد بسان مولانا یا پروست ارتباطش را با دنیا قطع کند و تمرکزش را در بریدن از این خاک‌دانی دنیا به‌دست بیاورد.</p> <p> </p> <p>در آخرین نوشته‌ای که از او به جای مانده، کمی پیش از مرگش در مجله آدینه می‌نویسد: «زوال که آغاز می‌شود، رویا‌ها رو به کابوس می‌برند. (...) خواب‌ها تعبیر ندارند و در‌ها نه بر پاشنه‌ی خویش، که بر گرد خود می‌چرخند و راه‌ها به سامانی که باید، نمی‌رسند. در خانه رویا می‌بینم. در خواب رؤیای خانه و بی‌خانه، کابوس و در کابوس، زوال آغاز شده است.»</p> <p> </p> <p>او دست به گریبان این زوال، نوشتنش را بعد از «دو منظره»، «شب‌های تهران»، «خانه ادریسی‌ها»، «بعد از تابستان»، «سفر نا‌گذشتنی»، «چهار راه»، «تالار‌ها» «رؤیای خانه و کابوس زوال»، تمام می‌کند و با طنابی در دست راهی دل جنگل می‌شود تا آن حنجره‌ی پر از صدای شکننده و نازک و لطیف را آویزان درخت کند.</p> <p> </p> <p>به روایت مختاری: «این نوع مرگ نیست که ما را به سوگ او نشانده است. اینکه او سرانجام از درون چندان تراشیده شده باشد و به آشفتگی کامل رسیده باشد که مرگ در ربایدش، یا اینکه انتخاب سهمگینی کرده باشد تا خود مرگ را دریابد، هیچ تسکینی برای ما نیست. آن درخت جواهرده به شیب رودخانه، با آن سنگ بزرگ کنارش، که آخرین نشانه‌های سبک و سلوک او را در هوای میان شاخه و آب دربافت، استعاره‌ای خواهد ماند از موقعیت اضطراب درون ما».</p> <p> </p> <p>کفش به سینه برف می‌کشد غزاله و سیاه جامه قدم می‌زند و رد پا می‌گذارد در سفیدی مطلق به زمین نشسته، در فیلم «محاکات غزاله علیزاده» پگاه آهنگرانی.</p> <p> </p> <p>غزاله نوجوان را خیال می‌کنم که در ماه رمضان، شب احیا را کنار بخاری بیدار می‌مانده و «تهوع» ژان پل سار‌تر را می‌خوانده. گویی به قول رضا براهنی: «زنی در چارراه جاذبه‌های بی‌بدیل حسی که پرده‌های رنگین چشم‌هایش را بر واژه‌های وصفش از آدم‌ها و جهان می‌کشید»... و برایش می‌سراید:</p> <p>«لالا لالا تو غزاله لا <br /> حالی که تو بازو‌ها را خالی کردی از خیل سودا<br /> برگشتی به زبانِ پیش از بودنِ خود لا».</p>
هانیه بختیار- باد که در گوشش پیچید، میان درختان تاب خورد. مثل همیشه سیاهپوش و آراسته. آویخته از درخت، به مانند زنگولهای که هر چه در میان درختان نواخت، کسی را بیدار نکرد. دخترش میگوید: «با آن موهای ریخته در صورتش، معلق در جواهرده، تابلویی شده بود برای خودش غزاله؛ مثل نقاشیهای زیبای نئوکلاسیک.» او روی کاغذ آخرش نوشت: «کسی مسئول مرگ من نیست.» هرچند که بیضایی معتقد است برای آن زن قرن هفدهی و برای همهی آدمهای اجتماع ما، برهان برای مرگ خودخواسته کم نیست.
غزاله مینویسد: «تنها و خستهام. برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید را در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهی تاریک. من غلام خانههای روشنم.»
... و روستاییان که او را تابخوران پیدا میکنند، دیگر خالق «خانه ادریسیها» و «شبهای تهران» جان ندارد. به قول رضا براهنی: «خشک آید آن جنگل که تو را از خود ناویزدها خشک آید.» انگار غزاله به «سفر ناگذشتنی»اش تن داد. به همان نامِ اولین داستانی که از او چاپ شد.
شاهبیت علیزاده، «خانه ادریسیها»ست؛ رمانی که سه سال پس از مرگ او جایزهی بیست سال داستاننویسی را دریافت کرد.
