سفر بانو - خدا «ایشتار» به جهان مردگان
ایشتار بانو خدای عشق و زندگی میبیند که انبارهای غله پر است و مردم شاد و خرم هستند. با خود میاندیشد که چرا مرگ باید آدمیان را نابود کند؟
شهرنوش پارسیپور - بنا را بر این گذاشته بودم که حماسهی «گیلگمش» را برای شما شرح داده و شمهای دربارهی آن بگویم، اما در حالیکه حداقل برای دهمین بار در حال خواندن «گیلگمش»، و اینبار به ترجمهی استفانی دالی بودم، برگردان اسطورههای دیگر میان رودان را نیز که پیوست کتاب بود دوباره خواندم. چنین بهنظرم رسید که نخست این اسطورهها را برای شما بازگو کنم و بعد به سراغ «گیلگمش» بروم.
نخستین بار از طریق «میرچا الیاده» و کتاب قابل تأمل او: «تاریخ عقاید و نظریات دینی»، که به فرانسه خواندم بودم، با اسطورهی سفر بانو خدا «ایشتار» به سرزمین مردگان آشنا شدم. این اسطوره بهقدری جالب است که برای همیشه در ذهنم باقی ماند. این روزها کتاب اسطورههای میان رودان به ترجمه استفانی دالی را بهدست گرفتهام که اغلب از زبان اکدی، و یا بابلی قدیم ترجمه شده است. روایتی از این اسطوره در این کتاب نیز هست. از آنجایی که در حماسهی «گیلگمش» به این داستان اشاره میشود، من نیز مقدم بر «گیلگمش» آن را برای شما شرح میدهم. در شرح اسطوره هر دو روایت میرچا الیاده و استفانی دالی را در مد نظر دارم.
ایشتار بانو خدای عشق و زندگی میبیند که انبارهای غله پر است و مردم شاد و خرم هستند. با خود میاندیشد که چرا مرگ باید آدمیان را نابود کند؟ تصمیم میگیرد به جهان مردگان سفر کرده و خداوندگار مرگ را از پای درآورد. از این روی لباس رزم به تن میکند، و یا به روایت دیگری خود را با تمامی جواهراتش میآراید و به سرزمین مرگ وارد میشود. در این سرزمین خوراک مردگان خاک است و سفال. ایشتار به نگهبان نخستین دروازه میگوید:
«در را باز کن تا وارد شوم!
اگر در را باز نکنی در را شکسته و قفل را خرد میکنم!
مردگان را زنده خواهم کرد.
آنان زندگان را خواهند خورد!
مردگان بیشتر از زندگان خواهند شد.»
نگهبان در به سخن آمده و به ایشتار کبیر میگوید:
«بانو تأمل بفرما و در را نشکن!
اجازه بفرما تا فرمایش شما را به ملکه "ایریش کهگال" برسانم.»
شهرنوش پارسیپور: در این داستان آنچه که در نظر اول چشم را میگیرد خواهر بودن خدایان زندگی و مرگ است. آنها دو روی یک سکه و در نهایت یک تن هستند. داستان دارد در زمانی رخ میدهد که زنان در موقعیت بااهمیتی هستند. از این روی هر دو خدای زندگی و مرگ زن هستند.
نگهبان به نزد ایریش کهگال رفته و میگوید که خواهر او، ایشتار بزرگ به دیدارش آمده و قصد دارد در را بشکند. ایریش کهگال خشمگین گشته و میگوید لابد برای این نیامده که من شراب مینوشم، چرا که خوراک من خاک است و آب گلآلود. برای مردان جوانی که مردهاند اشک میریزم، و برای دختران جوان و کودکان. اما بعد به نگهبان دستور میدهد تا ایشتار را به رسمی که برقرار است وارد کند. نگهبان به سوی ایشتار رفته و با ادب او را وارد میکند، اما نگهبان تاج او را از سرش برمیدارد، و در پاسخ به اعتراض بانو- خدا میگوید این رسم جهان زیرین است. اما در دروازهی دوم گوشوارههای او را میگیرد. در دروازهی سوم گردنبند او را و در دروازهی چهارم گل سینهی او توقیف میشود. در دروازهی پنجم کمربند سنگهای تولد او و در دروازهی ششم النگوها و خلخال پای او ضبط میشود. دروازهی هفتم جاییست که لباس او را از تنش بهدر میکنند. بانو- خدا ایشتار لخت و برهنه در پیشگاه ایریش کهگال ظاهر میشود. بانو- خدای مرگ در حالیکه میلرزد به وزیر خود «نمتار» دستور میدهد تا ۶۰ بیماری را به جان ایشتار بیندازد. چنین میشود که بانو خدای عشق و زندگی میمیرد.
