یک روایت زنانه از اوضاع زمانه: وقتی شعبده هم مشکلاتم را حل نکرد
یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی میکنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما میگذرد. روایت مرضیه.
یک روایت از زبان خودتان، یک روایت از آنچه زندگی میکنید. روایت شما تصویری از جهان پیرامون شماست و انعکاس وجود شما در آن و بازتاب آنچه پیرامون شما میگذرد. زمانه روایتهای شما را از تغییرات زندگی شخصی و اجتماعیتان در چند سال اخیر منتشر میکند.
اگر زنی ۲۴ تا ۴۰ ساله هستید، هنوز هم فرصت دارید روایت زندگی خودتان را بفرستید. زمانه این روایتها را بدون هیچ جرح و تعدیلی منتشر خواهد کرد.
پنجمین بخش این روایتها را بخوانید: روایت مرضیه.
من مرضیه ام، ۴۵ سال دارم، کارمندم و مادر دو دختر ۶ ساله که دوقلو هستند. سه سال پیش از همسرم جدا شدم. چرا؟ از دلیل های جدا شدنم بگذریم، خودش ماجرای طولانیای است. من و دخترهایم در خانهای اجاره ای زندگی میکنیم. حقوق من و همسر سابقم تقریبا اندازه هم بود. اما چون بیشتر هزینهها مثل اجاره خانه، هزینههای جاری خانه، هزینه بچهها و ... تقسیم میشد، با شغل دومی که من داشتم فشار زیادی را برای تأمین هزینه ها تحمل نمیکردیم.
بعد از جدا شدن از همسر سابقم دخترها با من زندگی میکنند. من نمیتوانستم شغل دوم خودم را ادامه دهم، چون کسی نبود که بچهها را نگه دارد و من سرکار بروم. پدر بچهها برای نگه داری آنها ماهی یک میلیون میدهد. این رقم بیشتر از رقمی است که دادگاه تعیین کرده، اما یک سوم اجاره خانه ماست که سال گذشته دو برابر شد. از سال گذشته نتوانستم سرکار دوم بروم. حقوق شغل دولتیام سه میلیون و ۲۰۰ هزار تومان است که ۵۰۰ تومان آن برای وامی که قبلا گرفته بودم میرود. اجاره خانهام ماهی دو میلیون تومان است. البته تا سال گذشته یک میلیون و صد هزار تومان بود. صاحب خانه میگوید که اجاره ما را زیاد بالا نبرده است، وگرنه خانهاش بیشتر از این حرفها می ارزد. خانه ما ۶۰ متر است در یکی از مناطق متوسط تهران.
بعد از جدا شدنم تصمیم گرفتم به همکارانم چیزی نگویم. به نظرم میآمد که میتواند برایم مساله ایجاد کند و من را وادار به توضیح دادن کند. چند سال گذشته وقتی یکی از همکارانم که دوست نزدیک خودم بود جدا شد، خیلی از همکاران متأهل، حتی آنهایی که اصلا فکرش را نمیکردیم، میخواستند با او رابطه داشته باشند. دلم میخواست بیشتر تمرکزم بر حالات روحی دخترانم باشد. اما سال گذشته با افزایش عجیب و غریب و ناگهانی قیمتها زندگی من هم تغییر زیادی کرد. اجاره خانهام دوبرابر شد. گوشتی که تا سال قبل کیلویی ۴۰ هزار تومان بود، شد ۹۰ هزار تومان. خرما شد کیلویی ۲۵ هزار تومان. برای اولین بار در سایتهای مختلف دنبال لباس دستدوم برای خودم و بچهها میگشتم. گوشت قرمز را از وعده غذاییمان حذف کردم. وسایل خانه را به چشم خریدار نگاه میکردم. فکر میکردم اگر کدام وسیله را از خانه حذف کنم، بچهها متوجه نمیشوند. وقتی لباسی را میپوشیدم، حواسم بود کثیف نشود، یا اگر قسمتی از لباس لک شد، همان قسمت را میشستم. فکر میکردم این جوری هم آب کمتری مصرف میکنم، هم پودر ماشین کمتری. یکی از دخترهایم اشتهایش زیاد است، دلم میخواست اشتهایش کمتر بود. مدام دنبال بچهها راه میرفتم و چراغهای اضافه را خاموش میکردم. هوا گرم میشد، مواظب بودم کولر زیاد روشن نماند. دلم میخواست بچهها را بفرستم مدرسهای که به نظرم خوب میآمد. ولی به نزدیکترین مدرسه به خانه راضی شدم. با همه اینها خرج زندگی نمیرسید. اگر شعبده بازی هم بلد بودم، نمیرسید.
