ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ارزش زندگی

<p>ناصر غیاثی -ماه مارس امسال روزنامه&zwnj;ی فرانکفورته روندشاو به مناسبت انتشار رمان &laquo;لوکا و آتش زندگی&raquo; گفت&zwnj;وگویی با سلمان رشدی انجام داد در مورد خیزش کشورهای عربی، بازی&zwnj;های کامپیوتری، و علاقه&zwnj;ی رشدی به بازیگری در سینما. یادآوری می&zwnj;کنم که &laquo;لوکا و آتش زندگی&raquo;، آخرین رمان رشدی برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است. گفت&zwnj;و&zwnj;گو با رشدی بسیار طولانی بود. برای همین فقط بخش&zwnj;هایی ترجمه شد که به موضوعات فرهنگی اختصاص دارد. شکل تلخیص&zwnj;شده&zwnj;ی گفت&zwnj;و&zwnj;گوی فرانکفورتر روند شاو با سلمان رشدی را می&zwnj;خوانید:</p> <!--break--> <p><strong>فرانکفورته روندشاو: آقای رشدی، شما تحلیل&zwnj;های سیاسی&zwnj;تان را مرتب در روزنامه&zwnj;های معتبری چون نیویورک تایمز منتشر می&zwnj;کنید اما در کنار آن معلوم شده، طرفدار سرگرمیِ سراپا پیش پا&zwnj;افتاده&zwnj;ی بازی کامپیوتریAngry Birds هم هستید که خیلی غافلگیرمان کرد. چه چیزی باعث می&zwnj;شود یک آدم ۶۳ ساله با پرنده&zwnj;ها به خوک&zwnj;ها شلیک کند؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p><strong><img alt="" align="left" width="200" height="328" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/SALROSHGHIA03.jpg" />سلمان رشدی:</strong> اعتیاد! ضمن این که Angry Birds یک بازی احمقانه&zwnj;ی کامپیوتری است. هیچ کاری نمی&zwnj;کنی، مگر انداختن پرنده&zwnj;ها به طرف خوک&zwnj;ها. این بازی همه چیز دارد مگر کیفیت و اتفاقاً به همین دلیل معتادش هستم.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>توضیحی برای این دارید که چرا چنین بازی سَبُکی با آن گرافیک&zwnj; سال&zwnj;های هشتاداش تبدیل به یکی از موفق&zwnj;ترین بازی&zwnj;های Smartphone شده است؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>این بازی فقط در نگاه اول یک بازی احمقانه است چون برای به&zwnj;دست آوردن بیشترین امتیاز باید دقیقاً آن جایی را در قلعه پیدا کنی که باید به خوک&zwnj;ها حمله کنی. این کار کمی پیچیده&zwnj;تر از آن است که گرافیک ساده&zwnj;اش&zwnj; باعث می&zwnj;شود آدم حدس بزند. گرچه گذشتن از مرحله&zwnj;ها آسان است اما خوب بازی کردن سخت است. بسته به امتیازی که می&zwnj;آوری، یک یا دو یا سه ستاره می&zwnj;گیری.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>روزی چند بار Angry Birds بازی می&zwnj;کنید؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>صادقانه بگویم؟</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>بله.</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>ناچارم آی&zwnj;فونم را در یک اتاق دیگر بگذارم و درش را قفل کنم وگرنه تمام وقت باهاش کلنجار می&zwnj;روم. این بازی مثل خیلی از وقت&zwnj;گذارنی&zwnj;های ابلهانه&zwnj;ی دیگر به درد این می&zwnj;خورد که شعورات را تعطیل کنی. مواقعی هست که احساس می&zwnj;کنم بی&zwnj;حال و بی&zwnj;رمقم، مثلاً وقتی خیلی متمرکز روی یک کتاب کار می&zwnj;کنم. این جور مواقع باید بتوانم دست از کار بکشم و استراحت کنم، به چیزی احتیاج دارم که حواسم را پرت کند و در عین حال به مغزم اجازه بدهد آرام بشود.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>بمباران کردن با پرنده&zwnj;ها در این کار کمک&zwnj;تان می&zwnj;کند؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>مطلقاً. چون به هوشم نیازی ندارم. میلان، پسر کوچک سیزده ساله&zwnj;ام توجه&zwnj;ام را به این بازی جلب کرد. البته از بیشتر بازی&zwnj;های کامپیوتریی که نشانم می&zwnj;دهد، سردرنمی&zwnj;آورم. حتی از مرحله&zwnj;ی اول&zwnj;شان هم نمی&zwnj;توانم رد بشوم.