دیوید لینچ و ترسهای بشری
<p>محمد عبدی - برای انتخاب دوم این مجموعه، باز در حوالی همین سال‌ها ماندم و بازنگشتم به کلاسیک‌های تثبیت شده. شاهکار کوچک و در قیاس با سینمای کلاسیک، اثر تازه‌ای را برگزیدم از دیوید لینچ؛ آخرین فیلم بلندش را که بر خلاف فیلم‌های ادایی‌اش در دهه ۸۰ چندان قدر ندید.</p> <!--break--> <p> </p> <p><strong>امپراتوری درون (Inland Empire) چه داستانی دارد؟</strong><br /> </p> <p>نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ- بازیگران: لورا درن، جرمی آیرونز، جاستین ترو، هری دین استنتون- فیلمبرداری و تدوین: دیوید لینچ- محصول ۲۰۰۶، فرانسه، آمریکا، لهستان- ۱۸۰ دقیقه.</p> <p>یک پیرزن لهستانی مرموز به خانه بازیگری به نام نیکی در لس آنجلس وارد می‌شود و به او می‌گوید که برای نقشی که تقاضا کرده، پذیرفته شده و می‌گوید که داستان فیلم درباره یک ازدواج و قتل است، اما نیکی می‌گوید داستان فیلم این نیست، ولی زن به طرزی عصبی‌ اصرار می‌کند که این‌گونه است. با چرخش دوربین روز بعد را می‌بینیم و ماجرای فیلمبرداری فیلم با وقایع پیچیده‌ای از داستان آن و همچنین یک فیلم نیمه‌کاره مانده در لهستان گره می‌خورد.</p> <p> </p> <p><strong>دیوید لینچ کیست؟</strong></p> <p> </p> <p><img align="left" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mohabddl02.jpg" alt="" />متولد ۱۹۴۶ در آمریکا. تحصیل هنرهای زیبا. ساختن فیلم کوتاه در دانشگاه و تصمیم جدی برای صرف باقی عمرش در فیلمسازی. اولین فیلم بلند: کله پاک کن (۱۹۷۷). شهرت و اعتبار بین المللی با مخمل آبی (۱۹۸۶). <br /> وارث سینمای سوررئال و استاد داستان‌های پیچیده با معانی متعدد و آزاد گذاشتن تماشاگر برای برداشت‌های متفاوت.</p> <p> </p> <p><strong>امپراتوری درون را چگونه می‌توان تحلیل کرد؟</strong></p> <p> </p> <p>جهان پیچیده، تو در تو و وهم‌انگیز دیوید لینچ که به رغم استقبال گسترده منتقدان، در "مخمل آبی" و "توئین پیکز" چندان به پختگی و تکامل نرسیده بود، در فیلم‌های متأخرتر- به‌جز "داستان سرراست" که گریز عجیب و بی‌دلیلی است از جهان ویژه فیلمساز- زنجیره‌ای از فیلم‌هایی بسیار غنی، درگیرکننده و چالش‌برانگیز است که در یک تریلوژی شگفت‌انگیز با "بزرگراه گمشده" می‌آغازد، به "جاده مالهالند" می‌رسد و در آخرین فیلم، "امپراتوری درون" به یکی از پخته‌ترین اشکال خود نزدیک می‌شود. <br /> </p> <p>در هر سه فیلم، لینچ جهانی بوف‌کوروار بنا می‌کند که در آن گمگشتگی و نا‌شناس بودن انسان، مسأله اصلی و اساسی است. از این رو لینچ در هر سه فیلم با خلق جهان و زبانی بسیار پیچیده - که درک آن را برای غالب مخاطبان بسیار دشوار می‌کند- انگشت اشاره‌اش را به سمت تاریک‌ترین بخش‌های ذهن انسان می‌گیرد و سعی دارد در فضایی پر از وهم و ترس انسانی- با تکیه بر یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های بشری یعنی ترس از مکان‌های ناشناس، فضایی خلق کند که تاریخ سینما مشابه‌اش را کمتر به یاد می‌آورد.