ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

در نقد و تحلیل «آموزه‌های شمس به مولوی» نوشته رضا فرمند

عشق مولوی به شمس، و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون

مسعود کدخدایی - ما ایرانیان به "بیماری افتخار" دچار شدهایم. چیزی یا کسی را پیدا میکنیم که به آن یا او افتخار کنیم. به مولوی و شمس هم افتخار می‌کنیم.

در نقد و تحلیل کتاب:
فرمند، رضا
آموزههای شمس به مولوی، کلن، آلمان: انتشارات فروغ، کپنهاگ: انتشارات دیار کتاب، ۱۳۹۱ [۲۰۱۳] ۲۱۳ ص

برای پیدا کردن لپِ کلام و اصلِ مطلبی که صوفیان میخواهند بگویند، و روشن دیدنِ آنچه که میدیدهاند و در پیاش بودهاند، تو گویی وارد طویلهی اوژیاس میشوی که سه هزار گاو در آن بود و بهمدت سی سال تمیز نشده بود. بهراستی یک هرکول در زمینهی ادبیات لازم است تا بتواند حجمی از ادبیاتی را که در طول بیش از هزار سال در این زمینه رویهم انباشته شده بررسی کند و نظمی بدهد. البته در این زمینه کارهای اندکی شده است که کتاب آموزههای شمس به مولوی هم در شمار آنها قرار میگیرد.
به گفتهی بیشتر پژوهشگران، نخستین صوفیان در قرنِ دوم هجری قمری ابراز وجود کردند، و در نیمه دوم سدهی سوم در بغداد صوفیانی مانند جنید بغدادی، ابوسعید خرّاز، و ابوالحسین نوری، اندیشه‌های خود را به‌صورت رساله‌های کوتاه می‌نوشتند. اما از میانهی قرن چهارم، صوفیان دیگر ادبیات ویژهی خود را بهصورتِ کتابهای جامع یا رساله‌های صوفیانه مینوشتند.
کتاب کشفالمحجوبِ ابوالحسن هُجویری را از نخستین کتابهاییِ می‌دانند که در زمینهی ادبیاتِ صوفیانه به زبان فارسی و به نثر، در فاصله سالهای ۴۶۵ تا ۴۶۹ قمری نوشته شده، و شعرهای سنائی غزنوی باید از نخستین شعرهای صوفیانه به زبان فارسی باشد. سنائی الهینامهاش را در سال ۵۲۵ قمری که برابر می‌شود با ۵۰۹ خورشیدی و ۱۱۳۰ میلادی سرود؛ یعنی ۸۸۳ سال پیش. پس هُجویری و سنائی هر دو صد‌ها سال پیش زندگی می‌کردهاند. چنانچه نوشتههای عربی در بارهی صوفیگری را هم به حساب بیاوریم که به فارسی نیز ترجمه شدهاند، میبینیم که ما بیش از هزار سال ادبیات عارفانه داریم که تنها حجم آن کافی است تا ترس را در دل کسانی بنشاند که میخواهند به قصد پژوهش، در این عرصه پا بگذارند. عرفان در این صدها سال ادبیاتی سرشار از زیبایی و با تصویرهایی بینظیر پدید آورده که رفته رفته فرهنگی را سامان بخشیده است. فرهنگی که ادبیات، موسیقی و هنرهای دیگر را هم، از دوران هُجویری و سنائی تا امروز زیر تأثیر و نفوذ قرار داده؛ آنهم نهتنها در سرزمینهای فارسیزبان، که در همهی جاهایی که زبان فارسی نفوذی داشته است. و این فرهنگ، فرهنگی است که فارسیزبانان، هم به آن میبالند و هم اسیر آن شدهاند. اسیر با تأکید!

«آموزه‌های شمس به مولوی» رضا فرمند

زبان پر احساس، رازمندی، چندمعنایی، و زیبایی شعر و نثر بسیاری از عارفان که عاشقانه از دل برآمده است، ادبیاتی را پدید آورده که میتوان آنرا کوهِ جادو نامید. کوهی که چون پژوهندگان به آن نزدیک میشوند، چنان مسحور میگردند که علم و منطق را فراموش کرده، و عاشقانه و در شیفتگی، سر از پا نشناخته، بهجای نقد و بررسیِ شیوهمند، به تفسیر و توضیح و توجیه روی میآورند.
رضا فرمند برای نوشتن این کتاب در زاویهای متفاوت از پژوهندگان سنّتیِ آثار عرفانی ایستاده تا بلکه بتواند چیزهایی را ببیند که در این زمینه کمتر به آن پرداخته شده است. او در این کتاب تلاش میکند تا تصویری زمینی از شمس و مولوی به ما بدهد و باور کنیم که آنان هم مانند ما آدمهایی زمینی بوده، و از جمله، از رابطههای خانوادگی، مالی و سکسی هم غافل نبودهاند.
رضا فرمند در پی مطالعه در زمینهی فمینیسم به بازخوانی متنهای کهن میپردازد، و چون شاعر است و ایرانی، پس روشن است که به سراغ مولوی و شمس تبریزی هم میرود. او در این پیجویی به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.
مولوی فرزند بهاء ولد است که آخوندی بوده است در بلخ. بهاء ولد در گیر و دار حملهی مغول، به قونیه مهاجرت میکند. این شهر در روم شرقیِ آن روزگار، و در ترکیهی امروزی قرار دارد، و خود ترکها آن را کُنیا (Konya) تلفظ میکنند. بهاء ولد در قونیه مورد توجه خاص "سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی" قرار میگیرد و دم و دستگاهی بههم میزند. هنگامی که او میمیرد، سلطان یک هفته به عزاداری میپردازد و در مسجدِ جامع سفره میاندازد و به فقیران خوراک میدهد.
مولوی بههنگام مرگ پدر ۲۴ سال دارد و پیروان پدرش از او میخواهند که بر جای او بنشیند. او تا سی و هفت سالگی به قول خودش زاهد و سجادهنشین است و مریدان و شاگردانی دارد و در چهار مدرسه به تدریس علوم دینی میپردازد، تا آنکه شمس را میبیند و میگوید:
زاهد بودم ترانهگویم کردی
سرحلقهی بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین باوقاری بودم
بازیچهی کودکانِ کویام کردی
و اما جریان آشنایی مولوی و شمس، و آغاز شیفتگی مولوی به او چنین رخ میدهد که روزی مولوی سوار بر قاطری در میان مریدانش برای تدریس علوم دینی به مدرسه میرفته است. در این هنگام شمس که تا آنروز یک صوفی ناشناس بوده، در هیئت درویشی، گستاخانه و ناگهانی لگام استر او را میگیرد و پُرسشهای زیادی از او میکند. از جمله میپرسد:
حضرت محمد برتر بود یا بایزید بسطامی؟
مولوی پاسخ میدهد: محمد مصطفی سرور و سالار همهی پیامبران و اولیاست و او کجا و بایزید کجا!
شمس میپرسد پس چرا حضرت محمد میفرماید: "[خدایا] ما تو را چنانکه بایست نشناختیم و بایزید می گوید: من خدایام و کارم بسیار بزرگ است؟"
مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود.
در واقع شمس تبریزی با این پرسش مولوی را به عرصهای میکشاند که رضا فرمند آنرا عرفان رادیکال میخواند. شمس از او میخواهد پاسخ بدهد که چرا محمد که مقام پیامبری دارد، در برابر خدا چنین خود را کوچک میداند، اما بایزید که عارفی بیش نیست، اینگونه با اعتماد بهنفس خود را بهجای او مینشاند.
این دیدار به دوستی میان شمس و مولوی، و عشق مولوی به شمس میانجامد و آغازگر دگرگونی روانی مولانای زاهد میشود و از او شاعری عاشق میسازد که شمس را پارهای از وجود خدا بر روی زمین و قابل پرستش میداند.
مولوی پس از این دیدار، با شمس خلوت میکند. روزها و روزها میگذرد و آنان آفتابی نمیشوند. این خلوت را یک تا سه ماه ضبط کردهاند. او چنان شیفتهی شمس میشود که اطرافیانش او را دیوانه میپندارند و به حالش افسوس میخورند. از آن پس او درس و وعظ را کنار میگذارد و به شعر و ترانه و دف، و رقصِ سماع روی میآورد.
شمس بههنگام این دیدار، در سفرهای بسیار پای را فرسوده بود و بیش از ۶۰ سال داشت، و "از خود ملول" شده بود. چنانکه در "مقالات شمس تبریزی" میگوید:
"آبی بودم بر خود میجوشیدم و میپیچیدم و بوی میگرفتم، تا وجود مولانا بر من زد."
و این هنگامی بود که مولوی برای خودش کبکبه و دبدبهای داشت.
آنچه شمس از عشق با مولوی میگوید، عشق الهی یا عشق به الله است. او در سرزمین عرفان سیر میکند که به گفتهی رضا فرمند جغرافیای آن با جغرافیای عرش قرآنی که زاهدی چون مولوی در آن گردش میکند، بس دگرگونه است. این جغرافیا ۹ فلک دارد که آخرین آن فلکالافلاک است که جایگاه خدا یا عرش است.
از هفت آسمان بسیار گفتهاند و این چیزی است که قرآن هم به آن اشاره کرده است. اما این ادبیات، ما را پس از هفت آسمان به "لامکان" که نامهای دیگری هم مانند "عالم غیب"، "عالم جان"، و "عالم معنی" دارد میرساند. در این سرزمین یا جغرافیا، بهشت و دوزخ و پل صراط واقعی هستند و باید جایی داشته باشند، و چه کسی بهتر از عارفانی که با معراج از آن دنیا دیدن کرده و بازگشتهاند، میتوانند از آنجایها تعریف کنند و برای ما خبرهایی بیاورند؟
چنین به دیده میآید که شمس در سرزمینی به سیر و سلوک میپرداخته که جغرافیای آن را بایزید بسطامی در معراجنامهاش تاحدی مشخص کرده است. بایزید عارفی است که به عرش رسیده، خدا را دیده، و با او گفت‌وگو هم کرده است. چنانکه "معراجنامه" میگوید، او ۳۰ هزار سال در فضای وحدانیّت الله، و ۳۰ هزار سال در الوهیّت، و ۳۰ هزار سال هم در فردانیّت پرواز میکند. او در این ۹۰ هزار سال از چهار هزار بادیه میگذرد و به نهایت میرسد و خودش را میبیند که خدا شده است. یعنی با ذاتِ خدا به وحدت رسیده است. او تازه به آنجا که میرسد میفهمد به جایی رسیده که پیامبران تازه از آنجا به راه میافتند!
روح او از آنجا سفر آسمانیاش را ادامه میدهد و از همهی ملکوت میگذرد و از بهشت و دوزخ دیدار میکند و همچنان پیش میرود تا به جانِ حضرت محمد میرسد و در آنجا صدهزار دریای آتشینِ بینهایت، و هزار پردهی آویخته از نور میبیند. او میگوید اگر قدم به همان دریای اولی میگذاشتم، میسوختم. او میخواهد دستکم آنقدر به آن دریای آتش نزدیک شود که بتواند نگاهی به میخ چادر حضرت رسول بیندازد که البته شهامتش را نمییابد. او به نقل از کتاب تذکرةالاولیاء میگوید:
"با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن".
هنگامی که بایزید در آسمانها به "نهایت" میرسد، خدا یا "حق" را میبیند. حق دانشی ازلی به او میدهد، و او میفهمد که باید دانش زمینی را رها کند. خدا زبان خودش را در کام او میگذارد و از نور خودش چشمان تازهای به او میدهد، چنانکه پس از آن، همهی موجودات را "به حق" میبیند. او به "کرامت" میرسد و خدا به او پَر میدهد و او میتواند به پرواز درآید و عجایب خلقتش را ببیند و سرانجام با او به "وحدت" برسد.
عطّار در تذکرةالاولیاء از قول او چنین میگوید:
"چون مطلع شد که صفات من در صفات اوست مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد. دوئی برخاست و گفت رضای ما آنست که رضای توست... پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید."
آنچه بر کسی پوشیده نیست این است که شمس، این "پیر مرموز" پیش از دیدار با مولوی عارفان و زاهدان و صوفیان بسیاری را دیده است، اما چرا هیچکدام از آنان واکنشی مانند واکنش مولوی نسبت به او نشان ندادهاند؟

