سِرگِ هَلهَلوک
در کوچههای بندرعباس به جستوجوی ابراهیم منصفی
نه درختان كهنهي «بستك»، نه كوچهها و ديوارهاي بندر و نه آدمهاي حوالي خلیجفارس نميدانند «او» چرا اینقدر دوستداشتني است و عجيب. نامش ابراهيم منصفي بود.
نه درختان كهنهي «بستك»، نه كوچهها و ديوارهاي بندر و نه آدمهاي حوالي خلیجفارس نميدانند «او» چرا اینقدر دوستداشتني است و عجيب. كسي نميداند زماني كه نخستين صفحههاي گرامافون و صداي بلندآوازهي بيتلها، «رقص مجارِ» برامس و «زنده باد شيليِ» خاطرهانگيز يا آواز «لاماما»ي «شارل آزناوور» شانسونيست۱ معروف فرانسوي به پايتخت ايران، كه داشت شيوه نو ميكرد و طريق تازگي برميگرفت، راه يافت، «او» چگونه زبان بندري را در ملوديهايي نشاند كه صدايشان تا آنموقع فقط در راديوهاي احتمالي شنيده شده بود. او كه كودكي و ابتداي جوانياش در اتاق كوچكِ معبد هندوها بر بالين پدربزرگ و مادربزرگش گذشت، چگونه گيتار بهدست گرفت و آهنگ ساخت و نواخت؟ چگونه معلم شد؟ چگونه دو، سه بار از اجبارِ سربازي گريخت؟ چگونه مرگِ پسرِ پنجسالهاش «بنيامين» در استخر خانهاش را تاب آورد و چگونه عاشقانه فراق جانفرساي «آميس» را توان تحمل آموخت؟ ترانهسرا بود. شاعر بود. آهنگساز بود. نوازنده بود. بازيگر بود. نويسنده بود. خواننده بود. طنّاز بود. اينهمه بود و هيچكدام نبود؟ اين صورت اندوهگين با ابروهايي كه مدام خطوط چهرهي تختش را درهم ميشكست و غمگينترش ميكرد از آنِ كه بود كه «روز و شب غير از ستايش و عبادت مهتاب كاري نداشت»؟ نامش ابراهيم منصفي بود: «رامي»؛ نشسته بر «سرگ هلهلوک»۲، زادهي هرمزگان و غريقِ زلالي آبهاي جنوب «با سرودههايي از غصههاي ساربانان، نخلها و تابستان و عشق …»
***
کولر تاکسی روی آخرین درجه است. باد کولر درست روی پیشانی راننده تنظیم است. موهای سیاه رانندهی میانسال تراکم فشردهای دارد و سخت در مقابل باد شدید کولر پژو ۴۰۵ ایستاده است. صورتش در چارچوب آینهعقب شبیه افریقاییهاست؛ مثل بیشتر اهالی بندر.
– آقا! ابراهیم منصفی رو میشناسید؟
بلافاصله دم میگیرد: «کسی نِی که از مِ بُپُرسه چتن تُ … امکان نداره توی بندر کسی ابرام رو نشناسه. از هر کی بپرسی میدونن که «رامی» کی بوده. ابرام گیتار میزد. همهی بندریا باهاش خاطره دارن.»
