ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

پر کردن یک جای خالی

<p dir="RTL">حمید رضایی - &nbsp;&laquo;یک روز خانه پدر و مادرش مهمان بودیم. می&zwnj;گفتیم و می&zwnj;خندیدیم. خیلی خوش می&zwnj;گذشت. از اینکه خانواده&zwnj;اش مرا دوست داشتند احساس امنیت می&zwnj;کردم. بعد از نهار رفتارش تغییر کرد. با بقیه می&zwnj;گفت و می&zwnj;خندید، اما وقتی من نگاه&zwnj;اش می&zwnj;کردم اخم می&zwnj;کرد.</p> <!--break--> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">چند بار او را کنار کشیدم و دلیل ناراحتی&zwnj;اش را پرسیدم، اما گفت چیزی نیست. وقتی برگشتیم به خانه لباس&zwnj;هایم را عوض کردم و رفتم دستشویی. وقتی بیرون آمدم هنوز لامپ را خاموش نکرده بودم که محکم زد توی صورتم. صورتم خیس بود. بیشتر از دردش، قلبم را شکست. هر چقدر خواستم حرف بزنم گریه امانم نداد. فقط گفت: &laquo;دفعه آخر&zwnj;ت باشد جلوی خواهر&zwnj;هایم می&zwnj;چسبی به من و بغل&zwnj;ام می&zwnj;کنی. نمی&zwnj;توانی جلوی خانواده&zwnj;ام مثل هرزه&zwnj;ها رفتار نکنی؟&raquo;&zwnj; همان موقع فهمیدم که امکان ندارد با این مرد روزگار خوبی داشته باشم و خوشبخت شوم.&raquo;</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">این جملات را زنی ۲۴ ساله بر زبان می&zwnj;آورد. کمی بیش از چهار سال از ازدواج او گذشته است و به عقیده او، شوهرش &laquo;معمولی&zwnj;ترین&raquo; رفتارهای او را رفتارهای &laquo;هرزه&raquo;&zwnj;ها و &laquo;تن&zwnj;فروش&zwnj;ها مقایسه می&zwnj;کند.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">این زن جوان می&zwnj;گوید: &laquo;کم کم از خندیدن ترسیدم. هربار می&zwnj;خندیدم بدنم می&zwnj;لرزید. بی&zwnj;شرف چندبار به خاطر اینکه بلند خندیده بودم محکم توی صورتم زده بود. همه دختر&zwnj;ها و زن&zwnj;های فامیل فهمیده بودند. شده بودم دو تا آدم جدا از هم. وقتی شوهرم بود یک آدم بودم و وقتی نبود یک آدم دیگر.&raquo;</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">علاوه بر &laquo;خیانتکار بودن شوهر&raquo;، &laquo;فقر و مسائل مالی&raquo; که در بخش&zwnj;های پیشین (<strong><a href="#http://radiozamaneh.com/society/khiyaban/2012/09/06/19305">اینجا</a>، <a href="http://zamanehdev.redbee.nl/u/?p=19590">اینجا</a> و <a href="#http://radiozamaneh.com/society/humanrights/2012/10/15/20711">اینجا</a> </strong>و <strong><a href="#http://radiozamaneh.com/society/khiyaban/2012/12/11/22519">اینجا</a></strong>) مورد بررسی قرار گرفت، &laquo;فقدان محبت از سوی همسر&raquo;، &laquo;نا&zwnj;امیدی&raquo; و &laquo;احساس تنهایی&raquo; از دیگر عواملی هستند که سبب می&zwnj;شوند زنان با مردانی به جز همسران خود وارد رابطه عاطفی یا جنسی شوند.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>خشونت و بی&zwnj;تفاوتی</strong></p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">معمولاً می&zwnj;گویند که &laquo;زنان تشنه محبت هستند&raquo; و با کسب محبت و توجه، احساس اعتماد به نفس در آنان تقویت می&zwnj;شود.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">این ادعا از جهتی درست و از جهتی نادرست است. در این زمینه نباید مردان و زنان را از یکدیگر جدا کرد. کدام مرد یا زنی است که نیاز به محبت دیگران نداشته باشد یا از توجه دوستان و آشنایانش احساس اعتماد به نفس نکند و امید به زندگی در او تقویت نشود؟</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">اعمال خشونت از طرف زن و مرد و نیز بی&zwnj;تفاوتی زن یا مرد به همسران خود در یک رابطه زناشویی از دیگر عوامل پرقدرت در تشویق قربانی خشونت و بی&zwnj;تفاوتی (چه زن و چه مرد)، به طلاق یا یافتن امنیت، آرامش، لذت و توجه در پیوند با افرادی به جز همسر خویش است.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">زنان و مردانی که به صورت مستمر مورد محبت همسران خود قرار می&zwnj;گیرند، &laquo;معمولاً&raquo; احتمال خیانت (ورود به روابط عاطفی و جنسی خارج از چهارچوب زناشویی، بدون هیچ قضاوت پیشینی) در آن&zwnj;ها بسیار کم است. در جامعه امروز ایران که پیروی از مُد&zwnj;ها و رقابت در این زمینه با سرعت مسابقه&zwnj;های فرمول یک در جریان است زنان و مردانی که به مطابق بودن خود با مد&zwnj;ها اهمیت می&zwnj;دهند، در برابر تغییرات فیزیکی خود نیاز به کسب تائید دیگران دارند. اهمیت تائید شدن از سوی افراد نزدیک (اعضای خانواده و فامیل به خصوص افراد غیر همجنس، همسر، دوستان و غیره) بسیار بیشتر و تاثیرگذار&zwnj;تر است. زنان زیادی در آستانه میان سالگی با ترس از پیری درگیر می&zwnj;شوند و نیاز روانی شدیدتری به توجه، تائید همسر و کسب اعتماد به نفس پیدا می&zwnj;کنند.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>۱ -</strong> <strong>از نظر مالی تامین بودم اما مهری وجود نداشت!</strong></p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1389/8/22/74284_121.jpg" style="width: 180px; height: 117px; float: right;" />معمولاً می&zwnj;گویند که &laquo;زنان تشنه محبت هستند&raquo; و با کسب محبت و توجه، احساس اعتماد به نفس در آنان تقویت می&zwnj;شود. این ادعا از جهتی درست و از جهتی نادرست است. در این زمینه نباید مردان و زنان را از یکدیگر جدا کرد. کدام مرد یا زنی است که نیاز به محبت دیگران نداشته باشد یا از توجه دوستان و آشنایانش احساس اعتماد به نفس نکند و امید به زندگی در او تقویت نشود؟