چتر
<p>حنیف قریشی، حمید پرنیان - پسرهای راجر وقتی به زمینِ بازی رسیدند از سراشیبی بلندی رفتند بالا و از تور آهنی آویزان شدند. راجر نشسته بود روی نیمکت و بخش ورزشی روزنامه را می‌خواند و از این‌که پسرهای‌اش داشتند خوش می‌گذراندند احساس رضایت می‌کرد. راجر همیشه گزارش فوتبال‌هایی که ندیده بود را توی روزنامه می‌خواند و آرام می‌گرفت.</p> <!--break--> <p>که باران شروع کرد باریدن.<br /> </p> <p>راجر بارانی‌ها را برداشت و برد که تن پسرهای یکی چهارساله و دیگری پنج سال و نیمه‌اش بکند، اما زیر بار نرفتند. بچه‌ها می‌گفتند که ژاکت آن‌ها را «تاپاله» نشان می‌دهد و راجر مجبور شده بود بارانی‌ها را بزند زیر بغل‌اش.<br /> </p> <p>پسر بزرگ‌تر لباس یک‌دستِ تنگی پوشیده و کلاه مقوایی به سر کرده بود که یک پر هم روی‌اش داشت: یا پیتر پن بود یا رابین هود. پسر کوچک‌تر چکمه‌هایی آبی و شلوار جین پاچه‌گشادی به تن داشت و جاتفنگی پلاستیکی‌ای به کمر بسته بود با دو تا هفت‌تیر نقره‌ای و یک خنجر پلاستیکی و یک شمشیر، و دستمال‌گردنی شطرنجی هم روی دهان‌اش بسته بود. همان‌جور که دستمال روی دهان‌اش بود گفت «کابوی‌ها که بارونی نمی‌پوشن».<br /> </p> <p>پسرها معمولن دستورات راجر را انجام نمی‌دادند، با این همه راجر نتوانست بگوید که لجاجت و سرسختی آن‌ها او را به ستوه می‌آورد. همین هم باعث شده بود که با همسرش مشکل داشته باشد. یک سال می‌شد که از همسرش جدا شده بود. صبح همان روز پشت تلفن به راجر گفته بود «به اندازه‌ی کافی مقرراتی و انضباطی نیستی. تو فقط می‌خوایی اونا از تو راضی باشن».<br /> </p> <p>راجر تا توانست وانمود کرد که باران نمی‌بارد، اما وقتی روزنامه‌اش خیس شد و همه زمین بازی را ترک کردند، بچه‌ها را صدا زد.<br /> </p> <p>داشت بارانی‌های زردرنگ را به‌زور تن بچه‌ها می‌کرد که گفت «بارون لعنتی!».<br /> ادی، پسر کوچک‌تر، گفت «فحش نده، زن‌ها می‌گن فحش‌دادن کار زشتی‌ه».<br /> راجر خندید «معذرت می‌خوام. داشتم به این فکر می‌کردم که بارونی و کت‌ام رو باید می‌اوردم».<br /> اولیور، پسر بزرگ‌تر، گفت «بابا! باید یه بارونی قشنگ بگیری».<br /> «کاش دوست‌ام یه بارونی به‌ام می‌داد. البته خودم کُت‌ه رو بیش‌تر دوست دارم.»<br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parhkurrs02.jpg" />نمی‌خواست مردم فکر کنند آدم زن‌باره‌ای است.<br /> همیشه به خودش افتخار می‌کرد که مردی است که با مردم به‌انصاف رفتار می‌کند. نمی‌خواست خودش را به کسی تحمیل کند. دنیا جای بهتری می‌بود اگر مردم مراقب رفتار‌شان ‌بودند.</p> </blockquote> <p>صبح آن روز راجر کت شکلاتی‌رنگ را از مغازه گرفته بود. راجر از همان اوایل دهه‌ی هفتاد، که دهه‌ای بسیار عجیب و غریب بود، خودش را شیک‌پوشی سرکوب‌شده اما آماتور تصور می‌کرد. یکی از بهترین دوستان‌اش طراح لباس بود که توی فروشگاه‌های اروپا و ژاپن کار می‌کرد. دوست‌اش که مجذوب علاقه‌ی راجر به این حرفه شده بود چند سال پیش او را دعوت کرده بود تا به نمایش مُد سفارت انگلستان در پاریس بیاید و جلوی خبرنگاران مجله‌های مُد و به همراه مردان قدبلند و جوان راه برود. دوست راجر کت شکلاتی‌رنگ را بابت چهلمین سال تولدش به وی داده بود، و تاکید کرده بود که آن را به همراه یک پیراهن حریر آبی بپوشد. پسرهای راجر دوست داشتند با همان لباس‌های تازه‌شان بخوابند، و راجر هم اشتیاق آن‌ها را درک می‌کرد. راجر معمولن برای رفتن به پارک، کت نمی‌پوشد، اما آن روز باید می‌رفت مراسم رونمایی از یک کتاب و بعد می‌رفت سر قرارش، سومین قرارش، با زنی که قبلن توی خانه‌ی یکی از دوستان‌اش دیده بود؛ زنی که راجر دوست‌اش داشت.<br /> </p> <p>راجر دست پسرها را محکم گرفت توی دست‌اش.<br /> گفت «بهتر ه که بریم قهوه‌خونه. امیدوارم کفش‌هام خراب نشن».<br /> اولیور گفت «خیلی خوشگلن».<br /> ادی خم شد و دست‌اش را گذاشت روی پنجه‌ی کفش‌های پدر. گفت «تو راه برو، من دستام رو می‌ذارم روی کفش‌ات».<br /> راجر گفت «اون‌جوری سرعت‌ام رو می‌گیره. رفقا! باید دوید!»<br /> </p> <p>ادی را بلند کرد و مثل نوزادها گرفت توی بغل‌اش. چکمه‌های گلی ادی بیرون از آغوشِ راجر مانده بودند. سه‌تایی‌شان با سرعت پارک تاریک را ترک کردند.<br /> </p> <p>قهوه‌خانه دل‌باز بود. رنگ سقفِ کوتاه‌اش ریخته، اما گرم بود و نور مختصری داشت، و سیاه و سفید رنگ شده بود. پرچم‌های نیوکسل یونایتد همه‌جا دیده می‌شد. قهوه‌اش خوب بود و همه‌ی روزنامه‌ها را داشت. شلوغ بود اما راجر میزی را انتخاب کرد و اولیور را فرستاد تا میز را بگیرد.<br /> </p> <p>راجر مادر یکی از هم‌مهدی‌های ادی و چند تا خدمتکارها و معلم‌های مهد را شناخت، گویی آن‌ها معمولن بیش‌تر مواقع می‌آیند به این پارک و دور هم جمع می‌شوند. سه یا چهارتا از آن‌ها برای گرفتن دست‌مزدشان آمده بودند خانه‌ی راجر. آن‌موقع‌ها راجر با همسرش زندگی می‌کرد. اگرچه زیاد با راجر حرف نمی‌زدند، راجر می‌دانست این سکوت‌شان به خاطر آن نیست که جوان و ساده هستند، بل راجر را کارفرما و رئیس خود می‌دیدند.