ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

جواد موسوی خوزستانی: مرغ مَبنا

نمایشنامه در دو پرده

پیرمرد ردایی به رسم خراسانیان قدیم به تن دارد، و شالمه‌ای عسلی‌رنگ به دور سر پیچیده. دستارش را به شکل شکرآویز بسته، چکمه‌ پوشیده و تسبیح دانه‌درشتی به گردن آویخته.

در آن راه دور و دشوار،

به هیچ چیز نیندیشیدند جز رسیدن به هدف!

شخصیت‌ها:

- راوی (نقّالِ) قصه؛ در هیبت درویشی سالخورده، حدود هفتادساله.

- هُدهُد (یا همان پوپک، پرنده شانه‌به‌سر)، مردی میان‌سال که در این سفر استعاری به سوی سیمرغ، مرشد و راهنمای پرندگان است و هدایت مرغانِ مسافر را به سوی قله‌ی قاف، بر عهده دارد.

- شهباز، عندلیب (بلبل)، طوطی، همای، بوف، بوتیمار، صعوه (گنجشک) و طاووس، از جمله ره‌پویان این سفر استعاری هستند که به رهبرشان هدهد و هدف بلندپروازانه این سفر، مشکوک و معترض‌اند.

-  دوراج، زاغ، سار، پرستوک، قرقاول، کبک، کلاغ، کرکس و...(بخش دیگری از ره‌پویان)که بدون اعتراض، و در کمال اعتماد و اطاعت از هدهد با او همراهند.

[ اصل داستانِ نمایش و کلیه ابیات به‌کار رفته در این متن، از قصه‌ی منظوم «سیمرغ» عطار نیشابوری در کتاب منطق‌ الطیر است.]

پردۀ اول: آغاز سفر

صحنۀ اول

[صحنه خالی است. نور عمومی هم ضعیف است.]

نور موضعی بر مردی با محاسن بلندِ سفید که میان تماشاچی‌ها نشسته و کشکولی به دست دارد. مرد برمی‌خیزد و در حالی که دود اسپند از کشکول‌اش پراکنده می‌شود از میان تماشاچی‌ها با طمأنینه به سوی صحنه می‌رود. با نزدیک شدنش به صحنه، صدای موزیک و ضربِ سنگین دَف و سِنج، صحنه را پُر می‌کند [روشن شدن تدریجی صحنه]

پیرمرد قبا و ردایی به رسم خراسانیان قدیم به تن دارد، و شالمه‌ای عسلی‌رنگ به دور سر پیچیده است. دستارش را به شکل شکرآویز بسته، چکمه‌ پوشیده و تسبیح دانه‌درشتی به گردن آویخته است. با ضربآهنگ سِنج، قدم برمی‌دارد و با طمأنینه به عمق صحنه -که تاریک است – می‌رود. چند لحظه بعد، نور موضعی او را در حالی نشان می‌دهد که به جای منقل و کشکول، دکور کتاب بزرگی را (در ابعاد رحلی یا حتا بزرگ‌تر) به دست گرفته است.  همین‌طور که به طرف تماشاگران می‌آید، نور عمومی صحنه هم زیادتر می‌شود؛ حالا نام منطق‌ الطیر که روی جلدِ کتاب درشت‌نویسی شده، برای تماشاگران، دیدنی می‌شود. مرد در حالی که منطق‌ الطیر را با یک دست به سینه چسبانیده، چرخی می‌زند و به انتهای صحنه که تاریک است می‌رود. سپس پرند‌گان، در یک صف وارد صحنه می‌شوند. صدای موسیقی و نور عمومی صحنه هم بیشتر می‌شود. پیشاپیشِ صف پرند‌گان، «هدهد» با گام‌های شمرده و استوار حرکت می‌کند. ریش جوگندمی، کت‌شلوار خاکستری (کُت بلند ولی از پالتو کوتاه‌تر) با پیراهن سفیدِ یقه‌دیپلمات و نگاه سرد و یکنواختِ گوسفندی‌اش، او را از دیگر مرغان متمایز می‌کند. پشت سرش، پرند‌گان دیگر نیز وارد صحنه می‌شوند. به جز شهباز، بلبل، طوطی، همای، بوف، بوتیمار، صعوه، و طاووس، که شلوار جین و بلوزهای معمولی به تن دارند بقیه مرغان، از جمله زاغ و سار و پرستوک و کلاغ و کرکس، مانند جوانان مؤمن و ساده‌زیست، لباس پوشیده‌اند: پیراهنی سفید که دکمه‌ی یقه‌اش را بسته‌اند، و لبه‌ی پیراهن، روی شلوار سبزشان افتاده است. پرندگانِ مسافر که همگی از جنس نر هستند با ضرباهنگ منظم دَف و سِنج، قدم برمی‌دارند. سپس وسط صحنه، رو به تماشاگران،  در امتداد دو ضلع یک زاویه‌، به خط می‌شوند و هدهد پیشاپیش آنها در رأس زاویه قرار می‌گیرد و تا لبه‌ی سِن، نزدیک به تماشاگران، می‌ایستد. بقیه پرندگان، دو طرف او، و در امتداد دو ضلع، تا انتهای صحنه، صف می‌کشند به شکلی که تماشاگران می‌توانند همگی‌شان را تا نفر آخر، ببینند.

[ محو تدریجی نور و موسیقی = فید آوت.]

صحنۀ دوم

[ صحنه در نور کم. فقط صدای منظم و ملایمِ دَف بدون موزیکِ پس‌زمینه.]

