ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

کمیاب در قلمرو «نقد ادبی»

ملیحه تیره‌گل - قطعه‌ای درباره‌ی عشق» به قلم شاهرخ رئیسی یک نوشته کمیاب است: نقدی بر ترانه‌ای از ژاک برل و فیلمی از کیشلوفسکی.

در  قلمرو «نقد ادبی در تبعید»، به نویسندگانی برمی‌خوریم که به لحاظ کمیتِ کار ، صاحب متن‌های اندک هستند؛ اما همان تعداد کم، به لحاظ کیفیتِ نقد، نام آن‌ها را در زمره‌ی برگزیدگان این قلمرو می‌نشاند. چند نمونه از این گونه نویسندگان که  با کمیت اندک اما با کیفیت کلان، نامشان در سپهر «نقد ادبی در تبعید» می‌درخشد- عبارت است از: مهدی سررشته داری با نقدی بر شعر سهراب سپهری؛ علی صیامی با نقدی بر داستان «انجل لیدیز» اثر خسرو دوامی؛  نقد خسرو دوامی بر شعر زنده یاد منصور خاکسار؛ و نقدی  که شاهرخ رئیسی بر دو کار متفاوت هنری نوشته است.

بعدی، ترانه‌ای از ژاک برل

 من در این وجیزه‌ی خُرد، بر مقاله‌ای درنگ می‌کنم با عنوان «قطعه‌ای درباره‌ی عشق» به قلم شاهرخ رئیسی، نویسنده‌ی ساکن آلمان. این نویسنده، ابتدا متن ترانه‌ی «بعدی» (۱۹۶۴) اثر ژاک برل (ترانه سرا و آوازخوانِ فرانسوی) و متن «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» (۱۹۸۸) اثر کریستف کیشلوفسکی (سینماگر لهستانی) را بازمی‌نویسد؛ شباهتِ این دو اثر را در رابطه‌ای که بین «عشق» و «سکس» برقرار کرده‌اند- نشان می‌دهد؛ و سپس این رابطه را تحلیل می‌کند.[۱ّ]

از آن رو که بدون دو متن یادشده، تحلیل کوتاه اما درخشانِ شاهرخ رئیسی بی‌مأخذ می‌مانَد، برتر می‌دانم که فشرده‌ای از ترانه‌ی «بعدی» و فیلم «درباره‌ی عشق» را از قلم او در این جا بازگو کنم:

[...] ترانه‌ی «بعدی»، هم‌چون بسیاری کارهای دیگر برل فرمی روائی دارد و نقطه‌ی اوج اثر در پایان کار است، در چند بیت آخر. ماجرای مرد میان‌سالی است که داستان اولین عشق‌بازی‌ی زندگی‌اش را تعریف می‌کند. آن زمان که پسری ۲۰ ساله و سرباز وظیفه بود؛ از طرف پادگان یک روز هدیه‌ای ویژه به سربازان اهدا می‌شود: جنده‌خانه‌ی سیار رایگان. جوان‌ها را به صف می‌کنند؛ یک صد سرباز را. همه لخت و برهنه در حالی که حوله‌ای‌ با دست جلوی بدن گرفته‌اند به نوبت وارد اتاق‌ها می‌شوند. ماجرا از دهان ژاک برل [آوازه خوان] روایت می‌شود؛ در ترانه‌ای اعجاب انگیز و جادوئی. گروهبانی دم در ایستاده و مرتب فریاد می زند «بعدی بعدی»، تا نوبت به راوی می‌رسد. پسرک سرخ از خجالت با صدها تمنای عاشقانه وارد اتاق زن تن‌فروش می‌شود. در اوج احساس، تمنا و نیازی که جوانی بی‌تجربه در همان سن و موقعیت می‌تواند داشته باشد زن را نوازش می‌کند....ناگهان در گوشش صدای زن می‌پیچد که با چهره‌ای بی‌تفاوت و با اشاره‌ی دست فریاد می‌زند :«بعدی بعدی». شاید خطاب به نگهبان دم در؛ شاید خطاب به پسرک! پسرک حیران و مبهوت اتاق را ترک می‌کند. صدا اما ترکش نمی‌کند. سرتاسر زندگی صدا در گوشش طنین می‌اندازد و هستی‌اش را می‌بلعد: بعدی بعدی. در آغوش هر زنی که لختی آرام می‌یابد صدا را می‌شنود: بعدی بعدی. ژاک برل به این جا که می‌رسد، نعره می‌زند و- هم‌چون عادت همیشگی موقع خواندن ترانه‌ای با حرکت دست آن چه را می‌خواند در هوا ترسیم می‌کند. برل با دست در هوا طنابی به دور گردن خود می‌اندازد. یگانه راه خلاصی از این صدا مرگ است: «بعدی بعدی».

