ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

چپ و سه گسست اساسی

گفت‌وگو با شیدان وثیق، از چهره‌های شناخته‌شده‌ی چپ، در چهارقسمت منتشر می‌شود:

اندیشه زمانه – در گفت‌وگو با شیدان وثیق، از مفهوم چپ، و از “گسست‌”هایی که به نظر او امکان رهایی را در تاریخ نشان می‌دهند و چپ در نهایت به اعتبار آن امکان، امکان شکل‌گیری و عمل و ایده‌پردازی یافته است، سخن می‌رود.

گفت‌وگو با شیدان وثیق، از چهره‌های شناخته‌شده‌ی چپ، در چهارقسمت منتشر می‌شود:

بخش یک: چپ و سه گسست اساسی
بخش دو: مفهوم سیاست
بخش سه: گسست و تداوم
بخش چهار: آرمان و واقعیت.

هر بخش با پرسشی و اظهارنظری آغاز می‌شود، سپس شیدان وثیق به تشریح نظر خود می‌پردازد.

آقای وثیق، آقای میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی در کتابی که به تازگی در مورد “مسئله‌ی چپ” منتشر کرده، مسئله را در سطح بالایی از انتزاع در نظر گرفته، به طوری که مسئله جپ تقریری در سطح و حد مسئله‌ی مدرنیته و روشنگری یافته است. نظر شما چیست؟ آیا شما اصولاً به وجود مسئله‌ای به نام “چپ” معتقدید؟ اگر آری توضیحتان در این باره که چپ چگونه از راه حل به مسئله تبدیل شد چیست، جایگاه درست طرح این مسئله کجاست و به قول قدما محل نزاع کجا قرار دارد؟

شیدان وثیق: نام «چپ» (La gauche) را فرانسویان در انقلاب ۱۷۸۹ خود ابداع کردند. در مجلس مؤسسان برخاسته از آن و پیش از انقراض نظام سلطنتی، نمایندگان طرفدار حق وتو پادشاه در سمت راست و مخالفان در سمت چپ مجلس قرار داشتند. زین پس «چپ» و «راست» چون مقوله‌ای سیاسی‌ وارد ادبیات سیاسی می‌شود. پس «چپ» فرزندانقلاب است. خاستگاه در «مجلس نمایندگان مردم» دارد. با «امر‌عموم» Res publica (جمهور)- در برابر«امرمستبد» Res potentat– سرشته است.

این نام، همانطور که آقای ادیب‌‌‌ سلطانی نیز مورد توجه قرار داده‌اند، همزاد مدرنیته و در نفی نظام‌های کهنه، از اواخر سده‌ی هجدهم در اروپای غربی متداول می‌شود. اما به ویژه در سده‌ی بیستم است که می‌توان از گسترش استعمال واژه «چپ» در ادبیات سیاسی بین‌المللی سخن گفت، چرا که این اصطلاح را نمی‌توان نزد روشنگرانی چون روسو که زمینه‌های فکری انقلاب فرانسه را فراهم ساختند یافت، هم‌چنین نزد فلاسفه‌ای چون کانت و هگل که متأثر از آن انقلاب بودند. و حتا − ‌و جالب این جاست‌ − نزد متفکران انقلابی سوسیالیست یا کمونیستی چون مارکس که بیش از همه انقلابات و مبارزه طبقاتی در فرانسه‌ی ۱۸۳۰ تا ۱۸۷۰ را مد نظر داشت، اشاره‌ای به واژه‌ی «چپ» در مجموعه آثارشان دیده نمی‌شود. در حقیقت با شکل گیری احزاب گوناگون سوسیالیستی، کمونیستی، آنارشیستی و غیره در دوران معاصر در نقد و نفی نظام نوین بورژوازی و سرمایه داری و آن هم به ویژه در سده‌ی بیستم است که کاربرد «چپ» رواج و «معنا» پیدا می‌کند.

این «معنا» را شاید بتوان در ۵ امر‌ارزشی خلاصه و بیان کرد که بدون ترتیب اهمیت یا ارججیت‌شان عبارت‌ اند از:
۱- عدالت اجتماعی و تقسیم عادلانه‌ی ثروت،
۲- برابری و عدم تبعیض
۳- آزادی.
۴- دفاع از بخش عمومی، منافع عمومی وامر جمعی (کلکتیو) و
۵- اعتقاد به جمهوری و دموکراسی.
چپِ فرانسوی البته یک امر ششمی را نیز بر این‌ها اضافه می‌کند که جدایی دولت و دین‌(لائیسیته) و نفی دین‌سالاری‌ است.

تعریف بالا اما مبین ارزش‌هایی عام و کلی است. هر گاه سخن از تحقق و تبدیل‌شان به واقعیت رود، «چپ» و‌ا ‌می‌رود، منقسم می‌گردد و به روند‌های گوناگون و متضادی تجزیه می‌شود.

«چپ» هیچ‌گاه واحد نبوده و نیست. «چپ» همواره متکثر و چندگانه بوده است. از این رو باید از «چپ‌ها» سخن گفت.

تضاد میان فرقه‌های گوناگون «چپ» گاه به مراتب شدید تر از تضاد میان راست و چپ است. مروری بر تاریخ دویست ساله‌ی «چپ» این حقیقت را بر ما آشکار می‌سازد که چپ تنها در زمان‌هایی، نقطه‌هایی و سِکانس‌هایی از تاریخ رخدادهای اجتماعی و سیاسی تبلور و ترجمان اتحاد و انسجامی بوده است. به طور نمونه در هنگامه‌ی انقلاب‌ها یا جنش‌های بزرگ اجتماعی.

«چپ» هیچ‌گاه واحد نبوده و نیست. «چپ» همواره متکثر و چندگانه بوده است. از این رو باید از «چپ‌ها» سخن گفت.

خارج از این برهه‌ها چیزی به عنوان تئوری و پراتیک «چپ» چون مقوله‌ای مستقل و استوار بر‌خود وجود نداشته است. آن چه همواره بوده و مانده است ایده‌های گوناگون، تئوری‌های گوناگون، ایدئولوژی‌های گوناگون و گاه کاملاً متضاد چون سوسیالیستی، کمونیستی، جمهوری‌خواهی، آنارسیستی، جنبشی و امروزه محیط زیستی و غیره است.

«چپ»، بدین ترتیب، در طول تاریخ‌اش کمتر یکدست و یکسان بوده که «راه‌‌حلی» به گفته‌ی شما داشته باشد. اگر چنان‌چه راه‌کاری وجود می‌داشت، نه یک بلکه چند و چندین راه‌کار‌ و بیشتر متضاد مطرح بوده است.

«اتحاد چپ»، در نظر و عمل، در طول همین تاریخ دویست ساله، همواره امید، آرزو و شرطبندی بوده است. در نقطه‌هایی از تاریخ چنین امری، به صورتی موقت، ناپایدار و گذرا، رخ می‌دهد. مانند «جبهه‌ی خلق» در فرانسه در سال ۱۹۳۶ ویا «جبهه‌ی جمهوری‌خواهان» در جنگ داخلی اسپانیا در همان دوران.

اما آن چه همواره بوده‌است، به ویژه با چیرگی لنینیسم و استالینیسم توتالیتر بر اندیشه و عمل چپ در زمان «سوسیالیسم واقعاً موجود»، جدایی، افتراق، انشعاب و چند‌دستگی است که حتا به جنگ و ستیز نظامی نیز می‌انجامد: گسست تاریخی سوسیال‌دموکراسی غربی و کمونیسم سویتیک،اخراج یوگوسلاوی از اردوگاه شوروی، انشعاب بزرگ چین و شوروی، اشغال نظامی مجارستان و چکوسلواکی، درگیری نظامی و مرزی چین و شوروی، جنگ چین و ویتنام…

در ایران ما نیز جنبش «چپ» همواره پدیداری متکثر و متضاد بوده است. تا پیش از شکل گیری جریان‌های چریکی، مائوئیستی و غیره در دهه‌ی ۱۹۷۰ (۱۳۵۰)، چپ در هیبت حزب توده چون عامل مستقیم اتحاد شوروی در ایران خلاصه می‌شد. پیشگامی و مقاومت شجاعانه‌ی خلیل‌ملکی و سوسیالیست‌هایی آزادی‌خواه و مستقل در محفل‌های کوچک، تک و تنها در برابر تروریسم فکری و تبلیغاتی زرادخانه‌ی حزب توده و حامیان شمالی‌اش، در فصله‌ی بین شهریور ۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد، کارچندانی نمی‌توانست از پیش برد.

با شکل گیری آن چه ما در آن دوران (دهه ۱۳۵۰) جنبش نوین کمونیستی می‌نامیدیم، چپ‌های گوناگونی به‌وجود آمدند: گاه کم و بیش در تداوم همان بینش و تفکر سویتیک با شکل و شمایلی دیگر (جنبش چریکی) و گاه (آن چه که به نویسنده‌ی این سطور مربوط می‌شود) در بُرشی محدود و ناقص از آن مکتب و سیستم در تفکر و عمل(جنبش مائوئیستی).

اما «چپ» از «راه‌حل» به «مسئله» نمی‌رسد، بلکه از همان ابتدا در برابر مسئله و معما قرار داشته است. هر دسته و گروهی از چپ نظریه‌هایی را طرح می‌کند که به باورش راه کار و کلید حل معمای جامعه‌ی بشری است. «سوسیالیسم واقعاً موجود» راه‌گشا و «راه‌حلی» تجلی کرد که در عمل به فاجعه‌ای اسفبار انجامید. «راه‌حل» سوسیال دموکراتیک اروپای شمالی (یا سوسالیستی در کشورهای لاتین) به رتق و فتق امور جاری سرمایه و بازار با رنگی گاه انسانی‌تر پرداخت…

«مسئله‌ی» ‌چپ را در یکی از فرایند هایش که مورد نظر و توجه من است می‌توان در سه حوزه، و یا آن چه من حوزه‌ی «گسست» یا فرایند گسست می‌نامم در نظر گرفت:
۱. گسست از سرمایه‌داری،
۲. گسست از «سیاست واقعاً موجود»،
۳. گسست «تشکیلاتی» بر اساس تقدم «نگاه جنبشی» به امر مقاومت و مبارزه‌ی اجتماعی و سیاسی.

پس «راه‌حل» به «مسئله» تبدیل نمی‌شود بلکه از ایتدا چپ در روند سوسیالیستی و کمونیستی‌اش با مسئله‌انگیز (پربلماتیک)و پرسمانی اساسی رو‌به‌روست: چگونگی رهایش انسان و گسست واقعی از وضع موجود. این پرسش‌‌انگیز نیز نمی‌تواند در محدوده‌ی طرح ارزش‌ها -‌ ‌که امری لازم ولی ناکافی است ‌- باقی بماند، درجا بزند.

