ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

فریده معصومه ابلاغیان: هسته‌ای که نرویید

مردُم خوابند. پشت فرمان می‌­نشینم. عینک آفتابی­ را روی موهایم جا می­‌دهم. دُم اسبی­‌شان کرده‌­ام. همان­طور که دوست داشتی. همان پیراهنی را پوشیده‌­ام که عاشقش بودی.

   نمی­دانم خواب دیده‌­ام یا بوده­‌ام.

نمی­دانم خواب می­‌بینم یا زندگی­‌اش می­‌کنم. می­‌خواهم بروم تا بیدار شوم.

فریده معصومه ابلاغیان - نویسنده

صبح شنبه است. سکوتِ فراوان. مردُم خوابند. پشت فرمان می‌­نشینم. عینک آفتابی­ را روی موهایم جا می­‌دهم. دُم اسبی­‌شان کرده‌­ام. همان­طور که دوست داشتی. همان پیراهنی را پوشیده‌­ام که عاشقش بودی. رنگ نارنجی­‌اش با شعاع­‌های کم­رنگ خورشید که همین دَم خود را لای ابرهای نازک  پنهان کرده در نَبَرد است. چهره‌­ام را در آینه نگاه می­‌کنم. لبانم ماتیک ندارند. تندی ضربان قلبم از چیست؟ آه، چه دلتنگم!

 با دست راست ماتیک قرمز را از کیف در می­‌آورم. بی­ نگاهی به آینه، لبانم را رنگ می­‌کنم. هر بار این کار را می­‌کردم با صدای مردانه­‌ی مخملی‌­ات می­‌گفتی: اگه فکر خودت نیستی فکر من باش که بی تو نمی­تونم بمونم. می­خندیدم و می‌گفتم: ما زن­ها چند تا کار رو هم‌زمان می‌­تونیم انجام بدیم. نگران نباش!

به بزرگراه می­‌رسم. به سرعت می­رانم. یادم می­‌آید می­‌ترسیدی. شَک دارم  برای حفظ ِ جان خودت بود. می­‌ترسیدی من گواهینامه‌­ام را از دست بدهم و تو مرا. سرعت را کم می­‌کنم. خاطرت را  آزار نمی­‌دهم. دست راستم را روی صندلیِ سمت راستم جایی که تو نشسته بودی می­‌گذارم. نوازش­‌های آرامت خیالم را گرم می­‌کنند. ابرهای سیاه، خورشید را عقب زده­‌اند. دکمه­‌ی برف پاک­‌کن را می­‌زنم تا باران ِ روی شیشه را از جلوی چشمم  براند.

 آن روز  گفتی: با برف پاک­‌کن که بارون پاک نمی­‌کنن. بهتره واسه این اتول بارون پاک کن درست کنی! خندیدیم. دلم پر از شادی بود اما توی نگاهت چیزی موج می­زد که شور بود. گفتی: خب، حالا که هوا دلش گرفته بذار دلمون با یه آهنگ باز بشه!

دستگاه پخشِ صدا را روشن می‌­کنم و همان نوار را در آن می‌­­گذارم. موسیقیِ شاد ِ ترکی است. هوس می­کنم مثل آن روز با یک دست برقصم و شانه‌هایم را بلرزانم. اما جای خالی­‌ات نمی­‌گذارد. صدایش را کم می­‌کنم که نشنوم. اگر امروز هم کنارم بودی با خیال راحت می­رقصیدم و تو را به شوق می­‌آوردم تا برایم شعر بخوانی. از حافظ. از سعدی. از فریدون مشیری. از مولوی. همان‌طور که با نوای دلنشین­@ات خواندی:

 «وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم و دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

تا نمیری مپندار که مردانه شوی»

 نوار را درمی­‌آورم و به اخبار گوش می­‌دهم.

یک دقیقه نگذشته بود گفتی: همون آهنگ بهتره تا این مزخرفات تکراری. به من چه که توی فلان کشور دارن آدمای بی گناه رو بمب بارون می­کنن یا توی فلان کشور آدما رو به خاطر عقایدشون شکنجه می­دن. من دیگه نمی­تونم خودم رو مسئول جنایتای همه­ بدونم. تازه دست من کوتاست و از پشت پرده­ی سیاست‌­های کثیف بی­‌خبرم. من از این موجود دوپایی که اسم خودشو انسان گذاشته اما  با بی­شرمی تمام توی هر زمانی جنایت کرده و می­کنه بیزارم. این موجود دوپا، انسان بشو نیست!

خشمی در صدایت بود که هنوز در گوشم می­‌لرزد. صدای پخش را بلند می­‌کنم.

 لطافت ترانه که در تنت نشست، دستم را در دست نیرومندت گرفتی و  تا  دهانت بالا  بردی. نوک انگشتانم را یکی یکی  بوسیدی. نگاهم درنگاهت پیچید. غرق شدم. لرزیدم. حسِ پرواز یافتم. از عالم بیرون رفتم و باز آمدم. دست گرمت را فشردم.  دوست داشتنت حسی از غرور به من می‌­داد. نگاهت گیرا بود. چیزی از آن تراوش می­‌کرد که ترسیم کردنی نیست. شاید بوته‌­ی عشق را در چشمانت کاشته بودی و من در آن گُل می­‌دادم. داغ بود بی ­آن که خودت خبرداشته باشی.

جاده شلوغ نیست. ساعتی­ گذشته. عقربه‌­ی بنزین نما رو به پایین رفته. دلم می­‌خواهد بروم و بروم بی هیچ ایستادنی و...

