در ستایشِ دروغ
<p>آریامن احمدی - هنر "دروغ"ی‌ست که "واقعیت" را بیان می‌کند. این جمله‌ی "پابلو پیکاسو" پدر کوبیسم است که در ستایش دروغ در آغازین روزهای قرن بیستم با درهم ریختن عناصر نقاشی، بُعد چهارم را بدان افزود.</p> <!--break--> <p>رابطه‌ی تنگاتنگ هنر و ادبیات در شکل گسترده‌اش با دروغ، همیشه در آفرین و ستایش بوده است، مگر آنجا که پای هنرمندان و نویسند‌‌گان و شاعران مجیزگوی سلاطین کهن، و مدح و ثناگوی دولتی‌های امروز به میدان کشیده می‌شود، تا دِرهم و دینارِ کلمات را در بازی قدرتِ "از آغاز کلمه بود" به شکل‌های گونه‌گونی سوق دهند تا از چاپلوسی، ابتذال، به خرافه، رمالی، یک کلاغ، چهل کلاغ، و در فرهنگ اصطلاحات عامیانه‌‌ی امروزی در شکل بلوف، چاخان، خالی‌بندی تغیر جهت دهد.<br /> </p> <p>شاید برای رسیدن به این واقعیت که دروغ در شکل کلمه‌ی مستقل‌اش از کی شکل جامعی در فرهنگ و هنر و ادبیات و حتی تاریخ جهان گرفت، باید از کوبیسم به قلب دینی در دل باستان رفت؛ جایی که بزرگ‌ترین انسان عصر باستان، دروغ را در "گات‌ها"یش ریشه‌ی تمام بدی‌ها و انحرافات می‌داند، و نه در ستایش دروغ، بل در نکوهش آن دست بر قلم می‌برد، و نه به شمشیر سلاح برمی‌کشد که به کلام پاسخ می‌دهد: "همه‌ی سخنان را با گوشِ جان (جانِ آگاه) بشنوید و بهترین‌ها را برگزینید."<br /> </p> <p>می‌توان به جرأت گفت که همین تأثیراتِ برگفته از آیین انسان‌دوستانه‌ی او که خدا را دوستِ انسان، بی‌هیچ واسطه‌‌ای بین او و خود می‌پنداشت، در اندیشه‌ی کوروش شکوفا شد، تا اولین بیانیه‌ی حقوق بشر در این خاک و مردم‌اش به داریوشی برسد که بیستون را تا تخت‌جمشید به تاریخ مردمی مکتوب کند که حافظه‌ی تاریخی‌شان را از بعدِ حمله‌ی اعراب مسلمان به یغما بردند: "به این کشور نیاید، نه دروغ، نه دشمن، نه خشکسالی."<br /> </p> <p>اگرچه دروغ، گاه با بردیای دروغین همراه می‌شود و شکلی از قدرت را به هر قیمتی نشان می‌دهد، و یا جایی دیگر در قامت پیامبرانی دروغین در هیبت مانی و مزدک نمودار می‌شود تا انگِ دروغ، همیشه بر راستی‌ِ کلام‌شان بماند و ادبیات فارسی ناعادلانه انوشیروان را عادل بنامد.<br /> </p> <p>دروغ در شکل و قامت فلسفه هم در یونان باستان در مدینه‌ی فاضله‌ی افلاطون به ستایش، آفرین گفته شد؛ آنجا که شهر آرمانی می‌باید از دروغ و گناه و بی‌قانونی مبرا باشد، ناگزیر دروغی بزرگ در جهانِ ذهنِ شاعر و فیلسوف در ماورای فیزیک خلق شد تا مردم شهرش را به راستی سوق دهد، و "خدا" نامیدش.<br /> </p> <blockquote> <p> <img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/arahmadl02_0.jpg" />نیچه: "چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز خبری از آن نشنیده باشد که خدا مرده است."</p> </blockquote><blockquote> </blockquote> <p>و نیچه‌ بزرگ‌ترین فیلسوف قرن بیستم، بزرگ‌ترین انسان باستان را در شکل فلسفه‌ی مدرن به سخن وامی‌دارد از برای قدیسی که در جنگل به ستایش خدایش نشسته است تا بدین‌گونه با دروغی بزرگ آرامشی بزرگ را به خود هدیه کند و دروغ را پاس بدارد: "چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز خبری از آن نشنیده باشد که خدا مرده است."