روان ملی ما
نگاهی به کتاب «ایرانیان» اثر ساندرا مکی
مجید نفیسی - ساندرا مکی در کتابی که درباره تاریخ ایران نوشته، فرهنگ ایرانی را پارسی ـ زرتشتی و اسلامی ـ شیعی میپندارد. نویسنده اما به خطا رفته.
آیا ملتها روح دارند؟ نویسنده آمریکایی ساندرا مکی که نتیجه مطالعات و مشاهدات خود را در کتاب «ایرانیان: پارس، اسلام و روح یک ملت» [۱] گرد آورده به این پرسش پاسخ مثبت میدهد. او روح ایرانی را آمیزهای از دو فرهنگ پارسی و اسلامی میداند و آشوبهای روحی ملی ما را ناشی از عدم پذیرش این دوگانگی میخواند: «تقدس جمهوری اسلامی از اسلام مانند تفاخر شاه نسبت به ایران باستان، دو سنت موجود در روان ملی ایرانی را نفی میکند. انقلاب به جای این که این دو سنتِ هویت فرهنگی ایرانی را با یکدیگر ترکیب سازد خود تنها به نگارش آخرین فصل پیچیده رنجنامه طولانی و پر درد ایران در راه شناسایی خود و جایگاهی در جهان پیرامون میپردازد.» (پیش گفتار صفحه ۹)
به عقیده او همچنان که تمدن مغرب زمین بر دو پایه یونانی ـ رومی و یهودی ـ مسیحی استوار است، فرهنگ ایرانی نیز بر دو مدار پارسی ـ زرتشتی و اسلامی ـ شیعی قرار دارد: «ایرانیان چه کسانی هستند؟ آنها وارثان تمدن ایران باستان و اسلاماند همان طور که غربیان میراثداران فرهنگهای یونان و روم و دینهای یهودی و مسیحی هستند. اما برخلاف غربیان، که شرعی را از شخصی (سکولار) جدا میکنند، ایرانیان هرگز میراث انسانی خود را از مرثیه خدایی جدا نکردهاند. (فصل سیزدهم صفحه ۳۷۸)
برای من که از سنت چپ میآیم هر دو واژه «روح» و «ملت» طنینی ناساز دارند. البته میتوانم روح را تصویری مجازی برای «ناخودآگاه قومی» و فرهنگ سنتی بدانم، ولی واژههای «ملی» و «ملت» در قاموس سیاسی من مفهومی مبهم و مشکوک دارند. من آموختهام که طبقاتی بیندیشم و افق دید خود را ماورای مرزهای ملی بگسترانم: ملت یک مفهوم تاریخی است که با پیدایش بازار داخلی سرمایهداری به وجود میآید و در پوشش دولت سیاسی جدید بورژوایی عرض اندام میکند. حالا چگونه میتوانم میان این مفهوم طبقاتی ـ تاریخی از ملت و درک مشخص آمیزه پارسی ـ اسلامی روح ایرانی پیوندی به وجود آورم و از پذیرش هویت ایرانی خود طفره نروم؟
مفهوم ملی از ایران پدیدهای جدید است. در دوره هخامنشی سخنی از ایران در میان نیست. تنها داریوش در کتیبهی بیستون در میان بیست و سه کشوری که خود را شاه آنها میخواند، از "آریا" (سرزمینی در کنار خوارزم و سغد) سخن میگوید که خاندان هخامنش در اصل از آنجا به پارس کوچیدهاند. در میان این بیست و سه کشور، پارس در درجهی اول و ماد در درجهی دوم قرار دارند و سایر کشورها مقهور آنها هستند. به همین دلیل است که هرودوت در کتاب تاریخ خود از «پرسیا» سخن میگوید و کشور ما در غرب تا دوران معاصر به همین نام شهرت مییابد. در اوستا از سرزمین «ایرانویج» صحبت میشود: قلمرو کوچکی در آسیای مرکزی که شاید با خیوه در ازبکستان امروزی تطبیق نماید.