خلوتی جاده را دوست داشتی. اصلن از شلوغی فراری بودی. گفتی: توی این هوای گرفته­‌ی تابستون­ که خورشید خودشو قایم کرده، خوبه من  تو رو جلوی روم دارم که روشَنَم کنی. این گوشه کنارا ترمز کن! بذار زمان رو ثابت کنیم.  دستت را فشردم. پرسیدی: منو چه قدر دوست داری؟  گفتم: دوست داشتن اندازه نداره. دستم را فشار دادی تا فریادم درآمد. گفتم: به اندازه­‌ی فشار دست­‌هات.

فشار می­‌دهم. فایده ندارد. اهرم ِ پلاستیکی ِ دنده‌­ی ماشین خشن و بی­روح است. تنهایی، دردی را به مویرگ­‌های زیر پوستِ سرم می­‌فرستد. آفتاب گوشه­‌ی چشمی از لای ابرها نشان می‌­دهد. شقیقه­‌ی راستم را با نوک انگشتانم نوازش می‌­دهم. نفسِ عمیقی می‌­کشم  و به طرف جاده‌­ی فرعی می­‌رانم. کنار پمپ ِ شماره‌­ی سیزده توقف می­‌کنم.

 گفتی: نحسه، برو اون یکی! خندیدیم و از همان پمپ، بنزین زدیم.

می­‌روم داخل ِ فروشگاه. همان جا می­‌ایستم که تو ایستاده بودی و من تو را از پشت شیشه می­‌دیدم که پول دادی شیرینی و شکلات و میوه خریدی و باطری کوچکی برای رادیوی نقره‌­ای رنگ کوچکم. گفتی: پول وسیله­‌ی زندگیه. اگه خرجش نکنی زندگی نمی­‌کنی و پرسیدی: چرا ماشین نقره­‌ای رنگ خریدی؟ با لبخندی گفتم: می­خواستم به رنگ ِ رادیوم بیاد.

 پول بنزین را می­‌دهم. می­‌آیم بیرون و بی حوصله می­‌روم سمت ِ ماشین. پشت ِ فرمان می‌­نشینم.

 گفتم: تو چرا گواهینامه نمی­‌گیری که حالا جای من بشینی؟ من خسته شدم. دستم را ناز  کردی. بعد دستت را  بردی پشت ِ گردنم. لای موهایم که بازشان کرده بودی روی شانه­‌هایم. تنم مور مور  شد. سرت را  آوردی دمِ گوشم و آرام  گفتی: دوستت دارم. عاشقتم. تو منو می‌فهمی.

ماشین را کنار جاده در محل استراحت مسافران پارک می­‌کنم. فلاسک ِ آب جوش، دو لیوان، قوطی خرما، قوطیِ نسکافه و دو تا قاشق و رادیوی کوچکم را روی میز ِ چوبی ِ کنار ِ درخت ِ بلند و پرشاخ و برگی می­‌گذارم. می­‌نشینم روی همان نیمکت. تو را سمت چپ ِ خودم جای می‌دهم. برای هر دومان قهوه درست می­‌کنم.

 گفتی: تو که قهوه بدون شیر نمی­‌خوری که؟  گفتم: اما به خاطر همراهی با تو می­‌خورم. گونه­‌ی چپم را با بوس‌ه­­ای زیبا  کردی. پاسخش را روی گونه‌­ی راستت  نشاندم و  گفتم: زندگی چه  زیباست!

جرعه‌­ای قهوه می­‌نوشم. به دور و برم نگاه می­‌کنم. روی نیمکت­‌های اطراف،  مردم نشسته­‌اند. پیر مردی به سویم می­‌آید.

دستت را دور کمرم  انداختی. در آغوشت  پُر شدم. لبانمان بر هم چفت  شدند. با خنده­‌ی من رهایم  کردی. گفتم: پیرمرد داشت می‌­اومد اینجا. پشیمون شد.

پیرمرد می‌­آید که بنشیند روبرویم و به سوئدی می­پرسد:

- اجازه هست؟

- بفرمایید! از هوا شکایت دارد. می­‌گویم: آره، تابستون تا حالا که خوب نبوده. اما آدم باید دلش تابستون باشه. می­‌پرسد:

- تنهایی؟

- نه، دوست پسرم رفته فروشگاه  بستنی بخره. می‌­آد.

به راهی که به فروشگاه ختم می­‌شود نگاه می­‌کند.

لیوان قهوه‌­ات خالی نشده است. قهوه‌­ام را سر می­‌کشم. رادیو را روشن می‌­کنم. به موسیقی کولی­‌ها گوش می­‌دهم  و به درختان ِ سبز ِ  بلند. پیر مرد به من خیره شده است.

پرسیدم:  فکر می­کنی درختا همیشه رو به بالا رشد می­کنن تا وقتی خشک بشن و بمیرن؟   گفتی: نه، تا حدی بالا میرن. بعد به قطرشون اضافه میشه.  پرسیدم: اگه موزیکش بَد ِ خاموشش کنم؟ گفتی: نه خوبه. روضه نمی­‌خونه. بعد ادای روضه خوان­‌ها را در آوردی با آه و ناله: آی... از آن روزی که سرِ آن پشه­‌ی بیچاره را کندند...آی....همه­‌ی پشه­‌های نر ِ دنیا اسم خودشان را گذاشتند مگس آی...

من خندیدم. تو دهانت را غنچه کردی و مرا بوسیدی.

به پیر مرد نگاه می‌­کنم.  می­خندد. قهوه­‌ی تو را هم می­‌نوشم و می­‌گویم:

ـ نمی‌­دونم چرا دیر کرده. باید برم ببینم.

وسایل را جمع می­‌کنم توی ماشین می­‌گذارم و راه می‌­افتم. از شیشه‌­ی سمت راست پیر مرد را نگاه می­‌کنم. برایم دست تکان می­‌دهد. رادیوی ماشین را روشن می­‌کنم. اخبار می‌­گوید.