با مرگ «ایشتار» زندگی در روی زمین متوقف میشود، و هیچ حیوانی به جفت خود نزدیک نمیشود. خبر به بارگاه خدایان میرسد که باید کاری کرد، چون در غیر این صورت زندگی ناپدید خواهد شد. خدایان نمایندگانی به درگاه بانو - خدای مرگ گسیل میدارند. عاقبت او رضایت میدهد که خدای زندگی را به زمین بازگرداند، مشروط براینکه خدایی به همان اندازه مهم را به جای او به زیر زمین گسیل دارند. هیچکس به جز خود ایشتار قادر نیست خدایی رابه جای خود برگزیند. پس ایشتار دوباره از هفت دروازه عبور کرده و پیراهن و جواهرات خود را پس میگیرد. او به همراه نگهبانان قلمرو مرگ به زمین بازمیگردد؛ به هر شهری وارد میشود تا خدای آنجا را به جای خود به زیرزمین بفرستد، با اشک و زاری مردم آن شهر روبرو میشود. عاقبت به شهر خود میرسد، و در کمال ناباوری میبیند شوهرش «تموز» در غیاب او در حال عیش و نوش با زنان دیگر است. خشم غریبی سرتاپای ایشتار را دربرمیگیرد. او با خشم به نگهبانان مرگ میگوید تا او را، تموز را به قلمرو مرگ ببرند. تموز میکوشد از دست نگهبانان مرگ برهد، به این سوی و آن سوی میدود، اما بیفایده است. نگهبانان او را میگیرند و به قلمرو مرگ میبرند. از آنجایی که تموز نور خورشید است، هوا تاریک و سرد میشود. در این میانه فداکاری خواهر او، زندگیاش را نجات میدهد. دموزی، خواهر تموز به زیرزمین رفته و از خدای مرگ میخواهد تا او را به جای برادرش در قلمرو مرگ نگه دارد. چنین میشود که بنا بر تصمیم ایریش کهگال شش ماه از سال تموز و شش ماه از سال دموزی در زیرزمین باقی میمانند.
در این داستان آنچه که در نظر اول چشم را میگیرد خواهر بودن خدایان زندگی و مرگ است. آنها دو روی یک سکه و در نهایت یک تن هستند. داستان دارد در زمانی رخ میدهد که زنان در موقعیت بااهمیتی هستند. از این روی هر دو خدای زندگی و مرگ زن هستند. وسوسه میشوم که در پس و پشت نام «ایریش کهگال» نام «عزرائیل» را پیدا کنم. ما اما در مقطعی هستیم که گویا خدای مرگ دیگر به تنهایی نمیتواند بار حادثهی مهمی به نام مرگ را به دوش بکشد. او یک همتای نرینه میخواهد تا تعادل میان مادینگی و نرینگی هستی را ایجاد کند. پس داستان احتیاطاً در مدخل عصر پدرسالاری ساخته شده است. در داستان بعدی که برای شما شرح خواهم داد خدای دیگری به زیرزمین میرود تا در کنار خدای مرگ نقش شوهر را ایفا کند. در اساطیر مصری خدای مرگ یک مرد است.