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>بیشتر بزرگسالان بازی&zwnj;های کامپیوتری را وقت&zwnj;کُشی می&zwnj;دانند. نگران این هستند که بچه&zwnj;ها اغلب ساعت&zwnj;ها در جهان&zwnj;های موازی خشن غوطه&zwnj;ور بشوند و دیگر از آن بیرون نیایند. با توجه به شناخت&zwnj;تان از موضوع آیا شما هم این نگرانی را دارید؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>یکی یکی برویم جلو. بستگی به این دارد که افراط&zwnj; کنی یا اندازه نگه داری. بدترین حالت این است که بچه از مدرسه می&zwnj;آید، وارد یکی از این شبکه&zwnj;های اجتماعی می&zwnj;شود و وقتی موقع خوابش می&zwnj;شود، نمی&zwnj;خواهد از آن دنیا بیرون بیاید. از این گذشته به نظر من بسیاری از این بازی&zwnj;های بکُش بکُش ِ پرطرفدار مثل Call of Duty خیلی ناجورند چون به شدت خشونت&zwnj;آمیزند. در اغلب بازی&zwnj;ها باید تا می&zwnj;توانی آدم بکُشی. عکس این بازی&zwnj;ها، بازی&zwnj;های دیگر خیلی جالب&zwnj;اند چون شیوه&zwnj;ی غیرارتدوکسِ فکرکردن را به تو یاد می&zwnj;دهند. بازی وقتی جالب می&zwnj;شود که برای حل مشکلات خاصی از جلو با آن&zwnj;ها روبرو نشوی بلکه ناچار بشوی فکرت را به کار بیندازی.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>بازی آشکارا روی نوشتن&zwnj;تان هم تأثیر گذاشته است. در رمان تازه&zwnj;تان &laquo;لوکا و آتش زندگی&raquo; شخصیت اصلی باید مثل یک بازی کامپیوتری مرحله به مرحله بجنگد و پیش برود. فکر می&zwnj;کنید با این ترفند بتوانید جوانانِ بیشتری به کتاب خواندن جذب کنید؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>از بسیاری نظرها لوکا یک داستان کلاسیکِ ورود به جامعه، داستان یک جست&zwnj;وجو است. از آن&zwnj;جا که آن را به زبان امروزی نوشته&zwnj;ام، برای نسل جوانِ خواننده هم جذابیت دارد. در یک روزنامه&zwnj;ی انگلیسی دو تا نقد بود. یکی را یک منتقد ادبی نوشته بود و دیگری را پسرش. پدر از کتاب هیچ خوش&zwnj;اش نیامده بود چون از نظر او بازی&zwnj;های ویدئویی زشت&zwnj;اند و جایی در ادبیات ندارند. عکسِ او، پسرش تمام عناصری را که پدر نقد کرده بود، دوست داشت. به&zwnj;خصوص از اشارت تلویحی به بازی&zwnj;های کامپیوتری خیلی خوش&zwnj;اش آمده بود. چیزی که تحریکم کرد این بود که تا آن موقع هیچ کتابی را نمی&zwnj;شناختم که از ساختار این بازی&zwnj;ها به عنوان نقطه&zwnj;های ریز روایی استفاده کرده باشد و وقتی به چیزی برمی&zwnj;خورم که کسی انجام نداده، مثل آهنربا جذبم می&zwnj;کند.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong><img alt="" align="left" width="200" height="304" src="http://www.zamaaneh.com/pictures-new/SALROSHGHIA02.jpg" />در جایی از کتاب&zwnj;تان یک بار دیگر به صراحت تأکید می&zwnj;کنید، از دست دادن زندگی&zwnj;های زیادِ مجازی مثل مرگ واقعی نیست. آیا این تفسیر شما از بحث پیرامون تأثیرات خشونت&zwnj;آفرینیِ بازی&zwnj;های خشن است؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>در این زمینه می&zwnj;خواستم مسئله&zwnj;ی ارزش زندگی را طرح کنم. از یک سو می&zwnj;توانی در این جهان&zwnj;های تصنعی ِ سحرآمیز با پریدن از یک مرحله به مرحله&zwnj;ی دیگر هزاران زندگی جمع کنی. اگر یکی را از دست بدهی، ۹۰۰ تای دیگر داری. در بازی، زندگی ارزان است. درونمایه&zwnj;ی اصلی کتاب من اما از دست دادن قریب&zwnj;الوقوع یک زندگی، یعنی زندگی پدر شخصیت اصلی است که نمی&zwnj;توان جبران&zwnj;اش کرد. در این کتاب نه طرفدار بی چون و چرای بازی&zwnj;های کامپیوتری هستم نه محکوم&zwnj;شان می&zwnj;کنم. همه&zwnj;ی چیزی که می&zwnj;گویم این است: این بازی&zwnj;ها مدت&zwnj;هاست، پاره&zwnj;ای از جهانی هستند که در آن زندگی می&zwnj;کنیم. سر ِبچه&zwnj;های ما مشغول همین&zwnj;هاست. ما بزرگسالان می&zwnj;توانیم دست&zwnj;کم زحمت این را به خودمان بدهیم که بفهمیم&zwnj;شان. مجبور نیستم حتماً به آن&zwnj;ها علاقه داشته باشیم.