« پناهندگان سعی دارند در مناطقی که خویشان و آشناهای­شان زندگی می­‌کنند  ساکن شوند. این باعث تمرکز آن­ها در مکان­‌های خاصی می­‌شود. هم‌­زمان سوئدی­‌ها از این مناطق به دیگر جاهای سوئدی نشین  نقل مکان می­‌کنند.»

گفتی: پناهنده، پناهنده. اگه از روز اول پناهنده  نشده بودیم که حالا هم پناهنده نبودیم. گفتم: خودِتو می­گی یا منو؟ گفتی: هر دو مون. گفتم: من که جای ِ پام  محکمه. هم کار دارم هم مسکن، هم زبان بلدم. تو هم همین طور. پس اعتراضت به چیه؟ گفتی. با خشم گفتی و مشت محکمی به زانوی خودت زدی: من نمی‌­خواستم از بیخ و بن پناهنده باشم. من مملکت داشتم. اما دزدا دزدیدنش. دزدیدنش. می­دونی یعنی چی؟ فکرمون رو دزدیدن. آزادی­مون رو دزدیدن. شرف انسانی مون رو هم دزدیدن. چنگ گذاشتند تو گلومون و بعد که ساکت شدیم یواش یواش شروع کردن به شُل کردن فشار اما نه اون قدر که بتونیم هر چه قدر می­‌خوایم و هر جور می­‌خوایم نفس بکشیم. این یعنی مردن ذره ذره توی فضایی آلوده و پَست. می­فهمی؟  دست چپت را گرفتم و بوسیدم. می­‌لرزیدی. رنگت هم پریده بود. گفتم: برام یه شعر بخون! شاملو روی صندلیِ پشت ِ سرته. جواب ندادی. قهر بودی. با همه و هر چیز این دنیا. شانه‌­ات را نوازش کردم. نفس­‌هایت که آرام شدند گفتی: شاملو دوست ندارم اگه سهراب سپهری داری بده بخونم. گفتم: کتابش رو ندارم. پس داستان بخون! توی داشبورد کتاب هست. کتاب را بیرون آوردی و لرزان خواندی: «هیچ چیز بدتر از آن نیست که آدم روز شنبه امتحان داشته باشد. ساعت شش و نیم صبح از خواب بلند شده بودم...»  دو صفحه که خواندی حوصله­‌ات سر رفت. خواهش کردم ادامه بدهی. گفتی: به یه شرط. زیر چشمی نگاهت کردم و پرسیدم: چه شرطی؟ گفتی: یه بوسه. سرت را آوردی بیخ گردنم و بوسیدی­‌ام. دوباره خواندی. باز حوصله‌­ات سر رفت. گفتی: خیلی ابتدایی نوشته. داستانش هیجان داره اما خوب ننوشته. گفتم: تو گرسنه نیستی؟ گفتی: اگه تو هستی منم هستم. هستی؟ پس ناهار بخوریم. دستی به موهای کوتاه و زِبرت  کشیدم  و گفتم: دلم نمی­خواد بذاریم مرگ زود سراغ­مون بیاد. دستم را به لبانت بردی و بوسیدی. گفتی: مرگ هر وقت هم اومد خوش اومد. من که عین خیالم نیست. بازویت را نیشگون گرفتم. با کمی خنده گفتی: خشونت توی سوئد مجازات داره. بگو ببخشید! لبانم را بوسه‌­وار نشانت دادم.  رفتیم.

ساعت دوازده است.

در استراحت­‌گاه بعدی که نگاه  داشتم عقربه‌­ها با هم به شماره­‌ی دوازده رسیده بودند. گفتم: چه جای دل‌فریبی! دریاچه، سرسبزی، چشم انداز! همان­جا کنار ماشین بغلم  کردی و  بوسیدی­‌ام. بوسیدمت اما زود خودم را از آغوشت جدا کردم. نیمکت ِ کنار دریاچه را نشانت دادم.  گفتم: زود برو اون جا رو بگیر تا نگرفتنش! تکان نخوردی. دو زن و مرد در همان لحظه رفتند همان جا. ابروهایم در هم  شدند. وسایل را با هم  بردیم روی میز دیگری چیدیم. روبروی هم  نشستیم. بلند شدی. دولا شدی طرفم و لبانم را  بوسیدی. در دل  گفتم: این همه بوسه! بسه دیگه! نگاهت کردم و کمی بلند گفتم: هر چیزی زیادش بده.  شنیدی. پرسیدی: چی بده؟  گفتم: هیچی. غذا بخوریم. گفتی: کاش شنبه‌­ها طولانی­‌تر از یکشنبه­‌ها بود. پرسیدم چرا؟ گفتی: چون دوشنبه‌­ها باید بریم سر ِ کار. گفتم: همینش خوبه چون جمعه­‌ها زود بر می­‌گردن.

توی بشقاب­‌هایمان نان، پنیر، کالباس، خیارشور، زیتون و گوجه  گذاشتیم. انگار بشقاب ِ هم­دیگر را کپی کرده بودیم.  گفتی: غذای خوب، جایی زیبا و دلپذیر با دلبری زیبا و خوب. دیگه چی می­خوام؟  خندیدم و بوسه­‌ای با نوک انگشتان دست راستم  برایت  فرستادم. چشمان سیاه و درشتت برق زد. گفتم: من و تو هم­سفرای خوبی هستیم. بیا تا اون جا که می­تونیم سفر کنیم. دنیا رو بگردیم. حتا اگه شده با یک کوله پشتی روی دوشمون. عمر کوتاهه. هیچی هم قابل پیش­بینی نیست. بیا تلافی هر چه ستم بهمون شده رو با سفر کردن دربیاریم. توی هر سفری هم به چند انسان خوب و نیازمند کمک کنیم. باشه؟ ساکت ماندی و سکوت طولانی‌­ات مرا ترساند.