گیتار ساز بومي بندرعباس است. یعنی از ابراهیم منصفی بهاینسو بومی شده است. گیتار اکنون در بندرعباس کنار نیانبان و نیجفتی و سازهای دیگر محلی نشسته است. تصور کنید رامی را با آن اندامی که روزبهروز نحیفتر میشد، بیآنکه آموزگاری داشته باشد گیتار دست میگرفت و مینواخت و مینواخت تا هرمزگان را با این سازِ فرنگی رفیق کند. اصراری بر ساخت موسیقی نداشت. وسواسی هم در کار نبود. هرچه میخواند و مینواخت، پاشنهای داشت که بر پایهی همان رفاقت میچرخید؛ برای دورهم جمعشدنها و شبنشینیها و رفتن به ساحلِ عزیزِ دریا. از رامی انتظار موسیقیِ سخت و پیچیده نمیرفت. خود نیز مدعی نبود. مثل شانسونها در فرانسه. خیلی راحت میتوانست جماعتی را با موسیقیای ساده و ترانهای درخور، خاصه بهزبان بندری، همراه کند. دلش دریا بود و زبانش ساحل. دریا که آشوب میگرفت، ساحل پریشان میشد و میسرود: «واحسرتا/ و دریغا/ از رنجی چنان بزرگ و بسیار/ که توان اعترافش را/ با مؤمنترین کسانت نیز/ ناممکن مینماید.»
سودای موسیقی از چهاردهسالگی بر قلبش افتاد. اما نه سازی بود و نه رازی. رازِ «آمیس» سالهای بعدِ زندگیاش را به ساز کشید. نخستین ترانههای عاشقانهاش را سرود و عشق زمینیِ «سیما» را شاعرانه پشت آمیس پنهان کرد: وَختی کِه شُمْزَه سالِتَه(وقتی که شانزدهسالت بود)/ آمیس و دنیا مالتَه (آمیس و دنیا مال تو بود)/ بَسْ که شواستَه خاطِرت (از بس که خاطرت را میخواست)/ خوب و بدِ اَحوالِتَه (خوشی و ناخوشی تو شده بود)/ حالا تو مُندِی وا غمِت (حالا تو ماندهای با غمت)/ وا غُصَّه اُن و ماتمِت (با غصه و ماتمت)/ بیاِنتِظار دیدِنِش (بدون انتظار دیدن او)/ وا باد اَرفتِن عالَمِت (دنیای تو دارد بر باد میرود).
بخشی از اِوزیهای استان فارس سالها پیش رختِ کوچ به تن کردند و به بندرعباس آمدند. بازاری ساختند، «بازار اوزیها». خانههایشان را جایی ساختند نزدیک بازار و همان نام را بر آن نهادند. رامی سالهای آخر زندگیاش را همانجا بهسر برد. در سکوت و در تنهایی. محلهی تنهاییهای ابرام حالا پر از آپارتمان است؛ چندطبقه و مجلسی. خبری از آن خانه دیگر نیست. اتاقش را کوبیدهاند و جایش آپارتمان ساختهاند. جایی نزدیکیِ اتاقِ کوفته، خانهی مسعود پاکدامن است. رفیقِ سالهای دور و گرمِ ابرام. ریشِ بلند دارد و موهایی بلندتر؛ حدوداً شصتساله. سخن که از منصفی پیش میآید، شروع میکند: «اگر ابرام در فضايي بار ميآمد كه در آن برای هنر و هنرمند ارزش قائل ميشدند، هيبت و جنمي ديگر پيدا ميكرد و ديگر از آن فضاي اثيري خبري نميبود.» مسعود پاکدامن پنجم دبستان بوده که نوازندگی گیتار را شروع کرده. «همان موقع ابرام را میشناختم و میدانستم گیتار میزند. اما خجالت میکشیدم پیشش بروم و ادعا کنم که من هم گیتار میزنم.» روزهایی بود که ابرام در بتکده بود. جایی که معبد هندوها بود. «از پشت حصارها و از لاي اطلسيهاي روييده ابرام را ميپاييدم.» اضافه میکند: «ابرام در بتكده زندگي ميكرد. جايي كه سالهاي آميس بود و عاشقي. روزهايي كه آميس پسِ پشتِ ذهن ابرام ميرقصيد. روزهايي كه آغاز دور جديد زندگي براي ابرام