</p> <p> </p> <p><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mohabddl03.jpg" alt="" /></p> <p> </p> <p>"امپراتوری درون" اما اوج این پیچیدگی است و تکامل. پیچیدگی از این‌رو که فهم مناسبات و شخصیت‌ها و روابط درون فیلم برای تماشاگر ناآشنا با جهان لینچ و زبان سینمای پست مدرن اساساً غیرممکن است- که اشکالی هم ندارد و قرار نیست یک اثر هنری لزوماً برای همه قابل درک باشد- و متکامل از این حیث که تم پنهان‌تر و جذاب‌تر دو فیلم قبلی یعنی "سینما" اینجا به اوج می‌رسد: "امپراتوری درون" جهانش را بر پایه از بین بردن مرز سینما و واقعیت بنا می‌کند و این جمله شگفت‌انگیز بونوئل را به خاطر می‌آورد که "سینما توهم بزرگی است که واقعی‌تر از خود واقعیت می‌شود." این شاید کلید درک فیلم باشد: سینما خود واقعیت است. <br /> </p> <p>پیشنهادم که ممکن است در وهله اول غریب به نظر برسد، نزدیک شدن به فیلم از طریق فیلم ژاک ریوت است: "سلین و ژولی قایق‌سواری می‌کنند". به رغم انبوه مقالات و کتاب‌های منتقدان غربی درباره لینچ، کسی اشاره‌ای نکرد که "جاده مالهالند" چقدر وامدار این شاهکار ریوت است و در واقع هر دو، فیلم‌هایی هستند درباره سینما و در ستایش آن. جعبه‌ای که دو دختر در "سلین و ژولی" وارد آن می‌شوند، در واقع سینماست،‌‌ همان‌طور که در صحنه مشابه، دو دختر فیلم "مالهالند" هم از‌‌ همان اتاق کوچک وارد جهان سینما می‌شوند.</p> <p> </p> <p><img align="middle" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mohabddl04.jpg" alt="" /></p> <p> </p> <p>"امپراتوری درون" اما اصلاً با سینما می‌آغازد: پیرزنی وارد خانه یک بازیگر سینما می‌شود و به طرز غریبی بیش از خود بازیگر درباره فیلم آینده او می‌داند و پیشگو‌وار، انگشت اشاره‌اش را به سمتی از اتاق می‌گیرد و می‌گوید: "اگر امروز فردا بود..." و زن بازیگر، خود را در همان لحظه اما روز بعد بر روی مبل روبرویی می‌بیند، در حالی که برای بازی در فیلم پذیرفته شده و این آغاز ماجرای غریبی است که چندین جهان مرتبط با هم را با یکدیگر می‌آمیزد: جهان ظاهراً واقعی و زندگی عادی زن بازیگر، جهان فیلم در حال ساخته شدن، جهان یک فیلم لهستانی‌ که سال‌ها قبل نیمه‌کاره مانده و این فیلم جدید بازسازی آن است، جهان پشت صحنه فیلم لهستانی که به قتل انجامیده، جهان یک نمایش در حال اجرا، جهان زنی که از ابتدای فیلم همه چیز را مثل یک فیلم بر صفحه تلویزیون در حال تماشاست، جهان گروه سازنده فیلم امپراتوری درون که در صحنه رقص نهایی و پشت پا زدن به همه چیز متجلی می‌شود؛ همراه با شیطنتی از لینچ در نمایی از بازیگر فیلم قبلی‌اش، "جاده مالهالند" که در گوشه‌ای نشسته و جهان فیلم <img align="left" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mohabddl05.jpg" alt="" />قبلی را با این فیلم مرتبط می‌کند - و بالاخره جهان ما که خارج از فیلم در حال تماشای آن هستیم. همه این دنیاها با ویژگی و مختصات خودشان به طرز حیرت‌انگیزی با هم می‌آمیزند و یکی می‌شوند و این سؤال ازلی و ابدی بشر را باز رو در روی ما قرار می‌دهند که واقعیت چیست؟ ما که هستیم و که بودیم و که خواهیم بود؟ <br /> </p> <p>این مرزشکنی و روایت بسیار تو در تو که با جسارت کامل فیلمساز در بی‌اعتنایی به مخاطب عادی یا حتی نیمه‌روشنفکر صورت گرفته است، با شوک‌هایی ناگهانی در روایت همراه می‌شود: هر چند ‌گاه یک‌بار می‌فهمیم که هر آنچه به عنوان واقعیت در فیلم پذیرفته‌ایم، سرابی بیش نیست.