«مسئله‌ی» ‌چپ را در یکی از فرایند هایش که مورد نظر و توجه من است می‌توان در سه حوزه، به قول شما «جایگاه»، و یا با وام گرفتن از مفهوم هایدگری «مکان» site و یا آن چه من حوزه‌ی «گسست» یا فرایند گسست می‌نامم در نظر گرفت. در این جا توضیح این سه گسست از حوصله‌ی بحث کوتاه ما خارج می‌شود. با این حال سرتیترهای آن را چنین می‌توانم عنوان کنم:

– یکی، گسست از سرمایه‌داری است که پایان تاریخ و افق غیر قابل عبور بشریت نیست. گسستی که می‌توان «گسستِ کمونیسم» یا به قول آلن‌ بدیو «فرضیه‌ی کمونیسم» نامید. ایده‌ای که مارکس، در سده‌ی نوزدهم، بانی نظری و عملی آن می‌شود. تأکید کنیم: می‌گوییم «گسستِ‌ کمونیسم» و نه سوسیالیسم! زیرا اولی یعنی الغای مالکیت خصوصی، الغای مناسبات بازار و سرمایه و الغای دولت است، در حالی که دومی، با حفظ سه حوزه‌ی اقتدار فوق، برون رفتی اساسی از وضع موجود نیست. «گسستِ کمونیسم» آن چیزی است که امروزه، مقدم بر هر چیز، تنها می‌تواند برآمدِ گسست از بینش، نظریه و عمل «سوسیالیسم واقعاً موجودِ» سده‌ی بیستم، از سرمایه داری دولتی و سوسیالیسم توتالیتر باشد. در شرایط جامعه‌ی ما در ایران، این گسست مقدم بر هر چیز بر پایه‌ی گسست جمهوریت، دموکراسی و جدایی دولت و دین قرار می‌گیرد.

– دیگری گسست از آنی است که من گسست از «سیاست واقعاً موجود» می‌نامم که به همان اندازه‌ی اولی امری بنیادین است. ابتدا، یونانیان، به نام تأسیس شهر، Politeia را اختراع کردند که امروزه politique می‌نامیم. هم آنان نیز بودند که پایه‌گذار دو دریافتِ متضاد فلسفی از «سیاست» چون هنراداره‌ی «امور خود» شدند: دموکراسی شهروندی سوفسطایی (پروتاگوراس) و آریستوکراسی فیلسوف – پادشاهی افلاطون. این دو نگاه، در سیر تکامل خود، امروزه، به دو بینش متضاد و آشتی‌ناپذیر از «سیاست» تبدیل شده‌اند. یکی، بینشی است که سیاست را امر «یک»، خاص، خواص، خدا، طبقه، دولت و حزب-دولت… می‌شمارد. در این بینش، «سیاست» نام دیگر قدرت و حکومت است. این همان چیزی است که ما «سیاستِ واقعاً موجود» می‌نامیم که همواره از آغاز «سیاست» تا کنون غالب و حاکم بوده‌ است. دیگری، بینشی است که «سیاست» را چون امر «همه» در‌ چندگانگی‌اش (multitude)، به رسمیت می‌شناسد. چون مشارکت برابرانه‌ی همه‌ی شهروندان در کثرت گرایی‌شان، در همزیستی و همستیزی‌شان، در اتحاد‌ها و تضادهای‌شان، در اداره‌ی امور خود. «سیاست» در این بینش، به طور اساسی، امر عموم و شهروندان است و نه امر خاص، خواص، طبقه…دولت، حزب‌-‌دولت. در این بینش، «سیاست» نام دیگر «نه حکومت کردن و نه تحت حاکمیت قرار گرفتن» (آرنت) است.

– سومین گسست، آنی است که شاید بتوان گسست «تشکیلاتی» بر اساس تقدم «نگاه جنبشی» به امر مقاومت و مبارزه‌ی اجتماعی و سیاسی نامید. مناسبت با جنبش، در طول تاریخ چپ، یکی از موضوعات مورد اختلاف و افتراق بوده است. عموماً دو بینش در برابر هم قرار گرفته‌اند. یکی،آزادی‌خواهانه است که بر خودمختاری و استقلال «جنبش‌اجتماعی» تاکید می‌ورزد و دیگری آمرانه و اقتدارگرایانه است که «جنبش» را زیر قیمومتِ «عنصر‌آگاه» در قالب «حزب پیشرو» قرار می‌دهد. در جنبش چپ (سوسیالیستی/‌‌ کمونیستی)، با وجود مقاومت مارکسیست‌هایی آزادیخواه، همواره بینش حزب گرایانه‌ی مبتنی بر قیمومت حزب بر جنبش کارگری و اجتماعی، به ویژه در شکل لنینی و استالینی آن، چیره بوده است.

امروزه با نقدِ شکل‌ها و شیوه‌های کهنه‌ی فعالیت سیاسی و سازمانی، «جنبش‌های احتماعی» نوینی در همه جا، در غرب، در ایران و این روزها می‌بینیم در تونس، مصر… سر بلند می‌کنند که البته در برابر چالش‌های جدیدی نیز قرار می‌گیرند.

گسست از «سیاستِ واقعاً موجود» در نظریه و عمل، ابداع نوع دیگری از مشارکت سیاسی، اجتماعی و شهروندی در امر عمومی و خلق نوع دیگری از خود‌سازماندهی، موضوع کار فکری و عملی ما است.

اشکال تاریخی و سنتی سازماندهی‌های شناخته شده که در سده‌ی بیستم در هیبت تروریسم حزبی (فرمول دیگری که از بدیو وام می‌گیرم) عمل می‌کردند و تا حدودی نیز کارایی داشتند، امروزه دیگر کمتر کسی را مجذوب خود می‌کنند، به حرکت و مبارزه درمی‌آورند، سازمان می‌دهند. مسئله‌ی سازماندهی و اشکال دیگر، نوین و ناشناخته‌ی آن که دوباره باید از نو و ابتدا خلق شوند، مسئله مرکزی جنبش چپ باقی مانده است. شاخص مشترک و امروزی جنبش‌های اجتماعی کنونی در همه جا – چه در غرب و چه در جوامعی چون ایران…- نافی شکل‌های تاکنونی و سنتی فعالیت سیاسی «حزبی» هستند. هر گونه انحصار طلبی را طرد و مشارکت مستقیم همه‌ی علاقه‌مندان را تشویق می‌کنند. این جنبش‌ها تمایل به شکل‌های خودگردان سازماندهی دارند که مشخصه‌ی آن ها، ایجاد ساز و برگ تشکیلاتی از نوع دیگری است. تشکیلاتی که به افراد اجازه دهد نقش خود را به منزله‌ی سوژه‌های فعال ایفا کنند و انحصارطلبی احزاب سیاسی که تنها برای خود حق مداخله در سیاست قائلند را به زیر سؤال برند.

جنبش‏های اجتماعی امروزی ترجمان تمایل لایه‌های بیش‏ از پیش‏ وسیع مردم، جوانان و جامعه‌ی مدنی به خودمختاری، خودگردانی و خودرهایی است. خودمختاری (autonomie) به معنای آزادی، استقلال و حاکم بودن بر سرنوشت خود است. خودگردانی (autogestion) به معنای نفی رهبری دایمی توسط یک مرکز، به معنای اداره­ی برابرانه و گردان امور است. خود‌‌رهایی یا خودرهایش (auto–emancipation) به معنای آزاد شدن از روابط فرادستی‌ و خود بیکانگی‌های مناسبات سرمایه‌داری است…

سه گسست‌ نام برده که در عین حال سه شرط‌بندی است، اما، همواره با ناکامی‌ها، محدودیت‌ها و تناقض‌هایی آشکار و نهان روبه‌رو شده‌اند که در این بحث اشاره‌ای گذرا به آن‌ها کردیم. با این همه، مبارزه در راه تحقق این سه گسست اساسی گریزناپذیر است زیرا بدون آن خروج واقعی از وضعیت و نظم موجود میسر نیست. سه گسست نامبرده امروزیتی جهانی دارند در عین حال که امکان پذیری تحقق شان بیش از پیش دشوار و معمایی می‌شود.

این سه گسست تاریخی موضوع تأمل و تکاپوی ما در ایران کنونی نیز هست. اندیشیدن به آنها، در بغرنجی‌شان، از آن جهت برای ما اهمیت دارد که جنبش سیاسی- اجتماعی امروز ایران، کمابیش، در نقطه ی امتزاج این سه گسست و تلاقی آن‌ها قرار دارد.

گسست از «سیاستِ واقعاً موجود» در نظریه و عمل، ابداع نوع دیگری از مشارکت سیاسی، اجتماعی و شهروندی در امر عمومی و خلق نوع دیگری از خود‌سازماندهی، موضوع کار فکری و عملی ما است. گسست جمهوریت و دموکراتیسم که در عین حال گسست از تئوکراسی اسلامی و مبارزه برای جمهوری‌ای لائیک در جدایی دولت و دین در ایران است جوهر اصلی مبارزات آزادی خواهانه و دمکراتیک کنونی ما را تشکیل می‌دهند. سرانجام، گسستِ کمونیسم، چون فرضیه، گسست از نظم موجود جهانی که نظم بازار و سرمایه داری است، گسستی که تنها می‌تواند جهانی باشد، با این که در شرایط امروز جامعه‌ی ما در دستور کار بی‌واسطه‌ی تاریخی آن جای ندارد، اما، به حکم انکشاف این مناسبات در ایران و جهان، موضوع کار فکری و عملی ما قرار می‌گیرد.