شاهرخ رئیسی

شاهرخ رئیسی در این جا می‌نویسد: «سکس با کسی که دوستش نداریم لذتی ندارد. گاه هم‌چون تجاوز به تن خودمان است. اما راز این ترانه به سرخوردگی‌ی سکسِ بدون احساس محدود نمی‌شود. راز جای دیگری است.» و برای نشان دادن این راز، به داستان «فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» می‌پردازد. در این فیلم نیز «تامیک»، پسر نوزده ساله‌ی «خجالتی  و پراحساسی» است که عاشق زنی میان‌سال می‌شود، و :

[...] یک سال تمام هر صبح و هر شب، زن را که در ساختمان روبه‌روئی زندگی می‌کند، با دوربینش مخفیانه دید می‌زند. بعد از یک سال سرانجام به بهانه‌ای به زن نزدیک می‌شود و ابراز عشق می‌کند. عشق زن همه‌ی وجودش را گرفته. زن میان‌سال با نگاهی ناباورانه به پوزخندی می‌پرسد: «تو عاشق من هستی! حالا ازم چی می‌خوای؟» - نمی‌دونم. - می‌خوای با من به سفر بری؟ - نه.  می‌خوای شاید من را ببوسی؟ - نه.   یا شاید هم می‌خوای با من بخوابی؟ - نه. - پس چی می‌خوای؟ -هیچی. [...] در سکانس بعد، در اتاق زن نشسته؛ در اتاق معشوق؛ در اتاقی که یک سال تمام همه‌ی گوشه و زوایایش را از پشت دوربین تعقیب کرده بود. بیرون اتاق شب است. زن از او می‌پرسد که تا به حال با کسی سکس داشته؟ و تامیک می‌گوید نه. زن می‌پرسد موقع دیدنش از پشت دوربین چه می‌کرده، آیا خودش را با دست ارضا می‌کرده؟ و پسر با خجالت جواب می‌دهد که آری چنین می‌کرده. زن دو دست پسر را می‌گیرد و میان پاهایش می‌گذارد ... پسرک می‌لرزد و زود آبش می‌آید. زن به پوزخندی می‌گوید: دیدی این هم از عشق. عشق واقعی! عشق همین بود. حالا برو حمام و خودت را تمیز کن. پسرک هراسان و نامید خانه‌ی زن را ترک می‌کند. در نمای بعد در حمام با تیغی رگ دستش را می‌زند.



به نظر من، چشم‌انداز آن ترانه‌سرا و آن فیلمساز، به آن بخش از دستگاه نظری‌ی ژاک لاکان (پزشک، ضد فلسفه و ضدِ فیلسوف، و روانکاو فرانسوی) باز می‌شود، که «عشق» را جزئی از «رانش مرگ» تلقی می‌کند و می‌گوید: «عشق یک شکلی از خودکشی را ترسیم می‌کند.»[۲]  لاکان در جای دیگر، عشق را چنین توصیف می‌کند: «تصور کنید که یک گل زیبا یا یک میوه‌ی رسیده روبه‌روی شماست. درست در لحظه‌ای که برای برداشتن آن دست می‌برید، ناگهان به شعله تبدیل می‌شود.[...]»[۳]  شاهرخ رئیسی بدون اشاره به تئوریِ لاکان، «راز» را در سپهری جست‌وجو می‌کند که لاکان سه وَجه یا سه قلمروی درونی‌ی «عشق» را با مفاهیم «خیالی»، «نمادین»، و «واقعی» از یکدیگر متمایز کرده است. و با این خوانش است که می‌نویسد:

 آن چه تامیک ۱۹ ساله را به ژاک برلِ ۲۰ ساله پیوند می‌زند نه از کف رفتن معصومیت و باکرگی‌، بل کشف این حقیقت است که میان ذهن عاشق و تمنای عاشقانه در ذهن، با آن چه در عمل، در نزدیکی‌ی دو تن و رابطه‌ی دو انسان شکل می‌گیرد، فاصله‌ای بعید و درنگذشتنی وجود دارد. عشق حاصل خیال است و دست آورد رؤیا. آن چه در واقعیتِ جاری‌ی این جهان در روابط متعارف شکل می‌گیرد و پیش می‌رود را با آن نیاز و تمنای پر اوج درونی کاری نیست. روابط آدم‌ها همزیستی‌ی مسالمت آمیزی است حاصل حساب‌گری‌های عقل سودجو و خرد عافیت‌طلب، که مردمان برای راحت‌تر برگزار کردنش نام عشق بر آن می‌گذارند. عشق اما چیست؟ [...] در اوج نزدیکی، غیابش را می‌یابیم؛ در تلاشی تراژیک و بی‌سرانجام، ما را به این سو و آن سو می‌کشاند؛ و دلیلی است بر ناخوشنودی، دلهره و تنهایی و وانهادگی‌ای که زندگی‌ی ماست.