<br /> </p> <p>بدین‌گونه بود که انسان در ستایشِ دروغی "ابرانسان" ارتقاء یافت: "هان! این جام، دیگر بار تهی‌شدن خواهد، و زرتشت دیگربار انسان‌شدن" آن‌گاه که "جانِ آگاه" و "وجدانِ آگاهِ" او فراتر از "تهوع" و "بی‌زاری" و "نفرت"، سرشارتر و آفریننده‌تر و ایثارگرتر در "قدرت و دانش"ی شد از برای زندگی‌یی که پیکار می‌نامیدش تا بی‌واسطه دوست بدارد، بی‌آن‌که بخواهد یا در طلبش باشد، بی‌هیچ توقع و انتظاری؛ رها... و سرنوشتش را از برای تولید حقیقتی که اخلاق را، عدالت را، نوع‌دوستی را، نظم را، قانون را، در سمت و سویی برین به روشنی و آگاهی و دانایی، هویت و معنا دهد.<br /> </p> <p>و این‌گونه بود که آدم و حوا از میوه‌ی ممنوعه‌‌ی (میوه‌ی آگاهی) بهشت طعام کردند تا یونان باستان "شراب و طعام من از برای تحصیل معنی زندگی‌ست" تعریف نمادینش، و پیامبران دروغین در سطحی‌ترین و جزیی‌ترین دستاوردش، گناه و خروج از بهشت تصویرش کنند. حال آن‌که یکی از بزرگ‌ترین نتایج این "عملِ آزاد" در بهترین شکلش "فرد شدن" آدم و حوایی‌ست که نخستین گام را به سوی "انسانیت" برداشتند تا مرتکب اولین عمل آزاد و خطای "نه" شوند، و انسان و آزادی‌اش را پاس بدارند؛ و نه چون تن به "قضا و قدر"ش مقدر کند "جام بلا بیش‌ترش می‌دهند"، قناعت پیشه سازد از برای دروغی راست، تا خویش در "جهل مرکب"ی بفریبد به "همین" و "شک" به خویش راه ندهد که مبادا "کفر نعمت گر کنم"، که برگی نیفتد مگر به اذن او، و در طلبش "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" در دعای بارانی، در ستایش دروغش، آفرین گویند. <br /> </p> <p>گالیله زمین را گِرد کرد در کلامش، تا کلامش بر دهانِ کلیسا، دلقکی جلوه کند که افتادنش حکایت جاذبه‌یی شود که نیوتون را پدر علم فیزک بنامد؛ و در ستایش دروغ، خویش را انکار کرد تا زمینِ گردش، زیرِ پایش راه برود و برای فرار از حقیقت، هنر را پناه خویش سازد. این‌گونه بود که مذهبِ موروثیِ کلیسا، شانه‌های مردمش را زیرِ بارِ تعهدِ اخلاقی، اجتماعی، سیاسی‌شان خالی کرد، و وجدان، نقیصه‌یی در برابر غریزه‌شان قرار گرفت از برای اقرارنیوشانی که خاکِ بهشت را به بهایی می‌فروختند از برای راستیِ کلام‌شان.<br /> </p> <p>"انا‌الحق"، منصور را بر دار کرد تا راستی گفتارش، دروغ جلوه کند و "شِبلی" گِلی را برای رفع اتهامش به جای سنگی که آنان می‌انداختند، بر سینه‌ی "اناالحق" بکوبد تا دروغش، راست قد برافرازد و به ستایش‌اش بنشیند.<br /> </p> <blockquote> <p> <img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/arahmadl03.jpg" />آدم و حوا از میوه آگاهی خوردند و نخستین گام را به سوی فردیت و انسانیت برداشتند</p> </blockquote> <p>سودابه به دروغ چنگ زد تا عشقِ سیاوش را در آتشِ راستی بسوزاند و "سووشون" بر ادبیات فارسی به آفرین‌اش هزاربار سجده کند.<br /> </p> <p>و زلیخا، دامنی بگشود به دروغ، تا یوسف را هم‌آغوشِ سالیانِ بی‌قراری‌اش کند تا عشقِ این فرجامِ بی ‌فرجام را، شعر پارسی به غزل و قصیده، های‌و‌هو کند.<br /> </p> <p>و اسکندر، جوان جویای نام و آبِ زندگانی، جاویدِ "اسکندرنامه"‌یی شود که نظامی‌ به ستایش دروغش بنشیند تا کوروشی را شاید از دل آن خلق نماید به دروغ یا راست، بر این خلقِ بی‌شمار، جایِ نامی که پرسپولیس را زیر آتش شهوت و شهرتش کشانید.