ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«همه‌ی قدرت» برای انقلابیان حرفه‌ای

بهرام محیی ـ لنین بنیادگذار حکومت شوروی است. پیروانش او را «نابغه‌ی سیاسی» و منتقدانش «راهگشای توتالیتاریسم» خوانده‌اند. نگاهی به زندگی و آرای او در ۱۵۰‌مین زادروزش.

با فروپاشی اتحادشوروی و دیگر نظام‌های موسوم به «سوسیالیسم واقعا موجود»، اسطوره‌ی ولادیمیر ایلیچ لنین، رهبر «انقلاب اکتبر» و بنیادگذار «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» هم بیش از پیش رنگ باخت. تندیس‌های غول‌آسای او از  میدان‌ها و مراکز بسیاری از شهرهای اروپای شرقی برچیده شد و به موزه‌ها یا انبارهای وسایل کهنه منتقل گردید. خیابان‌هایی که نام لنین را بر خود داشتند، تغییر نام یافتند و قفسه‌های کتابفروشی‌ها از آثار پرشمار او تهی گشتند. لنین متولد ۲۲ آوریل ۱۸۷۰ و در گذشته در تاریخ ۲۱ ژانویه ۱۹۲۴ است. اکنون در یکصدوپنجاهمین زادروز او، نقش و شخصیت و آثار او از همیشه مناقشه‌برانگیزتر است.

ولادیمیر پوتین، رئیس‌جمهوری کنونی روسیه بر این باور است که لنین زیر ساختمانی به نام روسیه، یک بمب اتمی منفجر کرد و انقلاب او زائد بود. با این همه آرامگاه او با جسد مومیایی شده‌اش در میدان سرخ مسکو، هنوز میعادگاه کمونیست‌های جهان است. پیروانش او را «ادامه‌دهنده‌ی راه مارکس» می‌دانند و منتقدانش «هموارکننده‌ی راه استالین».

تصویر ولادیمیر ایلیج لنین (۱۹۲۴ − ۱۸۷۰)، نقش شده بر روی اسکناس سه روبلی (۱۹۳۷)
تصویر ولادیمیر ایلیج لنین (۱۹۲۴ − ۱۸۷۰)، نقش شده بر روی اسکناس سه روبلی (۱۹۳۷)

انقلاب واقعی در فوریه بود

هنگامی که در فوریه‌ی ۱۹۱۷ حکومت تزار نیکلای رومانوف در روسیه زیر بار سنگین جنگ جهانی اول و اعتصاب‌های گسترده‌ی کارگری فروپاشید، به عمر آخرین سلطنت مطلقه در قاره‌ی اروپا نیز پایان داده شد. این روند با انقلابی قطعیت یافت که نیروهای تحول‌طلب روسیه، اعم از میانه‌رو و تندرو، از سال‌ها پیش انتظار آن را می‌کشیدند. با انقلاب فوریه یک «دولت موقت» در روسیه زمام امور را به دست گرفت که می‌خواست با تدوین یک قانون اساسی تازه و اصلاحات لیبرالیستی و دموکراتیک، به خفقان و تبعیض در روسیه پایان دهد و حکومتی قانونگرا مبتنی بر آزادی‌های مدنی در این سرزمین پهناور برقرار سازد. بیشتر اعضای دولت موقت جزو نیروهای لیبرال روسیه بودند. در میان آنان تنها یک سوسیالیست به نام "آلکساندر کرنسکی" وجود داشت که وزیر دادگستری و سپس وزیر جنگ شد و نهایتا در راس دولت موقت قرار گرفت.

نیروهای انقلابی روسیه در حزب سوسیال دموکرات که دو جناح «بلشویک‌ها» و «منشویک‌ها»  را تشکیل می‌دادند نیز در آغاز از انقلاب فوریه و دولت موقت پشتیبانی می‌کردند. از دیدگاه آنان این انقلاب یک «انقلاب بورژوایی» از سنخ انقلاب کبیر فرانسه بود که می‌توانست بساط «اتوکراسی فئودالی» در جامعه‌ی روسیه را برچیند و با گسترش و ژرفش مناسبات سرمایه‌داری در این کشور، جامعه را تدریجا به آستان یک «انقلاب سوسیالیستی» برساند. در جریان انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷ «منشویک‌ها» در اتحاد با «سوسیالیست‌های انقلابی» هنوز در شوراهای کارگری دست بالا را داشتند. اما این دو جریان با شرکت در «دولت موقت» به رهبری کرنسکی که حاضر نبود فورا به جنگ با دولت‌های محور پایان دهد، خود را در موقعیت دشواری قرار داده و راه مانوور را بر خود بسته بودند.

هنگامی که لنین، رهبر سیاسی و نظریه‌پرداز بلشویک‌ها، از تبعید دراز مدت خود مخفیانه به روسیه بازگشت، فرصت را مغتنم شمرد. او که هدفی جز تسخیر قدرت نداشت، با «تزهای آوریل» خود خواهان سرنگونی «دولت موقت» و تشکیل «حکومت شورایی» شد. لنین  صلح فوری و تقسیم زمین‌های بزرگ‌مالکان میان دهقانان را وعده داد و با شعار «همه‌ی قدرت به شوراها» توانست پشتیبانی بخش‌هایی از کارگران، دهقانان و سربازان را جلب کند که از جنگ و فلاکت به تنگ آمده بودند.

قرار بود در اواخر ماه نوامبر همان سال از سوی «دولت موقت» مجمعی برای قانونگذاری تشکیل شود و روسیه را صاحب یک قانون اساسی تازه کند. این قانون اساسی که قرار بود در آن حقوق و آزادی‌های دموکراتیک تصریح شود، می‌توانست شکل حکومتی تازه‌ای در روسیه پدید آورد. اما این فرصت دست نداد. بلشویک‌ها توانستند با دسته‌های مسلح خود در اکتبر ۱۹۱۷ «دولت موقت» را سرنگون کنند. آنان این اقدام خود را «انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر» نامیدند؛ «انقلابی» که توده‌های مردم پتروگراد (پایتخت آن زمان روسیه) در آن نقشی نداشتند.

وعده‌های لنین تحقق نیافت. به جای تقسیم زمین میان دهقانان، سیاست کلکتیویزه کردن کشاورزی و «کمونیسم جنگی» در پیش گرفته شد، نیروهای دگراندیش توسط بلشویک‌ها سرکوب شدند و نظام شورایی نیز به سود حاکمیت انحصاری حزب کمونیست شوروی از مضمون تهی گشت. فرجام این روند، برآمد توتالیتاریسم در اتحادشوروی و تثبیت یک حکومت ترور پلیسی به رهبری استالین بود.

مختصری از زندگینامه‌ی‌ لنین

ولادیمیر ایلیچ اولیانوف که بعدها نام مستعار «لنین» را برای خود برگزید و با همین نام نیز پرآوازه گشت، در تاریخ ۲۲ آوریل ۱۸۷۰ در شهر سیمبیرسک در کرانه‌ی رود ولگا زاده شد. پدرش بازرس موسسات آموزشی بود که به دلیل خدمات خود از سوی تزار به لقب اشرافی نائل شده بود. مادرش آلمانی‌تبار و زن با استعدادی بود که در خانه چند زبان خارجی آموخته بود. برادر لنین به نام آلکساندر مدت کوتاهی پس از فوت پدر بازداشت و حلق‌آویز شد. او متهم شده بود که در یک محفل انقلابی دانشجویی نقشه‌ی ترور تزار را کشیده است. گفته‌اند که این رویداد بر لنین تاثیر روانی عمیقی گذاشت و عزم او را برای سرنگون کردن تزار جزم کرد.

لنین در دانشگاه به تحصیل در رشته‌ی حقوق پرداخت. آشنایی با محافل مارکسیست‌ روسیه و شخصیت‌هایی چون پلخانف، او را به سوی فعالیت‌های انقلابی سوق داد. لنین با مارتف که بعدها رهبر منشویک‌ها شد یک محفل انقلابی تشکیل داد. او به دلیل فعالیت‌ در این محفل بازداشت، دو سال زندانی و سپس برای سه سال به سیبری تبعید شد. پس از بازگشت از تبعید به مهاجرت رفت و در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۷ بجز دوره‌ی نسبتا کوتاهی که به خاطر انقلاب سال ۱۹۰۵ به روسیه بازگشت، در اروپای غربی زندگی می‌کرد. لنین از موسسان و نویسندگان روزنامه‌ی «ایسکرا» بود که از سوی انقلابیان روسیه در خارج منتشر می‌شد.

طرح لنین برای تشکیل یک حزب انقلابی متشکل از کادرهای حرفه‌ای در سال ۱۹۰۳ در جریان کنگره‌ی حزب سوسیال دموکرات روسیه در لندن به انشعاب انجامید و دو جناح بلشویک (اکثریت) و منشویک (اقلیت) را پدیدآورد که در واقع جناح‌های تندرو و میانه‌رو این حزب بودند. لنین در رهبری بلشویک‌ها قرار گرفت و در همین کنگره شعار سرنگونی تزار را پیش کشید.

بلشویک‌ها پس از  انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷ در روسیه توانستند در اکتبر ۱۹۱۷ با یک اقدام مسلحانه «دولت موقت» را سرنگون کنند و حکومت خود را تشکیل دهند. در پی این رویداد دوره‌ی یک جنگ داخلی تمام عیار و سال‌های «ترور سرخ» فرارسید که در طی آن بلشویک‌ها به رهبری لنین توانستند نه تنها نیروهای گارد سفید ـ که طرفدار تزار و مورد پشتیبانی قدرت‌های خارجی بودند ـ بلکه دیگر احزاب سیاسی و همه‌ی نیروهای مخالف و دگراندیش از جمله منشویک‌ها، سوسیالیست‌های انقلابی و آنارشیست‌ها را سرکوب کنند. جنگ داخلی حدود چهار سال به درازا کشید و به گفته‌ی مورخان نزدیک به ۱۲ میلیون قربانی گرفت.

در سال ۱۹۱۸ یکی از اعضای حزب «سوسیالیست‌های انقلابی» با تیراندازی به لنین سوء‌قصد کرد. لنین از این واقعه جان به در برد، اما به شدت آسیب دید. آسیب ناشی از این سوءقصد تا پایان عمر از سر او دست برنداشت. لنین در سال ۱۹۱۹ «کمینترن» یا انترناسیونال کمونیستی را تشکیل داد که هدف آن گسترش انقلاب کارگری از روسیه‌ی شوروی به اروپای غربی بود.

در سال‌های ۱۹۲۲ و ۱۹۲۳ چند سکته‌ی مغزی لنین را سخت ناتوان کرد و او را عملا به حاشیه‌‌ی رویدادها راند. در همین سال‌ها استالین توانست موقعیت خود را در حزب کمونیست شوروی تحکیم کند. لنین پیش از مرگ خود در نامه‌ای به رهبران حزب کمونیست نسبت به تمرکز بیش از اندازه‌ی قدرت در دستان استالین هشدار داد. او در تاریخ ۲۱ ژانویه‌ی ۱۹۲۴ در سن ۵۴ سالگی در شهر گورکی در نزدیکی مسکو چشم از جهان فروبست. جسد لنین را مومیایی کردند و در آرامگاهی در میدان سرخ مسکو به تماشای همگانی گذاشتند.

