ببخشید که نمیبخشم! نامه سرگشاده به پسر لاجوردی
نامه سرگشاده به پسر لاجوردی
آرش جودکی − میان هوادرانِ پرهیز از خشونت، آنان که «آشتی ملی» را پیش چشم دارند، «بخشایش» را هم راهکار رسیدن به آن میدانند، و با همسنگ گرفتنِ دو پدیدهی ناهمگون ـ خشونتی که از افراد یا گروههای اجتماعی سر میزند و خشونتی که از سوی حکومت اداره و اعمال میشود ـ امید گشایش آیندهای نو را در پرتو دگرگونی فرهنگ خشونت میبینند، فرهنگی که در گسترشش هم دستگاه حکومتی و هم شهروندان را مسئول میخوانند.
در این نوشته، از یکسو به نقشی که حکومت جمهوری اسلامی با تهی کردن عدالت از مفهومش در گسترش خشونت ایفا کرده است پرداختهام و از سوی دیگر کشمکشِ آشتیناپذیرِ درونیِ هر جامعهای بر سر فرمان و فرماندهی را، از خلال مفهوم شهروندی یادآوری کردهام. اینهمه در قالب نامهای به احسان لاجوردی، پسر اسدالله لاجوردی. چون نمیتوان خواهان دگرگونی بنیادی دستگاه و منطق دادگستری بود و بعد یک طرفه و تنها به قاضی رفت.
نامه سرگشاده به پسر لاجوردی
آقای احسان لاجوردی،
نقش به جا مانده از پدرتان در حافظه جمعی به گونهای است که تا پیش از انتشار پاسخ شما به مجید انصاری نمیدانستم یا نمیخواستم بدانم که او پسری هم داشته است. چون از بس در زندگیاش تخم مرگ کاشته بود که خیال بستنِ امری چنین طبیعی را انگار نمیتوانستم؛ و باز چون هیچکس از پیش پدرش را خودش انتخاب نمیکند، شوربختی پسر او بودن را به کسی انگار نمیشایستم. اما وقتی مباهات شما را به کارنامه پدرتان دیدم، دستم نرفت که در آغاز نامه شما را «دوست عزیز» بخوانم. خود شما هم چنین خطابی را از سوی من نمیپذیرفتید. با این حال امکان پدید آمدن خطابی از این دست را میخواهم افقی بگیرم که نفس نوشتن این نامه نخستین گام به سوی آن است. نه اینکه در پایان به همدلی برسیم، بلکه علی رغم پابرجایی دشمنیمان تا پایان، بتوانیم در دل حرف جا بگیریم و دوست حرفی هم بشویم، یعنی دوست حرف. به عبارت دیگر بتوانیم از پس این همسخنی، ناهمدلانه دوست سخن بمانیم و حرف دشمنی را هم دوستانه بر آن بنا کنیم نه آنکه بنای سخن را به آتش دشمنی بسوزانیم.
احسان لاجوردی پسر اسدالله لاجوردی
اما چنین بنایی پابرجا نمیماند اگر به شناخت ریشههایی برنیاییم که آن دشمنیِ بنیادِ سخنْ سوز را زاده و به توانایی تکرار شدنش هم زندگی میدهد. گفتن اینکه آنچه میان مردمان بدین مایه کین خاسته است از سرشت دشمنخوی جمهوری اسلامی برمیخیزد، با همه درستیاش حق مطلب را به تمامی نمیگزارد. چون همین سرشت بدون یاری امثال پدر شما نه فرصت نمود مییافت و نه نمایی اینگونه میگرفت. امثال؟ پوزش مرا بپذیرید. پدر شما در نامردمی آنچنان یگانه بود که خاطرهاش حتی امروز مجید انصاری را برآن میدارد تا علت برکناری لاجوردی از دادستانی کل انقلاب را ناخرسندی خمینی از عملکرد خودسرانه او وانمود کند، و با ترفندِ گرد از لاجوردی برانگیختن بکوشد گرد از خمینی بنشاند. اتفاقاً شما به درستی پدرتان را دوباره در دامن خمینی مینشانید. هرچند کافی بود از انصاری که خودش را به ندانستن میزند میپرسیدید اگر خمینی دل با لاجوردی نداشت پس چرا برای نابودی زندانیان سیاسی در تابستان ۶٧ دوباره بدون او دست به دامن شیوه او شد؟ اما راه غیر مستقیمی که برگزیدهاید بهتر جدایی ناپذیری زوج خمینی ـ لاجوردی را آشکار میکند. شما برای رد تهمت بیمهری خمینی به پدرتان متوسل به نامهای میشوید که در آن خمینی برای رد اتهام طرفداری فرزندش از مجاهدین به بازگویی طرفداری همان احمد از پدرتان در سرکوب و اعدام مجاهدین متوسل شده است. پیوندِ ناخواستهی خونی، شما را به پیوند خودخواسته با خونیان میکشاند چون مهر پدرانه آن یکی به فرزندش و مهر فرزندانه شما به پدرتان در یک نقطه با هم تقاطع میکنند : خشونت کور. همان که خمینی بنیادش را بر بام مدرسه رفاه با محاکمه و اعدامهای سرپایی افکند تا داد را بنیاد برکند و به دست لاجوردی و گیلانی نهادینه شد و شد دستافزار کارآی انتقامجویی بنیانگذارش در تابستان ۶٧.
یکی از ریشههای آن دشمنی که گفتم را همینجا باید جست. هنوز صدای پدر شما در گوشم طنینی شوم دارد وقتی که در سالهای شصت ابراز شادی میکرد از اینکه وکیلی برای دفاع از دشمنان نظام یافت نمیشود. چون به چشم او وکالتی از این دست اعتراف آشکار بود به همدستی با متهم. چنین برداشتِ از پایه نادرستی، هم امروز از پایههای دستگاه قضایی است که خودش چیزی نیست جز لباسِ شرعیِ پوشانده بر پیکرِ خواستِ حفظِ قدرتِ سیاسی به هر قیمت. نقشی که اسدالله لاجوردی در تهی کردن عدالت از مفهومش بازی کرده چنان است که در برابرم هرگاه «فهرستِ کین» را میگشایم نام او را در سطرهای نخستین مییابم. اما با این همه کینهای که ما را زندانی گذشتهای که نمیگذرد میکند چه باید کرد؟
مشکل بر سر ناراستین بودنِ بخششِ در خدمتِ آشتی ملی نیست. بر سر سبکسارانه گذشتن است از سر بررسی ریشههایی که آن گذشته را کنونی میکنند. مشکل بر سر چگونه برپا کردنِ عدالتِ پایمال شده است و دگرگونی بنیادی دستگاه و منطق دادگستری.