ادامه دارد

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • نیلوفر شیدمهر

    <p>1) نویسنده با گفتن اینکه &laquo;چپ&raquo; از &laquo;راه&zwnj;حل&raquo; به &laquo;مسئله&raquo; نمی&zwnj;رسد، بلکه از همان ابتدا در برابر مسئله و معما قرار داشته است&quot; از سوال اصلی طفره می رود. مسئله ی اصلی این است که چپ خود مسئله شده است. آقای نیکفر در مقاله ی خود در بی بی سی به خوبی به دلایل چرایی این امر می پردازد.</p> <p>2) عناصر آزادی و اعتقاد به جمهوری و دموکراسی ارمغان اندیشه ی لیبرال و خرد گرایی است نه چپ. همانطور که امروزه کسانی مانند گنجی و سروش این اندیشه ها را به اسلام می بندند، مارکسیستها هم آنها را به خود می بندند! البته اگر منظور از آزادی رهایی از مالکیت خصوصی است می شود این را به چپ نسبت داد. ولی نویسنده باید معانی دقیق خود را از این کلمه های کلی ارائه دهد<br /> 3) در مورد عدم تبعیض: مسئله ی تبعیض جنسیتی یا تبعیض بر اساس شاخص های دیگر غیر از طبقاتی مسئله ی مارکس نبوده است و از پارادایم فکری او بیرون بوده است.<br /> 4) خوشحالم که نویسنده برابری را برای چپ مطرح کرد نه عدالت را. توجه کنید که این دو مفهوم با هم متفاوتند و چپ عدالت را به برابری کاهش می دهد. برابری کامل با &quot;حرکت&quot; در تضاد است و چیزی که حرکت نداشته باشد مرده است. به کاردیو گرافی قلب مرده نگاه کنید: یک خط ثابت است: همه چیز برابر<br /> 5) تقسیم برابر ثروت هم یک ایده ی خام است. منحنی بل bell curve در اقتصاد چیزی معادل کاردیو گرافی قلب مرده است<br /> 6) دفاع از امر کلکتیو خوب است تا جایی که فرد را نکشد. یکی از دلایلی که چپ مسئله شده است این است که با ایده ی فردیت که ارمغان تفکر لیبرالی و خرد گرایی بود مخالف بود. این تا جایی است که مارکس در مسئله ی یهود حقوق بشر را زیر سوال می برد. البته من خود از منتقدان تفکر مدرن هستم و نهاد خود مختار را افسانه ای بیش نمی دانم. اما چرا باید پیش فرض این باشد که جمع مساوی خوشبختی است و باید از جمع شروع کرد،پیش فرضی که پایه اندیشه ی رمانتیک &quot;بربر فرهیخته&quot; روسو و بعد رمانتیسیسم مارکس را ریخت؟ مارکس بیچاره البته قبل از آخر عمرش که مانیفست را بنویسد و به کارهای غیر فیلسوفی بیافتد بزرگترین منتقد سرمایه داری دوران خود ولی در عین حال بزرگترین ستایشگر آن به عنوان نظام اقتصادی بسیار پیشرفته و پویا بود. مارکس جوان حیف شد، کس که از خود بیگانه گی را نوشت که از زیباترین نوشته های فلسفی است آخر عمرش خراب کرد. رمانتیسیسم این بلا را به سر آلمانی ها ی آن دوران آورد. کاپیتالش هم گر چه به درد تحلیل سرمایه داری سال 2011 نمی خورد و اشتباهات فاحش دارد برای زمان خودش خوب بود. کارهای تحقیقی انگلس هم جالب بود ولی خب روش های تحقیق و شیوه های تفکر قدیمی می شوند، چه می شود کرد<br /> 7) فراموش نکنیم که ایدئولوژی مارکسیستی در دوران مدرن بوجود آمد. همه ی ایدئولوژی های که 1900 تا 1945 در آمدند از جمله کمونیسم و فاشیسم چیزهایی مشترک داشتند. از جمله همه ی آنها انحصار طلب بودند، به پیشرفت خطی معتقد بودند و به بشر وعده می دادند که روزی همه ی مشکلاتش را حل خواهد کرد: نه مریضی خواهد ماند نه فقر نه نکبت نه ...<br /> 8) نویسنده هنوز دارد &quot;وعده ی &quot;رمانتیک&quot; رهایش کامل انسان&quot; را مطرح می کند و از آنجا به گسست می رسد. بیخود به مردم وعده ندهید: این ایده توخالی است. همه ی ما در ماتریکس هستیم. کسی که می گوید بیرون است و شما را رها می کند کلاه بردار است.<br /> 8) بیشتر این گسست هایی که نویسنده به آنها اشاره کرده بر آمده از دل نگرانی های پست مدرنیستی است و چپ بیخود خودش را چسبانده به آنها که اعتبار بگیرد. اینها ربطی به چپ و مارکسیسم یا کمونیسم ندارد. مارکسیسم و کمونیسم هم امروزه مانند اسلام شده شیر بی یال و دم و اشکم که همانطور که مولوی می گوید &quot;که دید؟&quot; متفکرانی مثل آرنت و کسانی مانند فوکو، دلوز و گاتاری که ایده ی چند گانه گی (مولتی پلیسیتی) را عنوان کردند خود را چپ نمی دیدند.<br /> 9) این ایده ی گسست کمونیستی یعنی الغای مالکیت خصوصی، الغای مناسبات بازار و سرمایه و الغای دولت تنها گسستی است که چپ می تواند به خود منتسب کند. می دانید چپ چطور می خواهد این چیزها را الغاء کند: به زور اسلحه. و بعد که الغاء کرد یعنی حرکت را الغاء کرد چیست؟مرگ هستی! البته شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لف لف کند گه دانه دانه<br /> 10) حالا نمی شود از این چپ و راست که نویسنده به درستی می گوید مال سال 1789 است دست برداریم و واژه ی دیگری بگذاریم که با معنا تر باشد و انقدر دوگانه انگار نباشد. نمی شود به مسائل با استعاره ی طیف یا Fuzzy نگاه کرد؟</p> <p>ببخشید که سرتان را در آوردم با این ده فرمان! نمی دانستم ده تا می شود ولی حالا که شد به شوخی اسمش را گذاشتم ده فرمان<br /> پاینده باشید<br /> نیلوفر شیدمهر</p>

  • کاربر مهمان فرهاد - فریاد

    <p>ممکن است زمانه نقد کامنتها را نیاورد اما با اینحال نظرات آقای ایر خلیلی را پاسخ خواهم گفت برادر عزیز شما شیپور را از طرف گشادش فوت می کنید زیرا شما متوجه اصل تئوری مارکس نیستید که چرا مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را ضروری می داند و مشاهده خواهید کرد که آن چیزی که در روسیه اتفاق افتاد ربطی به مارکس نداشته است . مارکس یرمایه را از این جنبه نقد می کند که با پیشرفت تکنولوژی نیروی لازم برای تولید کالا کاهش می یابد و از سویی بدلیل سلب مالکیتی که سرمایه از نیروی کار کارگر در پروسه ی تولید می نماید سرمایه با بحران مازاد تولید روبروست و این مازاد تولید سبب می شود سرمایه تولید را متوقف نماید ضرورتا اکثریت تولید کنندگان بیکار می شوند و اگر شما به رشد جمعیت و کاهش ساعات کار بنگاهها هم توجه کنید خواهید دید که مازاد تولید و تکنولوژی برتر سبب بیکاری شده اند ضرورتا در یک طرف مازاد تولید وجود دارد و از سوی دیگر اکثریت تولید کنندگان قدرت خریدشان را از دست داده اند و سرمایه حاضر است ببیند که 1.5 میلیارد جمعیت دنیا در همین امروز گزسنه اند و در هر ثانیه چندین کودک از فقر می میرند اما از کالاهایش نخواهد گذشت یکی از خصوصیات دیکتاتوری پرولتاریا همین است که با زور سلب مالکیت کننده ها را ( یعنی سرمایه داران ) را سلب مالکیت می کند . که این در دولتهای سرمایه داری کنونی هم در حال اجراست قوانین محدودکننده ی اتحادیه ی اروپا و یا بطور مثال در ژاپن ما شاهد هستیم که به فروشندگان کالا اعلام می شود که شما باید کالاهایتان را به قیمتهای اعلام شده بفروشید اینها همه یعنی دیکتاتوری . و این دیکتاتوری هیچ ربطی به آزادیهای فردی و اجتماعی ندارد . آقای امیر خلیلی جملاتی که شما بکار می برید همه ناشی از یک کار علمی ست که شما نه دیده اید و نه متوجه خواهید شد زیرا شما یکروزه بدون پشت سر گذراندن دوران تخصصی نمی توانید مثلا شیمیست شوید و حتی اگر دوران فوق لیسانس هم گذرانده باشید هنوز قادر به اظهار نظر علمی نیستید تنها زمانی می توانید اظهار نظر علمی کنید که دوران دکترا را نیز پشت سر گذاشته باشید این موضوع را فردا از استادتان بپرسید حتما به شما یادآوری خواهند کرد همه در اظهار نظر در رابطه با افکار خودشان آزادند اما زمانی که افکار دیگران را به نقد می کشند باید در آن علم تخصص گرفته باشند و با دلائل علمی نقد کنند .<br /> و یا شما هنوز نظام سرمایه را نیز نشناخته اید . انقلاب کبیر فرانسه با سلب مالکیت از اربابان و بر پایی گیوتین قدرت خود را علیه طبقات پیشین اعمال کرد . اگر شما دلسوز سرمایه هستید باید مدافع نازیزم مدافع پینوشه و همه ی دیکتاتورهایی باشید که دموکراسی سرمایه به ارمغان اورده است و شما بهتر است به فکر بحران مازاد تولید باشید تا هر چه زودتر آنرا سروسامان دهید ما مارکسیزم را خودمان بهتر نقد می کنیم و در نقدمان منافع بشریت را مد نظر داریم و با هیچ فکر و اندیشه ای هم که راهنمای ما باشد نه تنها دشمنی نداریم که آن دست را می فشاریم موضوع یافتن راه حلی ست برای کشور خودمان و همینطور جهان و این مهم تنها با یک کار گروهی علمی امکان پذیر است نه با لجن پراکنی .</p>

  • نیلوفر شیدمهر

    <p>من با دیدگاه آقای خلیلی صد در صد موافقم. نطفه ی ریشه های فاشیست مارکسیستی در خود متن های مرحوم مارکس زمان آخر عمرش نهاده شده است و بعد می رسد به مرحوم لنین و استالین. البته مارکسیستهای دیگر هم بعد آنها آمده اند مانند گرامشی تا مارکسیستهای ساختار گرا که اندیشه ی سیاسی اجتماعی را بسیار رشد داده اند و مفاهیم جدیدی مانند هژمونی و خطاب را وارد کرده اند. اما خود این مفاهیم هم باید مرتب از نو تعریف شود تا گند نزند.</p> <p>در ضمن نویسنده به اتیمولوژی کلمه ی چپ اشاره می کند که بسیار خوب است. ولی او باید ظرف چپ را در سال 2011 هم تعریف کند. با گفتن اینکه ما یک چپ نداریم و چپ ها داریم مشکل حل نمی شود. اگر ظرف چپ را انقدر بزرگ بگیری که تمام کسانی که به نوعی به فکر تغییر وضع موجود هستند جا بدهد و همه ی کسانی که در زمینه های مختلف از زنان تا دموکراسی و محیط زیست را شامل شود انوقت دیگر تقریبن راستی نداری. به گمانم در ظرف راست فقط خامنه ای می ماند و جورج بوش و چند تای دیگری. بقیه می شوند چپ. لیبرال ها و خیلی های دیگر هم می شوند چپ. این که نمی شود بالاخره ظرف چپ ها هم حدود و صغوری دارد.<br /> نیلوفر شیدمهر</p>