رضا فرمند به دو روایت از چگونگی مرگ شمس، و به نام کیمیا خاتون برمیخورد، و رابطهای میان مرگِ شمس و این زن میبیند. او کنجکاو شده، و برای پی بردن به این رابطه در سال ۱۳۷۱ به ترکیه سفر میکند. نتیجهی آن سفر و پژوهشهای چند سالهی او در این زمینه، همین کتاب آموزههای شمس به مولوی است.

چنانکه رضا فرمند اشاره میکند، نزدیک به هزار صفحه از سخنان و نوشتههای شمس برایمان برجا مانده است که ما را با جنبههای گوناگون زندگی او، از رابطههای سکسی گرفته تا دیدگاههای اجتماعی، تربیتی، مذهبی و عرفانیاش آشنا میکند. اما آنان که در بارهی شمس نوشتهاند، بهجای توجه به گفتههای مستقیم او و کسانی که همنشین او بودهاند، این دانستنیها را در رمز و راز پیچیدهاند. میشود گفت که بیشتر آنان، خواسته یا ناخواسته، شمس تبریزی را از چشم مولوی دیدهاند.
رضا فرمند برای بیانِ درک، نگاه و جهانبینی صوفیان و عارفان و زاهدانِ زمانِ شمس و مولوی از "روح عصر مولوی" نام میبرد. به گمان میرسد که منظور او از "عصر" همان زمانی است که آن عارفان و صوفیان در آن میزیستهاند. به گفتهی او در آن دوران، با توجه به دانش اندک بشر دربارهی آسمان و زمین، و بهطور کلی "هستی"، باور این مردمان به آن دنیا، روح، و خواب مانند دیدِ مردمان امروز نبوده است، و این مفهومها قدرتِ دیگری داشتهاند. پس هنگامی که کسانی همچون بایزید بسطامی میگویند به معراج رفتهاند، نباید پنداشت که آنان قصدِ بیانی دروغین داشتهاند، بلکه باور خود را حقیقتی پنداشتهاند که در پی نزدیکی بهخدا و گذشتن از این دنیا، توان دستیابی به آن را یافته بودهاند.
ما میدانیم که بسیاری از این عارفان به فقر و بیچیزی افتخار میکردهاند، دنیا را سهطلاقه کرده، و همیشه یا گرسنه بودهاند و یا روزهدار. آیا نمیتوان پنداشت که پندارها و تصورهایی مانند معراج بایزید، در پی گرسنگی و تحمل سرما و گرما، و نیز تحقیر دیگران، و از همه مهمتر مدتهای دراز در تنهایی نشستن پیش آمده است؟ و آیا اینگونه حالتهای روانیِ مالیخولیایی و هذیان‌گویی، یا به لفظ ادیبانه و محترمانه حالتِ شاعرانه و الهام، میتواند برای هر کسی که در چنین شرایطی قرار گیرد پیش بیاید؟
از گرسنگی کشیدن صوفیان بسیار گفتهاند. از جمله به این دو نمونه که در تذکرةالاولیاء آمده است توجه کنید:
- ذوالنون مصری به یکی از مریدانش میگوید: "بدان که درویشان نه از برای نانی گرسنهاند، لکن این اختیار ایشان است."
- "سهل [سهل ابن عبدالله] آن روز که از مادر در وجود آمد، روزهدار بود، و آن روز که برفت روزهدار بود، و در حضرت حق روزه گشاد."
کتاب تذکرة الاولیاءِ عطار نیشابوری که میتوان آنرا زندگینامهی اولیاء، یا چنانکه بابک احمدی میگوید "یادنامهی پارسایان" هم خواند، دربارهی ۷۲ عارف سخنپردازی میکند و از کرامت آنان افسانهها نقل میکند، افسانههایی که خود عطار نیز به آنها باور دارد. ما در این کتاب میبینیم که جانوران حرف میزنند، خانهی کعبه حرکت میکند، و عارفان هرآنچه که بخواهند میتوانند انجام دهند و هیچ حدی بر توانایی آنان نمیتوان متصور شد. این عارفان همهی این کارها را میتوانند بکنند چون: یا بسیار به خدا که پدیدآورندهی همهچیز است نزدیکند، یا به ذات او پیوسته و با او یکی شده، و حالا دیگر صاحبِ تواناییهای او نیز شدهاند.
اما نباید فراموش کرد که این عارفان همگی مسلمانند و سرچشمهی الهام آنان قرآن است و حدیثها. تفاوت عارفان با زاهدان در این بوده که عارفان در پی "حقیقت" میگشتهاند، اما زاهدان در پی جاری کردن "شریعت" بودهاند. اهل شریعت شک نداشتهاند و -هنوز هم ندارند- که رسیدن به حقیقت، تنها از راهسپردن در شاهراه شریعت امکانپذیر است. زاهدان اجرای حکمهای شریعت را برای رسیدن به حقیقت کافی میدانستند، اما صوفیان و عارفان حقیقت را امری الهی میدانستند که برای رسیدن به آن نه علم زمینی، که علم یقینی لازم بود. یکچنین دانشِ اعتقادی که حدود آن از توان درکِ بشر درمیگذرد، تنها از خدا میتوانست به یک انسان منتقل شود. عارفان شریعت را مجموعهای از قانونها و معیارهایی میدانستهاند که گستردگی آن در محدوهی عقل آدمیان، و برای دینی کردن رفتار آنان بوده است.
از سوی دیگر کار زاهدان و شریعت، هرچند برای رسیدن به بهشت در آن دنیاست، ولی همهاش مربوط به این دنیاست. اما عارفانِ پشمینهپوش را با این دنیا کاری نیست. آنان از این دنیا و هرچه در آن هست بیزارند و فراری. آنان طالب مرگند تا هرچه زودتر به آن دنیا که بارگاه الله است برسند. آنان هستی اینجهانی را دشمن میدارند و برای مردن لحظهشماری میکنند. مانند آن داستانی که در بارهی ابراهیم ادهم گفتهاند که چون راه آبادی را از او پرسیدند، بیآنکه قصد مزاح داشته باشد گورستان را به آنان نشان داد.

مولوی نخست غزلهای شمس تبریزی را میسراید، و سپس به کار مثنویاش میپردازد. با اینوجود باز هم در مثنوی میتوان آشکارا مولویِ شریعتباور را دید. به نمونههای زیر توجه کنید:
کافران همجنس شیطان آمده
جانشان شاگرد شیطانان شده

یک ستاره در محمد رو نمود
تا فنا شد کفر هر گبر و جهود
لاجرم کفار را خون شد مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح

مشرکان را زآن نجس خواندست حق
کاندرونِ پشگ زادند از سبق

هیچ کافر را بهخواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید

شوریدهام معافم بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم با نور مصطفایی