چه کسی مارکسیست است؟

در آنچه به مارکس مربوط است، خود او در نامه‌ای به انگلس نوشته بود: «همه‌ی آن چیزی که می‌دانم، این است که من یک مارکسیست نیستم». این سخن مارکس به گونه‌های مختلفی تعبیر شده است. برخی معتقدند که مارکس صرفا می‌خواسته با این سخن فاصله‌ی خود را با تفسیر معینی از آموزه‌های خود نشان دهد که زمانی بویژه در فرانسه رواج داشته است. برخی دیگر معتقدند از آنجا که مارکس با هیچ «ایسمی» میانه‌ای نداشته، با این سخن می‌خواسته از دگماتیزه شدن اندیشه‌های خود و ایجاد منظومه‌ای متصلب از آنها جلوگیری کند.

هر چه بود، در دو دهه‌ی پایانی قرن نوزدهم  و بویژه پس از مرگ انگلس، کار سیستماتیزه و پوپولیزه کردن ایده‌های مارکس و آن چه بعدها «مارکسیسم» نام گرفت آغاز شد. این کار عمدتا از سوی نظریه‌پردازان احزاب کارگری اروپا صورت گرفت. نامدارترین «مارکسیست‌های نسل اول» افرادی چون کارل کائوتسکی، فرانتس مرینگ، گئورگی پلخانف و ادوارد برنشتاین بودند. تلاش‌های فکری آنان عمدتا متوجه آن بود که از طریق پیوند فلسفه با نقد اقتصاد سیاسی و برنامه‌های سیاسی، آموزه‌های مارکس را در منظومه‌ای نظری سیستماتیزه کنند. در این میان بویژه کارل کائوتسکی، نظریه‌پرداز حزب سوسیال دموکرات آلمان، به عنوان یک «مارکسیست ارتدوکس» نقش برجسته‌ای داشت. او پس از مرگ انگلس، عملا به «مرجع اصلی مارکسیسم»  در «انترناسیونال دوم» تبدیل شده بود، بطوری که حتی لنین نیز که بعدها به مخالفت با او برخاست، نقش کائوتسکی را در دفاع از مارکسیسم تا آغاز جنگ جهانی اول (۱۹۱۴) می‌ستاید و او را «نگهبان آموزه‌ی مارکسی» می‌خواند.

اما مارکسیسم به عنوان یک جهان‌نگری سیاسی، وزن بین‌المللی خود را بیش از هر چیز با «انقلاب اکتبر» در روسیه و تاسیس «انترناسیونال سوم» (کمینترن) به رهبری لنین به دست ‌آورد. اگر از رودلف هیلفردینگ، رزا لوکزمبورگ و اتو باوئر به عنوان «مارکسیست‌های نسل دوم» یاد کنیم، می‌توان ولادیمیر ایلیچ لنین را نیز در همین گروه جای داد.

لنین پیش از آنکه یک فیلسوف یا متفکر حوزه‌ی سیاست باشد، یک رهبر انقلابی و دولتمردی عملگرا بود که با آرای خود بر جنبش کمونیستی قرن بیستم تاثیر گذاشت. بیشتر آثار پرشمار او به مسائل سیاسی روز یا مجادلات میان جریان‌های سیاسی گوناگون در روسیه مربوط است. اما پس از مرگ لنین رهبران اتحاد شوروی تلاش زیادی کردند تا او را به عنوان تنها ادامه‌دهنده‌ی راستین آموزه‌های مارکس و انگلس قلمداد کنند. اصطلاح «مارکسیسم ـ لنینیسم» برای همین ساخته شد و «لنینیسم» را به جزیی جدایی‌ناپذیر از «مارکسیسم» تبدیل کردند و برای رفع ناسازگاری‌هایی که میان آموزه‌های مارکس و لنین وجود داشت، گفته شد که «لنینیسم» همان «مارکسیسم عصر امپریالیسم» است.

اما خود لنین در زمان حیاتش و در جریان مبارزات سیاسی، یک عملگرای تمام عیار بود. او برای رسیدن به هدف که چیزی جز کسب قدرت نبود، آماده بود در هر تز یا آموزه‌‌ی مارکسی تجدیدنظر کند و فراوان هم این کار را کرد. اگر مارکس گفته بود که مارکسیست نیست، لنین هم ـ بدون آنکه بگوید ـ هر جا لازم بود مارکسیست نبود؛ در آغاز کمی محتاط و هر چه پیش رفت بی‌پرواتر. دیدگاه‌های لنین در زمینه‌ی «تشکیلات انقلابیان حرفه‌ای»، آرای او درباره‌ی «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری» و امکان انقلاب پرولتری در یک کشور جدا و عقب‌مانده، و تفسیر ویژه‌ی او از «دیکتاتوری پرولتاریا»، با آموزه‌های مارکس همخوانی نداشت.

این به خودی خود بلامانع می‌بود اگر لنین همه‌ی اقدامات خود را برخاسته از آموزه‌های مارکسی و «انطباق آرای مارکس بر شرایط روسیه» قلمداد نمی‌کرد و در جدل‌های سیاسی خود، همه‌ی مخالفان را «مرتد»، «رویزیونیست»، «سازشکار»، «خائن به منافع طبقه‌ی کارگر» و «دشمن مارکسیسم» نمی‌نامید. رزا لوکزمبورگ، یکی از نظریه‌پردازان برجسته‌ی جنبش کارگری، در کتاب «انقلاب روسیه» به این موضوع پرداخته و نشان داده که لنین برای توجیه همه‌ی اقدامات خود ـ که بعضا دشواری‌های شرایط روسیه به او تحمیل کرده بود ـ «محمل تئوریک» می‌تراشید و آنها را به عنوان «الگوی درخشانی از اقدامات سوسیالیستی» به دیگر احزاب کارگری نیز تجویز می‌کرد.

برای مارکس پیش‌شرط تعیین‌کننده‌ی انقلاب و نیل به کمونیسم، مرحله‌ی تکامل اقتصادی جامعه و وجود آگاهی انقلابی پرولتاریا بود. اما لنین بر خلاف مارکس و مارکسیست‌های ارتدوکس، در عمل به اولویت اقتصاد بر سیاست و به اصطلاح اهمیت  «زیربنا» در مقایسه با «روبنا» توجهی نداشت. او معتقد نبود که آگاهی سیاسی و طبقاتی محصول خود به خودی قوانین تکامل تاریخی و اقتصادی است. به باور او سازمانی انقلابی متشکل از انقلابیان حرفه‌ای باید با ایجاد نظریه‌ی انقلابی و بردن آن به میان توده‌های پرولتاریا، چنین آگاهی‌ای را ایجاد کند.

لنین در سیاست عملی هم بارها به مصالحه و عقب‌نشینی‌هایی دست زد که روزگار به او تحمیل کرده بود. او نشان داد که مرد عمل است و هدفی جز حفظ قدرت ندارد. پیمان خفت‌بار صلح برست‌لیتوفسک با دولت‌های محور، سرکوب قیام ملوانان و مردم کرونشتات که خواهان دموکراتیزه کردن شوراها و پایان حکومت تک‌حزبی بودند و نیز کنار گذاشتن سیاست «کمونیسم جنگی» و تن دادن به طرح «نپ» برای تمرکززدایی در کشاورزی، تجارت و صنعت و لیبرالیزه کردن اقتصاد که لنین آن را به‌رغم مخالفت شدید بلشویک‌ها در حزب خود به کرسی نشاند، نشان داد که او برای حفظ قدرت حاضر است به هر اقدامی دست بزند و در هر ایده‌ای تجدیدنظر کند. به این اعتبار می‌باید آرا و اندیشه‌های لنین را صرفا تفسیری معین از آموزه‌ی مارکسی در کنار سایر تفسیرها ارزیابی کرد. در واقع لنین در نوشته‌های خود آموزه‌ی مارکسی را با اندیشه‌های سیاسی قرن نوزدهم روسیه پیوند می‌زند و این سنت‌های فکری در آثار او جاری هستند.

همزمان باید این موضوع را در نظر داشت که واقعیت سیاسی ـ اجتماعی روسیه‌ی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، هرگز و به هیچ صورتی بر آن پیش‌شرط‌هایی انطباق نداشت که مارکس برای امکان انجام یک «انقلاب پرولتری» لازم شمرده بود. نظام سیاسی روسیه‌ی تزاری یک سلطنت مطلقه بود و ثنویتی میان «قیصر» و «پاپ» نمی‌شناخت. بنابراین قدرت تزار هیچ حد و مرزی نداشت و کلیسایی نبود که به عنوان قدرتی معنوی آن را محدود کند. اشرافیت روسیه نیز که عمدتا از بزرگ‌مالکان تشکیل شده بود، هیچ قدرتی برای محدود کردن اتوکراسی تزاری نداشت. سلطنت مطلقه‌ در روسیه تا اوایل قرن بیستم با هیچ انقلابی دچار معارضه‌ی جدی نشده بود.

به موازات آن، صنعتی شدن روسیه تازه در مراحل آغازین خود بود. بورژوازی صنعتی روسیه مراحل جنینی خود را می‌گذراند و به عنوان یک طبقه‌ی اقتصادی با منافع سیاسی مستقل، هنوز به عنوان یک فاکتور قدرتمند در صحنه‌ حضور نداشت. بنابراین و با توجه به نو بودن روند صنعتی شدن در روسیه، پرولتاریای مزدبگیر صنعتی هم هنوز شکل نگرفته بود و برای اینکه بتواند یک نیروی انقلابی را تشکیل دهد هنوز خیلی ضعیف بود. این‌ پیش‌شرط‌ها دست لنین را از منظر آموزه‌های مارکسی می‌بست و باعث می‌شد که او هر جا که به بن بست می‌رسید، آنها را کنار بگذارد و آرای خود را جانشین آنها سازد.

تشکیلات «انقلابیان حرفه‌ای»

در میان آثار پرشمار لنین نوشته‌هایی وجود دارد که در مقایسه با دیگر نوشته‌های او برجسته‌تر است. ما از آن میان به «چه  باید کرد؟»، «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک»، «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری» و «دولت و انقلاب» نگاهی گذرا می‌افکنیم.

