یک پزشک در ادلب: بدتر از این نمیشود
یک پزشک سوری در ادلب خسارات انسانی و شخصی جنگ هشتساله سوریه را شرح میدهد. او با توصیف وضعیت امروز نتیجه میگیرد: «شریرانهتر از این ممکن نیست.»
شهر سوری معره النعمان در مسیر بزرگراه مهم دمشقـحلب واقع شده است. معره النعمان در سال ۲۰۱۱ یکی از اولین شهرهای استان ادلب بود که علیه بشار الاسد بهپا خاست و در سال ۲۰۱۲ به تصرف نیروهای شورشی درآمد. این شهر اما در سال گذشته برای مدتهای مدید هدف بمباران نیروهای رژیم سوریه قرار گرفت تا اینکه کمتر از یک ماه پیش بالاخره به تصرف این نیروها درآمد. در جریان پیشروی نظامی رژیم سوریه در استان ادلب، غیرنظامیان بیشترین آسیبها را متحمل شده اند. یک پزشک در معرهالنعمان داستان خودش را در این باره بازگو کرد.
اسم من دکتر طراف است. من روز اول فوریه ۱۹۸۲ در المشهد یکی از حومههای فقیر حلب به دنیا آمدم. در روز تولدم کشتار حماه آغاز شد. در طی ۲۷ روز سربازان سوری به شهر هجوم بردند و ۲۰ هزار نفر را کشتند تا شورش مردمی علیه دولت حافظ الاسد، پدر رئیسجمهوری فعلی را سرکوب کنند.
خانواده من اصالتاً از شهر کوچک حاس در استان ادلب است؛ شهری که در ده کیلومتری غرب معره النعمان واقع شده. ما در سال ۱۹۹۵ به آنجا بازگشتیم زیرا آپارتمان کوچکمان فضای کافی برای خانواده رو به رشد ما را نداشت.
من دومین فرزند یک خانواده بزرگ بودم که شش پسر و دو دختر داشت. یکی از برادرانم به نام مصطفی موفق شد به آلمان برود و زندگی جدیدی را آغاز کند. من او را تنها نجاتیافته خانواده مینامم.
از بقیه پنج پسر خانواده، دو تن از آنها در جنگ سوریه کشته شدند، و دو پسر دیگر زندگی و تحصیلاتشان را به خاطر مبارزه و زندان متوقف کردند، و من نیز دیگر نمیتوانم برای آینده برنامهریزی کنم.
از زمانی که رژیم عملیات ادلب را در بهار گذشته آغاز کرد، کار من به عنوان پزشک به لحاظ فیزیکی و روانی طاقتفرسا و غیرقابل تحمل شده است. در آن زمان من در دو بیمارستان کار میکردم. در بخش جراحی بیمارستان کفر نبل و بیمارستان مرکزی معره النعمان. این بیمارستانها به خط مقدم رژیم بسیار نزدیک بودند، و برای مدت طولانی زیر بمباران شدید قرار گرفتند. جریان ثابتی از مجروحان به بیمارستان جاری بود. تیم پزشکی عملاً هیچ شانسی برای استراحت نداشت.
شانس
یادم میآید که در یکی از بدترین روزها، ۲۸ اوت ۲۰۱۹، بازار اصلی ترهبار معره النعمان هدف حملات هوایی یک هواپیمای نظامی سوریه قرار گرفت. ما شش اتاق عمل در بیمارستان داشتیم و تنها هشت پزشک. کمی بعد از حمله هوایی سیلی از مجروحان کشتهشدگان را به بیمارستان آوردند. عرض پنج دقیقه همه اتاقهای عمل پر بود. من آخرین جراح بودم که به آنجا رسیدم.
وارد شدم و دو مجروح را دیدم که هر دو به کمک فوری نیاز داشتند. به عنوان یک پزشک باید انتخاب میکردم که به وضع یکی از آنها رسیدگی کنم و دیگری را به بیمارستای دیگر بفرستم که ۳۰ دقیقه از آنجا فاصله داشت. این کاری است که گاهی به خاطر منابع محدود و موارد کثیر بیماران انجام میدهیم. یکی از آنها مردی در دهه ۳۰ زندگی بود که از خونریزی شدید رنج میبرد، و دیگری پسری سه ساله بود که از برخورد یک گلوله به سینهاش دچار خونریزی شده بود، او نیز دچار کمخونی شده بود.
لحظه وحشتناکی بود که باید در آن انتخاب میکردم؛ انتخابی که یک بیمار را کمک میکند اما ممکن است به مرگ دیگری در راه انتقال به بیمارستان بعدی منجر شود. هیچ انتخابی جز انتخاب کردن نداشتم، پس کودک را انتخاب کردم.