بود.» سکوتهای پیدرپی میکند. بالاخره روزی تصمیم میگیرد بیواسطه پیشِ ابرام برود. چند تا از ملودیهای ابرام را تمرین کرد و رفت پیش ابرام. «او ميدانست گيتار در لا مينور و مي ماژور خلاصه نميشود اما به آكوردها و فرمهاي سادهاي كه من بلد بودم و مينواختم با دقت و علاقه گوش داد. فرمهايي كه بهنظرم هيچگونه ارزش موسيقايي نداشتند و حتي حقيرانه هم بودند.» روزی که اولین بار همدیگر را دیدند ابرام با علاقه به ساز مسعود پاکدامن گوش داد. گفت تا نمرده بايد كارهايش را ضبط كنند. «گيتار را ميشود تنهايي زد اما اگر يك نفر ديگر همراهيت كند بهتر ميتوان از عهدهی نوازندگي برآمد. آن روزها به آقاي حسام نقوي پيشنهاد دادم گيتار را باهم بزنيم. بلد نبود اما با استعداد فوقالعادهاي كه داشت ظرف چهل روز ياد گرفت.» همان روزها بود كه دوتايي ميرفتند پيش ابرام و آهنگهاي او را اجرا ميكردند. زمان انقلاب بود و شور انقلاب در کوچهها. «موقع ضبط كارها در خيابان تظاهرات شكل ميگرفت. صبر میکردیم صف انقلابيون رد شوند و ضبط را ادامه ميداديم. صداي مردم مانع ضبط ميشد. همكاري جدي من و ابرام از همان روزها شروع شد.» و شروع کردند به ضبط. «با دِكِ قديميِ سيلور ضبط ميكرديم. نميدانم چه حكمتي بود كه كيفيت ضبط آنها از ضبطهاي غيراستوديويي حالا خيلي بهتر بود. با دستگاهي ضبط ميكرديم كه پيرمردها با آن راديو بيبيسي گوش ميكردند.» ابراهیم منصفی را آنموقعها کسی نمیشناخت. «او اصلاً از خانه بيرون نميزد. اگر هم بيرون ميرفت براي خريد سيگار تا سر كوچه ميرفت و سريع برميگشت. تازه آنهم در شرايطي اتفاق ميافتاد كه دوست و رفيق پيشش نباشند تا آنها برايش سيگار تهيه كنند.»
– منصفی چگونه شعر میسرود؟ چه حسوحالی داشت موقع سرودن و نوشتن؟
اگر ابرام حالوحس خوبی میداشت فوری چمباتمه میزد، کاغذ را روی پایش میگذاشت و بهاندازهی تمام شدن یک سیگار، مثلاً سه تا چهار دقیقه، ترانه میسرود. یکبار آهنگی ساخته بودم که ترانهی خوبی نداشت. ترانهاش را یک عامی نوشته بود که خیلی درکی از شعر نداشت. من آن را پیش ابرام اجرا کردم. تمام که شد، گفت: حالا با این ترانه بخوان. اما شعرهای عاشقانهاش را هیچوقت کسی نمیدید چطور مینویسد. همیشه در تنهایی عاشقانههایش را میسرود، یا شبانهها و غمگنانههایش را.
از پاکدامن دربارهی شناخت رامی از موسیقی ایران و جهان که میپرسم، با مثالهایی دقیق توضیح میدهد: «موسیقی ایرانی را اصلاً به حساب نمیآورد. یعنی انگار اصلاً چیزی به نام موسیقی ایرانی وجود ندارد. بهنظرش موسیقی سنتی ایرانی سنگواره بود. پینک فلوید را میشناخت و بهدلیل زندگی در معبد هندوها، موسیقی اسپانیایی و هندیِ قدیمی و خوب را دوست داشت و از آنها تأثیر میگرفت. مثلاً روی آهنگی معروف از گروه «اینتی ایلیمانی» از شیلی ترانه نوشت: «گل داوودیِ سفید/ تو گُلدون تو پنجره/ رازِ دِلِ خُش اگفتِن/ بیمونِسی شُپره/ روزی دستِ زنی زیبا/ بی مِ تو گلدون ایکاشت …» یا روی ملودیِ «جمعه»ی فرهاد ترانهی «مدرسه» را سرود. از هر ملودیای خوشش میآمد برایش ترانهی جدید میسرود. برای موسیقیای که به دلش مینشست.»