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>در حالی که پدر لوکا رو به موت است، نوبودادی (Nobodaddy)، نوعی آواتار ِ پدر، پسر را در سفرش به خیال همراهی می&zwnj;کند. پدر ضعیف&zwnj;تر می&zwnj;شود و نوبودادی قوی&zwnj;تر. چه چیز ِ این موتیف ِ پدرکشی باعث برانگیختن شما شد؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>باید اعتراف کنم که اسم نوبودادی را از ویلیام بلیک دزدیده&zwnj;ام. او شعری نوشته با عنوان &laquo;به نوبودادی&raquo;. از نظر بلیک این اسم مترداف خداست. خدا پدر غایبی است که هیچ کجا نمی&zwnj;شود پیداش کرد. بلیک در شعرش خدا را به باد انتقاد می&zwnj;گیرد: &laquo;تو چگونه پدری هستی؟ وقتی به کمک یا راهنمایی نیازمندم، نیستی. تو یک Nobody از یک پدری، پدر نیستی.&raquo; در کتاب من اما نوبودادی نمادی از مرگ است. می&zwnj;خواستم مرگ دقیقاً همان قدر چیز خاصی باشد که زندگی هست. همه&zwnj;ی ما زندگی&zwnj;های فردی خاصی داریم. این ویژگی باید برای مرگ هم مصداق داشته باشد.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>بیشتر توضیح می&zwnj;د&zwnj;هید؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>مرگ عمومی وجود ندارد. هر انسانی مرگ خاص خودش را دارد و فقط &laquo;نمی&zwnj;میرد&raquo;. اجرا کردن و به صحنه بردنش به نظرم جالب آمد. نوبودادی یک شخصیت کلایسک ِ خبیث نیست. اغلب نمی&zwnj;دانیم چه علایقی را نمایندگی می&zwnj;کند یا این که آیا چیز خوبی در وجود او هست یا خیر و همین&zwnj;ها او را وحشتناک&zwnj;تر می&zwnj;کند. از آن&zwnj;جا که او شکل تجسم&zwnj;یافته&zwnj;ی مرگِ پدر است، بسیاری از خصلت&zwnj;های او را گرفته است. به همین خاطر اغلب به نظرِ پسرِ پدر خیلی صمیمی به نظر می&zwnj;آید. البته موقع نوشتن خیلی ناراحت بودم که نکند نوبودادی من خیلی ترسناک بشود. کتاب را به پسرم میلان دادم بخواند.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>خُب؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>وقتی به من گفت، نوبودادی شخصیت محبوب اوست، خیالم راحت شد.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>جا خوردید؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>در واقع نه. خباثت نیروی زیادی برای از راه بدر بردن بچه&zwnj;ها دارد. همه&zwnj;شان می&zwnj;خواهند در کارنوال لباس Darth Vader بپوشند، هیچ&zwnj;کدام&zwnj;شان نمی&zwnj;خواهند مثل Luke Skywalker به یک مهمانی بروند. چرا؟ چون bad guys، cool هستند، گرچه همه&zwnj;ی بچه&zwnj;ها از آن&zwnj;ها می&zwnj;ترسند. اما خبیث&zwnj;ها لباس سیاه به تن دارند، عجیب و غریب نفس می&zwnj;کشند، کلاهخود به سر دارند یا صورت&zwnj;شان با رنگ&zwnj;های قرمز و سیاه نقاشی شده و شاخ شیطان دارند. اگر پسرم از این شخصیت خوش&zwnj;اش نمی&zwnj;آمد، نمی&zwnj;دانستم چطور ادامه بدهم. چون این شخصیت همین&zwnj;طور که هست برای ساختمان ِ رمان خیلی مهم است.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>همکار شما موریس سنداک زمانی گفته بود، بچه&zwnj;ها به تاریک&zwnj;ترین چیزها فکر می&zwnj;کنند اما کسی را ندارند که بتوانند درباره&zwnj;اش با او حرف بزنند چون بزرگسالان اغلب اکراه دارند برای&zwnj;شان توضیح بدهند بعد از مرگ چه می&zwnj;شود. آیا نشانه&zwnj;ی یک کتاب خوب کودکان این است که این ترس&zwnj;ها را مطرح کند؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>کتاب کودکان باید ترس&zwnj;های واقعی را جدی بگیرد و به دست آوردن&zwnj; ِ این سخت است. بهترین کتاب کودکان کتاب&zwnj;هایی هستند که کوچک و بزرگ به یک اندازه بپسندند. سنداک با تصاویر کتاب&zwnj;هایش اغلب به گونه&zwnj;ای عالی موفق می&zwnj;شود به این موفقیت دست پیدا کند. مثلاً در &laquo;Ouitside over there&raquo; رشک و حسد بین برادر خواهرها را مضمون قرار می&zwnj;دهد. من تحسین&zwnj;کننده&zwnj;ی هنر او هستم اما این اواخر مشکل وحشتناکی با او داشتم که خیلی ناراحتم کرد.