هستند کسانی که گشایش آینده را با هدف رسیدن به «آشتی ملی» در گرو بخشش میبینند. به عبارت دیگر راهِ رسیدن به آیندهای که تکرار گذشته نباشد را در گذشت کردن میجویند. چون بخشش که هم «دهش» است و هم «آمرزش»، با چشمپوشی از گناهِ سرزده، گناهکار را میآمرزد و بی چشمداشت دریافت چیزی در مقابل، به او بخت و وقت دیگر شدن میدهد تا برای همیشه اسیر گناهش نماند و با آن یکی گرفته نشود. بیگمان بخشایش آنجا بایسته است که با امری نابخشودنی روبرو باشیم. چون در برابر خطا یا گناهی که در ذات بزهکارانهاش از مرزِ تضادِ میانِ شایست و ناشایست آنچنان فراتر نمیرود که دیگر نتوان میزانِ روگردانیاش از قواعد اخلاقی را به محک وجدان یا قانون سنجید، به میانجیگری بخشش هم نیازی نداریم. در این مفهوم، بخشایش آوردنِ ناب و راستین ـ اگر بتواند هرگز باشد و بخواهد ناب بماند ـ حتی در گرو درخواستِ بخشش نمیماند چه برسد به اینکه حسابگرانه در جهتِ برآوردنِ هدفی منظور شود، حال آن هدف هراندازه هم والا. انگار که امکانِ پیدایشِ بخشایشِ راستین با ناممکنیِ پدیداریاش پیوندی جاودانه داشته باشد.
مشکل بر سر ناراستین بودنِ بخششِ در خدمتِ آشتی ملی نیست. بر سر سبکسارانه گذشتن است از سر بررسی ریشههایی که آن گذشته را کنونی میکنند. مشکل بر سر چگونه برپا کردنِ عدالتِ پایمال شده است و دگرگونی بنیادی دستگاه و منطق دادگستری. نه بر سر حقوقی کردنِ بخشش که مفهومی فراـ قضایی است و همیشه در گسست با منطقِ حقوقی و خارج از دایره آن میماند. بر سر این است که دادخواهی همچون قصاص انتقام نماند. چون دادخواهی که با به رسمیت شناختنِ حق ستمدیده به او امکان میدهد تا شاید با خود و در خود به آشتی برسد، به گونهای دیگر که بخشایش، به گناهکار هم این فرصت را میدهد تا با تاوان پس دادن از گناهش فاصله بگیرد و اینچنین جامعه با او و او با جامعه از در آشتی درآیند.
هیچکس حق ندارد به نام قربانیانِ ستم، چه بسا دیگر مرده، نه درخواستِ بخشش کند و نه بخشایش بیاورد. بخششی اگر بتواند باشد همیشه رابطهای تنبهتن است، رودررویی بیواسطه میان آنکه ستمی نابخشودنی رانده و آنکه آن ستم بر او روا شده.
اما تا وقتی که تباهیِ مفهوم قانون و شرایطِ قانونگذاری اینگونه بماند که هست، در هم همیشه بر همان پاشنهای که پدر شما استوار ساخت خواهد چرخید. هرچند در ادامه به سخنِ این منادیانِ بخشایش و آشتی ملی دوباره خواهم پرداخت، ولی شما حرفهای مرا مصداقِ به در گفتن تا دیوار بشنود نگیرید. روی سخن من با شماست، چرا که هیچکس حق ندارد به نام قربانیانِ ستم، چه بسا دیگر مرده، نه درخواستِ بخشش کند و نه بخشایش بیاورد. بخششی اگر بتواند باشد همیشه رابطهای تنبهتن است، رودررویی بیواسطه میان آنکه ستمی نابخشودنی رانده و آنکه آن ستم بر او روا شده. اما این روبهرویی روی سومی هم دارد که پیوند دو سویه را هم ممکن میکند و هم میگسلاند، چون حق ستمدیده است که نبخشاید. انگار که زبان گشودنِ ستمدیده به نام داد و بویهی گسترش آن خودش درخواستِ بخششی باشد از اینکه از حق خویش نمیگذرد و گذشت نمیکند. پس باز میپرسم با این همه کینهای که ما را زندانی گذشتهای که نمیگذرد میکند چه باید کرد؟ چون علی رغم انزجاری که نوشتن نام لاجوردی ـ یادآوردِ دایرهی مرگ منتشری که او مرکزِ تپندهاش بود ـ در من برمیانگیزد آقای احسان لاجوردی از شما میپرسم بی آنکه نامردمیِ پدر را بهانهای برای انکارِ انسانیتِ پسر بدانم، چون میپندارم که پدر شما را هم پدر شما کشته است.
با گفتن اینکه خونیِ پدر شما، پدرِ خونیِ شماست، تنها نمیخواهم بگویم که آتشِ شمشیر برافروختن همان و به شمشیرِ آتش سوختن همان. چون این شمشیر آختن و آتش به پا ساختن سابقهدارتر از هیمهافروزیهای لاجوردی است و قدمتش، دستکم در تاریخ همروزگار، میرسد به دوران مشروطه و از آن زمان تا پیش از پیدایش جنبش سبز همچون ابزاری در برنامههای سیاسی مذهبی و غیر مذهبی کاربردی بیجایگزین داشته است. بر آتش ایدئولوژیهای انقلابی، چه اسلامی چه غیر آن، رژیم پیشین هم کم ندمید. مگر آنچه بیست و نهم فروردین ۵۴ در زندان اوین روی داد ـ کشتن نه زندانی که حکمشان را سپری میکردند ـ تمرینی در ابعاد مینیاتوری از کشتار هیولایی تابستان ۶۷ نبود؟ و همان سرشتِ بیدادگر و بیدادگستر را نداشت؟ از حرف دور نیفتیم. درست است که پدر شما ترور شد، اما اسدالله لاجوردی خودش تجسم ترور بود. معنای واژه فرانسوی ترور، دهشت، از ۱۷۸۹ به اینسو گستردهتر شده است: هم به هراسِ همگانیِ حکمفرما شده بر مردمان جهت درهمشکستنِ مقاومتشان اطلاق میشود و هم به حکومتِ مبتنی بر این وحشتپراکنی. آن حکومتِ تروری که لاجوردی در استواریاش کوشید و بر آن دامن زد سرآخر به شکل ترور دامنگیر خودش شد.