روبرویم هیچ کس نیست. دریاچه آرام است. اردک­‌های آن روز روی آب نیستند. نان و پنیرم را می‌­خورم. لیوان را از آب ِ جوش پرمی‌­کنم. کمی چای خشک در صافی فلزی می‌­ریزم و آن را توی لیوان می­‌گذارم.

برای تو هم آب جوش ریخته بودم. خودت قهوه­‌ی خشک در آن ریختی و به هم  زدی. باز دولا  شدی مرا ببوسی. رویم را به طرف چپ گرداندم. گونه‌­ام را  بوسیدی. شمرده بودم. هشت بوسه در بیست  دقیقه. به باغچه نگاه کرده و گفته بودم: وین برِ* سرخ و سیاه! و رفتیم طرف بوته‌ها. اولین دانه را به دهانت  گذاشتم. دانه­‌ی درشتی پیدا  کردی  به دهانم  گذاشتی. گونه­‌ام را  بوسیدی و گفتی: این هم مُزدش. تو را بوسیدم و گونه­‌ات که سرخ شد خندیدم و گفتم: سرخاب از کجا آوردی؟ مثل همیشه دست­‌هایت را از زیر بازوهایم  آوردی دور ِ تنم حلقه کردی و مرا محکم به خودت  فشار دادی. حالم بد شد. خودم را رها کردم و گفتم: باز می­خوای بری توی من! اَخم  کردی و رفتی کنار دریاچه. دلم هُری پایین  ریخت.

 شنا  بلد نبودی. می­‌خواستی مرا ناراحت کنی. نکند در این ...؟

سطح دریاچه موج بر می­‌دارد. برگ‌­های درخت­‌ها می‌­لرزند. ابرها آسمان را فرش می­‌کنند. وسایلم را جمع می‌­کنم. توی صندوق عقب ماشین جا می­‌دهم. ماشین را روشن می‌­کنم و می‌­روم. رگبار همه جا را زیر شلاق گرفته است. خواهش کرده بودم برایم شعر بخوانی. گفتی: به یه شرط! گفتم: شرط بی شرط! بخون که شاملو منتظره! گفتی: شاملو مرده. این ماییم که منتظریم. گفتم: نه من منتظر نیستم. حالا حالاها کار دارم. تو هم باید داشته باشی. اونم حالا که هم­دیگر رو داریم.  گفتی: کاش تو رو زودتر دیده بودم.  گفتم: هنوزم دیر نشده . ماهی رو هر وقت از آب بگیری... بعد با هم  گفتیم: می­میره. از خواندن طفره  رفتی. اصرار کردم.  گفتی: کاش می­شد با شعر شاملو هم فال گرفت.  گفتم : اگه بخوای می­تونی. چشم­‌هایت را  بستی و با  انگشتانت لای کتاب را بازکردی.  خواندی:

« گر بدینسان زیست باید پست

من چه بی­شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاج ِ خشک ِ کوچه­‌ی بن­‌بست

گر بدینسان زیست باید پاک

من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، برتَر از بی بقای خاک»

دریاچه که از دور پیدا ­شد. گفتی: من عاشق این منطقه‌­م. سالی که این جا زندگی می­‌کردم جام همه‌­ش دور و برِ این دریاچه بود. گفتم: پس منو ببر جاهای قشنگ! گفتی: می­‌برم عزیزم. بعد با هم  خواندیم: قشنگم! ملنگم! یه دفه نیایی به جنگم! تابلوی کنار جاده را خواندی و گفتی: تا پنج کیلومترِ دیگه به کمپینگ می­رسیم.

می­رسم. به راست می­‌پیچم. بعد می­رسم به جاده­‌ی فرعی سنگ‌ریز. جلو اتاقکی توقف می‌­کنم.

رفتیم دم ِ دریچه. سلام  کردیم. دختر جوانی  پرسید:

ـ چه کمکی می­تونم به شما بکنم؟

 گفتی: می­خوایم امشب این جا چادر بزنیم. دختر قیمت را گفت و کارت شناسایی مرا  گرفت و کارتی با شماره­‌ی ۴۴ داد. گفتی: باید ۸۸ می­‌داد تا سن هردومون حساب شده باشه. گفتم: زندگی چه زود می­‌گذره! گفتی: باید تا هستیم استفاده کنیم و مرا بوسیدی.  دنبال بهترین جا  گشتیم. شلوغ نبود. تعدادی چادر برپا بود. چند کاروان هم در گوشه کنار ایستاده  بودند. ماشین را  نزدیک دریاچه پارک کردم.  گفتی: خب. بریم پیاده روی. گفتم: نه. اول باید چادر به پا کنیم. 

دلم نمی­‌خواهد چادر بزنم. به دختر می‌­گویم اتاقکی به من بدهد. شماره‌­ی ۲۲ را روی کارتی می­‌نویسد و به دستم می­دهد. ماشین را جلوی اتاقک پارک می­­‌کنم و وسایلم را می­‌برم داخل. پنجره­‌اش را باز می­‌کنم تا هوای تازه بوی ماندگی را بیرون کند. بعد می­‌روم می­‌پرسم  آیا دوچرخه برای کرایه دادن دارند؟ دارند. همان دوچرخه‌ی­ زنانه­‌ی آبی را می­‌گیرم.