نخستین بار در سکهها و متون دوره ساسانیست که به مفهوم «ایرانشهر» برمیخوریم. نمونه برجسته آن «کارنامه اردشیر بابکان» است که در آن همه مشخصات آرمان قومی دیده میشود: یک ناجی ایرانی در برابر شاهی انیرانی به پا میخیزد و پس از پانصد سال انتقام خون داریوش سوم را از اسکندر گجسته میگیرد و آرمانشهر نیای خود را به الگوی عصر طلایی گذشته بنیان میگذارد.
اردشیر از طریق نیای خود ساسان با داریوش پیوند خونی دارد. به علاوه هنگام گریز از دست اردوان پنجم، فره ایزدی را به دست میآورد و آن را در هیأت قوچی بر اسب خود مینشاند.
در «شاهنامه» فردوسی سخن از ایران هست اما نه به عنوان یک ملت، که در قالب قوم ایرانی. اسکندر یونانی برادر "دارا"ی ایرانی خوانده میشود و جنگ میان این دو پیش از این که جنبه ملی داشته باشد نزاع دو برادر است. همان طور که رزم میان ایرج، تورج و سلم. کیخسرو شاه ایرانیان به شمار میرود اما نیای مادر او افراسیاب تورانیست. و رستم که یل تاجبخش شاهان ایران خوانده میشود خود از سوی مادر تازی است.
سرزمین ایران فردوسی نیز مرزهایی متفاوت با ایران امروز دارد که اگر چه از رود جیحون در شمال شرقی آغاز میشود و در جنوب غربی به اروندرود میرسد اما سرزمینهایی چون زابلستان و مازندران را در برنمیگیرد.
در دوران قاجار است که ما به واژه ملت برمیخوریم، اصطلاحی که در دارالسلام عثمانی به اقوام غیر مسلمان چون ارمنیان و یونانیان اطلاق میشود و سپس به تدریج معادل مفهوم جدید «ناسیون» قرار میگیرد و همراه با دیگر اندیشههای جدید اروپایی به سرزمین ما راه مییابد. مفهوم ملی از ایران و تب بازگشت به ایران باستان از همین دوره است که آغاز میشود.
فتح علیخان صبا ماهنامهی تازهای در توصیف جنگهای ملی عباس میرزا علیه روسها مینویسد. یغمای جندقی در تذکره خود به پارسی سرهنویسی روی میآورد. چاپ کتاب «اوستا» در هندوستان و اکتشافات باستانشناسان فرانسوی در شوش و فرهادمیرزا والی فارس در تخت جمشید که از زمان ناصرالدین شاه آغاز میشود، ستایش روشنفکران ایرانی را نسبت به عصر طلایی ایران باستان برمیانگیزد.[ ۲] خصلت ضد استعماری انقلاب مشروطیت، راه را برای رشد روحیه ملی میگشاید. رضاشاه در سال ۱۹۳۵ استفاده از واژه «پرسیا» به جای ایران را ممنوع میکند و پایههای سلطنت خود را بر آرمان پردازی ملی استوار میسازد. شکوه ایران باستان برای بسیاری از نویسندگان مهم ما در این دوره به صورت گفتمان اصلی درمیآید چنان که میتوان تأثیر آن را در کتابهای «انیران» و «پروین دختر ساسان» اثر صادق هدایت دید.
اندیشه بازگشت به صدر اسلام از همان فردای مرگ محمد[پیغمبر اسلام] آغاز میگردد و به ویژه در دوران خلافت بنی امیه شدت میگیرد. مردم بیچیز از اشرافیت نوین اسلامی که وارث خزائن و سنن دربار شاهان مصری و ایرانیست فاصله میگیرند و به سادگی دوران صدر اسلام غبطه میخورند و خواستار بازگشت به بهشت از دست رفته خود میشوند. جالب اینجاست که هر جا شورشیان به حاکمیت میرسند (چون فاطمیان در مصر، اسماعیلیان در الموت و سربداران در خراسان) پس از مدتی کوتاه خود دوباره به صورت اشرافیتی نوین در میآیند و بذر شورشهای صدرگرای جدیدی را در ذهن شهروندان به وجود میآورند. حاکمیت شیعی صفویان از این قاعده مستثنی نیست.