صاحب منطق‌ الطیر در حالی که نور مهتابی‌رنگ به پهنای شانه‌اش، حرکت او را برای تماشاگران وضوح می‌بخشد در فضای نیمه‌تاریک، یک دور کامل به دور مرغانِ مسافر می‌گردد [مرغان، آرایش قبلی‌شان را حفظ کرده‌اند]. بعد در عمق صحنه و رو به تماشاگران، بالای سکویی مرتفع (شبیه منبر) قرار می‌گیرد که او را حدود یک متر، از بقیه مرغان، بالاتر قرار می‌دهد. بالا رفتنِ شیخِ قصه‌گو بر سکوی چوبیِ یک متری، در تاریکی صورت می‌گیرد و وقتی در آن بالا و مُشرِف بر پرندگان قرارگرفت نور موضعی به همراه صدای بلند دَف، او را به تماشاگران، نشان می‌دهد. به محض رؤیت‌شدنِ صاحبِ منطق الطیر بر سکو، همه پرندگان به جز هدهد، بی‌اختیار از تماشاگران روی می‌گردانند و به انتهای سِن، جایی که پیرمرد هست، می‌نگرند و در مقابل‌اش تعظیم می‌کنند. هدهد نیز همان‌طور که رویش به تماشاگران است چند قدم عقب می‌رود و تقریباً نزدیکِ منبر شیخ می‌ایستد.  شیخِ فرزانه، کتاب منطق‌ الطیر را می‌گشاید و به بانگِ بلند برای تماشاگران قرائت می‌کند:

راوی قصه - «مجمعی کردند مرغان جهان / آنچه بودند آشکارا و نهان...» بله، ماجرای قصه‌ی ما از این قرار است که تعدادی از پرندگان [به پرندگانِ در صحنه اشاره می‌کند] می‌خواهند تحت فرماندهی مرشد و راهبرشان هُدهُدِ دانا و حکیم، سفری باطنی و بلندپروازانه به سوی کمال را آغاز کنند. مقصد غایی سفر، قله‌ی قاف و وصال سیمرغ پادشاه آسمان‌هاست،(مکث) ولی پیمودن این راه دراز و دشوار، کار هر کسی نیست. فقط کسانی می‌توانند به مقصد برسند که از قافله‌سالار این سفر کاملاً اطاعت کنند؛ مقاوم و منضبط باشند و از سختی‌های کُشنده‌ی این راه طولانی، نهراسند. با وجود این اما خطرهای در کمین و تنگناهای مسیر سفر به قاف، ره‌پویان را ناامید می‌کند در نتیجه هرکدام به بهانه‌ای از ادامه‌ی مسیر، امتناع می‌کنند. «هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ / این چنین کس کی کند عنقا به چنگ»؛ ولی همان‌طور که خواهید دید، از میان مجمع مرغانِ مسافر، یک اَبَرقهرمان، بقیه‌ی مرغان را به ادامه‌ی راه  وا‌می‌دارد. آن یک نفر کسی نیست به جز سردار سرزمین سبا و راهبرشان «هدهد»! [ راوی با انگشت اشاره، هدهد را در میان پرندگان نشان می‌دهد. مرغان نیز آرایش قبلی‌شان را تغییر می‌دهند و به صورت دایره‌ای بزرگ که هدهد در مرکز آن ایستاده، قرار می‌گیرند. آن‌ها در حالی که یاهو، هیّ‌یِ هو- یاهو، هیّ‌یِ هو می‌گویند به حالت سماع، دور هدهد می‌چرخند. هلهله‌ی پرندگان مختلف هم از بلندگو پخش می‌شود. هدهد چند گام به سوی منبر شیخ می‌رود و تعظیم کوتاهی می‌کند و از ایشان رخصت می‌طلبد. شیخ نیز از بالای منبر، به وی رخصت می‌دهد. هدهد به مرغان رو می‌کند:]

هدهد -  سلام بر شما ای طالبان حقیقت، ای رهروان طریقتِ عشق! برادران، با شما سخنی دارم...[صداهای در بلندگو قطع می‌شود فقط صدای هووو، هی‌ّیِ مرغان وسط صحنه، شنیده می‌شود] پس شما دنبال پادشاه و ناجی به این‌جا آمده‌اید و می‌خواهید او را پیدا کنید؟ [از میان همهمه مرغان که اکنون اوج گرفته، پاسخ‌های آری در تأیید سئوال هدهد به گوش می‌رسد.  هدهد ناگهان فریاد می‌کشد:] ساکت باشید برادران! [مرغان که از خروش نامنتظرِ هدهد جاخورده‌اند به یک‌باره ساکت می‌شوند و از سماع بازمی‌ایستند.] ای رفیقان، هست ما را پادشاهی بی خلاف/ در پس کوهی که هست آن کوه قاف/ نام او سیمرغ سلطان طیور / او به ما نزدیک و ما زو دورِ دور / بس که خشکی، بس که دریا در ره است/ تا نپنداری که راهی کوته است [مرغان با حیرت و نگرانی به سخنان هدهد گوش می‌دهند] شیر مردی باید این راه شگرف/ زانکه ره دور است و دریا ژرفِ ژرف / سر جدا از تن، هزار آنجا بود / های های و های و هو آنجا بود [حالا اغلب پرندگان مثل پنگوئن‌های گرفتار در سرما و بورانِ قطبی، به یکدیگر چسبیده‌اند] دست باید شست از جان مردوار/ تا توان گفتن که هستی مرد کار/ سدّ ره، جان است، جان ایثار کن/ پس برافکن دیده و دیدار کن! [سکوت سنگین همچنان بر سالن حکفرماست.  پرندگان بیشتر به هم فشرده شده‌اند.  هدهد به اندرز و انذار ادامه می‌دهد] ای شماها: ای تو بلبل، کبک، یارانِ سفر/ هان شما هستید مرد این گذر با این خطر؟ [ زمزمه‌ای حاکی از نگرانی و نارضایتی، سکوت را می‌شکند. هدهد برای تشفی خاطر مسافران بلافاصله می‌افزاید]: لیک با من گر شما همره شوید / محرم آن شاه و آن درگه شوید [ناگهان از میان جمع، صدایی تفرقه‌افکن، فریاد می‌کشد: «چشم‌مان منوّر! هنوز از راه نرسیده و عرق‌شان خشک نشده، سالار و صدرنشینِ قافله شدند!؟!»  هدهدِ دانا به این اعتراضِ منافقانه، وقعی نمی‌گذارد و با خشمی فروخورده ادامه می‌دهد] پس بیایید و قدم در ره نهید / جان فشانید، سر بدین درگه نهید.