</p> </blockquote> <p dir="RTL"><strong>شغل شوهر شما چیست؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ یک شرکت خصوصی دارد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>مشکل شما با شوهرتان از کجا شروع شد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ هیچ کمبودی از نظر مالی نداشتم. نه اینکه بگویم هر چیزی را که می&zwnj;خواهم دارم. نه. ولی بیشتر چیزهایی را که می&zwnj;خواهم را دارم. وقتی به &laquo;الف&raquo; می&zwnj;گویم چیزی را می&zwnj;خواهم اگر در توانش باشد مخالفت نمی&zwnj;کند. اوایل فکر می&zwnj;کردم حوصله جر و بحث با من را ندارد، اما بعد فهمیدم که نه. کلاً با پول خرج کردن من مشکل ندارد. مشکل من این است که خودش نیست. تا دیر وقت کار می&zwnj;کند و وقتی می&zwnj;آید خانه، حتی اگر تلفن زدن و کارهای شرکت را با خودش نیاورد، فقط وقت می&zwnj;کند کارهای معمولی را انجام دهد. بعد هم می&zwnj;خوابد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>با او در این زمینه صحبت کرده&zwnj;اید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ خیلی صحبت کردم. هیچ فایده&zwnj;ای نداشت.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>&nbsp;یعنی به صحبت&zwnj;های شما توجه نکرد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ خیلی خوب گوش می&zwnj;داد. فقط می&zwnj;گفت &laquo;چشم&raquo;، &laquo;خسته بودم عزیزم&raquo;، &laquo;ببخشید این مدت کار زیاد است و نمی&zwnj;توانم به کارهای دیگر برسم&raquo; و از این حرف&zwnj;ها، اما باز هم رفتارش تغییری نمی&zwnj;کرد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چرا اینقدر بی&zwnj;تفاوت است؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ اتفاقاً اصلاً هم بی&zwnj;تفاوت نیست. هر بار با او حرف می&zwnj;زنم، فردایش برایم هدیه هم می&zwnj;خرد. نمی&zwnj;دانم. اینطوری بار آمده! شخصیت&zwnj;اش این است. خودش هم راضی است.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>سعی کردید از کسی مشاوره بگیرید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ یکبار به &laquo;الف&raquo; گفتم بیاید با هم برویم مشاوره. زنگ زده بودم و وقت هم گرفته بودم. نه نگفت، اما اینقدر ناراحت شد که خودم آن را کنسل کردم.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چرا ناراحت شد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ اول فکر می&zwnj;کردم او هم از آن آدم&zwnj;هاست که فکر می&zwnj;کند رفتن پیش مشاور و روان&zwnj;شناس مال آدم&zwnj;های دیوانه است، ولی بعد متوجه شدم به او برخورده است. به کلی عصبی شده بود. فکر می&zwnj;کرد من آدم قدرنشناسی هستم. دیدم دارد جدی جدی دیوانه می&zwnj;شود. از خیرش گذشتم.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چه زمانی تصمیم گرفتید با فرد دیگری وارد رابطه شوید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ سال&zwnj;های اول ازدواج خودم را با خرید، تکمیل وسایل خانه، تغییر دکور، مهمانی گرفتن و مهمانی رفتن، فیلم دیدن، کتاب خواندن و غیره مشغول کرده بودم. کمی که جلو&zwnj;تر رفتیم برای من غیر قابل تحمل شده بود. من ازدواج کرده بودم ولی شوهرم به جای آنکه نیازهای روحی&zwnj;ام را تامین کند فقط تامین کننده مالی من بود. حوصله&zwnj;ام سر می&zwnj;رفت. همه دوستانم به من حسادت می&zwnj;کردند؛ از اینکه شوهرم اینقدر مرا آزاد گذاشته است و همه چیز برایم می&zwnj;گیرد. حتی یکی از دوستانم وسط یک مهمانی خودمانی زنانه، به زور شماره شوهرم را گرفت تا با او دوست شود. داشتیم می&zwnj;خندیدیم که جدی، جدی زنگ زد. من هم بدم نیامد. گفتم شاید مشکل از من است و از من خوش&zwnj;اش نمی&zwnj;آید. لااقل می&zwnj;فهمیدم مشکل از کجاست. دوستم زنگ زد و دلبری کرد، اما شوهرم گوشی را قطع کرد و سنگ روی یخ شد. هرچه می&zwnj;گذشت نا&zwnj;امید&zwnj;تر می&zwnj;شدم.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>ببخشید که می&zwnj;پرسم. شوهرتان مشکل جنسی ندارد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ نه. معمولی بود. هفته&zwnj;ای، دو هفته&zwnj;ای، ماهی یکبار با هم رابطه جنسی داریم. نه بد است و نه خوب. معمولی است.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>فردی که الآن با او دوست هستید چیزهایی را که می&zwnj;خواهید به شما می&zwnj;دهد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ اولی فرق می&zwnj;کرد ولی بعدی&zwnj;ها فقط برای مدت کوتاهی جواب می&zwnj;دهند.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>اولی چه فرقی داشت؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ اولی دوست پسرِ قبل از ازدواج&zwnj;ام بود. توی جشن تولد یکی از دوستانم دوباره او را دیدم. طبق معمول شوهرم سر کار بود و من تنها رفته بودم.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چطور شد که با او دوست شدید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ مدام مرا نگاه می&zwnj;کرد. وقتی فهمید تنها هستم آمد جلو و سر صحبت را باز کرد. حرف&zwnj;های قدیمی، خاطرات قدیمی، خلاصه گذشته دوباره برایم زنده شد. پسر خوبی بود و مرا خوب می&zwnj;فهمید. باهم ازدواج نکردیم چون اهل ازدواج نبود، اما به من توجه می&zwnj;کرد. پسر بامحبتی بود. وقتی مهمانی تمام شد آمد و گفت اگر اشکال ندارد می&zwnj;خواهم شماره&zwnj;ات را داشته باشم. من هم شماره&zwnj;ام را دادم. اول فکر نمی&zwnj;کردم به اینجا بکشد. خود من که به هیچ وجه توی ذهنم همچنین چیزی نبود. بعد از چند روز اولین اس.&zwnj;ام. اس را داد. زنگ می&zwnj;زد. صحبت می&zwnj;کردیم. کم کم دیگر عادت کرده بودم که هر روز با هم صحبت کنیم. بعد هم که باقی مسائل.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>با او رابطه جنسی هم داشتید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ بعد از اینکه دوباره با هم دوست شدیم؟</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>بله. </strong></p> <p dir="RTL">_ ما قبل از ازدواج هم با هم سکس داشتیم، اما خوب من باکره بودم. یه جور مهرورزی بود. بعد از ازدواج که با هم دوست شدیم با&zwnj;&zwnj; همان کارهای قدیمی دوباره شروع شد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>از نظر خود شما مشکلی نداشت؟ راحت با این رابطه کنار آمدید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ یک کار نیمه تمام بود که باید تمام می&zwnj;شد. باید بگویم یک چیز در شخصیت رضا اما عوض نشده بود. بعد از سکس خیلی به من توجه می&zwnj;کرد. قبل از ازدواج هم از این قسمت رابطه&zwnj;مان خیلی راضی بودم.&zwnj;&zwnj; همان موقع هم به خاطر همین کارش مطمئن بودم مرا فقط به خاطر سکس نمی&zwnj;خواهد. برایم کتاب می&zwnj;خواند. کوچک&zwnj;ترین تغییری در آرایشم را می&zwnj;فهمید و همیشه از من تعریف می&zwnj;کرد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چرا از همسرتان جدا نشدید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ دلم نیامد. خیلی بی&zwnj;معرفتی است. وقتی با رضا دوست شدم به خودم شک کردم که به خاطر ثروت شوهرم از او جدا نمی&zwnj;شوم. فکر می&zwnj;کردم دارم از او سوء استفاده می&zwnj;کنم. حالا می&zwnj;دانم که اینطوری نیست. الآن هم هر چقدر که بخواهد و به من راه بدهد برایش مایه می&zwnj;گذارم. باور کنید دلم می&zwnj;خواهد آرامش داشته باشد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>فرزند هم دارید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ نه. اوایل می&zwnj;گفت کارش را تازه شروع کرده است و باید خودش را جا بیاندازد. می&zwnj;گفت وقت برای بچه داشتن نیست. حالا برنامه&zwnj;ریزی کرده است برای بعد سفر نوروز تا سعی کنیم و بچه&zwnj;دار بشویم. این این یکی را نمی&zwnj;دانم باید چه کنم. هر بار یه این فکر می&zwnj;کنم اعصابم به هم می&zwnj;ریزد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>۲- زندگی با کسی که هیچ وقت نیست</strong></p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRpAJCw3GcRulnRvULwbgdgKA1AvN16tqqen5YBhdnZI_b1dVLr" style="width: 150px; height: 111px; float: right;" />اعمال خشونت از طرف زن و مرد و نیز بی&zwnj;تفاوتی زن یا مرد به همسران خود در یک رابطه زناشویی از دیگر عوامل پرقدرت در تشویق قربانی خشونت و بی&zwnj;تفاوتی (چه زن و چه مرد)، به طلاق یا یافتن امنیت، آرامش، لذت و توجه در پیوند با افرادی به جز همسر خویش است.</p> </blockquote> <p dir="RTL"><strong>شغل شوهر شما چیست؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ راننده ماشین سنگین.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>یعنی همه&zwnj;اش به خاطر این است؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ بله</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>مگر شما نمی&zwnj;دانستید که شغل او چیست؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ می&zwnj;دانستم اما فکرش را هم نمی&zwnj;کردم اینطوری باشد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چقدر به شما سر می&zwnj;زند؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ تقریباً هیچ وقت خانه نیست. فقط وقتی می&zwnj;خواهد از اینجا بار بگیرد می&zwnj;آید خانه. یا وقتی عروسی فامیل یا مجلس ختمی، چیزی باشد. آرزویش این بود تریلی (کِشنده) بخرد. می&zwnj;گفت باید خوب کار کند تا بتواند ماشین بخرد و زندگی خوبی داشته باشیم. وقتی هم که تریلی خرید حالا افتاده توی قسط دادن. هی می&zwnj;گویم یک شوفر (راننده) بگیر، یکی در میان بار&zwnj;ها را بده تا او ببرد، اما قبول نمی&zwnj;کند. می&zwnj;گوید شوفر&zwnj;ها دلسوز ماشینی نیستند که از خودشان نیست. دلش برای ماشین&zwnj;اش می&zwnj;سوزد، اما برای من نه.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چند سالگی ازدواج کردید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ ۱۸ سالگی</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>پس آلان ۱۹ سال از زندگی مشترک شما می&zwnj;گذرد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ بله.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>اولین بار چه زمانی با فرد دیگری به جز شوهرتان دوست شدید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ دو، سه سال پیش بود.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چه شد که تصمیم گرفتید با فرد دیگری رابطه بگیرید؟ </strong></p> <p dir="RTL">یک روز به خودم گفتم بدبخت مگر چند سال دیگه جزء آدم به حساب می&zwnj;آیی؟ می&zwnj;شود ۴۰-۴۵ سال&zwnj;ات و مریضی و پیری شروع می&zwnj;شود و کسی هم محل سگ به تو نمی&zwnj;گذارد. یک روز که منتظر تاکسی بودم و بوق زدن&zwnj;ها شروع شد، فکر کردم سوار شوم. اول خجالت کشیدم. فکر می&zwnj;کردم همه نگاهم می&zwnj;کنند. بعد فهمیدم آنقدر&zwnj;ها هم توی چشم نیستم. با خودم گفتم ماشین بیشتر از یک نفر (تک سرنشین) خطرناک است. چند ماشین رد شد. آخر سر یک پسری بود قیافه&zwnj;اش نمی&zwnj;خورد که آدم عوضی باشد. مو&zwnj;هایش بلند بود. خوشم آمد. سوار شدم.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>بعد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ بعد با هم حرف زدیم. مدام زبان&zwnj; می&zwnj;ریخت. چند ساعت الکی چرخیدیم و حرف زدیم. می&zwnj;خواست آب میوه بخوریم، اما گفتم توی ماشین راحت&zwnj;ترم. بعد مرا برد نزدیک خانه پیاده کرد. دو تا چهار راه بعد از خانه پیاده شدم که خانه را یاد نگیرد. موقع پیاده شدن گفت شماره تلفن بده. گفتم دفعه بعد. شماره&zwnj;ات را بده خودم اگر خواستم زنگ می&zwnj;زنم.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>زنگ زدید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ آره. چهار روز بعد زنگ زدم که فکر نکند خبری است.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>شما فرزند هم دارید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ بله. دو تا پسر</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چند ساله هستند؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ ۱۶ و ۱۸ ساله</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>فکر نمی&zwnj;کنید سن و سال بچه&zwnj;ها طوری است که اگر بفهمند ضربه روحی می&zwnj;خورند و مشکل برای شما درست می&zwnj;شود؟ حالا شوهرتان در خانه نیست، بچه&zwnj;ها که هستند. </strong></p> <p dir="RTL">_ به جهنم که ضربه می&zwnj;خورند. این دو تا هم از تخم و ترکه پدرشان هستند. حداقل او از این دو تا آدم&zwnj;تر است. فقط خوره پول دارند. مدام ولگردی می&zwnj;کنند. رفیق بازی می&zwnj;کنند. از دست&zwnj;شان آسایش ندارم. دست روی من بلند می&zwnj;کنند. وقتی پدر بالای سر بچه نباشد بهتر از این نمی&zwnj;شود. یک بار نیامدند از من بپرسند: &laquo;حالت خوب است؟&raquo;، &laquo;مشکلی نداری؟&raquo;، &laquo;چرا غمگینی؟&raquo; و... فقط سئوالشان از من این است: &laquo;غذا چی داریم؟&raquo;، اصلاً نمی&zwnj;گویند مادرمان هم آدم است.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>۳- اسم این هم زندگی است؟ </strong></p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <blockquote> <p dir="RTL"><img alt="" src="https://encrypted-tbn1.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTmw1px-saGxukxUC7G8PZcAK_-8PpmuwtXwo0CWDmQPqQpzJ4zbg" style="width: 180px; height: 137px; float: right;" />علاوه بر &laquo;خیانتکار بودن شوهر&raquo;، &laquo;فقر و مسائل مالی&raquo;، &laquo;فقدان محبت از سوی همسر&raquo;، &laquo;نا&zwnj;امیدی&raquo; و &laquo;احساس تنهایی&raquo; از دیگر عواملی هستند که سبب می&zwnj;شوند زنان با مردانی به جز همسران خود وارد رابطه عاطفی یا جنسی شوند.</p> </blockquote> <p dir="RTL"><strong>مگر در دوران نامزدی متوجه این بی&zwnj;حوصلگی نشدید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ نه! ما دوره نامزدی کوتاهی داشتیم. آن دوره هم این شکلی نبود. هر چه از ازدواج ما گذشت این حالت&zwnj;اش شدید&zwnj;تر شد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>مثلاً چه کارهایی می&zwnj;کرد؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ حوصله مهمانی نداشت. حوصله سینما نداشت. حوصله تلویزیون نداشت. حوصله خیابان رفتن نداشت. کار می&zwnj;کرد و برمی&zwnj;گشت خانه و یک ریز غُر می&zwnj;زد. همیشه مرا تنها می&zwnj;فرستاد خانه مادرم و خودش به بهانه&zwnj;ای خانه می&zwnj;ماند. اول فکر کردم معتاد است یا کاری می&zwnj;کند. بعد دیدم که نه. سکوت و تنهایی را دوست دارد. می&zwnj;گیرد می&zwnj;خوابد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>یعنی آدم تنبلی است؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ نه. اتفاقا خیلی هم کار می&zwnj;کند. فقط دنبال سکوت و تنهایی است. فکر کنم یک مشکل روحی دارد. چند بار رفتیم پیش دکتر مغز و اعصاب، اما فقط آرامبخش داد.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>چرا تصمیم گرفتید با فرد دیگری وارد رابطه شوید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ شوهرم هر وقت می&zwnj;خواست با من بخوابد اینقدر می&zwnj;گفت و حرف می&zwnj;زد تا راضی&zwnj;ام کند، اما وقتی کارش تمام می&zwnj;شد دوباره دنبال سکوت بود. اجازه نمی&zwnj;داد من حرف بزنم. یعنی جواب نمی&zwnj;داد. من با خودم حرف می&zwnj;زدم. بار&zwnj;ها به او گفته&zwnj;ام تو که اینجوری هستی چرا ازدواج کردی؟ می&zwnj;گوید: تقصیر پدر و مادرم است. مجبورم کردن.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL">چرا طلاق نمی&zwnj;گیرید؟</p> <p dir="RTL">_ برای اینکه همه مرا محکوم می&zwnj;کنند. می&zwnj;گویند کار و درآمد که دارد. خانه دارد. سیگاری نیست. معتاد نیست. دست بزن ندارد. وقتی می&zwnj;گویم اصلاً مرا درک نمی&zwnj;کند و بی&zwnj;حوصله است همه به من می&zwnj;خندند. زن&zwnj;ها می&zwnj;گویند: &laquo;بهتر! خوب است ۲۴ ساعته با اعصاب&zwnj;ات بازی کند؟&raquo; و مرد&zwnj;ها می&zwnj;گویند: &laquo;گیر مرد نا&zwnj;اهل نیافتاده&zwnj;اید. شما باید یک شوهر معتاد گیرتان می&zwnj;افتاد تا قدر این زندگی که دارید را بدانید.&raquo; نمی&zwnj;دانم چرا این&zwnj;ها نمی&zwnj;فهمند که اسم این زندگی نیست.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>زندگی یعنی چی؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ یعنی اینکه کسی تو را بفهمد. دوست&zwnj;ات داشته باشد. وقتی غمگین می&zwnj;شوی بفهمد. برای حرف&zwnj;هایت گوش شنوایی باشد. برایت شخصیت قائل باشد. اینکه زندگی نیست با کسی که رسماً به تو می&zwnj;گوید مزاحمش هستی زیر یک سقف باشید. وقتی نیاز جنسی دارد، یادش می&zwnj;افتد که من هم هستم. جز برای سکس مرا برای چیز دیگری نمی&zwnj;خواهد. من نمی&zwnj;توانم با کسی که دوست&zwnj;اش ندارم رابطه جنسی داشته باشم. من شوهرم را دوست ندارم. هربار در رابطه جنسی حس می&zwnj;کنم به من تجاوز شده است.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>کسانی که با آن&zwnj;ها رابطه جنسی دارید شما را دوست دارند؟ شما آن&zwnj;ها را دوست دارید؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ می&zwnj;فهمم منظورتان چیست. خودم می&zwnj;دانم، اما همین کسانی که مرا فقط به خاطر سکس می&zwnj;خواهند توجه&zwnj;شان به من از شوهرم خیلی بیشتر است. این جوان&zwnj;ها برای سکس همه کاری می&zwnj;کنند و همه دروغی می&zwnj;گویند، اما حداقل ارزش این رابطه را می&zwnj;فهمند و برای اینکه آن را از دست ندهند به او توجه می&zwnj;کنند.</p> <p dir="RTL">&nbsp;</p> <p dir="RTL"><strong>آیا حرف&zwnj;های شما برای این جوانان اصلاً مهم هست؟ </strong></p> <p dir="RTL">_ بین این&zwnj;ها هم آدم عوضی زیاد پیدا می&zwnj;شود اما بعضی از آنها خیلی خوب&zwnj; هستند. وقتی مشکلی داری، یا غمگینی یا اعصاب&zwnj;ات خورد است سعی می&zwnj;کنند تو را بفهمند. مثل آدم بزرگ&zwnj;ها رفتار می&zwnj;کنند. می&zwnj;خواهند مسئولیت&zwnj;پذیری خودشان را به رخ بکشند. از حرف زدن و گفت&zwnj;وگو کردن خسته نمی&zwnj;شوند. ارزش لذت&zwnj;های کوچک را می&zwnj;فهمند. وقتی از آن&zwnj;ها درباره چیزی نظر می&zwnj;خواهی سرد و بی&zwnj;تفاوت جواب نمی&zwnj;دهند. شنیده شدن خواسته زیاد بزرگی نیست. هست؟</p>