شمس تبریزی نیز مسلمان بوده است و معتقدِ به قرآن، اما از زاهدان بیزار. چنانکه در "مقالات شمس" به تصحیح محمد موحد گفته است:
"اغلب این شیوخ راهزنانِ دین محمد بودند. همه موشانِ خانهی دینِ محمد خرابکنندگان بودند. اما گربگانند خدای را از بندگانِ عزیز، که پاککنندگانِ این موشانند."
و اما شمس آیههای قرآن را دو دسته میداند که برای خواص و عوام آورده شدهاند. چنانکه در "مقالات شمس" آمده است:
"بالای قرآن هیچ نیست، بالای کلام خدا هیچ نیست. اما این قرآن که از بهر عوام گفته است جهت امر و نهی و راهنمودن ذوق دگر دارد، و آنکه با خواص میگوید ذوق دگر."
همهی عارفان خود را از ذاتِ خدا میدانند و جزیی از او؛ چرا که خدا روح خود را در آدم دمید و او جان گرفت. رضا فرمند عارفان را به دو دستهی "عارفان رادیکال" و "عارفان میانهرو" بخش میکند و شمس را در شمار "عارفان رادیکال" قرار میدهد که نمیخواهند همچون ابوسعید ابوالخیر "خاکسارانه و بی سروصدا" در الله محو شوند. به گفتهی او این عارفانِ رادیکال -مانند بایزید، حلاج، خرقانی، عینالقضات همدانی- میخواهند دوباره به الله بپیوندند و "او" شوند. در سال ۶۲۶ قمری که شمس و مولانا بههم رسیدهاند، این عرفانِ رادیکالِ خطرناکی که موجب کشته شدن کسانی چون حلاج و سهروردی و عینالقضات گشته بود، دیگر پس نشسته و جای خود را به باورهای صوفیان میانهروی داده که مولوی هم یکی از آنان است.
گفتیم که مولانای زاهد پس از دیدار با شمس به عرفان روی میآورد و شمس را دارندهی آن علمی میداند که لدُنّی (ذاتی. علمی که بدون استاد فرا گرفته میشود) است و با اعتقاد به دست میآید و از دسترس مردمان عادّی بهدور است. او از این روست که به شمس صفّتهایی مانند خورشیدِ حق، رستخیز ناگهانی، رحمتِ بیپایان، کلیدِ زندان و... میدهد.
به صفتهایی که در شش بیت نخستِ دیوان شمس آمده است توجه کنید:
ای رستخیز ناگهان، وی رحمتِ بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشهی اندیشهها
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها، هم مبتدا

رضا فرمند با آوردن دو بیتی که در زیر میآید، یکی از دلیلهای عشق مولوی به شمس را این میداند که شمس جنبههایی از اسلام را به او مینمایاند که تا پیش از آن بر او پوشیده مانده بود، و با این کارش موجب تقویت ایمان او گردید:
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد
و
دلِ ایمان ز تو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلامِ اسلامی، تو خود ایمانِ ایمانی

پس آن زمانی که این دو تن به هم میرسند، هر دو مسلمانند، اما مولوی بینشی شریعتمَدارانه، و شمس بینشی عشقمَدارانه به خدا دارد و در نتیجه مولوی عرش را بنا به تعریف قرآن در نظر دارد، و شمس بنابر تعریفِ عارفانِ رادیکالِ پیش از خود. آن یکی میخواهد به بهشت برود، و این یکی میخواهد به خدا بپیوندد و بهشت را از آن بالا ببیند. آن یکی میخواهد با انجام آنچه دین گفته توشهای برای آخرتش بردارد، این یکی میخواهد آن شود که خرقانی شده بود و تذکرةالاولیاء از زبان او میگوید:
"آسمانها و زمینها را دیدم که گرد بر گردِ من طواف میکردند."
داریوش آشوری فرق میان فیلسوفان، زاهدان و عارفان را اینگونه توضیح میدهد که در زیر میبینید. البته او کسانی را که ما در اینجا "زاهدان" خواندهایم، متکلمان نامیده است:
"فیلسوفان پاسخگوی حرفِ خود هستند و میباید آن را چنان عرضه کنند که بتوان از آن دفاع کرد و نزدِ عقلهایِ دیگر گزافه و محال ننماید؛ متکلّمان اگرچه از جهتِ کوشش برای یافتنِ دلیل برایِ گفتههایِ خود به فیلسوفان میمانند، اما از آنجا که حجّتِ نهاییِ ایشان کلامِ وحیانیست که در اصلیتِ آن چون-و-چرا نمیتوان کرد، از فیلسوف فاصله میگیرند. و اما عارفان که، به گمان و ادّعای خود، سَري در «عالم غیب» دارند و از جایِ دیگری به ایشان وحی و الهام میرسد، حقیقت را نه در قالبِ برهانی بلکه به زبانِ خطابی و با تأویلِ کلامِ وحیانی بیان میکنند و در کنارِ انبیاء عنوان اولیاء به خود میدهند و گاه خود را برتر از ایشان میدانند. چنین مردمانِ «رازدارانِ» سر فرو برده در علمِ غیب که گویا پیوسته برایِ ایشان از آن عالم پیک و پیغام میرسد و بندگانِ «نظرکرده»اند، البتّه، نه هیچ نیازی به دلیل و برهان دارند و نه هیچ پاسخگویِ گفتههای خویشاند؛ و میگویند تنها کسي میتواند بفهمد که ما چه میگوییم که همراه و همپایِ ما همهیِ پلّههای سلوک و مقامات و احوالِ ما را گذرانده باشد." (بنگرید به آشوری، داریوش: هستیشناسیِ حافظ- تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۷. ص. ۵۲)

مولوی پس از آشنا شدن با شمس است که جامهی زاهدی را میکند و به شعر و شاعری میپردازد.
مولوی بیشک پیش از آن هم با شعر، و بهویژه با شعرهای سنائی و عطار آشنا بوده و از آنها تأثیر پذیرفته است، چنانکه خودش میگوید:
عطّار روح بود و سنائی دو چشم او
ما از پی سنائی و عطّار آمدیم

برای آگاه شدن از نفرت صوفیان به جهان و هرچه از خوبی در آن است، کافی است کتاب یکی از آنان را باز کنید یا شرحی در اوصاف «بزرگی» یکی از آنان بخوانید. ما در این زمینه بیش از هزار سال ادبیات داریم و دستیابی به گفتهها و کردهها و بازگفتههای آنان سخت نیست.

به گفتهی رضا فرمند اصلیترین چیزی که شمس به مولانا آموخت، "عشق" بود، و این عشقی بوده است الهی. یعنی هرجا سخن از عشق است، سخن از عشق به الله است. او از زبان مولانا این نمونهها را هم برای ما بازگو میکند:
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس ز کرّوبیان فزون باشم

شمس تبریزی چو کانِ عشقِ باقی را نمود
خون دل یاقوتوار از عکس آن برخاسته

پیشآ تو شمسِ مفخر تبریز، شاهِ عشق
کین قصه بر آتش از حرف برتر است

شمسالحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد

فرمند مینویسد:
"او [شمس] چنان از «عالم عشق» سخن میگوید که انگار کسی نشانی منزلاش را به کسی میدهد" ص

و در پی این جمله، در همان صفحه از مقالات شمس چنین نمونه میآورد:
"در قرآن یک آیت جهت حال مؤمنان است، میگوید، بعد از آن آیتی جهت حال کافران، اما در آن عالم عشق همه لطف است. هیچ قهر نیست. دیریست که از قهر بیرون آمدهایم. قهر هم اینجا نزدیک است. دوزخ این سوست. از دوزخ بگذری آن سوی صراط، بهشت. عالم بینهایت است و بیکران."
پس او میافزاید که به دیدهی شمس، عالم عشق یا مُلک عشق بینهایت و بیکران است و در آنسوی پل صراط قرار دارد و از همانجا، درست پس از پل، مرزهای آن جهان که به آن عالم جبروت هم گفتهاند آغاز میشود، و چون بنگری پر از عاشقان خداست که به قول عزیزالدّین نَسَفی "جمله بر خود عاشقاند" چرا که آنان به خدا رسیدهاند و جزیی از او شدهاند. پس در سرزمین عشق مفهومهایی همچون فنا شدن در الله و فنا شدن در عشق تجسم مییابند و دیدنی میشوند، و هنگامی که انسان و خدا و عشق بههم برسند و درهم بیامیزند، تنها عالم عشق وجود خواهد داشت که سراسر صلح و دوستی خواهد بود و به قول عطار:
چون درونت جمع شد در بیخودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی

اما آیا اینگونه برخوردِ عاشقانه با خدا خاستگاهی اسلامی داشته است؟
بابک احمدی میگوید که:
"صوفیان از قرآن مجید آغاز میکردند و میگفتند که نخست انسان در قلمرو سرمدی خداوند میزیست، ملک بود در فردوس برین، با خدا انس داشت، به نیروی مقدس وصل بود، و از دوری و فصل خبری نداشت. سپس، غفلت و گناه آمد و فاصلهها شکل گرفت. انسان از موطن اصلی خود، بهشت، دور شد و به این دیر خرابآباد آمد. او چیزهای زیادی را از یاد برد، اما چون آفریدهی دم خدایی بود در نهانگاه دلش شوری و خبری برپا بود که که گاه او را به خود میآورد..."( احمدی، بابک: چهار گزارش از تذکرةالاولیاء عطار- تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۶. ص. ۳۸)
فرمند نیز خاستگاه اسلامی صوفیان را تأیید میکند، و میافزاید که در قرآن و حدیثها چنین برخوردی با عشق دیده نمیشود، و این نگاه از پسِ آشنایی دانشمندان و شاعران ایرانی با آثار فلسفی یونان پدید آمده است. او از کتاب «ضیافت» یا «مهمانی» میگوید که از افلاطون بهجا مانده و در آن سقراط و فیلسوفان دیگری دیدگاه خود را در بارهی خدای عشق بیان میکنند. در این کتاب میبینیم که خدای عشق و جهان با هم زاده شدهاند، و به قولی خدا عشق است، یا آنکه عشق همان خداست.
در دو بیت زیر که از سنائی است، بهروشنی میتوان دید که او منشأ خدا و عشق را یکی میداند:
ملک عشق از ولایت صمد است
روی او سوی قبلهی احد است
منشأش ذات ذوالجلال آمد
لاجرم پاک و بیزوال آمد