دههی ۱۹۶۰ پل مککارتنی آهنگ «یستردی» را برای بیتلها ساخت. این آهنگ در همان زمان گُل کرد و جهانی شد. یعنی دههی چهل خورشیدی. ابرام در دههی چهل شمسی ترانهای سرود و گذاشت روی ملودیِ «یستردی». پاکدامن میگوید: «حیرتانگیز است که ابرام بلافاصله پس از فراگیری صفحه در ایران، این آهنگ بیتلها را انتخاب کرد و رویش ترانه سرود: «یادُمِن روزُنِ خوب مدرسَه/ یادُمِن وختی دلِ مِ بیکَسَه …»
پاکدامن از نخستین معلمهای گیتارِ بندر بوده. میگوید اولین گیتارِ بندر دست ابرام بوده و دومی دست خودش. دربارهی موسیقی منصفی توضیح دیگری هم دارد: «با اینکه ابرام موسیقی سیاه بندر را خیلی خوب میشناخت اما هیچ جرقهای یا نمایی از این موسیقی در موسیقی ابرام، دستکم من، ندیدهام. اما حس بندری در موسیقی ابرام وجود دارد. مثلاً این حس در دست راست سهیل جان نفیسی هم، مثل خود ابرام، وجود دارد. زیباییای که در دست راست سهیل است و در دست راست نوازندههای تهران نیست، خاستگاهی بندری دارد. سهیل آن حس زیبا را از بندر با خودش برده تهران.»
عصر یک روز قبل از غروب توی همین خیابان دانش جلو خانهی دوستش، که خیلی با ابرام رفیق بود، آخرین دیدار مسعود و ابرام رقم خورد. «اولین بار بود ابرام را اینطور میدیدم. دفتری زیر بغل گرفته بود و همینطور ایستاده بود. دو سه هفتهای قبل از مرگش بود.» وجناتِ ابراهیم منصفی را پاکدامن اینگونه توصیف میکند: «استایل ابرام خودِ نوستالژی بود. طوری که بندرِ قدیم را در هیأت انسانی به نام ابرام میدیدی با آن لباس خاصی که میپوشید و موهایی که طور خاصی شانه میکرد مثل قدیمیها.»
ابرام بعد از تريويي شناخته شد كه پاکدامن و نقوي و خود ابرام سال ۵۸ ضبط كردند و مردم آن را از راديو و تلويزيون شنيدند. جوانان پانزده شانزدهساله آرامآرام جذب ابرام شدند. «البته بودند كساني كه بعد از ما با تكنيك و سوادي بيشتر از ما آهنگ ساختند و ضبط كردند اما آن تريو ماندني شد و مردم آن را بيشتر دوست داشتند. از آن به بعد بود كه جوانهاي بندر گروهگروه پيشش ميرفتند تا همين اواخر عمرش كه ديگر دوروبرش خيلي شلوغ شده بود.» پاکدامن سیگاری دیگر آتش میکند. «به دليل آنكه ديگر از آن خلوتِ هميشگيِ ابرام خبري نبود من هم كمتر پيشش ميرفتم.»