میان همراهان و کارگزاران پیشینِ رژیمی که اکنون دیگر از آن بریدهاند، هستند کسانی که وقتی عبارتی چون «به درک واصل شدن» را برای کشتارهای گوناگون جمهوری اسلامی به کار نمیبرند چشمسفیدی را به آنجا میرسانند که با استدلالهایی از این دست که اگر ما نمیکشتیم آنها ما را میکشتند، سرخوش از چابک دستی خود، با مردِ رندی به این پیشدستی در کشتار، نهفته دست مریزاد میگویند.
میان همراهان و کارگزاران پیشینِ رژیمی که اکنون دیگر از آن بریدهاند، هستند کسانی که وقتی عبارتی چون «به درک واصل شدن» را برای کشتارهای گوناگون جمهوری اسلامی به کار نمیبرند چشمسفیدی را به آنجا میرسانند که با استدلالهایی از این دست که اگر ما نمیکشتیم آنها ما را میکشتند، سرخوش از چابک دستی خود، با مردِ رندی به این پیشدستی در کشتار، نهفته دست مریزاد میگویند. از میان قربانیانِ پدر شما ، اگر دور دستشان میافتاد، چه بسا لاجوردیهایی هولناکتر از پدر شما هم سر برمیآورد. چون برای نگهداری قدرت نیازمند دستیازی به خشونتی میشدند بس خونینتر از آنچه خمینی سادهتر از آنها به پشتوانه اقبال عمومی و پایگاه مذهبیاش در جامعهی پذیرای آن جا انداخت. اما این حرفها گمانهزنیهایی از جنس انگار و اگر هستند و نه از جنس واقعیت شومِ هزاران استخوانی که در گورستانهای بینامونشان جمهوری اسلامی میپوسند. مگر آنکه قانون نانوشتهی مضحکهی عدالت در این نظام، قصاصِ قبل از جنایت باشد، که گویا هست.
شاید بگویید که ترور پدر شما نمونه عینی از جنایاتپیشگیِ قربانیان اوست. کوشش برای فهمیدن خشونتهایی اینچنینی به معنی عذر آوردن نیست. اما رفتارهای اجتماعیِ ناهنجار زاییده پیکره سیاسی ناهنجار هستند. ما از یکسو با جمهوری اسلامی به مثابه پیکره سیاسی بیرونی روبروییم و از سوی دیگر با جمهوری اسلامیِ درونی شدهای که اینجا و آنجا از خلال رفتارها و کردارها و داوریهامان نمود مییابد. یکی از مولفههای ثابتِ نظام حاکم که ستیزهجوییهای بحرانزای همیشگی رژیم از آن ناشی میشود بسته بودنِ دایره قدرت است در حکومت جمهوری اسلامی. راهکار اصلیِ جلوگیری از گسترشِ دایره قدرت همانا جایگزینیهای هرازگاهیِ عناصرِ تشکیل دهنده آن است که تسویهحسابهای درونی برای بیرون راندن جناح یا جناحهایی از هیئت حاکمه را همواره در پی دارد. امری که باعث کوتاهی دست لاجوردی از اهرمهای اصلی قدرت شد اما باعث نشد که شخص او و نام او همچون نمادِ یکی دیگر از مولفههای ثابت جمهوری اسلامی باقی نماند: تحریف و تباهی مفهوم قانون به منظور بیداد را داد وانمایاندن و لگدمال کردن عدالت. درونی شدنِ ناخودآگاهِ همین مولفه که دادخواهی را بدل به انتقامجویی میکند از ما، از همه ما ـ علی رغم انزجاری که گفتن این حرف در من برمیانگیزد ـ فرزندان لاجوردی میسازد. راه دور نمیروم، از خودم شروع میکنم. وقتی خبرِ کشته شدن پدر شما را شنیدم، پیش از آنکه افسوسِ برپانشدنِ دادگاهی برای بررسی جنایتهایش جانشینِ خشنودیِ شنیدنِ این خبر بشود، بین شما و من در همان زمانِ کوتاه پیوندِ خویشاوندی ایجاد شد. آنچه پیش از هرچیز به گردنِ همه ماست، کوشش برای گسستن این پیوند است نه بخشودن ستمگران.
آن افسوسی که گفتم تسکینناپذیر میماند چون بنابر منطق حقوقی مرگِ متهم نقطهی پایانی است بر رسیدگی به پروندهی جنایی او و هرچه پیگرد قضایی بر علیه او. اما پروندهی متهمین به ثروتاندوزیهای غیرقانونی بر طبق همان منطق پس از مرگ آنان نیز همچنان گشوده میماند تا بازماندگانِ سودبرنده از آن داراییهای بادآورده در برابر قانون پاسخگو باشند. مگر آنکه بشارتدهندگانِ آشتی بخواهند به زمامداران کنونی ایران بابت دستبردهای کلانشان از سرمایههای ملی بخشش دستخوش بدهند. البته میدانم که پروندهی جناییِ دریغا دیگر مختومه اما در محکمهی وجدان همواره گشودهی پدر شما را بیشتر شمارهی جسدها سنگین کرده تا شمارهی صفرهای حسابهای بانکی. مسئولیت این خونهای ریخته را، آقای احسان لاجوردی، به پای که باید نوشت؟
رفتارهای اجتماعیِ ناهنجار زاییده پیکره سیاسی ناهنجار هستند. ما از یکسو با جمهوری اسلامی به مثابه پیکره سیاسی بیرونی روبروییم و از سوی دیگر با جمهوری اسلامیِ درونی شدهای که اینجا و آنجا از خلال رفتارها و کردارها و داوریهامان نمود مییابد.