  • امیرخلیلی

    <p>نخست چند نقل قول :</p> <p>&ldquo;بايد تمام سرمايه وابزار توليدی سرمايه دار را مصادره کرد و آنها را در اختيار دولت طبقه کارگر قرار داد&rdquo; (مانيفست)</p> <p>&rdquo; انقلاب يک عمل کردی است که يک بخش از مردم خواستهای خود را بوسيله اسلحه، توپ و سرنيزه، يعنی باتمام ابزار سرکوب کننده ، به بخش ديگری از مردم تحميل می کنند و از آنجائيکه اين نبرد برای حزب برنده بيک نبرد بيهوده تبديل نگردد بايد این حزب با زور و ايجاد رعب و وحشت در بين نيروهای ارتجاعی قدرت خود را به آنها نشان بدهد &rdquo; (مارکس جلد 18)</p> <p>&ldquo; ، فقط بوسيله ترور انقلابی ميتوان روند درد مرگ جامعه قديم و درد تولد جامعه جديد را کوتاه نمود&rdquo; (مارکس جلد 5 ، صفحه 457، بزبان آلمانی )</p> <p>اين گفتار ها را لنين و يا استالين بیان نکرده اند، بلکه مارکس با صراحت اعلام می کند که برای رسيدن بقدرت و تثبيت آن بايد از متدهای تروريستی استفاده کرد. در واقع رهبران کشورهای سوسياليستی سابق، فقط گفته های پيغمبر خود ( مارکس ) را به عمل گذاشتند. بدينسان اين نظريه درست نیست که ايده کمونيسم ايده ای انسانی است و اشکال فقط به اجرا در آوردن آن در سطح جامعه است. آيا نابودی ميليون ها انسان در روسيه سوسياليستی و کامبوج و &hellip; در رابطه مستقيم با تئوری مارکس قرار ندارد ؟. فيلسوف قرن گذشته آلمان ارنست بلوخ (Ernst Bloch ) اشاره ميکند: سوال اين است که آيا استالين چهره مارکسيسم را تغيير و يا اينکه چهره واقعی آنرا نشان داد؟. مارکس تئوری خود را با انتقاد به مذهب شروع و با بررسی اقتصاد سرمايه داری بپايان رسانيد. مارکس معتقد بود که سيستم سرمايه داری باعث فقر و بيچارگی طبقه گارگر مي گردد و تضاد های اجتماعی در اين سيستم قابل حل نیستند. مارکس اضافه می کنند که فقط طبقه گارگر است که ميتواند طبقه سرمايه دار و همچنين ديگر طبقات را به گورستان تاريخ بفرستد و بعنوان ناجی بشريت بهشت را در روی زمين برای انسانها ايجاد نمايد. در واقع جای ناجيان مذهبی در تئوری مارکس به طبقه گارگر واگذار می گردد. اگر طبقه گارگر در تئوری مارکس ناجی می شود طبقه سرمايه دار و ديگر قشرهای جامعه به شيطان تبديل می گردند و زمانی که اين دکترين مارکس بعنوان يک امر مطلق مورد تائيد طرفداران آن قرار گيرد راه برای نابودی شياطين بوسيله &ldquo;ترور انقلابی&rdquo; هموار است.<br /> آيا اينکه تئوری مارکس علمی است و يا غير علمی در این جا مورد بحث نیست ( اين تئوری بخشی از جامعه قرن 19 را بدرستی بررسی نمود ) بلکه مهم درک و فهم مارکسيست ها از جامعه است. اين تئوری دنيا را به دو قطب تقسيم نموده : قطب طبقه گارگر و قطب اقشار و طبقات دیگر اجتماع. يکی از اين دیگران در زمان مارکس سوسياليست فرانسوی Proudhon بود . زمانی که Proudhon حاضر نشد نظرِيات مارکس را بپذيرد مورد انتقاد شديد مارکس قرار گرفت و حتی متهم گردید که از سرمايه دارن پشتیبانی می کند. برای مارکسيستها فقط يک تئوری درست و علمی است و آن هم تئوری مارکس است و باقی نظريات اجتماعی غير علمی و بايد رد گردند. در چارچوب تئوری مارکس مکانی برای تبادل فکری و بحث در جامعه باقی نمی ماند: هر کس که هم فکر ما نيست دشمن ما است، طرفدار سرمايه دار است. در زمان لنين و استالين نه تنها افکار غير مارکسيستی مورد قبول واقع نمی گرديد بلکه افرادی که اين نظريات را بيان ميکردند به &ldquo;گورستان تاريخ&rdquo; فرستاده می شدند.<br /> فاجعه اجتماعی وانسانی دوران لنين و استالين فقط نتيجه فقدان آزادی افکار نبود، بلکه همانطور که Proudhon به مارکس هشدار داده بود اقتصاد دولتی و سلب مالکيت خصوصی و نبودن رقابت مابين بخشهای مختلف اقتصادی باعث به بوجود آمدن استبداد در جامعه می گردد. در سال 1918 لنين مجلس را لغو و فعاليت تمام احزاب به غير از جزب بلشويک را ممنوع نمود. در يک چنين سيستمی ديگر جائی برای تضمين حقوق بشر باقی نمی ماند.<br /> از جمعيت ۱۲۰ ميليونی روسيه در سال ۱۹۱۷ فقط سه ميلیون کارگر در کارخانه ها کار می کردند و آگاهی سياسی و عمل کرد اين اقليت ناچيز باعث پيروزی انقلاب نگردید ، بلکه شکست روسيه در جنگ اول و تضعيف حکومت مرکزی. حزب کمونيست ( بلشويک ) که خود را نماينده طبقه گارگر معرفی می کرد توانست به رهبری لنين بعد از هم پاشيدن شدن رژيم نيکلای دوم با ترور مخالفان ، ايجاد ترس و وحشت تسلط خود را بر جامعه تحميل کند. در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ يک اقليت مصممی پيروز گرديد که برای رسيدن به قدرت قادر به ارتکاب هر جنايتی بود.</p> <p>با از بين بردن مالکيت شخصی در بخش کشاورزی در روسيه نه فقط قحطی و گرسنگی پديدار گرديد بلکه بخش عظيمی از کشاورزان ناراضی که به اردوگاه های کار اجباری اعزام شده بودند در این اماکن جان خود را از دست دادند. سلب مالکيت در روسيه به وسيله &ldquo;ترور انقلابی&rdquo; مارکسيستی صورت گرفت. اين فاجعه در روسيه نتيجه عملی کردن نظریه ی اقتصادی ( رويائی ) و سياسی مارکس توسط لنين و استالين بود. ميتوان واژه ديکتاتوری پرولتاريا که مارکس آن را بيان نمود چنين توصيف کرد: ديکتاتوری طبقه گارگر بر عليه طبقات ديگر و ترور و حذف فيزیکی و فکری ديگران.</p>

  • نیلوفر شیدمهر

    <p>ببخشید احمدی نژاد و ... هم چپ هستند چرا که ظاهرن با آمریکا مخالفند و هر جا که اقتضاء کند از محیط زیست هم حرف خواهند زد</p>

  • امیرخلیلی

    <p>مارکس یا هگل</p> <p>با بحرانی شدن شرائط اقتصادی در کشور های غربی دو باره مارکس باب روز شد و کتاب کاپیتال خریداران زیادی پیدا کرده است. منتقدین برای محکوم کردن سیستم سرمایه داری از یک طرف از مارکس نقل قول می آورند و از طرف دیگر انتقاد می کند که دولت بازار را در کنترل خود ندارد. گردش و مقررات معاملات تجاری را سرمایه داران خود تعیین و تنظیم می کنند. به عقیده این مخالفان آنارشی و دلال بازی در بازار های جهانی از یک طرف و قدرت بی حد سرمایه داران و ضعف دولت ها از طرف دیگر بحران سیستم سرمایه داری را تشدید کرده اند. مارکس بارها تذکر داده است که سیستم سرمایه داری بعلت آنارشی در تولید بطور متناوب با بحران های اقتصادی مواجعه است. اما مارکس به رابطه دولت و بازار بندرت اشاره کرده است. و این بدین دلیل که در تئوری مارکس ، در یک سیستم کمونیستی، دولت دیگر کنشی ندارد و بازار نیز تبدیل می گردد به: &rdquo;association of free individuals&rdquo;. امروزه دیگر نیز ، بغییر از کمونیست های ایرانی ، هیچ فردی به یک انقلاب کارگری و تشکیل یک دولت دیکتاتوری پرولتاریا که مارکس آنرا برای گذر از کاپیتالیسم به کمونیسم ضروری می دانست اعتقاد ندارد. بحران اقتصادی امروزی کشور های سرمایه داری نتیجه سیاست غیر اخلاقی و وحشیانه اقتصادی نئولیبرال ها است که برای بدست آوردن حداکثر سود دولت را بکنار گذاشتند و امور اقتصادی را در اختیار بانک ها و دلان بورس قرار دادند. به همین علت نیز دولت های کشور های سرمایه داری سعی دارند با دخالت در امور بانکی و کمک مالی به این نهاد های اقتصادی از شدت گرفتن بحران جلوگیری و در امور اقتصادی دخالت کنند. دولت بعنوان موتور اقتصاد و رهاننده از بحران ؟. چرا که نه. اما کدام فیلسوف دولت را مقدس ( &rdquo; دنیوی- خدایی&rdquo; ) کرد ؟ ، مارکس و یا هگل. جواب ساده است: هگل. همین هگلی که بنظر مارکس وارانه ، بجای روی پا، روی سر ایستاده بود. فسلفه هگل همیشه روی پا ایستاده بود. هگل دولت را چنین تلقی کرد: &ldquo; دولت یعنی واقعیت ایده اخلاقی&rdquo; ، یعنی دولت های که بر پایه اصول اخلاقی استوار اند واقعی و دارای اعتبار هستند و نه دولت های مافیای. شواهد این دولت های هگلی امروزه در غرب مشاهده می شوند. با تئوری دولت هگل ( اخلاق ) و نه با ایده های انقلابی مارکس ( قتل و کشتار ) می توان امروزه بحران اقتصادی را پشت سر گذاشت.</p> <p>&nbsp;</p>

