ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

بورداهای مادرم

<p>سمیه تیرتاش ـ&nbsp;زمان جنگ بود. وسط بورداهای مادرم می&zwnj;نشستم و سرگیجه می&zwnj;گرفتم از آن&zwnj;همه مدل&zwnj;های رنگارنگ و از آن&zwnj;همه نقش و نگار. بوردا&zwnj;ها، دنیایِ رویاهای من بودند. دختر و پسربچه&zwnj;های خوشگل موطلایی با لپ&zwnj;های گلگون، عین فرشته&zwnj;ها روبه&zwnj;روی دوربین هی لبخند می&zwnj;زدند و توی هر صفحه بوردا، مدل لباس&zwnj;شان عوض می&zwnj;شد و یک دفعه می&zwnj;دیدی یک بچه تا آخر مجله، بیست دست لباس خوشگل تنش کرده و با اسباب بازی&zwnj;های رنگارنگش در کنار جعبه شکلات&zwnj;های خوشمزه، عکس&zwnj;های جوراجور انداخته است.</p> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <!--break--> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>با چه حسرتی روی عکس&zwnj;ها دست می&zwnj;کشیدم و مرتب آرزو می&zwnj;کردم. آرزوی زیبایی آنها، لباس&zwnj;های&zwnj;شان، اسباب بازی&zwnj;ها و شکلات&zwnj;های خوشمره&zwnj;شان را که حتی بعضی وقت&zwnj;ها مزه&zwnj;شان را هم زیر دندان&zwnj;هایم حس می&zwnj;کردم. صدای مامان از خیالبافی بیرونم می&zwnj;آورد: &quot;سمیه، مامان جان با این پارچه&zwnj;ها که گرفتم می&zwnj;تونم این بلوز سفیده&zwnj;رو با شلوار صورتی برات بدوزم.&quot;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>به طرح لباسِ پیشنهادی مادرم نگاه می&zwnj;کردم و خودم را مثل اون دختر، قد بلند و بلوند با تل صورتی روی موهای طلایی&zwnj;رنگ و لبخندی که روی چهره شادابش نقش بسته بود تصور می&zwnj;کردم. قند توی دلم آب می&zwnj;شد: &quot;یعنی ممکنه اون شکلی بشم؟&quot; از گردن مادرم آویزان می&zwnj;شدم و مرتب از او می&zwnj;پرسیدم: &quot;کی می&zwnj;دوزیش؟ کی حاضر می&zwnj;شه؟ کی می&zwnj;تونم بپوشم؟&quot; بنده خدا مامان از دست من خودش را نجات می&zwnj;داد و می&zwnj;گفت: &quot;آی! خفم کردی. الان شروع می&zwnj;کنم&quot; و چرخ خیاطی راه می&zwnj;افتاد و من با صدای تلق و تلقش دوباره در رویاهایم فرو می&zwnj;رفتم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>&quot;مامان یک بلوز و دامن توی بوردا پیدا کردم خیلی قشنگه، تو را به خدا برایم بدوز. دامنش بلنده تا مچ پا، بلوزش هم کوتاهه تا گودی کمر. حتما به من می&zwnj;آد.&quot; باز دوباره توی خیال، خودم را مثل آن مدل&zwnj;های خوش و آب رنگ می&zwnj;دیدم، اما این بار مدل&zwnj;ها، پسر&zwnj;ها و دخترهای نوجوانی بودند که توی نگاه&zwnj;شان به همدیگر یک حسی بود که من نمی&zwnj;فهمیدم اما خیلی برایم جذاب بود.</div> <div dir="RTL">&nbsp;<img width="200" height="129" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/kids-fashion_1.jpg" /></div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>آن قدر تصاویر دور و دست نیافتنی بودند که من فکر می&zwnj;کردم این آدم&zwnj;های توی بوردا اصلاً وجود خارجی ندارند: آیا این دوچرخه&zwnj;ها، اسباب&zwnj;بازی&zwnj;ها، کالسکه&zwnj;های عروسک و خلاصه هرچه در این سال&zwnj;ها ما فقط عکسش را می&zwnj;دیدیم، وجود خارجی دارند؟ از آن سال&zwnj;هایی که از کودکی شروع شده و به نوجوانی رسیده و بعد تا حالا، همه&zwnj;اش پر شده از حسرت. هیچ تغییری رخ نداده است. مامان بی&zwnj;وقفه از&zwnj;&zwnj;همان دوران کودکی&zwnj;ام تا همین الان می&zwnj;دوزد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>بلوز سفید و شلوار صورتی، دامن سبز بلند، آن قدر بلند که روی زمین کشیده می&zwnj;شود با بلوز خال خالی کوتاه، آن قدر کوتاه، که وقتی دستت را بالا ببری، کمرت معلوم می&zwnj;شود. وسط بوردا&zwnj;ها دراز می&zwnj;کشم و سوار بال&zwnj;های خیالم می&zwnj;شوم و می&zwnj;روم به سرزمین بوردا&zwnj;ها. آنجا من زیبا هستم. به یک اشاره می&zwnj;توانم هزار مدل لباس را به تن کنم و جلوی آیینه رویا&zwnj;هایم، ناز و کرشمه بیایم. از این سو به آن سو بچرخم و برازندگی&zwnj;ام را نظاره&zwnj; کنم. صدای چرخ خیاطی همیشه با صدای خیال&zwnj;های من در هم می&zwnj;پیچید.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">آن سال&zwnj;های دور به سر آمد. سال&zwnj;های جنگ، تلخی و حسرت. حالا من آنقدر از شکلات&zwnj;های درون بوردا خریده&zwnj;ام و خوردم که دیگر مدتی است از شکلات و کاکائو بیزارم. آنقدر برای دخترم ساحل، عروسک و کالسکه و اسباب بازی خریده&zwnj;ام که همه را در آخرین اسباب&zwnj;کشی به کسی بخشیدم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">خاطرات دست از سرم بر نمی&zwnj;دارند. با صدای ساحل که در اتاق پرو فروشگاه لباس، با هیجان لباس&zwnj;های مختلف را امتحان می&zwnj;کند، از گذشته و صدای چرخ خیاطی مامان بیرون می&zwnj;آیم. دور و بر او، پر ازبلوز و شلوار، پیراهن اسپرت مهمانی و خانگی شده است.همیشه با دخترم می&zwnj;&zwnj;آیم این فروشگاه که قیمت&zwnj;هایش مناسب است و به او می&zwnj;گویم: &quot;هر لباسی که به چشمت قشنگ آمد بردار و البته هماهنگ کردن آن هم با خودت. من هم آخر سر نظر کار&zwnj;شناسی و نهایی را می&zwnj;دهم.&quot;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">همه وجودم یک جفت چشم کنجکاو می&zwnj;شود. دوست دارم به دخترم که در حال تخیل درباره لباس&zwnj;هایش است نگاه کنم و وقتی چندین دست لباس را برمی&zwnj;دارد و با شور و شوق رنگ&zwnj;ها و مدل&zwnj;هایش را با هم هماهنگ می&zwnj;کند، حالت چهره&zwnj;اش را ببینم. من بیرون اتاق پرو می&zwnj;ایستم و او مرتب با لباس&zwnj;های جدید می&zwnj;&zwnj;آید تا براندازش کنم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;<img width="200" height="250" align="left" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/kids_fashion_2.jpg" /></div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>ساحل ژست&zwnj;های مدل&zwnj;ها را به خودش می&zwnj;گیرد و نظر می&zwnj;خواهد. خدای من، این یکی که شده عین خواننده&zwnj;های جلفی که در کلیپ&zwnj;های ویدئویی می&zwnj;بینیم. آن یکی با لباسِِ بچه خلاف&zwnj;های محل هیچ فرقی نمی&zwnj;کند. با این آخرین لباسش از خنده ریسه می&zwnj;روم. سلیقه یک دختر بی&zwnj;اعتنا و خونسرد که لباسِ گل و گشاد پوشیده و اصلاً برایش مهم نیست که شیک و زرق و برق&zwnj;دار باشد. می&zwnj;چرخد و می&zwnj;رقصد. او دنیای حسرت و انتظار را نمی&zwnj;شناسد. فاصله رویاهای او و واقعیت به اندازه دراز کردن یک دست و برداشتن لباسی است.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>صدای چرخ خیاطی دستی که بعدها پدالی شد بازهم به گوش می&zwnj;رسد. مادرم سعی می&zwnj;کند سال&zwnj;های کودکی و نوجوانی مرا در آن دوران غم&zwnj;زده، سرشار از رنگ&zwnj;های شبیه بوردا کند؛ با پارچه&zwnj;های رنگارنگ و با دوخت و دوزی که متوقف نمی&zwnj;شود. او پشت در اتاق آرزوهای من نشسته است و دوست دارد مرا در لباس سبزی که برایم دوخته برانداز و لبخندی شاد را در صورت کودکانه&zwnj;ام ثبت کند.</div> <p>&nbsp;</p>

