ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

نخستین بوسه

<p>سمیه تیرتاش -&nbsp;&quot;وقتی لب&zwnj;هایش را روی لب&zwnj;هایم گذاشت، همه&zwnj;چیز رو فراموش کردم.&quot; این جمله کلیشه&zwnj;ای را همیشه توی کتاب&zwnj;ها می&zwnj;خواندم و بقیه&zwnj;اش را خودم تصور می&zwnj;کردم. خدا می&zwnj;داند چه تصاویر دلپذیری در ذهنم شکل می&zwnj;گرفت و مرا به دنیای رویاها می&zwnj;برد. دنیای نوازش&zwnj;های عاشقانه و هم&zwnj;آغوشی مهرآمیزی که همه&zwnj;اش لطیف و زیبا بود. تخیلاتم همیشه نوید یک زندگی رمانتیک را به من می&zwnj;داد و این وعده&zwnj;ها و وعید&zwnj;ها، آرزوی هرچه زود بزرگ شدن را در سرم می&zwnj;پروراند.</p> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">خیلی زود&zwnj;تر از آن&zwnj;چه فکرش را می&zwnj;کردم بزرگ شدم و مثل همه کارهای هیجانی و شتابزده&zwnj;ام، خیلی زود عاشق شدم تا بتوانم اولین بوسه عاشقانه و فراموشی و غرق شدن در حسی زیبا را تجربه کنم. بوسه بود ولی نه تنها برایم فراموشی نیاورد بلکه تازه مغزم به کار افتاد و از آن روز هزاران فکر و خیال سیاه مدام جلوی چشمانم رژه می&zwnj;رفتند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">آیا نویسنده کتاب&zwnj;های عاشقانه&zwnj;ای که می&zwnj;خواندم بر اساس رویدادهای واقعی می&zwnj;نوشتند یا اینکه تجربه من، تجربه متفاوتی بود؟ البته نکته جالب اینجاست که همه نویسنده&zwnj;های رمان&zwnj;هایی که آن روز&zwnj;ها می&zwnj;خواندم مرد بودند و به&zwnj;ندرت رمانی خوانده بودم که زنان نوشته باشند. بیوگرافی این معدود زنان نویسنده هم حکایت از آن داشت که آنها هیچوقت طعم عشق را نچشیده و ازدواج هم نکرده بودند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">خلاصه کلام، فکر کنم سرم حسابی کلاه رفته بود. بعضی&zwnj;وقت&zwnj;ها فکر می&zwnj;کردم اگر قهرمانان زن داستان&zwnj;ها از توی کتاب&zwnj;ها در می&zwnj;آمدند، لابد حرف&zwnj;های ناگفته زیادی داشتند و حتماً مثل من یک عالم فکر و احساس در حین نخستین بوسه عاشقانه&zwnj;شان در سرشان می&zwnj;چرخید.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">آن روز کذایی، در روز بوسه نخست، تنها چیزی که تجربه نکردم لذت بود. ناخودآگاه احساس نیرومند گناه همه وجودم را در بر گرفت. احساس کردم از من سوء استفاده شده، بی&zwnj;حرمتی شده. حس کردم مورد تجاوز و تعرض قرار گرفته&zwnj;ام و دیگر دختر با شخصیت و محجوبی نیستم که سرش را بالا بگیرد و به پاکی و نجابتش افتخار کنم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <blockquote> <div dir="RTL">در تصوراتم، همه&zwnj;چیز خوب پیش می&zwnj;رفت. احساس&zwnj;های عاشقانه، بوسه&zwnj;های داغ و نفس&zwnj;گیر، هم آغوشی بی&zwnj;انتها که بر آن پایانی نبود و کرخی لذت&zwnj;بخشی که تا سر انگشتانم را در بر می&zwnj;گرفت، اما در دنیای واقعی فقط انقباض بود و سرمایی که در تیره&zwnj;پشتم می&zwnj;دوید و همه وجودم یخ می&zwnj;زد.</div> </blockquote> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">پیش خودم گفتم، شاید این تفکرات عجیب و غریب و نداشتن هیچگونه احساس لذتبخش، از بی&zwnj;تجربه&zwnj;گی و کمی سن و سالم نشئت می&zwnj;گیرد. برای همین ناامید نشدم و در موقعیت&zwnj;های مختلف، تن به بوسه&zwnj;های به اصطلاح عاشقانه دادم ولی همچنان دریغ از ذره&zwnj;ای حس خوشایند. همچنان من در فضای تلخ نانجیبی و بی&zwnj;حیایی دست و پا می&zwnj;زدم.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">به هیچ عنوان به روی دوست و همراهم هم نمی&zwnj;آوردم که در کل از این رابطه هیچ لذتی به معنای رمانتیک آن نمی&zwnj;برم و همیشه خود را در معرض هزاران هزار تهمت و افترا می&zwnj;بینم. عقل نوزده ساله&zwnj;ام تلاش می&zwnj;کرد برای دغدغه&zwnj;های ناامید کننده&zwnj;ام راه حلی بیابد و پیوندی بین آنچه شنیده و خوانده بود فراهم کند ولی توفیقی در کار نبود.