«تراژدی اتفاقیست که مرتباً بر ما نازل میشود»
<p>دفتر خاک- احمد آرام، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس جنوبی کشورمان در سال ۱۳۳۰ در بندر بوشهر متولد شد. او در هجده‌سالگی نخستین داستان کوتاهش را با عنوان «آن روز شوم» در مجله‌ی فردوسی منتشر کرد. او فارغ‌التحصیل رشته‌ی بازیگری و کارگردانی و همچنین کارشناس ارشد ادبیات نمایشی‌ست.</p> <!--break--> <p>احمد آرام در حال حاضر در شیراز به‌سر می‌برد و مدرس تأتر و کارشناس فرهنگی و هنری آموزش فوق برنامه‌ی دانشگاه علوم پزشکی شیراز است. از او چندین عنوان مجموعه‌داستان و نمایشنامه‌ منتشر شده است. نخستین مجموعه‌داستانش «غریبه در بخار نمک» نام داشت و رمان «مرده‌ای که حالش خوب است» را هم چندی پیش، در سال ۱۳۸۴‏ منتشر کرد. از او همچنین سال گذشته مجموعه داستان «همین حالا داشتم چیزی می‌گفتم» با پنج داستان کوتاه توسط نشر چشمه منتشر شده است. مجتبا صولت‌پور، منتقد ادبی با احمد آرام درباره‌ی بومی‌گرایی در ادبیات ایران، ساده‌نویسی، نقد ادبی، خاص‌نویسی و بسیاری موضوعات دیگر در گستره‌ی جهان وسیع داستان‌های این نویسنده‌ی بوشهری گفت‌و‌گویی انجام داده‌ است که در دو نوبت در دفتر خاک منتشر می‌گردد. توجه شما را به بخش نخست این گفت‌و‌گو جلب می‌کنیم:</p> <p>______________</p> <p><br /> ●<strong>مجتبا صولت‌پور</strong> - داستان‌نویسی در بوشهر با علی دشتی کلید می‌خورد و با چوبک به جایگاه جدی خود دست پیدا می‌کند. پس از چند دهه که نویسندگانی از بوشهر توانسته‌اند خالق آثار تأثیر‌گذاری باشند، آیا حالا می‌توان «ادبیات بوشهر» را صاحب یک نحله در ادبیات داستانی کنونی ایران دانست، یا این برداشت اغراق‌آمیز است؟ <br /> </p> <p><strong>احمد آرام</strong>- اول این توضیح را بدهم که در زمان صادق چوبک، ادبیات جنوب یا به قول شما بوشهر، به جایگاه جدی خود نرسید. چوبک یک شروع‌کننده‌ی خوب بود؛ این را واقعاً می‌گویم. نه‌تنها برای ادبیات جنوب که در ادبیات مدرن ایران هم، در زمانه‌ی خودش سهمی دارد. این‌که می‌گویم یک شروع کننده‌ی خوب بود، به این دلیل است که می‌دانست چگونه‌، از راه‌های درست به ادبیات بومی‌گرا کمک کند‌. چوبک نقشه‌ی گنج را به ما نشان داد و خودش هم تا مسیری پیش رفت، اما یک جایی توقف کرد. همین توقف، که پس از رمان گران‌سنگ «سنگ صبور» اتفاق می‌افتد، او را به مسیری دیگر کشاند که مایل نیستم به آن اشاره کنم. در حقیقت با این‌که چوبکِ بزرگ شاه‌کلید را در اختیار داشت، اما در را تا نیمه گشود؛ که باز هم خودش امتیاز بزرگی بود برای همه‌ی ما. بعد از او خیلی‌ها خواستند این درِ نیمه‌باز را باز‌تر کنند تا به راحتی بگذرند اما چون از چنین فنی آگاه نبودند، تلاش بیهوده‌ای کردند و تنها توانستند نیمی از تن خود را از لای در گذر بدهند‌. آن‌ها می‌خواستند آن‌سوی در را ببینند و خودشان را در یک جهش بزرگ سهیم بدارند. البته همه‌ی تلاش‌ها عبث و بیهوده نبود، مشکل از اینجا شروع می‌شد که اغلب آن‌ها برداشت نه‌چندان درستی از ادبیات بومی‌گرا، یا به قول بعضی‌ها ادبیات دیارگرا، داشتند؛ برداشتی عامه‌پسند. <br /> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/SOLATARAAH02.jpg" />من بار‌ها در گفت‌وگو‌هایم به این موضوع اشاره کرده‌ام‌؛ بعضی‌ها فقط به جاذبه‌ها توجه داشتند و به همین دلیل گاهی واژگان بومی را ردیف می‌کردند بدون آنکه بدانند هر واژه‌ی بومی قادر به ارائه‌ی کارکرد دراماتیک یا بصری نیست. واژه‌ی بومی باید از خود اثری در متن بگذارد تا متن شروع کند به کار کردن. عدم شناختِ پتانسیل و عملکرد درونیِ واژگان، به این مشکل دامن می‌زد. به خاطر این ندانم‌کاری‌ها، نوعی ادبیات توریستی‌ زاده شد. این ادبیات متکی به داستا‌نگویی مستقیم از متل‌ها و افسانه‌های بومی‌ست. این دوستان آنچه سینه به سینه نقل شده بود را بدون کم و کاست می‌چپاندند توی داستان‌هاشان‌، و همین کار را خراب می‌کرد‌. به هر صورت یک روز بایگانی متل‌ها و افسانه‌های بومی این سرزمین تفتیده‌ی مرگزا، تمام خواهد شد؛ وقتی تمام می‌شود بعضی‌ها بیکار می‌شوند. دیدیم که چگونه در عنفوان جوانی یا نزدیکی‌های میانسالی، بازنشست شدند؛ و این بد‌ترین نوع سود بردن از ادبیات بومی‌گراست. شما اگر می‌خواهید افسانه‌های بومی را تعریف کنید، مطمئن باشید که مردم عادی بهتر روایت خواهند کرد تا یک نویسنده‌ی مبتدی. چیزی که در اینجا حائز اهمیت است، عملکرد پیرنگ یا پلات‌های نهفته در متل‌ها و افسانه‌های دریایی‌ست، که اگر به درستی کشف شوند، در جانمایه‌ی داستان غوغا به پا خواهند کرد. این‌ها می‌شود بهانه‌ای برای نو کردن یک فضای بومی و شاید کلیشه‌ای. مسلماً اگر نویسنده از امکانات بصری و دراماتیک درونیِ خود برخوردار نباشد، یا با ژانر مدرن ادبیات جهان آشنا نباشد، در میانه‌ی راه متوقف خواهد شد. شما به «اهل غرق» خانم روانی‌پور نگاه کنید، به حق بعضی از فضاسازی‌هاش مسیر درستی را در پیش گرفته است. اگر یک جایی متوقف می‌شود به‌خاطر رویکرد سیاسی رمان است که ناگهان با آن مواجه می‌شویم و نمی‌دانیم به چه دلیل باید این اتفاق بیفتد. هیچ‌کدام از زنان نویسنده‌ی ما چنین جسارتی را نداشتند تا برای چنین تصویرسازی‌هایی خود را به آب و آتش بزنند. اما شما وقتی «کنیزو» و «سنگ‌های شیطان» را می‌خوانید درمی‌یابید که چقدر همه‌چیز در داستان‌ها دارد طبیعی اتفاق می‌افتد؛ انگار خود شما در بطن ماجرا گرفتار شده‌اید. <br /> </p> <blockquote> <p>احمد آرام: مگر می‌شود تراژدیِ واقعیِ یک جامعه‌ی نابسامان را با آثار عوام‌پسند مطرح کرد‌؟ مگر می‌شود این دردهای نهفته را رمانتیک نشان داد؟ در این‌جا چیزهایی فرا‌تر از احساس‌های بی‌منطق دارد اتفاق می‌افتد. آسان پسندی‌هایی که این روز‌ها در ادبیات ما دارد رخ می‌دهد و بعضی از کتاب‌ها را به نحو خنده‌داری به چاپ‌های نجومی می‌رساند را جدی نگیرید. ادبیاتِ واقعیِ این مردمانِ فراموش شده، این نیست.</p> </blockquote> <p>اینکه می‌گویید آیا ادبیات بوشهر صاحب یک نحله در ادبیات معاصر است، به گمان من یک جورهایی تعصب ناسیونالیستی است‌. من شدیداً از ناسیونالیستی‌‌ئی که خودمحوری و خودشیفتگی را گسترش دهد مخالفم. ادبیات جنوب از خوزستان و بوشهر تا انتهای چاه‌بهار گسترش می‌یابد. می‌توان گفت این خطه در جنبش ادبیات جنوب سهم دارند‌؛ نمی‌توان همه‌ چیز را منحصر به یک منطقه‌ی خاص دانست؛ بله اگر اینجور باشد می‌توان گفت ادبیات جنوب بر کل ادبیات معاصر بی‌تأثیر نبوده. معلوم است وقتی زنده‌یاد غلام‌حسین ساعدی و هوشنگ گلشیری، و حتی ابراهیم گلستان، تأکیدشان بر شناخت پتانسیل داستان‌سرایی جنوب است، خودشان هم در این میان نقش عمده‌ای داشته‌اند، یعنی اینکه در خلق داستان‌ها و رمان‌هاشان، از این فرهنگ سود برده‌اند. امروز در سرتاسر این خطه نویسندگانی داریم همه جوان، که به حق دارند زحمت می‌کشند از آن نیمه‌ی بازِ در گذر کنند. حتماً با چنین تلاشی یک جریان خوب در راستای ادبیات معاصر رقم خواهد خورد.</p> <p> </p> <p>●چند سال است که مقیم شهر شیرازید. گرچه هنوز خود را نویسنده‌ای نزدیک به فضاهای بومی زادگاه‌تان می‌دانید (چیزی که اغلب هم در داستان‌هاتان نشان می‌دهید،) اما آیا از آب‌ و‌ هوای خوب شیراز است، یا فضای ادبی و شغلی‌اش که ماندگار شدید؟</p> <p> </p> <p>به تنها چیزی که دارم فکر می‌کنم این است که در فضایی آرام زندگی کنم؛ به دور از تنش‌ها و تنگ‌نظری‌ها؛ این حق من است. در جوانی تهران را تجربه کردم که به‌خاطر دسترسی به سینما و تئا‌تر، پیامدهای خوبی داشت. امروز، به آرامش فکر می‌کنم. هر چقدر شهر بزرگ‌تر باشد و شما دیده نشوید، خودش مزایایی به‌دنبال خواهد داشت. از جنجال و حاشیه بیزارم. این چیز‌ها تو را نابود خواهد کرد. شیراز شهر بدی نیست. جالب است که چوبک هم از پنج سالگی در این شهر ساکن شد، یا رسول پرویزی. توانستند از جریان بالقوه‌ای که در این شهر می‌گذشت سهیم شوند و دست به نگارش داستان بزنند. البته من داستان‌هایم را در جنوب نوشته بودم، وقتی ساکن شیراز شدم امکان چاپ آن‌ها مهیا گردید.</p> <p> </p> <p>●در ذهنیت داستانی دو نسل اخیر از داستان‌نویسان بوشهر، نوگرایی عنصر بسیار پُررنگی‌ست. خود شما هم به رویکرد‌های پست‌مدرنیستی علاقه‌مندید و گاهی حتی کاملاً فرمال می‌شوید. منی که فضای درونی ادبیات بوشهر را دیده‌ام، حس می‌کنم نسبت به فضای کلی ادبیات ایران هم علاقه‌ی بیشتری به پست‌مدرنیسم دارد؛ و این اغلب خوب است، گرچه گاهی هم کار را خراب کرده. موجودیت چنین گرایشی را قبول دارید؟</p> <p> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/SOLATARAAH03.jpg" />ببیند، من هنوز نمی‌توانم تعریف درستی از پست مدرنیسم تحویلتان بدهم‌، یا بگویم که در کجای داستانم چنین ژانر یا سبکی را دنبال کرده‌ام؛ و خدا را شکر می‌کنم که هنوز هم نمی‌دانم. اینکه منتقدانی مثل شما چنین برداشتی کرده‌اند، حالا به حق یا ناحق، برمی‌گردد به دانش خودشان و اینکه آزادند سبک‌ها را از دل آثار بیرون بکشند؛ همه‌چیز بستگی به خودشان دارد. هرگاه می‌خواهم در این‌باره حرفی بزنم با احتیاط از کنارش رد می‌شوم. من می‌خواهم از مسیری متفاوت با دیگران به مقصدی که در نظر دارم برسم، و البته مطمئن باشید که مقصد نهایی من‌‌ همان مقصدی است که پشت هر مقصد دیگر پنهان مانده. شاید همین طرز فکر است که یک جورهایی آثار آدم را پیچیده می‌کند. یک چیز دیگر هم خدمتتان عرض کنم؛ ما ایرانی‌ها هر چیزی را که از غرب می‌گیریم بنا به سلیقه‌ی خودمان ایرانیزه‌اش می‌کنیم. شما اشاره‌ی خوبی به همه‌گیر شدن پست‌مدرن کردید و این یعنی‌‌ همان ایرانیزه کردن تفکری که از ریشه متعلق به ما نیست. خب، بعضی‌ها از این ژانر وارداتی فقط پز دادنش را می‌خواهند. من هیچ اشکالی در رویکردهای مدرنیته نمی‌دانم، زمانه این را می‌خواهد؛ همان‌گونه که زمانه‌ی داستایوسکی، از او خواست تا به خلق «جنایت و مکافات» بنشیند و یک کار مدرن‌ زاده شود. ایراد ما در کج‌فهمی بعضی چیزهاست. گاهی دانشش را نداریم و گاهی عجولانه به سمتش می‌رویم تا دیگران فکر نکنند که ما از قافله عقب مانده‌ایم. جامعه‌ی ناهمگون ما هم این آمادگی را دارد تا چنین هرج و مرج ادبی را دامن بزند. اینکه می‌گویید پست‌مدرنیسم بعضی مواقع کار را خراب کرده است؛ می‌خواهم بگویم به همین دلیل است که بعضی‌ها در عنفوان جوانی در داستانشان خودکشی می‌کنند.</p> <p> </p> <p>●یکی از دلایل این مشکلات شاید فقر در نقد ادبی و آسان‌پسندی رورافزون خوانندگان باشد...