گروهی از مرغان مثل سار، کلاغ ، کرکس و زاغ، که از شنیدن سخنان و شعارهای رهایی‌بخش هدهد، هیجان زده‌اند، دو قدم به سویش می‌روند: سلام ای هدهد قائد، سلام ای هدهد فاضل، ما مرغانی صبور و فرمانبرداریم. هرگز هم از دستورات، سر نمی‌پیچیم. ما از پست و بلند روزگار، هیچ‌وقت گله‌ای نداشته‌ایم و راضی بوده‌ایم به رضای خدا، با این اوصاف، آیا ما لایق همراهی با شما هستیم؟

هدهد -  (با تبسم) نیک پرسیدید مرغان این سئوال / مرد را زین بیشتر نبوَد کمال / از زمین و آسمان از خاص و عام / نیست از فرمانبری برتر مقام (مکث)  درود و سلام بر شما همراهانِ مخلص و باوفایم. منشِ نیکوی تواضع و اطاعت در شماها آشکار است [آن‌ها را به سوی خود می‌خواند] نزدیک‌تر بیایید دوستان مشفق و با ایمانم. زین پس شما از یاران و ملازمان خاص من هستید [با مهری پدرانه بر سرشان دست می‌کشد]

[نور صحنه رو به خاموشی می‌رود= فیدآوت]

صحنۀ سوم

[صحنه با نور کم.  مرغان در دسته‌های سه چهار نفره، در حال مشورت با یکدیگرند. گروه مریدان هم دور هدهد جمع‌اند]

همای –  رفقا بالاخره چه کسی را انتخاب کنیم؛ آن که باید راهنما و پیشوای کاروان باشد کیست؟

شهباز –  عجالتاً که این هدهد خودش را نامزد کرده!

طوطی –  انتخاب رهبر، مگر کار ساده‌ای ست؛ مگر هر کسی ادعا کرد می‌تواند لایق این مقام باشد؟

[همای و شهباز نگاهی پُرسنده به هدهد می‌کنند و پوزخند می‌زنند. نور موضعی، راوی را نشان می‌دهد]

راوی قصه –  به رغم اندرز و انذارهای حکیمانه‌ی هدهد، برخی ره‌پویانِ بهانه‌گیر، جایگاه برتر او را به پرسش می‌گیرند. آن‌ها گرچه قبای زعامت را بر قامت هدهد نامناسب نمی‌دانند و او را به عنوان مرشد و دلیلِ راه خود، به نوعی قبول دارند با این حال به جستجوی یافتن علت رهبریِ خودخوانده‌ی او نسبت به بقیه‌ی مرغان‌اند:

شهباز –  (طوطی و پرستوک و همای را خطاب قرار می‌دهد) دلیل برتری‌ این آقا، اصل و تبار خانوادگی‌ست یا به پشتوانه‌ی سیم و زر و خدم و حشم [به زاغ و کلاغ و کرکس اشاره می‌کند] مدعی جایگاه زعامتِ امت است؟

طوطی –  از ثروت و مکنت‌اش که بی‌خبریم ولی ممکن است عُلوّ و مرتبت‌اش، به دلیل تحمل سال‌ها دود چراغ‌خوردن در مکتب‌خانه‌ها و حجره‌ها و نظامیه‌ها برای کسب علم و حکمت و دانایی باشد؟

همای –  شایدم دنیادیده‌گی و بصیرتِ ژرف ناشی از تجربه‌های زیسته‌اش سبب ولایت و حشمت‌اش شده!

پرستوک – (با تبسم و حق‌به‌جانب) ببینید دوستان، دلیل‌اش شاید هنرِ رزم‌آوری و شجاعت بی‌همتایی ست که جناب هدهد را همچون رستم دستان، لایق فرماندهی می‌کند؛ الله و اعلم!

بقیه سالکان و جویندگانِ حقیقت نیز کنجکاوی نشان می‌دهند و می‌خواهند بدانند که برتری هدهد بر همسفرانش، به راستی چه علتی دارد؟ سرانجام  یکی از پرند‌گانِ مغرور و بلندپرواز، جسارت می‌کند و مستقیماً از خود هدهد می‌پرسد:

شهباز –  (سینه را جلو داده و با گردنی افراشته یک قدم جلو می‌گذارد) می‌خواهیم بدانیم اصل قضیه چیست؟ [نگاهی به همسفران‌اش می‌اندازد و برای طوطی و همای، سر تکان می‌دهد] خوب است ما را روشن کنی حضرت‌آقا،  بگو تا بدانیم که به راستی ما چه خطایی کرده‌ایم، چه ناخالصی در وجودمان است: چه گنه آمد ز جسم و جان ما، قسمِ تو صافی‌ست،  دُردی آنِ ما؟  مگر ما چون تو جویای حقیقت نیستیم پس این تفاوتِ مرتبت و منزلت از چیست: چون تو جویایی و ما جویانِ راست، در میان ما تفاوت از چه خاست؟.[طنینِ کف زدن و همهمه‌ی اکثر مسافران در تأیید پرسش‌های شهباز]

هدهد – (خطاب به شهباز) گوش کن سائل ، سلیمان را همی / چشم افتاده‌ست بر ما یک دمی / نه به سیم این یافتم من نه به زر / هست این دولت همه زان یک نظر....[چرخی به دور خود می‌زند و با انگشت اشاره‌ی هر دو دست، به سوی شهباز نشانه می‌رود]

‌‌‌‌حتا فرایض دینی و عبادت و ریاضت‌کشی‌تان وقتی مقبول می‌افتد که بر مبنای نقشه راهی که شیخ و مقتدای‌تان تعیین می‌کند صورت گیرد [سروصدای مرغان ناگهان فضای سالن را پُر می‌کند. از میان همهمه‌ی جمعیت، یکی از مسافران فریاد می‌زند:]

-  حالا دیگر برای نماز و روزه‌ و دعای‌مان هم باید از این و آن، رخصت بگیریم!؟!

هدهد -  ‌‌ چه خوب می‌شد اگر به جای سروصدا، لحظه‌ای تعمق می‌کردید. (مکث) دوستان و همراهانم، یک لحظه به عرایض‌ام توجه کنید [همه ساکت می‌شوند] از یکایک‌تان می‌پرسم، آیا رابطه‌ای وجودی‌تر، عمیق‌تر و معظم‌تر از رابطه با حق‌تعالی وجود دارد؟(مکث) در رابطه‌ای به این عظمت، می‌خواهید با عقل قاصر خود عمل کنید؟ راهنما هم که نمی‌خواهید!