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><img width="202" align="left" height="276" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/corbis-42-30379097_1.jpg" />در تصوراتم، همه&zwnj; چیز خوب پیش می&zwnj;رفت. احساس&zwnj;های عاشقانه، بوسه&zwnj;های داغ و نفس&zwnj;گیر، هم آغوشی بی&zwnj;انتها که بر آن پایانی نبود و کرخی لذت&zwnj;بخشی که تا سر انگشتانم را در بر می&zwnj;گرفت، اما در دنیای واقعی فقط انقباض بود و سرمایی که در تیره&zwnj;پشتم می&zwnj;دوید و همه وجودم یخ می&zwnj;زد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">یاد حرف&zwnj;های مادرم می&zwnj;افتادم که از نوجوانی در گوشم زمزمه می&zwnj;کرد. نجوایی که از بقیه آدم&zwnj;های دور و بر هم شنیده بودم. یک&zwnj;جورهایی مثل یک هشدار مداوم و روزانه تکرار می&zwnj;شد: &quot;مرد&zwnj;ها گرگ&zwnj;های گرسنه&zwnj;ای هستند که رحم به هیچ بره&zwnj;ای نمی&zwnj;کنند؛ گرگ&zwnj;هایی که با زبان چرب و نرم&zwnj;شان، سرِ دخترهای معصومی مثل تو را شیره می&zwnj;مالند و یک لقمه چپ&zwnj;شون می&zwnj;کنند.&quot;</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">در نوزده سالگی توانایی یافتن شباهتی بین پندهای مادرانه با قصه&zwnj;های کودکانه را نداشتم، اما ترسی که همه وجودم را از خود می&zwnj;آکند، شبیه کابوس شب&zwnj;های دوران کودکی بود که بعد از شنیدن و تصور کردن قصه شنگول و منگول برایم ایجاد می&zwnj;شد. گرگ دوران کودکی در لباس مردی خوش&zwnj;ظاهر، پنجه پنهان می&zwnj;کرد و منتظر بود تا من را درسته ببلعد.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">دوران کودکی سرشار بود از قصه&zwnj;های گرگ و بره و حیوانات مختلف. حیوان&zwnj;هایی که با داستان&zwnj;های&zwnj;شان سعی می&zwnj;کردند منش زندگی درست را در لفافه به ما بچه&zwnj;های تاثیرپذیر و شکننده آموزش دهند. در داستان حیوان&zwnj;ها همه&zwnj;چیز پیدا می&zwnj;شد. عشق، عاطفه و احساس همدردی، فریب و تزویر، هیجان وخطر و ترس از نابودی و خورده شدن توسط حیوانات درنده&zwnj;خو.&quot;کلیله و دمنه&quot; نمونه خوبی از این دست بود.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL"><span dir="LTR">&nbsp;</span>به یاد دارم در قصه&zwnj;های دوران کودکی، همیشه موجودات مختلف با خطر دست به گریبان بودند، اما خطر همیشه از سمت حیوانی از نوع دیگر به سراغ&zwnj;شان می&zwnj;آمد. گرگ، بره را می&zwnj;درید، شیر، آهو را و روباه، خروس را تعقیب می&zwnj;کرد. به نظر می&zwnj;رسید جانوران همنوع از همدیگر پشتیبانی می&zwnj;کردند. حتی موجودات قوی در درون گروه از ضعیف&zwnj;ها مراقبت می&zwnj;کردند و نر و ماده همنوع، به یکدیگر عشق می&zwnj;ورزیدند و کودکانی دلربا به دنیا می&zwnj;آوردند.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">&nbsp;اما این قاعده دنیای ما آدم&zwnj;ها نبود و حیوانات در زندگی ما هرکدام تبدیل به نمادی از خصایل انسانی و گاه تبدیل به یک علامت خطر بزرگ می&zwnj;شدند که: ایها النسوان به گوش باشید و به هوش که آدمیزاده&zwnj;ای از جنس نر و درنده همچون گرگ رخ نشان می&zwnj;دهد.شیر و شغال برای دریدن ما پا به عرصه هستی گذاشته بودند و البته این نقش هراسناک لولو خورخوره&zwnj;ای تا لحظه ازدواج در من و ما ادامه پیدا می&zwnj;کرد و بعد از ازدواج بلافاصله تبدیل به جلال و جبروتی خدای&zwnj;گونه می&zwnj;شد. حالا بانوان محترم باید نقش بره را&zwnj;&zwnj;رها می&zwnj;کردند و در قالب بنده فرو می&zwnj;رفتند تا رستگار می&zwnj;شدند که صد البته در این نقش نیز، نه خبری از لذت بود و نه از عشق وعاطفه.</div> <div dir="RTL">&nbsp;</div> <div dir="RTL">حال از روزهای اول جوانی و تجربه بوسه نخست و &zwnj;هم&zwnj;آغوشی&zwnj;های دزدکی سال&zwnj;ها گذشته است. روزها و سال&zwnj;ها گذشت و هیچ اتفاقی رخ نداد. در گذر تاریخ، چیزی در درون من و ما رسوب کرده بود و به آسانی پاک نمی&zwnj;شد. حالا بعد از گذر از آن&zwnj;همه سال، فکر می&zwnj;کنم برای لذت بردن از هر نوع رابطه&zwnj;ای باید در یک رابطه برابر باشیم. در این صورت حتماً مردانی هم هستند که بوسیدن&zwnj;شان، آدم را یاد هیچ شیر و روباهی نیندازد.</div> <p>&nbsp;</p>