</p> <p>آدم‌ها در مکان‌ها و زمان‌های گوناگون و نامربوط تکرار می‌شوند و حلقه رابط آن‌ها تنها یک چیز است: فیلم؛ یا فیلم در حال ساخته شدن، یا فیلم قدیمی نیمه‌کاره مانده، یا پشت صحنه‌های هر دو فیلم در حال ساخته شدن و یا اصلاً تخیلات یک دیوانه! <br /> </p> <p>در یک صحنه حیرت‌انگیز می‌فهمیم که بخش‌هایی از هر چه دیدیم می‌تواند روایتی باشد که یک فاحشه دیوانه تعریف کرده. همین‌جا اما باز همین شخصیت خودش را از سوی دیگر خیابان می‌بیند- تکرار شدن یک آدم و روبرو شدن کسی با خودش، موتیف فیلم است، همین طور "در"‌ها که زمان و مکان را در هم می‌شکنند و رابطی می‌شوند از جهانی به جهان دیگر، و ما این‌بار با او همراه می‌شویم تا روایت او را بشنویم. <br /> </p> <p>سرانجام زن در صحنه‌ای تکان‌دهنده‌ در گوشه خیابان می‌میرد. دوربین عقب می‌کشد و دوربین فیلمبرداری دیگری را در کادر نشان می‌دهد و کارگردان کات می‌دهد. <br /> </p> <p><img align="left" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/mohabddl06.jpg" alt="" />می‌شد جهان فیلم را ساده کرد و همین جا آن را به پایان رساند، اما لینچ نسبتی با سادگی ندارد: زن بازیگر وقتی بلند می‌شود، با کسی حرف نمی‌زند و همچون جن‌زده‌ها راه می‌افتد. وارد‌‌ همان دالان‌هایی می‌شود که پیش‌تر دیده بودیم. وهم ادامه دارد و پایان‌ناپذیر است. به یک سالن سینما می‌رسد و یکی از زیبا‌ترین صحنه‌های تاریخ سینما شکل می‌گیرد: در سینمایی کاملاً خالی، فیلم او بر روی پرده در حال پخش است. فیلم روی پرده ادامه پیدا می‌کند تا می‌رسد به خود او در‌‌ همان لحظه در‌‌ همان سالن. ما او را می‌بینیم که در سالن خالی ایستاده و فیلم خودش را در‌‌ همان لحظه و در‌‌ همان سالن به طور مستقیم تماشا می‌کند؛ یک ایده شگفت‌انگیز دیگر در اتصال کامل سینما و واقعیت و از بین بردن مرز آن‌که این روز‌ها فقط از فیلمسازی چون دیوید لینچ می‌شود انتظارش را داشت.<br /> </p> <p><strong>در همین زمینه:</strong><br /> <a href="#http://radiozamaneh.com/taxonomy/term/8290">::مجموعه برنامه‌های سینمای جهان در ۱۰۰ فریم از محمد عبدی در رادیو زمانه::</a><br /> </p>
محمد عبدی - برای انتخاب دوم این مجموعه، باز در حوالی همین سالها ماندم و بازنگشتم به کلاسیکهای تثبیت شده. شاهکار کوچک و در قیاس با سینمای کلاسیک، اثر تازهای را برگزیدم از دیوید لینچ؛ آخرین فیلم بلندش را که بر خلاف فیلمهای اداییاش در دهه ۸۰ چندان قدر ندید.
امپراتوری درون (Inland Empire) چه داستانی دارد؟
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ- بازیگران: لورا درن، جرمی آیرونز، جاستین ترو، هری دین استنتون- فیلمبرداری و تدوین: دیوید لینچ- محصول ۲۰۰۶، فرانسه، آمریکا، لهستان- ۱۸۰ دقیقه.
یک پیرزن لهستانی مرموز به خانه بازیگری به نام نیکی در لس آنجلس وارد میشود و به او میگوید که برای نقشی که تقاضا کرده، پذیرفته شده و میگوید که داستان فیلم درباره یک ازدواج و قتل است، اما نیکی میگوید داستان فیلم این نیست، ولی زن به طرزی عصبی اصرار میکند که اینگونه است. با چرخش دوربین روز بعد را میبینیم و ماجرای فیلمبرداری فیلم با وقایع پیچیدهای از داستان آن و همچنین یک فیلم نیمهکاره مانده در لهستان گره میخورد.
دیوید لینچ کیست؟
متولد ۱۹۴۶ در آمریکا. تحصیل هنرهای زیبا. ساختن فیلم کوتاه در دانشگاه و تصمیم جدی برای صرف باقی عمرش در فیلمسازی. اولین فیلم بلند: کله پاک کن (۱۹۷۷). شهرت و اعتبار بین المللی با مخمل آبی (۱۹۸۶).
وارث سینمای سوررئال و استاد داستانهای پیچیده با معانی متعدد و آزاد گذاشتن تماشاگر برای برداشتهای متفاوت.