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>چی شده بود؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>از من خواستند کتابی را که طرح&zwnj;هایش را سنداک کشیده بود، نقد کنم. داستانی تاکنون منتشر نشده از ویلهلم گریم بود به نام Dear Mili. نوشتم طرح&zwnj;هایش تکراری است. خیلی از آن طرح&zwnj;ها را از کتاب&zwnj;های قبلی&zwnj;اش می&zwnj;شناختم. از این حرفم خوش&zwnj;اش نیامد و حسابی از کوره دررفت. از آن موقع دیگر با من حرف نمی&zwnj;زند. در گفت&zwnj;وگوهایش حتی گفته که از من متنفر است چون این یکی از آزاردهنده&zwnj;ترین نقدهایی است که خوانده. به نطرم خیلی حیف شد اما این مشکل من است.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>سال ۱۹۹۰که اولین کتاب جوانان&zwnj;تان &laquo;هارون و دریای قصه&zwnj;ها&raquo; - سلف ِ کتاب لوکا &ndash; را منتشر کردید، به خاطر فتوا تحت حمایت پلیس بودید و مخفی زندگی می&zwnj;کردید.</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>کتابی که در دوران تاریکی به بار نشست، بله.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>وقتی دوباره به تمام این شخصیت&zwnj;های آن زمان جان بخشیدید تا با کمک&zwnj;شان یک داستان تازه روایت کنید، بر شما چه می&zwnj;گذشت؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>قبل از هرچیز از خودم پرسیدم برای نوشتن یک کتاب دوم که پس از سلف&zwnj;شان مایوس&zwnj;کننده نباشد، چه کار می&zwnj;توانم بکنم. کتاب اول خیلی&zwnj;ها را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود، امری که برایم اهمیت زیادی دارد. متنفرام از این که بگویند، لوکا فقط یک تقلید بد از هارون است. کتاب اول را برای پسر بزرگم نوشته بودم، لوکا را برای پسر کوچکم میلان. از تمام چیزهایی که در مورد انتشار هارون اتفاق افتاد، بیست سال گذشته است.<br /> &nbsp;</p> <p>آن زمان این رمان مثل هر کتاب دیگری فقط نقد نشد بلکه تعبیری هم شد به نشانه&zwnj;ی حیات یک محکوم به مرگ.<br /> &nbsp;</p> <p>از نظر من &laquo;هارون&raquo; وسیله&zwnj;ای بود که نشان بدهم با وجود تمام تهدیدات باز هم می&zwnj;توانم کار بکنم. به این کتاب خیلی افتخار می&zwnj;کنم، چرا که در زمانه&zwnj;ای بسیار تاریک برای من به بار نشست و با این وجود کتاب تیره&zwnj;ای نشد.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>آقای رشدی، زمانی گفته بودید، ترجیح می&zwnj;دادید، هنرپیشه بشوید تا از مسایل سیاسی حرف بزنید یا رمان بنویسید. ناراحت&zwnj;اید این کار را نکردید؟</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>به عبارتی بله. هنرپیشگی بد جوری برایم جذابیت داشت. شغل رویایی من بود، راهی که با کمال میل می&zwnj;رفتم اما این کار را نکردم. مثل جایی از بدنم هست که می&zwnj;خارد اما دستم به آن&zwnj;جا نمی&zwnj;رسد. پیشترها در دانشگاه وقت خیلی بیشتری صرف هنرپیشگی در تئاترهای دانشجویی کردم تا نوشتن برای مجله&zwnj;های دانشجویی.</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>اما بالاخره به عنوان هنرپیشه&zwnj;ی مهمان در کنار Renee Zellweger و Hugh Grant در تولیدات هالییودی مثل Bridget Jones حضور داشتید.</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>بله، خیلی لذت&zwnj;بخش اما از این نظر عجیب بود که نقش خودم را بازی کردم. یک گیلاس شامپانی دستم بود و ایستاده بودم آن&zwnj;جا و شاهد رونمایی از Kafkas Motorbike بودم...</p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>کتابی که در فیلم به عنوان &laquo;بهترین کتاب دوران ما&raquo; تحسین می&zwnj;شود...</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>از قرار فیلم را می&zwnj;شناسید. خیلی غریب بود. در فیلم Then She Found Me هم در کنار Helen Hunt و Colin Firth نقش پزشک زنان را بازی کردم که آن هم خیلی لذت&zwnj;بخش بود. اما دیگر مدت&zwnj;هاست که هنرپیشگی برای من یک گزینه&zwnj;ی جدی در امر پیشرفت نیست. همین است که هست. حالا دیگر نمی&zwnj;توانم تغییراش بدهم.</p> <p><a href="http://www.fr-online.de/panorama/-welchen-wert-hat-ein-leben--/-/1472782/8079876/-/index.html">منبع ترجمه</a></p> <p>&nbsp;</p>