گفتیم که روسیه‌ی پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم از نظر ساختارهای اقتصادی و اجتماعی هنوز جامعه‌ای عمدتا کشاورزی بود که بزرگ‌مالکی در آن تسلط داشت. همین واقعیت نخستین سوسیالیست‌های روسیه را با این پرسش حیاتی روبرو کرده بود که آیا اساسا آن تحول انقلابی که مارکس برای جوامع صنعتی اروپای غربی و مرکزی پیش‌بینی کرده، برای روسیه هم اعتبار دارد یا نه و راه سوسیالیسم در روسیه چگونه خواهد بود؟

طبق آموزه‌های مارکسی در جوامع عقب‌مانده‌ای مانند روسیه نخست باید یک انقلاب بورژوایی با موفقیت مراحل خود را طی کند تا زمان انقلاب کارگری برای تحقق یک جامعه‌ی سوسیالیستی برای گذار به کمونیسم فرابرسد. مطابق این فرمول امکانات سوسیالیسم در روسیه عمدتا به درجه‌ی تکامل و آگاهی یک بورژوازی انقلابی وابسته بود. معنای این سخن برای انقلابیان روسیه این بود که موفقیت آنان به طبقه‌ای وابسته می‌شد که مطابق نظریه‌ی مارکس نهایتا دشمن طبقاتی آنان محسوب می‌شد.

لنین با تیزهوشی خطری را که از چنین تفسیری ناشی می‌شد تشخیص داده بود: خطر تسلیم! او با دیدگاه‌های سرگئی نچایف و پیوتر تکاچف، آنارشیست‌های روسیه و همرزمان باکونین آشنا بود که در درسنامه‌ای برای انقلابیان، ضمن ستایش از اقدام قهرآمیز انقلابی، حاملان «پروپاگاند از طریق عمل» را «انقلابیان حرفه‌ای» خوانده بودند. لنین این اصطلاح را وام گرفت و دیدگاه خود درباره‌ی «حزب پیشاهنگ» را در نوشته‌ای تحت عنوان «چه باید کرد؟» بر آن استوار ساخت.

لنین در این نوشته میان «عنصر خودانگیخته» و «عنصر آگاه» در روند انقلاب و از این گذرگاه میان «توده‌ی پرولتاریا» و «سازمان انقلابی واحد پرولتاریا» برای مبارزه‌ی طبقاتی تفاوت قائل می‌شود. در جایی که مارکس گفته بود روندهای مشروط به اقتصاد تمرکز، انباشت و فلاکت در جامعه‌ی بورژوایی، توده‌های پرولتاریا را در یک روند خودآگاهی به وحدت پرولتاریا رهنمون می‌شوند، لنین طور دیگری استدلال می‌کند. به باور او پرولتاریا با اتکا بر نیروی خود قادر به دستیابی به آگاهی انقلابی نیست و نمی‌تواند خود را بطور انقلابی به شیوه‌ای سازماندهی کند که از طریق انقلاب به دیکتاتوری کل پرولتاریا دست یابد. پرولتاریا به مثابه توده‌ی پرولتاریا با تکیه بر نیروی خود، یعنی به صورت خودانگیخته فقط قادر است سندیکایی بیندیشد، سازمان یابد و عمل کند. یعنی فقط برای بهبود شرایط کار و زندگی و دستمزد گروه‌های منفرد پرولتاریا مبارزه می‌کند و باید برای افزایش شانس موفقیت خود، اساس نظم موجود را بپذیرد. به این اعتبار باید رقیب خود یعنی صاحبان سرمایه را به عنوان شریکی جهت دستیابی به سازش بپذیرد.

لنین بر این پایه معتقد بود که پیکار سازمان‌یافته‌ی سندیکایی، عنصری برای تثبیت و حفظ جامعه‌ی بورژوایی است و پرولتاریایی که سندیکایی مبارزه می‌کند، به رسالت انقلابی خود جامه‌ی تحقق نمی‌پوشاند. اما پرسش این است که چه کسی باید پرولتاریا را به آگاهی برساند تا بتواند رسالت انقلابی خود را تحقق بخشد؟ پاسخ لنین چنین است: سازمان سیاسی پرولتاریا، یعنی سوسیال دموکراسی به مثابه یک حزب پرولتری. اما این حزب نمی‌تواند یک حزب توده‌ای باشد، بلکه باید خود را به عنوان آوانگارد یعنی پیشاهنگ پرولتاریا بفهمد. چنین پیشاهنگی عمدتا از روشنفکرانی متشکل شده که دارای آگاهی رادیکال انقلابی هستند؛ یعنی آن آگاهی‌ای که در واقع باید پرولتاریا داشته باشد، اما با اتکا بر نیروی خود نمی‌تواند داشته باشد. به باور لنین، چنین حزبی از نظر تاریخی این رسالت را دارد که پرولتاریا را در پیکار انقلابی‌اش رهبری کند و آن را مادامی که هنوز به آگاهی واقعی انقلابی دست نیافته، در جریان این پیکار آموزش دهد و به نیابت او به عمل دست بزند.

لنین خواستار آن می‌شود که سوسیال دموکرات‌ها به میان همه‌ی طبقات مردم و محافل گوناگون اجتماعی ـ حتی روشنفکران بورژوایی ـ بروند و سربازگیری کنند. ایده‌آل او سازمانی شبه‌نظامی با انضباطی آهنین بود که به احزاب کارگری اروپای غربی شباهتی نداشت. در واقع لنین می‌خواست کاستی سازمان‌یافتگی و کمبود آگاهی پرولتاریای روسیه را با یک گروه کوچک توطئه‌گر و برانداز در راس حزب جبران کند، گروهی که حرفه‌ی افراد آن چیزی جز فعالیت انقلابی نیست، تا از این طریق بتوان رژیم تزاری را در روسیه سرنگون کرد.

ایده‌‌ی لنین برای ایجاد تشکیلاتی از انقلابیان حرفه‌ای هم در حزب سوسیال دموکرات روسیه و هم در میان منتقدان فکری با مخالفت‌های شدیدی روبرو شد. مخالفان نظری لنین او را به «بلانکیسم» و «ژاکوبنیسم» متهم می‌کردند و معتقد بودند که او با اراده‌گرایی در پی قبضه‌کردن زودرس قدرت است. بسیاری از سوسیال دموکرات‌ها نیز در پشت این ایده، قدرت‌طلبی شخصی لنین را می‌دیدند. این اختلافات سرانجام باعث انشعاب در حزب سوسیال دموکرات روسیه شد.

«دیکتاتوری دموکراتیک»

هنگامی که در ژانویه‌ی ۱۹۰۵ نخستین انقلاب روسیه آغاز شد، بلشویک‌ها در لندن کنگره‌ای برگزار کردند. این کنگره قطعنامه‌ای صادر کرد که در آن اعلام شده بود، ایجاد یک جمهوری دموکراتیک در روسیه برای مبارزه‌ی پرولتاریا جهت رسیدن به هدف نهایی سوسیالیسم ضروری است، اما این جمهوری فقط می‌تواند نتیجه‌ی یک قیام پیروزمند مردمی باشد. از این انقلاب یک دولت موقت انقلابی سر برخواهد آورد که باید مجلس موسسان را فرابخواند. اما همه‌ی این‌ها به معنی تقویت بورژوازی است و به همین دلیل ضروری است که طبقه‌ی کارگر تصورات مشخص خود را از جریان انقلاب ارائه دهد.

لنین در همان زمان برای دفاع از این قطعنامه نوشته‌ای منتشر کرد به نام «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک». او در این اثر خاطر نشان ساخت که فقط مردم، یعنی پرولتاریا، دهقانان و خرده‌بورژوازی شهر و روستا این نیرو را دارند که بر تزاریسم غلبه کنند. لنین همچنین یادآور شد که پیروزی بر تزاریسم وقتی تعیین‌کننده خواهد بود که حاملان انقلاب یک دیکتاتوری متکی بر قدرتی مسلح ایجاد کنند. به باور او با این یا آن نهاد صلح‌آمیز نمی‌توان به چنین هدفی دست یافت، زیرا تحولاتی که پرولتاریا و دهقانان خواستار آن هستند بی‌تردید با مقاومت بزرگ‌مالکان، بورژوازی بزرگ و تزاریسم روبرو خواهد شد. شکستن این مقاومت و دفع حملات ضدانقلاب بدون این دیکتاتوری ناممکن است.

لنین همچنین تصریح کرد که این دیکتاتوری نمی‌تواند یک دیکتاتوری سوسیالیستی باشد، بلکه یک «دیکتاتوری دموکراتیک» است که به بنیادهای سرمایه‌داری دست نمی‌زند و حداکثر به بازتقسیم زمین‌ به سود دهقانان و یک «دموکراتیسم پیگیر و کامل تا جمهوری» دست خواهد زد. فراتر از آن می‌تواند به نظام ارباب رعیتی در روستا پایان دهد و اقداماتی برای بهبود وضع معیشتی کارگران کارخانه‌ها انجام دهد و شاید هم بتواند شعله‌ی انقلاب را به اروپا منتقل کند.

لنین تاکید کرد که با این همه چنین اقداماتی نمی‌تواند از یک انقلاب بورژوایی، انقلاب سوسیالیستی بسازد. به همین دلیل او از یک «دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان» صحبت می‌کند. اینکه یک انقلاب بورژوایی برای پرولتاریا سودمند است، برای لنین جای تردید نداشت و او خاطر نشان می‌کند که با توجه به درجه‌ی ناچیز سازماندهی  توده‌های مردم و کمبود آگاهی طبقاتی راه دیگری هم وجود ندارد. اما ترکیبی که لنین از یک انقلاب بورژوایی با سرکردگی پرولتاریا و برآمد یک حکومت «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا و دهقانان»  مطرح می‌کند، دوپهلو، مبهم و ناروشن است. او که همواره به قدرت چشم دوخته، می‌خواهد سازشی میان این دو برقرار کند. تفسیر او در این زمینه دست‌کم از منظر آموزه‌های مارکسی کاملا غیرارتدوکس است.

لنین به این پرسش که آیا حزب پرولتاریا باید در انقلابی در مرحله‌ی بورژوا ـ دموکراتیک و در جامعه‌ای عقب‌مانده قدرت را به دست گیرد، پاسخ مثبت می‌دهد. به باور او اگر چه این انقلاب در مرحله‌ی بورژوا ـ دموکراتیک است، ولی نباید دچار تقدیرگرایی شد، زیرا پرولتاریای روسیه می‌تواند با کمک دهقانان سرکردگی این انقلاب را در دست گیرد و آن را به یک انقلاب سوسیالیستی اعتلا بخشد. لنین حتی در آن سال‌ها نیز طرح انقلاب سوسیالیستی را در سر می‌پروراند و صورت‌بندی اقتصادی ـ اجتماعی را که مارکس بر آن تاکید کرده بود، نادیده می‌انگارد.

آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری

هنگامی که احزاب سوسیال دموکرات اروپا با شروع جنگ جهانی اول بطور یکپارچه به مخالفت با این جنگ برنخاستند و بعضا به دفاع از دولت‌های خود پرداختند، لنین دچار سرخوردگی شد. او جزو کسانی بود که شعار تبدیل «جنگ امپریالیستی میان دولت‌های اروپایی»، به «جنگ داخلی علیه این دولت‌ها» را مطرح می‌کرد. لنین در بهار سال ۱۹۱۶ در اوج جنگ جهانی اول، کتابی نوشت تحت عنوان «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری». او در این اثر با استفاده از تعابیر جان هابسن، رودلف هیلفردینگ و رزا لوکزمبورگ درباره‌ی «امپریالیسم»، دیدگاه‌های خود از این مفهوم را ارائه کرد.