طوطی -  ولی جناب هدهد، ما در تمام زندگی‌، به تأسّی از نیاکان‌مان، آداب و فرائض‌مان را به جا آورده‌ایم، همان‌طور که پدران‌ و پدربزرگ‌هایمان به جا آوردند

هدهد –  ولی آیا پدران‌تان به حقیقت هم رسیدند؟ آیا تضمین و یقینی دارید که فرائض‌تان به درگاه حق مقبول می‌افتد؟ (مکث) حاشا!  برای عوام‌الناس، انجام فرائض، عادت شده، به تشخیص خودشان عمل می‌کنند اما آیا واقعاً اجری هم دارد؟ (مکث) اجر که ندارد رنج بیهوده است چون که شما بدون فکر و خودسرانه عمل کرده‌اید. ولی اگر می‌خواهید فردای قیامت، وقتی ازتان سئوال شد، درمانده نشوید، باید تابع مقتدا و راهنمای‌تان باشید. ببینید شما برای یک دل‌درد ساده به طبیب مراجعه می‌کنید ولی برای رابطه‌ای به این عظمت، به عقل جزوی خودتان بسنده می‌کنید؟!

[یکی از مسافران از میان جمعیت با لحنی طعنه‌آمیز:]

-  طبیب کجا بود! اگر دل درد بگیریم دَم‌نوش می‌خوریم با نبات!

[خنده‌ی حضار؛ خشم ملازمان. کرکس خیز برمی‌دارد که مرغ متعرض را از مجلس بیرون بیندازد که هدهد با اشاره‌ی دست، او را از این کار بازمی‌دارد]

هدهد – (بی نزاکتیِ مرغِ معترض را نادیده می‌گیرد و به سخن‌اش ادامه می‌دهد:) بازهم می‌گویم ای برادران اگر طاعات و عبادات، به تشخیص خودِ سالک انجام شود ارزشی ندارد. بروید در محضر مشایخ‌تان تلمذ کنید، سرخود که نمی‌شود، بروید بپرسید تا حقیقت بر شما آشکار شود: طاعتی بر امر، در یک ساعتت/  بهتر از بی ‌امر، عمری طاعتت / هر که بی فرمان کشد سختی بسی / سگ بود در کوی این کس نه کسی!

[سکوت، همچنان فضا را تسخیر کرده است]

[نور موضعی روی راوی قصه]

راوی  -  بله عزیزانم، به واسطه‌ی همین قدرت بیان و تصویر کلامیِ سحرآمیزی که هدهد به مسافران القاء می‌کند سرانجام اکثریت مرغانِ مسافر، خاضعانه بر آستان مرشد و سردارشان هدهد سر می‌نهند و دل و جان به او می‌سپرند. البته این تسلیم و سرسپردگی، اصلاً اجباری نیست چرا که بنا به سنت قرعه‌کشی برای انتخاب رهبر «قرعه باید زد، طریق اینست و بس» اتفاق می‌افتد. یعنی با تعبیه چنین سازوکاری، هیچ‌گونه فشار یا توصیه‌ای فرامتنی برای مجبور کردن مسافران به اطاعت از هدهد، ظاهراً در کار نیست و روند ذوب و استحاله در رهبر، عهد و توافقی است که خودِ ره‌پویان، داوطلبانه و با قرعه‌کشی، بین خودشان منعقد می‌کنند:

[یک نور موضعی، کبک را نشان می‌دهد]

کبک -  (با خوشحالی) دوستان مژده بدهید، مژده بدهید، قرعه به نام هدهد دانا ست! [برخی پرندگان، هیجان‌زده، هلهله و هورا می‌کشند؛ کف و سوت می‌زنند. صدای ساز و دُهل از بلندگو... و بدین ترتیب، رهبری هدهد بالاخره تثبیت می‌شود]

پرستوک –  (با لحنی شیرین و متملّق، رو به تماشاگران) هدهدِ با تاج چون بر تخت شد، هر که رویش دید، عالی بخت شد [ لحن پرستوک، آهنگین‌تر و به شش‌وهشت نزدیک می‌شود. متناسب با این ریتم، به جای ساز و دهل، ضربِ تنبک از بلندگو پخش می‌شود. با ضربِ تنبک، پرستوک حین خواندن، کف هم می‌زند] عهد کردیم این زمان کاو سرور است، هم درین ره پیشرو،  هم رهبر است. [و با دست، به هدهد اشاره می‌کند. مریدان و ملازمان هم به تبعیت از پرستوک با ریتم آهنگ کف می‌زنند] حاکم خود را به جان فرمان بریم، نیک و بد هرچ او بگوید آن کنیم؛  حکم، حکم اوست، فرمان نیز هم، زو  دریغی نیست، تن، جان نیز هم؛ [زاغ و سار منقل‌های کوچکی به دست گرفته‌اند، اسپند روی زغال‌های گداخته می‌ریزند و با ریتم موزیک و با گام‌های ضربدری، دور هدهد می‌چرخند و سه بار می‌خوانند: ما جان‌نثار رهبریم، ما جان‌نثار رهبریم،...] او سلیمان است و ما موری گدا، در نگر او از کجا و ما کجا! [پرستوک لحظاتی مکث می‌کند. برمی‌گردد و از همسفرانش تأیید می‌خواهد. چند لحظه سکوت برقرار می‌شود. سپس عده‌ای از مرغان و پیشاپیش آن‌ها، کلاغ و سار و زاغ، با گفتن الله اکبر، سخنان پرستوک را تصدیق می‌کنند]

در چنین فضای همدلانه‌ و معنوی، طبعاً پرندگان با رضایت و طیب خاطر، و به مجرد آن که قرعه به نام تنها نامزدِ رهبری قرار می‌گیرد («قرعه‌شان بر هدهدِ عاشق فتاد») زعامتِ بلامنازع این مرغ فرهمند و نظرکرده را پذیرا می‌شوند. [ فید آوت]

صحنۀ چهارم

[نور موضعی – می‌تواند آبی باشد – صاحب منطق الطیر را بالای منبر نشان می‌دهد. شیخِ راوی، صفحه‌ای دیگر از کتاب را ورق می‌زند:]

راوی قصه  و اما بشنوید ادامه‌ی ماجراهای عبرت‌آموز این سیروسلوک باطنی را. بله عزیزانم، احتمالاً می‌دانید که زائران و مسافران در این سفر، هفت وادی پیش رو دارند که همان هفت وادی سلوک است. این وادی‌ها عبارت‌اند از: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا. ولیکن گذر از این هفت وادی، چنان سخت و مرگبار است که برخی ره‌پویان و داوطلبان که مشکلات و سختی‌ها را تا این اندازه، پیش‌بینی نمی‌کردند از ادامه سفر به قله‌ی قاف، سرخورده و ناامید...