ناصر غیاثی -ماه مارس امسال روزنامه‌ی فرانکفورته روندشاو به مناسبت انتشار رمان «لوکا و آتش زندگی» گفت‌وگویی با سلمان رشدی انجام داد در مورد خیزش کشورهای عربی، بازی‌های کامپیوتری، و علاقه‌ی رشدی به بازیگری در سینما. یادآوری می‌کنم که «لوکا و آتش زندگی»، آخرین رمان رشدی برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است. گفت‌و‌گو با رشدی بسیار طولانی بود. برای همین فقط بخش‌هایی ترجمه شد که به موضوعات فرهنگی اختصاص دارد. شکل تلخیص‌شده‌ی گفت‌و‌گوی فرانکفورتر روند شاو با سلمان رشدی را می‌خوانید:

فرانکفورته روندشاو: آقای رشدی، شما تحلیل‌های سیاسی‌تان را مرتب در روزنامه‌های معتبری چون نیویورک تایمز منتشر می‌کنید اما در کنار آن معلوم شده، طرفدار سرگرمیِ سراپا پیش پا‌افتاده‌ی بازی کامپیوتریAngry Birds هم هستید که خیلی غافلگیرمان کرد. چه چیزی باعث می‌شود یک آدم ۶۳ ساله با پرنده‌ها به خوک‌ها شلیک کند؟

سلمان رشدی: اعتیاد! ضمن این که Angry Birds یک بازی احمقانه‌ی کامپیوتری است. هیچ کاری نمی‌کنی، مگر انداختن پرنده‌ها به طرف خوک‌ها. این بازی همه چیز دارد مگر کیفیت و اتفاقاً به همین دلیل معتادش هستم.

توضیحی برای این دارید که چرا چنین بازی سَبُکی با آن گرافیک‌ سال‌های هشتاداش تبدیل به یکی از موفق‌ترین بازی‌های Smartphone شده است؟

این بازی فقط در نگاه اول یک بازی احمقانه است چون برای به‌دست آوردن بیشترین امتیاز باید دقیقاً آن جایی را در قلعه پیدا کنی که باید به خوک‌ها حمله کنی. این کار کمی پیچیده‌تر از آن است که گرافیک ساده‌اش‌ باعث می‌شود آدم حدس بزند. گرچه گذشتن از مرحله‌ها آسان است اما خوب بازی کردن سخت است. بسته به امتیازی که می‌آوری، یک یا دو یا سه ستاره می‌گیری.

روزی چند بار Angry Birds بازی می‌کنید؟

صادقانه بگویم؟

بله.

ناچارم آی‌فونم را در یک اتاق دیگر بگذارم و درش را قفل کنم وگرنه تمام وقت باهاش کلنجار می‌روم. این بازی مثل خیلی از وقت‌گذارنی‌های ابلهانه‌ی دیگر به درد این می‌خورد که شعورات را تعطیل کنی. مواقعی هست که احساس می‌کنم بی‌حال و بی‌رمقم، مثلاً وقتی خیلی متمرکز روی یک کتاب کار می‌کنم. این جور مواقع باید بتوانم دست از کار بکشم و استراحت کنم، به چیزی احتیاج دارم که حواسم را پرت کند و در عین حال به مغزم اجازه بدهد آرام بشود.