<br /> </p> <p>فهمید که تنها مرد قهوه‌خانه است. مذکرهای دیگر یا خیلی و یا کمی جوان بودند و جمع خودشان را داشتند. راجر توی دل‌اش گفت ای کاش پسرهای‌اش کمی بزرگ‌تر بودند، و درک بیش‌تری داشتند؛ باید زودتر بچه‌دار می‌شد. سال‌ها قبل از به‌دنیاآمدن بچه‌ها، چه‌قدر خوش‌گذرانی و وقت تلف کرده بود؛ یک خوشیِ طولانی اما رنج‌آور.<br /> </p> <p>دختری که توی صف بود رو کرد به راجر و گفت «داری باز هم فکر می‌کنی؟»<br /> صدای دختر را شناخت، اما عینک‌اش را همراه نیاورده بود.<br /> بالاخره گفت «سلام». بعد ادی را صدا کرد و گفت «هی ادی، لیندی این‌جاست». ادی صورت‌اش را با دو دست پوشاند. «یادت می‌آد لیندی حمام‌ات می‌کرد و موهات رو می‌شست».<br /> لیندی گفت «سلام کابوی».<br /> </p> <p>لیندی وقتی ادی متولد شد آمد خانه‌ی راجر زندگی کرد تا از هر دو بچه مراقبت کند، اما بعدن خیلی سریع آن‌جا را ترک کرد. لیندی به راجر و همسرش گفته بود که می‌خواسته کار دیگری بگیرد، اما رفته بود و برای یک زوج دیگر در همسایگی راجر کار کرده بود.<br /> </p> <p>راجر آخرین‌باری که لیندی را دیده بود، شنیده که لیندی لهجه‌ی پسرش را مسخره کرده و خندیده. آن‌ها «باکلاس» بودند. راجر شوکه شده بود که این باورهای «طبقه‌ای» چه‌قدر زود همه‌گیر شده است.<br /> لیندی گفت «خیلی وقت بود ازتون خبری نداشتم».<br /> «مسافرت بودم».<br /> «کجا؟»<br /> «بلفست، کیپ تاون، ساراجیوو».<br /> لیندی گفت «چه‌قدر زیبا»<br /> راجر گفت «هفته‌ی بعد هم می‌رم امریکا».<br /> «برای چه کاری؟»<br /> </p> <p>«یه سخنرانی دارم درباره‌ی حقوق بشر. درباره‌ی پیشرفتِ مفهوم فردیت ... ایده‌ی خویشتنِ منفرد» و می‌خواست درباره‌ی شکسپیر و دومونتی بگوید، اما همین‌که می‌خواست بگوید فهمید که لیندی زیاد به موضوع کنجکاوی نشان نمی‌دهد. «و درباره‌ی ایده‌ی حقوق بشر در دوره‌ی بعد از جنگ. از این چیزها. امیدوارم ضبط تلویزیونی هم بشه».<br /> </p> <p>لیندی گفت «هفته‌ی پیش از بار که برگشتم خونه و تلویزیون رو روشن کردم، شما رو نشون می‌داد. داشتید یه کتاب رو نقد می‌کردید. ازش هیچی سر در نیوردم».<br /> «بله».<br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parhkurrs03.jpg" />راجر بعد از این همه تحلیل‌های سیاسی و حرف‌زدن از حقوق، بایستی نتیجه بگیرد که این مردم باید ضرورت عشق‌ورزیدن به یکدیگر را بفهمند؛ و اگر خیلی زیاد عشق ورزیدند یکدیگر را تنها بگذارند.</p> </blockquote> <p>راجر همیشه با لیندی مودب بود، حتی آن روزی که دیده بود لیندی از مستیِ شبِ پیش افتاده و خواب‌اش برده و نتوانسته بود بیدارش کند. لیندی ساعت چهار صبح راجر را دیده بود، اصلاح‌نکرده و با پیژامه؛ در را باز کرده بود و دیده بود راجر و همسرش دارند با یک‌دیگر بدرفتاری می‌کنند. لیندی توی ویلای اجاره‌ای راجر در آسیسی بود که همسر راجر رومیزی را کشید و بشقاب‌های ماکارونی پرت شدند و رومیزی را تکه‌تکه کرد. لیندی می‌بایست خبر آشتی شنیده بود.<br /> گفت «امیدوارم همه‌چیز روبه‌راه باشه».<br /> «ممنونم».<br /> </p> <p>پسرها نان‌شیرینی و آب‌میوه سفارش دادند. آب‌میوه‌ها را ریختند روی میز و دور دهان‌شان آثار نان‌شیرینی دیده می‌شد. راجر مجبور شد که کاپوچینوی‌اش را از جلوی‌اش بردارد و نگذارد که بچه‌ها دست‌های کثیف‌شان را بکنند توی دهان‌شان و شکلات‌های به‌جامانده روی انگشت‌ها را لیس بزنند. پسرها برای آرامش راجر هم که شده، رفتند به بچه‌ی لیندی ملحق شدند.<br /> </p> <p>راجر با زنی که میز کناری نشسته بود و از بچه‌های راجر تعریف کرده بود، شروع کرد به صحبت‌کردن. زن به راجر گفت که می‌خواست مقاله‌ای برای روزنامه بنویسد و توضیح بدهد که بعضی از مردم چه‌قدر سخت‌شان است که به بچه‌های‌شان «نه» بگویند. او ادامه داد؛ در این زمینه نمی‌شود به‌راحتی در مردم انگیزه ایجاد کرد، مردم را که به خوش‌گذرانی دعوت نمی‌کنیم؛ مردم باید بدانند که چه محدودیت‌هایی دارند. راجر اصلن از این ایده که بچه را مانیفستِ نظم و انضباط بسازی خوش‌اش نیامد، اما قبل از این‌که قهوه‌خانه را ترک کند شماره‌ی تلفن آن خانم را خواهد گرفت. بیش از یک سال است که با کسی معاشرت نکرده بود، می‌ترسید که مردم متوجه‌ی غم و اندوه‌اش شوند.<br /> </p> <p>داشت دفترچه و خودکارش را درمی‌آورد که لیندی صدای‌اش کرد. چرخید و نگاه کرد. پسرها تهِ قهوه‌خانه ریخته بودند روی سر و کله‌ی پسر بزرگ‌تری که داشت داد می‌زد «گازم گرفت»!<br /> ادی گاز گرفته بود؛ لگد هم زده بود.<br /> راجر صدا زد «پسرا!»<br /> </p> <p>و دوباره دوید سمت بارانی‌های پسرها، و یواش و خشمگین به‌شان گفت که ساکت شوند. با زنی که هنوز شماره‌ی تلفن‌اش را نداده بود خداحافظی کرد. نمی‌خواست که مردم فکر کنند آدم زن‌باره‌ای است.