دوچرخه­‌ی تو سیاه بود و ترک بند نداشت.  آفتاب بر اَبرها پیروز شده بود. گفتی: چه خوب! هم چرخ سواری می­‌کنیم هم خرید واسه شام­. بریم که عشقه زندگی ِ چند روزه. از کناره­‌ی جاده رفتیم.  گذاشتی من جلو باشم. گفتم: مواظبم باش هروقت افتادم خبرم کنی! خندیدی. منظره‌­های اطراف را نشانم  دادی و ­خواستی زیبای‌ی­شان را تأیید کنم. گفتی: عزیزم مواظب باش! ماشینا با سرعت می­رونن! فکر کردم بگویم: من که بچه نیستم. نگفتم. به سربالایی  رسیدیم.  ایستادم تا برسی. پرسیدی: خسته شدی؟  گفتم: نه، منتظر تواَم. آمدی جلو و مرا  بوسیدی. دلم از بوسه‌­ات پر از آواز باد، دریاچه، خورشید و گندم‌زار  شد. در آغوشت  ایستادم  و تو همه‌­ی لذت با تو بودن را به من دادی. در گوشم زمزمه‌­کنان گفتی: دوستت دارم. کاش زودتر تو رو دیده بودم. با خنده پرسیدم: پس کِی مامانت رو می‌­فرستی خواستگاریم؟ نگاهت روی صورتم میخکوب که شد فهمیدم چه غلطی کردم. لبم را گزیدم. دستپاچه شدم. نمی‌­دانستم چه کنم که حرفم را پس بگیرم. اما دیر شده بود. آب ریخته را نمی­شد جمع کرد. آرزو کردم نباشم تا سنگینی بار خجالتی را که اندازه­‌ی همه‌­ی جهان بر دوشم افتاده بود نکِشم. یرای یک آن یادم رفته بود که مادرت وجود نداشت. که غم و اندوه زندانی شدن تو او را از زندگی سیر کرده بود. که او دور از تو از غصه مرده بود. گونه‌­هایم پر از اشک شدند و تو آن­ها را با دستمال کوچکی پاک کردی و مرا تسلی دادی. تو مرا تسلی دادی. تو مرا تسلی دادی. تو.

به سربالایی رسیده‌­ام. نفس نفس می‌­زنم. آغوشم خالی است. گندم‌زار زیباست. باد می‌­وزد و آن­ها را می­‌رقصاند. راننده‌­ای برایم بوق می­زند. سوار می‌­شوم و پا می­زنم. سرازیری تندی است. پا نمی­زنم. نزده بودم. تو هم نزده بودی. بعد با هم جیغ کشیده بودیم: هووووووووووووووووو. مثل بچه­‌ها و تو گفتی: خوشم می­آد ازت چون هم راحتی هم زرنگی. کمتر این طور زنی دیدم. گفتم: تو هم خوبی. دوستت دارم چون خیلی خوبی. اگه چه بعضی وقتا خیلی غمگینی و ساکت. به شهر رسیدیم. رفتیم کنار ساحل که قهوه­‌خانه­‌ای زیبا و کوچک داشت. هوس قهوه کردیم. قهوه با شیر داغ و شیرینی سفارش دادیم. سمت چپم نشستی و گونه‌­ی چپم را بوسیدی. پاسخش را به گونه­‌ی راستت دادم. دستم را گرفتی و ناز کردی. با شمعدانی ِ سفالی ِ روی میز بازی کردم. چرخاندمش و گفتم: ببین چه زیبا می­رقصه! گفتی: کمالِ همنشین در او هم اثر کرده. گفتم: اما در تو نه. داشتی اَخم می­کردی که بوسیدمت. بعد رفتیم فروشگاه خرید کردیم. کیسه­‌ی پراز فیله‌­ی مرغ و سالاد و میوه را گذاشتیم پشت دوچرخه­‌ی من و راه افتادیم. گفتم: تو از پشت سرم بیا که اگه کیسه افتاد خبرم کنی. پا زدیم و آواز خواندیم. صدای­مان در سربالایی قطع و وصل می­شد. ایستادم تا رسیدی. پرسیدم: خسته شدی؟ گفتی: قول می­دم پا به پات هر جا بری بیام. گفتم: دست به دست چی؟ زدی روی شانه‌­ام و گفتی: خوب سر به سرم می­ذاری‌ها! جوجه غریبه گیر آوردی؟ گفتم: ما هر دو غریبیم. یعنی تنهاییم. از اون سر دنیا پرت­مون کردند این سر و گفتند برید خودتون هر جور می­تونید زندگی کنید. اما کلید این در فولادی رو که باید ما رو وارد دنیای جدیدمون بکنه با همه‌­ی بیگانگی­‌های فرهنگی و زبانی که با ما داره، به­مون ندادند. ما هم هرچی جون می­کنیم بازم آخرش خودی نیستیم. مگه روزی نوه‌­هامون موفق بشن. راستی فکر می­کنی نوه­‌هامون رو می­بینیم؟ با خنده گفتی: مثل این که خیال داری توی این سن و سال جهش کنی و بدون داشتن بچه، نوه‌­دار بشی؟ تازه مگه ما چه گُلی به سر مادر پدرامون زدیم که حالا بخوایم چندتا موجود دیگه ­رو هم به این دنیای کج و کوله وارد کنیم و بدبختی واس‌ه­شون هدیه بذاریم؟ خیلی زرنگ باشیم گلیم ساد‌ه‌­ی دست­باف خودمون رو از آب طوفان زده‌­ی دنیا بیرون می­کشیم.

پشت دوچرخه‌­ام خالی است. شکمم هم. هر چه تلاش کردم نتوانستم به  قهوه خانه پا بگذارم. فروشگاه هم نرفتم. دریاچه را دیدم و برگشتم. به کمپینگ می­‌رسم.

رسیدیم. با دوچرخه­‌ها تا جلوی ِ چادر رفتیم. وسایل را جا به جا کردیم. دوتا هلو با دو تا سیب از سبد برداشتم. راه افتادیم. هنوز آفتاب غروب نکرده بود.