سمیه تیرتاش - "وقتی لب‌هایش را روی لب‌هایم گذاشت، همه‌چیز رو فراموش کردم." این جمله کلیشه‌ای را همیشه توی کتاب‌ها می‌خواندم و بقیه‌اش را خودم تصور می‌کردم. خدا می‌داند چه تصاویر دلپذیری در ذهنم شکل می‌گرفت و مرا به دنیای رویاها می‌برد. دنیای نوازش‌های عاشقانه و هم‌آغوشی مهرآمیزی که همه‌اش لطیف و زیبا بود. تخیلاتم همیشه نوید یک زندگی رمانتیک را به من می‌داد و این وعده‌ها و وعید‌ها، آرزوی هرچه زود بزرگ شدن را در سرم می‌پروراند.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • کاربر مهمان

    من در شانزده سالگی اولین بوسه را با همسرم تجربه کردم. ولی بعدها و در سالهای خیلی بالاتر پس از جدایی، لذت بوسه را زمانی چشیدم که مردی که عاشقش شدم من را بوسید... و اینگونه بود که فهمیدم بوسه های قبل برایم بی معنا بوده و انجام وظیفه... و کاری که خیلی زجر آور بود تبدیل به یک لذت شده...

  • نسترن

    سمیه خانوم عزیز، لذت بوسیدن حقیقتا لذتی باور نکردنیه! اونچه که باعث شده براتون هزار و یک فکر سیاه ایجاد کنه بوسیدن نیست، بلکه اون پند و نصیحت مادرانه ست و در کنار اون دید جامعه که بهش اشاره کردین.

