آزار جنسی گروهی از دانشآموزان یک دبیرستان در تهران و زخمهایی که سر باز میکنند
مسعود سلطانی - هر خبر آزار جنسی کابوس نیمخفتهام را بیدار میکند. کابوس دو بار آزار جنسی. به زحمت خودم را از آن موقعیت تاریک و پروحشت خلاص کردم و در این سیوچند سال با دقت تلاش کردم، پنهان بماند. هر خبر آزار جنسی کابوس تازهای است.
۱. هر خبر آزار جنسی کابوس نیمخفتهام را بیدار میکند. کابوس دو بار آزار جنسی. اولی سیوپنج سال و دومی سیوچهار سال پیش. هر دو آزار عورتنمایی و انزال بود. به زحمت خودم را از آن موقعیت تاریک و پروحشت خلاص کردم و در این سیوچند سال با دقت تلاش کردم، پنهان بماند. هر خبر آزار جنسی کابوس تازهای است؛ آلتهای افراشته که در کف دستی بزرگ با سرعت حرکت میکند. و صدای نفسزدنهای پس از انزال. میخواهم فرار کنم اما دست دیگر مانعم میشود تا سستی سراغش میآید. به هوای آزاد که میرسم، چشمانم را پاک میکنم، به خودم نگاه میکنم و تلاش میکنم فراموشش کنم و تنها موفق میشوم پنهانش کنم.
۲. همان روزها که مدرسه راهنمایی شهید توپچی میرفتم. در نماز اجباری ناظم یا مربی پرورشی، درست یادم نیست، پشت آخرین نمازگزاران به اجبار میایستاد تا موقع رکوع و سجود به کون بچههای دوازده سیزده ساله نگاه کند. پدرم از بازار شام مجاور حرم زینب برایم شلوار جین سوغات آورده بود. من هم سرخوشانه پوشیدم و مدرسه رفتم. همان ناظم یا مربی پرورشی صدایم کرد و گفت این شلوار را نپوش. شلوار جین در زمره ممنوعات بیشمار زندگیمان نبود. پرسیدم چرا؟ به عکس خرگوش کنار جیب عقب اشاره کرد و از مارک پلیبوی آن گفت. من در عالم بچگیام پلیبوی را ترجمه کرده بودم توپبازی. بچهها از آن مرد سیوچند ساله فراری بودند، همین اشاره نگرانم کرد و کابوس آزار جنسی که آن موقع هنوز زخمی تازه بود، سر باز کرد.
۳. میگفتند دو پسربچه گیر همان ناظم یا نمیدانم هر چه افتاده بودند. بچهها میدانستند اما پدرمادرها مثل همیشه بیخبر. بر سر آن دو قربانی چه آمد؟ قربانیتر شدند. در بین بچههای دوازده تا چهاردهساله راهنمایی همیشه سه چهار نفری بود که چندین بار رد شده بودند و هفده هجده سالی داشتند. شدند قربانی دایمی آنها. زنگهای تفریح کابوس آن دو بچه بود. مدام انگشتشان میکردند و آن دو مچالهتر و مچالهتر میشدند. الان مردانی چهل و چند سالهاند. چه میکنند، نمیدانم. اما یک چیز را میدانم، کابوسی سیوپنج ساله رهایشان نکرده است.
۴. تازه دانشگاه قبول شده بودم و لبریز عطش خواندن در دنیای جدیدی که کشف کرده بودم. با تاریخ شناسنامهای هجده سال و دو ماه داشتم اما در واقع یک ماهی تا هجده سالگیام مانده بود. در مغازهای که کتابهای دستدوم و چاپ قدیم میفروخت، پرسه میزدم. مردی نزدیک به پنجاه سال هم آنجا بود. به جایی که من بودم، نردیک شد. جلوی من بود، دستش را عقب آورد و با آلتم بازی کرد. خودم را عقب کشیدم و دلخوشانه گفتم سهوی بود. دوباره دستش را حس کردم. این بار بیرون زدم. کودک نبودم اما تمام قدرتم در فرار از این موقعیت خلاصه میشد. احساس بیقدرتی میکردم و هر واکنشی از توانم خارج بود.