فرمند میگوید:
"سنائی پس از آشنایی با «اروس»، خدای عشق یونانی، عشق را با الله تلفیق میکند؛ و پایهی «عالم عشق» را در عرفان ایرانی میریزد؛ عالمی که همان قلمروی روحِ الله است. همین برخورد به عشق و عالم عشق در آثار عطار و شمس و مولوی هم بازتاب یافته و گسترش مییابد." ص. 47
او برای تأیید حرف خود نمونههای زیر را از کتاب مهمانی افلاطون میآورد: (به نقل از: مهمانی عشق. دورهی کامل آثار افلاطون. جلد اول. ترجمهی محمد حسن لطفی)
"نخست هستی بینظم و درهم بود، سپس زمینِ گسترده که گاهوارهی همهی موجودات است، و آنگاه عشق پیدا شد و..." ص.41
"خدای جهانآفرین، عشق را پیش از خدایان دیگر آفرید." ص. 42
"اروس پادشاه خدایان است." ص. 43
و میتوان در غزل زیر از سنائی دید که او خدا را در عشق و عشق را در خدا میبیند، و چنان با خدا سخن میگوید که گویی هم جسم دارد و هم دم و دستگاهی که میتواند آدمیزادهای را به نزد خود بنشاند:
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوخته‌ای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم
بی‌عشقِ وصالِ تو نباشد
جز نام ز عیش بر زبانم
اکنون که دلم ربودی از من
بی روی تو بود، چون توانم
دردیست مرا درین دل از عشق
درمانش جز از تو میندانم
بر بوی تو ز آرزوی رویت
همواره به کوی تو دوانم
تا گوش همی شنید نامت
جز نام تو نیست بر زبانم
...
ای عشق تو بر دلم خداوند
من بندهی عشق جاودانم
وصف تو شدست ماهرویا
از وهم برون و از گمانم
پیش آی بتا و باده پیش آر
بنشان بر خویش یک زمانم
از دست تو گر چِشَم شرابی
تا حشر چو خضر زنده مانم

پس عرفان عشق را در خدا میجوید و خدا را عشق مینامد و عارفان میخواهند در آن عشق فنا شوند و با بازگشتن و پیوستن به ذاتی که از ازل از آن زاده شدهاند، جاودانگی یابند. آن ذات هم در عالمی است که ملک عشق است و دریای نور.
فرمند اینجا نتیجه میگیرد که:
"مفهوم «عالم عشق» ... در ادبیات عرفانی پیش از شمس وجود داشته، و شمس با تبیین جغرافیای این عالم تصویری روشنتر از آن بهدست میدهد و با تزریق این دریای عشق، این دریای نور به مولوی جغرافیای ایمانیاش را که متأثر از کیهان قرآنی بود ترکانده و بازتر میکند." ص. 49
در عالم عشقی که شمس از آن دم میزند و سراسر دریای نور است، قرار است که او به زیر سایهی خدا بنشیند و بیمرگ شود. او میتواند در آن عالم دارای صفتهای خداوند شود و از جمله به دانشی الهی دست یابد که با شش هزار سال تحصیل هم نمیتوان آنرا بهدست آورد. شمس قصههای آسمانی برای مولوی میگوید و او را با «عالم اسرار» آشنا میسازد. این عالم اسرار و قصههای آنجهانی تصویرهایی سوررآلیستی در شعر مولوی میآفرینند، تصویرهایی که در شعر و نثر عارفان دیگر هم به فراوانی یافت میشوند و گاه بسیار زیباست. فرمند پس از این، به نقل از مقالات مولانا این تکه را نیز آورده است:
"گفت... از آسمان هفت در باز شد... دو کس از هوا آمدند سوی مولانا، با گیسوهای عُلویانه، چشمهاشان بزرگ چون دروازه، و پر نور، طبقها با طبقپوش بیاوردند پر جوهر پیش مولانا نهادند.»
روشن است که مولوی گفتهها و قصههای شمس را باور داشته است اگرنه آنهمه شعر را از بهر او نمیسرود. نزد او شمس انسانی کامل و از اولیاء بوده است.
و اما چگونه است که مولوی شمس را «شاهِ عشق»، «شاهِ روح»، «روح مصوّر»، «مربیِ جان»، «واقفِ اسرار رسول»، «خداوندِ اسرار»، و سرانجام «خدایِ من» میخواند؟
با آنچه گفته شد، پاسخ به این پرسش چندان دشوار نمینماید. برای مولوی شمس عارفی است "که با روح الله درآمیخته و سرشتی الهی یافته است". ص. 65
جهان اصلی برای شمس همان عالم عشق است که نام دیگرش «روح بیکران خدا» است و این عالم از جایی آغاز میگردد که «آفریدهها»، یا به تعبیر دیگر «این جهان خاکی» پایان مییابد و عارف میتواند این جهانِ آفریده را پشت سر بگذارد و به جهانی برسد که خودِ آفریننده در آن نشسته است، و چیزی جز روح نیست و بیکران است و سراسر نور خیرهکننده است. عارف "جان" را برگرفته از آن دنیای روحانی و خدایی، و از همان جنسِ روحِ بیکران خدا میداند که بهخاطر اشتباه حضرت آدم به این خانهی مکافات (کرهی زمین) آمده است تا تقاص حرفناشنوی از خدا را پس بدهد. پس هنگامی که او بمیرد و به آن دنیا برسد، در واقع به منزل اصلی خود بازگشته، و جزیی از آن میشود و در آن ذوب میگردد. این بازگشت به آن جهان و به معشوق رسیدن را، صوفیان «فنا فیالله» یا ذوب شدن در خدا میدانند.

البته برای "فنا فی‌الله" عارف پیش از مرگ هم تلاش می‌کند تا از راه ریاضت و چلّهنشینی خود را بمیراند تا به خدا برسد، و اینکه ‏مولوی شمس را خدا میداند بدین سبب است که می‌پندارد شمس با آنکه هنوز زنده است، به خدا رسیده و در او حلّ شده است. ‏
صوفیان، این جهان و هرچه در آن هست را جور دیگری میبینند. شمس دربارهی جملهی مشهور پیامبر اسلام "حبّالوطن منالایمان" که بیشتر ما آنرا به مفهوم دوست داشتنِ وطنمان فهمیده و پذیرفتهایم، چنین میگوید:
"حبّالوطن منالایمان، آخر مراد پیامبر علیهالسلام چگونه مکه باشد؟ که مکه از این عالم است، و ایمان از این عالم نیست. پس آنچه از ایمان باشد، باید که هم از این عالم نباشد، [پس باید] از آن عالم باشد. آن وطن حضرت خداست که محبوب و مطلوب مؤمن است."
پس آنچه که عارف را از معشوقش خدا، جدا میسازد، زندگی در این جهان خاکی است و آنچه که به همین جهان تعلق دارد. پس این جهان و این زندگی مانعی است میان او و معشوقش که عارف از آن بیزار است. برای همین او زندگی، شادی این دنیا، و رفاه آن را پست و بیارزش میشمارد و ثناگوی خواری و حقارت و مرگ و نیستی میشود. مولوی میگوید:
در غریبستان، جان تا کی شود مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهماندار زن

این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان

و عطار میگوید:
رخنه میجویی خلاص خویشتن؟
رخنهای جز مرگ زین زندان که یافت؟

شمس تبریزی

برای آگاه شدن از نفرت صوفیان به جهان و هرچه از خوبی در آن است، کافی است کتاب یکی از آنان را باز کنید یا شرحی در اوصاف «بزرگی» یکی از آنان بخوانید. ما در این زمینه بیش از هزار سال ادبیات داریم و دستیابی به گفتهها و کردهها و بازگفتههای آنان سخت نیست.
و اما صوفی برای رسیدن به معشوق و معبودش خدا، باید هرچه بیشتر و زودتر از این دنیا و هرچه در آن است ببُرّد و بکنَد تا زودتر و آسانتر به "او" برسد و با "او" یکی شود. یعنی خدا شود!

همه ارواح مقدس چو ترا منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نروی
یا:
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
و آشکارا در ستایش مرگ:
بمیرید، بمیرید، در این عشق بمیرید
در این عشق چو میرید، همه روحپذیرید
بمیرید، بمیرید وزین مرگ نترسید
کزین خاک برآیید، سماوات بگیرید
یا:
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ

و عزیزالدین نسفی به زبان نثر آنرا اینگونه مینویسد:
"ای درویش!... سالک... چون به ذات خدا رسید و هستی خود را ایثار کرد، خدای تعالی سالک را به هستی خود هست میگرداند و به صفات خود آراسته میکند تا هرچه سالک گوید خدای گفته باشد و هرچه سالک کند خدای کرده باشد و سالک دانا و توانا میشود".
این یکی شدن با خدا بلندترین مقامی است که یک صوفی یا عارف میتواند بهدست بیاورد، و مقام کمی هم نیست. این مقامی است که به گفتهی شمس چون به آن برسی:
"... از جمله سردیها و مرگها امان یابی، موصوف به صفات حق شوی، از حی قیوم آگاهی یابی. مرگ تو را از دور میبیند میمیرد. حیات الهی یابی..." به نقل از ص 67 آموزههای شمس به مولوی
گفته شد که خدا معشوق عارفان است. پس وقتی که مولانا شمس را معشوق خود مینامد بدان معنی است که او را فناشده در خدا، و به تعبیر دیگر جزیی از خدا میداند، و جزیی از خدا هم به هرحال همان خداست. پس عارفی که چون شمس به این مقام رسیده باشد، روشن است که به اسرار خدا هم دسترسی مییابد و در چشم مولانای شیفته شایستهی این ستایش میگردد:
ای محوِ عشق گشته، جانی و چیز دیگر
ای آنکِ "آن" تو داری، آنی و چیز دیگر
اسرار آسمان را، و احوال این و آن را
از لوحِ نانبشته خوانی و چیز دیگر
و به او میگوید:
تو لطیفی تو لطیفی تو لطیف ابن لطیف
تو جهانی؛ دو جهان را به یکی کاه نگیری
هله این روح مصور، هله این روح مکرر
نه ز خاکی نه ز آبی نه از این چرخ اثیری

هنگامی که شمس مکان ثابتی مییابد و هنگامی که دو مشکل عظیم همهی انسانها که خانه و شکم است برایش حل میشود، زمان آن میرسد که آلتِ برچسفیدهاش سر بردارد و از او تقاضای حقِ پایمال شدهاش را بکند. دخترکی یتیم بهنام کیمیا خاتون در حرم مولوی است که پنجاه سالی از شمس کوچکتر بوده است. شمس بر او عاشق میشود و او را به زنی میگیرد.