  • نیما

    صدای وزش باد همراه با غرش امواج در ساحل گرم جنوب صدای آرام و دلپذیرش را به موسیقی روح نوازی بدل کرده بود که روح عاشق من را مسخ خود می کرد . شاید ساعتها بود که در کنارم نشسته بود و من در حالی که محو سخنانش بودم حجی کلمات را نمی شنیدم . تنها گهگاه با نجوایی گنگ و مبهم شوق ادامه سرودنش را در او زنده نگاه می داشتم .انگار سکوتم برای او دلپذیرتر بود . با لمس خیس موجی به خود آمدم و بی اختیار به منبع صوت روح نوازی که می شنیدم خیره شدم ، باد موج و ساحل نبود . لبان زیبای همان دختری بود که گهگاه لبخندم را ز شوق دیدارش درسیاهی چشمانش می دیدم . تمام وجودم به یک نقطه خیره شده بود انگار مرگز عالم تنها همام یک نقطه بود . آتش شوقی لطیف در نهادم زبانه کشیده بود و جز لبان زیبایش و ترنم صدای دلنوازش نمی دیدم و نمی شنیدم . ناگهان نزدیک شدن شانه اش را که نوید حسی مشترک در او بود لمس کردم و لرزش صدایش را که غیر از آنچه می گفت طلب می کرد . انگار او نیز به دنبال بهترین دلیل برای پایان دادن به موسیقی دلنواز کلامش می گشت . انگار تمامی کائنات دست به دست هم داده بودند تا عاشقانه ترین بوسه عالم در آن ساحل شنی به گواهی موج و باد و دریا به ثبت برسد. بی اختیار نزدیک شدن لبانم را و لبانش را ، بهم حس می کردم . در آن اوج احساس پاک دو عاشق ، در آن زمان که بازدم گرمش را به دم فرو بردم ، در آن زمان که شاید تنها به حد لبان قیطانیش میان لبانمان فاصله بود ، حسی که از وجودم آنگونه که بود از درونم آنگونه که می شناختم از خدایی که ز رگ کردنم قرین تر یافته بودمش مرا مانعی شد به سختی کوه که اگر کوه نبود او را یارای بازداشتنمان زه پیوند دو لب ، نه که پیوند دو روح نبود . بعد از ان لحظه ندانم که چه شد . شاید او رفت ، شاید آن لحظه گذشت ، شاید آواز و صدایش نرسیدست به من تا امروز ، شاید او گفت خدایت به خطاست . بعد از ان بوسیدم من بارها ، از سر شوق ، با احساس . ولیک حسرت آن بوسه بماندست بدل تا امروز ، لیک من نیک بدانم که منم قاتل آن نابترین بوسه عالم بخدا . به خدای دوستدار بوسه های اتشین . نه خدایی که خطاست .

  • کاربر مهمان

    واقعا" زیباست

  • محمد

    اكه ما با جشماي باز جامعه رو ببينيم اونوقت مراقب ادماي اطرافمون هم هستيم لزوما همه كرك نيستن ولي وقتي همه رو عالي ببينيم اونوقت با كرك ها برخورد مي كنيم و بدجوري سرخورده ميشيم و به همه زمين و زمان فحش ميديم.

  • کاربر مهمان

    براي من. واقعا همون جيزي بود كه تو كتابا خونده بودم خيلي زخمت كشيدم تا كسي رو كه دوسش دارم ببوسم من. تو سن بيست و بنج سالكي تونستم يه بوسه عاشقانه عالي و ناب رو داشته باشم الانم باهم داريم زندكي ميكنيم