هنوز سخن راوی تمام نشده که صدای رعد همراه با تاریک شدن صحنه، در فضا می‌پیچد. تاریکیِ صحنه با نورهای قرمز و آبی، هاشور می‌خورد. به همراه صدای رعد، نور سفید، نزدیک سقف نیز جرقه می‌زند. صدای مهیب صفیر باد را هم می‌شنویم که نشان از حرکت مسافران در کوره‌راه‌های سخت است. همراه صدای توفان، گاهی صدای نعره‌ی شیر، صدای زوزه‌ی گرگ، شیهه‌ی اسب، و عجز و لابه‌ی مبهم انسان‌هایی که به تنگنا افتاده‌اند نیز در پس زمینه‌ی صدای اصلی (توفان) از بلندگوها پخش می‌شود. در این لحظه، از عمق تاریکیِ صحنه، نعره‌ی مردانه و باصلابتِ هدهد به گوش می‌رسد که برخی مسافران را نهیب می‌زند. با خروش سهمگین هدهد، صدای توفان و دیگر صداها، در پس زمینه قرار می‌گیرند. صحنه به تدریج روشن می‌شود: (فید این) اغلبِ مسافران با سر و وضع ژولیده و خسته روی زمین نشسته‌اند. برخی آه و ناله می‌کنند. تنها هدهد که از وادادگی و سستی ره‌پویان، به شدت خشمگین است سرپاست، و در کنارش تعدادی از مسافران (ملازمان و مریدان او: زاغ و سار و کبک و کلاغ و کرکس)، با خشمی فروخورده و چشمانی از حدقه درآمده، به رهروانِ خسته، نگاه می‌کنند؛ گویی منتظر اشاره‌ی هدهدند که مسافرانِ از پا افتاده را گوشمالی دهند و از کاروان، اخراج کنند

هدهد – (در حالی که هر دو دستش در هوا می‌چرخد، فریاد می‌زند)؛ به‌پا شوید. به خودتان بیایید. شما قوی‌تر از آنید که به این زودی تسلیم شوید؟ هنوز که اول راه است!(مکث) همتی کن برادر با ایمان؛ بار دیگر از خاکستر خود برخیز. زندگی دنیوی در قیاس با وصال معشوق به اندازه سر سوزنی ارزش ندارد.(مکث) آری برادر، جان را باید صرف مقصودی بزرگتر کرد. با به خطر انداختن جان‌، به زندگی یکنواخت و ملال‌آورمان معنی می‌دهیم.(مکث) به خود بیایید برادران، ما حالا هدفی داریم که به خاطرش بمیریم و مرگ، تولدی دیگر است، رستاخیز دوباره...

[صحنه تاریک می‌شود. نور موضعی راوی را نشان می‌دهد که از منبر می‌آید پایین و وارد صحنه می‌شود]

راوی – (رو به تماشاگران) با این وجود اما اندرزهای حکیمانه‌ی هدهد، که مدام هم تکرار شده است در برخی مسافران، کارگر نمی‌افتد چرا که با اولین مواجهه با موانع و خطرهای مرگبار، برخی از داوطلبان، به کل مأیوس شده‌اند.[فید آوت]

[صحنه در نور کم]

در این اثنا، عندلیب(بلبل)، زودتر از بقیه، پا پیش می‌گذارد و با زیرکی، عذر و بهانه می‌آورد. او با کرشمه و زبان‌بازی و بیان آرزوهایش، می‌خواهد از ادامه سفر، شانه خالی کند:

عندلیب –  ای هدهد عزیز، ای مرشد حکیم، من مرغی عاشقم. از موقعی که خودم را شناختم عاشق گُل و شیفته گلگشت در باغ‌های بی در و پیکر و خواندن برای عشاق جوان، بوده‌ام، از همجواری و عشق‌ورزی با گُل‌ها حقیقتاً مست می‌شوم، با نگاه کردن به روی یار، دلم می‌لرزد و به تب و تاب می‌افتم [دو گام به سوی هدهد می‌خرامد و مستقیم به چشمان او نگاه می‌کند.] گُل‌‌سِتان‌ها پُر خروش از من بوَد، در دل عشاق، جوش از من بوَد؛  من چنان در عشق گُل، مستغرقم ، کز وجود خویش، محو مطلقم؛  طاقت سیمرغ نارد بلبلی، بلبلی را بس بوَد عشق گُلی

[بار دیگر پچ‌پچه‌های تردید و نارضایتی شنیده می‌شود.]

هدهد – (با نگاهی عاقل‌اندرسفیه) ای تو بلبل، ای به صورت مانده باز / بیش از این در عشق رعنایی، مناز / گُل اگر چه هست بس صاحب جمال / حسنِ او در هفته‌ای گیرد زوال / در گذر از گُل، که گُل در نوبهار / بر تو می خندد، نه در تو، شرم دار/... [کلاغ و زاغ و سار هم با ریتم، برای بلبل، دَم می‌گیرند: شرم دار و شرم دار و شرم دار]

[صحنه در نور کم.]

پس از بهانه‌تراشی عندلیب، فضا به نفع پرندگان شکاک و مردد می‌چرخد در نتیجه، جسارت پیدا می‌کنند و هر کدام برای توجیه عافیت‌طلبی‌شان، بهانه می‌آورند. در این حیص و بیص، «همای» نیز که در افسانه‌های عامیانه، پرنده‌ای صاحب مقام و مرتبه‌ی «خسرونشانی» است یعنی اگر بر سر هر کس نشیند، او شهریار خواهد شد، از فرصت استفاده می‌کند   [نور موضعی روی همای]:

همای –  بشنوید همسفرانم، با شما هستم ای پرّندگان بحر و بر، من نی‌‌ام مرغی چو مرغان دگر؛  نفس سگ را خوار دارم لاجرم، عزّت از من یافت افریدون و جم؛  کی شود سیمرغِ هدهد، یار من ، بس بود خسرونشانی کار من