بدین ترتیب، می‌توان گفت که نقطه‌ی عزیمت شاهرخ رئیسی در این تحلیل روانکاوی است؛ و فرودگاه او، هستی‌شناسی. یعنی درست همان که خودِ لاکان به خاطر ورود به قلمرو رازآلود آن از سوی گروهی از همتایان زمان خود سرزنش می‌شد.  منتها، درخششِ تحلیل شاهرخ رئیسی با همین رویکرد آن جا اوج می‌گیرد که رابطه‌ی «عشق» و «سکس» را با «دوربینِ تامیک» نمادینه می‌کند:

تامیک نخستین بار معشوق را از پس دوربینش کشف می‌کند. شعاع نور که از دو عدسی‌ی دوربین تامیک می‌گذرد، تصویری در برابر دیدگان پسر نقش می‌بندد. پس عشق شروع می‌شود. نه با پیکر و حضور واقعی‌ی زن، بلکه با ایماژی و نشانه‌ای. عبور از این تصویر تا رسیدن به واقعیتِ زن، داستان فیلم است؛ و همزمان، گذار از کودکی به بزرگسالی. باکرگی‌ی تامیک نه با ارضاء زودهنگامش، بلکه با درک این حقیقت از کف می‌رود. درک فاصله‌ی میان معشوق با زنی که ساکن آپارتمان روبه‌رو است؛ فاصله‌ای  که این دو روح را فرسوده می‌کند و جان را می‌آزارد. و دردناک‌تر نکته این که، همیشه این را با آن اشتباه می‌گیریم. به بیانی دیگر، مرز این دو را نمی‌شناسیم. نمی‌توانیم بشناسیم. آن چه تامیک و راوی‌ی ترانه‌ی ژاک برل را به ویرانی‌ی خویشتن می‌کشد، درد و هراس آگاهی بر این ناتوانی است.

در همین بند از سخن شاهرخ رئیسی- به ویژه آن جا که می‌گوید «نمی‌توانیم بشناسیم» - پرهیبی از تز «وحدت وجود» و شناخت شناسی‌ی عرفان به چشم می‌آید. و من- ملیحه تیره گل هم، که همیشه و همواره به خاطر عنصر «راز» با عرفان سر جنگ داشته‌ام، به ناگزیر می‌گویم «آری، نمی‌توانیم بشناسیم». و تا جائی که خوانده‌ام، تاکنون هیچ فیلسوفی نیز ادعا نکرده است که جنس وُ جنم وُ چه‌گونگی‌ی این «فاصله» را «شناخته» است. و همین جاست که من می‌مانم با قله‌های عرفان در ادبیات فارسی، که برای عینیت بخشیدن به معشوق ازلی، به آن، «زلف و گیسو و خال و چشم نرگس‌وار و کمان ابرو...» بخشیده‌اند؛ من می‌مانم با تشخیص گاستون باشلار که «به کار بردن پیچیده است»؛ من می‌مانم با تشخیص دولوز/ گُتاری که «انسان ماشین تولید تمنا و آرزوست»؛ من می‌مانم با حرف ویتگنشتاین که: «چیزی که نمی‌توانیم درباره‌اش سخن بگوئیم، باید در سکوت از آن بگذریم»؛ من می‌مانم با لاکان و «زیبای شعله‌ور»ش؛ من می‌مانم با فروغ فرخ‌زاد که : «ای شب از رؤیای تو رنگین شده/ سینه از عطر توام سنگین شده/ ای تپش‌های تن سوزان من/ آتشی در سایه‌ی مژگان من/ »؛ من می‌مانم با این متن زیبا و باشکوهِ شاهرخ رئیسی و تشخیص دردناکش؛ یعنی، من می‌مانم با نویسنده‌ای که نوشته‌اش در شناختِ دو اثر هنری رشک برانگیز است، اما خودِ او نه در قلمرو «فلسفه» ادعائی را یدک می‌کشد؛ نه در قلمرو «نقد ادبی»؛ و نه در «شناختِ» آن چه که پیرامونش قلم زده است، به سپهر یقین و حتمیت آویخته است.

۲۶ ژانویه ۲۰۲۰/ ۶ بهمن ۱۳۹۸

پانویس

[۳]  ژاک لاکان، سمینار شماره­ هشتم، ص ۵۲.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مجتبی

    بنا بر گفته ی بسیاری از ادیبان در تبعید، بهروز شیدا از پرکارترین نویسندهای حوزه ی نقد ادبی ی درون و بیرون کشور است و کارش نیز از کیفیت داراترین محصولات این حوزه از ادبیات است. نام او می باید بنا بر دلیلی از خاطر و قلم نویسنده ی این نوشته افتاده باشد.