  • مهدی

    <p>این مسائل هیچ ربطی به حکومت نداره. به من و شما ربط داره که به بچه مون یاد بدیم که دوست داشتن جنس مخالف طبیعیه... داشتن رابطه جنسی و کشش جنسی طبیعیه... ولی این رابطه باید ایمن باشه. چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و مهمتر از همه اینکه باید یاد بدیم که این یک رابطه برابره. نه فاعل و مفعول.. متاسفانه این خیلی بده که ما با یک مسئله خیلی ساده اینقدر پیچیده برخورد می کنیم... هیچ منطقی پشت این حرف نیست که اگر کسی دوست پسر داشت و با اون پسر رابطه داشت، به شوهرش خیانت می کنه... چطور می شه از کسی که هنوز وارد زندگیش نشدی انتظار داشت که بهت خیانت نکنه؟! در واقع به چی خیانت نکنه؟! به رابطه ای که وجود نداره؟! چرا واسه ما الگوی پسر زرنگ اینه که با چندتا دختر رابطه داشته باشه و سر آخر هم با دختری که مامانش معرفی می کنه ازدواج کنه. متاسفانه &quot;ب... در رو &quot; یی و حقه بازی بخشی از زندگی ما شده، در اینجا (اروپا) هم هستند کسانی که با بیش از یک نفر در رابطه هستند ولی عمدتا (و حداقل قشر تحصیل کرده ای که ما باهاشون سر و کار داریم) حداقل این رو به عنوان افتخار بیان نمی کنند! یک مشکل اصلی که این وسط هست اینه که به ما یاد ندادن که حرفمون رو درست بیان کنیم، وقتی که عاشق کسی هستیم؛ شرم داریم از بیان عشق، از بیان احساس... خیلی وقتها بیان نمی شه، و خیلی وقتها که بیان می شه به بدترین شکل ممکن بیان می شه که معمولا به نتیجه نمی رسه. در بسیاری مواردی که دیدم زمانی حرف زده می شه که هیچ احساس عمیقی نیست و این باعث بی اعتمادی می شه... این نا آگاهی از صحبت از احساسات طبیعی به اینجا ختم نمی شه... اینقدر توی یه قالبی فرو می ریم که اگه کسی خلافش رو بگه. به نظرمون خیلی عجیب می آد... تنا کاری که می تونیم بکنیم اینه که به بچه هامون &quot;احترام&quot; رو و &quot;قضاوت نکردن&quot; یاد بدیم، دوست داشتن رو هر کسی خواهند آموخت...</p>

  • کاربر مهمان

    و در این صورت حتما زنانی هم هستند که خودت را توی چشمانشان گرگ و شغال روباه نبینی. هســـتند؟!!! کــــــــــــو؟؟؟

  • کاربر مهمان

    در سن سي سالگي متوجه شدم كه چه ترس احمقانه اي از رابطه داشتن با مردها دارم،دوستان پسر زيادي داشتم ولي هيچكدامشون به من پيشتهاد رابطه نزديك را نميدادن .من دختر قشنگي بودم ولي هيچگاه نتونسته بودم دلفريب باشم. چرا؟. شايد اين به خاطر اين بود كه در يكي از بدترين محله هاي جنوب شهرتهران زندگي ميكردم كه لحظه اي تبسم در راه رفت و آمد به مدرسه برام گرون تمام ميشد. برادراني داشتم كه دائم به گوشم ميخواندند دختر بايد سنگين باشه ،و راستش خودم هم تجاربي داشتم ،از اين قرار كه يكي دوبار خارج از قائده مرسوم اون محل به بقال جوان يا پسرعموي فلان دوستم لبخندي زده بودم و طرف خواستگار و عاشق از آب در آمده بود.اين مقدمه براي اين بود كه فضاي ذهنيم را در رابطه با ارتباط نزديك با مردان را تعريف كنم.با تمام اين تعاريف من در دوران دانشگاه جز معدود دختراني بودم كه با پسراي كلاس ارتباط خوبي داشتم و هنوز هم بعد از ازدواج دارم. من دوستاني هم در كوهنوردي داشتم از ديدن بعضي از اين دوستان خيلي خوشحال ميشدم و الان ميفهمم كه خوب بابا اين يه كشش جنسي بوده ديگه و من هميشه با توجه به تابوهايي كه داشتم حتي كوشه چشمي كه بگم بابا منم از شما خوشم مياد،نشون نميدادم. اي كاش ميدادم. وحشتناكتر از همه اينكه اصلا نميدونستم دقيقا چه اتفاقي در اين نوع رابطه ميافته.تا اينكه خيلي اتفاقي فيلم حس برتر را ديدم .اين فيلم همه چيز را در من به هم ريخت اين احساس گناهي را كه نويسنده مقاله از اون ميگه بعد از ديدن اين فيلم به من دست داد.حالا ديگه داشتن اين نوع رابطه برام تبديل به يه نياز شده بود من نسبت به دختراي ديگه همتراز خودم آزاديهايي داشتم كه بهاي اون خودسانسوري مورد تاييد خانواده بود. من با دوستان دخترم كه قبل از ازدواج تن به ارتباط جنسي داده بودند ،قطع رابطه كرده بودم و حالا خودم در اين سن تصميم گرفته بودم راجع به اين نوع رابطه بيشتر بدونم.يه روزي با يكي از دوستان پسرم كه از پسراي ديگه برام قابل اعتماد تر بود در مورد اين محدوديتها صحبت كردم.اون از من كوچكتر بود و تنها فكري را كه در موردش نميكردم رابطه داشتن با اين آدم بود. وقتي باهاش صحبت ميكردم يه جور همدردي همرا با دلسوزي درش بود.به من پيشنهاد داد كه دوست پسرم باشه جدي نگرفتمش چون براي خودم تصميم گرفته بودم فقط با كسي كه دوستش دارم اين كار را بكنم. اون پيگير شد و تنها جوابي را كه از من ميگرفت نه بود ابالاخره اين رابطه شكل گرفت و اون با وجود نوع نگرش به شدت مدرنش هنوز هم، كه سالهاست با هم ازدواج كرديم به من ميگه تو با كسان ديگري هم بودي و هنوز هم احساس ميكنم به تمام دوستان كه حالا ديگه مرداني هستند به چشم دوست پسر قبلي من نگاه ميكنه. من هيچوقت از اينكه با اون رابطه داشتم و خانواده ام به من به چشم يه دختره باكره نگاه ميكردن دچار عذاب وجدان نشدم. اما از اين قضاوتي كه همسرم در مورد من داره به شدت ناراحت ميشم. اين همون آدمه مدرنيه كه من در رابطه باهاش هيچوقت احساسي را كه نويسنده مقاله از اون حرف ميزنه نداشتم. من سعي كردم تنها يكي از آسيبهاي اين نوع رابطه را در تفكر سنتي بيان كنم راجع بهش به تفصيل صحبت كردم چون لازم بود. .