حالا دیگر پچ‌ پچ حاضران در همراهی با همای که نشان از گسترش ضمنیِ اعتراض‌هاست، اوج گرفته و فضای صحنه را پُر کرده است. [صحنه همچنان در نور کم؛ نور موضعی هدهد را نشان می‌دهد]

هدهد – (بی اعتنا به اعتراض حاضران، در حالی که به بانگ بلند می‌خندد به همای نزدیک می‌شود. کلاغ و کرکس هم با چشمان دریده و خشماگین، همراهی‌اش می‌کنند:) استخوان به دندان گرفته‌ای و برای ما کوس بزرگی می‌زنی؟ خسرونشانی‌ات هم چیزی در حد دریوزگی تکه‌ای استخوانِ بی‌ارزش است [و با لحنی استهزاءآمیز:] ای پرندک، ای غرورت کرده بند/ سایه، در چین، بیش از این بر خود مخند/ نیستت خسرونشانی این زمان/ همچو سگ با استخوانی، این زمان/ خسروان را کاشکی ننشانیی/ خویش را از استخوان، برهانیی

نوبت که به «شهباز» می‌رسد صدای ضربه‌ی سنج از بلندگو پخش می‌شود. او با گام‌های بلند و مطمئن به سوی تماشاگران می‌آید. همه‌ی ره‌پویان در سکوت، حرف و سخن همسفرشان را انتظار می‌کشند.

شهباز – (تماشاگران را خطاب قرار می‌دهد:) شاید پیش خودتان بگویید که شهباز نباید بی‌پروا سخن بگوید و از خط قرمزها بگذرد. ولی من این‌جا ناچارم با شما و این آقا [به هدهد اشاره می‌کند] خیلی صریح باشم و بی‌پرده بگویم که از وضع موجودم و همنشینی‌ام با شهریاران جهان، راضی‌ام، پس چرا باید در وادی بی‌انتهایی قدم گذارم و جان بدهم که منتهایش هم سراب است:  زُقّه ای از دست شاهم بس بوَد، در جهان، این پایگاهم بس بوَد؛  من اگر شایسته‌ی سلطان شوم، بِه که در وادیّ بی پایان شوم!

سروصدای مسافران بلند می‌شود. عده‌ای با احسنت، احسنت گفتن و کف‌زدن، سخنان شهباز را تأیید می‌کنند.

[نور موضعی، هدهد را نشان می‌دهد]

هدهد – (ابتدا نگاهی سرشار از تمنا و استعانت به شیخ می‌اندازد؛ و در حالی که می‌غُرد، انگشتِ اشاره‌ را به سوی شهباز می‌گیرد. سروصدای مرغان بریده می‌شود): بیش از چاک دهانت یاوه می‌گویی! تو که مدام به خرده‌نانی از دست سلطان می‌نازی، چرا نامت را شهباز گذاشته‌ای، شهناز به تو برازنده‌تر است! [شلیک خنده‌ی کلاغ و سار و دیگر مریدان و ملازمان] آخر به کدام سلطان می‌نازی، به کدام شاه، مگر آدم بی مغز و خرفت، نازیدن دارد؟ [شهباز با احتیاط  یک قدم عقب می‌رود. هدهد در حالی که اشاره به آسمان می‌کند دو قدم به طرف شهباز می‌آید] فقط سیمرغ شاهنشاه جهان است و بس! سلطنت حق ابدی اوست: دایماً او پادشاه مطلق است/ در کمال عِزّ خود، مستغرق است/ سلطنت را نیست چون سیمرغ کس/ زان که بی همتا به شاهی اوست و بس/ شاه نبوَد آن که در هر کشوری/ سازد او از خود ز بی مغزی، سری

[نفس در سینه‌ها حبس شده است. دو تن از ملازمان – کلاغ و کرکس - نیز که دو طرف هدهد ایستاده‌اند، به تبعیت از مقتدای‌شان، می‌غُرند]

بوف – (در فضایی انباشته از نگرانی و سکوت، از جایش بلند می‌شود. ابتدا به هدهد و همسفرانش سلام می‌کند. چند قدم به لبه‌ی سِن، نزدیک می‌شود و با لحنی غمزده رو به تماشاگران:) خب راستش من دلبسته‌ی طلا و سکه‌ام. فرقی هم نمی‌کند سکه‌ها طرح قدیم باشند یا جدید، مهم این است که طلا باشد و پشتوانه‌ای برای آینده‌ی خودم و فرزندانم، که محتاج و ذلیل نشویم و دستمان جلوی دیگران دراز نباشد. از وقتی که خودم را شناختم برای سیر کردن شکم بچه‌هام، به دنبال کسب درآمد بوده‌ام و برای یافتن گنج واقعاً جان کنده‌ام: در خرابی جای می‌سازم به‌رنج، زان‌که باشد در خرابی جایِ گنج؛ عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست، زان‌که عشقش کار هر مردانه نیست

هدهد – (دو بار کف دست‌ها را به هم می‌کوبد و سرش را به علامت افسوس، تکان می‌دهد): برادرم، عمر ما پرندگان خیلی کوتاه است. در این عمر کوتاه، این همه رنج می‌بری که چی؟ که هرچه درآوردی، بریزی تو حلق اولاد؟! بعد هم که مُردی، همین فرزندان دلبندت، ارث و میراثت را بالا بکشند و هِرُ کِر، به ریش‌ات بخندند! بعد ادعا هم داری که مسلمانی؟ مسلمانی واقعاً این است؟ آیا تو نمی‌دانی که: عشق گنج و عشق زر، از کافری است / هر که از زر بُت کند، او آزری است / هر دلی کز عشقِ زر گیرد خلل / در قیامت صورتش گردد بَدَل

[صدای ملایم موسیقی از بلندگوها پخش می‌شود]

صعوه – (با جثه‌ی ریز و چابک‌اش، همچو آتش از جا می‌جهد و رقصان و شادان به هدهد نزدیک می‌شود. صدای نرم‌خند مسافران، سکوت را می‌شکند. سخنان صعوه، ریتم دارد و همراه با ریتم، حرکات موزونش هم ادامه می‌یابد:) ای هدهد والا، صعوه‌ی ضعیف کجا و درگاه با جبروت سیمرغ کجا!؟ پیش او این مرغ خاطی کی رسد، صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد؟ خودتان می‌بینید که بال‌های کوچکم طاقتِ کشاندنِ تن خسته‌ام به درگاه پادشاه آسمان‌ها را ندارند. راستش همین که یار و دلبندم، یوسف گم‌کرده‌ام را بیابم و با او به گشت وگذار در مرغزار مشغول شوم و دانه‌ای برای کودکانم بیابم، برایم کافی است، از سرم هم زیاد است