لنین در این اثر می‌خواهد نقد مارکس بر سرمایه‌داری را با نقد امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری ژرفش بخشد. برای او امپریالیسم آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری پیش از پیروزی کمونیسم است. به دیگر سخن، امپریالیسم دوره‌ی «پوسیدگی» و «زوال‌یابندگی» سرمایه‌داری و «آستانه‌ی انقلاب پرولتری» است. او همچنین امپریالیسم را مرحله‌ی «سرمایه‌داری انحصاری» می‌داند که از طریق تمرکز تولید در عالی‌ترین سطح، تصاحب منابع مواد خام جهان توسط سرمایه‌داران انحصاری، تمرکز سرمایه نزد معدودی از بانک‌های بزرگ، صدور سرمایه به جای کالا و سیاست استعماری مشخص می‌شود.

سرمایه‌داری انحصاری از این نظر با سرمایه‌داری غیرانحصاری متفاوت است و مرحله‌ی رشد دیگری را نشان می‌دهد که از گذرگاه ایجاد انحصارها (مونوپل‌ها)، قوانین بازار یعنی رقابت آزاد را از اعتبار ساقط می‌کند. از آنجا که سرمایه‌داری انحصاری، در عالی‌ترین شکل خود به مثابه «امپریالیسم انحصاری دولتی»، عالی‌ترین تمرکز قدرت اقتصادی و سیاسی را به نمایش می‌گذارد، لازم است که با یک انقلاب سوسیالیستی اختیار انحصار از بورژوازی سلب و به پرولتاریا واگذار شود تا گذار به کمونیسم را محقق سازد.

لنین خاطر نشان می‌سازد که تقسیم سرزمین‌های جهان توسط کشورهای بزرگ سرمایه‌داری پایان یافته و این قدرت‌ها از کشورهای تسخیرشده ثروت‌های هنگفتی به دست آورده‌اند. آنها از این طریق موفق شده‌اند قشرهای فوقانی طبقه‌ی کارگر را با رشوه تطمیع کنند و «اشرافیت کارگری» را به طرفداری از نظام سرمایه‌داری برانگیزند. لنین احزاب سوسیال دموکراتی را که از جنگ امپریالیستی پشتیبانی کردند به «سوسیال شووینیسم» متهم می‌کند و آنها را احزابی می‌نامد که در حرف سوسیالیست و در عمل ناسیونالیست ‌افراطی‌اند. کاربرد مفاهیم «سوسیال شوینیسم» و «اشرافیت کارگری» توسط لنین، برای تصریح این موضوع است که وظیفه‌ی انقلاب کارگری بر دوش پرولتاریای کشورهای از نظر صنعتی عقب‌افتاده‌تر مانند روسیه افتاده است. لنین همچنین ابراز امیدواری می‌کند که جنگ امپریالیستی میان قدرت‌های بزرگ، سرانجام به نابودی سرمایه‌داری بینجامد.

کتاب امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله‌ی سرمایه‌داری، فراسوی دیدگاه‌های نظری که در آن مطرح می‌شود، بیش از هر چیز این هدف را دنبال می‌کند که نه فقط امکان، بلکه احتمال یک انقلاب سوسیالیستی در کشوری جداگانه و عقب‌مانده چون روسیه را در «عصر امپریالیسم» مطرح کند. مارکس و انگلس در آموزه‌های خود تصریح کرده بودند که انقلاب سوسیالیستی فقط به صورت زنجیره‌ای از انقلاب‌های پیوسته، آن هم در کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری ممکن است. اما به باور لنین، سرمایه‌داری انحصاری دولتی، راهگشای کمونیسم است. بهره‌کشی از جهان توسط کشورهای امپریالیستی، توده‌های تحت ستم را بسیج می‌کند. مناسبات قدرت میان دولت‌های امپریالیستی در دراز مدت نمی‌تواند با ثبات بماند و صلح فقط تنفسی میان دو جنگ است. با انقلاب توده‌ها باید ضعیف‌ترین حلقه‌ی زنجیر امپریالیستی را شکست و لنین این حلقه‌ی ضعیف را روسیه‌ی تزاری می‌دانست.

از این منظر نخستین انقلاب می‌توانست در کشوری چون روسیه و سپس در کل جهان صورت پذیرد. اما از آنجا که روسیه در جرگه‌ی کشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری نبود، لنین تصریح می‌کرد که انقلاب در روسیه نباید در مرحله‌ی یک «انقلاب بورژوایی» متوقف بماند، بلکه باید به یک انقلاب سوسیالیستی فراروید. لنین از «لیبرال‌ها» بیزار بود و این موضوع را بارها در آثار خود بیان کرده بود.

«دولت و انقلاب»

در فاصله‌ی انقلاب فوریه‌ی ۱۹۱۷ در روسیه تا زمان قدرت‌گیری بلشویک‌ها در ماه اکتبر همان سال، دو تلاش برای سرنگونی «دولت موقت» در روسیه شکست خورد و لنین در ماه ژوئیه ناچار شد به فنلاند بگریزد. او از این فرصت استفاده کرد و توانست کار تحریر یک اثر ناتمام خود به نام «دولت و انقلاب» را به پایان برساند که معمولا آن را مهم‌ترین نوشته‌ی لنین می‌دانند. بویژه از آن جهت که این اثر بعد از قدرت‌گیری بلشویک‌ها در اکتبر ۱۹۱۷ منتشر شد و به جایگاه برنامه‌ای برای ساختمان «نخستین جامعه‌ی نوین سوسیالیستی در جهان» ارتقا یافت.

بطور ساده می‌توان این کتاب را در سه تز خلاصه کرد: ۱ـ لنین تلاش می‌کند ثابت کند که اگر آموزه‌های مارکس و انگلس درست فهمیده شود، حاوی این رهنمود روشن است که باید دولت سابق (دولت بورژوایی) را به گونه‌ای آشتی‌ناپذیر منهدم کرد؛ ۲ـ لنین خواستار شکل حاکمیتی برای دوره‌ی گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم می‌شود که وظیفه‌ی اصلی آن باید همین انهدام دولت بورژوایی باشد، او چنین حکومتی را «دیکتاتوری پرولتاریا» می‌نامد؛ ۳ـ لنین درباره‌ی اصول اساسی نظم نوین تاملاتی انجام می‌دهد و نظراتی عرضه می‌کند.

دشواری کار لنین در آنجا بود که مارکس به عنوان خالق «سوسیالیسم علمی»، نظریه‌ای درباره‌ی دولت پس از انقلاب برجای نگذاشته بود. همین خلا باعث شده بود که میدان گسترده‌ای برای تعابیر و تفاسیر در این زمینه باز شود که افرادی چون کائوتسکی و دیگر سوسیال دموکرات‌های آلمانی تلاش کرده بودند آن را با تزهای خود پر کنند. اما لنین همه‌ی این تزها را «تحریف» آموزه‌های مارکسی می‌دانست و می‌خواست تفسیر خود از ماهیت دولت و دیکتاتوری پرولتاریا را ارائه دهد.

لنین در اثر خود دولت را «سازمان قهر برای سرکوب یک طبقه» تعریف می‌کند. به باور او آموزه‌ی «پیکار طبقاتی» بطور ضرورتمند باعث به رسمیت شناختن «حاکمیت سیاسی پرولتاریا و دیکتاتوری آن» می‌شود؛ یعنی قدرتی که پرولتاریا با هیچ نیرویی تقسیم نمی‌کند و بر قهر توده‌های مسلح استوار است. پس اگر پرولتاریا بخواهد مقاومت بهره‌کشان را سرکوب کند و دولت آنان را درهم شکند تا توده‌های وسیع مردم یعنی دهقانان، خرده‌بورژوازی و نیمه‌پرولتاریا را رهبری کند و اقتصاد سوسیالیستی به راه اندازد، به قدرت دولتی (دولت پرولتری) نیازمند است.

لنین در این اثر همچنین با الهام از آرای انگلس بطور مبسوط به موضوع «زوال دولت» می‌پردازد. به باور او، دولت پرولتری را نمی‌توان بدون انقلاب قهرآمیز جانشین دولت بورژوایی کرد. انقلاب سوسیالیستی در صدد آن است که به بهره‌کشی و سلطه‌ی طبقاتی پایان دهد و اگر دولت را ابزار سرکوب یک طبقه بدانیم، باید بپذیریم که کارکرد و حقانیت دولت در یک جامعه‌ی بی‌طبقه بلاموضوع می‌شود. پس این دولت بورژوایی نیست که زوال می‌یابد، بلکه چنین دولتی توسط انقلاب پرولتری منهدم می‌شود. آنچه زوال می‌یابد، خود دولت پرولتری است که در مرحله‌ی انقلاب سوسیالیستی (یعنی فاز اول کمونیسم) تدریجا به سوی زوال می‌رود. از نظر لنین اما این گام وقتی عملی خواهد شد که انسان‌ها به پیروی از قواعد اساسی زندگی اجتماعی عادت کرده باشند و کار خود را چنان خلاقانه انجام دهند که آزادانه مطابق ظرفیت‌ها و توانایی‌های خود کار کنند. روشن است که برای رسیدن به چنین هدفی، باید راهی بسیار طولانی پیموده شود.

گفتنی است که مارکس نیز از فرمول «دیکتاتوری پرولتاریا» استفاده کرده بود. او این مفهوم را از لویی بلانکی، انقلابی فرانسه در قرن نوزدهم وام گرفته بود که از آن یک «دیکتاتوری آموزشی برای پرولتاریا» را می‌فهمید. مارکس نیز یک چنین دیکتاتوری‌ای را لازم می‌شمرد، اما آن را برای یک دوره‌ی کوتاه گذار مطرح کرده بود. برای مارکس سوسیالیسم انقلابی، انقلابی مداوم و دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا، به مثابه یک دوره‌ی گذار ضروری، جهت از بین بردن تفاوت‌های طبقاتی است. مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را دیکتاتوری اکثریت جامعه و در واقع گسترده‌ترین نوع دموکراسی‌ می‌دانست.

لنین هم مانند مارکس دولت را نتیجه‌ی تضادهای طبقاتی و دولت بورژوایی را ابزار بهره‌کشی سرمایه‌داری و بنابراین دشمن پرولتاریا و جامعه‌ی بی‌طبقه می‌داند. از دیدگاه او به همین دلیل «کمونیسم» و «دولت» با هم ناسازگارند و دولت در کمونیسم زوال می‌یابد. اما لنین رابطه‌ی دولت و انقلاب را به گونه‌ی دیگری می‌نگرد. به باور او پرولتاریا برای نیل به کمونیسم نخست باید قدرت را تصاحب کند. بنابراین باید‌ از دولت و ابزارهای قدرت آن برای درهم شکستن دولت بورژوایی و سرکوب کردن طبقه‌ای که تا کنون حاکم بوده استفاده کند.