نکرده است. دوچرخه را پس می‌­دهم و می­روم به سمت دریاچه.

 رفتیم کنار دریاچه. از کنار زمین­‌های کشاورزی رد  شدیم. از جوی آب  پریدیم. خواستی دستم را بگیری اما نرسیدی. من زودتر پریدم.  کمی دورتر از پشت سرت  آمدم و شانه­‌هایت را  گرفتم.  گفتم: گیلاس! گیلاس! بر گشتی غلغلکم  دادی و  گفتی: دروغگو! سرت را بالا  گرفتم. گیلاس‌­ها را دیدی. اولین گیلاس را که چیدم به دهانت  گذاشتم. با گیلاس توی دهانت بوسیدی­ام.

گیلاس‌­ها رسیده‌­اند. دلم نمی­‌خواهد بچینم.  دهانت را  که غنچه می­‌کردی تا مرا ببوسی دوست نداشتم. با دهان غنچه شده زیبا نمی­شدی. هیچ اما نگفتم.

از خوردن گیلاس که سیر شدیم سرازیری را به سوی دریاچه پایین رفتیم. ناگهان چنان چشم‌­اندازی جلو چشمان­مان به رقص درآمد که هر دو مان را در جا خُشکاند. درازمدتی به هم نگاه کردیم. تنها کاری که می­شد در آن دَم کرد در آغوش گرفتن ِ هم بود. گرفتیم و بوسیدیم و بوسیدیم و زیبایی وصف ناپذیر غروب را شانه به شانه به تماشا ایستادیم. زندگی با تمامی هیجانش در سلول­‌هایم می­دوید و می­گفت که آسمان را هم در آغوش بگیرم. چنان تو را به خودم فشردم که به نفس نفس افتادی. رهایت کردم و نسیم دریا را جایت نشاندم. خورشید که پشت ابرهای مماس با آب پنهان شده بود داشت از آن پشت، با قلم‌­موی طلایی رنگش لبه­ی دندانه‌­دار ابر را رنگ می‌­کرد و جلو می­رفت. چنان زنده کار می­کرد که اگر دست­هامان را دراز می­کردیم می­آوردیمش برای بردن به چادرمان. دستت را کشیدم و روی تخته سنگ بزرگی نشستیم. دست راستت را دور کمرم حلقه کردی. سرت را روی شانه‌­ام گذاشتی. ساکت و صامت به آن همه افسونگری خیره شدیم. گفتی: کمی دیگه خورشید از سوراخِ زیر ابرها دوباره سر می­زنه و ما رو می­بینه. اون­قدر زیبا خواهد شد که نگو. دلم می­خواست بگویم: توضیح واضحات نده! بذار توی این سکوت و جادوگری غرق بشیم! نگفتم. سنگی برداشتی و در آب انداختی. گفتی: بیا مسابقه بدیم. با اَخم گفتم: چرا نمی­ذاری از زیباییِ غروب سرشار بشم؟ باز اَخم کردی و روی سنگی آن طرف­تر نشستی.

سنگی بر می­دارم و با خشم ِ تمام پرتاب می­کنم. یکی دیگر و یکی دیگر. موج­‌های زرد و آبی و خاکستری کوچک را به هم می­ریزم. دانه‌­های اشک بر گونه‌­هایم روان­اند. موج­ها دوباره به سراغم می‌­آیند با ذرات طلایی خورشید بر پشت­شان. تمامی ندارند. فقط می‌­آیند. باز گشت­شان را نمی­بینم. صخره‌ی کناری خشک و خالی­ست. گونه‌­هایم را نسیم خنک لرزانی نوازش می‌­دهد. خورشید همچنان نقاشی می­‌کند. لبه‌­های دندانه‌­دار وسیع‌­تر شده‌اند. ابری تیره آن دوردست­‌ها چونان خرگوشی نشسته و نگاهم می­کند. این خرگوش آن روز نبود. آن روز فیلی بود با گوش­‌های بزرگ و بچه خرسی که به فیل تکیه داده بود. می­‌خواستم بگویم: تو اون خرسکی. نگفتم.  تو گفتی: میلیون­‌ها سال توی این نقطه  خورشید پایین رفته و نقاشی کرده. اما شاید هیچ بار، هیچ بار این نماها مانند هم تکرار نشدَن. با ابروهای در هم رفته گفتم: باز که سُکوت رو شکستی! دیگر دلم نمی­خواست بنشینم.
گفتم: بریم شام بخوریم. اَخم کردی. دستت را گرفتم. گونه­‌ام را بوسیدی و  سربالایی را با هم رفتیم.

از سربالایی بالا می­روم. کسی نیست دستم را بگیرد. می­روم و از جوی آب می­پرم. پایم سُر می­خورد. می­افتم. شلوارم گِلی می­‌شود. گریه‌­ام می‌­گیرد. می­روم به اتاقکم و تا نمی­دانم کِی  گریه می­کنم.