  • کاربر مهمان فرهاد - فریاد

    <p>اقای خلیلی هنگامی که یک محقق در مورد سیستمهای اقتصادی تحلیل می کند از انتها به ابتدا نگاه نمی کند . بشر در دوران اولیه به شکل گله ای زندگی می کرد و مایحتاج خود را بدون تغییر از طبیعت رفع می نمود اما کمبود مواد غذایی ضرورت بازتولید را به بشر یادآور می شود از اینجاست که تولید و بازتولید او را مجبور می کند که از حالت گله ای خارج شده و روابط معینی را برای خود تعریف نماید . پس از این دوره است که ما شاهد رشد تکنولوزی و اختراعات از سوی بشر برای افزایش تولید هستیم در اینجا مازاد تولید را بوجود می آورد که این ضمینه ی اصلی مبادله را شکل می دهد یعنی مبادله از زمانی شکل می گیرد که جوامع معینی دارای مازاد تولید هستند و با مازاد تولید جوامع دیگر مبادله می کنند این دوران نیز دارای روابط معینی ست که بر اساس این مبادله شکل می گیرد از این دوره است که ورود اجناس مبادله شده نیاز به ایجاد سیستمی ست تا سهم هر کس را معین نماید این سهم معین که در نهایت با نیروی کار لازم برای تولید که با زمان کار سنجیده می شود در پروسه ی رشد خود اشکال متنوع مالکیت را ایجاد می کند . از اینرو تولید مبادله توزیع و مالکیت در هر سیستم اقتصادی بر مبنای موجودی نامرئی ست که بروز و ظهور خود را تنها در اشیاء به ما نشان می دهد که مارکس با اقتباس از هگل آنرا روحی می داند که در اشیاء دمیده است و این نیروی کار و تکنولوِی که باز هم تکنولوِی نیز نیروی کار مرده است دارای خصلتی تاریخی ست که اولین بازتولید نیازهای بشری آنرا تولید کرده است اما خصوصیت سرمایه در آنست که برای دمیدن این روح در کالبد اشیاء از شیوه ی ابزار تولید سود جسته است یعنی شیوه ی تولیدی صنعتی . و اگر به تفکرات سرمایه داران هم توجه کنیم و بخصوص نمایندگان تئوریک آن چه در فلسفه چه در اقتصاد و .... نگاه انها در دورانهای متفاوت از قرت 15 و شانزده تا کنون متفاوت است زمانی که مکانیک و ابزار مکانیکی اصل برای استفاده از تکنولوِی هستند فلسفه ی مکانیستی کانت و دکارت و ... و یا دانشمندانی همچون نیوتن راهبر هستند اما در دوران برق و الکتریفیکاسیون و یا دوران اورانیوم فضا و حالا نیز کامپیوتر و حتی سیستم نانو تکنولوِی ما می بینیم توضیحات و تفاسیر دیگری هم افزوده شده اند اما از اصل آن حقیقت مطلق و روح سرگردان در بازوهای تولید کننده چیزی کاسته نشده است و ارزش تولید شده توسط آن نقش تاریخی و پیوستگی تاریخی اش را کماکان حفظ کرده است و ما در اینجا مشاهده می کنیم که همه ی تغییرات و موجد همه ی اشکال فرماسیونهای اجتماعی بر محور نیروی کار ( چه نیروی کار زنده و چه نیروی کار مرده ) شکل گرفته اند دولت فرهنگ مراودات رشد و ترقی و ... همه و همه زمانی شکل گرفته اند که ضرورت مبادله ی این نیروی کار خود را بر روابط انسانها غالب می شود و مارکس به همین دلیل است که می گوید نمی توانم تقدم و تاخر تولید و مبادله را تعیین قطعی نمایم اما تنها می توانم بگویم که تولید دارای مقام برتری دارد . زیرا او به درستی درک کرده است که با بوجود آمدن مبادله است که از پس آن توزیع و مالکیت با اشکال متفاوت خود نمایی می کند و اینجاست که مارکس و مارکسیزم روسی را نیز از هم جدا کرده است زیرا مارکس شیوه های تولیدی را اساس تفاوت برده داری فئودالی و سرمایه داری شناخته است و تغییر را اینجا نه به روش هگلی که روش مارکسی خودش را می بیند اما مارکسیزم روسی تغییر را نه از تولید بلکه از مبادله و محدود ساختن مکانیکی آن بنا می کند اتوپی سوسیالیزم روسی و حتی تفکرات کائوتسکی و مائو ئسم نیز اگر چه در شکل خود را به ما متفاوت نشان می دهند اما زمانی که غبار را می زدائیم ماهیت یکسانی را مشاهده می کنیم .<br /> اما دولتها نیز همانطور که در دوران گله ای وجود نداشتند - زیرا روابطی وجود نداشته که ضرورت ایجاد آن را موجب گردد - یک شبه بوجود نیامده اند جنگجوی قبیله که تا دیروز مانند سایرین مشغول تولید در قبیله ی خودی بود و از قبیله در مقابل هجوم سایر قبائل دفاع می کرد امروز تبدیل به نگهبان جنگجویان قبائل مقوب دیگر در آمده و اساس ارتش و زندان را شکل داده و ریش سفیدی که حساب و کتاب تولید قبیله و یا آمار غرتگری های قبیله را نگه می داشت تبدیل به دیوان اداری شده و تولید کننده ی قبیله متصدی کنترل تولید و بالا بردن تولید و بکارگیری اسرای قبائل دیگر را به عهده گرفته است و اینجاست که ما با شکلهای اولیه ی دولت روبرو می شویم که تا دوران سرمایه داری اشکال متکاملتر را و بقول مهملات رایج اشکال دولتهای مدنی دموکراتیک و خلقی را به خود گرفته است اما دولت همانطور که با سرکوب و برای حفاظت از مالکیت بوجود آمده ـ که مالکیت هم یعنی در اختیار گرفتن کار دیگران به زور - با محو مالکیت هم دولت محو خواهد شد و موهومات و مهملات دولتهای خلقی و دموکراتیک و .. نیز با آن محو خواهد شد . و همه ی اینها تحت تاصیر نیروی کار مرده و زنده و ترکیب آندو که رسالتی تاریخی ست انجام خواهد گرفت . از اینرو مشاهده می کنید که نظرات مارکس شاید می توانستیم بگوئیم تکامل تفکرات آدام اسمیت و ریکاردوست اما هیچ شباهتی به نظرات ساده لوحانه ی بیان شده توسط شما از روسو نبوده و نخواهد بود . مقام تاریخی کار در نزد مارکس اساس تفکرات او را شکل داده که هیچ شباهتی به دزدی قطعه ای زمین ندارد .<br /> اما اگر ما به بخش پول که توسط مارکس تشریح شده است رجوع کنیم می توانیم بحران مالی سالهای اخیر را که ناشی از بحران مازاد تولید است توضیح دهیم و حتی این گفته ی مارکس را مشاهده کنیم که می گوید پول در جایگاهی قرار خواهد گرفت که انحطاط جوامع انسانی را با سیستم اعتباری اش در پی خواهد داشت . پول معادل عام تمام کالا هاست این اولین وظیفه ایست که برای اولین بار موجب بوجود آمدن پول شده است یعنی با توجه به روح هگلی که همیشه باید نیروی کار خود را در سایر اشیاء مستتر گردد پول معادل عام تمام کالاها و از اینرو و در تحلیل نهایی معادل نیروی کار و مقدار معینی از نیروی کار مثلا در یک اسکناس معین را به ما نشان می دهد . و در زمانی این بحران شکل گرفته است که مازاد تولید سبب شده است که تولید بخوابد و گردش کالایی در این زمان به سختی صورت گرفته و ضرورتا بنگاههای مالی و اعتباری ناگهان با هجوم مشتریها روبرو شده اند زیرا مازاد تولید سبب از ارزش افتادن ارزش پول گشته است . و صاحبان پول نیز بدنبال تبدیل آن به کالاهای امن مانند طلا می باشند . بنگاههای مالی که با پول پس انداز کننده ها به سرمایه داران و مشتریان خود اعتبار داده اند قادر به پس گرفتن و ارائه ی آن نیستند و ضرورتا ورشکست می شوند .<br /> مارکس برای تامین خسارت این ورشکستان باز هم می گوید همیشه این تولید کننده ها هستند که این خسارات را می پردازند و عدم رضایت مردم یا بقول شما مالیات دهنده ها هم ( نه سرمایه داران ) از دولت از اینجا ناشی می شود . اما چرا سرمایه داران ناراضی هستند ؟ بسیار ساده است مازاد تولید در اختیار آنان است و حاضر به تولید مجدد نیستند و با توجه باینکه هزینه های دولتی از گردش کالایی تامین می شود و توقف کالایی نیز سبب کسر بودجه ی دولتی می گردد ضرورتا دولت از تولید تا مصرف کالا اقدام به طرح قوانینی می نماید که صاحبان کالا را مجبور به تمکین می نماید و این تمکین سبب کاهش سود انها و همانطور که در آمریکا و اروپا مشاهده می کنید باعث منفی شدن تورم در دوره ای می گردد تا رونق اقتصادی ایجاد شود و دوباره روز از نو و روزی از نو . اما با توجه باینکه برای حل بحران دولت از روشهای نه آگاهانه که عکس العملی استفاده می نماید در برخی موارد بحران را حادتر و حادتر می نماید . تا زمانی که سرمایه ها اقدام به تولید کالاهائی شوند که تا کنون در بازار نبوده یعنی تقسیم کار جدید با اختراعات جدید . رونق مجدد در صورتی به وقوع می پیوندد که سرمایه کار جدید ایجاد نماید و تاکید دولتهایی مانند گوردون براون بر سوخت سبز نیز برای ایجاد محیطی ست که آن گردش کالایی را ایجاد کند .<br /> اگر بخواهم موضوعات را به تفسیر بیان کنم مثنوی هفناد من ....... زیرا هر جمله ای که بیان نموده ام دارای تاریخی ست که همراه بوجود آمدن پدیده ها با خود آنها بوجود آمده اند . اما به همین قانون فیزیک بسنده می کنم که هیچ چیز از هیچ بوجود نمی آید و هیچ چیز هم از بین نمی رود بلکه ماده تبدیل به انرِی و انرِی تبدیل به ماده می شود .</p>