<br /> همیشه به خودش افتخار می‌کرد که مردی است که با مردم به‌انصاف رفتار می‌کند. نمی‌خواست خودش را به کسی تحمیل کند. دنیا جای بهتری می‌بود اگر مردم مراقب رفتارهای‌شان می‌بودند. شاید او خودش را آدم کاملی می‌پنداشت. یک‌بار یکی از دوستان‌اش گفته بود «تو آدم خوش‌نامی هستی!» بالاخره هرکسی مستحق کمی عزت و غرور است. هرچند، مسایلی که با همسرش داشت موجب شده بود قطعیتِ اخلاقی‌‌اش خدشه‌دار شود. هیچ راهی، دست‌کم راهِ عینی و قطعی‌ای برای برطرف‌کردنِ یکه‌به‌دوها نیست: از یک طرف آزادی - آزادیِ راجر - برای زیستن و پیش‌رفتی که او دل‌اش می‌خواست، و از طرف دیگر حقِ خانواده‌اش برای داشتنِ یک تکیه‌گاه - که راجر باشد. اما راجر به‌قدر کافی وجدان یا اخلاقیات نداشت که برگردد. یک‌ذره هم دل‌اش برای همسرش تنگ نشده بود.<br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parhkurrs04.jpg" />راجر از وقتی که دبیرستان را تمام کرده بود کتک نخورده بود. اول شوک جسمی را فراموش کرد و بعد ناباوری را، داغان ‌شدن این باور را که دنیا جای امنی است.<br /> </p> </blockquote> <p>وقتی داشتند از پارک می‌گذشتند، ادی چندتا گل نرگس کند و چپاند توی جیب‌اش. و توضیح داد «واسه مامان».<br /> تا خانه، ده دقیقه بیش‌تر راه نبود. راجر دست پسرها را گرفته بود و زیر باران تا خانه دویدند. همسرش به زودی باز خواهد گشت، و راجر هم خلاص می‌شود.<br /> </p> <p>تا کلیدها را از جیب‌اش درنیاورد یادش نیامد که همسرش هفته‌ی پیش قفل در را عوض کرده بود. کارش غیرقانونی بود: راجر صاحبِ این خانه است؛ اما توی دل‌اش به این خندید که همسرش فکر کرده او سرزده وارد خانه می‌شود. قطعن غیرممکن است که راجر چنین کند.<br /> ب</p> <p>ه پسرها گفت که باید منتظر باشند. زیر سقف ایوان کوچکی پناه گرفتند، و قطره‌های آب می‌افتاد روی سرشان. پسرها از ایستادن خسته شدند و نخواستند آهنگی که راجر شروع به خواندن کرده بود را بخوانند. کلاه‌شان را از سر برداشتند و دویدند و دنبال هم‌دیگر گذاشتند.<br /> </p> <p>تاریک شده بود. مردم از سر کار بازمی‌گشتند به خانه‌های‌شان.<br /> همسایه‌ی بغل‌دستی داشت می‌گذشت که راجر گفت «قفل رو عوض کرده؟»<br /> «بله متاسفانه».<br /> اولیور گفت «بابا، چرا نمی‌ریم تو و کارتون نگاه کنیم؟»<br /> راجر گفت «فقط من نباید بدون اجازه برم تو. شماها نه. ولی وقتی با منید چرا.»<br /> «چرا قفل رو عوض کرده؟»<br /> راجر گفت «چرا از خودش نمی‌پرسی؟»<br /> </p> <p>راجر آشفته و لرزان بود. اما وقتی همسرش آمد خیلی متمدنانه با وی سلام و علیک کرد و بچه‌ها را فرستاد تو و خداحافظی کرد. در این منطقه خیلی سخت بتوانی تاکسی گیر بیاوری؛ چه برسد به این وقت روز و این هوای بارانی. تا اولین ایستگاه مترو بیست دقیقه‌ای راه است. که آن‌هم باید از پارک خیسی گذشت که الکلی‌ها و معتادها همگی با هم پناه گرفته‌اند زیر درخت‌ها. کفش‌های‌اش که قبلن حسابی خیس شده‌اند گلی خواهند شد. باید وقتی رسید به مهمانی، یک‌راست برود دستشویی و این گل‌ها را پاک کند.<br /> </p> <p>راجر بعد از آن جداییِ خشونت‌بار، انتظار داشت همسرش علاقه یا نفرت‌اش کاهش یافته باشد. خودِ راجر از مواردِ بدتر از این هم جانِ سالم به در برده بود و سکوت پیش گرفته بود. گویی بی‌تفاوتیِ مشفقانه خودش یک نعمت مهمی است. اما همسرش به‌جای این‌که طلاق بگیرد، نامه‌ی وکیل‌اش را برای راجر فرستاده بود که حاوی اخطارهای ناچیزی بود. یکی از نامه‌ها سراسر درباره‌ی ساندویچِ پنیری بود که راجر به‌هنگام ملاقات بچه‌ها برای خودش درست کرده بود. در آن نامه به راجر دستور داده شده بود که از این به بعد غذای خودش را با خودش بیاورد. به همسرش فکر کرد، به آن روزی که همسرش می‌خندید و زبان‌اش را آورده بود بیرون و روی زبان‌اش منیِ راجر بود.<br /> </p> <p>همسرش از پله‌ها می‌آمد بالا که گفت «سلام، سلام».<br /> بچه‌ها گفتند «مامان!»<br /> راجر گفت «نگاشون کن! خیسِ آبن».<br /> «آخ عزیزان‌ام».<br /> </p> <blockquote> <p><img alt="" align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/parhkurrs05.jpg" />از خیابان رد شد و قدم‌زنان رفت توی تاریکی، زیر باران.<br /> </p> </blockquote> <p>کلید انداخت و در را باز کرد و بچه‌ها دویدند توی هال. به راجر رو کرد و گفت «داری می‌ری بیرون».<br /> «بله؟»<br /> «کت پوشیدی آخه».<br /> راجر وارد هال شد. «بله، یه مهمونی کوچیک».<br /> </p> <p>به کتاب‌خانه‌‌اش نگاهی انداخت؛ کتاب‌های‌اش توی جعبه‌ ریخته شده و روی زمین بودند. جایی را نداشت که ببردشان. کنار جعبه‌ها، یک جفت کفش سیاه مردانه وجود داشت که قبلن ندیده بودشان.<br /> همسرش به بچه‌ها گفت «می‌رم چایی بریزم» و به راجر گفت «چیزی که به‌شون ندادی بخورن؟ دادی؟»<br /> ادی گفت «نون‌شیرینی و شکلات».<br /> اولیور هم گفت «من مربا خوردم».<br /> همسرش گفت «تو گذاشتی این آشغال‌ها رو بخورن؟»<br /> ادی گل‌های له‌ولورده را سمت مادرش گرفت. «بفرمایید، مامان».<br /> مامان گفت «تو نباید از پارک گل بچینی. اون‌ها مال همه است».<br /> ادی گفت «فاک، فاک، فاک» و تند دست‌اش را گذاشت روی دهان‌اش.<br /> اولیور گفت «خفه شو! این حرف‌ها بد ه!» و ضربه‌ای به ادی زد و ادی هم زد زیر گریه.<br /> همسر راجر گفت «بفرما! این زبان کثیف رو تو به‌شون یاد دادی. واقعن ناامیدکننده ای.»