</p> <p> </p> <p>همیشه حق با خواننده نیست! نویسنده نمی‌تواند طبق سلیقه‌ی خواننده پیش برود؛ بعضی از منتقدان هم آسان‌پسندی را در ادبیات رواج داده‌اند. من این روش را نمی‌پذیرم. منتقدی اخیراً، درست قبل از نمایشگاه کتاب تهران عجولانه آثار مرا در محدوده‌ی نیم صفحه‌ی روزنامه‌، نقد کرده است. سرتاسر مطلبش در تضاد با آن چیزهایی بود که خودش هم به‌درستی نمی‌شناختشان، یعنی در واقع خودش، خودش را خیلی ناشیانه نقد کرده. او دیکتاتورمآبانه از من می‌خواهد که طبق سلیقه‌اش کارم را دنبال کنم‌؛ یعنی در حقیقت تعیین تکلیف کرده. خب، این یک جریان محفلی‌ست. در خوب بودن نقد، حتی نقد منفی، جای شک نیست. یک منتقد فهیم می‌تواند جریان ادبی را تیزهوشانه دنبال کند و خواننده را در مسیر درست هدایت نماید؛‌‌ همان چیزی که امروز در ادبیات غرب و اروپا دنبال می‌شود و هیچکس هم آسیب نمی‌بیند؛ نه خواننده، نه نویسنده و نه منتقد، چرا که هر سه اشراف دارند به جایگاه خودشان. در ایران ما اینطور نیست متأسفانه، و من از این موضوع بسیار رنج می‌برم. ما به‌سختی می‌توانیم منتقدی را پیدا کنیم که حوصله داشته باشد یک اثر ادبی را به‌درستی تحلیل کند. حالا درست است که ما روزنامه‌ای هم نداریم و این‌ها همه‌شان جسد‌های لرزان‌اند، اما همه‌ی ما باید تلاش کنیم تا نقد نوین پیدا شود. این فقر ادبی اگر گسترش یابد دامن همه‌ی ما را می‌گیرد یک روز.</p> <p> </p> <blockquote> <p>احمد آرام: ما به‌سختی می‌توانیم منتقدی را پیدا کنیم که حوصله داشته باشد یک اثر ادبی را به‌درستی تحلیل کند. حالا درست است که ما روزنامه‌ای هم نداریم و این‌ها همه‌شان جسد‌های لرزان‌اند، اما همه‌ی ما باید تلاش کنیم تا نقد نوین پیدا شود. این فقر ادبی اگر گسترش یابد دامن همه‌ی ما را می‌گیرد یک روز.</p> </blockquote> <p>●چهار مجموعه داستان دارید که در هر کدام دغدغه‌های شما در حال تغییر است. در اولی واژه‌های بومی و فضاهای بومی پُررنگ شده، در دومی به نویسنده‌ای فرم‌گرا تبدیل شده‌اید، در مجموعه داستان سومتان باز هم نگاهی دارید بر فضاهای بومی و این‌بار بیشتر به عناصر پست‌مدرنیستی در کنار افسانه‌های بومی اجازه‌ی دخالت داده‌اید، و در تازه‌ترین مجموعه داستانتان عنصر طنز را به دنیای داستانی خود اضافه کرده‌اید. به نظر من روند کیفی داستان‌ها صعودی بوده اما این دگردیسی‌ها (اگر بتوان گفت دگردیسی) برای خواننده کمی ناگهانی نیست؟</p> <p> </p> <p>تفاوت در این چهار اثر تعمداً اتقاق نیفتاده، یعنی اینطور نبوده که بنشینم و یک اثر یک اثر متفاوت با سایر آثارم بنویسم، نه، چنین چیزی نیست. همانگونه که دنیای دیجیتالی دقیقه به دقیقه به رویکرد تازه‌ای در فن‌آوری دست می‌یابد، بالطبع این تغییرات خُرده خُرده توی تنِ جامعه‌ی ما می‌نشیند، و همه‌چیز را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد. من دوست ندارم امروزم شبیه دیروز باشد، و در عین حال، باید خودم را برای فردا آماده کنم. فردا چگونه با من روبرو خواهد شد، یا برعکس، من چگونه قادر خواهم بود در مقابلش ظاهر شوم؟ هیچ‌کس نمی‌تواند پیامبرگونه پیش‌بینی کند، اما یک کار می‌شود کرد؛ این‌که نویسنده هوشیارانه مصالح و ابزارش را به‌درستی انتخاب نماید تا به کار فردا بیاید. اینکه دیگر عیبی ندارد. وقتی فضایی را انتخاب می‌کنم، ناخودآگاه به تناسب آن فضا، همه ‌چیز در برابر من صف می‌کشد؛ از واژگان گرفته تا عناصری که در معماری داستان دخیل هستند. آن‌ها به سمت من می‌آیند، نه اینکه من به زور وادارشان کنم که در تملک من قرار بگیرند. طبعاً در این روند، زبانِ روایت هم خودش را پیدا می‌کند و همه‌ چیز در روند خلق یک داستان قرار می‌گیرد.<br /> </p> <p> </p> <p>●با این تفاصیل، شما به‌عنوان یک نویسنده اینگونه دگرگونی‌ها در گستره‌ی آثارتان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ یعنی اگر خودتان بخواهید گذری داشته باشید در آثارتان، چه می‌گویید؟</p> <p> </p> <p><img alt="" align="left" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/SOLATARAAH04.jpg" />در اولین مجموعه داستانم «غریبه در بخار نمک» به تناسب، فضا در عناصر داستانی دخالت کرده است. با این عناصر داستانی صدای متن هم شنیده می‌شود، با این صدای متن واژگان بومی هم خودشان را نشان داده‌اند و به صدای خودشان رسیده‌اند. در رمان «مرده‌ای که حالش خوب است»، نویسنده‌ی «‌غریبه در بخار نمک» یک جور دیگر دیده می‌شود، چرا که این‌بار موضوع در عمق یک فضای بسته می‌گذرد؛ فضایی که به تناسب یک روایت تو در تو بالا می‌آید و خودش را نشان می‌دهد. در این اثر رسالت واژگان بومی مشخص است و کاملاً با کاربرد آن در اولین کتابم تفاوت دارد. می‌بینید که این‌بار در فرایند یک روایت تمام عناصر داستانی وارد نوعی مهندسیِ ساختاری می‌شوند و لحن واقعی روایت از آن زیر، بالا کشیده می‌شود. یادم می‌آید‌‌ همان موقع از سوی بعضی‌ها متهم شدم که بومی‌گرایی مطلق یعنی مرگ نویسنده‌، حال آن‌که چنین چیزی نبود. در مجموعه داستان «آن‌ها چه کسانی بودند؟!» با سوژه‌هایی روبرو شدم که می‌خواستند زبان تازه‌ای در روایت دنبال کنند. این زبان می‌خواست به نوعی توانمندی برسد تا مفهوم‌رسانی را در حد و قواره‌ی سوژه پیش ببرد، و این خودش تجربه‌ی مهمی بود برای من. یادم می‌آید وقتی مجموعه داستان دیگرم «کسی ما را به شام دعوت نمی‌کند» را چاپ کردم، همان‌هایی که از بومی‌گرایی بیزار بودند این بار شمشیر را از رو بستند و به دفاع از بومی‌گرایی برخاستند؛ که چرا نویسنده از ادبیات دیارگرای خود جدا افتاده! می‌بینید؟ این نمونه‌ای از فضای نقد ادبی در کشور ما است! منتقدان بر این فکر تأکید دارند که شما باید همانی باشید که ما تشخیص می‌دهیم. مگر قرار است که نویسنده همیشه شبیه دیروزش باشد؟ این دگردیسی که بهش اشاره کردید برنامه‌ای از پیش تعیین‌شده نبود، که باعث حیرت خواننده بشود، نه، این امری طبیعی است که هر نویسنده‌ای در سرتاسر عمر نوشتاریش، به تناسب سلیقه و دانشی که دارد، خودش و عناصر داستانی‌اش را نو کند. ممکن است در وهله‌ی اول خواننده جا بخورد، خب بخورد! شوک دادن کار بدی نیست. همه می‌دانند که پس از شوک یک بیداری ابدی به سراغ آدم می‌آید. من برای این بیداری بسیار احترام قایل هستم، چراکه خود خواننده تقلا کرده تا به شناخت بهتری برسد. به نظر من باید چنین اتقاقی بیفتد تا ما به باور‌هایمان برسیم؛ به آن چیزهایی که از ما دریغ داشته‌اند. اگر می‌دانید این رویکرد ناگهانی است چه اشکالی دارد. ما در زندگی روزمره همیشه در حال روبرو شدن با چیزهای ناگهانی هستیم.