اما آنچه که داستان را هیجانانگیز میکند، جنب و جوشی ست که در دنیای مرگ وجود دارد. میبینیم که دروازهبانان هفتگانهی قلمرو مرگ تمامی جواهرات و پیراهن بانو - خدا ایشتار را از او میگیرند. سومریان نیز اشخاصی را که میمردند با تمامی ابزارهای شخصیشان به خاک میسپردند. انسان قدیم باور داشته بهراستی که پس از مرگ حوادث بسیار مهمی اتفاق میافتد. واقعیت نیز آن است که بانو - خدای خاک، ایریش کهگال خدای خنثایی نیست. خاک نیز موجودیتی زنده است و در کار تبدیل هستی نقش دارد، چنان که جسدها را به اجزای جسدی تجزیه میکند.
اما بدنیست بدانیم که در چند هزار سال پیش زنان بابل در کنار دروازههای بابل مینشستند و برای مرگ تموز اشک میریختند. این حادثه را میتوان در قالبی دوگانه مورد بررسی قرار داد. نخست آنکه در عصر مادرتباری به احتمال قوی مردکشی آئینی رواج داشته است. این مسئله خودبهخود خشم زنان را برانگیخته است، و آنان با اشک و زاری خواهان تغییر شرایط بودهاند. دوم آنکه چهبسا پس از آغاز نظام پدرسالاری زنان به دلیل مردکشی آئینی بهشدت تنبیه شدهاند، که این در حالت زاری زنان بابل تجسم مییابد. بهروز وثوقی تعریف میکرد که در یکی از روستاهای آذربایجان در روز عاشورا شاهد فرار امام حسین از دست شمر بوده است. در این جریان مردم با کمال علاقمندی به یاری حسین میشتابند تا بتواند از دست شمر بگریزد. انسان بیاختیار به یاد فرار تموز میافتد. آیا در این روستای آذربایجان شاهد حادثهای بسیار قدیمی هستیم؟
و بالاخره جابهجایی تموز و دوموزی کنایهایست از جهان دوفصلی میان رودان که فصول بهتناوب جای یکدیگر را میگیرند.
باز دراینباره گفت خواهم داشت.
عکسها (از بالا به پائین)
عکس نخست: دروازهی بازسازیشدهی «ایشتار» در شهر بابل؛ موزهی پرگمون در برلین؛ ایزدبانوی «ایشتار» پیونددهندهی آسمان و زمین و مهمترین خدای بابل، نماد بازسازیشدهی «شیر» در دروازهی «ایشتار»؛ نمای دیگری از دروازهی «ایشتار» در موزهی پرگمون با نقش شیر بهعنوان نشانهی اقتدار این مهمترین ایزدبانوی یک تمدن فراموششده در روزگار زن سالاری.
نظرها
احمد
کتاب توهم بی خدایی نوشته سید احمد الحسن رو بخونید . در یک فصل از کتاب به تفصیل اثبات میکنه که اسطوره های سومری و اکدی دقیقا نمادی از پیامبران الهی بودن که به مرور زمان تحریف شدن. و البته پیش گوییهای آینده هم در این اساطیر هست مثل دموزی که در واقع امام حسین ع هست و همینطور افراد دیگه ای مثل داستان یعقوب و داستان یوسف و داستان طوفان نوح و از همه جالبتر داستان گیلگمش که در واقع همون منجی هست یا مهدی این کتاب رو بخونید بی شک با فاصله نجومی و جدا از متون دینی عظیمترین کتابی هست که تا حالا نوشته شده . البته قسمت اعظم کتاب به مباحثی پیرامون تکامل و داروینیسم و همینطور مسائل فیزیک کوانتوم می پردازه و هدف اصلی کتاب اثبات خدا از طریق علم هست
Dariush
