ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

مسأله ثبت خانه نیما مشخص نیست

مهم‌ترین مانع در ثبت مجدد خانه بنیانگذار شعر نو در ایران در فهرست آثار ملی، دیوان عدالت اداری‌ست. شهرداری تهران قول داده خانه را برای تغییر کاربری بخرد.

مدیرکل میراث فرهنگی تهران می‌گوید شهرداری منطقه یک قول خرید خانه نیما یوشیج را داده و قرار است شرکت توسعه فضاهای فرهنگی، کاربری این بنای تاریخی را تعریف کند. با این‌حال هنوز ثبت خانه نیما در فهرست آثار ملی در ابهام قرار دارد. دیوان عدالت اداری درخواست‌های سازمان میراث فرهنگی را بی‌پاسخ گذاشته است.

آنچه که از خانه نیما به جای مانده: یک ویرانه (عکس: ایلنا)

دیوان عدالت اداری ۱۵ آبان ۹۶ با تکیه بر احکام شرع و بدون توجه به ملاحظات سازمان میراث فرهنگی، خانه علی اسفندیاری متخلص به نیما یوشیج، بنیانگذار شعر نو ایران را از فهرست آثار ملی خارج کرد. مالکان خانه نیما به دیوان عدالت اداری شکایت برده بودند که خانه نیما به او تعلق نداشته و به همین جهت نمی‌توان آن را در زمره آثار ملی به شمار آورد. سازمان میراث فرهنگی اسنادی ارائه داده بود که ثابت می‌کند هرچند سند خانه نیما به نام او نبوده، اما این خانه متعلق به اوست. دیوان عدالت اداری اما این اسناد را به رسمیت نشناخت.

دلاور بزرگ‌نیا، مدیر اداره کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان تهران به خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) گفته است:

«دستور خرید ملک به شهرداری منطقه یک داده شده و قرار است بعد از خرید ملک، بحث بهره‌برداری و کاربری آن فضا توسط این شرکت به سرانجام برسد.»

از خانه نیما که در منطقه ۱ تهران واقع شده ویرانه‌ای بیش باقی نمانده. سال گذشته رسانه‌های داخلی گزارش داده بودند که خانه بنیانگذار شعر نو محلی شده برای آمد و شد انسان‌های بی‌پناه که به بیماری اعتیاد مبتلا شده‌اند.

مدیر اداره کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری استان تهران درباره وضع کنونی خانه نیما گفته است:

«یگان حفاظت میراث فرهنگی، از زمان انتشار خبر باز بودن در خانه نیما یوشیج ملکف شده تا به طور دائم به محوطه سرکشی کند. اگر شهرداری بتواند خانه را بخرد و آن را مانند دیگر بناهای تاریخی ساماندهی کند، وضعیت درست می‌شود. همه‌ اجزای خانه نیما یوشیج قابل مرمت است، اگر اصل بنا را نجات دهیم، اقدامات بعدی را نیز می‌توانیم به درستی انجام دهیم.»

نیما یوشیج تقریباً همه دوران کودکی و آغاز جوانی خود را در ده یوش در مازندران که پدرش، اعظام‌السلطنه اسفندیاری املاک مختصری در آنجا داشت گذرانده بود. به همین جهت زندگی ساده و روستایی را به زندگی شهری ترجیح می‌داد. جلال آل احمد  در مقاله‌ای با عنوان «پیرمرد چشم ما بود» می‌گوید در سال‌ ۱۳۲۹ یا ۱۳۳۰ نیما از وزارت فرهنگ یک زمین وقفی گرفت و خانه‌اش را در تهران ساخت.

معماری خانه نیما از معماری اغلب خانه‌های شمیران در آن زمان تبعیت کرده است. سقف شیروانی و ایوانی که با ۸ ستون فلزی، نمای اصلی را در بر گرفته، از مشخصات این بنا است.

این خانه در حدود ۶۸۸ متر مربع عرصه دارد و ۱۸۰ متر مربع نیز زیربنای آن است.

کمیته شورای ثبت استان تهران خانه نیما را واجد ثبت در فهرست آثار ملی شناخته اما به دلیل مخالفت دیوان عدالت اداری هنوز شماره ثبت به آن تعلق نگرفته است. به گفته سپیده سیروس‌نیا، معاون میراث فرهنگی تهران کارشناسان دفتر ثبت آثار تاریخی تهران، با بررسی برخی مدارک و بر اساس قانون ۷۹، در مکاتبه‌ای با دیوان عدالت اداری، بار دیگر درخواست بازگرداندن رای ثبت ملی خانه نیما یوشیج را مطرح کرده‌اند اما دیوان عدالت اداری به این درخواست پاسخ نداده است.