بمباران کردن با پرنده‌ها در این کار کمک‌تان می‌کند؟

مطلقاً. چون به هوشم نیازی ندارم. میلان، پسر کوچک سیزده ساله‌ام توجه‌ام را به این بازی جلب کرد. البته از بیشتر بازی‌های کامپیوتریی که نشانم می‌دهد، سردرنمی‌آورم. حتی از مرحله‌ی اول‌شان هم نمی‌توانم رد بشوم.

بیشتر بزرگسالان بازی‌های کامپیوتری را وقت‌کُشی می‌دانند. نگران این هستند که بچه‌ها اغلب ساعت‌ها در جهان‌های موازی خشن غوطه‌ور بشوند و دیگر از آن بیرون نیایند. با توجه به شناخت‌تان از موضوع آیا شما هم این نگرانی را دارید؟

یکی یکی برویم جلو. بستگی به این دارد که افراط‌ کنی یا اندازه نگه داری. بدترین حالت این است که بچه از مدرسه می‌آید، وارد یکی از این شبکه‌های اجتماعی می‌شود و وقتی موقع خوابش می‌شود، نمی‌خواهد از آن دنیا بیرون بیاید. از این گذشته به نظر من بسیاری از این بازی‌های بکُش بکُش ِ پرطرفدار مثل Call of Duty خیلی ناجورند چون به شدت خشونت‌آمیزند. در اغلب بازی‌ها باید تا می‌توانی آدم بکُشی. عکس این بازی‌ها، بازی‌های دیگر خیلی جالب‌اند چون شیوه‌ی غیرارتدوکسِ فکرکردن را به تو یاد می‌دهند. بازی وقتی جالب می‌شود که برای حل مشکلات خاصی از جلو با آن‌ها روبرو نشوی بلکه ناچار بشوی فکرت را به کار بیندازی.

بازی آشکارا روی نوشتن‌تان هم تأثیر گذاشته است. در رمان تازه‌تان «لوکا و آتش زندگی» شخصیت اصلی باید مثل یک بازی کامپیوتری مرحله به مرحله بجنگد و پیش برود. فکر می‌کنید با این ترفند بتوانید جوانانِ بیشتری به کتاب خواندن جذب کنید؟

از بسیاری نظرها لوکا یک داستان کلاسیکِ ورود به جامعه، داستان یک جست‌وجو است. از آن‌جا که آن را به زبان امروزی نوشته‌ام، برای نسل جوانِ خواننده هم جذابیت دارد. در یک روزنامه‌ی انگلیسی دو تا نقد بود. یکی را یک منتقد ادبی نوشته بود و دیگری را پسرش. پدر از کتاب هیچ خوش‌اش نیامده بود چون از نظر او بازی‌های ویدئویی زشت‌اند و جایی در ادبیات ندارند. عکسِ او، پسرش تمام عناصری را که پدر نقد کرده بود، دوست داشت. به‌خصوص از اشارت تلویحی به بازی‌های کامپیوتری خیلی خوش‌اش آمده بود. چیزی که تحریکم کرد این بود که تا آن موقع هیچ کتابی را نمی‌شناختم که از ساختار این بازی‌ها به عنوان نقطه‌های ریز روایی استفاده کرده باشد و وقتی به چیزی برمی‌خورم که کسی انجام نداده، مثل آهنربا جذبم می‌کند.

در جایی از کتاب‌تان یک بار دیگر به صراحت تأکید می‌کنید، از دست دادن زندگی‌های زیادِ مجازی مثل مرگ واقعی نیست. آیا این تفسیر شما از بحث پیرامون تأثیرات خشونت‌آفرینیِ بازی‌های خشن است؟

در این زمینه می‌خواستم مسئله‌ی ارزش زندگی را طرح کنم. از یک سو می‌توانی در این جهان‌های تصنعی ِ سحرآمیز با پریدن از یک مرحله به مرحله‌ی دیگر هزاران زندگی جمع کنی. اگر یکی را از دست بدهی، ۹۰۰ تای دیگر داری. در بازی، زندگی ارزان است. درونمایه‌ی اصلی کتاب من اما از دست دادن قریب‌الوقوع یک زندگی، یعنی زندگی پدر شخصیت اصلی است که نمی‌توان جبران‌اش کرد. در این کتاب نه طرفدار بی چون و چرای بازی‌های کامپیوتری هستم نه محکوم‌شان می‌کنم. همه‌ی چیزی که می‌گویم این است: این بازی‌ها مدت‌هاست، پاره‌ای از جهانی هستند که در آن زندگی می‌کنیم. سر ِبچه‌های ما مشغول همین‌هاست. ما بزرگسالان می‌توانیم دست‌کم زحمت این را به خودمان بدهیم که بفهمیم‌شان. مجبور نیستم حتماً به آن‌ها علاقه داشته باشیم.