به چادر که رسیدیم هنوز هوا روشن بود. گفتی: راستی شراب داریم! بطری شراب را آوردی. بازش کردم و در دو جام ریختم. توی صندلی­‌های تاشو نشستیم و به سلامتی هم نوشیدیم. گفتم: من عاشق تابستونای سوئدم. به خاطر روشناییِ شبانه‌­ش. راستی ببینم سالی دیگه این موقع کجاییم؟ منقل را روشن کردیم. من تکه­‌های مرغ را به سیخ کشیدم و تو سالاد درست کردی. برایت لطیفه گفتم و خنداندمت. ساکت که شدم لیوانت را بالا بردی و گفتی: به سلامتیت! گفتم: به سلامتیت که زود اَخم­‌هات از هم وامی­شَن. گفتی: حالا که این جوره پس یه بوس بده!  کمی بعد شروع به تعریف کردی. «روزی که همه مونو توی یه سلول انداختند موندیم که چه کار کنیم. می­ترسیدیم تومون جاسوس باشه. واسه همین هر حرفی رو جلو بقیه نمی‌­زدیم. فرق بین حزب الهی و رفیق معلوم نمی­شد. ما چهارتا بودیم که هم­دیگه رو می­شناختیم. زیاد طول نکشید که هر کدوم­مون رو انداختن توی سلول انفرادی. بعد شکنجه­‌ها شروع شد. زندگی جز سیاهی هیچ نبود. دلم می­خواست هرگز به دنیا نیومده بودم. درد بود و درد. تنهایی و بی کَسی. ولی بی­قدرتی بیش از هر شکنجه‌­ای آزاردهنده بود. این که نتونی فریاد بزنی. نتونی دستت رو دراز کنی و کسی نباشه دستت رو بگیره و رهات کنه. خدایی هم که نبود تا بش امیدوار باشی. تلاش می­کردم خودمو یه جوری خلاص کنم. تنها راه، کوبیدن ِ سرم به دیوار بود. اما فایده نداشت. آخه...». حرفت را قطع کردم.  گفتم: عزیزم! حالا که وقت این تعریفا نیس. داری خودت رو اذیت می­کنی. می­خوای شبِ مونو خراب کنی؟ ساکت شدی. دستت را گرفتم و نوازش کردم. گونه‌­ات را بوسیدم. بارها. موهایت را ناز کردم. باز به سلامتی هم نوشیدیم. کباب خوردیم. هوا که تاریک ِ تاریک شد رفتیم توی چادر. روی کیسه خواب­ها دراز کشیدیم. لخت ِ لخت و در آغوش هم لرزیدیم و گرم شدیم و مستی و هستی را تجربه کردیم.

صدای ضربه­‌های ریزی بر میز ِ بیرون از اتاقکم خبر از ریزش باران دارد. درست مثل همان صبح. چرا همه چیز مثل همان روز است؟ چرا نگذاشته بودم حرف‌­هایت را تا به آخر بزنی؟ کاش گذاشته بودم شبم را خراب کنی. مگر شب‌­های دیگری که  خانه­‌ی من خوابیده بودی اما عشق‌­بازی نکرده بودیم چه شده بود؟ صبحانه نمی­خورم. اصلن گرسنه نیستم. می­روم پول اتاقک را می­‌پردازم. سوار ماشین می­شوم و راه می­افتم. آفتاب رفته است پشت ابر. همان روز ِ یک شنبه هم رفته بود. برای همین نماندیم. با صدای باران که بیدار شدیم تصمیم گرفتیم بر گردیم. صبحانه را در رستورانی وسط راه که خوردیم گفتم: دلم می­خواد پیاده روی کنیم. گفتی: چشم عزیزم، می­برمت پیاده روی. گفتم: با من مثل بچه حرف نزن! گفتی: چشم عزیزم. پرسیدم: تو چه کاری دوست داری بکنیم؟ گفتی: پیاده روی.

کنار یک روستا ماشین را پارک کردیم و راه افتادیم. منطقه را نمی­شناختیم اما به کمک تابلوها و نشانه‌­ها راه ِ جنگلی را دنبال کردیم. دو ساعتی رفتیم تا به آبشاری رسیدیم. شوق دیدن آن همه اُبُهَت و زیبایی میخکوب­مان کرد. در آغوش هم­ غرق شدن، پاسخ آن شور و نشاط بود.  صدای ریزش آب همه­ی صداهای دیگر را گُم می­کرد. با خوشحالی دست­هایت را به هم زدی و گفتی: می­تونیم ناهارمونو این جا بخوریم. بعد متوجه شدیم که راهِ­مان از ماشین دور بود. نشستیم و میوه­‌هایی را که در کوله دا­شتیم خوردیم.

می­نشینم روی همان سنگ. صدای آبشار از هر صدایی بلندتر است. چشمانم از بی­خوابی دیشب می­سوزند. گرسنه‌­ام. چیزی برای خوردن نیاورده‌­ام.

روی همین سنگ بود که  دستت را دور گردنم حلقه  کردی و سرت را به سرم تکیه  دادی. گفتی: احمد رو که اعدام کردند به خونواده‌­ش خبر ندادن. من که آزاد شدم رفتم درِ خونه شون به مادرش گفتم. فکر می­کنم بعدش دیونه شد. کاش نگفته بودم. حالا من زنده‌­ام و او زیرِ خاک آرزوی زنده بودن داره. چرا منو جای اون نکشتن؟ ها؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

اشکت را پاک  کردم و دست­‌هایم را دور کمرت حلقه. گذاشتم خوب گریه کنی.

گریه‌­ات صدا نداشت. شانه­‌هایت می­لرزیدند.

اشک­‌های بی صدا روی گونه‌­ام می­ریزند. آبشار بی­خبر از دلِ من و تو سرریز است. اسمش را گذاشتیم آبشار هفت قلو. هفت شاخه آب. چه پرتلاش، غران و سرگردان می‌­ریزند! به دور و برم نگاه می‌­کنم. هیچ اثری از درخت خرما و گیلاس، انگور، هلو و سیب نیست. می‌­دانستم نخواهد بود. بوته­‌ی گوجه هم نیست. ما که هسته ها را نکاشتیم. آن­ها را پرت کردیم  دور و بر. تو گفتی: سه سال دیگه که بیایم این جا محصولات­مون رو برداشت می­‌کنیم. خندیدیم و راه افتادیم  سمتِ ماشین.