امپراتوری درون را چگونه میتوان تحلیل کرد؟
جهان پیچیده، تو در تو و وهمانگیز دیوید لینچ که به رغم استقبال گسترده منتقدان، در "مخمل آبی" و "توئین پیکز" چندان به پختگی و تکامل نرسیده بود، در فیلمهای متأخرتر- بهجز "داستان سرراست" که گریز عجیب و بیدلیلی است از جهان ویژه فیلمساز- زنجیرهای از فیلمهایی بسیار غنی، درگیرکننده و چالشبرانگیز است که در یک تریلوژی شگفتانگیز با "بزرگراه گمشده" میآغازد، به "جاده مالهالند" میرسد و در آخرین فیلم، "امپراتوری درون" به یکی از پختهترین اشکال خود نزدیک میشود.
در هر سه فیلم، لینچ جهانی بوفکوروار بنا میکند که در آن گمگشتگی و ناشناس بودن انسان، مسأله اصلی و اساسی است. از این رو لینچ در هر سه فیلم با خلق جهان و زبانی بسیار پیچیده - که درک آن را برای غالب مخاطبان بسیار دشوار میکند- انگشت اشارهاش را به سمت تاریکترین بخشهای ذهن انسان میگیرد و سعی دارد در فضایی پر از وهم و ترس انسانی- با تکیه بر یکی از بزرگترین ترسهای بشری یعنی ترس از مکانهای ناشناس، فضایی خلق کند که تاریخ سینما مشابهاش را کمتر به یاد میآورد.
"امپراتوری درون" اما اوج این پیچیدگی است و تکامل. پیچیدگی از اینرو که فهم مناسبات و شخصیتها و روابط درون فیلم برای تماشاگر ناآشنا با جهان لینچ و زبان سینمای پست مدرن اساساً غیرممکن است- که اشکالی هم ندارد و قرار نیست یک اثر هنری لزوماً برای همه قابل درک باشد- و متکامل از این حیث که تم پنهانتر و جذابتر دو فیلم قبلی یعنی "سینما" اینجا به اوج میرسد: "امپراتوری درون" جهانش را بر پایه از بین بردن مرز سینما و واقعیت بنا میکند و این جمله شگفتانگیز بونوئل را به خاطر میآورد که "سینما توهم بزرگی است که واقعیتر از خود واقعیت میشود." این شاید کلید درک فیلم باشد: سینما خود واقعیت است.
پیشنهادم که ممکن است در وهله اول غریب به نظر برسد، نزدیک شدن به فیلم از طریق فیلم ژاک ریوت است: "سلین و ژولی قایقسواری میکنند". به رغم انبوه مقالات و کتابهای منتقدان غربی درباره لینچ، کسی اشارهای نکرد که "جاده مالهالند" چقدر وامدار این شاهکار ریوت است و در واقع هر دو، فیلمهایی هستند درباره سینما و در ستایش آن. جعبهای که دو دختر در "سلین و ژولی" وارد آن میشوند، در واقع سینماست، همانطور که در صحنه مشابه، دو دختر فیلم "مالهالند" هم از همان اتاق کوچک وارد جهان سینما میشوند.
"امپراتوری درون" اما اصلاً با سینما میآغازد: پیرزنی وارد خانه یک بازیگر سینما میشود و به طرز غریبی بیش از خود بازیگر درباره فیلم آینده او میداند و پیشگووار، انگشت اشارهاش را به سمتی از اتاق میگیرد و میگوید: "اگر امروز فردا بود..." و زن بازیگر، خود را در همان لحظه اما روز بعد بر روی مبل روبرویی میبیند، در حالی که برای بازی در فیلم پذیرفته شده و این آغاز ماجرای غریبی است که چندین جهان مرتبط با هم را با یکدیگر میآمیزد: جهان ظاهراً واقعی و زندگی عادی زن بازیگر، جهان فیلم در حال ساخته شدن، جهان یک فیلم لهستانی که سالها قبل نیمهکاره مانده و این فیلم جدید بازسازی آن است، جهان پشت صحنه فیلم لهستانی که به قتل انجامیده، جهان یک نمایش در حال اجرا، جهان زنی که از ابتدای فیلم همه چیز را مثل یک فیلم بر صفحه تلویزیون در حال تماشاست، جهان گروه سازنده فیلم امپراتوری درون که در صحنه رقص نهایی و پشت پا زدن به همه چیز متجلی میشود؛ همراه با شیطنتی از لینچ در نمایی از بازیگر فیلم قبلیاش، "جاده مالهالند" که در گوشهای نشسته و جهان فیلم قبلی را با این فیلم مرتبط میکند - و بالاخره جهان ما که خارج از فیلم در حال تماشای آن هستیم. همه این دنیاها با ویژگی و مختصات خودشان به طرز حیرتانگیزی با هم میآمیزند و یکی میشوند و این سؤال ازلی و ابدی بشر را باز رو در روی ما قرار میدهند که واقعیت چیست؟ ما که هستیم و که بودیم و که خواهیم بود؟
این مرزشکنی و روایت بسیار تو در تو که با جسارت کامل فیلمساز در بیاعتنایی به مخاطب عادی یا حتی نیمهروشنفکر صورت گرفته است، با شوکهایی ناگهانی در روایت همراه میشود: هر چند گاه یکبار میفهمیم که هر آنچه به عنوان واقعیت در فیلم پذیرفتهایم، سرابی بیش نیست.