حمید رضایی -  «یک روز خانه پدر و مادرش مهمان بودیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. خیلی خوش می‌گذشت. از اینکه خانواده‌اش مرا دوست داشتند احساس امنیت می‌کردم. بعد از نهار رفتارش تغییر کرد. با بقیه می‌گفت و می‌خندید، اما وقتی من نگاه‌اش می‌کردم اخم می‌کرد.

چند بار او را کنار کشیدم و دلیل ناراحتی‌اش را پرسیدم، اما گفت چیزی نیست. وقتی برگشتیم به خانه لباس‌هایم را عوض کردم و رفتم دستشویی. وقتی بیرون آمدم هنوز لامپ را خاموش نکرده بودم که محکم زد توی صورتم. صورتم خیس بود. بیشتر از دردش، قلبم را شکست. هر چقدر خواستم حرف بزنم گریه امانم نداد. فقط گفت: «دفعه آخر‌ت باشد جلوی خواهر‌هایم می‌چسبی به من و بغل‌ام می‌کنی. نمی‌توانی جلوی خانواده‌ام مثل هرزه‌ها رفتار نکنی؟»‌ همان موقع فهمیدم که امکان ندارد با این مرد روزگار خوبی داشته باشم و خوشبخت شوم.»

این جملات را زنی ۲۴ ساله بر زبان می‌آورد. کمی بیش از چهار سال از ازدواج او گذشته است و به عقیده او، شوهرش «معمولی‌ترین» رفتارهای او را رفتارهای «هرزه»‌ها و «تن‌فروش‌ها مقایسه می‌کند.

این زن جوان می‌گوید: «کم کم از خندیدن ترسیدم. هربار می‌خندیدم بدنم می‌لرزید. بی‌شرف چندبار به خاطر اینکه بلند خندیده بودم محکم توی صورتم زده بود. همه دختر‌ها و زن‌های فامیل فهمیده بودند. شده بودم دو تا آدم جدا از هم. وقتی شوهرم بود یک آدم بودم و وقتی نبود یک آدم دیگر.»

علاوه بر «خیانتکار بودن شوهر»، «فقر و مسائل مالی» که در بخش‌های پیشین (اینجا، اینجا و اینجا و اینجا) مورد بررسی قرار گرفت، «فقدان محبت از سوی همسر»، «نا‌امیدی» و «احساس تنهایی» از دیگر عواملی هستند که سبب می‌شوند زنان با مردانی به جز همسران خود وارد رابطه عاطفی یا جنسی شوند.

خشونت و بی‌تفاوتی

معمولاً می‌گویند که «زنان تشنه محبت هستند» و با کسب محبت و توجه، احساس اعتماد به نفس در آنان تقویت می‌شود.

این ادعا از جهتی درست و از جهتی نادرست است. در این زمینه نباید مردان و زنان را از یکدیگر جدا کرد. کدام مرد یا زنی است که نیاز به محبت دیگران نداشته باشد یا از توجه دوستان و آشنایانش احساس اعتماد به نفس نکند و امید به زندگی در او تقویت نشود؟

اعمال خشونت از طرف زن و مرد و نیز بی‌تفاوتی زن یا مرد به همسران خود در یک رابطه زناشویی از دیگر عوامل پرقدرت در تشویق قربانی خشونت و بی‌تفاوتی (چه زن و چه مرد)، به طلاق یا یافتن امنیت، آرامش، لذت و توجه در پیوند با افرادی به جز همسر خویش است.

زنان و مردانی که به صورت مستمر مورد محبت همسران خود قرار می‌گیرند، «معمولاً» احتمال خیانت (ورود به روابط عاطفی و جنسی خارج از چهارچوب زناشویی، بدون هیچ قضاوت پیشینی) در آن‌ها بسیار کم است. در جامعه امروز ایران که پیروی از مُد‌ها و رقابت در این زمینه با سرعت مسابقه‌های فرمول یک در جریان است زنان و مردانی که به مطابق بودن خود با مد‌ها اهمیت می‌دهند، در برابر تغییرات فیزیکی خود نیاز به کسب تائید دیگران دارند. اهمیت تائید شدن از سوی افراد نزدیک (اعضای خانواده و فامیل به خصوص افراد غیر همجنس، همسر، دوستان و غیره) بسیار بیشتر و تاثیرگذار‌تر است. زنان زیادی در آستانه میان سالگی با ترس از پیری درگیر می‌شوند و نیاز روانی شدیدتری به توجه، تائید همسر و کسب اعتماد به نفس پیدا می‌کنند.