<br /> راجر گفت «تو هم».<br /> </p> <p>ظرف چند ماه گذشته، راجر برای آماده‌کردن سخنرانی‌اش، به محله‌های خطرخیز و خراب سر زده بود. بغض و نفرتی که راجر شاهداش بوده هنوز هم برای‌اش معما بود. نفرتی آبا و اجدادی اما انتزاعی و مجرد؛ بیش‌تر مردم آن‌ محله‌ها یک‌دیگر را نمی‌شناختند. همین امر راجر را متوجه‌ی این کرد که چرا مردم متوسل به انزجار و ستیز می‌شوند، و از این انزجار و ستیز استفاده می‌کنند تا فاصله‌ی حیاتی را حفظ کنند. اما بالاخره نفهمید دلیل غایی این کار چیست. راجر بعد از این همه تحلیل‌های سیاسی و حرف‌زدن از حقوق، بایستی نتیجه بگیرد که این مردم باید ضرورت عشق‌ورزیدن به یک‌دیگر را بفهمند؛ و اگر خیلی زیاد عشق ورزیدند یک‌دیگر را تنها بگذارند. راجر که دید این نتیجه‌گیری نامناسب و مبتذل به نظر می‌رسد، فکر کرد شاید راه را اشتباه آمده؛ او می‌خواست با زبانی روشنفکرانه درباره‌ی دشواری‌های خودش بنویسد. آیا نباید روش مستقیم‌تری را پیدا می‌کرد؟ او در واقع به فکر نوشتنِ یک رمان بوده. حرف زیاد داشت بزند، اما زمان نداشت.<br /> </p> <p>به خیابان نگاه کرد. «داره شدیدن بارون می‌آد».<br /> «الان که زیاد بد نیست».<br /> راجر گفت «تو چتر نداری، نه؟»<br /> «چتر؟»<br /> راجر کمی از کوره در رفت. «بله. یه چتر. همون چیزی که می‌گیرن بالای سر».<br /> همسرش آهی کشید و برگشت توی خانه. راجر پیش خودش گفت که همسرش الان در گنجه‌ی توی حمام را باز می‌کند.<br /> راجر زیر ایوان ایستاده بود، و آماده‌ی رفتن. همسرش برگشت اما با دست‌هایی خالی.<br /> گفت «نه، چتر نداریم».<br /> راجر گفت «هفته‌ی پیش که سه‌تا داشتیم».<br /> «شاید باشه».<br /> «آیا هنوز هم اون سه‌تا چتر اون‌جان؟»<br /> همسرش گفت «شاید باشه».<br /> «یه‌دونه‌اش رو بده به من».<br /> «نه».<br /> «ببخشید؟»<br /> همسرش گفت «نمی‌خوام بدم. اگه هزارتا هم چتر داشته باشم بازم نمی‌دم».<br /> </p> <p>راجر متوجه شده بود که بچه‌های‌اش چه‌قدر سمج بودند؛ اول چیزی را تقاضا می‌کردند، بعد التماس می‌کردند، بعد تهدید می‌کردند و جیغ می‌زدند، تا صدای پدرشان را درآورند.<br /> راجر گفت «اون چترها همه‌شون مال من‌ه».<br /> همسرش جواب داد «نه».<br /> «چه آدم بی‌خودی شدی تو!»<br /> «مگه من همه‌چیزم رو به‌ات ندادم؟»<br /> راجر گلوی‌اش را صاف کرد و گفت «همه‌چیز به‌غیر از عشق».<br /> همسرش گفت «اون هم به‌ات دادم. ... به دوست‌ام زنگ زدم. داره می‌آد این‌جا».<br /> راجر گفت «به من چه. من فقط چتر می‌خوام».<br /> </p> <p>همسرش دست تکان داد و رفت که در را ببندد. راجر پای‌اش را گذاشت لای در و همسرش در را روی پا راجر بست. راجر خواست ساق پای‌اش را بمالد اما از طرف دیگر نمی‌خواست موجب شادی همسرش شود.<br /> راجر گفت «بیا معقولانه رفتار کنیم».<br /> </p> <p>راجر یک‌زمانی از والدین و برادرش نفرت داشت. نفرت که نه، کدورت، اما مثل این یکی نبود؛ عمیق و روشنفکرانه و هیجانی. یک دوره روان‌درمانی رفته بود؛ با این‌که آرام‌بخش خورده بود، اما می‌خواست بزند همسرش را به‌طور کامل نیست و نابود کند. هیچ‌کدام از آن ایده‌های قشنگی که درباره‌ی زندگی داشت نمی‌توانست به راجر کمک کند تا این احساس را خاموش سازد.<br /> همسرش با پوزخند گفت «تو که می‌گفتی بارون روح آدم رو جلا می‌ده؟»<br /> راجر گفت «بله جلا می‌ده».<br /> همسرش گفت «بفرما خب. گریه‌زاری هم سر نکن».<br /> راجر در را هل داد. «من چتر می‌خوام».<br /> همسرش در را هل داد سمت راجر. «تو حق نداری بیایی تو».<br /> «خونه‌ی من‌ه».<br /> «نه بدونِ توافقات قبلی».<br /> راجر گفت «ولی ما توافق کردیم سرش».<br /> «توافق به هم خورد».<br /> راجر هل داد.<br /> همسرش گفت «تو می‌خوایی حمله کنی؟»<br /> </p> <p>راجر به خیابان نگاه کرد. همان زنی الکلی‌ای که به مناسبت‌های مختلف می‌آمد روی پله می‌نشست و راجر مجبور می‌شد دک‌اش کند، ایستاده بود دم پله‌ها، آب‌جو به دست.<br /> زن داد زد «دارم می‌پائم‌ات. اگر دست به‌اش بزنی گزارش‌ات رو می‌دم!»<br /> راجر هم داد زد «پس این حرکت رو هم خوب نگا کن».<br /> در خانه را هل داد. دست‌اش را گذاشت روی سینه‌ی همسرش و او را سمت دیوار هل داد. همسرش جیغ زد و با کله – در اصطلاح فوتبالی – شیرجه زد روی زمین. بچه‌ها دویدند و چسبیدند به پای راجر. راجر اما آن‌ها را به عقب هل داد.<br /> رفت سمت گنجه‌ی توی حمام، یک چتر برداشت و رفت سمت در.<br /> </p> <p>داشت می‌رفت که همسرش چتر را قاپید. راجر از قدرت همسرش شگفت‌زده شد، اما چتر را محکم کشید و از چنگ‌اش درآورد. همسرش دست بلند کرد. راجر فکر کرد می‌خواهد سیلی بزند. اولین‌بارش که نبود. اما مشت کرد. مشت‌اش را خواباند توی صورت راجر و مستقیم نگاه‌اش کرد.<br /> راجر از وقتی که دبیرستان را تمام کرده بود کتک نخورده بود. راجر اول شوک جسمی را فراموش کرد و بعد ناباوری را، داغان‌شدن این باور را که دنیا جای امنی است.