  • امیرخلیلی

    <p>کاپیتالیسم مدرن و نه کاپیتالیسم قرن 19 مارکس : </p> <p>اولین مرحله روابط اقتصادی مابین انسان ها، اگر نظریات نویسندگان کلاسیک درست باشند، بر پایه زورگویی یک نفر و ساده اندیشی افراد دیگر بنا گردید. روسو ( 1755 ) آغاز این روابط اقتصادی را در ارتباط با عملکرد شخصی تعیین کرد که برای اولین بار : ” دور یک قطعه زمین را حصار کشید و اعلام کرد که این زمین به من تعلق دارد و افراد ساده اندیش هم گفته این حصارچین را تایید کردند.” به عقیده روسو بنیادگذار سیستم بورژوازی (کارفرما، سرمایه دار ) همین شخصی بود که دور یک قطعه زمین نرده کشید. این شخص نه فقط اولین کارفرما، بلکه اولین دزد هم بود ( این شخص زمینی که به همه تعلق داشت به نام خود کرد ). قدم بعدی تاسیس یک دفتر رسمی اسناد و یک محضر دار بود که نرده کشی زمین را قانونی کند. بدون ساده لوحی افراد، به نقل از روسو، که غصب ( دزدی) زمین را قبول کردند مالکیت خصوصی پدیدار نمی گشت. بعد از این اولین زمین دزدی بی بضاعت و ندار آن فردی بشمار می آمد که خارج از حصار ایستاده بود. فردی که زودتر از دیگران یک قطعه زمین را غصب کرد ( دزدید ) سرمایه دار شد و افرادی که نتوانستند دور یک زمین حصار بکشند فقیر ماندند. اما این اسطوره روسو از تاریخ مالکیت خصوصی تاثیر خود را بر خواندگانی که روند سیستم مدرن ( در سیاست و اقتصاد) را بررسی می کردند گذاشت. مارکس تئوری پیدایش و تاریخ اولیه اقتصاد سرمایه داری را با استناد به نظریه روسو تنظیم کرد: به نظر مارکس، پدیده “ انباشت سرمایه ” در انگلستان که برای شکل گرفتن سیستم سرمایه داری ضرورت داشت با غصب (بجبر ) زمین های دهقانان توسط زمین داران بزرگ و تبدیل این زمین ها به مراتع برای پرورش گوسفندان آغاز گردید. از باقی ماجرا اگاه هستیم: استفاده از پشم گوسفندان برای تولید پارجه در صنایع نساجی. اساس تمامی اقتصاد مدرن کاپیتالیسم امروزی ( مالکیت خصوصی ) را ،در ” نقد اقتصاد سیاسی ” مارکس و در نظریه روسو، تبهکاری و دزدی اولیه ( زمین ) تشکیل می دهد. در واقع، به عقیده مارکسیست ها، مالکیت سرمایه دار امروزی از دزدی دیروز بیرون آمده است و به همین علت سرمایه داران می بایست آماده آن روزی باشند که این مالکیت از نظر قضایی مورد بررسی سیاست قرار بگیرد و از آن ها سلب بشود. بعد از این سلب مالکیت دنیا می بایست از نو تقسیم شود. با نظریه روسو و مارکس تمام تئوری های اقتصادی سرمایه داری در واقع تئوری دزدیدن است ( مالکیت دزدی است ) و آن اولین دزد زمین همجنین توانست قدرت سیاسی را نیز در دست خود بگیرد. طبق تئوری مارکسیسم در سیستم سرمایه داری دزدان حکومت می کنند. اما مارکس به این نظریه “مالکیت دزدی است” اکتفا نکرد و تئوری “ارزش اضافی” در تولید سرمایه داری را مطرح کرد. طبق این تئوری ارزش کالای تولید شده به مراتب بیشتر از مزدی است که کارگر دریافت میکند. ارزش اضافی به جیب سرمایه دار می ریزد و او ثروتمند می شود. کارگر با مزد دریافت کرده فقط می تواند به زندگی خود ادامه بدهد و مجددا کالا تولید کند. بجای “مالکیت دزدی” ارزش اضافی دزدی” در تئوری مارکس مطرح می شود. مهم ترین ویژگی سیستم سرمایه داری، به نقل از مارکس، تضاد آشتی ناپذیر مابین سرمایه در یک طرف و نیروی کار ( کارگر ) در طرف دیگر است. حال به خاطر بیآوریم این جمله ابلهانه برتولت برشت ( شاعر مارکسیست آلمانی ) با این مضمون که برای بدست آوردن ثروت بهتر است یک بانک تاسیس کرد تا به یک بانک دستبرد زد. به عقیده برشت بانکداران دزدانی هستند که راه اول را انتخاب کردند. برای ایدئولوژی چپ “دولت بورژوازی” نیز چیزی نیست بجز سندیکایی برای حفاظت از دزدان ( کارخانه داران ). اما بحران اقتصادی در کشورهای غربی نشان داد، بر خلاف نظریه مارکس، که تضاد اصلی در سیستم سرمایه داری مدرن تضاد مابین سرمایه و کار نیست ( مابین سرمایه دار و گارگر )، بلکه تضاد مابین طلبکاران ( وام دهندگان به صاحبان کارحانه ها ) در یک طرف و بدهکاران (کارخانه دار و کارگر ) در طرف دیگر. بدین ترتیب کارفرما و کارگر در یک جبهه قرار دارند و وام دهندگان ( دولت یا بانک ها ) در جبهه مخالف. در مرحله اول مزد کارگران را سرمایه دار از وام دریافتی پرداخت می کند و در مرحله بعدی از سود فروش کالای تولید شده توسط کارگر. بدون وام نه سرمایه دار می تواند به زندگی خود ادامه بدهد و نه کارگر. تضاد مابین کار و سرمایه، آنطور که مارکس بیان کرده بود، سیستم را تهدید نمی کند، بلکه نتوانستن پرداخت بهره وام ی که کارخانه دار دریافت کرده است. آنارشیست ها و لببرال های قرن 19 و 20 خواستار نقش هرچه کمتر دولت در اداره مسائل شهروندان بودند ( آنارشیست ها خواهان از میان برداشتن دولت هستند ). اما دولت نه از بین رفت و نه نقش آن کم رنگتر شد، بلکه برعکس دولت قدرتمند تر نیز گردید. اما آیا دولت در کشورهای سرمایه داری از منافع دزدان (سرمایه داران) دفاع میکند؟. عمل کرد دولت مدرن کاپتالیستی حفاظت از دزدان سرمایه دار نیست، بلکه کسب مالیات از شهروندان است، مالیات بر درآمد. هرچه درآمد بیشتر مالیات هم بیشتر. اگر سلب مالکیت در سیستم سوسیالیستی صد درصد است در کشورهای سرمایه داری با کسب مالیات بر درآمد، نیمی از ضوابط اقتصادی سیستم سوسیالیستی به اجراء درمیآیند (در بعضی از موارد پنجاه در صد از سود هر سال شهروندان به صندوق دولت واریز میگردد، یعنی هر سال پنجاه درصد سلب </p>

  • کاربر مهمان فرهاد - فریاد

    <p> دوست گرامی آقای امیر خلیلی اگر به ادامه ی بحث اقای شیدان هم توجه کنید( بخصوص قسمت سوم ) که من با طرح مسئله بدانگونه موافقم . شما هم از نقد سرمایه و هم در نقد مارکس به خطا رفته اید .<br /> سرمایه داری یک نظام تاریخی ست که با توجه به هدف کسب سود سبب فقر و فلاکت و سلب مالکیت از تولیدکنندگان می شود اما یک ضرورت تاریخی ست زیرا رقابت برای کسب سود سبب رشد و اعتلای تکنولوزی می شود شما با توجه باینکه جامعه شناس هستید رشد و پیشزفت یک جامعه نتیجه ی رشد و ترقی تکنولوژی ای ست که در شیوه ی تولید کالایی دارند مثلا در کشوری مانند المان نسبت استفاده از تکنولوزی برای تولید حدود 85 تا 90 درصد است و نیروی کار لازم برای تولید بین 10 تا 15 درصد می باشد در حالی که در چین برای تولید کالای همسان نیروی کار لازم بیش از 60 درصد است ضرورتا قدرت خرید یک کارگر المانی در حدود شش برابر بیشتر از یک کارگر چینی برای خرید کالای مشابه است ضرورتا امکاناتی که اکثریت تولید کنندگان در آلمان دارند به همان نسبت افزایش می یابد . و قدرت رقابت کالای چینی نیز شش برابر کمتر از آلمانی خواهد بود و در سال 2008 که بحران مازاد تولید سبب رکود گردید تعداد بیکاران چینی بیش از 20 میلیون نفر گردید یعنی چین برای بقایش در رقابت مجبور است رو به تکنولوژی پیشرفته بیاورد تا شرایط لازم برای کاهش نیروی کار در کالا را تامین نماید و در اینجا می بینیم نقش سرمایه در چین به معنای استفاده ی غیر مفید از نیروی کار بوده و خسارتهای رقابتی اش را طبقه ی کارگر چینی می پردازد یعنی سرمایه داری در چین بسیار بی رحمانه تر از آلمان است . ولی بدان معنا نیست که ما در نقدمان از لفظ بد و بدتر استفاده کنیم بلکه بدان سبب است که ما باید دلیل علمی برای حتی شعارهایمان ارائه کنیم . در مورد روسیه هم بدین ترتیب است روسیه هم تا زمان کامپیوتر توانست خود را همسان با غرب شرایط تولیدی اش را حفظ کند و حتی با روشی که مارکس آنرا سوسیالیزم تخیلی می نامد شرایط نسبتا برابری را برای مردم حفظ نماید اما کامپیوتر که وارد بازار می شود علاوه بر اینکه حجم عظیمی کالای جدید به بازار عرضه کرد سبب بیکار شدن بخش عظیمی از نیروی کار گردید کارهای زیادی مانند مثلا پست تا حد نابودی پیبش رفته است رباطها ساخته می شوند که دارای مغز و دست و پا و ... شده اند و همینطور تولید رشد بی سابقه ای یافته است و روسیه در این رقابت ناکام ماند باز هم ما در اینجا نمی توانیم از متد بد و بدتر استفاده کنیم . خدمات نظام سرمایه به بشریت بسیار زیاد است اما بدان معنا هم نیست که ما آنرا مدینه ی فاضله ی بشریت بدانیم و بدان معنا هم نیست که مانند سوسیالیستهای تخیلی به شیوه ای غیر علمی انرا نقد کنیم . ضروری بودن دیکتاتوری پرولتاریا همانطور که در کامنت های قبلی یادآور شده ام تنها نمی تواند مانند افراد آمی به تشریح فقط کلمه ی دیکتاتوری بسنده کرد و سپس آنرا نتیجه گیری علمی قلمداد کرد . شما خودتان در مقاله ی هگل یا مارکس معترف هستید که دولت بازار آزاد را دچار محدودیت کرده است و پروتکشنیستها را به واویلا انداخته است پس اگر این دیکتاتوری نیست پس چه هست ؟ این اخلاقی شدن دولت همانطور که از هگل یاد کرده اید نیست این عمل اجباری دولت است در دورانی موقت و گذرا چرا که ماهیت رقابتی سرمایه اگر محدود شود سرمایه رو به انحطاط می رود حوزه های سود قادر به جذب سرمایه نخواهند شد . و دولت نمی تواند هزینه هایش را متوازن کند جنگ یورو و دلار برای کاهش ارزش پول ملی اشان برای کاهش هزینه های سرمایه و ایجاد حوزه ی سود سودمندتر برای سرمایه و کاهش قدرت خرید تولیدکنندگان و مردم است . در همین جمله حتی شما می بینید که سرمایه چه تناقضی را با خود حمل کرده و بحرانهایش فزونی می گیرد از سویی مجبور است برای خریدار بازار یابی کند از سوی دیگر خریدارانش که همان مزد بگیران هستند باید برای سود آوری سرمایه قدرت خریدشان کاهش یابد . مارکس مگر چه گفته است غیر از این که همه را آشفته کرده است ؟ او پرده از رازگونگی این تناقضات و بحرانها پرده برداری کرده است و جالب هم اینست که مارکس برای آنکه سرمایه را توضیح دهد از هگلیست شده اما جایی که سرمایه را نقد کرده است از متد ماتریالیزم دیالکتیک و ماتریالیزم تاریخی اش استفاده کرده است . کمونیزم قبل از آنکه ارتباطش را با مقولات دیگر بیان کند یک مقوله ی اقتصادی ست و با متدولوژی علم اقتصاد بدان پرداخته شده است تناقضات و همگرایی هایش به تفسیر شکافته شده و قوانین اقتصادی و اجتماعی و سیاسی را از آن مکشوف ساخته است . او اگر از سلب مالکیت اگر محو تدریجی مالکیت و دولت را بیان می کند قبل از آن حذف نیروی کار در تولید توسط تکنولوژی را می بیند . من این موضوع تکنولوژی را بسیار عمدا تکرار می کنم زیرا چپ سابق این مفهوم علمی مارکس را نادیده گرفته بود و به همین دلیل بقول خود مارکس این تفکر علمی را تبدیل به موهومات و مهملات ایدئولوژیک و حتی کمونیزم را نه ناشی از واکنش تاثیر نیروی کار و تکنولوژی پیشرفته که آنرا همچون یک فرضیه و یا رویای طبقه ی کارگر برشمرده بود . و از همینروست که درک مقوله ی ارزش در گفتار اقتصاد سیاسی مارکس به کلیدی ترین وجهی خود را نشان می دهد .<br /> در انتها هم خاطر نشان می کنم هر چند که بارها هم گفته ام و بر اساس آموزشهای علمی مارکس هم گفته ام در مورد ایران تحلیل موضوعی با کشور آلمان بسیار متفاوت است زیرا بحران ایران در سال 57 تنها با افزایش حجمی سرمایه و جذب آن از بازار جهانی ممکن بود و هست یعنی راه حل ایران نه راه سوسیالزم و کمونیزم که راه حلی سرمایه دارانه است و تا زمانی که ما نتوانیم بازار خود را از مرحله ی ملی به سطح چهانی ارتقاء دهیم اقتصاد ایران سیاست ایران محلی و رو به انحطاط است . دشمنی با سرمایه ی جهانی یعنی دشمنی با خودمان . شعار مرگ بر آمریکا و .... قبل از آنکه توهمی ناآگاهانه از درک شرایط واقعی شمرده شود درخواست مرگ جامعه ی ایرانی خواهد بود و باز هم ما در خیزش های آگاهانه ی طبقه ی کارگر مشاهده می کنیم که با جنبشهایی مانند سال 57 همراه نمی شوند همانطور که ما شاهد هستیم همین الان در تحولات خاورمیانه نه کارگران و سرمایه داران که اقشار متوسط دخالت دارند . زیرا نیاز واقعی برای حرکت به جلو است نه به عقب آنطور که در ایران اتفاق افتاد .<br /> از اینرو تکامل اندیشه ی انسانی تنها با تحلیل علمی آرمونهای بشری میسر است نه با تکرار شعارهای سطحی و نگرشهای سطحی به تاریخ . </p>