باز هم سکوت میکند. میخندد و خاطرهای تعریف میکند از ابرام: «جواني پيش ابرام ميآمد كه ده سالي از ما كوچكتر بود. حدوداً پانزده شانزدهساله بود. قد بلندي داشت و هيكلي درشت. اعتياد هم داشت و مقداري روانپريش بود. كارهاي عجيبي ميكرد. مثلاً از جمع عذرخواهي ميكرد و يكهو در هوا معلق ميزد و با كمر ميافتاد روي زمين. ابرام را بهطرز عجيبي دوست داشت اما خيلي حوصلهسربر بود. روزي در خانهي ابرام بوديم كه شنيديم يكي خيلي محكم دارد در ميزند. انگار كه با لگد به در ميكوبد. ابرام در خودش جمع شد و گفت اين همان شخص است. در را باز نكرد تا اينكه از ديوار پريد و آمد تو. در را باز كرد و آمد توي اتاق. يكهو بالشی برداشت و گذاشت روي صورت ابرام و گفت اگر يكبار ديگر در را بهرويم باز نكني خفهات ميكنم. آدم ياد شعر مولوي ميافتد كه «به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم/ چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد». ميخواهم بگويم ابرام آنقدر تواضع داشت كه نميتوانست راه ورود كسي را به خانهاش ببندد. بعد از اين ماجرا بود كه گفت من را در خانه تنها نگذاريد؛ يكهو اين ميآيد و مرا رسماً ميكُشد. همه مدل آدم اواخر عمرش در خانهاش رفتوآمد داشتند.» ابراهیم منصفی چگونه مُرد؟ پاکدامن بازهم سکوت میکند. انگار که نمیخواهد بگوید به همین راحتی.
«زماني كه خبر مرگ ابرام را شنيدم، فارغ از اينكه از فراقش ناراحت بودم، مسرتي ابدي هم داشتم. مرگ او را مثل اين ميدانستم كه كسي بعد از سالها حبس آزاد شده باشد.» این جملهها را با نهایت مکث و طمأنینه میگوید. با فاصلهای متوازن میان کلماتش. ادامه میدهد: «ابرام همیشه میگفت جرأت رگ زدن و دست زدن به سیم برق را ندارد. میگفت علاقمند است راحت بمیرد. عاشق باشی و شاعر باشی و ظریف و شکننده و از همه مهمتر «ابرام» باشی با آنهمه عشق و زندگیای که در ترانهها و شعرهایت موج میزند، یا همواره فریاد انسان بودن را در شعرهایت داشته باشی … و به مرگ فکر کنی؟»
زندگی ابرام همیشه پر از «استرسهای وحشتناک» بود. و دوستش مسعود پاکدامن این را یکی از عواملی میداند که شعر و موسیقی ابرام را بااهمیت میسازد. «شاعر بودن در باغ و بستان و گل و بلبل راحت است اما ابرام در زندگیِ پرخطرش شعرهایی پر از زندگی سرود. خیلی حرف است که زیر فشار زندگی لبخند بزنی. خوشحالم که دوست یک عاشق واقعیِ واقعی بودم.»
***
«درها باز میشود به خانهی ما پا میگذارد دوتایند انگار میگذاردش زمین از خودش بزرگتر است تکیهاش میدهد به دستهی مبلی که شاملو در آن نشسته مینشیند روی زمین کنار گیتارش بیکلمهیی با انگشتان هواییش آغاز میکند آرام آرام یکی شدن ساز و انسان … طوفان به پا میکند اشتیاق فضا را میآکَنَد نوای گرم مادرانهی گیتار و آواز حنجرهی زخمی رامی در حیرت چشمها نگاهها سکوتها محنت تبار ما را از عاشیقها تا تروبادورها از کولیهای گرانادا تا مالاگا از سایات نووا تا مرسدس سوسا تا فرانسیس بهبی پیامآوران مهر و شفقت و دوستی خنیاگران خسته لحظهها را نوشیدیم ساعتها را لحظه بر لحظهیی گریست شب شده است خنیاگر تنها خانه را ترک میکند با گیتارش اینجا بود آیا …» روایت دیدارِ رامی و شاملو به قلمِ آیدا، همینطور بیقرار و همینطور بینقطه پشت جلدِ «ترانههای رامی» چاپ شده است. «بههرحال پیوند من با شعر پیش از آغاز کار سرودن، بیش از هر چیز با تصنیفهای «نصرک» و سایر ترانههای بومی دیگر بود. اما بعد که به راه شعر آمدم اینها بیش از هر کسی به من مایهی شعری دادند: شاملو، فروغ، و م. آزاد. من عاشق سرودههای اینانم و از طرفی متنهای «عهد عتیق» ناخودآگاه در ذهن من و کارهایم بیاثر نبودهاند. مضافاً اینکه قبلاً متون شعری قدیم، حافظ، خیام و شمس را زیاد خواندهام.»