در قرون جدید، جنبشهای اسلامی در برخورد به تمدن غرب دو شکل متفاوت مییابند: یکی بازگشتگرایان که چون وهابیان در عربستان یا پان اسلامیستهای هوادار جمالالدین اسدآبادی در مصر و ایران خواستار تشکیل حکومتهای مذهبی میشوند، و دو دیگر اصلاحطلبانی چون باب، بهاءاله و احمد کسروی که در پی عقلانی کردن دین و تطبیق آن با دنیای نو بر میآیند. این دو گونه جنبشهای دینی در دوران سلطنت پهلوی نیز ادامه مییابد تا این که در سال ۱۳۵۷ بازگشتگرایان موفق میشوند که حکومت اسلامی محبوب خود را در قالب ولایت فقیه به وجود آورند.
جنبههای اجتماعی معمولاً برای این که آرمانشهر نوین خود را تجسم بخشند عصر زرینی را در گذشته جستجو میکنند و آن را سرچشمه الهام خود قرار میدهند. سلطنت پهلوی که خود را وارث انقلاب مشروطیت اعلام میکند عصر طلایی خود را در ایران باستان مییابد و جمهوری اسلامی در خلافت پنج ساله علی.
اما نکته مهم در اینجاست که ایرانیگری یا اسلامیت تنها پرچمهای آرمانی گروههایی خاص هستند و انگیزههای اقتصادی و سیاسی انقلاب را نشان نمیدهند: عدالت اجتماعی، استقلال ملی و مردمسالاری (دموکراسی) ـ اینها هستند خواستههای اساسی جنبشی که با انقلاب مشروطیت شروع میشود، در نهضت ملی شدن صنعت نفت ادامه مییابد و در انقلاب ۱۳۵۷ نظام سلطنت را از میان برمیدارد.
مبارزه برای تأمین آزادی، برابری و استقلال ملی کم و بیش مضمون اصلی انقلابات اجتماعی عصر جدید در سطح جهانی را تشکیل میدهند هر چند که از جانب آرمانپردازان آن در هالهای از مه آرمانی پوشیده شده باشند. انقلاب کرامول که منجر به برافتادن موقتی نظام پادشاهی در انگلستان میشود یک جنبش نابگرایانه پروتستانهاست که به دوران صدر مسیحیت نظر دارد، و انقلاب کبیر فرانسه در ۱۷۸۹ یک نهضت غیرمذهبیست که از آتن و روم باستان الهام میگیرد. این جنبشهای آزادیخواهانه پس از فراز و نشیبهای بسیار در انگلستان و فرانسه به ثمر میرسند و مردم میتوانند نظامهای سیاسی پایدار و دموکراتیک به وجود آورند.
در کشورهای مردمسالار همه مردم قانوناً برابرند و در ابراز اندیشهها و احساسات خود آزاد. به همین دلیل در این سرزمینها «ملت» مفهومیست که از هالهی آرمانی درآمده و واقعیتی اجتماعی به خود گرفته است. اما در کشور ما ملت هنوز یک مفهوم آرمانیست، زیرا یک گروه خاص (در گذشته سلطنتطلبان و امروزه ولایت فقیهگرایان) بر شهروندان ایرانی حکومت میکنند. تا هنگامی که ما ایرانیان نتوانستهایم در پیشگاه قانون برابر باشیم و آزادانه نمایندگان خود را برای نهادهای تصمیمگیرنده انتخاب کنیم، هنوز ملتی «در خود» هستیم و نه «برای خود». چرا که اجازه نداریم آزادانه در تعیین سرنوشت خود تصمیم بگیریم و مجبوریم فرمانبردار گروهی خاص باشیم.