از دیدگاه لنین، عصر انقلاب، عصر دیکتاتوری پرولتاریا است، یعنی عصری است که پرولتاریا برای حاکمیت خود به ابزار دولت برای اعمال قهر متوسل می‌گردد. لنین دموکراسی پارلمانتاریستی را برای چنین عصری رد می‌کرد، زیرا او حتی پیشرفته‌ترین جمهوری‌های مبتنی بر دموکراسی پارلمانتاریستی را «دموکراسی ظاهری» و ماهیتا «دیکتاتوری بورژوایی» می‌داند. از دیدگاه لنین، پارلمان‌های کشورهای سرمایه‌داری «مراکزی برای پرگویی و روده‌درازی جهت فریب‌ مردم» هستند و بنابراین وظیفه‌ی پرولتاریا «درهم‌ شکستن دستگاه دیوان‌سالاری سابق» است. او در این زمینه به «تجربه و آزمون کمون پاریس» به عنوان بدیلی برای دموکراسی پارلمانتاریستی اشاره می‌کند.

لنین تصریح می‌کند که «ریاست‌مآبی» خاص دستگاه دیوان‌سالاری بورژوایی، باید جای خود را به «فرمانبری از پیشاهنگ پرولتاریا» بدهد و حزب کارگری، پیشاهنگ پرولتاریا را پرورش داده تا بتواند زمام امور را به دست گیرد و مردم را به سوی سوسیالیسم رهنمون شود. دیدگاه‌ لنین درباره‌ی تشکیلات انقلابیان حرفه‌ای و جانشین کردن «پیشاهنگ پرولتاریا» به جای «کل پرولتاریا» در تز او درباره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا نیز بازتاب می‌یابد. در واقع رگه‌ی نیرومندی از اندیشه‌های او در «چه باید کرد؟» را می‌توان در «دولت و انقلاب» بازیافت؛ جایی که لنین تصریح کرده بود دیکتاتوری پرولتاریا نمی‌تواند به معنی حاکمیت کل پرولتاریا باشد، چرا که کل پرولتاریا می‌تواند به آسانی به دامان رفورمیسم بغلتد، یعنی آگاهی بی‌قیدوشرط طبقاتی خود را از دست بدهد، تازه اگر به چنین آگاهی طبقاتی‌ای رسیده باشد.

برای لنین دموکراسی واقعی به مثابه داشتن آزادی‌ها و حقوق برابر برای همگان فقط با دستیابی به کمونیسم میسر می‌شود؛ یعنی آن نظام اجتماعی که در آن دولت به مثابه نهاد قهر و جبر بلاموضوع شده باشد. الغای دموکراسی بورژوایی توسط انقلاب پرولتری با چشم‌انداز کمونیسم، بطور بلافصل به گسترش دموکراسی نمی‌انجامد، بلکه بر عکس، پیش‌شرط مرحله‌‌ای میانی به نام دیکتاتوری انقلابی پرولتاریاست که مشخصه‌ی اصلی آن این است که در آن دولت نیز باید بطور اجتناب‌ناپذیر به شیوه‌ای تازه (برای پرولتاریا و تهیدستان) دموکراتیک باشد و(علیه بورژوازی) دیکتاتوری.

این سخن لنین حاوی نظر تازه‌ای نیست و چیزی را روشن نمی‌کند. اما از آنجا که اعمال این «شیوه‌ی تازه‌ی دموکراسی و دیکتاتوری همزمان» طبق نظریه‌ی خود لنین درباره‌ی حزب انقلابی، نمی‌تواند از «دیکتاتوری کل پرولتاریا» ناشی باشد، بلکه از طرف «حزب انقلابی پیشاهنگ پرولتاریا» اعمال می‌شود، می‌توان نتیجه گرفت که برای این دوره‌ی طولانی گذار انقلابی، این «شیوه‌ی تازه از دموکراسی و دیکتاتوری»، در مناسبت میان پرولتاریا و حزب پیشاهنگ پرولتاریا نیز باید اعتبار داشته باشد. پیامدهای فاجعه‌بار چنین پراتیکی بعدها در دولت شوروی خود را به تمامی آشکار ساخت و به این اعتبار شاید بتوان گفت که سیاست‌های عملی دولت لنینی بیش از «دولت و انقلاب»، بر  «چه باید کرد» استوار شد.

برای بلشویک‌ها بعد از قدرت‌گیری آنان در اکتبر ۱۹۱۷، ترور و سرکوب نه فقط ابزار، بلکه از همان آغاز به اصول ساختاری حکومت تبدیل شد. آنان در عمل نشان دادند که نه حاضرند از این ابزار چشم‌پوشی کنند و نه علاقه‌ای به این کار دارند. از تحولی که تحت رهبری لنین در روسیه به وقوع پیوست، نخستین رژیم توتالیتر قرن بیستم سربرآورد. دولت لنینی تدریجا به سوی زوال نرفت، بلکه بر عکس به هیولایی بوروکراتیک تبدیل شد که با یک سیستم مخوف پلیسی همه چیز و همه کس را می‌پایید و هر صدای مخالفی را خفه می‌کرد. شاید نتوان سیاست لنین و استالین را کاملا یکسان گرفت. اما عناصر مهمی از الگوی استالینی یک حکومت توتالیتر در شوروی، نزد لنین هم موجود بود و بخشی از بنیادهای نظام استالینی، در زمان لنین ساخته شد.

در همین زمینه

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • امیر

    شما نه با آخرین انسان سخن میگوید و نه با بشری که از طریق چشم میشوند. شما خودتان با خودتان و برای خودتان حرف می زنید و مطلب می نویسید (فقط خدا میداند به چندین و چند نام مختلف) حوصله تان هم که سر میرود , برای خود مخاطب جدید (که در هیچکدام از کامنتهای بلاگ حضور ندارد) اختراع می کنید! خود گویی و خود خندی عجب شخص هنرمندی. موفق باشید.

  • بردیا

    به گمانم ، جواب آقا جواد محترم را تا هفته دیگر ، در این صفحه بخوانم ، به هر جهت از تلاش و کوشش ممیز محترم سپاسگزارم من الله توفیق

  • بردیا

    با عرض معذرت ، بجای اسمم ، نام آقا جواد محترم را نوشتم ، با از آقا جواد معذرت میخواهم

  • جواد

    من از آقا جواد میپرسم ، در ازای آن تمام کامنت های کاربران ، در صفحه می آید الا ، سوال من و جواب آقا جواد . البته من و آقا جواد قصد اساعه ادب نداریم. اما گمان میکنم ایشان حق دارند

  • بردیا

    من دیروز در پستم دو مرجع از صفحه زمانه داده بودم ، حالا میبینم که حذف شده است ، آنها دو مقاله از همین صفحه بوده ؟؟؟؟؟!!! ، اینطور که پیداست آقا جواد حق دارد. مطلب از خودتان بوده ، مطلبی که یکی حدود ۴ یا ۵ سال پیش چاپ شده و یکی حدود یک سال پیش

  • بردیا

    من دیروز ، در اینجا پستی گذاشتم ، تا الان خبری از آن نیست !!!!!؟

  • بردیا

    *** شاید اشاره به این نکته مفید باشد . مترجم محترم ( آقای آشوری در کتاب چنین گفت زرتشت) برای ترجمه واژه Bildung ، لغت فرهنگ را بکار برده اند( در پست قبلی من ) . اگر این بخش از ترجمه ایشان را یک آلمانی از فارسی به زبان خودش ترجمه کند ، متن از هدف و محتوای خودش دور میشود . لغت Bildung به معنی “ پرورش “ است . در تفکر آلمانی همانطور که پرفسور Dieter Lenzen پداگوگ و متخصص پرورش ، به درستی اشاره میکند پرورش در خانواده شکل میگیرد و آموزش در مدرسه . از آنجایی که در ادبیات ِ فکری ایرانیان پرورش مدّ نظر نیست ، چرا که اگر بود ( بدون اثبات مدعای کسی تهمت دروغگو بودن در کار نبود ) . در پرورش آلمانی اگر نظری “ثابت “ شود که اشتباه است به صاحب نظر تهمت دروغگویی نمیزند ، بلکه میگویند شما اشتباه میکنی . از همین جا میتوان متوجه شد که استاد آشوری چاره ای بجز استفاده از واژه “ فرهنگ “ نداشته . و باز از همین جا آشکار میشود که ترجمه از یک زبان به زبان دیگر تا چه میزان از ریزش محتوا و هدف متن اصلی میتواند خالی شود . دو مقاله بالا در همین صفحه روشنگر و مفید هستند. برخی از مراجع فقط جهت این بود که همانند زرتشت با غرور ِ آخرین انسان سخن گفته باشم. چرا که قبل از آن نمیدانستم که آیا با آخرین انسان سخن میگویم یا با بشری که از طریق چشم میشوند!!!

  • بردیا

    */sozialistischeklassiker2punkt0/lenin/thematische-unterverzeichnisse*/ در آدرس خنثی شده بالا تمام مکاتبات و خاطرات لنین با سال شمار درج شده است . آن را بخوانید و ثابت کنید که لنین در راه مسکو در روزنگارش چنین حرفی نزده . اگر نتوانید ثابت کنید ، شما به نویسنده محترم و من تهمت دروغگویی زده اید . و این کار را به تعبیر نیچه آخرین انسان میکند.

  • بردیا

    “Als Zarathustra diese Worte gesprochen hatte, sahe er wieder das Volk an und schwieg. »Da stehen sie«, sprach er zu seinem Herzen, »da lachen sie: sie verstehen mich nicht, ich bin nicht der Mund für diese Ohren. Muss man ihnen erst die Ohren zerschlagen, dass sie lernen, mit den Augen hören. Muss man rasseln gleich Pauken und Busspredigern? Oder glauben sie nur dem Stammelnden? Sie haben etwas, worauf sie stolz sind. Wie nennen sie es doch, was sie stolz macht? Bildung nennen sie's, es zeichnet sie aus vor den Ziegenhirten. Drum hören sie ungern von sich das Wort »Verachtung«. So will ich denn zu ihrem Stolze reden. So will ich ihnen vom Verächtlichsten sprechen: das aber ist der letzte Mensch.« زرتشت چون این سخنان را بگفت ، باز در مردم نگریست و خاموش شد. آنگاه با دِل خود گفت : اینان می ایستند و میخندند. اینان مرا در نمی یابند. من دهانی بهر این گوش ها نیستم. آیا نخست میباید گوش هاشان را فروکوفت تا بیاموزند که از راه ِ چشم بشنوند؟ یا می باید همچون کُوس واعظان ِ توبه غریو برکشید ؟ یا اینان تنها گُنگان را باور دارند!؟ اینان را چیزی ست که بدان میبالند. چه مینامند آن مایه یِ به خود بالیدن را ؟ “ فرهنگ “ می نامند اش و همان است که ایشان را از بُز چرانان برتر می نشاند. از ین رو ، دوست نمیدارند که واژه یِ “ خوار “ را درباره یِ خویش بشنوند. پس من با غرور ِشان سخن خواهم گفت . پس من از خوار شمردنی ترین کسان با ایشان سخن خواهم گفت : و آن واپسین انسان است !