در ادبیات صوفیانه میتوان بهجای مفهوم عشق، مفهومهای «حق» یا «روح» را هم گذاشت که فرمند در کتابش نمونههایی را هم میآورد و میافزاید که در بسیاری از غزلهای مولوی میتوان بهجای واژهی عشق، واژهی «روح الله» را گذاشت. پس این روح یا عشق همچون خودِ خدا ابدی است و این «دولتِ عشق» ابدی که بیاید، به چشم صوفی «دولتی پاینده» و جاودان است:
مرده بُدم زنده شدم، گریه بُدم خنده شدم
دولتِ عشق آمد و من دولتِ پاینده شدم

در این بینیازی از دنیا که به معنای نه گفتن و خوار داشتن قدرتهای سیاسی، مالی، مذهبی و قضایی زمان است، قدرتی عظیم نهفته است. قدرتی که در سخنان این صوفیان نیز تنیده شده و در بیش از هزار سال ما را به کرنش در برابر عظمتِ آنان واداشته است. اینکه دلیلهای تاریخی و فرهنگی پیدایش صوفیسم چه بوده است و طیفِ این مکتبها از کجاست تا بهکجا، در این بحث نمیگنجد و البته بسیار هم در بارهی آن گفتهاند. اما نباید فراموش کرد که اینها همه در پیوستن روح صوفی به روحِ اللهِ مسلمین امکانپذیر است، و جدا کردن مفهومهایی که صوفیان و عارفان از مفهومهای قرآنی و اسلامی بهکار میبرند، دستکاری است در اصل موضوع، و چنین برداشتی بیشک یا بهخاطر نفهمیدن پیام صوفیان است، یا به علتِ بیخبری از آنچه گفتهاند؛ و یا آنکه برای رسیدن به هدفی خاص.
از قدرتی که بینیازی از دنیا و آرزویِ مرگ موجب آن میشود و صوفیان از آن بهرهمند میشوند نمونههای بسیاری در کتابها یافت میشود. از جمله، امری سخن گفتن فضیل عباس با هارونالرشید است که در تذکرةالاولیاء آمده است. او به هارونالرشید میگوید از خدا و پاسخی که به تو خواهد داد بترس که او در روز قیامت از تک تکِ مسلمانان بازخواست میکند و اگر شبی پیرزنی در خانهاش سر گرسنه زمین گذاشته باشد، در روز رستخیز دامنت را میگیرد و با تو دشمنی میکند. او هارون را فرعون میخواند، و هارون با شنیدن سخنان او از بس گریه میکند که بیهوش میشود.
صوفی دیگری، داوود طایی، دیدار هارونالرشید را نمیپذیرد و میگوید: او را با ظالمان جهان کاری نیست.
گفتیم که دربارهی شمس زیاد نوشتهاند. اما بیشتر کسانی که دربارهی او چیزی نوشتهاند، با همان نگاه عاشقانهی مولوی او را دیده، و تنها به ستایش او پرداختهاند. پایههای ایمان و عقیدههای شمس بر قرآن و حدیث و ادبیات دینی و اسلامی استوار گشته است، و او از همین دیدگاه به دینهای دیگر هم نگاه میکند، و نگاهش به زن نیز خارج از این چارچوب نیست.
سلطان ولد پسر بزرگ مولوی تئوری شمس را در مورد میل شهوانی زنان چنین نقل کرده است:
"روزی حضرت مولانا شمسالدین صفت زنان نیک و عفت ایشان میکرد؛ فرمود با اینهمه حال اگر زنی را بالای عرش جا دهند و او را از ناگاه نظری بدنیا افتد و در روی زمین قضیبی ( آلت تناسلی مرد) را برخاسته ببیند، دیوانهوار خود را پرتاو کند و بر سر قضیب افتد؛ از آنکِ در مذهب ایشان بالاتر از آن چیزی نیست." ص. 186
فرمن برای نشان دادن بنیان اسلامی دیدگاهِ شمس، از جمله این نقل قول را از "مقالات شمس تبریزی" میآورد:
"محمد صلی الله علیه و سلّم گوید که تو عیسی را نشناختی ای نصرانی، مرا بشناس او را شناخته باشی".
از اینها گذشته، شمس طبقه طبقه بودن آسمان، و وجودِ سیمرغ و هما و کوه قاف را هم که امروزه میدانیم پایهی علمی ندارند، سخت جدّی میپندارد. او نه تنها به کرامات عارفان و دریافت وحی از سوی آنان باور دارد، بلکه خودش را نیز چنان نزدیک به خدا میداند که از بوی او برایمان میگوید، و از اینکه حق تعالی سرّ خود را از او دریغ نمیدارد. افزون بر اینها، شمس آنچه را هم که در خواب میبیند با آنچه که در بیداری میبیند درهم میآمیزد؛ چنانکه میگوید در یکی از این خوابها "ما را رسولالله در خواب خرقه داد".
در خوابی دیگر خدا از او میخواهد که بر نفسش زیاد سخت نگیرد که نفسش نیز حقی بر او دارد. او که عمری با نفسش جنگیده است، این خواب را چنان واقعی میپندارد که به خودش اجازه میدهد تا پا را از دایرهی پایبندیهای صوفیگری و دین بیرون گذاشته، و در پی راضی کردن نفس، به تمنّای جنسی خویش پاسخی زمینی بدهد.
یکی از ترفندهای عارفان آن است که راه گفت و گو را از بیخ میبندند و میگویند با علم و عقل نمیشود سر از کار آنان، و آن جهانی که از آن سخن میگویند درآورد. چنانکه حافظ میگوید:
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و عطار میگوید:
ز جایی برمیآید این سخنها
که جای جان و جانان است تنها
و حافظ باز میگوید:
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
و مولوی میگوید:
در عبارت همی نگنجد عشق
عشق از عالم عبارت نیست

این عبارتهای پرقدرت دهان هر منتقدی را میبندد. منتقد بیچاره اگر صوفی هم بشود، آن هم یک صوفی که آن فرشته که نامش سروش است سر در بیخ گوشش بگذارد و پیغامی از آن دنیا برایش بیاورد، باز هم نمیتواند ایرادی به گفتههای صوفیان بگیرد، چنانکه شیخ عطار نیشابوری رک و پوستکنده میگوید:
اسرار تو در زبان نگنجد
و اوصاف تو در بیان نگنجد
اسرار صفاتِ جوهر عشق
دانم که در این زبان نگنجد
و مولوی میگوید:
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم

برای همین است که در آیین صوفیان رابطهی مراد و مریدی جای رابطهی آموزگاری و دانشجویی را میگیرد، و پرسش و گفت و گو جایش را به سؤال و توضیح یا تفسیر میدهد. یادمان نرود که "سؤال" در فارسی هم به معنای پرسش است و هم گدایی، و در مورد مریدان درخواستِ پاسخ بیشتر به معنای گدایی کردن از مراد است تا ذرّهای از دانش الهیاش را به او ببخشد.
تازه صوفیان همینجوری به این راحتی هم چیزی نمیگویند. ادبیات فارسی پر است از رازگونه و عجیب سخنگفتنِ صوفیان و اولیاء. تعجبی هم ندارد. آنان که به اسرار یا پارهای از اسرار آن جهان واقفند، باید سختشان باشد که آنها را با زبان عوام بیان کنند! تازه جملههای رازآمیز و نفهمیدنی موجب میشود تا مریدان هرچه بیشتر به والامقامی مرادشان و به خاکساری و حقارتِ خودشان پی ببرند و بیشتر در خودشان فرو بروند و بیشتر خودشان را از زجرهای اینجهانی بهرهمند گردانند، و بیشتر طالب و تشنهی توضیح و تفسیر و تأویل شوند، و نیز کمتر خود را لایق گفت و گو بدانند.
به دو بیت زیر از حافظ توجه کنید:
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

این حرف را عارفان دیگر هم زدهاند. حال تصور کنید که شما مرید یکی از این عارفان هستید و او این را به شما میگوید و میرود. آیا این پندار برای شما پیش نمیآید که هرچه تلاش کنید، باز هم ممکن است نتوانید منظور مرادتان را بفهمید؟
از جملهی سخنان رازآمیز شمس این است:
"این همه عالم پردهها و حجابها است گِردِ آدمی درآمده. عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کرهی زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف، و حجاب در حجاب..."
مشخصتر از آن، تکّهی زیر است:
"...آن خطاط سه گون خط نبشتی، یک او خواندی لاغیر، یکی هم او خواندی هم غیر، یکی نه او خواندی و نه غیر او، آن منم که سخن گویم، نه من میدانم و نه غیر من."
یکی از صوفیان بهنام ابن عطا در پاسخ آنان که از زبان خاصّ صوفیان و از دسترس دوربودنِ آن شکوه میکنند میگوید:
«از بهر آن کردیم که ما رابدین عزّت بود. از آنکه این عمل بر ما عزیز بود، نخواستیم که بهجز این طایفه این را بدانند، و نخواستیم که لفظ مستعمل عام بهکار داریم، لفظی خاص پیدا کردیم.»
دیگر از این گونه سخن گفتن، شطحیاتِ صوفیان است. شطح سخنانی است که هنگام بیخود شدن صوفیان از خود و هنگامی که مستِ میِ الست میشوند، از فرطِ وجد از دهانشان درمیآید و سپس نیاز به شرح و تفسیر دارد.
به قول معروف گل بود به سبزه نیز آراسته شد! گفتیم که زبان صوفیان پر از رمز و راز است، پس ببینید هنگامی که به شطح نیز آراسته شود چه میشود!