<br /> </p> <p>پسرها جیغ می‌کشیدند. راجر چتر را انداخته بود زمین. دهان‌اش می‌لرزید؛ لب‌اش خونی بود. باید تلوتلو می‌خورده و تعادل‌اش را از دست داده بوده که همسرش توانسته بود او را به بیرون هل دهد.<br /> </p> <p>شنید که در پشت سرش محکم بسته شد. می‌توانست صدای گریه‌ی بچه‌ها را هم بشنود. قدم‌زنان دور شد و از کنار زن الکلی که هنوز هم دم پله‌ها ایستاده بود گذشت. برگشت و به خانه‌ی روشن نگریست. به وقت‌هایی فکر کرد که همه‌چیز آرام بود، بچه‌ها حمام کرده بودند و آماده‌ی خواب، و دوست داشتند که برای‌شان کتاب بخوانی. این‌ها بخشی از یک روز معمولی بود که راجر همیشه ازش لذت می‌برد.<br /> راجر یقه‌اش را داد بالا اما می‌دانست که خیسِ خالی خواهد شد. دهان‌اش را با دست پاک کرد. همسرش او را با یک ضربه نقش زمین کرده بود. راجر تا بعدها نمی‌توانست بفهمد که این اتفاق آیا لو رفته است یا نه. اگر رفته باشد، موجبات سرگرمی افراد مهمانی خواهد شد: به‌خصوص که راجر قرار هم داشت.<br /> </p> <p>زیر رواق دری ایستاد و مردم را نگاه کرد که شتابان می‌گذشتند. شلوار به تن‌اش چسبیده بود. باران به این زودی‌ها قطع نخواهد شد. راجر نمی‌توانست ساعت‌ها همان‌جا بایستد. چیزی به ذهن‌اش نیامد. شروع کرد به راه‌رفتن؛ از خیابان رد شد و قدم‌زنان رفت توی تاریکی، زیر باران.<br /> </p> <p> </p> <p><strong>اشاره:</strong> شیوه کتابت (رسم‌الخط) مترجم با شیوه‌نامه زمانه در خط فارسی منطبق نیست.<br /> </p> <p><strong>در همین زمینه:<br /> </strong><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/7777">::پرونده حنیف قریشی در دفتر خاک، رادیو زمانه::</a></p> <p><a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/2241">::مقالات حمید پرنیان در رادیو زمانه::</a></p>
حنیف قریشی، حمید پرنیان - پسرهای راجر وقتی به زمینِ بازی رسیدند از سراشیبی بلندی رفتند بالا و از تور آهنی آویزان شدند. راجر نشسته بود روی نیمکت و بخش ورزشی روزنامه را میخواند و از اینکه پسرهایاش داشتند خوش میگذراندند احساس رضایت میکرد. راجر همیشه گزارش فوتبالهایی که ندیده بود را توی روزنامه میخواند و آرام میگرفت.
که باران شروع کرد باریدن.
راجر بارانیها را برداشت و برد که تن پسرهای یکی چهارساله و دیگری پنج سال و نیمهاش بکند، اما زیر بار نرفتند. بچهها میگفتند که ژاکت آنها را «تاپاله» نشان میدهد و راجر مجبور شده بود بارانیها را بزند زیر بغلاش.
پسر بزرگتر لباس یکدستِ تنگی پوشیده و کلاه مقوایی به سر کرده بود که یک پر هم رویاش داشت: یا پیتر پن بود یا رابین هود. پسر کوچکتر چکمههایی آبی و شلوار جین پاچهگشادی به تن داشت و جاتفنگی پلاستیکیای به کمر بسته بود با دو تا هفتتیر نقرهای و یک خنجر پلاستیکی و یک شمشیر، و دستمالگردنی شطرنجی هم روی دهاناش بسته بود. همانجور که دستمال روی دهاناش بود گفت «کابویها که بارونی نمیپوشن».
پسرها معمولن دستورات راجر را انجام نمیدادند، با این همه راجر نتوانست بگوید که لجاجت و سرسختی آنها او را به ستوه میآورد. همین هم باعث شده بود که با همسرش مشکل داشته باشد. یک سال میشد که از همسرش جدا شده بود. صبح همان روز پشت تلفن به راجر گفته بود «به اندازهی کافی مقرراتی و انضباطی نیستی. تو فقط میخوایی اونا از تو راضی باشن».
راجر تا توانست وانمود کرد که باران نمیبارد، اما وقتی روزنامهاش خیس شد و همه زمین بازی را ترک کردند، بچهها را صدا زد.
داشت بارانیهای زردرنگ را بهزور تن بچهها میکرد که گفت «بارون لعنتی!».
ادی، پسر کوچکتر، گفت «فحش نده، زنها میگن فحشدادن کار زشتیه».
راجر خندید «معذرت میخوام. داشتم به این فکر میکردم که بارونی و کتام رو باید میاوردم».
اولیور، پسر بزرگتر، گفت «بابا! باید یه بارونی قشنگ بگیری».
«کاش دوستام یه بارونی بهام میداد. البته خودم کُته رو بیشتر دوست دارم.»
صبح آن روز راجر کت شکلاتیرنگ را از مغازه گرفته بود. راجر از همان اوایل دههی هفتاد، که دههای بسیار عجیب و غریب بود، خودش را شیکپوشی سرکوبشده اما آماتور تصور میکرد. یکی از بهترین دوستاناش طراح لباس بود که توی فروشگاههای اروپا و ژاپن کار میکرد. دوستاش که مجذوب علاقهی راجر به این حرفه شده بود چند سال پیش او را دعوت کرده بود تا به نمایش مُد سفارت انگلستان در پاریس بیاید و جلوی خبرنگاران مجلههای مُد و به همراه مردان قدبلند و جوان راه برود. دوست راجر کت شکلاتیرنگ را بابت چهلمین سال تولدش به وی داده بود، و تاکید کرده بود که آن را به همراه یک پیراهن حریر آبی بپوشد. پسرهای راجر دوست داشتند با همان لباسهای تازهشان بخوابند، و راجر هم اشتیاق آنها را درک میکرد. راجر معمولن برای رفتن به پارک، کت نمیپوشد، اما آن روز باید میرفت مراسم رونمایی از یک کتاب و بعد میرفت سر قرارش، سومین قرارش، با زنی که قبلن توی خانهی یکی از دوستاناش دیده بود؛ زنی که راجر دوستاش داشت.
راجر دست پسرها را محکم گرفت توی دستاش.
گفت «بهتر ه که بریم قهوهخونه. امیدوارم کفشهام خراب نشن».
اولیور گفت «خیلی خوشگلن».
ادی خم شد و دستاش را گذاشت روی پنجهی کفشهای پدر. گفت «تو راه برو، من دستام رو میذارم روی کفشات».
