ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

۱۹ اردیبهشت هشتادمین زادروز جمال میرصادقی

جمال میرصادقی: «جامعه نویسنده را تحقیر می‌کند.»

دیدار با جمال میرصادقی، نویسنده‌ای ساده و صمیمی و جدی

نیلوفر دُهنی – جمال میرصادقی، نویسنده‌ای که امروز هشتاد سالش شده‌ است، در دیداری که با او داشتم گفت جامعه از نویسنده حمایت نمی‌کند، بلکه حتی تحقیرش هم می‌کند.

جمال میرصادقی را بیشتر از کتاب‌هایی که از او خوانده بودم نمی‌شناختم. چند تا از داستان‌‌هایش را خوانده بودم و کتاب «اصول داستان‌نویسی» را خیلی دوست داشتم. کتاب «واژه‌نامه هنر داستان‌نویسی» از میمنت میرصادقی، همسرش را هم خیلی وقت بود که توی کتابخانه‌ام گذاشته بودم.

جمال میرصادقی، نویسنده‌ای ساده و صمیمی و جدی

چند سالی بود که کارم گفت‌وگو با نویسنده‌ها و مترجم‌ها شده بود. خبرنگاری سیاسی را که با آن وارد مطبوعات شده بودم درست بعد از یک‌سال کنار گذاشتم. حوزه مورد علاقه‌ام ادبیات بود و ترجیح می‌دادم دنیایم میان آدم‌هایی بگذرد که کتاب‌هایشان را خوانده بودم تا در فضای های و هوی و هیجانات سیاسی. به این سخن کوندرا بسیار اعتقاد داشته و دارم که سیاست مثل کف روی آب است و زود از یاد می‌رود. آنچه تکان‌دهنده است و اثرش باقی می‌ماند موج‌های آرام و سنگینی‌ست که از اعماق آب به‌وجود می‌آید و فرهنگ هم درست مثل‌‌ همان است.

قبل از آن هم پیش آمده بود با بعضی ازنویسنده‌هایی که همیشه تحسینشان می‌کردم از نزدیک آشنا بشوم، اینطوری که بشود برایم از نوشتن بگویند و اتاق کارشان را ببینم اما نه زیاد یا اینکه بتوانم در این مورد با آن‌ها حرف بزنم و از آن بنویسم.

برایم جالب بود بدانم که چرا اغلب شخصیت‌های داستان‌های جمال میرصادقی کودک یا نوجوان هستند یا چرا بیشتر وقت‌ها پایان داستان‌هایش تلخ و سیاه است؟

به نظرم میرصادقی از نویسنده‌هایی بود که زیاد با جمع‌ها و محافل کنار نمی‌آمد و برای همین هم از آن محبوبیت‌ها که برای حضور در همه جا نصیب خیلی‌ها می‌شود، بهره‌ای نداشت. یادم بود که یک‌بار در مراسم تجلیل از خودش گفته بود آنقدر به من فحش دادند تا باعث معروفیتم شدند.

از میدان تجریش تا خیابان دربند را پیاده رفتم. دیر نشده بود. وقت داشتم. دلم برای تجریش تنگ شده بود. بچه که بودم تنها محل خریدمان همان‌جا بود که نزدیک‌ترین جا به خانه‌مان محسوب می‌شد. اما من همیشه از این میدان می‌ترسیدم. وحشتم از گداهایی بود که با دست و پای بریده وسط خیابان نشسته بودند و من را می‌ترساندند. یک‌بار هم وسط خیابان گم شدم. درست وقتی که گدایی داشت با پای قطع‌شده‌اش کشان کشان روی زمین به ما نزدیک می‌شد. رویم را برگرداندم که او را نبینم، وقتی برگشتم او نزدیکم بود و مادرم نبود. گمش کرده بودم. لحظه‌ای که دیدم مادرم کنارم نیست، هنوز هم پررنگ و شفاف توی خاطرم هست. دلم هری ریخت پایین، جوری که الان موقع نوشتن هم خوب به یاد می‌آورم که توی آن سن چه ترسی سراپایم را گرفته بود و اولین واکنشم بعد از وحشت و هول شدن، گریه بود. فکر نمی‌کنم همه آن ماجرا بیشتر از یکی دو دقیقه طول کشیده باشد چون مادرم زود برگشت و من را پیدا کرد.