اما زندگی من چه تغییری کرده؟ همه اینها تغییر بوده، اما زندگی من بیشتر از اینها تغییر کرد. اول این توضیح را بدهم که من همیشه مخالف رابطههای همزمان بودم. به نظرم میآمد که آرامش همه افراد درگیر را مختل میکند. سال گذشته مجبور شدم شناسنامه ام را برای به روز کردن پروندهها به اداره ببرم. دلم نمیخواست همکاران بدانند جدا شدهام. تصمیم گرفتم پیش یکی از همکارانم که سمتی در اداره داشت و زمانی که دوستم جدا شده بود، پیشنهاد رابطه به او نداده بود، بروم و موضوع را به بگویم، شاید او بتواند کپی شناسنامه ام را بدون این که کسی بفهمد داخل پروندهام بگذارد.
حدود شش ماه گذشت و من خیلی ساعتها پیش همکارم میرفتم و با او درباره مشکلاتم و حالتهای روحیام حرف میزدم. بعد از این مدت او هم شروع کرد درباره مشکلاتی که با همسرش دارد حرف زدن. چند مأموریت از طرف اداره با همکاران رفتیم. او پیشنهاد داد دخترهایم را در مدرسه ای که یکی از دوستانش در آنجا سهامدار است اسم بنویسم و او برایم تخفیف بگیرد و شرایط پرداخت را آسان کند. این لطف خیلی بزرگی برای من بود. غمم سبک شد. بعد از آن من هم میخواستم هر جور شده برایش جبران کنم. بیشتر روزها برای هر دو نفرمان غذا میبردم. یکبار پیشنهاد داد که دخترهایم را ببیند و من هم دعوتش کردم خانه. دخترها دوستش داشتند، او هم با آنها مهربان بود. همکارم بچه ندارد.
کم کم رابطهمان مهرآمیز شد و به هم نزدیک تر شدیم. حالا من همسر دوم او هستم، موقت. همسر اول او کمکم متوجه رابطه ما شد، شوهر سابق من را پیدا کرد و به او درباره رابطه ما گفت. سعی کرد شوهر سابق من را توجیه کند که دخترهایمان در موقعیت بدی هستند، اما شوهر سابق من چون ازدواج کرده بود و مادر نداشت که بتواند بچهها را به او بسپارد، فقط به داد و بیداد اکتفا کرد. به حراست اداره و بقیه همکاران هم خبر داد و به یکی از همکارانم از فامیلهای دورمان است. کم کم فهمیدم بقیه افراد خانواده هم میدانند، ولی به روی من نمیآورند. احترام اجتماعیام نابود شد. شدم زنی که میرود سر خانه و زندگی یکی دیگر. اما رفتار او با من و دخترهایم خوب بود، بعد از آمدنش بچهها مدرسه خوبی میرفتند و زندگیمان راحتتر شده بود. همه کسانی که به من ایراد میگرفتند بعد از جدا شدنم به اندازه یک چوب کبریت هم به من کمک نکرده بودند، هیچ وقت فکر کرده بودند مرضیه خرج بچهها را چطوری میدهد، اصلا سرکار که میرود بچهها کجا میمانند.
خودم از موقعیتم راضی نیستم، خودم را جای همسر اول میگذارم، جای شوهر سابق خودم، جای خانوادهام وقتی خبردار شدند، جای همکارهایم، اما خیلی وقتها با خودم میگویم گوربابای اخلاق و همه آنها و خودم را جای خودم میگذارم. الان خیالم از قبل راحتتر است. در عین حال میترسم که او هم برود، ترک کردن یک زن صیغهای که کاری ندارد. سوار کشتیای شده ام که هر لحظه ممکن است بشکند، اما تا آن موقع بچهها مدرسه خوبی میروند و خودم هم تنها نیستم. دارم خودم را توجیه میکنم؟ یکی از دوستانم روزنامهنگار است میگوید رابطه همزمان برای ما زنان ایرانی عادی سازی شده، حتی اگر سالها گفته باشیم قبولش نداریم.
نظرها
نظری وجود ندارد.