</p> <p> </p> <p>‌●خاص‌نویسی چقدر برایتان مهم است؟ به‌نظر من شما از معدود نویسندگان کنونی ادبیات ایران هستید که گرایش واضحی به خاص‌نویسی (در تقابل با عام‌نویسی) دارد.</p> <p> </p> <p>بدیهی‌ست که خاص‌نویسی تفاوتی اساسی با عام‌نویسی دارد. بدیهی‌ست بین عام‌نویسی و خاص‌نویسی هم فاصله‌ای هست که مربوط می‌شود به آن دسته از نویسندگانی که قصد دارند در این فاصله بمانند و از هر دو رویکردِ ادبی سود ببرند. من خاص‌نویسی را رویکردی بسیار جدی می‌دانم که قصد دارد حضوری دائمی در ادبیات معاصر داشته باشد؛ البته این حضور نباید دارای تاریخ مصرف باشد. در این ژانرِ نوشتاری آنچه بیش از همه خواننده را متحیر می‌کند و در صحنه‌های متفاوت بر حیرت او می‌افزاید، تنوع زبانی است. علیرغم این تنوع زبانی، به گفته‌ی اوکتاویو پاز، جسمیت هم وجود دارد. پاز می‌گوید اینگونه زبان‌ها از استخوان، عضله و عصب ساخته شده است. این‌جور نگاه کردن به یک ساختار کلامی نشان از توجه آن دسته از اندیشمندانی دارد که آفریننده‌ی حقیقی را زبان می‌دانند. من وارد رویکرد فلسفی آن نمی‌شوم، اما نتیجه و هدف این گونه‌ی ادبی، یکی شدن با متن است. بیراه نیست که بورخس می‌گوید، وقتی شکسپیر می‌خوانیم، شکسپیر هستیم. گاهی در این میان بازی هولناکی هم صورت می‌گیرد که توان خواننده‌ی معمولی در کشف چنین ساختاری به جایی نمی‌رسد. من به خواننده‌ام اعتماد دارم؛ چون اعتماد دارم بهش خیانت نمی‌کنم، و می‌دانم یک روز از این بازی‌های هولناک سربلند بیرون خواهد آمد.</p> <p> </p> <p>●یعنی در روزگار آسان‌پسندی‌ها باید برای تاریخ، برای مخاطب غایب، برای آیندگان نوشت؟</p> <p> </p> <p>نمی‌خواهم اثری بیافرینم که مرا به سایه بفرستد. آثار هر نویسنده‌ای باید در هر زمانه‌ای خوانده شود؛ مثل بوف کور، مثل شازده احتجاب و نمونه‌های خوبی که در ادبیات ایران داریم. به آثار ساموئل بکت، بورخس و جویس نگاه کنید؛ هرچه جهان کهنه‌تر می‌شود آثار این آقایان نو‌تر و پر انرژی‌تر به نسل بعد می‌رسد. این را باید بدانیم که پشت هر اثر خوب یک تراژدی دردناک خوابیده. تراژدی اتفاقی‌ست که مرتباً بر ما نازل می‌شود؛ آن‌چنان که بر بکت و بورخس و جویس نازل می‌شد و هرکدامِ آن‌ها از تراژدی سود می‌بردند تا به راز تنهایی انسان برسند. مگر می‌شود تراژدیِ واقعیِ یک جامعه‌ی نابسامان را با آثار عوام‌پسند مطرح کرد‌؟ مگر می‌شود این دردهای نهفته را رمانتیک نشان داد؟ در این‌جا چیزهایی فرا‌تر از احساس‌های بی‌منطق دارد اتفاق می‌افتد. آسان پسندی‌هایی که این روز‌ها در ادبیات ما دارد رخ می‌دهد و بعضی از کتاب‌ها را به نحو خنده‌داری به چاپ‌های نجومی می‌رساند را جدی نگیرید. ادبیاتِ واقعیِ این مردمانِ فراموش شده، این نیست. شما وقتی‌ که به طور دقیق این گونه‌ی جدید را مورد ارزیابی قرار می‌دهید، در می‌یابید که در این آثار، همه‌ی درد‌ها، به نوعی مشکوکانه فقط در سطح می‌گذرد؛ درمی‌یابید که اصلاً نویسنده تعمداً قصد دارد شما را در‌‌ همان سطح نگه دارد. آخر این شد ادبیات مردم‌گرا یا متعهد؟! شما به این چند کتابی که اخیراً دور و برش جنجال آفریده‌اند توجه کنید؛ مشکلات جوان‌های ما را مربوط دانسته‌اند به داشتن دوست‌ دختر، لباس‌های مارک‌دار، بازارچه‌های آن‌چنانی و عطرهای فرانسوی! مسخره است این نگرش، و این یعنی خراب کردن جوان‌هایی که در جامعه با دردِ نداشتن‌های خود زندگی می‌کنند. خب معلوم است که این رقم کتاب‌ها خیلی راحت چاپ‌های نجومی پیدا می‌کنند و هیچ مانعی هم بر سر راه‌شان پیدا نمی‌شود. نویسندگانِ خاص‌نویس اهل فریب دادنِ خود یا گمراه کردنِ دیگران و جامعه نیستند.</p> <p> </p> <p>●در «همین حالا داشتم چیزی می‌گفتم» به نویسنده‌ای جهان‌وطن می‌مانید که پس از سه مجموعه داستان و یک رمان (با آثار نمایشی فعلاً کاری نداریم،) توانسته به ایده‌آل‌های ذهنی‌اش برسد. داستان‌هایش مستقل‌تر و کامل‌تر شده‌اند. مثلاً در «آن‌ها چه کسانی بودند؟!» اصرار بیش از حدی داشتید بر استفاده از یک تکنیک واحد در روایت. یا در «کسی ما را به شام دعوت نمی‌کند» برخی از فضا‌ها واقعاً درنیامده بودند، اما به‌نظر من در «همین حالا...» همه‌چیز به تجلی رسیده است و شما هم از فضاهای بومی بیش از هر وقت فاصله گرفته‌اید.</p> <p> </p> <p>متشکرم از نگاه دقیق شما، و به این نگاه احترام می‌گذارم. در مجموعه داستان «آن‌ها چه کسانی...» میان امواج لرزان واژگان، یک موسیقی خاص وجود دارد؛ این موسیقی خصوصیات صوتی واژه را مشخص می‌کند. گاهی این صوت به راحتی شنیده نمی‌شود؛ انگار صداش مانده است پشت پرده‌های ضخیم! خب، روایت هم به سادگی منتقل نمی‌گردد؛ برای شکار روایت باید از طریق صوت واژگان تقلا کرد؛ این را همیشه گفته‌ام. من در سال‌های دور، برای اولین بار با نوعی موسیقی مدرن، در جشن هنر شیراز آشنا شدم که مرا شیفته‌ی خودش کرد، و این موسیقی چیزی نبود جز اصواتی خشن، وحشت‌انگیز، جذاب و حتی گاهی خارج و غیر طبیعی؛ که بسیار تکان&
دفتر خاک- احمد آرام، داستاننویس و نمایشنامهنویس جنوبی کشورمان در سال ۱۳۳۰ در بندر بوشهر متولد شد. او در هجدهسالگی نخستین داستان کوتاهش را با عنوان «آن روز شوم» در مجلهی فردوسی منتشر کرد. او فارغالتحصیل رشتهی بازیگری و کارگردانی و همچنین کارشناس ارشد ادبیات نمایشیست.