نمونهی بارز شطحیات این دو جملهی حلاج است که گفت "انالحق" یا من خدا هستم، و "در درون من غیر از خدا نیست" که موجب شد تا او را کافر بدانند و به دار آویزند.
به نقل از افلاکی در مناقبالعارفین:
"[شمس] فرمود که خداوند تعالی مرا چنان دوست میدارد که به هر صورتی که میخواهم بر من میآید؛ و این دم بهصورت کیمیا آمده بود و مصورشده..." ص. 107
کیمیا که همان کیمیا خاتون است، دخترکی بوده در حرم مولوی، به احتمال چهارده پانزده ساله که شمس بر او عاشق میشود. اما این صوفی که پس از سالها ریاضت و خاکساری در پیشگاه الله، و نه گفتن به لذتهای زندگی گفته بود: "حجاب بنده از خدا تن است. تن چهار چیز است: فرج است و گلو و مال و جاه"، حال که با دیدن این دختر هوس در جانش شعله کشیده، به دنبال چارهای میگردد و به شکلی که در بالا گفته شد، برای توجیهِ طلبِ تنِ مردانهاش، بهناچار سرشار از رمز و راز به سخن درمیآید. عبدالحسین زرینکوب در توجیه خواستهی تنِ شمس چنین میگوید:
"وقتی [شمس] در خلوت با او [کیمیا] دستبازی میکرد و سر و موی او را نوازش میداد، آنگونه که خود یکبار به مولانا گفته بود، به نظرش چنان میآمد که خدا بهصورت کیمیا بر وی مصور گشته بود." ص. 107
در داستان دیگری از "مقالات شمس" میبینیم که شمس در شهر ارزروم است و نمیخواهد به کودکی که شاگردش بوده و بیشک پسرکی بوده است، درآویزد. پسرک از او سکس میخواهد و او پسرک را با سیلی از خود میراند و توضیح میدهد که:
"... شهوت در من چنان مرده بود که آن عضو خشک شده بود و شهوت تمام بازگشته از آلت، همچنین برچسفیده، تا خواب دیدم که مرا میفرماید ان لنفسک علیک حق [نفس تو هم بر تو حقی دارد]، حق او بده!"
اما شمس که نمیتواند امر خدا را نادیده بگیرد، شال و کلاه میکند و به مکانی در آن شهر میرود تا به زبانِ مؤدبِ تمدنِ امروزی سکس بخرد:
"دروازهای هست که در آن شهر معروف است به خوبرویان. در این گذرم، در این اندیشه، یک خوبروی چشمهای قفچاق، در من آویخت، و مرا به حجرهای درآورد و چند درم بدیشان دادم، و شب پیش ایشان بودم، به اشارت خدا و لابهگری او، و من از این باب فارغ و دور." ص. 109
موضوع دیگری که رضا فرمند به آن میپردازد تأثیر مولوی است بر شمس. به دیدهی او ستایشهای مولوی که در آن زمان گذشته از شهرت خانوادگی، ملّایی بسیار سرشناس بوده، تأثیر زیادی بر شمس که تا آن زمان صوفی آوارهای بوده داشته است. فرمند مینویسد:
"شمس بر اثر ستایشهای عاشقانه مولوی تا بدان پایه دچار خودبزرگبینی میشود که گمان میکند که از همه برتر است و به همهی پُرسشهای دشوار همهی جهانیان میتواند پاسخ دهد؛ برخوردی که نهایت سادهاندیشی شمس را نشان میدهد." ص. 114
او برای نشان دادن درستی حرفش جملهی زیر را از مقالات شمس بازگو میکند:
"اگر اهل رَبع مسکون جمله یکسو باشند و من به سویی، هر مشکلشان که باشد همه را جواب دهم، و هیچ نگریزم از گفتن، و سخن نگردانم، و از شاخ به شاخ نجهم."
زندگی خصوصی شمس هم پس از آشناییاش با مولوی دستخوش دگرگونی میگردد. این را رضا فرمند میگوید، و من اضافه میکنم هنگامی که شمس مکان ثابتی مییابد و با نشستن بر سر خوانِ پر نعمتِ مولوی دیگر نباید دغدغهی قوتِ لایموت داشته باشد، و هنگامی که این دو مشکل عظیم همهی انسانها که خانه و شکم است برایش حل میشود، زمان آن میرسد که آلتِ برچسفیدهاش سر بردارد و از او تقاضای حقِ پایمال شدهاش را بکند. دخترکی یتیم بهنام کیمیا خاتون در حرم مولوی است که پنجاه سالی از شمس کوچکتر بوده است. شمس بر او عاشق میشود و او را به زنی میگیرد.

آموزه‌های شمس به مولوی نوشته رضا فرمند با توجه به دیدِ انتقادیاش نسبت به عرفان و صوفیگری، و بهویژه قداستزداییاش از کسی همچون شمس تبریزی قابل توجه است، و از شجاعت نویسنده آن نشان دارد

اما کیمیای جوان مورد توجه علاءالدین پسر کوچک مولوی هم بوده است و شمس نمیتواند نگاههای این دو را به یکدیگر تاب بیاورد و حتا از علاءالدین میخواهد که دیگر دور و بر مکان او پیدایش نشود.
شمس همچون بسیاری از پیران که همسران بسیار جوان میگیرند، دچار حسادت و بدبینی میشود و کیمیا را در خانه حبس میکند؛ تا اینکه روزی به خانه میآید و میبیند که نیست. آن روز زنان حرم او را به باغ برده بودهاند. شمس خشمگین در اتاق است که کیمیا وارد میشود و به گفتهی افلاکی نویسندهی مناقبالعارفین :
"چون کیمیا خاتون بهخانه آمد فیالحال دردِ گردن گرفته همچون چوبِ خشک بیحرکت شد، فریادکنان بعد از سه روز نقل کرد [مُرد]"
رضا فرمند با برشمردن موردهایی که نشاندهندهی عقیدههای تربیتی شمس و نظر او در بارهی زنان است، به این نتیجه میرسد که کیمیا خاتون بر اثر کتکهایی که شمس به او زده مُرده است.
شمس در مقالاتش "تربیت کردن" یکی از کودکانی را که پیشش آوردهاند تا درس بخواند شرح میدهد. شمس نخست با پدر کودک شرط میکند که اگر پسرش با دستِ شکسته به خانه برگردد نباید اعتراض کند. پسر که از ابهت و حرفهای او به وحشت افتاده هنگام باز کردن قرآن دستش میلرزد و صفحهای را پاره میکند. شمس چنان او را سیلی میزند که بچه میافتد. شمس که سخت عصبانی است موهای او را میکند و دستهایش را چنان گاز میگیرد که خون از آنها بیرون میزند. اما اینها هنوز کافی نیست! خشم شمس هنوز فروننشسته است! او بچه را به فلک هم میبندد! و سپس با افتخار میگوید که آن بچه از همه مؤدبتر میشود و خوب درس میخواند، تا آنکه روزی میشنود آن کودک در کوچه قاپبازی کرده است. شمس تبریزی ترکهای در آب میگذارد تا خوب نرم شود و بچه را آنقدر میزند که دستِ مبارکش درد میگیرد. اما بهنظرش هنوز این تنبیه کافی نبوده است! پس ترکه را به دست مبصر کلاس میدهد تا فلک را ادامه دهد. و امّا! و اما چون مبصر که هنوز به اندازهی استادش سر از حُسن تنبیه و تربیت درنمیآورد، چوب را چنانکه دلخواه استاد است نمیزند و شمس که از او عصبانی شده به مبصر میگوید: "چنین زنند؟" بعد میافزاید:
"گفتم خلیفه را بگیرید. چنین زنند؟ او مینگرد. چوب برداشتم و خود زدمش. چهارم چوب، پوست پای او با چوب برخاست. چیزی از دل من فرو برید و افتاد. اولین و دومین را بانک زد. دگر بانک نکرد."
چنان فهمیده میشود که اگر آن پسر نمرده باشد، با خوردن چوب دوم بیهوش شده است.
همین شمس که با پسری که میدانیم در جامعهی آنروز ارزشی بسیار بیش از یک دختر داشته چنین میکند، چندان عجب نیست که پس از مرگ کیمیا خاتون میگوید:
"آن کیمیا بر من دختر آمد[باکره پیش من آمد] و به وقت آن [عشقبازی] چندان شیوه و صنعت از کجا بودش خداش بیامرزد چنانها خوشی به ما داد. روزان همه بدخویی بکردی و شب چو در جامه خواب درآمدی عجب بودی. گفتی: ذکرم میباید. خندهام گرفتی. گفتی باری به قاضیام نبر و با آنهمه که یک پول از من به او نرسید و دهانش دریدم..."
در اینجا "ذکر" به احتمال قوی باید همان ذَکَر یعنی آلت مرد باشد که درآن صورت میتواند به ضعف جنسی شمس در برابر آن دختر جوان دلالت کند. در هر صورت کشفِ پس و پیشهای این کلمه را به عهدهی شمسشناسان میگذارم و تنها بر دهان دریدهی دخترک تأکید میکنم. کیمیا خاتون سه روز پس از بازگشتن از آن گردشی که همراه با زنان در باغ کرده بود، چنانکه معلوم است با دهان دریده میمیرد.
نکتهی دیگر این است که اگر خدا "بهصورت کیمیا بر وی مصوّر گشته بود"، دیگر چرا شمس باید تعجب کند که هنگام عشقبازی "چندان شیوه و صنعت از کجا بودش"؟
اما علاءالدین که عاشق کیمیا خاتون بوده و شمس او را از چنگش بهدرآورده، نمیتوانسته نسبت به مرگ او بیتفاوت مانده باشد؛ آنهم وقتی که در خانهای زندگی میکرده که شمس هم در آن اتاقی داشته است. اتاقی که زندان محبوبش هم بوده است. پس او با همدستی هفت نفر دیگر در پنجم دسامبر 1247 برابر با 645 هجری قمری شمس را با کارد میکشند، و جسدش را در چاهی میاندازند. پس از آن فرزند بزرگتر مولانا با یاری یاران محرمش او را از چاه درمیآورند و در زیرزمین مسجدی کوچک در قونیه که نام "مقام شمس" میگیرد خاک میکنند. این گور زمان زیادی نیست که کشف شده است.
فرمند در این کتاب به موضوعهای دیگری هم میپردازد؛ از جمله به دگرگونیهایی که پس از دیدار با مولوی در باورهای عارفانهی شمس روی میدهد، و لزوم نقد عرفان.
این کتاب با توجه به دیدِ انتقادیاش نسبت به عرفان و صوفیگری، و بهویژه قداستزداییاش از کسی همچون شمس تبریزی قابل توجه است، و نشان از شجاعت نویسندهی آن دارد که میشود گفت در دوران کنونی شنا کردن در جهت مخالف آب را برگزیده و پذیرای خطرهای آن نیز شده است.
از جمله ارزشهای کتاب این است که نویسنده در فضایی که چه راستها و چه چپها، از چپ و راست به مولوی افتخار میکنند و تفسیرهای دلبخواهشان را از آنچه که او در بارهی شمس گفته میدهند- به زبان خودمانی- "جوّگیر" نشده، و چراغی بهدست گرفته و بر صحنههایی نور افکنده که بیشتر پژوهشگرانِ آثار شمس و مولوی تلاش کردهاند در پستو نهانشان کنند. او در پی پژوهشی چند ساله مدرکهایی را که بهدست آورده به گونهای کنار هم چیده که مشکل بتوان با نتیجهگیریهایش به مخالفت پرداخت. با توجه به تکرار شعرهای صوفیان و عارفان و بهویژه مولوی در موسیقی امروز، در سایتها، در گفتوگوها، و نیز تأثیر آن بر ادبیات و جوانان، پرداختن به این موضوع و نور انداختن بر گوشههای تاریک، و یا پنهانداشته شدهی آن، بسیار ضروری مینماید.
سالهاست که ما ایرانیان به "بیماری افتخار" دچار شدهایم. به گمانم در دوران کنونی اهل هیچ کشوری به اندازهی اهل ایران "افتخار" نمیکنند. ما از هر لایهی ‏اجتماعی، و با هر تمایل سیاسی، و هر تعلّق گروهی و قومی که باشیم، افتخار میکنیم. یعنی هرجور ‏شده یک چیزی یا کسی را پیدا میکنیم که به آن یا او افتخار کنیم. ما به کوروش و داریوش و خشایارشا ‏افتخار میکنیم. گروهی از ما به اسکندر هم افتخار میکنیم، و ممکن است تا آنجا پیش برویم که نام ‏فرزندانمان را اسکندر و تیمور و آتیلا هم بگذاریم!‏ و در این میان البته به مولوی و شمس هم افتخار میکنیم.
این گونه افتخارکردن، بیشک نوعی مکانیسم دفاعی است که در ما ایجاد شده. شاید بتوان گفت دو عامل موجب این افتخارکردنهای بیمارگونه شده است. یکی تحقیری است که سالیانی است دراز بار آنرا بر دوشمان میکشیم و زیر آن خمیدهایم، و دیگری ناتوانی در دفاع از خودمان است در سطح بینالمللی که ناچارمان میکند با افتخارکردن، توجیهی برای این ضعف و ناتوانی پیدا کنیم.
افتخار کردن ما به مولوی چنان است که حتا بسیاری از چپیهای خدانشناس، از مذهبیهای خداشناس هم بیشتر سنگ او را به سینه میزنند و هیچ به این نمیاندیشند، یا نمیدانند و در پی آن هم نیستند تا مطالعه کنند و دریابند که هستهی اصلی گفتار مولوی خداشناسی است، و آنچه را که برای عشق سروده، در ستایش عشق به خدا و عشقی آسمانی بوده است!
شک نیست که ما هم مانند هر ملت و ملیتی چیزها و شخصیتهایی داریم که لایق افتخار کردن هستند، و شایسته هم هست که به آنان افتخار کنیم. اما به نظر من جای افتخارهایی که ساخته و پرداختهی امروز نیستند و به تاریخ پیوستهاند، در قابهای گوهرنشان است در موزهها، و در کتابهای درسی، و در تاریخ. افتخارها بودهاند، کار خود را انجام دادهاند، تأثیر خود را گذاشتهاند، و هرگز فراموش هم نباید بشوند. اما افتخارها نباید مقدّس بشوند، و نباید از حوزهی انتقاد بهدور نگهداشته شوند. از سوی دیگر اگر آنها را نقد میکنیم، نباید زمان، مکان و شرایطشان را از یاد ببریم، و چنان برخورد کنیم که گویی همهچیز دارد همین امروز، و جلوی چشم ما اتفاق میافتد. برای نمونه نباید انتظار داشته باشیم که عطار و شمس و مولوی با دید یک شهروندِ امروز اروپایی به زن نگاه کرده باشند، یا از اطلاعاتِ امروز ما در مورد کرهی زمین و آسمان و ستارگان اگاهی داشته باشند.
خوشبختانه رضافرمند به این نکتهها توجه داشته، اما به نکتههایی نیز بیتوجه بوده است. از جمله یکی از دوستان بهدرستی اشاره کرد که فرمند کتاب را با عنوان "روح عصر مولوی" آغاز میکند، بیآنکه بُعدهای زمانی و مکانی این عصر را برای ما مشخص کند، و یا مشخصات این روح را به ما نشان دهد. دیگر آنکه چون نوشتن این کتاب چند سال بهطول انجامیده، فصلهای آن در فرصتهای گوناگون نوشته و در کتاب گنجانده شدهاند، و از ویراستاری نهایی برخوردار نشده است و بههمین خاطر تکرار در آن زیاد است. از ضعفهای دیگری که به ویراستاری مربوط میشود این است که اشتباههای تایپی و سهوهای نقطهگذاری در کتاب زیاد است.
در مجموع میتوان گفت که این کتاب به موضوع مهمّی پرداخته که شایسته است بسیار بیش از این در موردش کار شود.