هدهد – (با لحنی تمسخرآمیز) ای ز شنگی بس طربناک و خوشی/ کرده در افتادگی صد سرکشی/ جمله سالوسیّ تو، من کی خرم / نیست این سالوسیِ تو، در خورم [هدهد به بالای منبر نگاه می‌کند. شیخ راوی، کف دست چپ را از روی دسته‌ی چوبی منبر برمی‌دارد و پنجه‌اش را به طور نامحسوس، جمع می‌کند. هدهد با دیدن مشتِ گره‌کردی شیخ، ناگهان بر سر صعوه فریاد می‌زند] پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز / گر بسوزند این همه، تو هم بسوز .

صعوه که برخورد خشن هدهد را انتظار نمی‌کشد، با دستپاچگی، تعظیم کوتاهی می‌کند و به سرعت برمی‌گردد سر جایش.

راوی -  همین شیوه‌ی برخورد قاطع و انقلابی در ابطال دلخواسته‌ی «طاووس» هم تکرار می‌شود و هدهدِ هادی با لحنی محکم، این پرنده‌ی زیبا و باشکوه را نیز گُمگشته معرفی می‌کند: «هدهدش گفت ای زخود گم کرده راه»...؛ بعد از طاووس، خِضر مرغان «طوطی» هم بی نصیب نمی‌ماند: «هدهدش گفت: ای ز دولت بی نشان / مرد نبوَد هر که نبوَد جانفشان!» اما شاید به یادماندنی‌ترین چالشِ این گردهمایی، رویارویی جانانه‌ی هدهد با مرغی است که در جمع بزرگ مسافران، رفتار عجیبی بروز می‌دهد. زیرا این پرنده با شکستن قُبح اِقرار ‌به‌ضعف در مقابل جماعت، علناً به ضعف و زبونی خود اعتراف می‌کند، و در مقابل همگان از دلشوره و هراسش از مرگ می‌گوید:

بوتیمار- (شرمسار و با لُکنت، در حالی که به زمین می‌نگرد:) نیک می‌دانم که می‌ترسم ز مرگ، وادیِ دور است و من بی زار و برگ؛  این چنین کز مرگ می‌ترسد دلم، جان برآید در نخستین منزلم؛  من ندارم قوّت و بس عاجزم، این چنین ره پیش نامد هرگزم؛  چون منی را عشق دریا بس بود، در سرم این شیوه سودا بس بود؛  جز غم دریا نخواهم این زمان، تابِ سیمرغم نباشد الأمان؛ از چو من مسکین چه خیزد جز غبار، گر کنم عزمی، بمیرم زار زار

هدهد – (برآشفته از این شیوه‌ی اعتراف‌کردن، و کنارگذاشتن هرگونه تقیّه از سوی بوتیمار): ای سبک سر، ای ضعیف و ناتوان / چند خواهی ماند مشتی استخوان /...آب حیوان خواهی و جان‌‌دوستی / رو که تو مغزی نداری، پوستی! تو نمی‌دانی که عمرت بیش و کم / هست باقی از دو دَم، تا کی ز دَم؟ (مکث) هست دنیا چون نجاست سر به سر / خلق می‌میرند در وی در به در. [هدهد بار دیگر به شیخ می‌نگرد. او  نیز از همان بالای منبر، چهار انگشت دست چپ را به بیرون خم می‌کند. هدهد با مشاهده‌ی این علامت، بلافاصله به بوتیمار اشاره می‌کند که از مجلس، برود بیرون!  بوتیمار از این برخوردِ نامنتظر، جا خورده است و دستش را بالا می‌گیرد و اجازه  می‌خواهد که صحبت کند اما کلاغ و کرکس، بال‌هایش را می‌گیرند و او را کشان کشان از صحنه بیرون می‌برند. کوچک‌ترین اعتراضی هم از جانب همسفرانش به گوش نمی‌رسد. حتا وقتی که ملازمان، شهباز و همای را نیز بیرون می‌اندازند باز هم کسی معترض نمی‌شود... هدهد سکوت را می‌شکند و همه‌ی مرغان را خطاب قرار می‌دهد] گر کسی گوید غرور است این هوس / چون رسی آنجا تو؟ چون نرسید کس/ در غرورِ این هوس گر جان دهیم / به که دل در خانه و دکّان نهیم.

[نور عمومیِ صحنه به تدریج کم و کم‌تر می‌شود. اما نور موضعی همچنان راوی قصه را بالای منبر نشان می‌دهد]

راوی -  بدین ترتیب تمناهای حقیرِ عقلِ جزوی همسفران و دلبستگی‌های پیش‌پاافتاده‌ و سطحی‌شان، از هر قسم، زیر سئوال می‌رود: دلبستگی به گُل و بوستان، به کوه و طبیعت، به پول و ثروت، به خانه و خانواده، به آوازه‌خوانی، به آب و دریا، به گُلگشت، به گوشه نشینی، به سرخوشی، به عافیت‌طلبی، به سرمستی، به صیانت از نفس، و به هرآنچه «اینجهانی» است توسط مقتدا و هادی این سفر، ابطال می‌شود تا دیگر مسافران، به خود آیند و خللی در اراده‌شان ایجاد نشود. گفتن ندارد که برخورد قاطع هدهد به رفیقانِ نیمه‌راه و پرند‌گانِ شکاک و پرسش‌گر، بالاخره سبب می‌شود که آن‌ها از کاروانِ سالکان طریقت، طَرد شوند؛ و در نهایت، این پروژه‌ی معرفتی و عالمگیر، گام به گام به هدف آرمانشهری و از پیش برنامه‌ریزی شده‌اش، برسد. [ فید آوت]