شاید در آن خشنودی که گفتم پیامآورانِ بخشایش گواه آشکاری بیابند از لحظاتِ بیمسئولیتیِ مدنی شهروندان که با انداختنِ گناهِ گسترشِ خشونت به گردنِ حکومت، در این سالها به دیکتاتوری ـ همانچه شما ولایت فقیهش مینامید ـ هم پیکر دادهاند و هم جان. در پاسخ به آنها اجازه بدهید بگویم که پیش از هر چیز باید پرسید که شهروند کیست و شهروندی چیست و سپس به مسئلهی پذیرش مسئولیت یا نپذیرش آن از سوی شهروندان پرداخت. همانطور که میدانید پسوند غیر فعلی «وند»، که وقتی با اسم ترکیب میشود اسم یا صفتی ناظر بر دارندگی یا نسبت میسازد، همراه «شهر» آمده تا از «شهروند» معنی اهل شهر یا کشور را برساند. همین «شهر» ریشه در پارسی باستان دارد و برمیگردد به «خشَترَ» که هم کشور است و هم پادشاهی، و از مصدر «خشَی» به معنای فرمان راندن مشتق شده است. پژواکی از این معانی را در واژهی آشنای نامِ ماهِ آخرِ تابستان مییابیم چون «شهریور» در لغت به معنی کشورِ آرزوانه یا سلطنتِ پسندیده است و در دین باستانی ایرانیان امشاسپندی که به شهریاری اهورامزدا نمود میدهد. در واقع شهروند از یکسو به جهت تعلقش به شهر و کشور فرمانگزار است و از سوی دیگر به جهت نسبتش با شهریاری فرمانگذار. «شهروندی» که به واسطهاش شهروند تعریف میشود عبارت است از سهم بردنِ توأمان از فرمان دادن و بردن، از سهیم بودن همزمان در فرمان کردن و راندن. از این منظر، شهروندی همچون پیوستگیِ دو امر متضاد و ناسازگار، چیزی نیست جز کشمکش بر سر مسئلهی فرمانروایی میان شهروندانِ برابر که برابریشان نتیجهی آن سهم بُردن، آن سهیم بودن برابر است. این کشمکش آشتیبردار نیست و دموکراسی در معنای حکومت مردم نمود آن است. چون با بررسی و اثباتِ شهروندی این واقعیت را آشکار میسازد که هیچکس از پیش فرمانِ فرماندهی ندارد. دموکراسی که اثبات و بررسی شهروندی به مثابه برابری است، وقتی که رخ میدهد چگونگی بکار بردن قدرت را دگرگون میکند. پس تا زمانی که کسی هست که خود را از پیش پیشرو دیگران میخواند و فرمان پیشروی را از آن خود میداند مسئلهی اصلی آینده ایران تغییر حکومت و جابجایی قدرت میماند.
شاید شما مسئولیت جنایتهای دیروز و امروز را در همین تن ندادن به فرمانِ پیشرو و پیشوا، همان که امامش میخوانید، میبینید. و از آنجا که فرمانِ امام را فرمانِ شریعت میدانید، جای خرده گرفتن بر پدرتان نمیبینید چون هرچه کرده جز اجرای این فرمان و جاری کردنش نبوده است. حتی اگر آنچه حاکمان ایران با دستآویز قرار دادنش و به نامش اینگونه حکومت میکنند قوانین الهی بود که نیست، باز هیچ از آن دشمنی میان ما که در آغاز نامه گفتم بایستی بکوشیم دوستانه به آن بپردازیم نمیکاست. چون قانونی که بازتابِ کشمکش بر سر فرماندهی و چگونگی آن نباشد به صرف قانون نامیدنش قانونی نمیشود. حال آنکه آنچه در نظام جمهوری اسلامی قانونش نام نهادهاند وسیلهای است برای ریشه کنی آن کشمکش و هدفش چیزی نیست جز نگهداری قدرت و بسته نگهداشتنِ دایره آن. اسدالله لاجوردی هم جز در این راه نکوشید و بدون پاسخگویی به کسی به خودش، که به گفته یکی ازبرادرهای شما طاقتِ دیدنِ پرندگان خانگی را در قفس نداشت و تنها به شرط آزاد گذاشتنشان با نگهداری آنها موافقت کرده بود، اجازه میداد تا زندانیان را نیز از قفسِ تن آزاد سازد. و در این کار چنان پیش رفت که شد سرمشقِ سرمشق خودش یعنی خمینی.
«شهروندی» که به واسطهاش شهروند تعریف میشود عبارت است از سهم بردنِ توأمان از فرمان دادن و بردن، از سهیم بودن همزمان در فرمان کردن و راندن. از این منظر، شهروندی همچون پیوستگیِ دو امر متضاد و ناسازگار، چیزی نیست جز کشمکش بر سر مسئلهی فرمانروایی میان شهروندانِ برابر که برابریشان نتیجهی آن سهم بُردن، آن سهیم بودن برابر است. این کشمکش آشتیبردار نیست و دموکراسی در معنای حکومت مردم نمود آن است.
آقای احسان لاجوردی، هنوز در آخر این نامه که از آنچه میپنداشتم طولانیتر شد، یادآوری احترامی که با آن از کارنامه پدرتان سخن میگویید دستم را میبندد که بنویسم «دوست عزیز». اما نکتهای مانده که میخواهم آن را با شما در میان بگذارم. با پیش آمدنِ فکرِ نوشتنِ این نامه، این فکر هم پیش آمد که بکوشم لحظاتی هم شده خودم را جای شما بگذارم که میدانستم دست نخواهد داد اگردستگزاریِ تجربههایی نباشد که آدمیان علیرغم گوناگونی خاستگاه و پایگاه اجتماعیشان و ناهمگونی خوی و رفتار و کردار و مرامشان همگی از سر میگذرانند. پس چون تنها پدر مرده غمِ مرگِ پدر را میداند، اندیشیدم که شما هم حتماً عکسی از پدرتان را بر دیوار خانه یا بر میز اتاق کارتان دارید که گاهی ناخودآگاه چشم بر آن میدوزید یا آگاهانه برای دلگرمی ردِ نگاهش را با نگاه بر کاغدِ سرد میجویید. حتی گشتم و عکسی از او یافتم که شما را در آغوش دارد. به این تصویر که نگاه میکردم ناگهان یادم از تصویر دیگری آمد : کودکِ خردسالِ اشرف ربیعی و مسعود رجوی، همچون غنیمت جنگی پس از کشته شدن مادرش، در آغوشِ اسدالله لاجوردی. همینطور که این تصویر جدید در من جان میگرفت و تصویر نخست را میپوشاند چهرهی پنهان آن کودک چهرهی کودکی شما را پوشاند و جای آن را گرفت و دیدم که نمیتوانم خودم را جای شما بگذارم. ما در تجربهی مرگِ پدر هنباز نیستیم و نخواهیم بود. سوگ و درد که گرامیداشت مرده است با بزرگداشتِ زندگی پیوند دارند. اما جهدی که لاجوردیِ زنده در خوارداشت آدمی و جان او بکار برد میبایستی شما را از آن سوگ و درد برای همیشه محروم میکرد و باز میداشت. پس آن عکس را از دیوار یا از روی میزتان بردارید. جای خالی آن عکس شاید جای خالی سوگتان را پر کند و شما را در سوگِ مرگِ سوگواریتان، در سوگِ سوگِ بازداشتهتان بنشاند.