کتابهایی که برای این نوشته از آنها استفاده شده:
آشوری، داریوش: هستیشناسی حافظ- تهران: مرکز 1377
احمدی، بابک: چهار گزارش از تذکرةالولیاء عطار- تهران مرکز، 1376
تبریزی، شمسالدین محمد: مقالات شمس تبریزی- نسخهی پی دی اف
عطار نیشابوری، فریدالدّین: تذکرةالاولیاء- نسخهی پی دی اف
نسفی، عزیزالدّین: کتاب الانسان الکامل- انجمن ایرانشناسی فرانسه در ایران، 1362

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • روح اله باقری

    نظرات را که می‌خواندم یاد این حرف مرحوم کسروی افتادم: [...صوفيان تنها آن درويشان تاج‌نمدی گيسودار و آن گل‌مولاهای چرک‌آلود و دريوزه‌گرد که تبری و کشکولی به‌دست می‌گيرند، نيستند. هزارها ديگران هستند که بی‌تاج و گيسو، بی‌تبر و کشکول درويشند و مغزهاشان آگنده از بدآموزی‌های صوفی‌گری‌ست. در ميان کارمندان دولت و سران اداره‌ها، شما کسان بسياری را توانيد يافت که درويشند و هر يکی خود را از پيروان فلان مست‌علی‌شاه و بهمان عاشق‌علی‌شاه می‌شمارد. در پشت ميز سررشته‌داری توده نشسته و انديشه‌هايی که در مغزش جا گرفته اين‌هاست: "ای بابا، اين دنيا چند روزه است. نيک يا بد خواهد گذشت، بزرگان سر به دنيا فرود نياورده اند... اين نيز بگذرد يا هو..." آن گاه صوفی‌گری بدآموزی‌هايش تنها در ميان صوفيان نبوده، زيانش تنها به صوفيان نيست. چنان که در کتاب گفته‌ايم، اين گمراهی به هر سو ريشه دوانيده و بيشتر مردم آلوده بدآموزی‌های صوفی‌گری‌اند، بی‌آن‌که صوفی باشند و بی‌آن‌که خودشان بدانند. از آن سو کتاب‌ها آلوده اين بدآموزی‌هاست. گذشته از آن‌که صوفيان هزارها کتاب، به شعر يا به نثر، از خود به يادگار گزارده‌اند که در دست مردم است و در خانه‌هاست، شاعران و اندرزسرايان ما همه از صوفی‌گری سود جسته‌اند. شاعران که در پی "مضمون" می‌گشته‌اند، بدآموزی‌های صوفيان گنجی بازيافته برای آنان بوده. همين حال را داشته‌اند اندرزسرايان و پيشوايان. کتاب‌هايی که در زمينه "اخلاق" به عربی يا به فارسی نوشته شده، همه از آن سرچشمه آب خورده. يک جمله بگويم: اين گمراهی کهن، زهر خود را در کالبد توده‌ها به هر سو دوانيده است...]

  • خواندن تتمهٔ «کیمیا خاتون» | My Blog

    [...] دکتر جلیل دوستخواه عزیز گرامی مقاله‌ای را با عنوان «عشق مولوی به شمس، و عشق شمس به خدا و کیمیا خاتون» به بنده معرفی کرده‌اند(در چهار بخش) که با مراجعه به این [...]

  • بهروش

    عمرها باید که تا یک سنگ خاره ز آفتاب لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن مولانا و شمس هم انسان بوده اند. با تمام خصوصیات یه انسان. مگر شما تصوری غیر از این داشته اید؟ اما همین انسان های هفت قرن پیش از من و شما جهانی را بنانهادند به وسعت جغرافیای بشری و به بلندای ابدیت. بشریت وامدار اندیشه های ناب و والای این بزرگواران است. و بعضی از ما به نام نقد و عدم قایل شدن قداست و چه و چه های دیگر شمشیر بدیشان می کشیم که، ... به راستی که چه؟ بعید می دانم از گلستان دیوان شمس و مثنوی گلی بوییده باشیم.