راجر گفت «اونجوری سرعتام رو میگیره. رفقا! باید دوید!»
ادی را بلند کرد و مثل نوزادها گرفت توی بغلاش. چکمههای گلی ادی بیرون از آغوشِ راجر مانده بودند. سهتاییشان با سرعت پارک تاریک را ترک کردند.
قهوهخانه دلباز بود. رنگ سقفِ کوتاهاش ریخته، اما گرم بود و نور مختصری داشت، و سیاه و سفید رنگ شده بود. پرچمهای نیوکسل یونایتد همهجا دیده میشد. قهوهاش خوب بود و همهی روزنامهها را داشت. شلوغ بود اما راجر میزی را انتخاب کرد و اولیور را فرستاد تا میز را بگیرد.
راجر مادر یکی از هممهدیهای ادی و چند تا خدمتکارها و معلمهای مهد را شناخت، گویی آنها معمولن بیشتر مواقع میآیند به این پارک و دور هم جمع میشوند. سه یا چهارتا از آنها برای گرفتن دستمزدشان آمده بودند خانهی راجر. آنموقعها راجر با همسرش زندگی میکرد. اگرچه زیاد با راجر حرف نمیزدند، راجر میدانست این سکوتشان به خاطر آن نیست که جوان و ساده هستند، بل راجر را کارفرما و رئیس خود میدیدند.
فهمید که تنها مرد قهوهخانه است. مذکرهای دیگر یا خیلی و یا کمی جوان بودند و جمع خودشان را داشتند. راجر توی دلاش گفت ای کاش پسرهایاش کمی بزرگتر بودند، و درک بیشتری داشتند؛ باید زودتر بچهدار میشد. سالها قبل از بهدنیاآمدن بچهها، چهقدر خوشگذرانی و وقت تلف کرده بود؛ یک خوشیِ طولانی اما رنجآور.
دختری که توی صف بود رو کرد به راجر و گفت «داری باز هم فکر میکنی؟»
صدای دختر را شناخت، اما عینکاش را همراه نیاورده بود.
بالاخره گفت «سلام». بعد ادی را صدا کرد و گفت «هی ادی، لیندی اینجاست». ادی صورتاش را با دو دست پوشاند. «یادت میآد لیندی حمامات میکرد و موهات رو میشست».
لیندی گفت «سلام کابوی».
لیندی وقتی ادی متولد شد آمد خانهی راجر زندگی کرد تا از هر دو بچه مراقبت کند، اما بعدن خیلی سریع آنجا را ترک کرد. لیندی به راجر و همسرش گفته بود که میخواسته کار دیگری بگیرد، اما رفته بود و برای یک زوج دیگر در همسایگی راجر کار کرده بود.
راجر آخرینباری که لیندی را دیده بود، شنیده که لیندی لهجهی پسرش را مسخره کرده و خندیده. آنها «باکلاس» بودند. راجر شوکه شده بود که این باورهای «طبقهای» چهقدر زود همهگیر شده است.
لیندی گفت «خیلی وقت بود ازتون خبری نداشتم».
«مسافرت بودم».
«کجا؟»
«بلفست، کیپ تاون، ساراجیوو».
لیندی گفت «چهقدر زیبا»
راجر گفت «هفتهی بعد هم میرم امریکا».
«برای چه کاری؟»
«یه سخنرانی دارم دربارهی حقوق بشر. دربارهی پیشرفتِ مفهوم فردیت ... ایدهی خویشتنِ منفرد» و میخواست دربارهی شکسپیر و دومونتی بگوید، اما همینکه میخواست بگوید فهمید که لیندی زیاد به موضوع کنجکاوی نشان نمیدهد. «و دربارهی ایدهی حقوق بشر در دورهی بعد از جنگ. از این چیزها. امیدوارم ضبط تلویزیونی هم بشه».
لیندی گفت «هفتهی پیش از بار که برگشتم خونه و تلویزیون رو روشن کردم، شما رو نشون میداد. داشتید یه کتاب رو نقد میکردید. ازش هیچی سر در نیوردم».
«بله».
راجر بعد از این همه تحلیلهای سیاسی و حرفزدن از حقوق، بایستی نتیجه بگیرد که این مردم باید ضرورت عشقورزیدن به یکدیگر را بفهمند؛ و اگر خیلی زیاد عشق ورزیدند یکدیگر را تنها بگذارند.
راجر همیشه با لیندی مودب بود، حتی آن روزی که دیده بود لیندی از مستیِ شبِ پیش افتاده و خواباش برده و نتوانسته بود بیدارش کند. لیندی ساعت چهار صبح راجر را دیده بود، اصلاحنکرده و با پیژامه؛ در را باز کرده بود و دیده بود راجر و همسرش دارند با یکدیگر بدرفتاری میکنند. لیندی توی ویلای اجارهای راجر در آسیسی بود که همسر راجر رومیزی را کشید و بشقابهای ماکارونی پرت شدند و رومیزی را تکهتکه کرد. لیندی میبایست خبر آشتی شنیده بود.
گفت «امیدوارم همهچیز روبهراه باشه».
«ممنونم».
پسرها نانشیرینی و آبمیوه سفارش دادند. آبمیوهها را ریختند روی میز و دور دهانشان آثار نانشیرینی دیده میشد. راجر مجبور شد که کاپوچینویاش را از جلویاش بردارد و نگذارد که بچهها دستهای کثیفشان را بکنند توی دهانشان و شکلاتهای بهجامانده روی انگشتها را لیس بزنند. پسرها برای آرامش راجر هم که شده، رفتند به بچهی لیندی ملحق شدند.
راجر با زنی که میز کناری نشسته بود و از بچههای راجر تعریف کرده بود، شروع کرد به صحبتکردن. زن به راجر گفت که میخواست مقالهای برای روزنامه بنویسد و توضیح بدهد که بعضی از مردم چهقدر سختشان است که به بچههایشان «نه» بگویند. او ادامه داد؛ در این زمینه نمیشود بهراحتی در مردم انگیزه ایجاد کرد، مردم را که به خوشگذرانی دعوت نمیکنیم؛ مردم باید بدانند که چه محدودیتهایی دارند. راجر اصلن از این ایده که بچه را مانیفستِ نظم و انضباط بسازی خوشاش نیامد، اما قبل از اینکه قهوهخانه را ترک کند شمارهی تلفن آن خانم را خواهد گرفت. بیش از یک سال است که با کسی معاشرت نکرده بود، میترسید که مردم متوجهی غم و اندوهاش شوند.
داشت دفترچه و خودکارش را درمیآورد که لیندی صدایاش کرد. چرخید و نگاه کرد. پسرها تهِ قهوهخانه ریخته بودند روی سر و کلهی پسر بزرگتری که داشت داد میزد «گازم گرفت»!
ادی گاز گرفته بود؛ لگد هم زده بود.
راجر صدا زد «پسرا!»
و دوباره دوید سمت بارانیهای پسرها، و یواش و خشمگین بهشان گفت که ساکت شوند. با زنی که هنوز شمارهی تلفناش را نداده بود خداحافظی کرد. نمیخواست که مردم فکر کنند آدم زنبارهای است.