روح یا به عبارت دیگر فرهنگ ایرانی فقط محدود به فرهنگ پارسی یا اسلامی نیست و شامل همه خردهفرهنگهایی میشود که شهروندان گوناگون این کشور بدان تعلق دارند. یک یهودی اصفهانی که نیاکانش از دوره کورش در ایران زندگی کردهاند یا یک بهایی کاشانی که باید عقاید دینی خود را انکار کند وگرنه سرش بر سر دار میرود همانقدر دارای روح ایرانی هستند که یک زرتشتی یا مسلمان ایرانی. اگر در ایران مردمسالاری برقرار شود آنگاه همه فرهنگها و خرده فرهنگها اجازه رشد مییابند و دیگر کسی به زور سرنیزه آئین خود را به دیگران تحمیل نخواهد کرد.
نه خانم ساندرا مکی! آنچه روح ملی ایرانی را میسازد آمیزهای از فرهنگ پارسی و اسلامی نیست، بلکه حاصل جمع روح میلیونها شهروند ایرانیست که هنوز نتوانستهاند به روان ملی خود کالبدی مادی بخشند، زیرا که دارای حکومتی مردمسالار نیستند. بنابر این آن چه روح ایرانی را چون خورهای میخورد عدم پذیرش و انطباق بین دو پاره پارسی و اسلامی آن نیست، بلکه محرومیت از آزادیهای فردی است. فرهنگهای پارسی و اسلامی البته بخش مهمی از فرهنگ ایرانی را تشکیل میدهند ولی آنها نیز فقط هنگامی میتوانند رشد کنند که از مالکیت گروه کوچکی درآیند و در معرض برداشتها و سلیقههای فردی هر شهروند ایرانی قرار گیرند.
۱۵ سپتامبر
پانوشت:
1-Sandra Mackey The Iranians: Persia، Islam and the Soul of a Nation، New York، 1996
این کتاب نه تنها به دلیل برداشتهای سطحی نویسنده آن از تاریخ و فرهنگ ایران دارای کمبودهای اساسی ست بلکه همچنین از لحاظ دادههای عینی حاوی اشتباهات خندهآور است. برای نمونه مهدی بازرگان و ابوالحسن بنی صدر مارکسیست خوانده میشوند، جلال آل احمد یک مبلغ مسلمان و سازمان فدائیان خلق یک گروه مارکسیست اسلامی.
2-Edwin Yamauchi، Persia and the Bible، Baker Book House، Michigan، 1990
فصلهای ۷ و ۱۰
بیشتر بخوانید:
نظرها
فرشاد
فروکاست هویت ایرانی به هویت پارسی و عدم نقد آن از نویسنده ای با بیشینه چپ برای من امری پرسش برانگیز است.خصوصا اینکه این خوانش که برامده از همین هژمونی ملی گرایان رمانتیک ایرانی داشته و تا به امروز اصرار بر تداوم آن و عدم پذیرش و مقاومت در برابر یک خوانش دموکراتیک پلورالیستی تا به امروز باقیست چگونه از سوی کسی که خوانشی مدرنیستی به ناسیونالیزم و برساخته بودن هویت ملی دارد،چرا نباید از ن سوی نویسنده مورد نقد قرار گیرد؟
آکین
رای من که از سنت چپ میآیم هر دو واژه «روح» و «ملت» طنینی ناساز دارند. البته میتوانم روح را تصویری مجازی برای «ناخودآگاه قومی» و فرهنگ سنتی بدانم، ولی واژههای «ملی» و «ملت» در قاموس سیاسی من مفهومی مبهم و مشکوک دارند. من آموختهام که طبقاتی بیندیشم و افق دید خود را ماورای مرزهای ملی بگسترانم: ملت یک مفهوم تاریخی است که با پیدایش بازار داخلی سرمایهداری به وجود میآید و در پوشش دولت سیاسی جدید بورژوایی عرض اندام میکند. حالا چگونه میتوانم میان این مفهوم طبقاتی ـ تاریخی از ملت و درک مشخص آمیزه پارسی ـ اسلامی روح ایرانی پیوندی به وجود آورم و از پذیرش هویت ایرانی خود طفره نروم؟ مقایسه بااحمد شاملو شاعر ملی از همین نویسنده.
