بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم اجل لولیک الفرج و الافیه و النصر و اجعلنا من خیر انصاره و ائوانه و حالا هر چی بین یدیه
امروز صبح جلسه هیات دولت را با روضهخوانی آغاز کردیم. این پسره مداحه صدای گرمی دارد و برای خودش صاحب سبک است. یعنی مثل بقیه نیست که هر چه را که این آخوندها گفتند مثل طوطی تکرار کند. آخوندی که یک روز با ماست یک روز علیه دولت امام زمان، اصلا قابل اعتماد است؟ اینها شمر و خولیاند؛ سعد وقاصاند؛ حر ریاحیاند؛ ابن ملجم انصاریاند؛ آدم نیستند.
از این پسره هم خیلی خوشم آمد، روضهی امام حسین را درست و معتبر خواند. امام را مردم کوفه به اتفاق آرا دعوت میکنند اما یزید میچسبد که من امام و خلیفه و ولی امر مسلمین هستم و هر چه من بگویم باید انجام شود. خب ایشان هم قبول میکنند اولش. لابد تقیه میکنند. یا شاید هم مردم کوفه حرف زیادی میزدند که ما کجا به اتفاق آرا ایشان را دعوت کردیم و نیاز بوده که لشکریان یزید بروند آنها را، یعنی اخلالگرها و معترضها و خس و خاشاکشان را سرجایشان بنشانند. بعد اما ایشان میبینند هی یزید دارد در کارهای ایشان دخالت میکند و نامه مینویسد که رئیس خیمهات فلان است و معاونت بهمان است و از این چیزها. ایشان هم میبینند نخیر انگار یزید یابو برش داشته. خلاصه مجبور میشوند که با هم درگیر شوند. بعد هم که آن ماجرای غمانگیز مقتل که حتی از هلوکاست هم، که اصلا وجود نداشته، غمانگیزتر است پیش میآید. خیلی روضه ی جانسوزی بود و وقتی آن سردار سپاه یزید میرود به گودال مقتل که سر امام را ببرد دیگر طاقتم تاق شد و گفتم پسره را بیندازند بیرون.
وقتی جلسه شروع شد هنوز دلها کربلا بود. رحیمی هق هق میکرد، محرابیان شلپ و شلپ توی سرش میکوبید، محصولی فینهایی میکرد که فقط ممکن است همچو صدایی از خرطوم ماده فیلی که سه شکم زاییده خارج شود. کامران و فرهاد دانشجو سرشان را گذاشته بودند روی شانههای همدیگر و زار زار اشک میریختند. خیلی عجیب بود چون از وقتی دانشگاه آزاد به فرهاد رسیده اینها دائما به هم میپرند. البته خوب که دقت کردم دیدم دارند آب دماغشان را به سر شانه هم میمالند.
غلام الهام اما یک طوری ضجه مویه میکرد که دل آدم کباب می شد و جا نمیگذاشت آدم به فرهاد و کامران کمی بخندد. اسفندیار نمیخواست برای امروز الهام را دعوت کند. گفتم بکند. پاراف نوشت که نمیکنم. زیرش هامش زدم که جان مادرت حالا این دفعه برای گل روی من دعوتش کن. نوشت، باشه ولی خیلی خری. از همین اسفندیار خوشم میآید، یک خرده لجباز هست اما آخرش میداند کی اینجا رئیس جمهور است. حتی یکبار هم نشده که حرف من را زمین بگذارد مگر اینکه خود امام زمان به او اشاره کرده باشند یا اینکه صلاح باشد.
الهام بدبخت با یک سرووضعی آمد به جلسه که واقعا نیازی به مداح و روضهخوان نبود، میشد گذاشتش آن بالا، بهش نگاه کرد و زار زار گریه کرد. زیرچشم کبود، نصف ریش کنده، دو تا دندان شکسته، رد یک گاز روی گوش چپ، زیر گلویش رد ناخن… بماند که گشاد گشاد راه میرفت پای راستش هم میلنگید. زبانش هم که میگیرد. بیچاره یک زمانی عین بلبل سه ساعت سه ساعت خبرنگارها را به عنوان سخنگوی دولت میگذاشت سر کار. حالا فقط مات نگاه میکند و میگوید فاط فاط فاط… رج رج… آخ آخ. به اسفندیار دستور دادم یک شغلی برایش همین گوشه موشهها جور کند و از دست آن هیولا، لااقل روزها، نجاتش دهد. گفت آقا میفرمایند رویت را زیاد نکن. نکردم.
شمس حسینی هم گر و گر اشک میریخت. با اینکه جلسهی هیات دولت را برای بروبچههای خودمان ترتیب میدهیم اما اسفندیار گفت این دفعه وزیر اقتصاد را هم بگوییم بیاید یک کمی تفریح کنیم. اسمش را گذاشته شمسالملوک جون و کردهاش نقل مجلس. گویا یک بار در محفلی که صادق محصولی هم بوده به شوخی بهش میگویند نرخ ارز را تو تعیین کن، او هم باورش میشود. از آن به بعد هم بروبچهها این بیچاره را کردهاند مچل خودشان و تفریح مجالس.