۱ - از نظر مالی تامین بودم اما مهری وجود نداشت!

شغل شوهر شما چیست؟

_ یک شرکت خصوصی دارد.

مشکل شما با شوهرتان از کجا شروع شد؟

_ هیچ کمبودی از نظر مالی نداشتم. نه اینکه بگویم هر چیزی را که می‌خواهم دارم. نه. ولی بیشتر چیزهایی را که می‌خواهم را دارم. وقتی به «الف» می‌گویم چیزی را می‌خواهم اگر در توانش باشد مخالفت نمی‌کند. اوایل فکر می‌کردم حوصله جر و بحث با من را ندارد، اما بعد فهمیدم که نه. کلاً با پول خرج کردن من مشکل ندارد. مشکل من این است که خودش نیست. تا دیر وقت کار می‌کند و وقتی می‌آید خانه، حتی اگر تلفن زدن و کارهای شرکت را با خودش نیاورد، فقط وقت می‌کند کارهای معمولی را انجام دهد. بعد هم می‌خوابد.

با او در این زمینه صحبت کرده‌اید؟

_ خیلی صحبت کردم. هیچ فایده‌ای نداشت.

 یعنی به صحبت‌های شما توجه نکرد؟

_ خیلی خوب گوش می‌داد. فقط می‌گفت «چشم»، «خسته بودم عزیزم»، «ببخشید این مدت کار زیاد است و نمی‌توانم به کارهای دیگر برسم» و از این حرف‌ها، اما باز هم رفتارش تغییری نمی‌کرد.

چرا اینقدر بی‌تفاوت است؟

_ اتفاقاً اصلاً هم بی‌تفاوت نیست. هر بار با او حرف می‌زنم، فردایش برایم هدیه هم می‌خرد. نمی‌دانم. اینطوری بار آمده! شخصیت‌اش این است. خودش هم راضی است.

سعی کردید از کسی مشاوره بگیرید؟

_ یکبار به «الف» گفتم بیاید با هم برویم مشاوره. زنگ زده بودم و وقت هم گرفته بودم. نه نگفت، اما اینقدر ناراحت شد که خودم آن را کنسل کردم.

چرا ناراحت شد؟

_ اول فکر می‌کردم او هم از آن آدم‌هاست که فکر می‌کند رفتن پیش مشاور و روان‌شناس مال آدم‌های دیوانه است، ولی بعد متوجه شدم به او برخورده است. به کلی عصبی شده بود. فکر می‌کرد من آدم قدرنشناسی هستم. دیدم دارد جدی جدی دیوانه می‌شود. از خیرش گذشتم.

چه زمانی تصمیم گرفتید با فرد دیگری وارد رابطه شوید؟

_ سال‌های اول ازدواج خودم را با خرید، تکمیل وسایل خانه، تغییر دکور، مهمانی گرفتن و مهمانی رفتن، فیلم دیدن، کتاب خواندن و غیره مشغول کرده بودم. کمی که جلو‌تر رفتیم برای من غیر قابل تحمل شده بود. من ازدواج کرده بودم ولی شوهرم به جای آنکه نیازهای روحی‌ام را تامین کند فقط تامین کننده مالی من بود. حوصله‌ام سر می‌رفت. همه دوستانم به من حسادت می‌کردند؛ از اینکه شوهرم اینقدر مرا آزاد گذاشته است و همه چیز برایم می‌گیرد. حتی یکی از دوستانم وسط یک مهمانی خودمانی زنانه، به زور شماره شوهرم را گرفت تا با او دوست شود. داشتیم می‌خندیدیم که جدی، جدی زنگ زد. من هم بدم نیامد. گفتم شاید مشکل از من است و از من خوش‌اش نمی‌آید. لااقل می‌فهمیدم مشکل از کجاست. دوستم زنگ زد و دلبری کرد، اما شوهرم گوشی را قطع کرد و سنگ روی یخ شد. هرچه می‌گذشت نا‌امید‌تر می‌شدم.

ببخشید که می‌پرسم. شوهرتان مشکل جنسی ندارد؟

_ نه. معمولی بود. هفته‌ای، دو هفته‌ای، ماهی یکبار با هم رابطه جنسی داریم. نه بد است و نه خوب. معمولی است.

فردی که الآن با او دوست هستید چیزهایی را که می‌خواهید به شما می‌دهد؟

_ اولی فرق می‌کرد ولی بعدی‌ها فقط برای مدت کوتاهی جواب می‌دهند.

اولی چه فرقی داشت؟

_ اولی دوست پسرِ قبل از ازدواج‌ام بود. توی جشن تولد یکی از دوستانم دوباره او را دیدم. طبق معمول شوهرم سر کار بود و من تنها رفته بودم.

چطور شد که با او دوست شدید؟

_ مدام مرا نگاه می‌کرد. وقتی فهمید تنها هستم آمد جلو و سر صحبت را باز کرد. حرف‌های قدیمی، خاطرات قدیمی، خلاصه گذشته دوباره برایم زنده شد. پسر خوبی بود و مرا خوب می‌فهمید. باهم ازدواج نکردیم چون اهل ازدواج نبود، اما به من توجه می‌کرد. پسر بامحبتی بود. وقتی مهمانی تمام شد آمد و گفت اگر اشکال ندارد می‌خواهم شماره‌ات را داشته باشم. من هم شماره‌ام را دادم. اول فکر نمی‌کردم به اینجا بکشد. خود من که به هیچ وجه توی ذهنم همچنین چیزی نبود. بعد از چند روز اولین اس.‌ام. اس را داد. زنگ می‌زد. صحبت می‌کردیم. کم کم دیگر عادت کرده بودم که هر روز با هم صحبت کنیم. بعد هم که باقی مسائل.

با او رابطه جنسی هم داشتید؟

_ بعد از اینکه دوباره با هم دوست شدیم؟

بله.

_ ما قبل از ازدواج هم با هم سکس داشتیم، اما خوب من باکره بودم. یه جور مهرورزی بود. بعد از ازدواج که با هم دوست شدیم با‌‌ همان کارهای قدیمی دوباره شروع شد.