***
«خواجهعطا» مقصد بعدی است. خانههای این محله معماریِ قدیمی دارند. کوچههایش باریکاند. در گوشهی حیاطی بزرگ که نخلی شاید بزرگتر از خانه در آن رشد کرده، اتاقی است که یکی از دوستان رامی آنجا زندگی میکند. لاغر است و یک پایش را زیرِ آنیکی گذاشته. حوصله ندارد. میگوید چند تا عکس منتشرنشده از رامی دارد و از هر عکسی خاطرهای. میخواهد خودش عکسها و خاطرهها را کتاب کند. انگشتش را به سمت ما نشانه میرود: «استعمار از درون کافی نیست، استعمار از بیرون میخواهد فرهنگ هرمزگان را از بین ببرد.» خداحافظی میکنیم و بیرون میآییم.
سراغ یکی از آهنگسازان جوان بندر میرویم. در آهنگهایش تأثیر ابراهیم منصفی مشهود است. خانهاش در محلهی «سیدکامل» است. مقدماتی دربارهی موسیقی بندر میگوید و سخن را به کلام و شعر و ترانهی رامی میکشانَد. مثالی میآورد: «مثلاً شما به «سِرگِ هَلهَلوک» توجه کنید.» کمی مکث میکند. بعد از ما میپرسد: «شما میدونید سرگ هلهلوک یعنی چی؟» هیچیک نمیدانستیم این عبارتِ بندرعباسی یعنی چه. دستگاه الکترونیکیِ ضبط صدا را پرت میکند سمتِ ما و یک جمله بیشتر نمیگوید: «من دیگر مصاحبه نمیکنم.» روزنامهنگارِ استعمارگر … روزنامهنگارِ زبانشناس. کدامیک بودیم؟
«حمید سعید» یکی دیگر از رفیقانِ ابرام است. دو تا پله، ارتفاعِ مغازهاش از سطحِ خیابانی در محلهی شاهحسینی بندرعباس است. چند ساز گیتار و عود گوشهی مغازه چیده. روی میزش هم ابزار ساخت یک ساز است با چوبهایی که قرار است در آیندهای نزدیک تبدیل به سازی جدید شوند. موهایش سیاه و فِر است. بهنظر شبیه نوعی آرتیست بومی- بندری است. سرزده رفتهایم تو. «کاش قبل از اومدن میگفتین تا ذهنم رو جمعوجور میکردم.» با لهجهی غلیظ بندری حرف میزند. «کسی مثل ابرام دیگر وجود ندارد. شاعر نسل جدید چراغی ندارد در این شب تار. چراغهای ما کسانی مثل ابرام بودند. خیلیها به جنبههای منفی زندگی ابرام توجه داشتند. اما ما جذب هنر ابرام بودیم و دوست داشتیم از هنرش استفاده کنیم.» حرفهایش پراکنده است. بدون آنکه حرفی از مرگِ ابرام پیش آید، ماجرا را تعریف میکند. حکایت آخرین لحظههای رامی: «آن روزی که سکته کرده بود رفتیم بالاسرش. ننهش هم آمده بود. گفت من خواب بلبلِ ابرام را دیدم و آمدم اینجا. گفتیم حتماً خواب است. کمی جابهجاش کردم تا راحتتر نفس بکشد. خوابش مشکوک بود. مادرش آمد نشست بالای سرش. سر ابرام را گذاشت روی پایش. آب آوردم. آب را پاشید روی صورت ابرام. چند بار ابرامابرام کرد تا صدایی خیلی ضعیف شبیه ناله از ابرام شنیدیم. طوری جواب داد که یعنی نمیتواند حرف بزند و فقط میشنید. ماشین گرفتیم و بردیمش بیمارستان. تب داشت. یخ آوردیم. دیدیم نفسش آرامآرام دارد کم میشود. نفسش قطع