انتخاب سختی بود اما به پسر دو ساله خودم فکر کردم. دیدم که این کودک میتوانست فرزند خودم باشد، پس انتخاب کردم به او کمک کنم. معالجه او را آغاز کردم، شکمش را شکافتم، سعی کردم که رگها را بخیه بزنم، اما بعد از ۱۵ دقیقه متاسفانه نتوانستم به او کمک کنم و متخصص بیهوشی اعلام کرد که او مرده. از اتاق عمل بیرون رفتم و دیدم که مرد دیگر هنوز آنجاست و در آمبولانس منتظر است چون متقاضی کمک زیاد بود.
به کار برگشتم، سعی کردم به او کمک کنم. انتقال خون را در اتاق انتظار آغاز کردم، شکم او را هم باز کردم و مایع جمع شده را خالی کردم. اما این مرد نیز بعد از ۳۰ دقیقه تلاش جان باخت.
من خشمگین و خسته از اتاق عمل خارج شدم. وقتی یک مرد محلی درباره بیمار از من سوال کرد به او گفتم که مرده است. او درباره آن کودک هم پرسید و گفتم که او هم مرد. آن مرد گفت: «میدانی دکتر. این دو پدر و پسر بودند.»
این یکی از بدترین و دردناکترین لحظات زندگی من بود. هیچ وقت این لحظه را فراموش نمیکنم، چون نه توانستم جان پسر را نجات دهم و نه پدر را.
خداحافظی
در بیمارستان موارد متعدد بحرانی نیازمند به امداد فوری وجود داشت. من همیشه تحت فشار بودم و از بیخوابی رنج میبردم.
بیش از یک ماه قبل از آن روز تابستان، یک اتفاق وحشتزای دیگر افتاد. ۱۰ ژوئیه بعد از غروب آفتاب به بیمارستان معره النعمان حمله شد. ساختمان بیمارستان و ژنراتور برق آسیب دید.
آن روز من دکتر وظیفه بودم و همراه با سایر همکارانم تصمیم گرفتیم که بیمارستان و همه بیماران را تخلیه کنیم. اما نگرانکنندهترین مسئله این بود که باید نوزادان تحت مراقبت ویژه را بیرون میبردیم. بیمارستان شش نوزاد در این شرایط داشت. همه نیاز داشتند که در دستگاه بمانند؛ اما میدانستیم که رژیم دوباره حمله خواهد کرد، بنابراین باید منتقل میشدند. ما کار انتقال را ادامه دادیم اما بعضی از آن نوزادان در راه مردند.
۱۰ درصد از بیماران هم نمیخواستند تخلیه شوند. لحظه مشکلی بود. اما به عنوان تیم پزشکی تصمیم گرفتیم با آنها بمانیم، و خطر حملات هوایی دوباره را به جان بخریم. دو ساعت بعد هلیکوپترهای رژیم بمبهای بشکهای اش را روی شهر معرهالنعمان انداخت. بیمارستان دهها مجروح دیگر را پذیرفت. موفق شدیم که بیشتر آنها را نجات دهیم چون آنجا مانده بودیم.
بعد از آخرین کمپین رژیم در ادلب، خانواده ام را به مرز ترکیه و سوریه فرستادم تا در جایی امنتر باشند، و خودم در بیمارستانهای ادلب ماندم.
اما ماههای قبل از آن، هر بار که به بیمارستان میرفتم با خانوادهام خداحافظی میکردم انگار که دیگر آنها را نخواهم دید. این فکر همیشه بود که به بیمارستان خواهم رفت و دیگر باز نخواهم گشت.
این وضعیت ذهنی طاقتفرسا بود، چون باید زیر بمباران همیشگی کار میکردیم. هر وقت صدای جتها را در آسمان میشنیدم، فکر میکردم که بیمارستان هدف بعدی باشد. این فکر همه ما را تحت فشار روانی عظیمی میگذاشت. و باعث میشد که خانواده و دوستانم همیشه نگران باشند. آنها هر از چند گاهی با من تماس میگرفتند تا مطمئن شوند که آسیبی ندیده ام. به خصوص والدینم که تا آن زمان دو فرزندشان را از دست داده بودند.
از دست دادن برادران
وقتی جوان بودیم خانواده ما چیز زیادی نداشت. اما والدینم تمام تلاششان را میکردند که زندگی با عزتی برای من و سایر فرزندانشان فراهم کنند.
گرچه همه ما در مدرسه ممتاز بودیم، وقتی من و برادرانم دانشگاه را شروع کردیم زندگی سختتر شد. حقوق پدرم به سختی کفاف تامین نیازهای اولیه خانواده را میداد. ارشدترین برادرم یوسف در سال ۱۹۹۹ رشته پزشکی را آغاز کرد و من در سال ۲۰۰۰. پدرم شروع کرد به قرض گرفتن و بدهیها روی هم داشت جمع میشد. خانواده من تا زمان فارغالتحصیلی ما بدهکاری داشت، بعد از آن ما علاوه بر گرفتن تخصص در بیمارستانها اضافهکاری میکردیم.
