سطرهایی که انکار شاعرند
بردیا موسوی - شعری که شمس لنگرودی برای علیرضا رجایی نوشته، تنها و تنها یک روضهخوانی و مرثیه برای خود شاعر است...
عنوان، شعریست برای علیرضا رجایی و چنانکه حافظهام یاری میکند مثل دهها برایِ کسیهای بیشماری که خواندهام، در انتظار واژهها و جملاتی هستم که قاعدتن ما را به چند شاخهی احتمالی هدایت خواهند کرد.
چرا شاعر برای کسی مینویسد؟
شاعر برای کسی در چهار حالت کلی مینویسد: یا از او بیزار است و میخواهد در هجو و هزل او بگوید یا آنچنان او را میپرستد که زبان به مداحی اوی خاص و ستایش هرچه از وی تراویده میپردازد. و یا چنانکه در زمان و زمین ناکامی این روزها که میگذرد مثل همگان از عوام تا خواص عوام نمای منفعت طلب، همگی به مرثیه و روضه خوانی میپردازند و حتا مرثیههاشان از الزامات گروه و طایفهی سیاسیشان پیروی میکند.
همه مواردی که شرح مختصر آن رفت اگر به پیروی از اسکار وایلد «خوب نوشته شوند» فارغ از محتوای بد و خوب، قابل تامل از نظر دستکم اجرا قابل بررسیاند.
دستهی چهارمی هم هستند که من آن را سوبژهگرافی شاعرانه نام گذاری کردهام.
شاعر در منتهای شناخت از کسی که برایش مینویسد، به سر میبرد و او را چنان به ما مینمایاند که در عین شناخت نسبی که از موضوع پرداختنی او داریم بسیار آگاهانه و اعجازگونه به تشریح عملکرد و آثار زندگی او بر زندگی و ما میپردازد و او را با پرداختی شاعرانه شهودی و کشفی از فاصلهای دور به نزدیک ما میآورد تا او را بهتر از پیش درک و تصور کنیم. شریک همذات پنداری او در کشف حقیقت زندگی کسی شویم که پیش از این او را درست نمیدیدیم. از این دسته شعر اسماعیل براهنی یا شعر کلاغ و شعراز زخم قلب آبایی شاملواینگونهاند.
اما، به شعر شمس لنگرودی برای علیرضا رجایی بپردازیم:
گوشی برای شنیدن ضجهها
چشمی برای دیدن زخمها
آيا زندگی همین بود؟
اگر نه، کجا زیستی (زیستیم)؟
ما برای سپردن دردهایمان به گوشهی سینهات
تو را برگزیدیم
ای اسماعیل
برای قربانی کردن تو
پدرانه تو را برگزیدیم
نگران مشو
بادها این ترازو را حفظ میکنند
و چهار دست و پا
به سوی عدالتمان میبرند
نگران مشو
با چشم تهی قادر به دیدن آزادی نیستی
ما آزادیم آزاد
مثل برگهای خزانی
نگران مشو
در تاریکی
چشم باز، بسته، تفاوت چندانی نمیکند.
شعر دارای دو بخش است در حالت کلی و بخش دوم شامل سه بند و با امری دلسوزانه به پایان میرسد. بند اول با یک توضیح صرف و مطرح شدن پرسشی آغاز میشود. شاعر با بیان کردن یکی از کارکردهای واقعی چشم و گوش، پرسشی را مطرح میکند که آیا قرار بوده با چشم و گوشمان زندگی همین خلاصه باشد؟ با پرسشی انکاری استفهامی و جواب نه ای که مخاطب دارد دوباره میپرسد که اگر نه کجا زیستیم؟ قبل از اینکه به پرسشها برسیم این دریافت را ایجاد میکند همان بهتر که راحت شدی و نمیبینی و آیا زندگی همین بود و پرسشها برانگیزندهی هیچ مفهوم روشنی بر فقدان نابینایی نیستند.
با تاسف در ادامه به ارجاعی تاریخی از داستان اسماعیل و ابراهیم اشاره میشود. این تلمیح نابجا همهی ساختار شعر را به هم میریزد و بدتر از آن و سرانجام معلوم نیست ما به آن اشاره و شباهت بیاختیار و احمقانه در ادامهی شعر آزادیم (مثل برگهای پاییزی) یا قرار است قربانی بدهیم و بشویم و از دل قربانی، بوی نجات ما به مشام برسد.
انگار که جامعه مدرن امروز از رویکرد قربانی و دستاورد پیروی میکند و ما علیرضا رجایی را برای قربانی شدن به درگاه مدنیت آوردهایم تا چیزی بستانیم. در قصهی واقعی گوسفندی به جای اسماعیل قربانی میشود ولی اینجا که خود رجایی قربانی میشود نه گوسفندی قرار است ظاهر شود و اگر قرار بود بشود چه میتوانست باشد؟
ارجاع منطقی و تاریخی این بخش بینهایت عقیم و ناکام است.
بخش دوم شامل سه «نگران مشو» است.
در اولی بادها قرار است تعادل را حفظ کنند و چهار دست و پا (حالا بماند چرا چهار دست و پا) ما را به سوی عدالتمان ببرند. تنها استنتاجم از باد در اینجا، بیارادگی و ناتوانی است که نمیدانم چگونه قرار است عدالت بیاورند.
در دومین نگران مشو، اصلن حرفی برای گفتن نیست. چگونه شاعر در سطر اول خطاب به قهرمانش میگوید با چشم تهی قادر به دیدن آزادی نیستی و در سطر بعد از ضمیر ما استفاده میکند و خود را شریک عمل قهرمانش تصور میکند؟ با چشمان تهی هم میشود آزادی را درک کرد و ما اگر هم آزاد باشیم مثل برگ پاییزی (بدترین تشبیه ممکن) نیستیم.
بندها و بررسی ارتباط آنها با یکدیگر با توجه به مواردی که رفت از شعر، ساختاری به غایت ضعیف، سست و ناهمگون ارائه میکند.
سومین نگران مشو، فاجعه بارترین قسمت شعرو کاملن آشکار است تمام سطرها برای انفجار در این بند، بارگذاری شدهاند ولی باز شاهد تلاش شاعر برای ایجاد یک رابطهی منطقی و اینبار بین نابینایی نابرابر و تاریکی هستیم که شکست میخورد. مانند این است که به کسی که شنوایی اش را از دست داده است بگوییم فعلن که صدایی نیست، همان بهتر که گوشی برای شنیدن نداری! همچون ابتدای شعر!
حالا اگر روزنهای باز شد آیا باز هم میتوانیم بگوییم همان بهتر که چشم نداری ببینی؟
به دلایل شخصی کمتر نقد مینویسم اما متاسفانه آنچنان بهبه و تمجید بدتر از خود شعر، فضای مجازی را پر کرده بود که نیاز دیدم چند سطری بنویسم. شعری که شمس لنگرودی برای علیرضا رجایی نوشته، تنها و تنها یک روضهخوانی و مرثیه برای خود شاعر است که هم خودش را در این شعر گم کرده است و هم نشان میدهد نه تنها جامعهی خود را نمیشناسد بلکه با مرثیهای که بر آن سوار است، همراه میشود.
نظرها
نظری وجود ندارد.