از نظر خود شما مشکلی نداشت؟ راحت با این رابطه کنار آمدید؟

_ یک کار نیمه تمام بود که باید تمام می‌شد. باید بگویم یک چیز در شخصیت رضا اما عوض نشده بود. بعد از سکس خیلی به من توجه می‌کرد. قبل از ازدواج هم از این قسمت رابطه‌مان خیلی راضی بودم.‌‌ همان موقع هم به خاطر همین کارش مطمئن بودم مرا فقط به خاطر سکس نمی‌خواهد. برایم کتاب می‌خواند. کوچک‌ترین تغییری در آرایشم را می‌فهمید و همیشه از من تعریف می‌کرد.

چرا از همسرتان جدا نشدید؟

_ دلم نیامد. خیلی بی‌معرفتی است. وقتی با رضا دوست شدم به خودم شک کردم که به خاطر ثروت شوهرم از او جدا نمی‌شوم. فکر می‌کردم دارم از او سوء استفاده می‌کنم. حالا می‌دانم که اینطوری نیست. الآن هم هر چقدر که بخواهد و به من راه بدهد برایش مایه می‌گذارم. باور کنید دلم می‌خواهد آرامش داشته باشد.

فرزند هم دارید؟

_ نه. اوایل می‌گفت کارش را تازه شروع کرده است و باید خودش را جا بیاندازد. می‌گفت وقت برای بچه داشتن نیست. حالا برنامه‌ریزی کرده است برای بعد سفر نوروز تا سعی کنیم و بچه‌دار بشویم. این این یکی را نمی‌دانم باید چه کنم. هر بار یه این فکر می‌کنم اعصابم به هم می‌ریزد.

۲- زندگی با کسی که هیچ وقت نیست

شغل شوهر شما چیست؟

_ راننده ماشین سنگین.

یعنی همه‌اش به خاطر این است؟

_ بله

مگر شما نمی‌دانستید که شغل او چیست؟

_ می‌دانستم اما فکرش را هم نمی‌کردم اینطوری باشد.

چقدر به شما سر می‌زند؟

_ تقریباً هیچ وقت خانه نیست. فقط وقتی می‌خواهد از اینجا بار بگیرد می‌آید خانه. یا وقتی عروسی فامیل یا مجلس ختمی، چیزی باشد. آرزویش این بود تریلی (کِشنده) بخرد. می‌گفت باید خوب کار کند تا بتواند ماشین بخرد و زندگی خوبی داشته باشیم. وقتی هم که تریلی خرید حالا افتاده توی قسط دادن. هی می‌گویم یک شوفر (راننده) بگیر، یکی در میان بار‌ها را بده تا او ببرد، اما قبول نمی‌کند. می‌گوید شوفر‌ها دلسوز ماشینی نیستند که از خودشان نیست. دلش برای ماشین‌اش می‌سوزد، اما برای من نه.

چند سالگی ازدواج کردید؟

_ ۱۸ سالگی

پس آلان ۱۹ سال از زندگی مشترک شما می‌گذرد؟

_ بله.

اولین بار چه زمانی با فرد دیگری به جز شوهرتان دوست شدید؟

_ دو، سه سال پیش بود.

چه شد که تصمیم گرفتید با فرد دیگری رابطه بگیرید؟

یک روز به خودم گفتم بدبخت مگر چند سال دیگه جزء آدم به حساب می‌آیی؟ می‌شود ۴۰-۴۵ سال‌ات و مریضی و پیری شروع می‌شود و کسی هم محل سگ به تو نمی‌گذارد. یک روز که منتظر تاکسی بودم و بوق زدن‌ها شروع شد، فکر کردم سوار شوم. اول خجالت کشیدم. فکر می‌کردم همه نگاهم می‌کنند. بعد فهمیدم آنقدر‌ها هم توی چشم نیستم. با خودم گفتم ماشین بیشتر از یک نفر (تک سرنشین) خطرناک است. چند ماشین رد شد. آخر سر یک پسری بود قیافه‌اش نمی‌خورد که آدم عوضی باشد. مو‌هایش بلند بود. خوشم آمد. سوار شدم.

بعد؟

_ بعد با هم حرف زدیم. مدام زبان‌ می‌ریخت. چند ساعت الکی چرخیدیم و حرف زدیم. می‌خواست آب میوه بخوریم، اما گفتم توی ماشین راحت‌ترم. بعد مرا برد نزدیک خانه پیاده کرد. دو تا چهار راه بعد از خانه پیاده شدم که خانه را یاد نگیرد. موقع پیاده شدن گفت شماره تلفن بده. گفتم دفعه بعد. شماره‌ات را بده خودم اگر خواستم زنگ می‌زنم.

زنگ زدید؟

_ آره. چهار روز بعد زنگ زدم که فکر نکند خبری است.

شما فرزند هم دارید؟

_ بله. دو تا پسر

چند ساله هستند؟

_ ۱۶ و ۱۸ ساله

فکر نمی‌کنید سن و سال بچه‌ها طوری است که اگر بفهمند ضربه روحی می‌خورند و مشکل برای شما درست می‌شود؟ حالا شوهرتان در خانه نیست، بچه‌ها که هستند.

_ به جهنم که ضربه می‌خورند. این دو تا هم از تخم و ترکه پدرشان هستند. حداقل او از این دو تا آدم‌تر است. فقط خوره پول دارند. مدام ولگردی می‌کنند. رفیق بازی می‌کنند. از دست‌شان آسایش ندارم. دست روی من بلند می‌کنند. وقتی پدر بالای سر بچه نباشد بهتر از این نمی‌شود. یک بار نیامدند از من بپرسند: «حالت خوب است؟»، «مشکلی نداری؟»، «چرا غمگینی؟» و... فقط سئوالشان از من این است: «غذا چی داریم؟»، اصلاً نمی‌گویند مادرمان هم آدم است.

۳- اسم این هم زندگی است؟

مگر در دوران نامزدی متوجه این بی‌حوصلگی نشدید؟

_ نه! ما دوره نامزدی کوتاهی داشتیم. آن دوره هم این شکلی نبود. هر چه از ازدواج ما گذشت این حالت‌اش شدید‌تر شد.

مثلاً چه کارهایی می‌کرد؟

_ حوصله مهمانی نداشت. حوصله سینما نداشت. حوصله تلویزیون نداشت. حوصله خیابان رفتن نداشت. کار می‌کرد و برمی‌گشت خانه و یک ریز غُر می‌زد. همیشه مرا تنها می‌فرستاد خانه مادرم و خودش به بهانه‌ای خانه می‌ماند. اول فکر کردم معتاد است یا کاری می‌کند. بعد دیدم که نه. سکوت و تنهایی را دوست دارد. می‌گیرد می‌خوابد.