در سال ۲۰۱۱ انقلاب سوریه آغاز شد و برادر من در بیمارستان ارتش نزدیک دمشق کار میکرد. او دکتر رزیدنت در جراحی عمومی بود و من سال آخر تخصص اورولوژی را در بیمارستان دیگری در دمشق میگذراندم. برادر دیگر حذیفه داشت سال آخر رشته پزشکی را تمام میکرد.
کمی بعد یوسف دمشق را ترک کرد و به ادلب رفت. آنجا شغل دولتی خود را رها کرد و به مردم شهرمان کمک میکرد. در آنجا مردم در جریان اعتراضات گلوله میخوردند و بعدتر در بمباران رژیم کشته میشدند. من در دمشق ماندم تا تزم را تمام کردم و مدرکم را گرفتم.
اما حذیفه اواخر سال ۲۰۱۲ در محوطه دانشگاه دمشق دستگیر شد. من تمام تلاشم را کردم که او را بیرون بکشم و مبالغ زیادی بابت آزادی او پرداختم. برای آزادی او به برخی واسطهها متوسل شدم. اما این واسط وقتی فهمید حذیفه دکتر است گفت که کمک نمیکند.
او به من گفت: «آزاد کردن شبهنظامی یا معترض از زندان راحتتر از آزاد کردن دکترها است.»
دو ماه بعد فهمیدیم که حذیفه در زندان شکنجه و کشته شده است.
من به حاس روستای خودمان برگشتم و تا آن زمان انقلاب به جنگ مسلحانه کشیده شده بود. یوسف و من با کمک به مردم در بیمارستانها به اصول انقلابی متعهد بودیم. یکی دیگر از برادرانمان قطیبه در آخرین سال تحصیلش در رشته مهندسی عمران دستگیر شد اما بعد رهایش کردند، بعد از آن تصمیم گرفت که به روستا برگردد و هیچ وقت جرات نکرد تحصیل را ادامه دهد.
جوانترین برادرمان عبیده دبیرستان را تمام کرد و وارد رشته مهندسی کامپیوتر شد، اما جرات نکرد که بعد از اولین سال به تحصیل ادامه دهد چون میترسید دستگیر شود. پس همهمان در روستا ماندیم؛ جز مصطفی که به دانشگاه رفت و مهندسی مخابرات خواند و بعد برای ادامه تحصیل به آلمان رفت.
روستا بمباران شد
در سال ۲۰۱۶ حاس بمباران شد. رژیم روز ۲۶ اکتبر مجموعهای از مدارس را هدف حمله قرار داد، و آنچه را که بعداً «کشتار قلمها» نامیده شد رقم زد، زیرا رژیم عمداً مجموعه مدارس و همه جادههای نزدیک به آن را هدف قرار داده بود. بیشتر قربانیان کودکان مدارس ابتدایی بودند.
بسیاری پزشکان نیز کشته شدند. برادرم یوسف در روستا بود و باعجله راهی مکانی شد که هدف حملات قرار گرفته بود چون میخواست به آنها که به کمک پزشکی نیاز دارند کمک کند. هواپیماهای رژیم عمداً همان مکان را بار دیگر هدف حمله قرار دادند و او نیز یکی از قربانیان بود.
نیروهای رژیم همیشه این کار را میکنند. آنها اول به یک محل حمله هوایی میکنند و وقتی مردم برای کمک به بازماندگان جمع میشوند، چند دقیقه بعد بار دیگر حمله انجام میشود. و بار سوم هم به همین ترتیب.
خانه ما در طول مدت انقلاب بارها هدف حملات واقع شد اما با کمک برادرانم همیشه توانستیم بازسازیاش کنیم. آخرین بار که حمله کردند خانه پدری و خانه من کاملاً خراب شد.
حالا هیچ برنامهای برای آینده ندارم. ما اینجا روز به روز زندگی میکنیم. حتی نمیتوانم به فردا فکر کنم. همین امروز یک درگیری دیگر چند ساعت پیش آغاز شد، با حملات هوایی و موشکباران بلاوقفه، مجروحان به صورت مداوم به بیمارستان در شهر ادلب آورده میشوند؛ جایی که من حالا مشغول به کارم.
بدترین ترس من آینده سوریه است. سوریه به بدترین چهره حکومت بدل شده: یک حکومت شکست خورده به علاوه دیکتاتوری، ترکیب شده با اشغال (از سوی نیروهای خارجی). شریرانهتر از این ممکن نیست.
منبع: الجزیره
نظرها
نظری وجود ندارد.