احمد آرام در حال حاضر در شیراز بهسر میبرد و مدرس تأتر و کارشناس فرهنگی و هنری آموزش فوق برنامهی دانشگاه علوم پزشکی شیراز است. از او چندین عنوان مجموعهداستان و نمایشنامه منتشر شده است. نخستین مجموعهداستانش «غریبه در بخار نمک» نام داشت و رمان «مردهای که حالش خوب است» را هم چندی پیش، در سال ۱۳۸۴ منتشر کرد. از او همچنین سال گذشته مجموعه داستان «همین حالا داشتم چیزی میگفتم» با پنج داستان کوتاه توسط نشر چشمه منتشر شده است. مجتبا صولتپور، منتقد ادبی با احمد آرام دربارهی بومیگرایی در ادبیات ایران، سادهنویسی، نقد ادبی، خاصنویسی و بسیاری موضوعات دیگر در گسترهی جهان وسیع داستانهای این نویسندهی بوشهری گفتوگویی انجام داده است که در دو نوبت در دفتر خاک منتشر میگردد. توجه شما را به بخش نخست این گفتوگو جلب میکنیم:
______________
●مجتبا صولتپور - داستاننویسی در بوشهر با علی دشتی کلید میخورد و با چوبک به جایگاه جدی خود دست پیدا میکند. پس از چند دهه که نویسندگانی از بوشهر توانستهاند خالق آثار تأثیرگذاری باشند، آیا حالا میتوان «ادبیات بوشهر» را صاحب یک نحله در ادبیات داستانی کنونی ایران دانست، یا این برداشت اغراقآمیز است؟
احمد آرام- اول این توضیح را بدهم که در زمان صادق چوبک، ادبیات جنوب یا به قول شما بوشهر، به جایگاه جدی خود نرسید. چوبک یک شروعکنندهی خوب بود؛ این را واقعاً میگویم. نهتنها برای ادبیات جنوب که در ادبیات مدرن ایران هم، در زمانهی خودش سهمی دارد. اینکه میگویم یک شروع کنندهی خوب بود، به این دلیل است که میدانست چگونه، از راههای درست به ادبیات بومیگرا کمک کند. چوبک نقشهی گنج را به ما نشان داد و خودش هم تا مسیری پیش رفت، اما یک جایی توقف کرد. همین توقف، که پس از رمان گرانسنگ «سنگ صبور» اتفاق میافتد، او را به مسیری دیگر کشاند که مایل نیستم به آن اشاره کنم. در حقیقت با اینکه چوبکِ بزرگ شاهکلید را در اختیار داشت، اما در را تا نیمه گشود؛ که باز هم خودش امتیاز بزرگی بود برای همهی ما. بعد از او خیلیها خواستند این درِ نیمهباز را بازتر کنند تا به راحتی بگذرند اما چون از چنین فنی آگاه نبودند، تلاش بیهودهای کردند و تنها توانستند نیمی از تن خود را از لای در گذر بدهند. آنها میخواستند آنسوی در را ببینند و خودشان را در یک جهش بزرگ سهیم بدارند. البته همهی تلاشها عبث و بیهوده نبود، مشکل از اینجا شروع میشد که اغلب آنها برداشت نهچندان درستی از ادبیات بومیگرا، یا به قول بعضیها ادبیات دیارگرا، داشتند؛ برداشتی عامهپسند.
من بارها در گفتوگوهایم به این موضوع اشاره کردهام؛ بعضیها فقط به جاذبهها توجه داشتند و به همین دلیل گاهی واژگان بومی را ردیف میکردند بدون آنکه بدانند هر واژهی بومی قادر به ارائهی کارکرد دراماتیک یا بصری نیست. واژهی بومی باید از خود اثری در متن بگذارد تا متن شروع کند به کار کردن. عدم شناختِ پتانسیل و عملکرد درونیِ واژگان، به این مشکل دامن میزد. به خاطر این ندانمکاریها، نوعی ادبیات توریستی زاده شد. این ادبیات متکی به داستانگویی مستقیم از متلها و افسانههای بومیست. این دوستان آنچه سینه به سینه نقل شده بود را بدون کم و کاست میچپاندند توی داستانهاشان، و همین کار را خراب میکرد. به هر صورت یک روز بایگانی متلها و افسانههای بومی این سرزمین تفتیدهی مرگزا، تمام خواهد شد؛ وقتی تمام میشود بعضیها بیکار میشوند. دیدیم که چگونه در عنفوان جوانی یا نزدیکیهای میانسالی، بازنشست شدند؛ و این بدترین نوع سود بردن از ادبیات بومیگراست. شما اگر میخواهید افسانههای بومی را تعریف کنید، مطمئن باشید که مردم عادی بهتر روایت خواهند کرد تا یک نویسندهی مبتدی. چیزی که در اینجا حائز اهمیت است، عملکرد پیرنگ یا پلاتهای نهفته در متلها و افسانههای دریاییست، که اگر به درستی کشف شوند، در جانمایهی داستان غوغا به پا خواهند کرد. اینها میشود بهانهای برای نو کردن یک فضای بومی و شاید کلیشهای. مسلماً اگر نویسنده از امکانات بصری و دراماتیک درونیِ خود برخوردار نباشد، یا با ژانر مدرن ادبیات جهان آشنا نباشد، در میانهی راه متوقف خواهد شد. شما به «اهل غرق» خانم روانیپور نگاه کنید، به حق بعضی از فضاسازیهاش مسیر درستی را در پیش گرفته است. اگر یک جایی متوقف میشود بهخاطر رویکرد سیاسی رمان است که ناگهان با آن مواجه میشویم و نمیدانیم به چه دلیل باید این اتفاق بیفتد. هیچکدام از زنان نویسندهی ما چنین جسارتی را نداشتند تا برای چنین تصویرسازیهایی خود را به آب و آتش بزنند. اما شما وقتی «کنیزو» و «سنگهای شیطان» را میخوانید درمییابید که چقدر همهچیز در داستانها دارد طبیعی اتفاق میافتد؛ انگار خود شما در بطن ماجرا گرفتار شدهاید.
احمد آرام: مگر میشود تراژدیِ واقعیِ یک جامعهی نابسامان را با آثار عوامپسند مطرح کرد؟ مگر میشود این دردهای نهفته را رمانتیک نشان داد؟ در اینجا چیزهایی فراتر از احساسهای بیمنطق دارد اتفاق میافتد. آسان پسندیهایی که این روزها در ادبیات ما دارد رخ میدهد و بعضی از کتابها را به نحو خندهداری به چاپهای نجومی میرساند را جدی نگیرید. ادبیاتِ واقعیِ این مردمانِ فراموش شده، این نیست.