خانه پدری فروغ فرخزاد در تهران نیز که یادآور سال‌های کودکی و نوجوانی فروغ است در آستانه تخریب قرار گرفته. آبان ۹۵ خانه‌ای که فروغ فرخزاد سال‌های پایانی زندگی‌اش را در آن سپری کرده بود تخریب شد.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • که آتش با خلیل ما (شریف ما) کند رسم گلستانی

    یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو که آتش با خلیل ما (شریف ما) کند رسم گلستانی با سپاس از رفیق کارو گرامی

  • کریم

    چقدر خوشحالم که می‌بینم مردم کشورم برای ثبت خانه‌ای اینگونه به شوق می‌آیند! وپشت سر هم کامنتهای آبدار حواله می‌کنند! برایتان آرزوی شادی و نشاط روزافزون دارم. باور کنید از اعماق قلبم بود. قوقولی قوقو را هم دوست دارم! اما مدتی است که رژیم جمهوری اسلامی بد جوری چنگال خون آلودش را در گلوی مردممان فرو کرده است. بدجور درحال خفه کردن هر صدا و تحرکی است. این خبرها خوشی را از ما می‌گیرد. باید دستکم دادی بزنیم و جنایتهایش را فریاد بزنیم. اخیراً مدارکی پیدا شده که نشان می‌دهد شریف باجور و دوستانش ترور شده‌اند. در زمانه‌ای که کشورمان بی‌آب است، خوزستان بی نفس است، جمهوری اسلامی جنگلها را به آتش می‌کشد و فعالان محیط زیست را که در حال خاموش کردن آتش‌اند ترور می‌کند. درد بزرگی است، اینطور نیست؟

  • منتقد

    چه درس ها که از این استاد نادیده آموختم. نیمای عزیز من از یادت نمی کاهم. ما از یادت نمی کاهیم.

  • برف

    برف زردها بی خود قرمز نشده اند، قرمزی رنگ نینداخته ست، بی خودی برَ دیوار. صبح پیدا شده از آن طرف کوه«ازاکو» اما، «وازنا» پیدا نیست. گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار، «وازنا» پیدا نیست، من دلم سخت گرفته ست از این، میهمانخانه ی، مهمان کش، روزش تاریک، که به جان هم، نشناخته انداخته ست، چند تن خواب آلود ! چند تن ناهموار ! چند تن نا هشیار !

  • خوابگه مورچگان

    از شعرم خلقي به هم آميخته ام خوب و بدشان به هم در آميخته ام خود گوشه گرفته ام تماشا را ,آب در خوابگه مورچگان ريخته ام

  • آب در خوابگه مورچگان

    نامه ی نیما یوشیج به احمد شاملو× ۱۴ خرداد ۱۳۳۰ طهران به احمد شاملو عزيز من , اين چند کلمه را براي اين مي نويسم که اين يک جلد "افسانه" از من در پيش شما يادگاري باشد. شما واردترين کسي بر کار من و روحيه من هستيد و با جراتي که التهاب و قدرت رويت لازم دارد ,وارديد. اشعار شما گرم و جاندار است و همين علتش وارد بودن شماست که پي برده ايد در چه حال و موقعيت مخصوصي براي هر قطعه شعر من دست به کار مي زنم. مخصوصا چند سطر که در مقدمه راجع به زندگاني خصوصي من نوشته ايد به من کيف مي دهد شما خوب دريافته ايد که من از رنجهاي متناوبي که به زندگاني شخصي خود من چسبيده است چطور حرف نمي زنم. بدون اينکه خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده باشم و در جهنم فراموشي خطرناکي بسوزم. فقط تفاوت بعضي از آدمها با آدمهاي ديگر همين استيلاي نهاني است. بهمان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کيف مي دهد , از آن کيف مي برم. در قضاوت هيچ کس در خصوص اشعار من نگران نباشيد. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست اگر طبقه ي جوان ما چنان با زبان من حرف مي زنند که خودشان نمي دانند واگر در کار شعر سازي حرمتي داده باشم همه از فرماني هستند که به درد زخم من نمي خورند. يعني حرف کسي باري از روي دوشي بر نمي دارد . من همين قدر بايد از عنايتي که جوانان نسبت به کار من دارند, متشکر باشم . اگر اشتباه کرده يا نکرده اند قدر مسلم تر اشتباه اين که شخص خود من در راه و رسم خود شک بياورم. چون که اين نيست و کار من از هيکل خودم در پيش چشمم روشن تر است. همان طور تصور کنيد که من در پشت سنگر خود جا کرده ام در اين حال هر وقت تيري به هدف پرتاب مي کنم از کار خودم بيشتر خنده ام مي گيرد که از تک و تاب مردم به نظرم مي آيد که در سوراخ مورچه ها آب مي ريزم و تفاوت من با مردم در اين است که مردم درباره من فکر مي کنند اما من اين طور زندگي مي کنم و همه چيز در زندگي است آيا کافي نيست که من آدم راه خودم باشم نه آدمي که هر روز صبح از عقب يکي مي رود؟ راجع به انسانيت بزرگتري فکر کنيد . پيوستگي خود را با آن در راه فهم صحيح آن چيزهايي که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن, انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بيشتر که اغلب نمي دانند از کجا ممکن است براي افکارشان فراهم آيد از اين راه است. پس از آن واردترين کسي به زندگي مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهيد بود نيما يوشيج