  • م باران

    ماژور عزیز یه کوچولو تخیل و یه کوچولو فکر ضرری نداره ها .« بایزید تنگ ظرف بود یک قدح درکشید و مست شد محمد دریا نوش بود هرچه می نوشید تشنه تر می شد» آقای کد خدایی یه کم شما گرسنه گی بکشین و در خلوت به تنهایی به سر ببرید شاید به عرفان جدیدی برسید. امتحان دیگه امتحان کنید

  • ادیب عزیزی

    من اصلا سر از متون عرفانی در نمی آورم، اما این آقا با این منطق نوشتاری، قطعا اعتماد به نفس خیلی خیلی خیلی بالایی داشته که رفته سراغ مولانا...به این عبارت دقت کنید: «نمونهی بارز شطحیات این دو جملهی حلاج است که گفت “انالحق” یا من خدا هستم، و “در درون من غیر از خدا نیست»، من و شما می دانیم که دو جملۀ «من خدا هستم» و یا «در درون من غیر از خدا نیست» هیچکدام از حلاج نیستند، بلکه شطحیاتی هستند که از “انالحق” استنباط می شوند. باز هم من و شما می دانیم که “انالحق” حتی دو کلمه محسوب نمی شود تا چه رسد به دو جمله! معلوم نیست نویسندۀ این مطلب کدام را «دو جمله» فرض می کند و آن را به حلاج نسبت می دهد! “انالحق” را؟(که دو جمله نیست) یا آن دو جمله را؟(که مال حلاج نیست)

  • ا.م.خ

    به دور از هرگونه استناد به حقایق یا کژتابی های تاریخی متن، نگاه نویسنده به موضوع عرفان، جالب، اگر نه متفاوت با غالب نوشته های مرتبط است. قطعاً با ایجاد فضایی مناسب برای نقد حرفه ای، می توان اینگونه کژتابی ها را که دلیلی جز عدم دسترسی به برخی حقایق ندارد رفع نمود. مشکلی که کمی در کتاب آقای فرمند به چشم می خورد، عدم توجه ایشان به ساختار وابسته به زمان اخلاقیات است. گویا ایشان حقایق را کمی امروزی در نظر گرفته اند. سپاس ا.م.خ

  • فرح محمد علی پور

    من این کتاب اقای رضا فرمند را نخوانده و البته نمی توانم بگویم این قضاوت ۱۰۰٪ است ولی از این مقاله بیاد یک چیز میافتم و ان اینکه ،بعضی از مجله های که نقد فیلم میکنند مثلا یک فیلم تازه ساخته شده را نقد وبرسی میکنند وتمام جزییات فیلنامه، بازی هنرپیشه ها و خلاصه تمام عوامل فیلم را نقد و بررسی میکنند اما بعضی دیگر زندگی هنرپیشه ها را در خارج از فیلم،مثلا میگویند فلان هنرپیشه قبلا با کی دوست بوده و الان با کیست یا فلان هنرپیشه چند تا بچه از کی داره و الان داره با فلانی ازدواج میکند .حرفهای الکی. این انسانها زمینی هر که میخواهند باشند و زندگی خصوصی آنها هر چه میخواهد باشد مثل بقیه انسانهاست با توجه به اینکه دوران ۸۰۰ سال قبل است، مهم نیست.ظاهران مولانا فردی استسنایی بوده ودارای توانایهای برای شعر گفتن و نوشتن که تا آن زمان یعنی تا سن ۳۷ سالگی زاهد و سجاده نشین بوده وخود نمی دانسته ولی با ملاقات شمس که عارفی آگاه ودانا بوده به یکباره عقل و ذهنش دگرگون شده و‌در مسیر درست و حقیقی، که همان شناخت واقعی خودش بوده،می افتد. وقتی آدم آثار مولانا را میخواند با یک دنیای از تفکرات مختلف روبرو میشود که در قالب شعر و داستان است که زاییده ذهن پویا و خلاق مولاناست که البته همه بعد از آن تحول درونی او نوشته شده و البته اینکه چقدر ان علم ومعلومات درست یا غلط است بماند.زندگی خصوصی مولانا یا شمس که حتی گفتن این قصه ها هم پر از ضد و نقیض است،چندان مهم نیست.مهم این است که استسناها متبلور میشوند تا هنر باقی بماند.البته که افتخاری برای کسی نیسن بجز هنرمند یا نویسنده.....زبان پر احساس،رازمندی،چند معنایی و زیبایی شعر و نثر بییاری از عارفان که عاشقانه از دل بر آمده است ادبیاتی را پدید آورده که می توان آن را کوه جادو نامید.

  • امیر

    جانا سخن از زبان ما می گویی، با تشکر از گرد آوری این مقاله، جهت توجه برخی سطحی نگری ها لازم میدانم بگم که ضمیر انسان تحت شرایط مختلف از جمله شرایط خانوادگی و تعالیم خانوادگی و مذهبی و محیط زندگی ثابت نیست، بلکه دستخوش تغییر است، این واقعیت غیر قابل تغییر در همه زمانها بوده و هست و همین ضمیر است که با انعطاف بیش از حد به مذهب موجب متعصب شدن فرد در جامعه و نگاه تک بعدی میشود و ترس میشود . سپاس.

  • مجید

    مسعود جان نقد و چکامه شما را بر کتاب آقای رضای فرمند را خواندم و ایکاش به این کتاب دسترسی داشتم و به یافته هایم می افزودم هر چند طبق اشاره شما رضا فرمند نه در تحقیق در حوزه عرفان شهرتی دارد و نه طبق گفته خودش در شمس شناسی و مولوی پردازی . که این مقوله این روزها یکی از موضاعات اکادمیک نه در ایران بلکه در سطح جهان تبدیل شده و در خاطر دارم آنزمان که در دانمارک سکونت داشتم بارها برای شرکت در سمینارها و کنفرانسهایی که در این زمینه در بخش ایرانشناسی دانشگاه کپنهاک برگزار می شد دعوت می شدم البته بعنوان مطرب و نوازنده . باری درود بر ایشان زحمتی کشیده اند و نظرات شخصی خویش را در این حوزه عنوان کرده که شایسته احترام است و ادب . و اما برداشتم از چکامه شما . اولن ممنون و درود بر تو که نمی دانستم اهل قلم هستی و روان می نویسی نکته هایی آموختم از برداشت شما و رضا فرمند که متاسفانه باید عرض کنم زیاد مستند و قابل اطمینان نمی باشند و حتی در مقایسه با دیگر اندیشانی که درنقد و یا رد شمس و مولانا گفته اند خیلی ضعیف و ببخشید کمی احساسی و بیش از اندازه رادیکال و کمتر تخصصی . و تکرار برداشتهای دیگر اندیشیان است هر چند در میان این دیگر اندیشان متخصصانی مانند به آذین و داریوش آشوری و دیگران هستند که تحقیقاتشان مستند تر و کمتر تکراریست . آقا خسته نباشی بهره بردم و چیزهایی هم اموختم . درود بر شما و رضا فرمند عشق است

  • مهران

    نوشته اید : و نشان از شجاعت نویسندهی آن دارد که میشود گفت در دوران کنونی شنا کردن در جهت مخالف آب را برگزیده و پذیرای خطرهای آن نیز شده است دوست عزیز در این دوران که هر نابخردی با تکیه بر جاهلان دین فروش بر عرفان و صوفی گری میتازد این واقعا شجاعت دارد؟ [...]

  • علی

    باز هم بیماری خودکم بینی به اصطلاح "روشنفکران" ایران امروز اوج گرفت ! به فرض که شمس با دختر 14-15 ساله سکس داشت. شما دارید در مورد 1000 سال پیش صحبت می کنید. همین امروز در همین سال 2013 در همین قرن 21 از نظر قانونی در اسپانیا یک دختر یا پسر 13 ساله می تواند -با رضایت- با یک مرد 60 ساله سکس داشته باشد. در اتریش و ایتالیا هم سن قانونی 14 سال به بالا هست. حالا "روشنفکر" ایرانی امروز می خواهد با داستان سکس شمس با یک دختر 14-15 ساله آن هم در 10 قرن پیش چه چیز را ثابت کند؟! یا داستان آن پسر که از شمس سکس خواسته ! این بیشتر از آن که اعتبار شمس را زیر سوال ببرد نشان می دهد که "روشنفکر" ایرانی امروز هنوز شعور درک و قبول کردن همجنسگرایی را ندارد ! از همین دو بندی که در مقاله خواندم مشخص است نویسنده دنبال چیست ! زحمت 4 صفحه مقاله نوشتن به خودت نده عزیز ! همان اول 4 تا فحش آبدار می دادی حوصله ی خواننده هم سر نمی بردی !

  • لهراسب

    عزيزم اسم علمي اين بيماري افتخار نيست! دانشمندان علم روان شناسي اسم اين بيكاري را narcissism يا به فارسي خودشيفتگي گذاشته اند.

  • مسعود کدخدایی

    چگونگی نخستین برخورد شمس و مولانا به نقل از مناقب العارفین بوده که اصل آن چنین است‎:‎ ‏«همچنان منقولست که روزی آن سلطانِ عالم جان [شمس تبریزی]، بر درِ خان نشسته بوذ؛ مگر حضرت مولانا، قَدّسَاللهُ لطیِفئه از ‏مدرسۀ پنبهفوشان بیرون آمذ و بر استری راهوار سوار شذه، تمامتِ طالبِ علمان و دانشمندان در رکابش پیاذه از آنجا عبور میکردند؛ ‏همانا که حضرت مولانا شمسالدین برخاست و پیش دویذ و لِگامِ استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّافِ عالم و نقودِ معانی و عالم ‏اسماء؛ بگو که حضرت محمّد رسولالله بزرگ بوذ یا بایزید؟ فرموذ که نی نی محمّد مصطفی سَروَر و سالار جمیعِ انبیاء و اولیاءست ‏و بزرگواری از آنِ اوست بحقیقت شعر (منسرح)‏ بختِ جوان یارِ ما داذنِ جان کار ما قافلهسالارِ ما فخرِ جهان مصطفاست شمسِ تبریزی گفت: پس چه معنیست که حضرت مصطفی سُبحانَکَ اعَرَفناک حقّ مَعرفَتِک میفرمایذ و بایزید سُبحانی مَا أعظمَ شَأنِی ‏وَ انَا سُلطانُ السلاطین میگویذ؛ همانا که مولانا از استر فروذ آمذه از هیبتِ آن سؤال نعرۀ بزذ و بِهوش شذ و تا یکساعتِ رَصَدی خفته ‏بوذ و خلقِ عالم درآن جایگاه هنگامه شذ و چون از عالم غشیان بخوذ آمذ، دستِ مولانا شمسالدین بگرفت و پیاذه بمدرسۀ خوذ آورده، ‏در حجرۀ درآمذند، تا چهل روز تمام بهیچ آفریذۀ را راه نداذند؛ بعضی گویند: سه ماه تمام از حجره بیرون نیامذند»‏ افلاکی، شمس‌الدین احمد: مناقب العارفین.- به کوشش تحسین یازیچی، دنیای کتاب، ۱۳۶۲ ص. 86-87‏

  • ماژور

    مولانا از قاطر پایین میآید و از هیبت این پرسش نعرهای میزند و بیهوش میشود شما به این می گویید مقاله و مطلب مستند؟ دوربین فیلم برداری جان فورد آن اطراف بوده که از این صحنه فیلم بگیرد؟ حالا چرا باید بیهوش شود؟ یعنی واقعا بیهوش؟ باید جدی بگیریم؟ خود مولف جدی می گیرد این داستان را؟