<br /> </p> <p>مریم را در باکره‌گی، مسیح‌اش بر صلیبِ انا‌الحق‌اش کردند، تا "دشمنان‌ات را هم دوست بدار" به ستایش دروغی بنشیند که او را در قلبِ آسمان‌ها زنده نگه می‌داشت در تجسدِ خدایی که یهودایش، خنجرِ وجدان، بر گلوی دِرهم و دینارش کشید، و "شام آخر"ش در هنرِ رنسانس، داوینچیِ ایتالیایی را اسطوره‌وار، نقشِ هزاررنگی زد که جهان را به دو نیم کرد؛ نیمی زندگی و نیمی مرگ؛ "مریم عذرا"ی رافائل را زاری بر به نام پدر، پسر و روح‌القدوس‌اش، و یا پرده‌ی سینما "آخرین وسوسه‌ی مسیح»"اش را در نگاه‌ِ مارتین اسکورسیزی کات کرد تا نیکوس کازانتزاکیس، مانولیوس را در ستایش دروغی بزرگ، قربانیِ "مسیحِ بازمصلوب"‌اش کند.<br /> </p> <p>و عشق، اسطوره شد، در قلبِ مازوخیست و سادیسم "شیرین و فرهاد"، آن‌گاه که دروغ به ستایشِ عشقی نشست که تیشه‌اش جای بیستون، بر فرقِ سرِ عاشق‌اش فریاد برآورد: "بیستون را عشق کند، شهرتش فرهاد برد" و هزاران شعر و ترانه و نقش و نگار در ادبیات پارسی و نگارگری ایرانی بر مدح این دروغ نشست تا هم‌پایش قیس عامری، مجنونِ رویِ ماهِ لیلی شود، و منظومه‌ها از نظامی تا اسعدی گرگانی را شیفته‌ی خویش سازد.<br /> </p> <p>و دروغ مصلحتی شد که استادِ سخنِ پارسی در گلستان‌اش به مدح و ثنایش نشست: "دروغ مصلحت‌آمیز بِه از راستِ فتنه‌انگیز"<br /> </p> <p>و کارل مارکس چه "خوب"، "دروغ" را با "ایدئولوژی" هم‌زاد کرد تا کذبِ آمده در کاذب، به "آگاهیِ دروغین" جایْ خوش کند؛ تا خلق بی‌شماری خویش را بفریبند به باورهایی که تصویری نادرست از جهان در ذهن‌شان نقش می‌دهد تا جهان‌شان را معنا کنند؛ جهانی که هیچ ربطی به واقعیت ندارد. حال آنکه می‌خواهد جهان را توضیح دهد و دگرگون سازد. طرحی آرمانی (و یا دروغین و کاذب) از جامعه‌یی که پدیدآورندگانش آن را از هودارانش می‌خواهند تا به ستایش دروغ، در ماورایی مُرده، جامه‌ی عمل بر تن کنند، و عمل کنند در حتای خشونت، و بهشتِ ـ دوزخ و برزخ ـ دانته آلیگری را به خویش، خوش‌آمد بگویند. <br /> </p> <p>و "شهریار" هدف را وسیله‌ی توجیه قدرت‌اش ‌‌نامید تا نیکولو ماکیاولی، استقلالِ حوزه‌ی سیاست را از اخلاق در بوق و کرنا کند و در ستایش دروغ، گاندی را، ماندلا را، قهرمانِ بلامنازعِ "نافرمانی مدنیِ" شهریاری بنامد از برای رنگین‌پوستان و هفتاد و دو ملتی که می‌خواستند "چه کسی می‌خواهد، من و تو ما نشویم، خانه‌اش ویران..." مباد را، هدفِ "ساتیاگراها"شان قرار دهند. <br /> </p> <blockquote> <p> <img align="middle" alt="" src="http://zamanehdev.redbee.nl/u/wp-content/uploads/arahmadl04.jpg" />و زلیخا دامنی بگشود به دروغ تا یوسف را هم‌آغوشِ سالیانِ بی‌قراری‌اش کند</p> </blockquote> <p>فریادِ "آی گرگِ" چوپانِ دروغگو، دیگر در هیچ ‌کجای یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کی نبودِ "قصه‌های خوب، برای بچه‌های ریش‌دار"، حکایتِ آدم خوب‌ها و آدم بدها نشد، تا "عُنصری" در دربار شاه سلطان محمود غزنوی به ستایش دروغی بنشیند به نانِ شب و دِرهم و دیناری چند، و نه چون شاهِ شاعرانِ جهان، شاملو که از