  • امیر

    آقای بردیا با سپاس از ذکر این منابعی که در اینجا به اشتراک گذاشته اید. اما هیچکدام از اینها ربطی به پیش فرض اینکه لنین نوشته باشد که: "در اروپا جایی برای من نیست اما این را یقین دارم که در حال حاضر موقعیت برای من در مسکو کاملا ‌ مناسب است." ندارد. (شایان توجه است که هر کسی که چنین عبارت جعلی را به لنین نسبت داده است از یاد برده است که اتفاقا مسکو در بخش اروپایی روسیه است, دومین شهر بزرگ اروپا). مصداقی به اینکه: دروغگو کم حافظه می شود. به هر رو, برویم سراغ "منابع": منبع اول یکی از بدترین نوشته های لنین است. تمام اهمیت "تزهای آوریل" در این نکته نهفته است که لنین در ۱۹۱۷ یک تحول عمیقا کیفی فلسفی, سیاسی داشت. مندرج کردن یکی از ضعیف ترین کتابهای "فلسفی" لنین, فقط نشان میدهد که نه توجهی به نکته من شده و نه هیچ توجهی به محتوی تحولات فلسفی,سیاسی لنین. منبع دوم که اصلا معلوم نیست یک کانال است, یا کتاب, یا...که در هر صورت باز هم هیچ ربطی به آن نوشتهء فرضی لنین ندارد. منبع سوم, مقاله ای از "نیویورک تایمز" و تکرار یک تهمت ابلهانه ای است که اولین بار, در ۱۹۱۷, از سوی خود کرنسکی مطرح شده بود. لنین مامور آلمان نبود , لنین مامور و سرباز انترناسیونالیزم پرولتری و انقلاب جهانی کارگری بود. که البته از ۱۹۰۴ تا ۱۹۱۴ (حداقل در حرف و در قطعنامه های مصوبه) تمامی "انترناسیونال دو" نیز قرار بود که مامور و سربازان انترناسیونالیزم پرولتری و انقلاب جهانی کارگری باشند, اما توزرد از اب درآمدند. در عکس العمل به این خیانت پیشگی بود که لنین, روزا لوکزامبورگ, تروتسکی, لیبنخت و قلیلی دیگر کماکان بر اصول خویش ایستادند و پافشاری کردند. بر اثر چنین فرایندی بود که لنین از مامور و سرباز انترناسیونالیسم پرولتری و انقلاب جهانی کارگری تبدیل شد به رهبر و پیشوای انترناسیونالیزم پرولتری و انقلاب جهانی کارگری. منبع چهارم هم که واقعا اگر به اشتراک گذاشته نمیشد, سنگینتر بود. "انتقاد" جانور کثافتی مانند پوتین به شخصیتی تاریخی مانند لنین بیشتر حکایت آن مثال ایرانی است که: "آنکه به ما نر... بود کلاغ کو. دریده بود!" به هر رو بنظر می رسد که ما هر دو (حداقل در ظاهر امر) به زبان فارسی مطلب می نویسیم, اما مثل اینکه از دو زبان مختلف استفاده می کنیم! با احترام

  • سیامک صبوری

    در مقابل خط و نظرات این نوشته، به مقاله زیر رجوع کنید ***

  • بردیا

    من دیروز در زیر درخواست شما ، مراجعی که تقاضا کرده بودید را گذاشتم ، اینکه چرا اینجا ظاهر نشده ، نمیدانم ، اما در مجموع منابعی که نویسنده محترم در مقاله اش استفاده کرده ، من هم به آنها دسترسی داشتم . شاید راه کوتاهتر و موثرتر ، در خواست از نویسنده محترم باشد. امیدوارم حمل بر بی توجهی نکرده باشید.

  • بردیا

    برخی از منابع: marxists[dot]org: Materialism and Empirio-Criticism Critical Comments on a Reactionary Philosophy ************ Arte Kanal: Philosophie for all ************ New York Time: Was Lenin a German Agent? ********** The Guardian: Vladimir Putin accuses Lenin of placing a 'time bomb' under Russia

  • امیر

    جناب بردیا بسیار بعید است که لنین چنین نکتهء پرتی را در مورد موقعیت خود در روسیه نوشته باشد, چون خود او (حتما بهتر از هر کسی می دانست) که مواضع و اصولی را که وی به محض ورود به روسیه در پی مطرح کردن آنان بود برای همگان ناآشنا, غیر مترقبه و عجیب خواهد بود, (تزهای آوریل). حتا یکنفر هم در پتروگراد با نظریات جدید لنین موافق نبود (به جز تروتسکی و الکساندرا کولنتای, که هیچکدام از این دو نیز, در آنزمان. در پتروگراد حضور نداشتند). رجوع شود به مقالهء: ‘ منطق هگل’ تا ایستگاه فنلاندی در پتروگراد, نوشتهء میشل لووی. در سالهای اخیر میزان زیادی تحقیقات به غایت مبتذل و پیش پا افتاده در مورد لنین انجام شده است, بیشتر با هدف خنثی کردن شخصیت تاریخی وی. مانند این "تحقیق" در مورد اینکه لنین چه میخورده و رژیم تغذیه اش چگونه بوده است! WHAT LENIN ATE Carter Elwood *** قبل از اعتماد کردن به گزارش یا خبری (خصوصا در مورد موضوعات و اشخاصی که رسانه های جریان عمومی ضد آن هستند, مانند لنین و بلشوویکها), بد نیست که منبع آن بررسی, بازبینی , وارسی و بازسنجی شود. وگرنه نتیجه چیزی نیست جز بازتولید و انباشت تحریف های تاریخی. با احترام

  • "ﮔﺴﺴﺖ ﻟﻨﻴﻦ از ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ ﻋﺎﻣﻴﺎﻧﻪ"

    از "منطق هگل" تا ايستگاه فنلاند در پتروگراد نوشته: ميشل لووي ترجمه: ح. مرتضوي --------------------------------------------------------------------- "آدمي كه چنين مزخرفاتي به هم ببافد، خطرناك نيست." استاتكويچ- سوساليست-آوريل ۱۹۱۷ "اينها هذيان است، هذيانهاي يك بيمار رواني!" بوگدانف- منشويك- آوريل ۱۹۱۷ "اينها خواب و خيالهاي احمقانه است..." پلخانف- منشويك-آوريل ۱۹۱۷ "سالها جاي باكونين در انقلاب روسيه خالي بود حالا لنين جاي او را گرفته است." گلدنبرگ- بلشويك سابق-آوريل ۱۹۱۷ "رفيق لنين در آن روز چهارم آوريل حتي در صفوف ما نيز هواداري نيافت. از نظر ما طرح كلي لنين قابل قبول نيست زيرا از اين پيشفرض شروع ميكند كه انقلاب دموكراتي بورزوايي خاتمه يافته است و دگرگوني فوري اين انقلاب را به انقلاب سوسياليستي انتظار دارد." -كامنف- سرمقاله پروادا ارگان حزب بلشويك، هستم آوريل ۱۹۱۷ چنين بود برخورد يك راي نمايندگان رسمي ماركسيسم روسي با تزهاي بدعت گذارانهاي كه لنين ابتدا از فراز زرهپوشي در مقابل ايستگاه فنلاند در پطروگراد خطاب به جمعيتي انبوه قرائت كرد و فرداي آن روز براي نمايندگان بلشويك و منشويك شوراها خواند؟ "تزهاي آوريل". سوخانف (منشويك و بعدها كارمند شورا) در خاطرات مشهورش شهادت ميدهد كه شعار اصلي لنين- همه قدرت به شوراها – "انعكاسي چون غرش رعد در آسمان صاف و آبي داشت" و "حتي وفادارترين مريدانش را نيز گيج و منگ كرد." بنا به (خاطرات) سوخانف، حتي يكي از رهبران بلشويك اظهار كرده بود كه "نطق (لنين) نه تنها اختلاف نظرهاي موجود در سوسيال دموكراسي را تشديد نكرد كه در عوض زمينه اي شد براي فرونشاندن آنها، زيرا بلشويكها و منشويكها در مقابل موضع لنين توافق نظر داشتند". در همان زمان، سر مقاله پراودا در هشتم آوريل وحدت نظر ضد لنين را تاييد كرد. به قول سوخانف "به نظر مي رسيد كه رده هاي پايين ماركسيستي حزب بلشويك محكم و استوار ايستاده بودند، ظاهرا توده هاي حزبي براي دفاع از اصول پايه اي سوسياليسم علمي گذشته در مقابل لنين دست به شورش زده بودند، افسوس، ما اشتباه كرده بوديم". چگونه ميتوان اين طوفان غير عادي را كه سخنان لنين بر پا كرد و به محكوميت آنها از سوي عموم انجاميد، توضيح داد؟ توصيف ساده اما افشاگرانه سوخانف پاسخ را در اختيارمان ميگذارد، لنين فقط يك كار كرده بود: او با "سوسياليسم علمي گذشته"، با شيوهاي خاص در فهم "اصول پايهاي" ماركسيسم قطع رابطه كرده بود، شيوهاي كه تا حدي در ميان همه جريانهاي ماركسيستي سوسيال دموكراسي روسيه مشترك بود. تزهاي آوريل با گيجي، آشفتگي، آزردگي و يا تحقيري كه هم زمان براي رهبران منشويك و بلشويك به بار آورد، تنها نشانه گر تلويحي گسست ريشه اي با سنت "ماركسيسم راستكيش" بين الملل دوم (مقصود جريان حاكم بر آن است و نه جريان ﺣﺎﻛﻢ ﺑﺮ آن اﺳﺖ و ﻧﻪ ﺟﺮﻳﺎن ﭼﭗ رادﻳﻜﺎل ﺑﻪ ﻏﻴﺮه ﻤﺎﻳﻨﺪﮔﻲ رزا ﻟﻮﻛﺰاﻣﺒﻮرگ و غیره) ﺑﻮد ﻳﻌﻨﻲ ﺳﻨﺘﻲ ﻛﻪ در آن ﻣﺎﺗﺮﻳﺎﻟﻴﺴﻢ (ﺗﺤﻮﻟﻲ ﻣﻜﺎﻧﻴﻜﻲ، ﺟﺒﺮ ﺑﺎوراﻧﻪ،) در ﻗﻴﺎﺳﻲ ﺧﺸﻚ و از ﻟﺤﺎظ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﻓﻠﺞ ﻛﻨﻨﺪه ﺗﺠﻠﻲ ﻣﻲﻳﺎﺑﺪ : روﺳﻴﻪ ﻛﺸﻮري ﻋﻘﺐ ﻣﺎﻧﺪه و ﻧﻴﻤﻪ ﻓﺌﻮدال اﺳﺖ . روﺳﻴﻪ ﻣﺴﺘﻌﺪ ﺳﻮﺳﻴﺎﻟﻴﺴﻢ ﻧﻴﺴﺖ. اﻧﻘﻼب روﺳﻴﻪ، اﻧﻘﻼب ﺑﻮروژاﻳﻲ اﺳﺖ (ﻛﻪ ﻣﻲ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ اﺛﺒﺎت شود). در ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻈﺮﻳﻪ ﻫﺎي (ﺳﻴﺎﺳﻲ) ﺑﻪ ﻧﺪرت ﻣﻲﺗﻮان ﭼﺮﺧﺸﻲ را ﻳﺎﻓﺖ ﻛﻪ از ﻟﺤﺎظ اﻫﻤﻴﺖ ﺗﺎرﻳﺨﻲ ﭘﺮﺑﺎرﺗﺮ ز ﭼﺮﺧﺸﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻟﻨﻴﻦ در سخنرانیش در ایستگاه ﻓﻨﻼدی ﭘﺘﺮوﮔﺮاد آﻏﺎز ﻛﺮد .ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻫﺎي روﺷﻤﻨﺪاﻧﻪ آن ﭼﺮﺧﺶ ﭼﻪ ﺑﻮد؟ ﻓﺼﻞ مشخص روش آن در قیاس با ﺑﺎ ﺗﺰﻫﺎي راست کیش مارکسیستی گذشته ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻟﻨﻴﻦ را در ﺟﺪﻟﻲ که ﺑﻪ ﺗﺎرﻳﺦ ژاﻧﻮﻳﻪ ۱۹۲۴ که دﻗﻴﻘﺎ در ﺑﺮاﺑﺮ ﺳﻮﺧﺎﻧﻒ اﺋﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ، در اﺧﺘﻴﺎر دارﻳﻢ: "ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺧﻮدﺷﺎن را ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﺖ می ﻧﺎﻣﻨﺪ، ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ را ﺑﻪ ﺷﻴﻮه ﻣﻼﻧﻘﻄﻲ درك ﻣﻲﻛﻨﻨﺪ .آن ﻫﺎ اﺻﻼ ﺟﻮﻫﺮ ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ ﻳﻌﻨﻲ دﻳﺎﻟﻜﺘﻴﻚ اﻧﻘﻼﺑﻲ آن را ﻧﻤﻲﻓﻬﻤﻨﺪ." دﻳﺎﻟﻜﺘﻴﻚ اﻧﻘﻼﺑﻲ ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ، در ﻳﻚ ﻛﻼم نقطهء دﻗﻴﻖ ﮔﺴﺴﺖ ﻟﻨﻴﻦ از ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ ﺑﻴﻦ اﻟﻤﻠﻞ دوم و ﺗﺎ ﺣﺪي ﮔﺴﺴﺖ از آﮔﺎﻫﻲ ﻓﻠﺴﻔﻲ"ﮔﺬﺷﺘﻪ" ﺧﻮد اوﺳﺖ . اﻳﻦ ﮔﺴﺴﺖ ﻛﻪ در ﻓﺮداي در ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﻲ اول ﺷﺮوع ﺷﺪ، ﺑﺎ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪهای ﻫﮕﻠﻲ دﻳﺎﻟﻜﺘﻴﻚ ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﺘﻲ رشد و ﻧﻤﻮ ﻳﺎﻓﺖ و در ﭼﺎﻟﺶ"اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ"، "ﻣﺰﺧﺮف" ﺷﺐ ﺑﻪ ﻳﺎدﻣﺎﻧﺪﻧﻲ ﺳﻮم آورﻳﻞ ۱۹۱۷ ﺑﻪ اوج ﺧﻮد رسید. ----------------------------------------------------------------------- متن کامل این مقاله از میشل لووی در کتاب ذیل موجود است: "اﻫﻤﻴﺖ ﮔﺴﺴﺖ ﻟﻨﻴﻦ از ﻣﺎرﻛﺴﻴﺴﻢ ﻋﺎﻣﻴﺎﻧﻪ: ﺑﺮاي ﺑﺎزﺳﺎزي ﭼﭗ" ***