فرمان توی دستم می­لرزد. شاید این منم که می­لرزم. نوار ِ شعرهای سهراب سپهری را توی دستگاه پخش می­‌گذارم. آن روز هم گذاشتم. به خاطر تو. مرا  بوسیدی و همراه  گوینده  خواندی. اما همه را مثل او نخواندی. سهراب می­گفت:

« اهل کاشانم»

تو گفتی:

ـ اهل کرمانم.

«روزگارم بد نیست»

ـ روزگارم خوب نیست.

«تکه­ نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم بهتر از برگ درخت. دوستانی بهتر از آب روان»

ـ نان که دارم غم مادر چه کنم که ندارم. دوستی دارم قد دنیا زیبا.

«و خدایی که در این نزدیکی­ست: لای این شب‌­بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه»

ـ بی خدایم و در این نزدیکی لای پاهایم چیزی­ست که بُت­ها همه از او آیند.

«اهل کاشانم. پیشه‌­ام نقاشی­ست. گاه گاهی قفسی می­سازم با رنگ، می­فروشم به شما تا...»

ـ اهل ایرانم. پیشه­ام آزادی­ست. دیرگاهی­ست قفسی ساخته­اند از وطنم، بفروشند به شما بی­خبر از من و همسایه‌­ی من، بفروشند زنم، بفروشند مادرم، بفروشند دلم که در آن زندانی‌­ام...

اشک­ها روی گونه‌­ات روان شدند. ماشین را کنار جاده  نگاه داشتم. سرت را میان دست هایم  گرفتم و با هم گریه  کردیم.

اشک‌­هایم جاری‌­اند. همه‌­جا خیس است. برف پاک­‌کن­ها با سرعت به راست و چپ خم می­‌شوند. سرم درد می‌­کند. گفته بودی: قرص می­خوای؟  پرسیدم قرص ِ چی؟  گفتی: آل وِدون. زیاد دارم واسه سردرد خوبه.  گفتم: نه. مرسی. عادت ندارم تا سرم درد گرفت قرص بخورم . گفتی می­دونم. گفتم: دیگه داریم می­رسیم. می­ریم خونه‌­ی من استراحتی  می­کنیم. بعد...  گفتی: نه مرسی. من باید برم خونه­‌ی خودم. اصرار نکردم. گفتم: پس اول تو رو برسونم؟  با بی­حوصلگی جواب دادی: آره، مرسی.

کنار خیابان  ایستادم. هردو پیاده  شدیم و در آغوش هم ماندیم.  گفتم: ببینیم دفعه­‌ی بعد کجا می­ریم.

رفتی و با دست از پشت شیشه­‌ی در ِ ورودی ِ ساختمان ِ پانزده  طبقه  برایم بوسه­‌ای  فرستادی.

کنار خیابان پارک می­‌کنم. دلم نمی‌­خواهد به خانه بروم. دلم نمی­خواهد رد ِ پاهایت را پاک کنم. سه سال است که نیستی.  روی نیمکت می‌­نشینم. به رد پاهایت می­‌اندیشم. سرم دیگر درد نمی­کند. به بیداری­‌هایت می‌­اندیشم. به واقعیت وجود داشتن‌­ات در همه‌­ی زما‌‌‌‌‌‌ن‌­ها. تو بارها کنار دریاچه‌­ای می‌ایستادی و می­‌گفتی: « به گمان من عُمق ِ دریاچه  از سطح آن آرامتر است. تصور کن بتونی اون جا واسه­‌ی همیشه به خواب بری!»

 دلم می‌­خواهد برگردی تا بدانم منظورت چه بود. کدام دریاچه تو را درآغوش گرفت؟ کاش همه­‌ی قرص‌­هایت را گرفته بودم.  دلم می­‌خواهد برگردی و همه را به من بدهی. بیایی و دهانت را پیش از بوسیدنم غنچه کنی. برگردی و در هر بیست دقیقه هزار بار هم اگر خواستی دستانت را دور کمرم حلقه کنی و مرا محکم به خودت بچسبانی و ببوسی.  بیایی و برایم خاطرات ِ زندانت را تعریف کنی. بگویی هر چه را که نتوانستی. از زن­هایی بگویی که تو را نفهمیدند. بگویی. بگویی. باز هم بگویی. هر چه قدر دلت خواست از شکنجه‌­هایی که تحمل کرده بودی حرف بزنی. از پدرت بگویی که تو را از خانه بیرون کرد تا دیگر به او انتقاد نکنی. از دوستان ِ دشمن دل بگویی که تو را لو دادند. از مادرت بگویی که پیر نشده جوان مرگ شد. از زندگی بگویی که دوستش داشتی اما تحملش نکردی. دلم می‌­خواهد برگردی و سکوت ِ غروب ِ دریا را به هم بزنی و هر چه سنگ خواستی توی آن بیندازی. بیندازی همه‌­ی سنگ‌های دنیا را. و باز هم بیندازی. دلم می­‌خواهد برگردی و ببینی زندگی با همه­‌ی زشتی‌­هایش چه زیباست. بیایی و ببینی هنوز دوستت دارم. بیایی و ببینی این بار توان ِ شنیدنِ قصه­‌ی همه­ی غصه­‌هایت را دارم. بیایی تا باز کنار دریاچه در آغوشت بمیرم. تو نباید آغوشت را به روی مرگ باز می­کردی. آغوش گرمت پناهگاه من و درد دل­هایم بود.

اگر عمقِ دریاچه آرام­تر از سطح آن است، تو  دریا بودی. اما حیف که گذاشتی مرگ، زود پیدایت کند.

 چه بیداری غمناکی مرا گرفته است.

پاییز ۲۰۰۳

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مهری یلفانی

    قصه ای بسیار زیبا با نثری ساده و روشن و واقعتی تلخ از نسلی که فدا شد.