شاید اینگونه از سنگینی «فهرستِ کینِ» آنها که پس از ما میآیند چندان کاسته شود که بتوانند یکدیگر را دوست خطاب کنند. گاهی برای آنکه احترام فرزندان به پدران بتواند همچنان یک فضیلت باقی بماند شاید میبایستی که فرزندی پدرش را محترم نشمرد. امیدوارم که آن فرزند شما باشید.
آرش جودکی
هفده شهریور ۱۳۹۰، هشت سپتامبر ۲۰۱۱
پینوشت:
در طول نامه یکی دو جا ترکیب «فهرستِ کین» را بکار برده ام که اشاره به این شعر دارد:
در وقتِ مرگ
فهرستِ کین اگرم بود
انگور میشدم
و میفشردمَم !
(هفتاد سنگ قبر، یداله رویایی)
شایسته است که این افشره گاهی نوشابهی خداوَش بخشایش باشد، اما نباید بخواهیم که جای شرابِ عدالت را بگیرد چرا که آن یکی اگر نه نایاب سخت دیریاب است و این یکی به کامِ تشنه آدمیان بس خوشگوار.
این نامه را هم شما بیشتر به چشم دادخواستی برای داد بخوانید و نه فقط کیفرخواستی برای پدرتان.
نظرها
Glaren
وقتي خانه تيمي منافقين را كرفتند - نوزاد پسر تازه متولد شده رجوي و و اشرف توي بغل لاجوردي كريه مي كرد و روبه دوربين تلويزيون گفت اين رو طوري بزرگ مي كنيم كه دشمن پدرش بشه راستي كسي از سرنوشت اين نوزاد خبري نداره؟! كنجكاوي داستانويسي دارم
عموی من آخوند است
آقای ایراندوست این دین کم و زیاد ندارد، نمک که نیست زهر است، یک ذره اش می کشد یک خروارش هم می کشد. نمی خواهی این آزمایش را بکن به مادر بزرگت ، یا مادرت بگو هزار نفر را در خیابان امام زمان سر بریدند، فریادش به هوا خواهد رفت، بعد بگو نگران نباش آنها مسلمان نبودند، صورتش باز می شود، بعد بگو آقا فتوا داده بود، خندان هم می شود و می گوید حتما حقشان بوده. این دین حنیف است و حنافتش از شمشیر خونچکانش می بارد.
ع.دهقانی
انهائیکه در گسترش خشونت هم دستگاه دولتی و هم شهروندان را مقصر می دانند معادله را دو مجهولی می کنند که حلش مشکل است . یه نفر پیدا شود که این معادله را یه مجهولی کرده و همه تقصیر ها و ریشه های خشونت را در شهروندان به بیند که اولا: حل معادله را اسان کتد ثانیا: نان دکتر عباس میلانی را آجر کند که اگرنه جنبیم ایشان در همین اینده نزدیک باز دیگر کشفی کرده و کتابی در باره مقصر اصلی بودن خشنونت یعنی مردم خواهند نوشت. هر کسی که این ارزوی ایشان را بر باد دهد هم در این دنیا و هم در آن دنیا اجرتش را خواهد گرفت. در مورد بخشش هم باید بگویم که ما ایرانی ها باید و باید این وا÷ه را از فرهنگ مان لااقل برای یه دوره کوتاه برای محاکمه این جانیان سادیست بیرون بیاوریم. همه این جلادان باید در دادگاهی با داشتن وکیل و باز چویی های انسانی محاکمه شوند که برای محکومیت و گرفتن اقرار هم اصلا و ابدا احتیاجی به شکنجه و شلاق و مشت و کابل برق نیست برای اینکه پرونده این سادیست ها آنقدر کلفت است که باید به دادگاه با شتر حمل شود. با بخشایش این قاتلان به دیگر دیکتاتور ها چک سفید می دهیم که بروید و هر چقدر دلتان خواست به کشید و تجاوز کنید که ما مردم صلح طلب و صلججو شما ها را خواهیم بخشید. برای انهائی مانند آخوند جنتی که بخاطر سن و وضغ سلامتی مردنی اش هم که نه میشود زندانی اش کرد و نه اعدام باید مجسمه های ایشان را در هر چهار راه و میدانی با اسامی مانند مجسمه حماقت و مجسمه جنایت و مجسمه خیانت و مجسمه ریا و سالوس و مجسمه خون و جنون و مجسمه تجاوز و قتل و اعدام و سنگسار نصب کرد که از یاد مردم نرود.
Reza
مطلبی زیبا بود ولی متأسفانه در کلافی از لغات بازی و شعر واره نویسی گم شده بود. به عنوانِ نمونه در بسیاری از جاها چند فعل بدنبالِ همدیگر آمده بود که در فارسی این گونه نویسی درست نیست. جملاتِ کوتاه و پر مفهوم به همراه پرهیز از حاشیه رفتن از مشخصاتِ یک نوشتِ قویست. سرافراز باشید.
کاربر مهمان
خود تاریخ یهودی ها از قتل یهودی ها توسط علی سخن نگفته اند بعد ما کاسه داغ تر از آش شده ایم.
کاربر مهمان
بسیار زیبا، منطقی و دل نشین نوشته اید. در این دنیای مجازی کمتر سخن به این استواری پیدا می شود.
کاربر مهمان
بسیار نوشته تامل برانگیز و پر مغزی است که بسیار دقیق و منطقی تحریر شده. خطاب به دوستی که فرمودند با کلمات بازی شده عرض می کنم: بنده هم با شما موافقم که برخی جملات و مفاهیم بسیار سنگین بیان شده که فهم مطلب را دشوار می کند اما برخلاف شما این مورد را جزء نقاط مثبت به شمار می آورم و در توضیح این اختلاف نظرم کلام از نیچه وام می گیرم که می گوید ساده نگاشتن مطالب عمیق و فلسفی بطوریکه مطالعه مطلب برای عامه میسر باشد خیانت به فلسفه است و کسیکه ارزش اندیشه را درک کند به هر کسی نمی بخشدش (نقل به مضمون)
آری می توان بخشید، ولی
لاجوردی نه تخم زندگی بلکه تخم قاتل، و یعنی مرگ را در رحم مادر احسان ریخته و حالا و او همچنان در خیابان کاخ در حال نشئگی از بوی خون قتلهای پدرش است. و تازه پدرش یکی از پیروان راستین امام علی بود که در یک نیمروز هزار و اندی یهودی بیگناه را گردن زد و پیامبر بزگوار اسلام ناب نشسته بود و نگاهش می کرد و بر شهامت و خونخواری علی صلوات می فرستاد. آری می تواند بخشید ولی هرکس می تواند ببخشد یا نبخشد.