غزاله در «خانه ادریسیها» تخیل میکند. تخیلش را مثل رد نور وارد خانهی ادریسیها میکند و به جستوجوی موشکافانهی درون و احساسات شخصیتهای داستانش میپردازد. با گذری کنایهآمیز به تاریخ، آرمانگرایی و شعارزدگی طوطیوار را به سخره میگیرد و در لا به لای درزهای کهنه و فرسودهی خانه، از رنج و ناامیدی و عشق و سرخوردگی و حسرت میگوید.
غزاله علیزاده در ١۶ شهریور ١٣٧۴ به رادیو فرانسه میگوید که چگونه در بحبوحهی موشکباران تهران، هر بار که از خانه خارج میشده است، دستنویس رمان «خانه ادریسیها» را با خود میبرده مبادا که در غیابش خانه را بکوبند و داستانش خاکستر شود.
محمد مختاری بر این باور بود که غزاله در داستان نویسیاش در حد درک و توان خود، به خلاقیتی وفادار و سرسپرده بود که انضباط میطلبید. در مقابل در حیرت داستانی معمولیاش، بیانضباطی محسوسی بوده که تا حد استقبال از باری به هر جهتی پیش میرفت.
مختاری در فصلنامهی آرش مینویسد: «علیزاده نگران بود معنای کلمات از بین بروند. شاید به همین سبب نیز بود که در عرصهی رماننویسی، رمانهای فلوبر و ناباکف وگاه هنری جیمز او را برمیانگیخت. میگفت: واژهها امروز توخالی شدهاند. عشق میگویند اما آدم احساس عشق ندارد از کلمات. درد میگویند اما حس درد ندارد کلمه. «به همین سبب کوشش او در ادراک و حفظ و حراست معنای واژه در بطن بود».
غزاله اما در بحران است. بارها با دخترش از تنهایی بیمرز خود سخن میگوید. سرطان تمام تنش را گرفته است و روحش آزردگی و دلزدگی را مویه میکند. روی تخت دراز میکشد. چشمهایش را با دستمالی سیاه میبندد و جملههای پراکندهی ذهنش را واگویه میکند تا برایش بنویسند. گویی همانطور که خود معتقد است میخواهد بسان مولانا یا پروست ارتباطش را با دنیا قطع کند و تمرکزش را در بریدن از این خاکدانی دنیا بهدست بیاورد.
در آخرین نوشتهای که از او به جای مانده، کمی پیش از مرگش در مجله آدینه مینویسد: «زوال که آغاز میشود، رویاها رو به کابوس میبرند. (...) خوابها تعبیر ندارند و درها نه بر پاشنهی خویش، که بر گرد خود میچرخند و راهها به سامانی که باید، نمیرسند. در خانه رویا میبینم. در خواب رؤیای خانه و بیخانه، کابوس و در کابوس، زوال آغاز شده است.»
او دست به گریبان این زوال، نوشتنش را بعد از «دو منظره»، «شبهای تهران»، «خانه ادریسیها»، «بعد از تابستان»، «سفر ناگذشتنی»، «چهار راه»، «تالارها» «رؤیای خانه و کابوس زوال»، تمام میکند و با طنابی در دست راهی دل جنگل میشود تا آن حنجرهی پر از صدای شکننده و نازک و لطیف را آویزان درخت کند.
به روایت مختاری: «این نوع مرگ نیست که ما را به سوگ او نشانده است. اینکه او سرانجام از درون چندان تراشیده شده باشد و به آشفتگی کامل رسیده باشد که مرگ در ربایدش، یا اینکه انتخاب سهمگینی کرده باشد تا خود مرگ را دریابد، هیچ تسکینی برای ما نیست. آن درخت جواهرده به شیب رودخانه، با آن سنگ بزرگ کنارش، که آخرین نشانههای سبک و سلوک او را در هوای میان شاخه و آب دربافت، استعارهای خواهد ماند از موقعیت اضطراب درون ما».
کفش به سینه برف میکشد غزاله و سیاه جامه قدم میزند و رد پا میگذارد در سفیدی مطلق به زمین نشسته، در فیلم «محاکات غزاله علیزاده» پگاه آهنگرانی.
غزاله نوجوان را خیال میکنم که در ماه رمضان، شب احیا را کنار بخاری بیدار میمانده و «تهوع» ژان پل سارتر را میخوانده. گویی به قول رضا براهنی: «زنی در چارراه جاذبههای بیبدیل حسی که پردههای رنگین چشمهایش را بر واژههای وصفش از آدمها و جهان میکشید»... و برایش میسراید:
«لالا لالا تو غزاله لا
حالی که تو بازوها را خالی کردی از خیل سودا
برگشتی به زبانِ پیش از بودنِ خود لا».
نظرها
کاربر مهمان
<p>خدایش بیامرزد </p>