ظنِ خود، فردوسی را شد یارِ من، و ضحاک‌اش را قهرمان و کاو‌ه‌اش را شورشگر و یاغی نامید، و نه چون "فروغِ" ادبیاتِ پارسی که حقیقت را به راستیِ کلماتِ باکره‌اش، عریان کرد تا شعرش در حجمِ بی‌حجمِ "تولدی دیگر" بر سبزترین ادبیات جهان، نقش ببندد، و مبتذل و مستهجن‌اش بخوانند "آنان" به دروغ و، به ستایشِ دروغی بنشینند "آنان" که دختران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان را زنده به گور می‌کردند از برایِ قدرتِ لایزالِ بُتِ بزرگ؛ "الله" و دخترانش: لات و عزّی و منات.<br /> </p> <p>و او را شاعر نامیدند که با سحر سخن، "آن‌ها" را می‌فریبد: "هنگامی‌که منافقان و کسانی که در دل‌هاشان بیماری‌ست می‌گفتند: خدا و فرستاده‌اش جز «فریب» به ما وعده‌یی ندادند." "آنان" را بیم و انذار آتش جهنم‌شان وعده داد و گفت: "قُلْ هُوَ الله اَحَدٌ" و به "آنان" وعده‌ی حوری‌های بهشت و باغ‌های فراونش داد، و دیگربارشان گفت: "تا راستان را از صدق‌شان باز پرسد، و برای کافران عذابی دردناک آماده کرده است" و یادآور شد که آنچه را که نمی‌بینند، او و خدایش بر آن آگاه‌اند و می‌بینند، و گفت که به خدا و رسول‌اش اقتدا کنند: "ای کسانی‌که ایمان آوردید، نعمت خدا را بر خود یاد آرید، آن‌گاه که لشکرهایی به سوی شما [در]آمدند، پس بر آنان تندبادی و لشکرهایی که آن‌ها نمی‌دیدند فرستادیم، و خدا به آن‌چه می‌کنید همواره بیناست."</p> <p> </p> <p>و اظهار کرد به مردمش که مباد گمراهی پیش گیرید از سخن رسول و خدایش که سخنی مانند آن نتوانید آورد: "و هیچ مرد و زن مؤمنی را نرسد که چون خدا و فرستاده‌اش به کاری فرمان دهند، بر آنان در کارش اختیاری باشد؛ و هرکس خدا و فرستاده‌اش را نافرمانی کند، قطعاً دچار گمراهی آشکاتری گردیده است." و عشق‌اش را از ترس مردمش در خویش پنهان داشت و خویش و خدایش را از آن دور داشت و به ستایش پنهان این عشق گماشت حال آنکه خدایش بر او مهر "آنان" که تنها ویژ‌ه‌ی او در تاریخ بشریت بود، حلال کرده بود: از همسرانی که مهرش را داده بود، و یا کنیزانی که جز غنایم جنگی بودند، تا دختران عمو و عمه و دایی و خاله که با او مهاجرت کرده بودند، و یا زنانی که خود را به او بخشیده بودند: "و آن‌گاه که به کسی که خدا بر او نعمت ارزانی داشته بود و تو [نیز] به او نعمت داده بودی، می‌گفتی: همسرت را پیش خود نگاه دار و از خدا پروا مدار. و آنچه را که خدا آشکارکننده‌ی آن بود، در دل خود پنهان کردی و از مردم ترسیدی، با آن‌که خدا سزاوارتر بود که از او بترسی. پس چون زید از آن [زن] کام برگرفت [و او را ترک گفت] وی را به نکاح تو درآوردیم تا [در آینده] در مورد ازدواج مؤمنان با زنان پسرخوانده‌گان‌شان ـ چون آنان را طلاق گفتند ـ گناهی نباشد، و فرمان خدا صورت اجرا پذیرد" و کلامش را با خدایش این‌گونه وعده داد به مرد‌م‌ش آنگاه که دسته‌ها‌یی دشمن دیده بودند: "این همان است که خدا و فرستاده‌اش به ما وعده دادند و خدا و فرستاده‌اش «راست» گفتند."<br /> </p>
آریامن احمدی - هنر "دروغ"یست که "واقعیت" را بیان میکند. این جملهی "پابلو پیکاسو" پدر کوبیسم است که در ستایش دروغ در آغازین روزهای قرن بیستم با درهم ریختن عناصر نقاشی، بُعد چهارم را بدان افزود.