  • بردیا

    با تشکر فراوان از آقای محیی بابت این مقاله روشنگر و مفید ، در یک گزارش رادیویی که به مناسبت سالروز تولد لنین بود ، اشارهٔ کوچکی میشود از روزنگاری وی ، وقتی با قطار از آلمان به روسیه میرفت . او مینویسد در اروپا جایی برای من نیست اما این را یقین دارم که در حال حاضر موقعیت برای من در مسکو کاملا ‌ مناسب است.

  • محمد قائد

    بیا شمعا رو فوت کن ولادیمیر ایلیچ محمدتقی بهار ملک‌الشعرا در سخنرانی برای اعضای حزب دمکرات گفت: “دو دشمن از دو سو ریسمانی به گردن کسی انداختند که او را خفه کنند.... یکی از آن دو خصم سر ریسمان را رها کرد و گفت ’ای بیچاره! من با تو برادرم ‘و آن مرد بدبخت نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را رها کرده لنین است.” بهار زمان سخنرانی‌اش در مسجد شاه تهران را در "تاریخ مختصر احزاب سیاسی" ذکر نمی‌کند اما احتمالاً حوالی 1300 بود. تمثیل خفه‌کردن ایران به دست روسیه و اینگیلیس را شاید از عنوان کتاب "اختناق ایران" نوشتهٔ‌ مورگان شوستر، مستشار آمریکایی وزارت مالیهٔ ایران در سال 1290، وام گرفته باشد. در همان روزگار، عارف قزوینی،‌ شاعر و ترانه‌سرای سخت ناراضی از سلطنت قاجار و هوادار برپایی جمهوری، سرود: ای لنین ای فرشتهٔ رحمت قدمی رنجه کن تو بی‌زحمت تخم چشم من آشیانهٔ توست پس کـَرَم کن که خانه خانهٔ ‌توست یا خرابش بکن و یا آباد رحمت حق به امتحان تو باد بلشویک است خضر راه نجات بر محمد و آل او صلوات اگر عارف را آدمی بسیار جدی و حتی عبوس (به گفتهٔ سعید نفیسی، “با صدای بم و لحن عصبانی بی‌صبرانه”) نمی‌شناختند شاید گمان پیش می‌آمد که این قطعه را از باب مطایبه سروده است. اما وقتی لنین را دعوت می‌کرد تشریف بیاورد این مملکت رهن کامل در اختیارش، هرچه با آن بکند از طایفهٔ اسب‌دزدهای قاجار بدتر نیست، صادقانه می‌گفت. ستایش ولادیمیر ایلیچ اولیانوف به بهار و عارف و دیگر ترقیخواهان ایران محدود نبود. در سراسر جهان او را به‌عنوان پدیدآورندهٔ واقعه‌ای همچون طوفان نوح می‌ستودند. از فتح زندان باستیل در 128 سال پیش از آن، که سرانجام به استیلای جنگ‌سالاران و اشراف انجامید، آرزوی آرمانخواهان بود که آدمی باسواد و اهل قلم‌ودوات پا پیش بگذارد، حکمرانان موروثی را از اریکه پایین بکشد و مملکت را به سود زحمتکشان سامان دهد. شعارش چنان سنجیده و در عین حال بلندپروازانه بود که دشمنانش نمی‌توانستند بگویند یکی دیگر از ماجراجویانی است که از عهد اسپارتاکوس به قصد غارت شهرها علم طغیان برافراشته‌اند. سال 1920 اعلام کرد: “کمونیسم یعنی شوراها باضافهٔ برق‌رسانی به سراسر کشور.” شیفتگی‌اش در برابر فناوری نوین سرآغاز تبدیل کشور عقب‌ماندهٔ دهقانی‌ـ فئودالی به ابرقدرتی صنعتی شد که توانست هماورد ماشین جنگی ِ رایش سوم باشد. بی‌سبب نبود دشمن بزرگش وینستون چرچیل، که کوشیده بود کشورش را وارد جنگ با جمهوری سوسیالیستی نوپای شوروی کند اما بعدها متحد آن شد، در مرگ لنین ذم را با مدح درآمیخت: “تنها او بود که می‌توانست دوباره کوره‌راهی بیابد. مردم روسیه در باتلاق رها شدند. بزرگترین شوربختی‌شان تولد او و دومین بدبختی‌ بزرگشان مرگ او بود.” با تمام ستایشی که در ایران پس از انقلاب اکتبر و لغو امتیازهای معاهدهٔ ترکمانچای نثار لنین کردند، در رثای او در بهمن 1302 ظاهراً شعر یا مطلبی ماندنی منتشر نشد. اما تأسف محمد مصدق برای مرگ جانشین او، جوزف استالین، در اسفند 1331 شاید نمایانگر یأس سی سال پیش از آن باشد: “تا استالین فوت نکرده بود دول استعمار از او ملاحظه می‌کردند و ملت می‌توانست تا حدی اظهار حیات کند و روی همین احساسات بود که من ظرف دو روز قانون ملی‌شدن صنعت نفت را از تصویب دو مجلس گذرانیدم و باز روی همین احساسات بود از شرکت نفت خلع ید کردم و بعد از استالین چون قائم مقام او شخصیتی نداشت ملاحظات دول استعمار از آن دولت از بین رفت. ” غریب‌ترین میراث لنین، که تاریخ را به دو بخش پیش و پس از خود تقسیم کرد، پیکر مومیایی‌شدهٔ اوست که همچنان در جعبه آینه مانده و بر سر به‌خاک‌سپردن یا نسپردنش اختلاف نظر دارند. کسانی از جهات ایدئولوژیک نگرانند و برخی بابت عایدات توریستی. اگر خود لنین راضی به این بساط بود، جا دارد ندا در بدهیم: آقای ماتریالیست، تو هم؟ شرق 4 اردیبهشت 91 به مناسبت زادروز لنین (1924ــ1870)