  • هنگام که گریه می دهد ساز

    هنگام که گریه می دهد ساز، این دود سرشت ابر بر پشت، هنگام که نیل چشم دریا، از خشم به روی می زند مشت. زان دیر سفر که رفت از من، غمزه زن و عشوه ساز داده، دارم به بهانه های مانوس، تصویری از او به بر گشاده. لیکن چه گریستن ، چه توفان ! خاموش شبی ست، هرچه تنهاست. مردی در راه می زند نی، و آواش فسرده بر می آید. تنهای دگر منم که چشمم، توفان سرشک می گشاید. هنگام که گریه می دهد ساز، این دود سرشت ابر بر پشت، هنگام که نیل چشم دریا از خشم به روی می زند مشت. ۱۳۲۸

  • خانه ام ابری ست

    خانه ام ابری ست، یکسره روی زمین ابری ست با آن. از فراز گردنه، خرُد و خراب و مست باد می پیچد، یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من ! آی نی زن که ترا آوای نی برده ست دور از ره کجائی؟ خانه ام ابری ست، امّا ابربارانش گرفته ست. در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم من به روی آفتابم می برم در ساحت دریا نظاره. و همه دنیا خراب و خرُد از بادست و به ره، نی زن که دائم می نوازد نی، دراین دنیای ابراندود، راه خود را دارد اندر پیش. ۱۳۳۲

  • مهتاب

    می تراود مهتاب، می درخشد شبتاب. نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک، غم این خفته ی چند، خواب در چشم ترم می شکند. نگران با من استاده سحر، صبح می خواهد از من، کز مبارک دم او، آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر، در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم می شکند. نازک آرای تن ساق گلی، که به جانش کِشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا ! به برم می شکند. دست ها می سایم، تا دری بگشایم. بر عبث می پایم، که به درکس آید، در و دیوار بهم ریخته شان، برسرم می شکند. می تراود مهتاب می درخشد شبتاب. مانده پای آبله از راه دراز، بر دَمِ دهکده مردی تنها، کوله بارش بردوش، دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته ی چند، خواب در چشم ترم می شکند. سال ۱۳۳۱

  • ری را

    ری را…. صدا می آید امشب، ازپشت«کاچ» که بندآب برق سیاه تابش، تصویری از خراب، درچشم می کشاند، گویا کسی ست که می خواند. اما صدای آدمی این نیست با نظم هوش ربائی، من آوازهای آدمیان را شنیده ام، در گردش شبانی سنگین، زاندوه های من، سنگین تر، وآوازهای آدمیان را یکسر من دارم ازبر. یک شب درون قایق دلتنگ خواندند آنچنان، که من هنوز هیبت دریا را، درخواب می بینم. ری را…، ری را دارد هوا که بخواند، درین شب سیا، او نیست با خودش، او رفته با صدایش، اما خواندن نمی تواند. سال ۱۳۳۱

  • خروس می خواند

    قوقولی قو! خروس می خواند، از، درون نهفت خلوتِ ده، از نشیب رهی، که چون رگ خشک، درتن مردگان دواند خون، می تندَ بر جدار سرد سحر، می تراود، به هرسوی هامون. با نوایش، از او، ره آمد پُر، مژده می آورد به گوش، آزاد می نماید، رهش به آبادان، کاروان را، در این خراب آباد. نرم می آید، گرم می خواند، بال می کوبد، پرمی افشاند. گوش، بر زنگ کاروان صداش، دل، بر آوای نغز او بسته ست. قوقولی قو ! براین ره تاریک، کیست کو مانده ؟ کیست کو خسته ست؟ گرم شد از دم، نواگر او، سردی آور، شب زمستانی، کرد، افشای رازهای مگو، روشن آرای صبح نورانی. با تنِ خاک، بوسه می شکند، صبح نا زنده، صبح دیر سفر. تا وی این نغمه از جگر بگشود، وز ره سوز جان کشید به در. قوقولی قو! زخطّه ی پیدا، می گریزد، سوی نهان، شبِ کور. چون پلیدی دروج، کز دِرِ صبح، به نواهای روز، گردد دور. می شتابد به راه، مرد سوار، گرچه اش در سیاهی، اسب رمید، عطسه ی صبح در دماغش بست، نقشه ی دلگشای روز سپید. این زمانش به، چشم همچنانش، که روز، ره بر او روشن، شادی آورده ست، اسب می راند. قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش، صبح آمد، خروس می خواند. همچو زندانی شب، چون گور مرغ از تنگی قفس جَسته ست، در بیابان و راه دور و دراز کیست کومانده ؟ کیست کو خسته ست؟ آبان ماه سال ۱۳۲۵