رابطهی تنگاتنگ هنر و ادبیات در شکل گستردهاش با دروغ، همیشه در آفرین و ستایش بوده است، مگر آنجا که پای هنرمندان و نویسندگان و شاعران مجیزگوی سلاطین کهن، و مدح و ثناگوی دولتیهای امروز به میدان کشیده میشود، تا دِرهم و دینارِ کلمات را در بازی قدرتِ "از آغاز کلمه بود" به شکلهای گونهگونی سوق دهند تا از چاپلوسی، ابتذال، به خرافه، رمالی، یک کلاغ، چهل کلاغ، و در فرهنگ اصطلاحات عامیانهی امروزی در شکل بلوف، چاخان، خالیبندی تغیر جهت دهد.
شاید برای رسیدن به این واقعیت که دروغ در شکل کلمهی مستقلاش از کی شکل جامعی در فرهنگ و هنر و ادبیات و حتی تاریخ جهان گرفت، باید از کوبیسم به قلب دینی در دل باستان رفت؛ جایی که بزرگترین انسان عصر باستان، دروغ را در "گاتها"یش ریشهی تمام بدیها و انحرافات میداند، و نه در ستایش دروغ، بل در نکوهش آن دست بر قلم میبرد، و نه به شمشیر سلاح برمیکشد که به کلام پاسخ میدهد: "همهی سخنان را با گوشِ جان (جانِ آگاه) بشنوید و بهترینها را برگزینید."
میتوان به جرأت گفت که همین تأثیراتِ برگفته از آیین انساندوستانهی او که خدا را دوستِ انسان، بیهیچ واسطهای بین او و خود میپنداشت، در اندیشهی کوروش شکوفا شد، تا اولین بیانیهی حقوق بشر در این خاک و مردماش به داریوشی برسد که بیستون را تا تختجمشید به تاریخ مردمی مکتوب کند که حافظهی تاریخیشان را از بعدِ حملهی اعراب مسلمان به یغما بردند: "به این کشور نیاید، نه دروغ، نه دشمن، نه خشکسالی."
اگرچه دروغ، گاه با بردیای دروغین همراه میشود و شکلی از قدرت را به هر قیمتی نشان میدهد، و یا جایی دیگر در قامت پیامبرانی دروغین در هیبت مانی و مزدک نمودار میشود تا انگِ دروغ، همیشه بر راستیِ کلامشان بماند و ادبیات فارسی ناعادلانه انوشیروان را عادل بنامد.
دروغ در شکل و قامت فلسفه هم در یونان باستان در مدینهی فاضلهی افلاطون به ستایش، آفرین گفته شد؛ آنجا که شهر آرمانی میباید از دروغ و گناه و بیقانونی مبرا باشد، ناگزیر دروغی بزرگ در جهانِ ذهنِ شاعر و فیلسوف در ماورای فیزیک خلق شد تا مردم شهرش را به راستی سوق دهد، و "خدا" نامیدش.
نیچه: "چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز خبری از آن نشنیده باشد که خدا مرده است."
و نیچه بزرگترین فیلسوف قرن بیستم، بزرگترین انسان باستان را در شکل فلسفهی مدرن به سخن وامیدارد از برای قدیسی که در جنگل به ستایش خدایش نشسته است تا بدینگونه با دروغی بزرگ آرامشی بزرگ را به خود هدیه کند و دروغ را پاس بدارد: "چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز خبری از آن نشنیده باشد که خدا مرده است."
بدینگونه بود که انسان در ستایشِ دروغی "ابرانسان" ارتقاء یافت: "هان! این جام، دیگر بار تهیشدن خواهد، و زرتشت دیگربار انسانشدن" آنگاه که "جانِ آگاه" و "وجدانِ آگاهِ" او فراتر از "تهوع" و "بیزاری" و "نفرت"، سرشارتر و آفرینندهتر و ایثارگرتر در "قدرت و دانش"ی شد از برای زندگییی که پیکار مینامیدش تا بیواسطه دوست بدارد، بیآنکه بخواهد یا در طلبش باشد، بیهیچ توقع و انتظاری؛ رها... و سرنوشتش را از برای تولید حقیقتی که اخلاق را، عدالت را، نوعدوستی را، نظم را، قانون را، در سمت و سویی برین به روشنی و آگاهی و دانایی، هویت و معنا دهد.