در حالی که پدر لوکا رو به موت است، نوبودادی (Nobodaddy)، نوعی آواتار ِ پدر، پسر را در سفرش به خیال همراهی می‌کند. پدر ضعیف‌تر می‌شود و نوبودادی قوی‌تر. چه چیز ِ این موتیف ِ پدرکشی باعث برانگیختن شما شد؟

باید اعتراف کنم که اسم نوبودادی را از ویلیام بلیک دزدیده‌ام. او شعری نوشته با عنوان «به نوبودادی». از نظر بلیک این اسم مترداف خداست. خدا پدر غایبی است که هیچ کجا نمی‌شود پیداش کرد. بلیک در شعرش خدا را به باد انتقاد می‌گیرد: «تو چگونه پدری هستی؟ وقتی به کمک یا راهنمایی نیازمندم، نیستی. تو یک Nobody از یک پدری، پدر نیستی.» در کتاب من اما نوبودادی نمادی از مرگ است. می‌خواستم مرگ دقیقاً همان قدر چیز خاصی باشد که زندگی هست. همه‌ی ما زندگی‌های فردی خاصی داریم. این ویژگی باید برای مرگ هم مصداق داشته باشد.

بیشتر توضیح می‌د‌هید؟

مرگ عمومی وجود ندارد. هر انسانی مرگ خاص خودش را دارد و فقط «نمی‌میرد». اجرا کردن و به صحنه بردنش به نظرم جالب آمد. نوبودادی یک شخصیت کلایسک ِ خبیث نیست. اغلب نمی‌دانیم چه علایقی را نمایندگی می‌کند یا این که آیا چیز خوبی در وجود او هست یا خیر و همین‌ها او را وحشتناک‌تر می‌کند. از آن‌جا که او شکل تجسم‌یافته‌ی مرگِ پدر است، بسیاری از خصلت‌های او را گرفته است. به همین خاطر اغلب به نظرِ پسرِ پدر خیلی صمیمی به نظر می‌آید. البته موقع نوشتن خیلی ناراحت بودم که نکند نوبودادی من خیلی ترسناک بشود. کتاب را به پسرم میلان دادم بخواند.

خُب؟

وقتی به من گفت، نوبودادی شخصیت محبوب اوست، خیالم راحت شد.

جا خوردید؟

در واقع نه. خباثت نیروی زیادی برای از راه بدر بردن بچه‌ها دارد. همه‌شان می‌خواهند در کارنوال لباس Darth Vader بپوشند، هیچ‌کدام‌شان نمی‌خواهند مثل Luke Skywalker به یک مهمانی بروند. چرا؟ چون bad guys، cool هستند، گرچه همه‌ی بچه‌ها از آن‌ها می‌ترسند. اما خبیث‌ها لباس سیاه به تن دارند، عجیب و غریب نفس می‌کشند، کلاهخود به سر دارند یا صورت‌شان با رنگ‌های قرمز و سیاه نقاشی شده و شاخ شیطان دارند. اگر پسرم از این شخصیت خوش‌اش نمی‌آمد، نمی‌دانستم چطور ادامه بدهم. چون این شخصیت همین‌طور که هست برای ساختمان ِ رمان خیلی مهم است.

همکار شما موریس سنداک زمانی گفته بود، بچه‌ها به تاریک‌ترین چیزها فکر می‌کنند اما کسی را ندارند که بتوانند درباره‌اش با او حرف بزنند چون بزرگسالان اغلب اکراه دارند برای‌شان توضیح بدهند بعد از مرگ چه می‌شود. آیا نشانه‌ی یک کتاب خوب کودکان این است که این ترس‌ها را مطرح کند؟

کتاب کودکان باید ترس‌های واقعی را جدی بگیرد و به دست آوردن‌ ِ این سخت است. بهترین کتاب کودکان کتاب‌هایی هستند که کوچک و بزرگ به یک اندازه بپسندند. سنداک با تصاویر کتاب‌هایش اغلب به گونه‌ای عالی موفق می‌شود به این موفقیت دست پیدا کند. مثلاً در «Ouitside over there» رشک و حسد بین برادر خواهرها را مضمون قرار می‌دهد. من تحسین‌کننده‌ی هنر او هستم اما این اواخر مشکل وحشتناکی با او داشتم که خیلی ناراحتم کرد.