داود بهرنگ
(4) فضیلت چیست؟ ارسطو می نویسد: «این که می گوییم آدمی بایست بکوشد تا از خوشی های نفسانی خود را برکنار دارد به این معناست که اخلاق مبنی بر خوشایند و ناخوشایند است. اولی پیامدش خوشی و شادکامی و دومی پیامدش محرومیت و رنج و تلخکامی است. ما آدمیان که مرتکب کار بد می شویم و از اقدام به کار خوب باز می مانیم به این سبب است که اولی ـ آن چه که آن را بد می دانیم ـ خوشایند است و دومی ـ آن چه که آن را خوب می دانیم ـ ناخوشایند است. این است که آدمی را ضروری است که [جای این دو را با هم عوض کند و ] خویشتن دار ـ و نه بی بند و بار ـ باشد تا بتواند در برابر اولی ـ با خوشی و خرسندی ـ تن به محرومیت دهد؛ و نیز با خوشی و خرسندی پذیرای آن گردد که ناخوشایند است. هم بدین سبب ـ کما این که افلاطون گفته است ـ ضروری است که ما این ها را از کودکی بیاموزیم.» (57) در ادامه می نویسد:«همچنین نظر به این که فضیلت ارتباط با رفتار و نیز عواطف آدمی دارد و خوشایند و ناخوشایند در این مورد ـ و در مورد عواطف آدمی ـ هم عمل می کند؛ می توان گفت که این [به سیاست و حکومت و چرایی و چگونگی] مجازات ها هم مربوط است و جنبۀ معالجاتی دارد؛ [درست مثل موردی که برای کسی که زیاد شیرینی خورده است داروی تلخ تجویز می کنند.]» (57) آنگاه می نویسد: «خویشتن داری فضیلتی است که در بارۀ لذات جسمانی معنا می دهد. (112) آدم ها می توانند از دیدن و شنیدن و بو کردن و چشیدن لذت ببرند. حیوانات نیز تا حدی این را دارند... (113) این است که می توان گفت دو حس چشایی و بساوایی [خوردن و نوشیدن و آمیزش جنسی] جنبۀ حیوانی "slavish and brutish " دارند. (113) اسپینوزا در ضمیمۀ خود به بخش اول کتاب "اتیک" با نظر به این گفتار ارسطوست که می نویسد: اگر ما بررسی کنیم و به این نتیجه برسیم که آدمی از برای فضیلت بایست "جای این دو را با هم عوض کند" در واقع به این نتیجه رسیده ایم که آدمی باید خدای خود را ـ که خلقتش ناقص است ـ عوض کند. با احترام داود بهرنگ منابع گزاره های من از کتاب نیکوماخوس ترجمۀ خودم است. معادل آن ها را در صفحاتی که شماره شان را در پرانتز آورده ام در "کتاب نیکوماخوس ارسطو ـ ترجمۀ محمد حسن لطفی ـ انتشارات طرح نو" می توان یافت.