  • در لحظه

    به تو دست می‌سایم و جهان را درمی‌یابم، به تو می‌اندیشم و زمان را لمس می‌کنم معلق و بی‌انتها عُریان. می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم. آسمانم ستارگان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه می‌بندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. □ از تو عبور می‌کنم چنان که تُندری از شب. ــ می‌درخشم و فرومی‌ریزم. ۱۹ مردادِ ۱۳۵۹

  • میعاد

    در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم. آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمانِ بلند و کمانِ گشاده‌ی پُل پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده و راهِ آخرین را در پرده‌یی که می‌زنی مکرر کن. □ در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می‌دارم. در آن دوردستِ بعید که رسالتِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها به‌تمامی فرومی‌نشیند و هر معنا قالبِ لفظ را وامی‌گذارد چنان چون روحی که جسد را در پایانِ سفر، تا به هجومِ کرکس‌هایِ پایان‌اش وانهد… □ در فراسوهای عشق تو را دوست می‌دارم، در فراسوهای پرده و رنگ. در فراسوهای پیکرهایِمان با من وعده‌ی دیداری بده. اردیبهشتِ ۱۳۴۳ شیرگاه

  • عاشقانه

    بیتوته‌ی کوتاهی‌ست جهان در فاصله‌ی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمی‌آید و روز شرمساری جبران‌ناپذیری‌ست. آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهلِ معصیت‌بارِ نیاکان است و نسیم وسوسه‌یی‌ست نابکار. مهتاب پاییزی کفری‌ست که جهان را می‌آلاید. چیزی بگوی پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر دریچه‌ی نغز بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشاید: عشق رطوبتِ چندش‌انگیزِ پلشتی‌ست و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشتِ خویش گریه ساز کنی. آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی، هر چه باشد چشمه‌ها از تابوت می‌جوشند و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان‌اند. عصمت به آینه مفروش که فاجران نیازمندتران‌اند. خامُش منشین خدا را پیش از آن که در اشک غرقه شوم از عشق چیزی بگوی! ۲۳ مردادِ ۱۳۵۹

  • آیدا در آینه

    لبانت به ظرافتِ شعر شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید تا به صورتِ انسان درآید. و گونه‌هایت با دو شیارِ مورّب، که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و سرنوشتِ مرا که شب را تحمل کرده‌ام بی‌آنکه به انتظارِ صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سربلند را از روسبی‌خانه‌های دادوستد سربه‌مُهر بازآورده‌ام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش است. و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد. و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن و گریزِ از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکیِ آسمان را متهم می‌کند. □ کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد. در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد ــ من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم. □ توفان‌ها در رقصِ عظیمِ تو به شکوهمندی نی‌لبکی می‌نوازند، و ترانه‌ی رگ‌هایت آفتابِ همیشه را طالع می‌کند. بگذار چنان از خواب برآیم که کوچه‌های شهر حضورِ مرا دریابند. دستانت آشتی است و دوستانی که یاری می‌دهند تا دشمنی از یاد برده شود. پیشانی‌ات آینه‌یی بلند است تابناک و بلند، که «خواهرانِ هفتگانه» در آن می‌نگرند تا به زیباییِ خویش دست یابند. دو پرنده‌ی بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند. تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب‌ها را گواراتر کند؟ تا در آیینه پدیدار آیی عمری دراز در آن نگریستم من برکه‌ها و دریاها را گریستم ای پری‌وارِ در قالبِ آدمی که پیکرت جز در خُلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد! ــ حضورت بهشتی‌ست که گریزِ از جهنم را توجیه می‌کند، دریایی که مرا در خود غرق می‌کند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم. و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود. بهمنِ ۱۳۴۲

  • عسگر

    با سپاس از این نقد جالب. اما در ناممکن بودن عشق, شاید در اینجا مقداری مبالغه شده باشد. خصوصا ادعای اینکه "عشق شکلی از خودکشی" و "رانش مرگ" است؟! این حقیر نه در نقد ادبی دستی دارم و نه چندان تبحری در روانکاوی تحلیلی. اما با مثالی از یک عشق عظیم و زمینی و انسانی بزرگ شده ام (عشق آیدا و احمد) که به من می گوید: عشق می تواند بزرگترین معنا و محرک در زندگانی انسانها باشد. عشق میتواند انسان را از مرگ و ناامیدی نجات دهد. و چه خوشبخت افرادی که به چنین عشقی دست یافته اند.