همیشه به خودش افتخار میکرد که مردی است که با مردم بهانصاف رفتار میکند. نمیخواست خودش را به کسی تحمیل کند. دنیا جای بهتری میبود اگر مردم مراقب رفتارهایشان میبودند. شاید او خودش را آدم کاملی میپنداشت. یکبار یکی از دوستاناش گفته بود «تو آدم خوشنامی هستی!» بالاخره هرکسی مستحق کمی عزت و غرور است. هرچند، مسایلی که با همسرش داشت موجب شده بود قطعیتِ اخلاقیاش خدشهدار شود. هیچ راهی، دستکم راهِ عینی و قطعیای برای برطرفکردنِ یکهبهدوها نیست: از یک طرف آزادی - آزادیِ راجر - برای زیستن و پیشرفتی که او دلاش میخواست، و از طرف دیگر حقِ خانوادهاش برای داشتنِ یک تکیهگاه - که راجر باشد. اما راجر بهقدر کافی وجدان یا اخلاقیات نداشت که برگردد. یکذره هم دلاش برای همسرش تنگ نشده بود.
وقتی داشتند از پارک میگذشتند، ادی چندتا گل نرگس کند و چپاند توی جیباش. و توضیح داد «واسه مامان».
تا خانه، ده دقیقه بیشتر راه نبود. راجر دست پسرها را گرفته بود و زیر باران تا خانه دویدند. همسرش به زودی باز خواهد گشت، و راجر هم خلاص میشود.
تا کلیدها را از جیباش درنیاورد یادش نیامد که همسرش هفتهی پیش قفل در را عوض کرده بود. کارش غیرقانونی بود: راجر صاحبِ این خانه است؛ اما توی دلاش به این خندید که همسرش فکر کرده او سرزده وارد خانه میشود. قطعن غیرممکن است که راجر چنین کند.
ب
ه پسرها گفت که باید منتظر باشند. زیر سقف ایوان کوچکی پناه گرفتند، و قطرههای آب میافتاد روی سرشان. پسرها از ایستادن خسته شدند و نخواستند آهنگی که راجر شروع به خواندن کرده بود را بخوانند. کلاهشان را از سر برداشتند و دویدند و دنبال همدیگر گذاشتند.
تاریک شده بود. مردم از سر کار بازمیگشتند به خانههایشان.
همسایهی بغلدستی داشت میگذشت که راجر گفت «قفل رو عوض کرده؟»
«بله متاسفانه».
اولیور گفت «بابا، چرا نمیریم تو و کارتون نگاه کنیم؟»
راجر گفت «فقط من نباید بدون اجازه برم تو. شماها نه. ولی وقتی با منید چرا.»
«چرا قفل رو عوض کرده؟»
راجر گفت «چرا از خودش نمیپرسی؟»
راجر آشفته و لرزان بود. اما وقتی همسرش آمد خیلی متمدنانه با وی سلام و علیک کرد و بچهها را فرستاد تو و خداحافظی کرد. در این منطقه خیلی سخت بتوانی تاکسی گیر بیاوری؛ چه برسد به این وقت روز و این هوای بارانی. تا اولین ایستگاه مترو بیست دقیقهای راه است. که آنهم باید از پارک خیسی گذشت که الکلیها و معتادها همگی با هم پناه گرفتهاند زیر درختها. کفشهایاش که قبلن حسابی خیس شدهاند گلی خواهند شد. باید وقتی رسید به مهمانی، یکراست برود دستشویی و این گلها را پاک کند.
راجر بعد از آن جداییِ خشونتبار، انتظار داشت همسرش علاقه یا نفرتاش کاهش یافته باشد. خودِ راجر از مواردِ بدتر از این هم جانِ سالم به در برده بود و سکوت پیش گرفته بود. گویی بیتفاوتیِ مشفقانه خودش یک نعمت مهمی است. اما همسرش بهجای اینکه طلاق بگیرد، نامهی وکیلاش را برای راجر فرستاده بود که حاوی اخطارهای ناچیزی بود. یکی از نامهها سراسر دربارهی ساندویچِ پنیری بود که راجر بههنگام ملاقات بچهها برای خودش درست کرده بود. در آن نامه به راجر دستور داده شده بود که از این به بعد غذای خودش را با خودش بیاورد. به همسرش فکر کرد، به آن روزی که همسرش میخندید و زباناش را آورده بود بیرون و روی زباناش منیِ راجر بود.
همسرش از پلهها میآمد بالا که گفت «سلام، سلام».
بچهها گفتند «مامان!»
راجر گفت «نگاشون کن! خیسِ آبن».
«آخ عزیزانام».
کلید انداخت و در را باز کرد و بچهها دویدند توی هال. به راجر رو کرد و گفت «داری میری بیرون».
«بله؟»
«کت پوشیدی آخه».
راجر وارد هال شد. «بله، یه مهمونی کوچیک».
به کتابخانهاش نگاهی انداخت؛ کتابهایاش توی جعبه ریخته شده و روی زمین بودند. جایی را نداشت که ببردشان. کنار جعبهها، یک جفت کفش سیاه مردانه وجود داشت که قبلن ندیده بودشان.
همسرش به بچهها گفت «میرم چایی بریزم» و به راجر گفت «چیزی که بهشون ندادی بخورن؟ دادی؟»
ادی گفت «نونشیرینی و شکلات».
اولیور هم گفت «من مربا خوردم».
همسرش گفت «تو گذاشتی این آشغالها رو بخورن؟»
ادی گلهای لهولورده را سمت مادرش گرفت. «بفرمایید، مامان».
مامان گفت «تو نباید از پارک گل بچینی. اونها مال همه است».
ادی گفت «فاک، فاک، فاک» و تند دستاش را گذاشت روی دهاناش.
اولیور گفت «خفه شو! این حرفها بد ه!» و ضربهای به ادی زد و ادی هم زد زیر گریه.
همسر راجر گفت «بفرما! این زبان کثیف رو تو بهشون یاد دادی. واقعن ناامیدکننده ای.»
راجر گفت «تو هم».
ظرف چند ماه گذشته، راجر برای آمادهکردن سخنرانیاش، به محلههای خطرخیز و خراب سر زده بود. بغض و نفرتی که راجر شاهداش بوده هنوز هم برایاش معما بود. نفرتی آبا و اجدادی اما انتزاعی و مجرد؛ بیشتر مردم آن محلهها یکدیگر را نمیشناختند. همین امر راجر را متوجهی این کرد که چرا مردم متوسل به انزجار و ستیز میشوند، و از این انزجار و ستیز استفاده میکنند تا فاصلهی حیاتی را حفظ کنند. اما بالاخره نفهمید دلیل غایی این کار چیست. راجر بعد از این همه تحلیلهای سیاسی و حرفزدن از حقوق، بایستی نتیجه بگیرد که این مردم باید ضرورت عشقورزیدن به یکدیگر را بفهمند؛ و اگر خیلی زیاد عشق ورزیدند یکدیگر را تنها بگذارند. راجر که دید این نتیجهگیری نامناسب و مبتذل به نظر میرسد، فکر کرد شاید راه را اشتباه آمده؛ او میخواست با زبانی روشنفکرانه دربارهی دشواریهای خودش بنویسد. آیا نباید روش مستقیمتری را پیدا میکرد؟ او در واقع به فکر نوشتنِ یک رمان بوده. حرف زیاد داشت بزند، اما زمان نداشت.