ایراندوست
پدیده لاجوردی را باید از ۳ کانال مجزا که به یک گنداب میروند، دید. ۱- "اعتقاد کور" به دین بعنوان یک حقیقت مطلق و مبرّا از اشتباه، مطابق برداشت و درک محدود خود از آن و بمثابه یک ایدئولوژی جهانشمول در همه عرصههای زندگی سیاسی- اجتماعی- فردی و...۲- تاثیر شکنجه های دوران زندان شاه، حس"انتقام" و احتمالا محیط خشونت آلودی که در آن بزرگ شده بود. ۳- روان پریشی و مالیخولیا بصورت یک "بیماری روحی" حاد با تاثیرات مخرّب به اطرافیان و نزدیکان، در آنزمان بدلیل موقعیت او در ج.ا. ، زندانیان بمانند قربانیان . مسلما افراد بیشماری چون او در گوش و کنار دنیا وجود دارند که حاصل فقر جوامع خود در پرورش یک انسان با معیار و امیال طبیعی و معمولی هستند.
کاربر مهمان فرهاد - فریاد
لاجوردی خون آشامی بود که ترورش کمترین برایش بود و او بسیار شانس داشت که اینگونه مرد . خون آشامی که تاریخ هرگز جنایاتش را فراموش نخواهد کرد مرگ او کمترین التیام زخم های شکنجه شدگان دهه ی 60 بود . مرگ او کمترین مرهم مادرانی بود که او آنها را به داخل فرا می خواند و آنان رازیر مشت و لگد و توهین می گرفت . او خونخواری بود که هیچ جای بخشش برایش باقی نمانده بود کمتر کسانی در دنیا یافت می شوند که مانند لاجوردی تشنه ی خون جوانان بود و به راحتی می کشت شکنجه می کرد دشنام می گفت و در انتها لبخندی دیوانه وار در کنار لبهایش می شکفت . وای بر او
نیلوفر شیدمهر
<p>بسیار عالی و موجه. بحث بسیار زیبایی درباره ی شهروندی. و زیبا تر آنکه گفت دادخواهی با کیفرخواهی یکی نیست. جوابی پسندیده به پیمان وهاب زاده. این پروژه ی بخشایش را هم باید در کانتکست خود دید. این پروژه ای بر آمده از آمریکای شمالی است توسط آکامدیسین ها. پروژه ای در ارتباط با پروژه ی سبز و شکل خاصی که خشونت پرهیزی توسط آکادیسین های آمریکای شمالی فرمول بندی شده. طراحان این پروژه ها رامین جهانبگلو (تورنتو)، دباشی (نیویورک)، پیمان وهاب زاده (ونکوور کانادا) و غیره هستند. همه مرد. میان سال تا مسن. استاد دانشگاه در ایالات متحده یا کانادا. این سه پدر دارند دوباره به پسرهای ایران فرمان بخشایش می رانند. امان از دست پدرها و پسرهایشان. کاش نویسنده ی محترم کمی هم از مادرش و زن لاجوردی حرف می زد. نظر اینها در مورد پروژه ی دست ساز مردان مقتدر دانشگاهی آمریکای شمالی چیست؟ این را در مقاله ای خواهم نوشت. نیلوفر شیدمهر******</p>
Mirzataghi
همانطور که دوستان دیگری هم نوشتهاند محتوی بسیار عالی و شکل کلام بسیار ثقیل است؛ ساده نویسی هنر است، حتا - یا به ویژه - از قلم اندیشمند.
کاربر مهمان
اعدام انقلابی لاجوردی خیلی برای مردی که شیطان وجودش را تسخیر کرده بود کم بود
رفيق
اين سخنان تكراري كسانيست كه از خامنه اي ميخواستند مردم راببخشدكدوم ببخش تاجنايات رژيم ازجمله كشتار زندانيان سياسي بدقت بررسي وهمه عواملش مجازات نشوندهرروزاحتمال تكرارچنين فجايعي هستش هيچكس وكيل وصي مردم وزندانيان نيست مردم خودبه موقع باامثال لاجورديها قضاوت وتصميم خواهندگرفت
مهدی
نامه تکان دهنده است و به فارسی زیبا و قدرتمندی هم نگاشته شده ، آنها که جان بر سر آرمان نهادند و همه ما به این قلم ها نیاز داریم تا درد ناگفته و ناگفتنی مان را فریاد کنند . این نبردی با میانمایگی و کم مایگی جهان ما ایرانی ها هم هست که باید بسیار بیشتر از این سایه روشن های گاه دردناک تاریخ ما را به بیان نزدیک کنیم .
kaveh
مردم ایران از ترور لاجوردی خون خوار شادی کردند...در تاریخ فکر نمیکنم به بی رحمی این موجود خبیث پیدا شود
قاسم
لاجوردی و خلخالی دو روی یک سکه بودند و با دو حنجره یک سخن گفتند (نقل به مضمون ) " ما هر وقت دچار تزلرل میشدم خدمت امام می رسیدم و از ایشان روحیه میگرفتیم" نکته دیکر: سازمان های سیاسی و به خصوص مجاهدین خود قربایی اصلی میدانند، شاید این طور باشد ،حال اگر تیغ در دست اینان بود بیشتر مدارا میکردند؟ بعید میدانم و میدانند. سازمان های سیاسی نیک اقبال بودند که این کرکس بر شانه خودشان ننشست.
کاربر مهمان
با سپاس قراوان از نوشته ی دلچسب نویسنذه، باید بگویم که از خواندن نکته ی کاربری با امضای مستعار «عموی من آخونذ است» حظ کردم. حداوند به همه ی شما در نوشتن اینگونه مطالب روشنگرانه توفیق بیشتری عطا قرماید.