  • کاربر مهمان فرهاد - فریاد

    <p> خانم شیدمهر شما می توانید هر گونه بخواهید فکر کنید اما برای نقد موضوعی باید جوابی مستدل و علمی ارائه نمائید شعار نمی تواند برای محقق استدلال تلقی شود . کمونیزم قبل از هر چیز یک موضوع اقتصادی ست که با دلائل علمی اقتصاد سیاسی اثبات شده است و دلیل ماندگاریش بعد از 160 سال نیز همین علمی بودن و پویا بودن آنست . شما از تفکراتی دفاع می کنید که بطالت آنها اولین بار در بحرانهای 1830 - 1890 - 1914 - 1930 - 1970 - و 2006 ثابت شده است تفکرات فردگرائی شما همان تفکرات سرمایه داری آرایش شده است کمونیزم بر نقد علمی مازاد تولید سرمایه داری تکوین یافته است شما مسئله بودن چپ را به مقاله ی شعاری آقای نیکفر حواله می دهید که ایشان حتی قادر نیست مقوله ی ارزش و ارزش اضافه را در تفکرات مارکس درک نماید . و من تا کنون نقدی مستقیم نه از ایشان و نه هیچکس دیگری ندیده ام که مستقیما روی موارد بحث شده توسط مارکس بپردازد و شما هم هنوز کتابی مستقل از مارکس ندیده اید که ایده های فلسفی اش مجزا بیان کرده باشد و همه ی آثار فلسفی مارکس نقد موضوعی بوده اند . در مورد فرمان دوم شما حق با شماست لیبرالیزم دموکراسی و آزادی های فردی سر منشاء سرمایه داری ست که در رنسانس مطرح شد و لیبرالیزم با اندیشه های جان استوارت میل و نقد ریکاردو به پایان رسید و پس از آن هم موضوع جدیدی مطرح نتوانسته است که بکند . اما دموکراسی و آزادی فردی که با آزادی تفوت بسیار دارند نیز ناشی از اندیشه های شرمایه است که در پارلمانتاریسم فرمایشی دچار بن بست شده است . اما آزادی مفهومی کاملا غیر دولتی ست که بشر همیشه آنرا گسترش داده است و مدافعان واقعی آن نیز تنها مردم بوده اند نه دولت مردان . فرمان سوم شما نیز در مورد تبعیض اینگونه است که فئودالیزم و برده داری سرمنشاء همه ی تبعیض ها هستند و سرمایه داری بنا بر منافع اش شکلهای دیگری به آن داده است . و بیشتر آن نیز مانند موضوع مهاجران و یا تبعیض کار زنان نیز ناشی از منافع حقیر سرمایه است در جهت کسب سود بیشتر . فرمان سوم شما بطور کلی غلط است زیرا برابری در قوانین سرمایه نیز مطرح است همه در برابر قانون برابرند . این شعار سرمایه است تا برابری واقعی را پرده پوشی نمایند . کمونیزم تنها در صدد است که هر کس به اندازه ی نیازش و به هر کس طبق استعدادش از ثروت اجتماعی بهره مند شود برابری برای فردی که تصوری از جامعه ی کمونیستی ندارد و نیاز پیشرفت را انگیزه ی چپاول دیگران می داند و آنرا مساوی حرکت می داند سکون است در حالی که جامعه ی کمونیستی که از دل بحران مازاد تولید بیرون آمده است و تکنولوِی به حدی پیشرفته است که نیروی کار و انگیزه بطور کلی برای تولید ضرورت خود را از دست داده است این شما هستید که درک درستی از حرکت ندارید و انرا تا حد انگیزه ی چپاول گرایانه فروکاسته اید . در حالی که رکود و سکون جزء ذاتی تولید سرمایه داری ست بحران کنونی مازاد تولید را حتی افراد کور هم می توانند لمس کنند . شما هنوز نمی دانید که بحران مازاد تولید چگونه بوجود می آید و چگونه رکود و سکون را بر جامعه تحمیل کرده است . 1.5 میلیارد جمعیت دنیا گرسنه اند این نتیجه ی 220 سال حاکمیت سرمایه و فردگرایی مورد نظر شماست از این تبعیض آمیزتر و دِخیمانه تر نظامی نبوده است که طبیعت انسان همه و همه چیز در زیر خودخواهی فردگرایانه تهدید به نابودی ست . حتی اگر موضوع عدالت و برابری توسط مارکس هم بصورت علمی بیان نمی شد آیا این مسئولیت ما را تا حد شعار های اشمئزاز برانگیز شما فرونمی کاست . بشریت باید برای این فرد گرایی مزمن راه حلی بیابد . کمونیزم روسی ناشی از افکار خیرخواهانه است و یکی از تجربیات مهم بشریت که علی رغم ضعفهایش خدمات بسیاری به بشریت نموده است یک محقق نمی تواند کینه توزانه با تجربیات بشریت برخورد کند تنها محقق کسی ست که نقاط قوت و ضعف انرا بصورت علمی نقد کرده و راه حل مناسب ارائه دهد . استبداد حزبی ناشی از محدود کردن مبادلات جهانی بود و این ضعف یک تجربه ی غنی ست که ربطی هم به مارکس ندارد زیرا مارکس اساسا تحولات اجتماعی و تاثرات اجتماعی را در مبادله ی کالایی و آزادی مراوده تحلیل کرده بود اما روسیه بنابر شرایط عقب مانده اش و عدم قدرت در رقابت مجبور شده بود تن به محدود کردن مبادلات بدهد و امروز ما می توانیم آنرا نقد کنیم زیرا مردمانی آنرا تجربه کرده اند من حتی شعار نه شرقی و نه غربی جمهوری اسلامی را نیز یکی از تجربیات وحشتناک بشریت می دانم تجربه ی مردمانی که بدرستی درک کردند که راه مارکسیزم روسی وراه لیبرالیستی غرب هر دو به بن بست رسیده است و ضرورت راه جدید و روش نوین مورد نیاز است تنها ما با نقد درست آن نه از موضع افرادی که دنبال سکتاریزم گروهی خودشان هستند و به نظر می رسد از رقیب انتخاباتی عقب افتاده اند پس باید شعار بدهند و مچ گیری کنند . فرمان پنجم شما هم نشان می دهد که هیچ آشنایی با کمونیزم علمی ندارید زیرا هنوز نمی دانید که اساسا برابری به شکلی که شما مطرح می کنید نیست فاز اول کمونیزم که آنرا سوسیالیزم می نامند بدلیل آنکه هنوز نیروی کار در کالا ها تجسم می یابد و همانطور که گفتم مالکیت هم هنوز بر زمینه ی این تجسم نیروی کار فعلیت می یابد لذا هر کس به اندازه ی کارش و هر کس به اندازه ی استعدادش مطرح هست یعنی شما به اندازه ای که کار می کنید و تخصص دارید دریافت می کنید در حالی که در نظام سرمایه داری بخشی بعنوان سود در اختیار سرمایه قرار می گیرد . اگر شما این را سیستم بد می دانید و باید بگوییم برابری معنا نمی دهد . اما رشد صنایع که نیروی کار را غیر لازم نموده است شما از این تولیدی که فقط توسط ماشین انجام شده هر چه نیاز دارید بردارید . زیرا نیروی کاری وجود ندارد که مالکیت بر آن یا بخشی از آن در اختیار کسی قرار بگیرد . شما خصائل خودخواهانه ی خودتان را در فرمان ششم نشان می دهید شما از مارکس تا روسو حرف می زنید و از تجربیات آنها سود می برید بقول شاه لیر انسان بدون اشیاء هیچ است در حالی که همه ی این اشیاء ناشی از یک کار اجتماعی ست چگونه یک کار اجتماعی می تواند فردیت را بپروراند تنها افکار معیوب می توانند خود را ثمره ی فردیت خودشان بدانند نه اجتماع . اگر شما فرد گرا هستید بروید تنها و دور از اجتماع زندگی کنید آیا یک روز دوام می آورید اما اگر فردیت را برای استعداد یابیس افراد می گویید رشد و ترقی بشریت رابطه ای دو طرفه دارد نه یکطرفه فرد افکار و اندیشه هایش را به فرد می دهد و فرد به جامعه و این رفت و برگشت است که آن فرد و جامعه را ساخته است نه فردیت می تواند بدون جامعه مطرح شود و نه جامعه می تواند بدون فردیت مطرح باشد جسم بسیط از انفراد اتمی ساخته شده است اما خاصیت آن با انفرادش تفاوت دارد .<br /> اما هفتم : مارکسیزم نتیجه ی نقد مدرنیزم است و رفع تبعیضاتی که مدرنیزم با فردگرائی اش به ارمغان آورده . اما فاشیزم نتیجه ی ارتجاع فردگرائی ست یعنی فردگرائی محض است که تبعیض را با خود به ارمغان آورد و نابودی بشریت را در دستور کارش داشت تا آن فردگرائی و آن بحران 1930 را پاسخ دهد و از مالکیت سرمایه به جنون آمیزترین شکلی دفاع نماید . و هیچگاه فاشیزم و کمونیزم نمی توانند در یک ظرف قرار بگیرند .<br /> اما در هشتم دیگر به هزیان افتاده اید . از خودبیگانگی شرایط نظام سرمایه هم یکی از عوارضش همین است موضوع اینست که دوران فردگرائی و انتظار برای قهرمان با تولید اجتماعی به پایان رسیده است . نام نجات دهنده ات را از آینه بپرس (فروغ) ما با هم تولید می کنیم و باید با هم که درد مشترک داریم مشکلاتمان را حل و فصل کنیم این ما هستیم که باید تصمیم آگاهانه بگیریم و روش مناسبی برای جامعه داشته باشیم و جامعه را به سمت روشی سوق دهیم که مناسبترین است . شما در هشت تکراری فرمانتان باز هم چیزی جز شعار مطرح نکرده اید از اینرو جوابی ندارد . مارکسیزم دارای نظرات فلسفی سیاسی و اقتصادی ست یعنی دستگاه کاملی ست که بصورت علمی بیان شده است و تنها با روش های علمی نقد پذیر و ابطال پذیرند . از اینرو هیچگاه خود را به سیستم و دستگاههایی که برشمردید نیازی ندارد . و جالب آنست که برجسته ترین افراد نیز در علوم دیگر خود را مارکسیست قلمداد کرده اند .<br /> اما فرمان نهم شما را هم در این کامنت و هم در کامنت پیشین که اظهارات مصاحبه شونده را نقد کردم متذکر شده ام که الغا موضوعی مکانیکی ست و ربطی به مارکسیزم ندارد و حتی اگر جایی هم مطرح شده باشد حتی اگر خود مارکس هم مطرح کرده باشد با علم مارکسیزم بیگانه است . برای فرمان دهمتان هم اگر دلائل علمی پیشنهاد کنید و آنرا به بحث بگذارید ممکن است مورد قبول صاحب نظران قرار بگیرد .<br /> اما در خلاصه نتیجه ای که از حرفهای شما گرفته ام اینست که شما پر از تناقضاتی هستید غیر قابل وصف و تنها دلیلی که برآن می توانم بیاورم اینست که بسیار از مارکسیزم کم می دانید و مطالعات شما ناموزون و مانند افکارتانت آنارشیستی بوده است . شما اومانیزم عدالت برابری اخلاق و ... و هر آنچه که در مرکز تفکرات ذهنیتان است نه در زمین که در رمانتیسم مریخی دنبال آن بوده اید کار علم کشف قوانین حاکم بر ماده است نه شعار . </p>