اینکه میگویید آیا ادبیات بوشهر صاحب یک نحله در ادبیات معاصر است، به گمان من یک جورهایی تعصب ناسیونالیستی است. من شدیداً از ناسیونالیستیئی که خودمحوری و خودشیفتگی را گسترش دهد مخالفم. ادبیات جنوب از خوزستان و بوشهر تا انتهای چاهبهار گسترش مییابد. میتوان گفت این خطه در جنبش ادبیات جنوب سهم دارند؛ نمیتوان همه چیز را منحصر به یک منطقهی خاص دانست؛ بله اگر اینجور باشد میتوان گفت ادبیات جنوب بر کل ادبیات معاصر بیتأثیر نبوده. معلوم است وقتی زندهیاد غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری، و حتی ابراهیم گلستان، تأکیدشان بر شناخت پتانسیل داستانسرایی جنوب است، خودشان هم در این میان نقش عمدهای داشتهاند، یعنی اینکه در خلق داستانها و رمانهاشان، از این فرهنگ سود بردهاند. امروز در سرتاسر این خطه نویسندگانی داریم همه جوان، که به حق دارند زحمت میکشند از آن نیمهی بازِ در گذر کنند. حتماً با چنین تلاشی یک جریان خوب در راستای ادبیات معاصر رقم خواهد خورد.
●چند سال است که مقیم شهر شیرازید. گرچه هنوز خود را نویسندهای نزدیک به فضاهای بومی زادگاهتان میدانید (چیزی که اغلب هم در داستانهاتان نشان میدهید،) اما آیا از آب و هوای خوب شیراز است، یا فضای ادبی و شغلیاش که ماندگار شدید؟
به تنها چیزی که دارم فکر میکنم این است که در فضایی آرام زندگی کنم؛ به دور از تنشها و تنگنظریها؛ این حق من است. در جوانی تهران را تجربه کردم که بهخاطر دسترسی به سینما و تئاتر، پیامدهای خوبی داشت. امروز، به آرامش فکر میکنم. هر چقدر شهر بزرگتر باشد و شما دیده نشوید، خودش مزایایی بهدنبال خواهد داشت. از جنجال و حاشیه بیزارم. این چیزها تو را نابود خواهد کرد. شیراز شهر بدی نیست. جالب است که چوبک هم از پنج سالگی در این شهر ساکن شد، یا رسول پرویزی. توانستند از جریان بالقوهای که در این شهر میگذشت سهیم شوند و دست به نگارش داستان بزنند. البته من داستانهایم را در جنوب نوشته بودم، وقتی ساکن شیراز شدم امکان چاپ آنها مهیا گردید.
●در ذهنیت داستانی دو نسل اخیر از داستاننویسان بوشهر، نوگرایی عنصر بسیار پُررنگیست. خود شما هم به رویکردهای پستمدرنیستی علاقهمندید و گاهی حتی کاملاً فرمال میشوید. منی که فضای درونی ادبیات بوشهر را دیدهام، حس میکنم نسبت به فضای کلی ادبیات ایران هم علاقهی بیشتری به پستمدرنیسم دارد؛ و این اغلب خوب است، گرچه گاهی هم کار را خراب کرده. موجودیت چنین گرایشی را قبول دارید؟
ببیند، من هنوز نمیتوانم تعریف درستی از پست مدرنیسم تحویلتان بدهم، یا بگویم که در کجای داستانم چنین ژانر یا سبکی را دنبال کردهام؛ و خدا را شکر میکنم که هنوز هم نمیدانم. اینکه منتقدانی مثل شما چنین برداشتی کردهاند، حالا به حق یا ناحق، برمیگردد به دانش خودشان و اینکه آزادند سبکها را از دل آثار بیرون بکشند؛ همهچیز بستگی به خودشان دارد. هرگاه میخواهم در اینباره حرفی بزنم با احتیاط از کنارش رد میشوم. من میخواهم از مسیری متفاوت با دیگران به مقصدی که در نظر دارم برسم، و البته مطمئن باشید که مقصد نهایی من همان مقصدی است که پشت هر مقصد دیگر پنهان مانده. شاید همین طرز فکر است که یک جورهایی آثار آدم را پیچیده میکند. یک چیز دیگر هم خدمتتان عرض کنم؛ ما ایرانیها هر چیزی را که از غرب میگیریم بنا به سلیقهی خودمان ایرانیزهاش میکنیم. شما اشارهی خوبی به همهگیر شدن پستمدرن کردید و این یعنی همان ایرانیزه کردن تفکری که از ریشه متعلق به ما نیست. خب، بعضیها از این ژانر وارداتی فقط پز دادنش را میخواهند. من هیچ اشکالی در رویکردهای مدرنیته نمیدانم، زمانه این را میخواهد؛ همانگونه که زمانهی داستایوسکی، از او خواست تا به خلق «جنایت و مکافات» بنشیند و یک کار مدرن زاده شود. ایراد ما در کجفهمی بعضی چیزهاست. گاهی دانشش را نداریم و گاهی عجولانه به سمتش میرویم تا دیگران فکر نکنند که ما از قافله عقب ماندهایم. جامعهی ناهمگون ما هم این آمادگی را دارد تا چنین هرج و مرج ادبی را دامن بزند. اینکه میگویید پستمدرنیسم بعضی مواقع کار را خراب کرده است؛ میخواهم بگویم به همین دلیل است که بعضیها در عنفوان جوانی در داستانشان خودکشی میکنند.
●یکی از دلایل این مشکلات شاید فقر در نقد ادبی و آسانپسندی رورافزون خوانندگان باشد...
همیشه حق با خواننده نیست! نویسنده نمیتواند طبق سلیقهی خواننده پیش برود؛ بعضی از منتقدان هم آسانپسندی را در ادبیات رواج دادهاند. من این روش را نمیپذیرم. منتقدی اخیراً، درست قبل از نمایشگاه کتاب تهران عجولانه آثار مرا در محدودهی نیم صفحهی روزنامه، نقد کرده است. سرتاسر مطلبش در تضاد با آن چیزهایی بود که خودش هم بهدرستی نمیشناختشان، یعنی در واقع خودش، خودش را خیلی ناشیانه نقد کرده. او دیکتاتورمآبانه از من میخواهد که طبق سلیقهاش کارم را دنبال کنم؛ یعنی در حقیقت تعیین تکلیف کرده. خب، این یک جریان محفلیست. در خوب بودن نقد، حتی نقد منفی، جای شک نیست. یک منتقد فهیم میتواند جریان ادبی را تیزهوشانه دنبال کند و خواننده را در مسیر درست هدایت نماید؛ همان چیزی که امروز در ادبیات غرب و اروپا دنبال میشود و هیچکس هم آسیب نمیبیند؛ نه خواننده، نه نویسنده و نه منتقد، چرا که هر سه اشراف دارند به جایگاه خودشان. در ایران ما اینطور نیست متأسفانه، و من از این موضوع بسیار رنج میبرم. ما بهسختی میتوانیم منتقدی را پیدا کنیم که حوصله داشته باشد یک اثر ادبی را بهدرستی تحلیل کند. حالا درست است که ما روزنامهای هم نداریم و اینها همهشان جسدهای لرزاناند، اما همهی ما باید تلاش کنیم تا نقد نوین پیدا شود. این فقر ادبی اگر گسترش یابد دامن همهی ما را میگیرد یک روز.
احمد آرام: ما بهسختی میتوانیم منتقدی را پیدا کنیم که حوصله داشته باشد یک اثر ادبی را بهدرستی تحلیل کند. حالا درست است که ما روزنامهای هم نداریم و اینها همهشان جسدهای لرزاناند، اما همهی ما باید تلاش کنیم تا نقد نوین پیدا شود. این فقر ادبی اگر گسترش یابد دامن همهی ما را میگیرد یک روز.