کاربر مهمان
کاربر مهمانی که نوشته اید: «آیا اگر به زبان روان تری نوشته می شد از ارزش آن کم می شد؟ » می خواستم از شما بپرسم که منظوذتان از «روان تر» چیست و کجای مقاله ی به این شیوایی نقص دارد؟
Reza
نوشته بسیار زیبایی بود. در عین حال که بیانگر منظور نویسنده بود خالی از نفرت انگیزی و فحاشی های رایج در برخی از متن ها. قلمی شیوا که بدون نیاز به فحاشی لب کلام را ادا کرده است. کردار خشن و گفتار خشن و نوشته های خشن در جمهوری اسلامی امری در هم تنیده است. اگر به عنوان اپوزیسیون دنبال بدیلی برای این حکومت هستیم باید از اصلاح گفتارمان آغاز کنیم. کلام خشن پیش درامد رفتار خشن است. ج ا در تهدید و تهمت به مخالفانش از هر خشونت کلامی استفاده میکند. در یک بدیل دموکراتیک نمیتوان از همان روش استفاده کرد.
کاربر مهمان
آیا اگر به زبان روان تری نوشته می شد از ارزش آن کم می شد؟ ارتباط این مقاله ارزشمند با آن جمله نیجه بیمورد است.
بابک
هرگز آن صحنه جگرسوز و جانگداز از یادم نمی رود. کودک بی پناه شوکه شده در آغوش قاتل مادرش بود! میلرزید و از ترس به لاجوردی چسبیده بود. نمیدانست درآغوش کیست. لحظه های خوفناکی را گذرانده بود، شاید مادرش را جلوی چشمش کشته بودند. دلم آتش گرفت و از دیدن آن صحنه درتلویزیون میگریستم. دلم سخت برای کودک بیگناه وبی پناه میسوخت. خنده و چهره زشت و رفتار لاجوردی دژخیم تهوع آور بود. ازخون جوانان مست شده بودو مغرورانه رجز میخواند. تا چند ماه حالم بد بود؛ هنوز پس از سالها از یاداوری آن صحنه سخت آزرده میشوم. آدم تا چه اندازه میتواند پست و فرومایه باشد؟! لاجوردی و همدستان و رئیسانش مایه شرم و ننگ نوع انسانند؛ موجوداتی مانند بهشتی، آیت، رفسنجانی، خامنه ای، منتظری (پدر و پسر)، خمینی و فرماندهان سپاه و بسیج و اطلاعات و دیگر حزب الهی ها، و امروز بازماندگان و فرزندانشان که ازآنها بنیکی یاد میکنند، به آن همه جنایت و خیانت بی شرمانه افتخار میکنند! از اقای جودکی و دیگر دوستان در سایت زمانه برای این گونه کارها سپاسگزارم، هرچند که یاداور لحظه های بسیار بدی است، ولی چه میتوان کرد، واقعیت های تلخ زندگی ماست. اما همانگونه که برخی از دوستان نوشتند کاش عبارت پردازی نمی کردند و روان و ساده مینوشتند. خدا این مردم و کشور را از شر این نامردمان برهاند و هیچ مردمی گرفتار چنین موجودات پلیدی نشوند. تهران ـ بابک
رسول پدرام
جناب آقای نیکفر، سردبیر محترم بخش «اندیشه» ی رادیو زمانه، با ارسال این یادداشت می خواستم به اطّلاع عالی برسانم که تعداد دوستداران و علاقمندان این مقاله ی خواندنی، که آقای آرش جودکی زحمت نوشتن آن را کشیده اند، تا چند روز پیش به رقمی فرا تر از سیصد نفر رسیده بود. ولی از پریروز ناگهان عدد مزبور یک رقمی شد و حالا (موقع نوشتن این یاد داشت)، به شماره ی شانزده رسیده است. می خواستم قبول زحمت فرموده و علّت فنی و یا عمدی بودن این نوسان غیر عادی را توضیح دهید. در ضمن بابک جان نوشته ات دل مرا هم سوزاند. پایدار باشید
رضا
فکر میکنم انتقاد برخی از خوانندگان به نوشته این است که میزان فحش و ناسزایش به ج ا و تمامی ادمهایی که از کنارش رد شده اند کم بود. ان کسی که میگوید منتظری به جنایات رژیم مفتخر است باید به یاد داشته باشد که منتظری دقیقا در اعتراض به همین جنایات خانه نشین و مغضوب فرعون شد.
مرجان
سلام آقای جودکی گرامی، آقای جودکی این چه طرز نوشتار است؟ آخر این پیچیده گویی چه گِره ای را از جامعه باز می کند؟؟؟ در این روزگاری که مردم ما بیش تر از همیشه نیازمند ساده گویی و ساده نویسی هستند، این چه شیوه نوشتاریست؟ عرصه سیاست یک عرصه و عرصه ادبیات عرصه دیگر است. عرصه سیاست مجالی برای این دشوارگویی ها به دست نمی دهد. راستش شکنجه شدم تا نوشته را به پایان رساندم. نه به این دلیل که نوشته نادرستی بود. تنها به این دلیل که وقتم را برای درک بازی با واژه ها از دست دادم. خواهشمندم ساده و روان بنویسید. اگر محتوی ارزشمند باشد، ساده نویسی چیزی از ارزش کارتان نمی کاهد. برعکس هنر شما را در بیان مفاهیم ذهنی تان نمایان تر می سازد. یک دلیل ظهور امثال لاجوردی ها آن بود که زبان دین را راحت تر فهمیدند تا زبان روشن فکرانی که نوشتارشان آنچنان مغلق و پیچیده بود که در محدوده درک فرزند یک هیزم فروش پایین شهر نمی گنجید.