سمیه تیرتاش ـ زمان جنگ بود. وسط بورداهای مادرم می‌نشستم و سرگیجه می‌گرفتم از آن‌همه مدل‌های رنگارنگ و از آن‌همه نقش و نگار. بوردا‌ها، دنیایِ رویاهای من بودند. دختر و پسربچه‌های خوشگل موطلایی با لپ‌های گلگون، عین فرشته‌ها روبه‌روی دوربین هی لبخند می‌زدند و توی هر صفحه بوردا، مدل لباس‌شان عوض می‌شد و یک دفعه می‌دیدی یک بچه تا آخر مجله، بیست دست لباس خوشگل تنش کرده و با اسباب بازی‌های رنگارنگش در کنار جعبه شکلات‌های خوشمزه، عکس‌های جوراجور انداخته است.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • آیسان

    چه حس مشترکی.بورداهای مادرم...با وجود همه مدلها و لباسهای حاضری الان،باز اون بورداها یه چیز دیگه بودند.اون لباسهایی که سفارش دوختشون رو به مامان می دادم و تا صبح از ذوقش خوابم نمی برد.

  • مهری تخیری

    این داستانها منو به سالهای دور میبره وخاطراتی رو که با دختر کوچولوم داشتم برام زنده میکنه.سمیه جان ادامه بده و منو با خاطراتت همراه کن.به امید موفقیتهای بیشتر برای تو.

  • مهری تخیری

    این داستانها منو به سالهای دور میبره وخاطراتی رو که با دختر کوچولوم داشتم برام زنده میکنه.سمیه جان ادامه بده و منو با خاطراتت همراه کن.به امید موفقیتهای بیشتر برای تو.

  • کتایون

    این خاطرات مرا هم برد به دورانی دور که خودم بوردا می گرفتم و هر لباسی را که میخوواستم میدوختم..............