درگذشت علیرضا رضایی، طنزپرداز و ویدیوبلاگر ایرانی در غربت
درگذشت این طنزپرداز ایرانی به ویژه در شبکههای اجتماعی پربازتاب بود. دلیل مرگ او هنوز مشخص نشده است.
نزدیکان علیرضا رضایی، طنزپرداز ایرانی مقیم فرانسه، سهشنبه شب در شبکههای اجتماعی خبر از درگذشت غیرمنتظره او دادند. هنوز دلیل مرگ او مشخص نشده است اما گفته میشود که او با بیماری قلبی درگیر بوده و چندین بار به همین علت در بیمارستان بستری شده بود. خانواده او با انتشار اطلاعیهای ابتلای این طنزپرداز ایرانی به بیماری قلبی و درگذشت او در بیمارستانی در شهر لیل فرانسه در اثر پیامدهای این بیماری را تأیید کرده است.
علیرضا رضایی متولد شیراز و تحصیل کرده رشته مهندسی عمران بود. پس از شرکت در اعتراضات ۸۸ ایران را ابتدا به مقصد اربیل کردستان ترک کرد و مدتی بعد به فرانسه مهاجرت کرد. او بهخاطر نوشتههایش در وبلاگ شخصی و ستونی ثابت در سایت خودنویس شناخته شده بود که پس از خروج او از ایران نیز ادامه پیدا کردند. اخیرا نیز بسیاری از مخاطبانش ویدیوهای طنز موسوم به «شفافسازی» را در کانال یوتیوب او دنبال میکردند. در فرانسه با رسانههای متعدد در خارج از ایران همکاری داشت و مدتی به عنوان نویسنده برنامه «پارازیت» و «پولتیک» با کامبیز حسینی همکاری میکرد.
گزارشگران بدون مرز در صفحه توییتر فارسی خود درگذشت علیرضا رضایی و «فقدان این صدای منتقد» را به روزنامه نگاران و جامعه مدنی ایران تسلیت گفت.
— گزارشگران بدون مرز (@RSF_persan) November 28, 2018
بسیاری از دوستان و نزدیکانش نیز با ابراز تاسف از درگذشتش درخواست کردند که طبق توییتی از او که متعلق به سال ۲۰۱۶ است جسدش به ایران منتقل شده و در آنجا به خاک سپرده شود.
کاربران بسیاری با استفاده از هشتگ «فقط منو ببرید ایران» که بر اساس این توییت ساخته شده بود، به مرگ او و آرزوی او برای بازگشت به ایران واکنش نشان دادند.
خانواده علیرضا رضایی با انتشار اطلاعیهای اعلام کرده که پیکر علیرضا، روز جمعه ۳۰ نوامبر در محل زندگیاش، شهر لیل فرانسه تشییع و به خاک سپرده خواهد شد و مادرش میزبان دوستان و نزدیکان او خواهد بود:
«بگذار/ آفتاب من؟ پیرهنم باشد
و آسمان من/ آن کهنه کرباسِ بی رنگ.
بگذار
بر زمین خود بایستم
بر خاکی از براده الماس و رعشه درد.
بگذار سرزمینم را/ زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم…
علیرضای ما رفت. پسر شیرین و طنازمان در بعدازظهری سرد به ناگهان با پوزخندی به زندگی در تبعید همه ما را تنها گذاشت تا اگر جسماش در ایرانی که تا آخرین لحظه دلش برای آن میتپید، جایی نداشت، روحاش آزادانه پر بکشد به هر کجا که دلش میخواست.»
پانویس:
این خبر با اطلاعات تازه به روز شد
بیشتر بخوانید:
نظرها
علیان
متأسّفم؛ هنرمند بود ولی کاش این همه به خدا و پیامبر و حقایق دین گیر نمی داد؛ "وای اگر از پس امروز بود فردایی!".
هجرانی
هجرانی از کتاب "ترانههای کوچک غربت" ----------------- چه هنگام میزیستهام؟ کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من ــ اگر این آفتاب هم آن مشعلِ کال است بیشبنم و بیشفق که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است. چه هنگام میزیستهام، کدام بالیدن و کاستن را من که آسمانِ خودم چترِ سرم نیست؟ ــ آسمانی از فیروزه نیشابور با رگههای سبزِ شاخساران، همچون فریادِ واژگونِ جنگلی در دریاچهیی، آزاد و رَها همچون آینهیی که تکثیرت میکند. □ بگذار آفتابِ من پیرهنم باشد و آسمانِ من آن کهنهکرباسِ بیرنگ. بگذار بر زمینِ خود بایستم بر خاکی از بُرادهی الماس و رعشهی درد. بگذار سرزمینم را زیرِ پای خود احساس کنم و صدای رویشِ خود را بشنوم: رُپرُپهی طبلهای خون را در چیتگر و نعرهی ببرهای عاشق را در دیلمان. وگرنه چه هنگام میزیستهام؟ کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را من؟ ۱۵ اسفندِ ۱۳۵۶ پرینستون
صدیق
دو روز است که میخواهم برای درگذشت علیرضا رضایی چیزی بنویسم. اما هر بار که دست به کیبورد میبرم ذهنم خالی از کلمات میشود. گاهی از خود میپرسم که چرا علیرضا نمیتوانست به مملکت خود باز گردد و در کشور خود زندگی کند!؟ مگر علیرضا چه کرده بود؟ علیرضا، قربانی ظلمهای ج.ا شد. علیرضا بزرگ بود و با شکوه، حیف است که نام قربانی را بر او نهاد. اما زندگی در غربت، سلامتی را از ربود. بدون شک جمهوری اسلامی مقصر مرگ علیرضا است. استبدادی سیاه که قلمها را میشکند و قلم بدستان را زندانی، شکنجه، تبعید و به قتل میرساند. غلیرضا در تبعیدی ناخواسته دوام نیاورد، «آخر قلبش و روحش با کشور و مردمش بود» و نهایتاً پرواز کرد بسوی وطن اگر چه جسم را بجای گذارد. روحش شاد، راهش پر رهرو باد. برای بستگان ایشان صبر آرزو میکنم و در غم از دست دادن علیرضا خود را شریک غم میدانم.
مسعود
این شعر از شفیعی کدکنی, به یاد علیرضا. او هم شاید از این شعر خوشش می آمد. یادش سبز. ---------- من عاقبت از اینجا خواهم رفت پروانه ای که با شب می رفت این فال را برای دلم دید. دیری است٬ مثل ستاره ها چمدانم را از شوق ماهیان و تنهایی خودم پر کرده ام٬ ولی مهلت نمی دهند که مثل کبوتری در شرم صبح پر بگشایم با یک سبد ترانه و لبخد خود را به کاروان برسانم. اما٬ من عاقبت از اینجا خواهم رفت پروانه ای که با شب می رفت٬ این فال را برای دلم دید.
مینا
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه... علیرضا از همین الان جای خالی تو رو حس میکنم