امروز هم اسفندیار با او شروع کرد و گفت: امروز مقام محترم وزارت اقتصاد آقای شمسالدین حسینی تشریف آوردهاند تا درباره وضعیت ارز کشور توضیح دهند. همگی گوش کنید ایشان میخواهند حرف بزنند.
دو سه نفر پقی زدند زیر خنده اما بقیه ظاهر را حفظ کردند و سراپا گوش شدند. اینجوری خیلی مزهاش بیشتر میشود. طفلک پا شد و یک سری ارقام و اطلاعات و نمودار و اینها درآورد، انگار که مثلا فتوشاپ تازه کشف شده باشد. بعد هم نتیجه گرفت که اقتصاد کشور خیلی خوب است و دلار تا 4993 تومن و پنج ریال هم میتواند بالا برود و نظر کارشناسان وزارت اقتصاد این است که …
اینجا بود که اسفندیار ناقلا حرفش را قطع کرد و رو کرد به صادق محصولی و گفت: نظر شما چیه آقای محصولی؟
صادق هم که اصولا –جز در مورد انتخابات- اهل شوخی نیست و همه چیز را جدی میگیرد گفت: نظر من این است که کارشناسان وزارت اقتصاد بروند بمیرند و زر زیادی نزنند.
حسینی در آمد که: اما من…
محصولی گفت: شما هم حرف زیادی نزن. کل ارز مملکت 158 میلیون و دویست و چهار هزار و خردهای دلار اسکناس است که بچهها شمردهاند همهاش را و در کیسه گونیهای محکم ریختهاند و جای امنی گذاشتهایم برای روز مبادا. هر موقع هم صلاح بدانیم با هر قیمتی که دلمان بخواهد یک چند تا وانت وارد بازار میکنیم. حرف زیادی هم دیگر نشنوم ها.
همچین جدی آن حرفها را گفت که حسینی به جای خود، از بقیه بچهها هم صدا در نمیآمد. بیچاره شمسالملوک تا فرق سرش قرمز شده بود و پرههای بینیاش داشت میلرزید و عنقریب میزد زیر گریه. اشارهای کردم به اسفندیار که یک جوری مساله را ختم به خیر کند. اشاره کرد که غمت نباشد.
گفت: جناب محصولی البته من یک پیشنهاد بهتری دارم که دکتر هم با آن موافقند. بعد وقتی همهی نگاهها به او دوخته شد دو دستش را آورد بالا، انگشتها را در هم گره کرد، بشکنی انداخت و گفت: شمسی باید برقصه، از محصولی نترسه.
ناگهان جو دوستانهای بر جلسه حکمفرما گردید. دستور دادم روی میز را خالی کنند و تاکید کردم که جورابهایش را هم درآورد. هیات دولت جایی نیست که کسی پایش بلغرد. آن هم در مسائل اقتصادی.
بخشهای پیشین:
با سلام. اقا محمود این چه کابوسی است که هر شب میبینی؟! از حهنم خواب بلند شو وتجدید وضو کن صبح دمیده میترسم نمازت قضا شود وهزاران کفاره دهی ولی اجابت نشود. در عالم رویا وهم و خیال برت برداشته که اینان حواریون هستند گرد وجود تو؟! که با یک انگشت اشاره تو دنیا را چپ و رو میکنند؟! ان دیگران درخواب بودند که با یک هش وهوش ازخواب پریدند وهر کدام در خلوت خود نقاشی میکنند ویا در حسرت یک شب جمعه بیاد یار گل عذار هزار منت بجان میخرند . ویا ان خسرو خوبروی چند ساعتی پشت در دانشگاه اوین عجزولابه میکند تا با ثمره وجودش را شاید دیداری باشد! دخترخانم که هچ! اون یکی به بچه های غیور شهرری سپرده شد. اقا محمود بیدار شو ! اینهمه هذیان که میگوئی نشانه پر خوری هزاران میلیارد دلار پولییست که توی کازینو بیت رهبری باختی !. های دوستان با مشت و لگدی همت کنید تا این بیچاره که خود را به خواب زده بیدارشود واینهمه از رویاهای خود که برای ما کابوس است حرفی نزند. اقا محمود: این حاج محمود ارضی که معرف حضور هست؟! خواهرو مادر و فک و فامیل تورا نوک بیرق اورد وتبرئه شد وحاج منصور هم پنجاه هزارتومان خیرات کرد تا ازفردا هر منبر چند میلیون بگیرد وبرای اموات تو صلوات بفرستد.
کاربر مهمان / 14 November 2012
کلی خندیدم این مجموعه رو در قسمت fun بوکمارک کردم
کاربر مهمان / 28 November 2012