●چهار مجموعه داستان دارید که در هر کدام دغدغههای شما در حال تغییر است. در اولی واژههای بومی و فضاهای بومی پُررنگ شده، در دومی به نویسندهای فرمگرا تبدیل شدهاید، در مجموعه داستان سومتان باز هم نگاهی دارید بر فضاهای بومی و اینبار بیشتر به عناصر پستمدرنیستی در کنار افسانههای بومی اجازهی دخالت دادهاید، و در تازهترین مجموعه داستانتان عنصر طنز را به دنیای داستانی خود اضافه کردهاید. به نظر من روند کیفی داستانها صعودی بوده اما این دگردیسیها (اگر بتوان گفت دگردیسی) برای خواننده کمی ناگهانی نیست؟
تفاوت در این چهار اثر تعمداً اتقاق نیفتاده، یعنی اینطور نبوده که بنشینم و یک اثر یک اثر متفاوت با سایر آثارم بنویسم، نه، چنین چیزی نیست. همانگونه که دنیای دیجیتالی دقیقه به دقیقه به رویکرد تازهای در فنآوری دست مییابد، بالطبع این تغییرات خُرده خُرده توی تنِ جامعهی ما مینشیند، و همهچیز را تحت تأثیر خود قرار میدهد. من دوست ندارم امروزم شبیه دیروز باشد، و در عین حال، باید خودم را برای فردا آماده کنم. فردا چگونه با من روبرو خواهد شد، یا برعکس، من چگونه قادر خواهم بود در مقابلش ظاهر شوم؟ هیچکس نمیتواند پیامبرگونه پیشبینی کند، اما یک کار میشود کرد؛ اینکه نویسنده هوشیارانه مصالح و ابزارش را بهدرستی انتخاب نماید تا به کار فردا بیاید. اینکه دیگر عیبی ندارد. وقتی فضایی را انتخاب میکنم، ناخودآگاه به تناسب آن فضا، همه چیز در برابر من صف میکشد؛ از واژگان گرفته تا عناصری که در معماری داستان دخیل هستند. آنها به سمت من میآیند، نه اینکه من به زور وادارشان کنم که در تملک من قرار بگیرند. طبعاً در این روند، زبانِ روایت هم خودش را پیدا میکند و همه چیز در روند خلق یک داستان قرار میگیرد.
●با این تفاصیل، شما بهعنوان یک نویسنده اینگونه دگرگونیها در گسترهی آثارتان را چگونه ارزیابی میکنید؟ یعنی اگر خودتان بخواهید گذری داشته باشید در آثارتان، چه میگویید؟
در اولین مجموعه داستانم «غریبه در بخار نمک» به تناسب، فضا در عناصر داستانی دخالت کرده است. با این عناصر داستانی صدای متن هم شنیده میشود، با این صدای متن واژگان بومی هم خودشان را نشان دادهاند و به صدای خودشان رسیدهاند. در رمان «مردهای که حالش خوب است»، نویسندهی «غریبه در بخار نمک» یک جور دیگر دیده میشود، چرا که اینبار موضوع در عمق یک فضای بسته میگذرد؛ فضایی که به تناسب یک روایت تو در تو بالا میآید و خودش را نشان میدهد. در این اثر رسالت واژگان بومی مشخص است و کاملاً با کاربرد آن در اولین کتابم تفاوت دارد. میبینید که اینبار در فرایند یک روایت تمام عناصر داستانی وارد نوعی مهندسیِ ساختاری میشوند و لحن واقعی روایت از آن زیر، بالا کشیده میشود. یادم میآید همان موقع از سوی بعضیها متهم شدم که بومیگرایی مطلق یعنی مرگ نویسنده، حال آنکه چنین چیزی نبود. در مجموعه داستان «آنها چه کسانی بودند؟!» با سوژههایی روبرو شدم که میخواستند زبان تازهای در روایت دنبال کنند. این زبان میخواست به نوعی توانمندی برسد تا مفهومرسانی را در حد و قوارهی سوژه پیش ببرد، و این خودش تجربهی مهمی بود برای من. یادم میآید وقتی مجموعه داستان دیگرم «کسی ما را به شام دعوت نمیکند» را چاپ کردم، همانهایی که از بومیگرایی بیزار بودند این بار شمشیر را از رو بستند و به دفاع از بومیگرایی برخاستند؛ که چرا نویسنده از ادبیات دیارگرای خود جدا افتاده! میبینید؟ این نمونهای از فضای نقد ادبی در کشور ما است! منتقدان بر این فکر تأکید دارند که شما باید همانی باشید که ما تشخیص میدهیم. مگر قرار است که نویسنده همیشه شبیه دیروزش باشد؟ این دگردیسی که بهش اشاره کردید برنامهای از پیش تعیینشده نبود، که باعث حیرت خواننده بشود، نه، این امری طبیعی است که هر نویسندهای در سرتاسر عمر نوشتاریش، به تناسب سلیقه و دانشی که دارد، خودش و عناصر داستانیاش را نو کند. ممکن است در وهلهی اول خواننده جا بخورد، خب بخورد! شوک دادن کار بدی نیست. همه میدانند که پس از شوک یک بیداری ابدی به سراغ آدم میآید. من برای این بیداری بسیار احترام قایل هستم، چراکه خود خواننده تقلا کرده تا به شناخت بهتری برسد. به نظر من باید چنین اتقاقی بیفتد تا ما به باورهایمان برسیم؛ به آن چیزهایی که از ما دریغ داشتهاند. اگر میدانید این رویکرد ناگهانی است چه اشکالی دارد. ما در زندگی روزمره همیشه در حال روبرو شدن با چیزهای ناگهانی هستیم.
●خاصنویسی چقدر برایتان مهم است؟ بهنظر من شما از معدود نویسندگان کنونی ادبیات ایران هستید که گرایش واضحی به خاصنویسی (در تقابل با عامنویسی) دارد.
بدیهیست که خاصنویسی تفاوتی اساسی با عامنویسی دارد. بدیهیست بین عامنویسی و خاصنویسی هم فاصلهای هست که مربوط میشود به آن دسته از نویسندگانی که قصد دارند در این فاصله بمانند و از هر دو رویکردِ ادبی سود ببرند. من خاصنویسی را رویکردی بسیار جدی میدانم که قصد دارد حضوری دائمی در ادبیات معاصر داشته باشد؛ البته این حضور نباید دارای تاریخ مصرف باشد. در این ژانرِ نوشتاری آنچه بیش از همه خواننده را متحیر میکند و در صحنههای متفاوت بر حیرت او میافزاید، تنوع زبانی است. علیرغم این تنوع زبانی، به گفتهی اوکتاویو پاز، جسمیت هم وجود دارد. پاز میگوید اینگونه زبانها از استخوان، عضله و عصب ساخته شده است. اینجور نگاه کردن به یک ساختار کلامی نشان از توجه آن دسته از اندیشمندانی دارد که آفرینندهی حقیقی را زبان میدانند. من وارد رویکرد فلسفی آن نمیشوم، اما نتیجه و هدف این گونهی ادبی، یکی شدن با متن است. بیراه نیست که بورخس میگوید، وقتی شکسپیر میخوانیم، شکسپیر هستیم. گاهی در این میان بازی هولناکی هم صورت میگیرد که توان خوانندهی معمولی در کشف چنین ساختاری به جایی نمیرسد. من به خوانندهام اعتماد دارم؛ چون اعتماد دارم بهش خیانت نمیکنم، و میدانم یک روز از این بازیهای هولناک سربلند بیرون خواهد آمد.