  • کریم

    به رادیو زمان تبریک می گم بخاطر بحث خوبی که شروع کرده و باید مواظبش باشه تا خوب ادامه پیدا کند. می خواهم تجربیاتم را بعنوان یک پسر بنویسم. اولین بوسه را در سن 9 سالگی در شهر مهاباد تجربه کردم . شاید چیزی نمی فهمیدم اما یک حس پاک که الان در بچه های خودم نیز می بینم وجود داشت و سپس هر چی بزرگتر می شدم علامت سوالها و تابوها شروع می شد و بعضی وقت ها به انزجار و بعضی وقتها به میل شدید تغییر شکل می داد. معتقدم نگرش آدم ها در بزرگسالی رابطه مستقیم با شکل گیری احساسات کودکی و نوجوانی و تواناییهای کسب اگاهی در دوران جوانی دارد.این دو بخش می تواند مثل یک ترازو عمل کند و فرد را به تعادل برساند. پیشنهادم این است اگر در دوران کودکی و نوجوانی این احساسات متناقض بوده سعی شود در دوران جوانی با توانایی بدست آوردن آگاهی های مثمر ثمر جبران شود. البته من به لطف یک شریک جنسی اگاه و فهمیده توانستم از تله قضاوتهای مخفی و احساسات بشدت متنفرانه زن یا مرد ستیز جامعه تابویی جان سالم در ببرم .

  • الی

    مرسی از این نوشته زیبا

  • نسترن

    پسری که دوست داشتم زمانی همکلاسیم بود اما قبل از اینکه رابطه ای بیشتر از همکلاسی داشته باشیم و از احساسم باخبر بشه، دانشگاهم تغییر کرد. تا اینکه بعد از چند سال دوباره دیدمش و بعد از مدتی متوجه عشق و احساسم شد. و رابطه تبدیل به دوستی کمی صمیمی تر شد. ومن اولین بوسه را در 26 سالگی تجربه کردم. زیبا بود و همراه با کمی نگرانی. اما بوسه های بعدی و بعدی هم زیباتر بود و هم نگرانی کمتری داشتم. و هر لحظه با تمام وجودم دوست داشتم با وجود معشوق عزیزم یکی بشم.حقیقتا زیبا و دوست داشتنی بود و جالب این بود که هرکدوممون طبق مطالعاتمون فکر میکردیم جنس مخالف لت بیشتری می بره و به عبارتی سعی میکردیم به طرف مقابل لذت بیشتری هدیه بدیم. متاسفانه ارتباطمون زیاد ادامه پیدا نکرد اما هنوز هم خاطره بوسه های عزیزم از زیباترین خاطره های زندگیمه و خوشحالم که این فرصت رو داشتم تا عشق واقعیم رو ببوسم.