یعنی آدم تنبلی است؟

_ نه. اتفاقا خیلی هم کار می‌کند. فقط دنبال سکوت و تنهایی است. فکر کنم یک مشکل روحی دارد. چند بار رفتیم پیش دکتر مغز و اعصاب، اما فقط آرامبخش داد.

چرا تصمیم گرفتید با فرد دیگری وارد رابطه شوید؟

_ شوهرم هر وقت می‌خواست با من بخوابد اینقدر می‌گفت و حرف می‌زد تا راضی‌ام کند، اما وقتی کارش تمام می‌شد دوباره دنبال سکوت بود. اجازه نمی‌داد من حرف بزنم. یعنی جواب نمی‌داد. من با خودم حرف می‌زدم. بار‌ها به او گفته‌ام تو که اینجوری هستی چرا ازدواج کردی؟ می‌گوید: تقصیر پدر و مادرم است. مجبورم کردن.

چرا طلاق نمی‌گیرید؟

_ برای اینکه همه مرا محکوم می‌کنند. می‌گویند کار و درآمد که دارد. خانه دارد. سیگاری نیست. معتاد نیست. دست بزن ندارد. وقتی می‌گویم اصلاً مرا درک نمی‌کند و بی‌حوصله است همه به من می‌خندند. زن‌ها می‌گویند: «بهتر! خوب است ۲۴ ساعته با اعصاب‌ات بازی کند؟» و مرد‌ها می‌گویند: «گیر مرد نا‌اهل نیافتاده‌اید. شما باید یک شوهر معتاد گیرتان می‌افتاد تا قدر این زندگی که دارید را بدانید.» نمی‌دانم چرا این‌ها نمی‌فهمند که اسم این زندگی نیست.

زندگی یعنی چی؟

_ یعنی اینکه کسی تو را بفهمد. دوست‌ات داشته باشد. وقتی غمگین می‌شوی بفهمد. برای حرف‌هایت گوش شنوایی باشد. برایت شخصیت قائل باشد. اینکه زندگی نیست با کسی که رسماً به تو می‌گوید مزاحمش هستی زیر یک سقف باشید. وقتی نیاز جنسی دارد، یادش می‌افتد که من هم هستم. جز برای سکس مرا برای چیز دیگری نمی‌خواهد. من نمی‌توانم با کسی که دوست‌اش ندارم رابطه جنسی داشته باشم. من شوهرم را دوست ندارم. هربار در رابطه جنسی حس می‌کنم به من تجاوز شده است.

کسانی که با آن‌ها رابطه جنسی دارید شما را دوست دارند؟ شما آن‌ها را دوست دارید؟

_ می‌فهمم منظورتان چیست. خودم می‌دانم، اما همین کسانی که مرا فقط به خاطر سکس می‌خواهند توجه‌شان به من از شوهرم خیلی بیشتر است. این جوان‌ها برای سکس همه کاری می‌کنند و همه دروغی می‌گویند، اما حداقل ارزش این رابطه را می‌فهمند و برای اینکه آن را از دست ندهند به او توجه می‌کنند.

آیا حرف‌های شما برای این جوانان اصلاً مهم هست؟

_ بین این‌ها هم آدم عوضی زیاد پیدا می‌شود اما بعضی از آنها خیلی خوب‌ هستند. وقتی مشکلی داری، یا غمگینی یا اعصاب‌ات خورد است سعی می‌کنند تو را بفهمند. مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کنند. می‌خواهند مسئولیت‌پذیری خودشان را به رخ بکشند. از حرف زدن و گفت‌وگو کردن خسته نمی‌شوند. ارزش لذت‌های کوچک را می‌فهمند. وقتی از آن‌ها درباره چیزی نظر می‌خواهی سرد و بی‌تفاوت جواب نمی‌دهند. شنیده شدن خواسته زیاد بزرگی نیست. هست؟

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • کاربر مهمان

    سلام خواهرم دوهفته ی دیگه عروسیشه و شوهراون که مدت دوساله که عقداین شخصه یه فردمتعصبیه و به عنوان نمونه اینکه وقتی خواهرم برای خریدهای شخصی اش بیرون میره وشوهرش می فهمه بهش میگه :وقتی ازدواج کردیم وبردمت خونه ی خودم برنامه ها دارم برات ویااینکه وقتی می خنده چنان رفتاری باخواهرم میکنه که به قول گفتنی ضدحال بهش می زنه و... ازخواندن مقاله های آقای رضایی واقعالذت می برم و پرینت می گیرم ازشون و می دم به اعضای خانواده ام یادوستان نزدیکم تا بخوانن .بسیاربسیارسپاسگزارم ازآقای رضایی

  • کاربر مهمان

    مشکل چندتا از دیدگاههای مطرح شده از سوی بانوان محترم این است که تمامی مشکل را از سوی مرد میدانند انگاری به صورت دیفالت جناب شوهر اینجوری است. اینکه چگونگی رابطه از سوی زن، ابراز محبت و گاهی بدتر توهین و خشونتهای کلامی چگونه میتواند بر رفتار مرد اثر گذارد را در نظر نمیگیرند. داستان این است که بیشتر ادمها فقط به فکر آن چیزهایی هستند که میخواهند و تنها به دنبال موجودی هستند که آن خواسته ها را deliver کند یا تحویل دهد! روابط آدمها پیچیده تر از این حرفها است رفتار سرد از یک سو سردی رفتار از سوی دیگر را پدید می اورد و بالعکس گرما و کشش دو سویه و دارای فیدبک مثبت است. اتفاقا بد نیست گاهی به داشته هایمان هم فکر کنیم و تنها در حسرت نداشته هایش نباشیم. هیچ زندگی کامل و بی نقص نیست اما برای جبران نقصش وارد راهی نشویم که بعد از مدتی خودمان هم در تنهاییمان نتوانیم در اینه بنگریم.

  • کاربر مهمان

    واقعا باعث تاسف هست. جامعه از نظر اخلاقی به شدت افت کرده. این موارد بالا هم تنها موجودات سو استفاده گر و خودخواهی هستند که جرات و جسارت جدا شدن از همسرشون رو ندارند. فقط می تونم بگم متاسفم