داود بهرنگ
(3) در ادامه گفته می شود: ابراهیم آنگاه به سرزمین نگِب کوچ کرد. در شهر جرار زنش ساره را خواهر خود معرفی کرد. پادشاه جرار کارگزاران خود را فرستاد تا ساره را بگرفتند و با خود بردند. همان شب خداوند در خواب بر پادشاه ظاهر شد و گفت چون زن شوهرداری را گرفته ای خواهی مُرد... ابراهیم گفت: او در واقع هم خواهر ناتنی من و هم همسرم است. ما هر دو از یک پدر هستیم. (20) در بخش 38 کتاب پیدایش گفته می شود که پدر عیر پس از در گذشت برادر وی بدو گفت: تو مطابق رسم ما باید با زن برادرت ازدواج کنی تا نسل او از بین نرود." عیر اگر چه چنین کرد ولی از این که زن برادرش باردار گردد اکراه داشت و خود داری می کرد. بنابراین خدا او را کشت. پدر پس به عروس خود گفت: برو در خانه پدرت بمان تا پسر کوچکم بزرگ شود و با تو ازدواج کند. (38) [در ادامه گفته می شود که عروس سرانجام با پدر همسر متوفی خود همبستر شد و دو قلو زائید.] (38) بنیادهای نظری ارسطو در بارۀ انسان و اخلاق ارسطو در کتاب نیکوماخوس در بارۀ انسان می نویسد: «چنانچه ما آدم ها را به سه دسته تقسیم کنیم و بگوییم که یکی ـ که اکثریت است ـ عوام جماعت از هر قماش است ... می توانیم بگوییم که دستۀ اول غایت زندگی را در "خوشی" و "لذت" می داند. این بی دلیل هم نیست؛ که عوام جماعت ـ بنا به طبع تقلیدی که دارد ـ پیرو "بزرگان" قوم و قبیله و شهر و دهکده و مملکت خود اند که اینان نیز ـ به نوبۀ خود ـ غایت زندگی را در همین می دانند. "خوشی" و "لذت" همان است که بر سنگ قبر "آشور بانی پال" هم نوشته اند [که می توان آن را سر قبر هر گاو نری هم نوشت.] (20) ارسطو در ادامه می نویسد: می پرسم آن خیری که غایت هر رفتار است چیست؟ (22) ما آدمیان برای چه زنده ایم؟ (30) آدم برای چیست؟ برای نفس کشیدن است؟ اگر چنانچه هدف زنده ماندن است فرق ما با گیاه چیست؟ زندگی آیا رشد و تغذیه است؟ [که نیست.] برای حس کردن است؟ اسب و گاو هم همین را دارد. می پرسم فرق ما با اسب و گاو و دیگر حیوانات در چیست؟ (30) آنگاه می نویسد: ما آدمیان در مواردی که بر اساس فعالیت آن بخش از نفسمان که اسمش عقل است کاری را به نیکی انجام می دهیم با گیاه و حیوان فرق داریم. من از این رو می گویم که کاری را نیک انجام دادن نیازمند آن است که آدمی برخوردار از فضیلت باشد. (31) ادامه در 4
داود بهرنگ
(2) شواهد من از تورات در سراسر کتاب تورات ـ که شرح حال بشر و بشریت است ـ زن گرفتن [همچون فرهنگ همه اقوام بشری] از برای فرزند پسر زائیدن زن و از برای بقای نسل [و یا "صیانت نفس"] است. در کتاب پیدایش ـ گفته می شود که: آبرام [حضرت ابراهیم به زن 89 ساله اش] سارای گفت تو زنی زیبا هستی و اگر مردم مصر بفهمند که من همسر تو ام برای تصاحب تو مرا خواهند کشت. بگو که خواهر منی تا با من مهربانی کنند و جانم در امان بماند. (بخش 12) در مصر سارای را که زن (89 ساله و زنی) زیبا بود کارگزاران دربار گرفتند و به نزد پادشاه بردند. پادشاه بگفت تا به عوض سارای هدایای فراوانی به آبرام دادند. (12) خدا بدین هنگام بلای سختی بر پادشاه و کارگزاران او نازل کرد. (بخش 12) پادشاه گفت تا آبرام را به نزد او بردند. بدو گفت چرا با من نگفتی که این همسر توست؟ تو گفتی که این خواهر من است و من خواستمی که او را به زنی بگیرم. آنگاه او را گفت: او را بردار و از مملکت من برو. (بخش 12) آبرام پس با لوط ـ پسر برادرش ـ به جنوب کنعان بازگشت. (بخش 13) سارای زن آبرام که بچه دار نمی شد کنیز مصری خود به نام هاجر را به آبرام داد تا با او همبستر شود. آبرام چنین کرد و هاجر باردار گردید. (بخش 16) دو دختر لوط که دانستند دیگر مردی نیست که با آنان ازدواج کند پدرشان را شراب دادند و با او همبستر شدند تا نسل او باقی بماند. آنان چنین کردند و لوط از این خوابیدن و برخاستن آگاه نشد. (بخش 19) دختر بزرگ پسری زائید و او را موآب نامید که قبیلۀ موآب از این جا پیدا آمده است. دختر کوچک نیز پسری زائید و او را بن عمّی نامید که قبیلۀ عمّون از او به وجود آمده است. (بخش 19) ادامه در 3
داود بهرنگ
(1) با سلام من چون این حرف ها را برای ما "غیر غربی ها" گمراهی در شناخت از خودمان و از وضعیت خودمان می دانم دیدگاهم را با شما در میان می نهم. و این جا دو موضوع را شرح می دهم: 1- زندگی آدمی در خاستگاه خود با قابلیتی مغزی آغاز شده و آدمی صدها هزار سال بر اساس تصدیق ـ تکذیب های مغزی زیسته و نه "اخلاق" و نه "دانش" داشته و به سان همه موجودات زنده "صیانت نفس" در کانون توجه او قرار داشته است. مرحلۀ دوم از زندگانی بشر ـ که میان همه انسان ها مشترک است بر اساس "تصدیق ـ تکذیب های دینی" است. دین بدین لحاظ ـ هر دینی ـ عبارت از "عقیده و مرام" نیست؛ و دوره ای از زندگانی بشر است. ما ایرانی ها هم اکنون در جدال با این مرحله بسر می بریم. من در این رابطه شواهدی از تورات را ـ که گزارش دوره ای از زندگانی بشر است ـ می آورم و آن را در برابر شواهدی قرار می دهم که دیگران آن را ـ این جا و آن جا ـ ویژۀ این فرهنگ و آن فرهنگ دانسته اند. 2- روشنگران عصر روشنگری همچون دکارت و اسپینوزا با کنار گذاردن "فرهنگ یونانی ـ رومی" جامعۀ غرب را داخل در مرحلۀ سومی از زندگانی بشر کرده اند که بدان عقل اساس تصدیق ـ تکذیب در زندگانی اجتماعی بشر است. من این جا ارسطو را شاخص "فرهنگ یونانی ـ رومی" لحاظ کرده ام و شواهدی از کتاب "اتیک" [نیکوماخوس] او را آورده ام و مرادم این است که بگویم غرب دورۀ زندگانی مبنی بر تصدیق ـ تکذیب های عقلی خود را از جمله با کتاب "اتیک" اسپینوزا در رد همه آراء و عقاید ارسطو ـ مندرج در کتاب نیکوماخوس ـ آغاز کرده است. ادامه در 2
شاهد
تنها مکی نیست که به دوگانگی ایرانی اسلامی در روان ایرا نی ها اشاره می کند . محمد قائد از نیرنگستان اریایی -اسلامی می گوید و از نبرد بین خرده فرهنگ اسلامی -ایرانی که بخش مهمی از تاریخ ایران را در گیر کرده است .باتوجه به اشتباهات شیوه فکری چپ که نتیجه نادیده انگاشتن روش های هرمونتیک در بررسی وضعیت کنونی ایران است بنظر می رسد باید ژرف تر به این مباحث اندیشید