و اینگونه بود که آدم و حوا از میوهی ممنوعهی (میوهی آگاهی) بهشت طعام کردند تا یونان باستان "شراب و طعام من از برای تحصیل معنی زندگیست" تعریف نمادینش، و پیامبران دروغین در سطحیترین و جزییترین دستاوردش، گناه و خروج از بهشت تصویرش کنند. حال آنکه یکی از بزرگترین نتایج این "عملِ آزاد" در بهترین شکلش "فرد شدن" آدم و حواییست که نخستین گام را به سوی "انسانیت" برداشتند تا مرتکب اولین عمل آزاد و خطای "نه" شوند، و انسان و آزادیاش را پاس بدارند؛ و نه چون تن به "قضا و قدر"ش مقدر کند "جام بلا بیشترش میدهند"، قناعت پیشه سازد از برای دروغی راست، تا خویش در "جهل مرکب"ی بفریبد به "همین" و "شک" به خویش راه ندهد که مبادا "کفر نعمت گر کنم"، که برگی نیفتد مگر به اذن او، و در طلبش "ابر و باد و مه و خورشید و فلک" در دعای بارانی، در ستایش دروغش، آفرین گویند.
گالیله زمین را گِرد کرد در کلامش، تا کلامش بر دهانِ کلیسا، دلقکی جلوه کند که افتادنش حکایت جاذبهیی شود که نیوتون را پدر علم فیزک بنامد؛ و در ستایش دروغ، خویش را انکار کرد تا زمینِ گردش، زیرِ پایش راه برود و برای فرار از حقیقت، هنر را پناه خویش سازد. اینگونه بود که مذهبِ موروثیِ کلیسا، شانههای مردمش را زیرِ بارِ تعهدِ اخلاقی، اجتماعی، سیاسیشان خالی کرد، و وجدان، نقیصهیی در برابر غریزهشان قرار گرفت از برای اقرارنیوشانی که خاکِ بهشت را به بهایی میفروختند از برای راستیِ کلامشان.
"اناالحق"، منصور را بر دار کرد تا راستی گفتارش، دروغ جلوه کند و "شِبلی" گِلی را برای رفع اتهامش به جای سنگی که آنان میانداختند، بر سینهی "اناالحق" بکوبد تا دروغش، راست قد برافرازد و به ستایشاش بنشیند.
آدم و حوا از میوه آگاهی خوردند و نخستین گام را به سوی فردیت و انسانیت برداشتند
سودابه به دروغ چنگ زد تا عشقِ سیاوش را در آتشِ راستی بسوزاند و "سووشون" بر ادبیات فارسی به آفریناش هزاربار سجده کند.
و زلیخا، دامنی بگشود به دروغ، تا یوسف را همآغوشِ سالیانِ بیقراریاش کند تا عشقِ این فرجامِ بی فرجام را، شعر پارسی به غزل و قصیده، هایوهو کند.
و اسکندر، جوان جویای نام و آبِ زندگانی، جاویدِ "اسکندرنامه"یی شود که نظامی به ستایش دروغش بنشیند تا کوروشی را شاید از دل آن خلق نماید به دروغ یا راست، بر این خلقِ بیشمار، جایِ نامی که پرسپولیس را زیر آتش شهوت و شهرتش کشانید.
مریم را در باکرهگی، مسیحاش بر صلیبِ اناالحقاش کردند، تا "دشمنانات را هم دوست بدار" به ستایش دروغی بنشیند که او را در قلبِ آسمانها زنده نگه میداشت در تجسدِ خدایی که یهودایش، خنجرِ وجدان، بر گلوی دِرهم و دینارش کشید، و "شام آخر"ش در هنرِ رنسانس، داوینچیِ ایتالیایی را اسطورهوار، نقشِ هزاررنگی زد که جهان را به دو نیم کرد؛ نیمی زندگی و نیمی مرگ؛ "مریم عذرا"ی رافائل را زاری بر به نام پدر، پسر و روحالقدوساش، و یا پردهی سینما "آخرین وسوسهی مسیح»"اش را در نگاهِ مارتین اسکورسیزی کات کرد تا نیکوس کازانتزاکیس، مانولیوس را در ستایش دروغی بزرگ، قربانیِ "مسیحِ بازمصلوب"اش کند.