شد. آمدند نفس مصنوعی دادند. آخر سر دکتر کوبید روی سینهی ابرام که ما ناراحت شدیم و گفتیم اگر هم زنده بود با این ضربه دیگر زنده نمیماند. ما را بیرون کردند و مجبور شدیم از پشت پنجره نگاه کنیم. چند لحظه بعد ملافهای سفید رویش کشیدند.» گیتاری نیمهسالم را از ویترین برمیدارد. یک از سیمهایش پاره شده. از گیتاری دیگر سیمی برمیچیند و میاندازد روی آن یکی. چند آهنگ از ابرام مینوازند. «ابرام يك «تئاتريست» بود. در لحظهای ميتوانست آدم را به گريه بيندازند و در لحظهاي ديگر بخنداند. يك هفته پيش از مرگش خانهي ما دعوت بود …»
هوای بندرعباس شرجیتر از همیشه است. اهالی میگویند هوای بندر نُه ماه جهنم است و سه ماه تابستان. یکی از همین روزهای جهنمیِ بندر بود که رامی مُرد: اول تیر ۱۳۷۶٫ رامی ضد جریانِ مرسوم بود. خلاف زمانهاش حرکت میکرد. مرگش خلافآمدِ عادتها بود. آنچنان که حتی وصیتنامهاش را برعکس نوشت، از چپ به راست: «اگر یک وقت خودکشی کردم مقامات قانونی مملکت و خانوادهام بدانند و ایمان داشته باشند که به خواست قلبی خود و با رضای خاطر مرگ را برگزیدم. چرا که از هفده سال اعتیاد جانم به لب رسید و مرگم از ناتوانی و ناچاری بوده و تنها دلیل مرگم اعتیاد بوده است. یارانم اگر خواستند مرا گرامی بدارند و بچههایم و خانواده راضی کنند باید از اعتیاد دست بکشند و مثبت و مفید و مؤثر باشند. ضمناً جسدم را اگر بهکار آید (جسدِ آلودهی یک افیونی) و بخش پزشکی عمومی دانشگاه شیراز جهت کالبدشکافی و تشریح برای برادران دانشجو تقدیم میکنم. البته دلم میخواهد و آرزو داشتم که سالم بمانم و انسان مفیدی باشم. این وصیت را فقط برای این نوشتم که کسی مزاحم یارانم نشود و در ایلود قریهی همسرم در گوده مدرسه را اگر لایق دانستند دبستان رامی بنامند. این بهترین مقبرهی بدون گور و جسد برای من است. اینها را در لحظات سلامت روحی و فکری نوشتهام. شیراز/ ۶۰/۹/۱۱» بندر بدون رامی چیزی کم دارد انگار.
پانوشت:
یک- در همين زمينه نگاه کنید به مقالهي «غزلهای رودِ سِن» نوشتهی مسرور تنكابني، منتشر شده در همين شمارهي «شبكه آفتاب»
دو- «سِرگِ هَلهَلوک» عبارتی است بندری بهمعنای «آلونک متزلزل» که نام یکی از ترانههای ابراهیم منصفی هم هست.
توضیح: شعرها و ترانههای ابراهیم منصفی در این گزارش از کتابهای «گفتههای ناگفته/ دفتر دوم، نشر هفترنگ»، «ترانههای رامی/ ابراهیم منصفی، نشر ماهریز» برگرفته شده است. همچنین نقلقولهایی که از منصفی آمده برگرفته از كتابِ «زخم هزار ترانه» با گردآوری حسامالدين نقوي چاپ نشر «گلشن راز» است.
* این مطلب پیشتر در چهارمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شده است.
منبع: شبکه آفتاب
نظرها
نظری وجود ندارد.