●یعنی در روزگار آسانپسندیها باید برای تاریخ، برای مخاطب غایب، برای آیندگان نوشت؟
نمیخواهم اثری بیافرینم که مرا به سایه بفرستد. آثار هر نویسندهای باید در هر زمانهای خوانده شود؛ مثل بوف کور، مثل شازده احتجاب و نمونههای خوبی که در ادبیات ایران داریم. به آثار ساموئل بکت، بورخس و جویس نگاه کنید؛ هرچه جهان کهنهتر میشود آثار این آقایان نوتر و پر انرژیتر به نسل بعد میرسد. این را باید بدانیم که پشت هر اثر خوب یک تراژدی دردناک خوابیده. تراژدی اتفاقیست که مرتباً بر ما نازل میشود؛ آنچنان که بر بکت و بورخس و جویس نازل میشد و هرکدامِ آنها از تراژدی سود میبردند تا به راز تنهایی انسان برسند. مگر میشود تراژدیِ واقعیِ یک جامعهی نابسامان را با آثار عوامپسند مطرح کرد؟ مگر میشود این دردهای نهفته را رمانتیک نشان داد؟ در اینجا چیزهایی فراتر از احساسهای بیمنطق دارد اتفاق میافتد. آسان پسندیهایی که این روزها در ادبیات ما دارد رخ میدهد و بعضی از کتابها را به نحو خندهداری به چاپهای نجومی میرساند را جدی نگیرید. ادبیاتِ واقعیِ این مردمانِ فراموش شده، این نیست. شما وقتی که به طور دقیق این گونهی جدید را مورد ارزیابی قرار میدهید، در مییابید که در این آثار، همهی دردها، به نوعی مشکوکانه فقط در سطح میگذرد؛ درمییابید که اصلاً نویسنده تعمداً قصد دارد شما را در همان سطح نگه دارد. آخر این شد ادبیات مردمگرا یا متعهد؟! شما به این چند کتابی که اخیراً دور و برش جنجال آفریدهاند توجه کنید؛ مشکلات جوانهای ما را مربوط دانستهاند به داشتن دوست دختر، لباسهای مارکدار، بازارچههای آنچنانی و عطرهای فرانسوی! مسخره است این نگرش، و این یعنی خراب کردن جوانهایی که در جامعه با دردِ نداشتنهای خود زندگی میکنند. خب معلوم است که این رقم کتابها خیلی راحت چاپهای نجومی پیدا میکنند و هیچ مانعی هم بر سر راهشان پیدا نمیشود. نویسندگانِ خاصنویس اهل فریب دادنِ خود یا گمراه کردنِ دیگران و جامعه نیستند.
●در «همین حالا داشتم چیزی میگفتم» به نویسندهای جهانوطن میمانید که پس از سه مجموعه داستان و یک رمان (با آثار نمایشی فعلاً کاری نداریم،) توانسته به ایدهآلهای ذهنیاش برسد. داستانهایش مستقلتر و کاملتر شدهاند. مثلاً در «آنها چه کسانی بودند؟!» اصرار بیش از حدی داشتید بر استفاده از یک تکنیک واحد در روایت. یا در «کسی ما را به شام دعوت نمیکند» برخی از فضاها واقعاً درنیامده بودند، اما بهنظر من در «همین حالا...» همهچیز به تجلی رسیده است و شما هم از فضاهای بومی بیش از هر وقت فاصله گرفتهاید.
متشکرم از نگاه دقیق شما، و به این نگاه احترام میگذارم. در مجموعه داستان «آنها چه کسانی...» میان امواج لرزان واژگان، یک موسیقی خاص وجود دارد؛ این موسیقی خصوصیات صوتی واژه را مشخص میکند. گاهی این صوت به راحتی شنیده نمیشود؛ انگار صداش مانده است پشت پردههای ضخیم! خب، روایت هم به سادگی منتقل نمیگردد؛ برای شکار روایت باید از طریق صوت واژگان تقلا کرد؛ این را همیشه گفتهام. من در سالهای دور، برای اولین بار با نوعی موسیقی مدرن، در جشن هنر شیراز آشنا شدم که مرا شیفتهی خودش کرد، و این موسیقی چیزی نبود جز اصواتی خشن، وحشتانگیز، جذاب و حتی گاهی خارج و غیر طبیعی؛ که بسیار تکاندهنده بود و آبشخور چنین موسیقیئی روزگار پرآشوب دههی ۶۰ میلادی بود. این جنبش موسیقایی، به موسیقی الکترونیک معروف شد؛ و آهنگساز نابغهای بهنام «اشتوکهاوزن» رهبری آن را در «سرای مشیر» بهعهده داشت. این موسیقی همچون سایر موسیقیهای ترکیبی هدفش فاصله گرفتن از خصوصیت صوتی موسیقایی سنتی بود. در حقیقت یک تحول بزرگ در جهان موسیقی محسوب میشد. اشتوکهاوزن با نتهایی سر و کار داشت که به نوعی عاملی از تبدیلِ لحظاتِ صوتیِ زندگی بشر بود. با هر قطعهی شنیداری، ما وارد فضایی میشدیم که جهان مدرن و ماشینی را روایت میکرد. این نوع روایت موسیقایی شگفتانگیز بود. معلوم است که آن زمان خیلیها نتوانستند آن را درک کنند. شاید به خاطر این بود که با بافت و نوع زندگی سنتی ما فاصله داشت. چقدر به او فحش و بد و بیراه گفتند؛ اما همین موسیقی مرا به فکر واداشت. تفاسیری مختلف از اجرای آن در مطبوعات منعکس گردید، و یکی از تفاسیر خوبش را از زبان یدالله رؤیایی شنیدم که گفت، موسیقی اشتوکهاوزن همچون تیغی است که بر اعصاب ما کشیده میشود؛ و بعد از آن هم عدهای به ایشان بد و بیراه گفتند؛ در حالی که نگاه رؤیایی، یک نگاه زیباییشناسانه بود. خب، این گونهی موسیقایی هم داستانهایی را روایت میکرد که از لایههای مختلف میگذشت و در نهایت در درون انسان به سرانجام میرسید. در بعضی از داستانهای همین کتابِ «آنها چه...» کوشش کردهام لایههای شنیداری ایجاد کنم. و همین رویکرد را در کتاب «کسی ما را...» هم وجود دارد. اینکه میگویید بعضی از داستانها درنیامده، من نمیدانم منظورتان کدام داستان است. من بارها گفتهام در داستانهای تجربیام خواننده را سهیم دانستهام در پیشبرد داستان. این یکی از اهداف من بوده که هنوز هم بهش توجه میکنم. امیدوارم عملکرد درستی را دنبال کرده باشم. اما این حقیقت را هم نباید نادیده گرفت، که به هر صورت، شما هم یکی از آن خوانندگانی هستید که از خود تلاشی نشان دادهاید تا چیزهایی را کشف کنید. در آخرین کتابم که نشر «چشمه» بیرون آورده، گرچه از فضای بومی، به ظاهر، فاصله گرفتهام، اما در واقع باید پذیرفت که پشت هر داستان، همان خمیرمایههای بومیگرایی وجود دارد؛ همان فرهنگ جنوبی هنوز زنده است؛ با این تفاوت که حالا همان آدمها وارد فضایی مدرنتر میشوند.
ادامه دارد
در همین زمینه:
نظرها
نظری وجود ندارد.