و عشق، اسطوره شد، در قلبِ مازوخیست و سادیسم "شیرین و فرهاد"، آنگاه که دروغ به ستایشِ عشقی نشست که تیشهاش جای بیستون، بر فرقِ سرِ عاشقاش فریاد برآورد: "بیستون را عشق کند، شهرتش فرهاد برد" و هزاران شعر و ترانه و نقش و نگار در ادبیات پارسی و نگارگری ایرانی بر مدح این دروغ نشست تا همپایش قیس عامری، مجنونِ رویِ ماهِ لیلی شود، و منظومهها از نظامی تا اسعدی گرگانی را شیفتهی خویش سازد.
و دروغ مصلحتی شد که استادِ سخنِ پارسی در گلستاناش به مدح و ثنایش نشست: "دروغ مصلحتآمیز بِه از راستِ فتنهانگیز"
و کارل مارکس چه "خوب"، "دروغ" را با "ایدئولوژی" همزاد کرد تا کذبِ آمده در کاذب، به "آگاهیِ دروغین" جایْ خوش کند؛ تا خلق بیشماری خویش را بفریبند به باورهایی که تصویری نادرست از جهان در ذهنشان نقش میدهد تا جهانشان را معنا کنند؛ جهانی که هیچ ربطی به واقعیت ندارد. حال آنکه میخواهد جهان را توضیح دهد و دگرگون سازد. طرحی آرمانی (و یا دروغین و کاذب) از جامعهیی که پدیدآورندگانش آن را از هودارانش میخواهند تا به ستایش دروغ، در ماورایی مُرده، جامهی عمل بر تن کنند، و عمل کنند در حتای خشونت، و بهشتِ ـ دوزخ و برزخ ـ دانته آلیگری را به خویش، خوشآمد بگویند.
و "شهریار" هدف را وسیلهی توجیه قدرتاش نامید تا نیکولو ماکیاولی، استقلالِ حوزهی سیاست را از اخلاق در بوق و کرنا کند و در ستایش دروغ، گاندی را، ماندلا را، قهرمانِ بلامنازعِ "نافرمانی مدنیِ" شهریاری بنامد از برای رنگینپوستان و هفتاد و دو ملتی که میخواستند "چه کسی میخواهد، من و تو ما نشویم، خانهاش ویران..." مباد را، هدفِ "ساتیاگراها"شان قرار دهند.
و زلیخا دامنی بگشود به دروغ تا یوسف را همآغوشِ سالیانِ بیقراریاش کند
فریادِ "آی گرگِ" چوپانِ دروغگو، دیگر در هیچ کجای یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکی نبودِ "قصههای خوب، برای بچههای ریشدار"، حکایتِ آدم خوبها و آدم بدها نشد، تا "عُنصری" در دربار شاه سلطان محمود غزنوی به ستایش دروغی بنشیند به نانِ شب و دِرهم و دیناری چند، و نه چون شاهِ شاعرانِ جهان، شاملو که از ظنِ خود، فردوسی را شد یارِ من، و ضحاکاش را قهرمان و کاوهاش را شورشگر و یاغی نامید، و نه چون "فروغِ" ادبیاتِ پارسی که حقیقت را به راستیِ کلماتِ باکرهاش، عریان کرد تا شعرش در حجمِ بیحجمِ "تولدی دیگر" بر سبزترین ادبیات جهان، نقش ببندد، و مبتذل و مستهجناش بخوانند "آنان" به دروغ و، به ستایشِ دروغی بنشینند "آنان" که دخترانشان را زنده به گور میکردند از برایِ قدرتِ لایزالِ بُتِ بزرگ؛ "الله" و دخترانش: لات و عزّی و منات.
و او را شاعر نامیدند که با سحر سخن، "آنها" را میفریبد: "هنگامیکه منافقان و کسانی که در دلهاشان بیماریست میگفتند: خدا و فرستادهاش جز «فریب» به ما وعدهیی ندادند." "آنان" را بیم و انذار آتش جهنمشان وعده داد و گفت: "قُلْ هُوَ الله اَحَدٌ" و به "آنان" وعدهی حوریهای بهشت و باغهای فراونش داد، و دیگربارشان گفت: "تا راستان را از صدقشان باز پرسد، و برای کافران عذابی دردناک آماده کرده است" و یادآور شد که آنچه را که نمیبینند، او و خدایش بر آن آگاهاند و میبینند، و گفت که به خدا و رسولاش اقتدا کنند: "ای کسانیکه ایمان آوردید، نعمت خدا را بر خود یاد آرید، آنگاه که لشکرهایی به سوی شما [در]آمدند، پس بر آنان تندبادی و لشکرهایی که آنها نمیدیدند فرستادیم، و خدا به آنچه میکنید همواره بیناست."