  • کاربر مهمان فرهاد - فریاد

    <p>آن چیزی که من در متن فوق مشاهده کردم و خلاصه و نکات برجسته ای که در ذیل آورده ام نشان می دهد که آقای وثیق خود در گردابی تناقض آمیز افتاده اند . اگر چه در یک کامنت فرصت لازم برای طرح و شرح موضوع نمی رود به همین دلیل ابتدا پیشنهاد می کنم ایشان ابتدا جلد اول کتاب کاپیتال مارکس را مجددا بخوانند و به دقت بخش ارزش و ترکیب ارگانیک سرمایه را با شرایط روز تحلیل کنند . کشی که از الغا ی مالکیت الغای دولت و الغای بازار و سرمایه حرف بزند یعنی درکی از ارزش و مالکیت ندارد و در نتیجه هیچگاه هم متوجه نشده است که بر چه اساس علمی ای فاز کمونیزم مطرح شده است . مالکیت عبارت است از در اختیار گرفتن کار دیگری به زور . نام کالا زمانی به شئی اطلاق می شود که علاوه بر ارزش مصرفی دارای ارزش مبادله ای باشد یعنی مقدار نیروی کار مصرف شده برای تولید آن و هر چه که ما از تکنولوژی مدرنتری استفاده کنیم ضرورتا ارزش مبادله ای را کاهش داده ایم و این نه روندی الغا شونده که روندی کاهش یابنده و نزولی دارد این روند نزولی سبب می گردد مالکیت دولت و بازار و سرمایه نیز روندی نزولی یابند نه مکانیکی و الغا شونده و من اینجا تذکر می دهم که در مباحثات مارکس این موضوع برجسته نشده است اگر چه بدان در جاهای مختلف بسیار بدان پرداخته است . زیرا بحث روز آنزمان اساسا روند نزولی کار لازم برای تولید کالا نبوده است ما در امروز است که کاهش ارزش پول مازاد تولید واقعی و ... مشاهده می کنیم و باید موضوعات را از طرح کلی ای که زمان مارکس داشته به روز نماییم زیرا خاصیت علم همین است .<br /> اگر به دلائل فوق نظر کنیم مشاهده خواهیم کرد که آقای واثیق از کمونیزم تنها وجه عدالت جویی آنرا مستفاد کرده است و این همان چیزی ست که مبدا پیدایش چپ قرن بیستمی و به تبع آن مارکسیزم روسی گردید . و به همین دلبائل علمی ایشان است که کمونیزم از یک اثبات علمی اش تبدیل به فرضیه ی ایشان می شود آقای واثیق کمونیزم فرضیه نیست نزول نیروی کار لازم برای تولید کالا تا محو آن پیش می رود همانطور که شما می بینید که کارهای بسیاری از حالت یدی آن خارج شده و ماشینها هستند که آنرا انجام می دهند . برای هر کس که کمی فقط به دور و برش نگاه کند آنرا در زندگی روز مره اش خواهد دید . کمونیزم در حال بالندگی ست مانند مرگ و زندگی مرگ سرمایه و زندگی کمونیزم . اگر شما آنرا مشاهده نمی کنید تقصیر ما نیست . در مورد سایر موضوعات نیز تا زمان پایان نظرات شما صبر می کنم فقط این نکته را تذکر می دهم که شما حتی به نقش تاریخی کار هم نگاهی عامیانه دارید و آنرا نمی بینید .<br /> اولین : الغای مالکیت خصوصی الغای مناسبات بازار و سرمایه و الغای دولت است<br /> دومین :<br /> .... گسست از سیاست واقعا موجود می نامم .<br /> مفهوم شهریت و جامعه ی مدنی ....<br /> نه حکومت کردن و نه تحت حاکمیت قرار گرفتن<br /> سومین : ... تشکیلاتی ... یکی ازادی خواهانه .... جنبش اجتماعی تاکید دارد .. و دیگری آمرانه و اقتدارگرایانه است که جنبش را زیر قیمومیت عنصر آگاه در قالب حزب پیشرو ...<br /> شکست عناصر فوق باعث می شود بقول اقای واثیق که : جنبش های اجتماعی نوینی .... سر بلند کنند . و در نتیجه می فرمایند شاخص مشترک و امروزی جنبش ها ی اجتماعی کنونی ...... نافی شکلهای تا کنونی و سنتی فعالیت سیاسی حزبی هستند .<br /> در مورذد حزبیت هم شما دچار تناقض هستید و نمی تواند موضوعات را از هم جدا کنید شما از سویی حزبیت لنینی و استالینی را نقد می کنید و از سوی دیگر تعریفتان از حزبیت در همان نقطه متوقف شده است . عنصر پیشرو دانشمندی ست که برای کشف قوانین روابط اجتماعی چه از نظر شیوه ی تولید و جه مناسبات اجتماعی تحقیق می کند و جامعه را آگاه می سازد و اگر شما و لنین آنرا تا حد تشکلات صنفی کاهش داده اید تقصیر ما نیست . شما پویایی و تعالی را در واژه های صنفی از حزب آگاه فروکاسته اید .<br /> از زیاده گویی پرهیز می کنم تا نظرات شما را بشنوم و بخوانم .</p>

  • کاربر مهمانmansour piry khanghah

    <p>اگر برخی از مطالب فوق را درست فهمیده باشم،فعالیت علنی چپ لائیک و رفقای کمونیست در شرایط کنونی نه تنها منطقی نیست،بلکه مانع از رشد فرهنگ دمکراسی خواهی شده و به بقای دیکتاتوری در ایران کمک هم میکند.در این صورت ضرورت دارد که یا چپی لائیک و کمونیست بمانیم و از دیکران درخواست رعایت مناسبات و اصول مردم سالاری را نکنیم و یا در تفکر و اهداف مان تجدید نظر اساسی بنمائیم.<br /> به نظر من که سواد سیاسی اندکی دارم،مشکلات سیاسی مردم کثیرالقوم ایران با داشتن اعتقادات مذهبی گوناگون ،گرایشات متنوع و مخصوصا گویشهای مختلف با شکل گرفتن یک دولت مردم سالار، تا اندازه زیادی حل میشود.اما لج بازیهای کودکانه سیاسیون با یکدیگر و دولتمردان و بی توجهی دوستان،رفقا،برادران و خواهران و هموطنان عزیزم نسبت به شیطنتهای دوّل استعمارگر و امریکای قولدر و انگل چسبیده به انان صهیونیزم و همراهی و یا همدستی با اجنبی،عملأ امکان بوجود امدن شرایط دمکراسی و نهایتا یک دولت مردم سالار در ایران را از مردم ایران گرفته است.<br /> تقویت سیاسیون چپی -مذهبی دمکرات و افراد غیرمذهبی معتقد به مردم سالاری و ایجاد یک اپوزیسیون دمکرات در مقابل دولت حاکم (اسلامی و یا لائیک و حتا دولتی دست نشانده)اغاز فعالیتهای دمکراسی خواهی و ترویج فرهنگ مردم سالاری خواهد بود.لذا از خود گذشتگی رفقای چپی لائیک و کمونیست و پیوستن به جبهه دمکراسی خواهان واقعی(سکولار)،نه تنها نشانه درک درست از شرایط است،بلکه فدائی توده و خلق بودنشان هم اثبات می گردد.<br /> شخصا معتقدم که معتقدان مکتب مارکسیست و مارکسیست - لنینیستها و مذهبیون مخالف سیاستهای ج.ا.ا. در حقیقت سد واقعی رسیدن به ارزوی بزرگ مردم ایران،مردم سالاری می باشند.<br /> اگر انان اهداف ایدآل شخصی خود را کنار بگذارند و برای رسیدن به هدف مشترک کلیه ایرانیان (برقراری دمکراسی)کمک و همکاری کنند،مطمعنا بهتر می توانند با داشتن یک دولت دمکرات، اهداف شخصی و یا حزبی و سازمانی خود را در جامعه تبلیغ نمائید.</p>

  • نیلوفر شیدمهر

    <p>دوست گرامی فرهاد-فریاد<br /> 1) اینکه مارکسیسم علمی است و علم آن است که فرهاد-فریاد بگوید خرافات است. خرافات تنها این نیست که به تخته بزنیم. مارکس پرستی هم نوعی بت پرستی است. نه مارکس بت است و نه انشتین.<br /> 2) نوشته های شما پر است از کلمه های ارزشی: خوب و بد. شما که از تفکر علمی حرف می زنید اول باید ثابت کنید لیبرالیسم که امروزه یک فحش شده بد است و این یک قانون جهانی (یونیورسال) برای همه ی زمانها و مکانها و حتی خارج تاریخ انسانی است و بعد از این قانون برای استدلال های خود استفاده کنید.<br /> 3) من متخصص مارکسیسم نیستم و چنین ادعایی هم ندارم. مدارک به قول شما علمی من از این قرارند: کارشناسی مهندسی مکانیک، کارشناسی فلسفه (<br /> honors degree) به طور مشخص فلسفه ی علم. کارشناسی نویسندگی خلاق. کارشناسی ارشد نویسندگی خلاق. و هم اکنون کاندیدای دکترا در مرکز تحقیقات پرسشگری بین دپارتمانی هستم و موضوع کارم متدولوژی های تحقیق در علوم می باشد. من بسیاری از آثار مارکس به ترجمه ی انگلیسی خوانده ام و روی آنها به نوبه ی خود غور کرده ام. همچنین در کلاس های درس بعضی مارکس شناسان برجسته ی دنیا مانند پروفسوری از لندن بوده ام. کامنت های من قانون علمی با کاپیتال "ق" نیست بلکه دریافت های من (البته این من من نیست) می باشد.<br /> 4) کاش مارکس شما می توانست برای گرسنگان دنیا غذا و شرایط زیست تهیه کند. باور کنید من بسیار خوشحال می شدم<br /> با مهر<br /> نیلوفر شیدمهر </p>