به خیابان نگاه کرد. «داره شدیدن بارون میآد».
«الان که زیاد بد نیست».
راجر گفت «تو چتر نداری، نه؟»
«چتر؟»
راجر کمی از کوره در رفت. «بله. یه چتر. همون چیزی که میگیرن بالای سر».
همسرش آهی کشید و برگشت توی خانه. راجر پیش خودش گفت که همسرش الان در گنجهی توی حمام را باز میکند.
راجر زیر ایوان ایستاده بود، و آمادهی رفتن. همسرش برگشت اما با دستهایی خالی.
گفت «نه، چتر نداریم».
راجر گفت «هفتهی پیش که سهتا داشتیم».
«شاید باشه».
«آیا هنوز هم اون سهتا چتر اونجان؟»
همسرش گفت «شاید باشه».
«یهدونهاش رو بده به من».
«نه».
«ببخشید؟»
همسرش گفت «نمیخوام بدم. اگه هزارتا هم چتر داشته باشم بازم نمیدم».
راجر متوجه شده بود که بچههایاش چهقدر سمج بودند؛ اول چیزی را تقاضا میکردند، بعد التماس میکردند، بعد تهدید میکردند و جیغ میزدند، تا صدای پدرشان را درآورند.
راجر گفت «اون چترها همهشون مال منه».
همسرش جواب داد «نه».
«چه آدم بیخودی شدی تو!»
«مگه من همهچیزم رو بهات ندادم؟»
راجر گلویاش را صاف کرد و گفت «همهچیز بهغیر از عشق».
همسرش گفت «اون هم بهات دادم. ... به دوستام زنگ زدم. داره میآد اینجا».
راجر گفت «به من چه. من فقط چتر میخوام».
همسرش دست تکان داد و رفت که در را ببندد. راجر پایاش را گذاشت لای در و همسرش در را روی پا راجر بست. راجر خواست ساق پایاش را بمالد اما از طرف دیگر نمیخواست موجب شادی همسرش شود.
راجر گفت «بیا معقولانه رفتار کنیم».
راجر یکزمانی از والدین و برادرش نفرت داشت. نفرت که نه، کدورت، اما مثل این یکی نبود؛ عمیق و روشنفکرانه و هیجانی. یک دوره رواندرمانی رفته بود؛ با اینکه آرامبخش خورده بود، اما میخواست بزند همسرش را بهطور کامل نیست و نابود کند. هیچکدام از آن ایدههای قشنگی که دربارهی زندگی داشت نمیتوانست به راجر کمک کند تا این احساس را خاموش سازد.
همسرش با پوزخند گفت «تو که میگفتی بارون روح آدم رو جلا میده؟»
راجر گفت «بله جلا میده».
همسرش گفت «بفرما خب. گریهزاری هم سر نکن».
راجر در را هل داد. «من چتر میخوام».
همسرش در را هل داد سمت راجر. «تو حق نداری بیایی تو».
«خونهی منه».
«نه بدونِ توافقات قبلی».
راجر گفت «ولی ما توافق کردیم سرش».
«توافق به هم خورد».
راجر هل داد.
همسرش گفت «تو میخوایی حمله کنی؟»
راجر به خیابان نگاه کرد. همان زنی الکلیای که به مناسبتهای مختلف میآمد روی پله مینشست و راجر مجبور میشد دکاش کند، ایستاده بود دم پلهها، آبجو به دست.
زن داد زد «دارم میپائمات. اگر دست بهاش بزنی گزارشات رو میدم!»
راجر هم داد زد «پس این حرکت رو هم خوب نگا کن».
در خانه را هل داد. دستاش را گذاشت روی سینهی همسرش و او را سمت دیوار هل داد. همسرش جیغ زد و با کله – در اصطلاح فوتبالی – شیرجه زد روی زمین. بچهها دویدند و چسبیدند به پای راجر. راجر اما آنها را به عقب هل داد.
رفت سمت گنجهی توی حمام، یک چتر برداشت و رفت سمت در.
داشت میرفت که همسرش چتر را قاپید. راجر از قدرت همسرش شگفتزده شد، اما چتر را محکم کشید و از چنگاش درآورد. همسرش دست بلند کرد. راجر فکر کرد میخواهد سیلی بزند. اولینبارش که نبود. اما مشت کرد. مشتاش را خواباند توی صورت راجر و مستقیم نگاهاش کرد.
راجر از وقتی که دبیرستان را تمام کرده بود کتک نخورده بود. راجر اول شوک جسمی را فراموش کرد و بعد ناباوری را، داغانشدن این باور را که دنیا جای امنی است.
پسرها جیغ میکشیدند. راجر چتر را انداخته بود زمین. دهاناش میلرزید؛ لباش خونی بود. باید تلوتلو میخورده و تعادلاش را از دست داده بوده که همسرش توانسته بود او را به بیرون هل دهد.
شنید که در پشت سرش محکم بسته شد. میتوانست صدای گریهی بچهها را هم بشنود. قدمزنان دور شد و از کنار زن الکلی که هنوز هم دم پلهها ایستاده بود گذشت. برگشت و به خانهی روشن نگریست. به وقتهایی فکر کرد که همهچیز آرام بود، بچهها حمام کرده بودند و آمادهی خواب، و دوست داشتند که برایشان کتاب بخوانی. اینها بخشی از یک روز معمولی بود که راجر همیشه ازش لذت میبرد.
راجر یقهاش را داد بالا اما میدانست که خیسِ خالی خواهد شد. دهاناش را با دست پاک کرد. همسرش او را با یک ضربه نقش زمین کرده بود. راجر تا بعدها نمیتوانست بفهمد که این اتفاق آیا لو رفته است یا نه. اگر رفته باشد، موجبات سرگرمی افراد مهمانی خواهد شد: بهخصوص که راجر قرار هم داشت.
زیر رواق دری ایستاد و مردم را نگاه کرد که شتابان میگذشتند. شلوار به تناش چسبیده بود. باران به این زودیها قطع نخواهد شد. راجر نمیتوانست ساعتها همانجا بایستد. چیزی به ذهناش نیامد. شروع کرد به راهرفتن؛ از خیابان رد شد و قدمزنان رفت توی تاریکی، زیر باران.
اشاره: شیوه کتابت (رسمالخط) مترجم با شیوهنامه زمانه در خط فارسی منطبق نیست.
در همین زمینه:
::پرونده حنیف قریشی در دفتر خاک، رادیو زمانه::
نظرها
نظری وجود ندارد.