بابک
هم میهن گرامی آقا رضا نوشته اند که من نوشتم «منتظری به آن جنایات مفتخر است». من چنین چیزی ننوشتم. اگرایشان یک بار دیگر لطف کنند و یادداشتم را بخوانند خواهند دید که یادداشت دوبخش است، در بخش دوم نوشتم که « ... و امروز بازماندگان و فرزندانشان که ازآنها بنیکی یاد میکنند، به آن همه جنایت و خیانت بی شرمانه افتخارمیکنند»، نه این که آقای منتظری به آن افتخار کرده باشد. این که نوشتید: « باید به یاد داشته باشد که منتظری دقیقا دراعتراض به همین جنایات خانه نشین و مغضوب فرعون شد.»، عرض میکنم، تا آنجا که بیاددارم آقای منتظری اگرمهمترین نبوده باشد ازمهمترین افرادی بود که با اصرار و پافشاری و سرسختی هرچه تمامتر، موضوع ولایت فقیه را با آن صورت در قانون اساسی گنجاندند و آن همه اختیارات مخالف اصل حاکمیت ملی را برایش دیدند. حتا گاهی آقای بهشتی را میشد در برخی زمینه ها قانع کرد ولی ایشان کوتاه نمی آمدند وسرسختی وپافشاری میکردند. پس از آن هم ( تا آنجا که بیاد دارم ) درکشمکش ها و سرکوبها، کشتارها و شکنجه ها و زندانی کردنها و...، ایشان همچنان بعنوان قائم مقام رهبری مخالفتی نمیکردند، بلکه همه را به پشتیبانی از نظام و ولایت فقیه تشویق میکردند و طرف سرکوبگران را داشتند و با کسانی که با سرکوبگران مخالفت میکردند مخالف بودند. زمانی درافتادند که موضوع سفرو مذاکرات مک فارلن فاش شد و سید مهدی هاشمی رئیس دفترایشان دستگیر شد. درآن زمان کار اختلاف بالا گرفت و به برکناری ایشان انجامید. پیداست که این اختلاف تا اندازه ای از پیش بوده ولی نه آن اندازه و آن گونه که امروزه گفته میشود. حال موضوع را این گونه گزارش میکنند که چون ایشان با اعدامها و سرکوبها مخالفت کرده بود ایشان را کنار گذاشته اند و ایشان بدلیل پشتیبانی از مردم و دفاع از حقوقشان ازمقام جانشینی رهبر کنار رفتند و ازاین گونه حرفها! برای این که آقارضا یادشان بیاید، یادآوری میکنم که آن همه «جوک» هایی که برای ایشان میساختند و دهان به دهان میگشت بدلیل طرفداری ایشان ازآن همه سرکوب ها و حق کشی ها و پایمال کردن حقوق مردم بوده است. ایشان نه تنها پشتیبان سرکوبگران بوده اند بلکه خود رهبر آنها بودند. بقول حزب الهی های آن زمان و شاید با برنامه ریزی امثال سیدحسن آیت و بهشتی و ...، « بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد، بی منتظری امید رهبر نتوان یار خمینی شد». درهمان حال که آن همه کشتارو سرکوب و شکنجه میشد، ایشان همواره در«صدا و سیما»ی جمهوری اسلامی در صدر گزارشها بوند وعکسهایشان همه جا را پر کرده بود ... و در سخنرانی ها همه را به طرفداری از ولایت فقیه و نظام مقدس تشویق میکردند و به مخالفان با آن رفتار های ضدمردمی مخالفت میکردند. خوب، از حق هم نگذریم که ایشان اشتباه کرده بودند و سرانجام هم اشتباه خود را دریافتند، در واقع عاقبت به خیر شدند. دیگر این که فرمودید « فکر میکنم انتقاد برخی از خوانندگان به نوشته این است که میزان فحش و ناسزایش به ج ا و تمامی ادمهایی که از کنارش رد شده اند کم بود.» ! برادرم! فحش ناسزاو سخن بدی است که به کسی بی آن که مستحقش باشد نسبت میدهند؛ یا تعریفی دراین حدود ( این را ناگفته نگذارم که تنها مخالفت با «ج.ا.ا.» دلیل نمی شود که همه مخالفان دوستدارمردم و آدمهای خوبی باشند ). کدام کاربدی است که به سران این حکومت وپشتیبان هایش نسبت میدهند که بدترش را نکرده باشند؟ آیا اینها به جان انسانها رحم کردند؟ آیا انبوه خردسالان را سر چهارراه ها روز و شب و نیمه شب نمی بیند که گدایی میکنند؟ آیا سرمایه های مردم کم غارت شده و میشود؟ آیا از کشت وکشتارها و شکنجه ها خبر ندارید؟ آیا بیکاری ها، انواع فسادها، فحشا، قاچاق موادمخدر و کالا وارز واعتیاد را نمی بینید؟ آیا از دروغهای همیشگی آقایان حتا بعنوان بخشهایی از نماز ( خطبه های نماز جمعه و فطر ) دراین سی سال خبرندارید؟ ایا خبر ندارید که با تکیه بر فتوای همین آقای منتظری به دختران مردم در زندانها پیش ازاعدام تجاوز میکردند تا بخیال آقایان ( و برخی خانم هایشان ) به بهشت نروند؟ آیا آن زمان دست و پا و زبان آقای منتظری را بسته بودند که جلوی این جنایتهای بی شرمانه را نگرفتند؟ آیا نمی بینیئد که اعتراضها و خیزش ضد استبدادی مردم منطقه را بنفع خود تعبیر و تفسیر میکنند و ازسرکوب حکومت سوریه پشتیبانی میکنند، در همان حال آیا نمی بینید و ندیدید که با مردم ایران چه کردند و میکنند؟ با این همه آیا سخنرانی عید فطر اقای خامنه ای را نشنیدید؟! آخر چه میتوان گفت که شما آن را فحش تلقی نکیند؟ آیا از تجاوز به ناموس مردم از زن و مرد در زندانها خبر ندارید؟ ایا از ذلت و خواری در برابر سران پست روس و چین و سرا عربها خبر ندارید؟ ایا خبر ندارید که از حکومت بعث سوریه که سیاست رسمیش تجزیه ایران است ازکیسه مردم بی نوا ( و بسیاری گرسنه ی ) چه پشتیبانی ها میکنند؟ آیا خبر ندارید که بقول آقای عباسی زنهای ایرانی را دسته دسته به شیخ نشینهای جنوب خلیج فارس میبرند و حراج میزنند؟ آیا با این همه فساد و تباهی نمی بینید که ادعای رهبری جهان و .... را دارند؟ آیا ازغارت درامدهای دریادریا نفت خبر ندارید؟ آیا از درامدهای افسانه ای بنیادها خبر دارید که چه میشوند؟ ایا حسابرسی مسقلی هست؟ رضا جان ! چه بگویم و از کدام کارشان بگویم که شما نفرمایید که فحش میدهید؟ دیگر چه میتوان گفت....؟! پناه برخدا . تهران ـ بابک
کاربر مهمان
خیلی با کلمات بازی کردید. نوشته رو ازاردهنده و سخت خون کرده بود
کاربر مهمان
بسیار متن پخته ای بود. به لختی و تلخی حقیقت. نشان از یک روح چکش خورده. خطاب نامه را هم بسیار هوشمندانه انتخاب کرده بودید. به خوانندگان کم حوصله توصیه نمی شود. آنهایی که دنبال متن همبرگری (مینیمال) می گردند تا نجویده، لایک بزنند و شیر کنند. متن شما را باید مزه مزه کرد.