پردۀ آخر : رسیدن مرغان به بارگاه سیمرغ

صحنه به تدریج از تاریکی در می‌آید. صدای ملایم سِنج‌ و دَمّام در فضاست. بوتیمار، شهباز، همای، طوطی، طاووس، صعوه و عندلیب دیگر حضور ندارند. بقیه‌ی مسافران همه پیراهن‌های سفید بلند (تا نزدیک زانو) پوشیده‌اند. موهای‌شان بسیار بلند شده است (با استفاده از کلاه‌گیس)؛ آن‌ها با مهربانی دست‌های یکدیگر را گرفته و دایره‌ای تشکیل داده‌اند. پای راست‌شان را کمی جلوتر گذاشته و با ریتم ملایم سِنج و دَمّام، سرشان را به صورت منظم و مکرر، به پایین خم می‌کنند طوری که موهای بلندشان به جلو، روی صورت‌شان می‌ریزد.  هدهد هم در مرکز دایره، دستی به کمر و با دست دیگرش، همچو رهبر ارکستر، حرکات خم و راست شدن سر آنها را تنظیم می‌کند. سپس به دستور او،  مسافران  خواندنِ ذکر لااله الاالله را آغاز می‌کنند. با گفتن لااله، سرشان را به طرف راست (نفی هرچیزِ غیرخدا) حرکت می‌دهند، و با گفتن الاالله، سر را به طرف چپ به سوی دل (اثبات وجود خدا)، می‌برند. ریتم تلاوت ذکر لااله  الاالله نیز با ریتم سِنج و دَمّام، همگام است.  نور عمومی صحنه، مدام نوسان دارد اما  نور موضعی، شیخ را  نشان می‌دهد که صفحه‌ی آخر کتاب منطق الطیر را قرائت می‌کند.

راوی قصه –  این سفر معنوی، و گذر از هفت وادی سلوک، طبعاً برای رهروان، بسیار خطرناک بوده است. به خصوص که سپاه مرغان مسافر، برای رسیدن به آستانه سیمرغ می‌بایست از موانع مرگ‌آور نیز عبور می‌کردند. در سفرهایی از این قسم، خطرهای در کمین به حدی هولناک و فراوان پیش می‌آید که در وصف نگنجد: «آنچه ایشان را درین ره، رخ نمود/ کی تواند شرح آن، پاسخ نمود»؛ با وجود این همه خطرهای غیرقابل پیش‌بینی اما سپاه پُرشمار مسافران، به تشویق و هدایت راهبرشان هدهد، این مسیر استعلایی و خون‌فشان را به هر ترتیب، ادامه می‌دهند چنانچه هزاران هزار از این پرندگان، در طول راه، جان‌شان را از کف می‌دهند، و هزاران خانواده با از دست دادن نان‌آورشان، به قعر فلاکت و فقر سقوط می‌کنند

[صدای سِنج‌ و دمّام اوج می‌گیرد]

هدهد -  (با لحنی که ریتم دارد و با کوبشِ دَمّام، هماهنگ است:) زان همه مرغ، اندکی آنجا رسید / از هزاران کس، یکی آنجا رسید (مکث) باز بعضی غرقه‌ی دریا شدند / باز بعضی محو و ناپیدا شدند / باز بعضی بر سر کوه بلند / تشنه جان دادند در گرم و گزند [غریو بی‌وقفه‌ی ره‌پویانِِ در حالِ مرگ و ضجّه‌ی دلخراش مرغانِ زخمی، در پس‌زمینه هست. مرغانِ در صحنه نیز با ریتم سِنج و دمّام، حرکت‌شان را ادامه می‌دهند] باز بعضی زآرزوی دانه‌ای/ خویش را کشتند چون دیوانه‌ای / باز بعضی را پلنگ و شیر راه / کرد در یک دم به رسوایی تباه /  باز بعضی در بیابان خشک ‌لب/ تشنه، در گرما، بمردند از تعب / آخرالامر از میان آن سپاه / بیش نرسیدند "سی"، آن جایگاه.

[صحنه تاریک می‌شود، اما صدای آه و ناله مرغانِ و شیون زنان شوی ازدست‌داده، خیلی ملایم اما همچنان از بلندگو پخش می‌شود]

با روشن شدن دوباره‌ی صحنه، مرغان همچنان دست‌های همدیگر را با صمیمیت گرفته و به دور هدهد حلقه زده‌اند [نور موضعیِ بر راوی قصه می‌تابد]

راوی –  بله عزیزان، سرانجام از میان آن همه پرنده فقط ۲۹ مرغ باقی می‌ماند که به همراه ناجی‌شان هدهد، به قله قاف می‌رسند و به هر چه می‌نگرند سایه سیمرغ را می‌بینند: «..هرچه دیدی سایۀ سیمرغ بود.» چرا که صورت مرغانِ جهان، سر به سر چیزی جز سایه او نیست. بله، زائران و سالکان این سفر باطنی، پس از عبور از هفت وادی سلوک، خود به سیمرغ «پادشاه آسمان‌ها» ارتقاء می‌یابند: «چون نگه کردند آن سی مرغ زود / بی شک این سی مرغ، آن سیمرغ بود/...گر همه چل مرغ و گر سی مرغ بود/ هرچه دیدی سایۀ سیمرغ بود/... خویش را دیدند سیمرغ تمام / بود خود سیمرغ، سی مرغِ مدام»

صاحب منطق الطیر، کتاب را می‌بندد. نور عمومی ضعیف می‌شود. مرغان که شانه به شانه‌ همچون یک تن واحد، دور مقتدای‌شان حلقه بسته‌اند به مرکز دایره نزدیک می‌شوند. [نور عمومی رو به تاریکی می‌رود. نور موضعی بر هدهد و مریدانش] یاران و مریدانِ باوفای هدهد در حالی که زانو زده‌اند و یک دست‌شان به پشت‌کمرشان هست، دست دیگر را به لبه‌ی پایینِ کُت مرشدشان می‌رسانند و دسته‌جمعی می‌خوانند:

برای رسیدن به حقیقتِ نابِ سیمرغ،
ما و مقتدای‌مان از دالان‌های مرگبار عبور کردیم،

در طول آن راه دراز و دشوار،

به هیچ چیز نیندیشیدیم جز رسیدن به هدف،

به جهان روشنایی!

 صحنه کاملا تاریک می‌شود.  - پایان

«هرگونه استفاده، کپی، اقتباس یا اجرای این نمایشنامه، با  یا بدون ذکر نام نویسنده، مانعی ندارد و آزاد است. جواد موسوی خوزستانی»

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.