۵. من زیاد پرواز میکنم و هفتهای نیست که حس نکنم به من تجاوز میشود. وقتی از گیت عبور میکنی، با دست بین پاهایت را وارسی میکنند، درست مثل همان مرد پنجاه ساله کتابفروشی و من همچنان احساس بیقدرتی میکنم. هیچ وقت جرات نکردهام وقتی به من دست میزنند، به چشمان آن مامور نگاه کنم و به سقف خیره شدم. به سقف خیره ماندم تا کارش تمام شود. در فرودگاه اهواز در گیت اول نیروی انتظامی بیش از همه حس تجاوز دارم. حتا یکی دو بار بیضههایم را در دستش گرفته است، طوری که چند دقیقهای درد میکرد. اما مرد چهل و شش ساله امروز هم به سقف خیره شده است تا جوانی بیست و یکی دو ساله به بهانه بازرسی او را بیازارد.
۶. سیوپنج سال با این کابوسها زیستهام، و فقط قصهاش را با خودم بارها و بارها روایت کردهام. هیچ وقت جرات نکردم با کسی بگویم، با هیچکس جز خودم. تا سالها فکر میکردم باید پنهانش کنم و گرنه سرنوشتم میشود مثل همان دو بچهای که دلشان میخواست زنگتفریحی نباشد. بعدها هم که فهمیدم کابوسهای زیادی هست که با وسواسی شدید پنهان میشوند، باز هم از گفتنش ترسیدم. ترس از قضاوت شدن. ترس از این که وقتی احمقی در وزارت آموزشوپرورش برای رفع مسئولیتش در آزار جنسی معلمی میگوید کشش دوطرفه بوده است، عدهای زیادی برای انتقاد از وی میگویند حتمن وقتی بچه بوده کشش دوطرفه داشته و فکر میکنند الان حسابی با اراجیف وی مبارزه کردهاند.
۷. هنوز هم میترسم. شجاعت گفتن را با خواندن تجربه آزار جنسی دوستی پیدا کردم، حوالی همان سیوچند سال پیش. در روایتش هنوز ترس و تردید موج میزد. وقتی میخواندم انگار روایت خودم بود. خواندنش به من قدرت داد. وقتی داستان #منهم راه افتاد، چیزی نوشتم اما جرات فشردن دکمه انتشار را نداشتم. پاکش کردم و فقط دو کلمه نوشتم #منهم. دلم میخواست کسی میپرسید تو چی؟ ولی هیچ کس نپرسید. میدانستم کسی نمیپرسد، خودم را در بین اخبار پنهان کرده بودم تا کسی نبیندم. اما هر ساعت منتظر این پرسش بودم تا حرف بزنم و همزمان میترسیدم نکند کسی چیزی بپرسد. مثل زندانیای بودم که دوست دارد با بازجویش حرف بزند، اما بیم دارد پروندهاش را قطورتر کند.
۸. دیگر دلم را یکدله کردم که حرف بزنم. هر چه بادا باد. سیوپنج سال نگفتن چه به من داده است جز کابوس آلت افراشته مرد بیچهرهای که پیوسته از آن منی خارج میشود. ما به انقلاب گفتن نیاز داریم؛ به یک تراپی ملی. سیوپنج سال است که بغضم را خوردهام، حتا در تنهایی. در هواپیما نشستهام؛ دو نفر کناریام خوابند و من بغض سیوپنج سالهام را گریه میکنم. حس میکنم باری از دوشم برداشتهاند که زیرش له شده بودم.
۹. دیگر برایم مهم نیست که بگویند کشش دوطرفه بود یا هر چی. با گفتنش، با اشکهایم قویتر شدهام. بیایید صفحههایمان را پر کنیم از آزارهایی که دیدهایم. پر کنیم از کثافتی که پیرامون ما پرسه میزند و میخواهد ما را ساکت کند. صفحههایمان را پر کنیم از آزارهایی که دیدهایم و قویتر شویم. تا قوی نباشیم نمیتوانیم کودکانمان را بشنویم و دوباره آنها سیوپنج سال بغضشان را میخورند.
نظرها
علیرضا
با عرض ادب و سلام مسعود خان یک دنیا ممنون بابت این مطلبی که نوشته اید. واقعا جرات بسیار و همتی بی مانند می خواهد که کسی اینگونه رک و پوست کنده راجع به این دردناک ترین تجربه های زندگی شخصی خویش بنویسید. سنتی که متاسفانه در فرهنگ ما (و بسیاری دیگر فرهنگ ها) هنوز خیلی ضعیف است. به امید اینکه همت و جرات شما سرمشقی شود برای دیگر قربانیان چنین تراژدی هایی و بیان تجاربشان. با سپاس و قدردانی فراوان.