آدمها در مکانها و زمانهای گوناگون و نامربوط تکرار میشوند و حلقه رابط آنها تنها یک چیز است: فیلم؛ یا فیلم در حال ساخته شدن، یا فیلم قدیمی نیمهکاره مانده، یا پشت صحنههای هر دو فیلم در حال ساخته شدن و یا اصلاً تخیلات یک دیوانه!
در یک صحنه حیرتانگیز میفهمیم که بخشهایی از هر چه دیدیم میتواند روایتی باشد که یک فاحشه دیوانه تعریف کرده. همینجا اما باز همین شخصیت خودش را از سوی دیگر خیابان میبیند- تکرار شدن یک آدم و روبرو شدن کسی با خودش، موتیف فیلم است، همین طور "در"ها که زمان و مکان را در هم میشکنند و رابطی میشوند از جهانی به جهان دیگر، و ما اینبار با او همراه میشویم تا روایت او را بشنویم.
سرانجام زن در صحنهای تکاندهنده در گوشه خیابان میمیرد. دوربین عقب میکشد و دوربین فیلمبرداری دیگری را در کادر نشان میدهد و کارگردان کات میدهد.
میشد جهان فیلم را ساده کرد و همین جا آن را به پایان رساند، اما لینچ نسبتی با سادگی ندارد: زن بازیگر وقتی بلند میشود، با کسی حرف نمیزند و همچون جنزدهها راه میافتد. وارد همان دالانهایی میشود که پیشتر دیده بودیم. وهم ادامه دارد و پایانناپذیر است. به یک سالن سینما میرسد و یکی از زیباترین صحنههای تاریخ سینما شکل میگیرد: در سینمایی کاملاً خالی، فیلم او بر روی پرده در حال پخش است. فیلم روی پرده ادامه پیدا میکند تا میرسد به خود او در همان لحظه در همان سالن. ما او را میبینیم که در سالن خالی ایستاده و فیلم خودش را در همان لحظه و در همان سالن به طور مستقیم تماشا میکند؛ یک ایده شگفتانگیز دیگر در اتصال کامل سینما و واقعیت و از بین بردن مرز آنکه این روزها فقط از فیلمسازی چون دیوید لینچ میشود انتظارش را داشت.
نظرها
جلال
اسم درستی برای تیترتان انتخاب کردید. ترس های بشری. ولی براستی این ترس هایی که لینچ به تصویر میکشد ، ترس از خود انسان است و ترس هایی که زاده خود است. لینچ استاد به تصویر کشیدن لایه های درونی و پیچیده و خوفناک امیالات و احساسات بشر هست که گاه آن را آنگونه که پیچیده هستند پیچیده و گاهی هم سمبولیک نشان میدهد. مثلن در فیلم مرد فیل نما، خود مرد فیل با ظاهری ترسناک دارای قلب و روحی لطیف و هنر دوست و انسانی میباشد و دیگران با ظاهری خوب دارای قلبی وحشتناک و البته دکتری نوع دوست هم در میان هست. خیلی باید دقیق و ریز بین بود تا با سینمای لینچ ارتباط برقرار کرد و نشانه شناسی آن را درک کرد.
کاربر مهمان
با تشکر از شما برای معرفی این فیلم. این فیلم دیوید لینچ را نمی شناختم. فیلمهای ایشان آدم را بد عادت می کند. آدمی دیگر هیچ فیلم دیگری را نمی پسندد.... این فیلم ایشان را هم حتماً نگاه خواهم کرد....