حسین چه ربطی به این داستان های و افسانه ها دارد فرهنگ ایرانی چیز دیگری است آن را به فرهنگ سومر یا همان قبیلیه ها ربطی ندارد فرهنگ ایرانی از مهر شروع میشود و افرینش را از مهر و ذرات هستی به یکدیگر میداند همان میدان مغناطیسی بین نترون و پلوتونیم در دل یک اتم و بعد انسانی که رسالتی دارد که راه راستی را پیش بگیرد و خود را در مقابل همه چیز پهلوانانه و جوانمردانه قرار میدهد .از پیش دادیان تا همان ایرج و سیاوش که در مقابل ستم زانو نمی زنند و در راه راستی خون میدهند و شجاعانه میمیرند هر چه قدر شجاعانه و علاقه مند بودن به راستی انسان آزاده را به حد عالی انسانیت می رساند که مرگ دیگر از بین رفتن نیست و فدا شدن برای زندگی بخشیدن به دیگران تمدن ایرانی است اشور و سومر و اکد یک مشت قبیله بودن که به بیراه میرفتن و تنها شهوت و قدرت و ترساندن مردمان و بردگی آنها قانونی میشد برای سلطه قدرتمندان احمق و کورش بزرگ با فتح بابل با فرهنگ راستی و آزادگی خود و حتی احترام به بتهایشان به مردمان و قدرتمندان احمق دنیا می فهماند که خدای هر کس همان طرز تفکر است و خرد است که با قلب پاک آدمی میتواند راستی را نشان دهد و هر کس در پله ای قرار گیرد یکی برده است و صاحب خود را خدا میداند پس همان لیاقتش همان بردگی است یکی فاحشه ای را خدای خود میداند و همان لیاقتش است و ان را به همان لیاقتش باید با احترام نگاه کرد و راه خود را رفت پس یاد بگیر که ایرانی هوشیار است خوبرمیداند انسان با چه روبرو است در این هستی و میگو ید تنها راه ،راه راستی است و زانو نزدن در مقابل جور احمقها دیدی بزرگ میخواهد و فکر بزرگتر برای درک تمدن ایران بزرگ پس بدان که سومر و اشور به ایران و ایرانی ربطی ندارد
dummy
سلام مرسی جالب بود. اگه امکانش هست خود کتاب انگلیسی یا فارسی رو هم در سایت قرار بدید
آیتک
سلام. ممنون از نوشته تون. سمانه در بالا درست ذکر کردند. دوموزی و تموز یکی هستند و خواهر دموزی، گشتی ننه (Geshti nanna) است که “گشتینانا” هم ذکر شده. لطفا در متن اصلاح کنید. ممنون.
سمانه
<p>ممنون..آیا امکان ارسال پست های جدید به ایمیل من هست؟ یا راهی برای با خبر شدن از پست های جدید؟</p>
دوموزی
<p>خسته نباشید. این داستانی که ذکر کردید و من بارها پیش از این اون رو خونده م، شما یه اشتباه کردید که اون هم نام خواهر تموز رو دموزی ذکر کردید. دموزی یا در واقع دوموزی همون تموزه. دوموزی تلفظ سومریو تموز تلفظ اکدی نام این خداست. همون طور که اکدی ها به این ایزدبانو ایشتار میگفتند و سومریان به او اینانا. شخصی که شما به اشتباه نام اون رو دموزی آوریدی، "گشتینانا" نام داره. هم تراز این اسطوره زیاد هست. مثل آدونیس فنیقی، آتیس و آدونیس یونانی، سیاوش و رودابه ی فارسی، ایزیس و اوزیریس مصری. این که ایرانی ها انقدر به مراسم عاشورا اهمیت میدن به علت اینه که این اتفاق بعد از اسلام جای مراسم ایزد شهید شونده یا همون "سیاوش" رو گرفت و ازین رو عاشورا خیلی با مراسم "سووشون" قاطی شد و برای همونه که در آذربایجان حسین (ع) از دست شمر میگریزه چون نمیتونه مث سیاوش دوباره زنده بشه و مجبوره همینجوری جون خودش رو حفظ کنه..</p>
شهرنوش پارس پور
<p>دوست عزیز دوموزی </p> <p>توضیح شما بسیار خوب است. بله درست است نام دوموز ی و تموز القا کننده یک نفر است. البته به ندرت نام خواهر تموز به نوشته میاید. باز هم سپاس، </p> <p>شهرنوش</p>