  • بهزاد

    لوکاچ در یکی از مصاحبه هایش اشاره دارد که لنین تا دوران قبل از جنگ جهانی اول (۱۹۱۵-۱۹۱۶) یکی از کادرهای درجه دو, و یا حتی یکی از کادرهای درجهء سه "انترناسیونال دو" بود, و چندان جلب توجه نمی کرد. خیانت رهبری "انترناسیونال دو" به سرگردگی کائوتسکی, و طغیان و شورش لنین علیه آن (در ساحت سیاسی) همراه با قرائت دوبارهء هگل (در ساحت فلسفی) و ترکیب این مخالفت سیاسی/فلسفی با پراتیکی اصولی و سازمانده؛ چنین فرایند پیچیده و بغرنجی بود که لنین را رهبر انقلاب اکتبر و پیشوای انقلاب جهانی نمود. منفعت دولت آلمان در توافق با لنین, صلح در یک جبههء اساسی جنگ بود, و انگیزهء لنین برای چنین توافقی "برگرداندن تفنگ به سوی بورژوازی خودی " بود, همانگونه که از ۱۹۰۴ تا ۱۹۱۴ در تمامی قطعنامه های "انترناسیونال دو" تصویب شده بود. رهبری "انترناسیونال دو" به تمامی آن قطعنامه ها خیانت کردند, اما لنین, روزا لوگزامبورگ, تروتسکی, لیبنخت, و معدودی دیگر بدان پای مند ماندد. توطئه ای در کار نبود. اما ذهنیت خرده بورژوازی, همواره در گیر پرداختن یک نظریهء توطئه است, و غافل از حقیقت امر و منافع متقابل در این جریان. برچسب "کودتا" علیه انقلاب اکتبر تازگی ندارد و از نوام چامسکی تا محافظه کاران دست راستی همواره با چنین برچسبی واقعیت ماهوی انقلاب اکتبر را تحریف کرده اند. اما انقلاب اکتبر تعیین کننده ترین تحول سیاسی در قرن بیستم بود. مارکس و انگلس همیشه و همواره (به درستی) تاکید بر این داشتند که سوای تعیین اصول کلی و عام یک حکومت کارگری, که مبنای آن می بایست بر اساس خود سازماندهی کارگران و مردم زحمتکش باشد, و از پایین به بالا اداره شود, هر گونه "برنامه ریزی" دیگری نادرست و اتلاف وقت است. ارائه برنامهء "نپ" نیز نه بر اساس "سردرگمی" بلکه به خاطر ورشکستگی کامل اقتصاد شوروی پس از چهار سال جنگ بی انقطاع داخلی و از بین رفتن تقریبا تمامی ظرفیتهای تولیدی و اقتصادی بود. دست آورد "آقای ارزش اضافه" صرفا در ساحت اقتصاد-سیاسی نبود (خود مارکس مکررا اشاره داشت که در زمینهء "نظریه های ارزش" وی ادامه دهندهء تئوری های آدام اسمیت و ریکاردو است, همانگونه که بخش اول, از فصل اول, از جلد اول کتاب "سرمایه" یک کپی برداری دقیق از ریکاردو است, تقریبا جمله به جمله). همانگونه که لنین در "سه منبع و سه جز مارکسیزم" اشاره دارد, دست آورد مارکس ترکیب فلسفهء آلمانی, نظریات سیاسی فرانسوی و اقتصاد-سیاسی انگلیسی بود. اشتباه لنین در این است که این کلیت و روش شناسی مارکس را به یک "جهان بینی" تقلیل میدهد. ادعای اینکه استالین در شوروی "سرمایه داری" ایجاد کرد, به هیچ وجه با واقعیت های تاریخی مطابقت ندارد, چون پس از انقلاب اکتبر نهاد بازار در آنجا منهدم شده بود و اقتصاد فقط بر اساس برنامه ریزی انجام میشد, نه مکانیزم های بازاری (که وجود نداشت), نظریهء تروتسکی در مورد "دولت منحط کارگری" و نظریهء "نظام اشتراکی دیوانسالارانه" به حقیقت امر نزدیکترند. همانگونه که در این مقال نیز اشاره شده است, کل مفهوم "مارکسیزم" تا حدود زیادی زیر سوال است, و اکنون در قرن بیست و یکم محققان و پژوهشگران جنبش کارگری از واژهء "مارکسی" استفاده دارند و نه "مارکسیزم", به دلایل واضح. در مورد لنین نیز شایان توجه است که, تا زمانی که زنده بود هیچکسی از واژگان "لنینیزم" استفاده نکرد, اما پس از مرگ وی, هر کسی برای تصاحب میراث او "لنینیزم" مورد علاقهء خود را اختراع کرد. نتیجهء اخلاقی داستان اینکه "مارکسیزم-لنینیزم" بیشتر داستان و افسانه است, تا هر چیز دیگر. روش شناسی مارکسی و سنت لنینی اما هنوز برای ما درسهای بسیاری دارد. در "مانیفیست حزب کمونیست" (که خود, در بسیاری موردها یک کپی برداری کامل از مانیفیستهای سوسیالسیتهای فرانسوی ماقبل خویش است) اشاره به "سپهر روشنفکران" وجود ندارد, اما کمونیستها را بخشی از طبقهء کارگر میشمارد, و تاکید بر سیاستهای کارگری دارد. در ایران نیز طبقهء کارگر ایران, طی چهار دههء گذشته, علیرغم تمامی سرکوبهای خونین, محدودیتها و مشکلات, هیچگاه دست از مبارزه برنداشته است, و حتی در جامعه ای که تحت سلطهء متوحش ترین و فاشیست ترین دولت ممکن در تاریخ است, توانسته است تشکلات مستقل خویش را ایجاد و حفظ کند. روشنفکران خرده بورژوای "مارکسیست-لنینیست" (که اکثریت قریب به اتفاقشان, حتی یک روز در عمرشان نیز کار نکرده اند) اندر خم کوچهء بن بست میباشند. طبقهء کارگر ایران, به رهبری پیشروان طبقه اش, و با الگویی شورایی و شیوهء سازندهی مستقل تشکلات طبقاتی خویش, به استقبال رودررویی با بحرانهای جاری میرود. تحقق دمکراسی سیاسی و اقتصاد بر حول محور عدالت اجتماعی فقط و فقط با سیاستهای صریح و روشن ضد سرمایه داری ممکن است و بس. میراثهای مارکسی و لنینی کماکان برای ما درسهای بسیاری در تدوین چنین سیاستهای ضد سرمایه دارانه دارند.

  • به مناسبت صدوپنجاهمین سالگرد زادروز لنین

    ▫️ به مناسبت صدوپنجاهمین سالگرد زادروز لنین، 22 آوریل 1870: «سیمای لنین را می‌توان با اختصار بسیار چنین توصیف کرد: قدرت نظری او از آنجا سرچشمه می‌گیرد که هر مفهومی را – هرقدر هم فلسفی و انتزاعی باشد – با توجه به تاثیر آن در کردار انسانی بررسی می‌کند و در عین حال، تحلیل خود در مورد هر عملی را – که در نظر او همیشه بر تحلیل انضمامی از وضعیت انضمامی استوار است – در پیوندی اندام‌وار و دیالکتیکی با اصول مارکسیسم قرار می‌دهد. بنابراین، او به معنای دقیق کلمه نظریه‌پرداز یا اهل عمل نیست، بل‌که فیلسوف ژرف‌اندیش کردار، تبدیل کننده‌ی پرشور نظریه به عمل، و انسانی است که نگاه نافذش همیشه متوجه نقاط عطفی است که در آن‌ها نظریه به کردار بدل می‌شود و کردار به نظریه.» (جُرج لوکاچ؛ پیشگفتار 1967 به «تاریخ و آگاهی طبقاتی»، ترجمه‌ی زنده‌یاد محمدجعفر پوینده) #لنین @naghd_com

  • ایراندوست

    مقاله فشرده و جالبی بود. لنین مبلغ و نویسنده با استعدادی بود ، اینکه بعد از سالها اقامت در اروپا، چه محافلی و کدام افراد با‌نفوذی در دولت پروس، او را روانه روسیه کردند تا کودتا علیه دولت کرنسکی را مدیریت کند بر ما پوشیده است . البته کتابهای ضد و نقیض زیادی در مورد زندگی‌ لنین نوشته شده است که از حوصله این سطور بدور است. لنین در مارکسیسم بدعت گذاری کرد و برداشت خود از مارکسیسمی منطبق با شرایط اقتصادی و اجتماعی آنزمان روسیه را فورموله کرد تا قدرت سیاسی را بدست آورد و موفق هم شد ولی "کاشف ارزش اضافه" در اقتصاد یعنی‌ آقای مارکس ،هیچ افق مدیرتی و سازماندهی از فردای پیروزی پرولتاریا در چرخش اقتصاد در نظام سوسیالیستی را نشان نمیداد. لنین بعد از تسخیر قدرت دچار این سردرگمی شد و اقتصاد نپ که خرده مالکان زمین و خرده بورژوازی شهری را هم در حیات اقتصادی مد نظر داشت، حاصل عملگرایی لنین بود !البته استالینسم خط بطلان به همه این طرح‌ها کشید و سرمایه‌داری دولتی با مدیریت حزب کمونیست را بر روسیه مستقر کرد. متاسفانه بدلیل استبداد تاریخی شاه و شیخ در ایران ، واقعیتهای علمی‌ و عملی مارکسیسم و لنینیسم در حوزه اقتصاد و سیاست و تاثیر مخرب آن در فرد و اجتماع ، هیچگاه در سپهر روشنفکری ایران بصورت جدی پیگیری نشد و از چریک‌های جزوه خوان چپ تا توده‌ایی‌های تحریف‌گر ، افراطگرایان خط سه و... همه اندر خم یک کوچه بن بست بودند ! خوشبختانه با عصر دیجیتال امروز، دوران هژمونی انقلابی‌ گری کمونیستی به سر رسیده و توده‌ها باید بفکر دمکراسی سیاسی و اقتصاد بر حول محور عدالت اجتماعی باشند ، البته هنوز مارکس در تحلیل جامعه و اقتصاد سیاسی، حرفی‌ برای گفتن و شنیدن دارد !

  • هوشنگ

    انقلاب های فوریه و اکتبر در روسیه, در متن انقلابات اروپاییِ حین جنگ جهانی اول انجام گرفتند. جنبش های شورایی کارگران نه فقط در روسیه بلکه همچنین در آلمان, ایتالیا, فرانسه, انگلستان, مجارستان,...نیز در جریان بود . سخنرانی خود لنین قبل از سفر به روسیه در ایستگاه فنلاندی (در سوئد) تاکید مطلق بر این داشت که تنها با پیروزی انقلاب کارگری در آلمان است که انقلاب روسیه نیز موفق خواهد شد و به پیروزی خواهد رسید. به قول روزا لوگزامبورگ, اشکال کار از اقدام های انقلابی روسها نبود, مشکل خیانت و خدمت کردن سوسیال دمکراسی آلمان به ضد انقلاب بود. متاسفانه هیچکدام از این "جزئیات" در این مقاله ذکر نشده است. شکست نهایی انقلاب اکتبر سه دلیل اساسی داشت: ۱) توسعه نیافتگی جامعهء روسیه. ۲) تهاجم ۱۸ ارتش خارجی به روسیه به منظور سرکوب انقلاب اکتبر, ناکامی تمامی دیگر انقلاب های کارگری در اروپا و انزوای جهانی انقلاب اکتبر. ۳) بینش و برخوردهای ابزار گرایانهء بلشویکها, لنین, تروتسکی,...به مقولهء مردمسالاری و خود سازماندهی طبقهء کارگر. نویسندهء محترم این مقال به نظر میرسد که فقط به دلیل سوم پرداخته است, و تقریبا هیچ توجهی به دیگر دلایل شکست انقلاب اکتبر ندارد. تحولات نظریات لنین نیز خود مبحثی مقداری طولانی, جالب و پیچیده است که آنچنان که باید و شاید در اینجا به تمامی جوانب آن اشاره نشده است. مقالهء " از 'منطق هگل' تا ایستگاه فنلاندی در پتروگراد" نوشتهء میشل لووی مقدمهء خوبی برای چنین بررسی می تواند باشد.