چی شده بود؟

از من خواستند کتابی را که طرح‌هایش را سنداک کشیده بود، نقد کنم. داستانی تاکنون منتشر نشده از ویلهلم گریم بود به نام Dear Mili. نوشتم طرح‌هایش تکراری است. خیلی از آن طرح‌ها را از کتاب‌های قبلی‌اش می‌شناختم. از این حرفم خوش‌اش نیامد و حسابی از کوره دررفت. از آن موقع دیگر با من حرف نمی‌زند. در گفت‌وگوهایش حتی گفته که از من متنفر است چون این یکی از آزاردهنده‌ترین نقدهایی است که خوانده. به نطرم خیلی حیف شد اما این مشکل من است.

سال ۱۹۹۰که اولین کتاب جوانان‌تان «هارون و دریای قصه‌ها» - سلف ِ کتاب لوکا – را منتشر کردید، به خاطر فتوا تحت حمایت پلیس بودید و مخفی زندگی می‌کردید.

کتابی که در دوران تاریکی به بار نشست، بله.

وقتی دوباره به تمام این شخصیت‌های آن زمان جان بخشیدید تا با کمک‌شان یک داستان تازه روایت کنید، بر شما چه می‌گذشت؟

قبل از هرچیز از خودم پرسیدم برای نوشتن یک کتاب دوم که پس از سلف‌شان مایوس‌کننده نباشد، چه کار می‌توانم بکنم. کتاب اول خیلی‌ها را به شدت تحت تاثیر قرار داده بود، امری که برایم اهمیت زیادی دارد. متنفرام از این که بگویند، لوکا فقط یک تقلید بد از هارون است. کتاب اول را برای پسر بزرگم نوشته بودم، لوکا را برای پسر کوچکم میلان. از تمام چیزهایی که در مورد انتشار هارون اتفاق افتاد، بیست سال گذشته است.
 

آن زمان این رمان مثل هر کتاب دیگری فقط نقد نشد بلکه تعبیری هم شد به نشانه‌ی حیات یک محکوم به مرگ.
 

از نظر من «هارون» وسیله‌ای بود که نشان بدهم با وجود تمام تهدیدات باز هم می‌توانم کار بکنم. به این کتاب خیلی افتخار می‌کنم، چرا که در زمانه‌ای بسیار تاریک برای من به بار نشست و با این وجود کتاب تیره‌ای نشد.

آقای رشدی، زمانی گفته بودید، ترجیح می‌دادید، هنرپیشه بشوید تا از مسایل سیاسی حرف بزنید یا رمان بنویسید. ناراحت‌اید این کار را نکردید؟

به عبارتی بله. هنرپیشگی بد جوری برایم جذابیت داشت. شغل رویایی من بود، راهی که با کمال میل می‌رفتم اما این کار را نکردم. مثل جایی از بدنم هست که می‌خارد اما دستم به آن‌جا نمی‌رسد. پیشترها در دانشگاه وقت خیلی بیشتری صرف هنرپیشگی در تئاترهای دانشجویی کردم تا نوشتن برای مجله‌های دانشجویی.

اما بالاخره به عنوان هنرپیشه‌ی مهمان در کنار Renee Zellweger و Hugh Grant در تولیدات هالییودی مثل Bridget Jones حضور داشتید.

بله، خیلی لذت‌بخش اما از این نظر عجیب بود که نقش خودم را بازی کردم. یک گیلاس شامپانی دستم بود و ایستاده بودم آن‌جا و شاهد رونمایی از Kafkas Motorbike بودم...

کتابی که در فیلم به عنوان «بهترین کتاب دوران ما» تحسین می‌شود...

از قرار فیلم را می‌شناسید. خیلی غریب بود. در فیلم Then She Found Me هم در کنار Helen Hunt و Colin Firth نقش پزشک زنان را بازی کردم که آن هم خیلی لذت‌بخش بود. اما دیگر مدت‌هاست که هنرپیشگی برای من یک گزینه‌ی جدی در امر پیشرفت نیست. همین است که هست. حالا دیگر نمی‌توانم تغییراش بدهم.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.