و اظهار کرد به مردمش که مباد گمراهی پیش گیرید از سخن رسول و خدایش که سخنی مانند آن نتوانید آورد: "و هیچ مرد و زن مؤمنی را نرسد که چون خدا و فرستادهاش به کاری فرمان دهند، بر آنان در کارش اختیاری باشد؛ و هرکس خدا و فرستادهاش را نافرمانی کند، قطعاً دچار گمراهی آشکاتری گردیده است." و عشقاش را از ترس مردمش در خویش پنهان داشت و خویش و خدایش را از آن دور داشت و به ستایش پنهان این عشق گماشت حال آنکه خدایش بر او مهر "آنان" که تنها ویژهی او در تاریخ بشریت بود، حلال کرده بود: از همسرانی که مهرش را داده بود، و یا کنیزانی که جز غنایم جنگی بودند، تا دختران عمو و عمه و دایی و خاله که با او مهاجرت کرده بودند، و یا زنانی که خود را به او بخشیده بودند: "و آنگاه که به کسی که خدا بر او نعمت ارزانی داشته بود و تو [نیز] به او نعمت داده بودی، میگفتی: همسرت را پیش خود نگاه دار و از خدا پروا مدار. و آنچه را که خدا آشکارکنندهی آن بود، در دل خود پنهان کردی و از مردم ترسیدی، با آنکه خدا سزاوارتر بود که از او بترسی. پس چون زید از آن [زن] کام برگرفت [و او را ترک گفت] وی را به نکاح تو درآوردیم تا [در آینده] در مورد ازدواج مؤمنان با زنان پسرخواندهگانشان ـ چون آنان را طلاق گفتند ـ گناهی نباشد، و فرمان خدا صورت اجرا پذیرد" و کلامش را با خدایش اینگونه وعده داد به مردمش آنگاه که دستههایی دشمن دیده بودند: "این همان است که خدا و فرستادهاش به ما وعده دادند و خدا و فرستادهاش «راست» گفتند."
نظرها
کاربر مهمان
ناراحت نشی اریا جان ولی بجز گستره ای از اطلاعات شما راجع به کتب و شخصیتها چیزی دستگیرم نشد!
کاربر مهمان
مقاله آشفتهاي بود. مشخص نيست كه نويسنده با قرينهپردازي بيپايه و اساس ميان صور مختلف مفهوم "دروغ" در پي نيل به چه هدفي است. آن مفهومي از دروغ كه فيالمثل در داستان سودابه و زليخا مورد اشارت نويسنده است اساسا چه ربطي به مساله "دروغ" در نزد نيچه و افلاطون دارد؟! سهم ماركس (!!!) و شبلي و گاليله و افلاطون و نيچه و كوروش و (...) در اين ميان چيست؟ بگذريم كه همه دعاوي نويسنده لنگ در هواست و به هيج ارجاع درست و درمان و مشخصي مستند نيست. نويسنده نوشته است: ... نیچه بزرگترین فیلسوف قرن بیستم، بزرگترین انسان باستان را در شکل فلسفهی مدرن به سخن وامیدارد (و قصي عليهذا). نيچه كي و كجا دست به چنين اقدامي زده است؟ تفسير مغلق نويسنده از نيچه بر پايه چه سندي استوار است؟ "آگاهي كاذب" در نزد ماركس كه نويسنده عامدانه -و البته خامدستانه- به "آگاهي دروغين" ترجمان كرده است چه مناسبتي با بحث نويسنده دارد؟ (البته اگر اساسا وجود هرگونه بحثي را مفروض بگذريم) نويسنده (احتمالا) بدون اينكه خود اشراف داشته باشد در پي "پديدارشناسي" مفهوم دروغ در گستره نامتجانسي از متون ادبي و فلسفي روان گشته است. اما آخر پديدارشناسي قائده و دستوري دارد. اللهبختكي كه نميشود ميان قلمروهاي مختلف به زور "زبان" پل زد!