بزرگ‌تر که شدم هم گداهای میدان تجریش کم شده بود، هم من دیگر از آن‌ها نمی‌ترسیدم. از آن موقع تا همین امروز بهترین خاطره‌ام از میدان تجریش روزهایی‌ست که با خاله کوچکم برای خرید به این میدان می‌رفتیم. قرار ناگفته‌ای بینمان بود که هر بار آنجا با هم پیراشکی بخوریم. فقط یک‌بار یادمان رفت. سوار اتوبوس شدیم و تا نزدیک خانه رفتیم که یکهو خاله‌ام یادش آمد پیراشکی برای من نخریده است. همه راه را برگشت تا یک وقت من دلخور نشوم. پیراشکی‌هایی که او با آن محبت و عشق برایم می‌خرید مزه خاصی داشت. بعد از آن شاید ده‌بار، صدبار پیراشکی خوردم اما هیچکدام آن مزه را نداشتند. باید بار‌ها مغازه پیراشکی خریدنم را عوض می‌کردم تا بالاخره بفهمم قرار نیست آن مزه هرگز تکرار شود.

خیابان دربند را خیلی خوب می‌شناختم. سال‌ها از ابتدای خیابان تا تقریباً آخر‌هایش را پیاده می‌رفتم به هوای دیدن دوستی قدیمی که هنوز هست. خانه‌شان ته خیابان دربند بود و من وقتی درسم را‌‌ رها کردم و رفتم که یک چیز دیگر بخوانم، دانشگاهم به خانه‌مان دور‌تر شد اما به دوستم نزدیک‌تر شدم. حالا دانشگاهی که من می‌رفتم درست اول خیابان دربند بود و من تا وقتی گیر می‌آوردم پیاده راه می‌افتادم می‌رفتم خانه آن‌ها. کاری نداشتم که او آن روز و ساعت خانه هست یا نه؟ می‌رفتم. اگر خودش بود که دیگر آنقدر حرف می‌زدیم که بیشتر وقت‌ها کلاس بعدی را از دست می‌دادم. گاهی هم توی خانه بود اما وقت نداشت، داشت نقاشی می‌کرد یا طرحی می‌زد. من هم می‌نشستم یک گوشه به کتاب خواندن. توی اتاق دنجش، گوشه سالن پذیرایی خانه‌شان دنیایی داشتیم برای خودمان. همیشه هم شهرام ناظری گوش می‌دادیم. آتش در نیستان را ده‌بار از اول تا آخر می‌خواند و ما سیر نمی‌شدیم. بعضی وقت‌ها که می‌خواستیم راز‌هایمان را به همدیگر بگوییم صدای پخش را تا آخر بالا می‌بردیم.

هرچند وقت یک‌بار با هم می‌رفتیم ظهیرالدوله یا توی کوچه پس‌کوچه‌های دربند راه می‌رفتیم، او عکاسی می‌کرد و من یک گوشه می‌نشستم به کتاب خواندن. روی جدول خیابان راه می‌رفتیم و بی‌اعتناء به متلک‌های مسافران ماشین‌های در حال گذر بلند بلند می‌خندیدیم.

بعد‌ها که او ازدواج کرد و من هم دیگر توی آن دانشگاه کاری نداشتم، جای قرار‌هایمان هم عوض شد. خانه او، خانه من، کافه فرانسه توی خیابان انقلاب یا هر جایی که مال خودمان دو تا باشد و هیچکس قاتی لحظات کنار هم بودنمان نشود.

وقتی توی کوچه پیچیدم و آدرس را با پلاک سر کوچه چک کردم، یادم آمدم که بار‌ها از جلوی این کوچه و این خانه‌ها توی روزهای دانشجویی رد شده بودم، بی‌آنکه بدانم نویسنده داستان‌های مورد علاقه‌ام ته همین کوچه توی‌‌ همان خانه‌ای که بالای درش چراغی روشن است زندگی می‌کند. این را وقتی مطمئن شدم که نویسنده گفت سی سال است که توی همین خانه زندگی می‌کند. توی کوچه که رسیدم، نزدیک خانه بودم که یک نفر صدایم کرد. به اسم نه، فقط گفت خانم!

برگشتم دیدم پسر جوانی‌ست. سر و وضع مرتبی داشت. یک چیزهایی مثل دفتر و کتاب هم در دستش بود. جلوتر رفتم. فکر کردم مزاحم است. خواستم برگردم بروم. شروع کرد به حرف زدن. آرام صحبت می‌کرد. معلوم بود می‌خواست کسی صدایش را نشنود. گفتم: «لطفاً مزاحم نشوید.»

گفت: «خانم من دانشجوی عمرانم. وضع مالی خوبی ندارم. ممکن است به من کمکی بکنید؟»

بی‌جواب پشتم را به او کردم و به سمت خانه نویسنده رفتم.

خیلی قدیمی بود. با در کوچک آهنی. بالای در چراغی روشن بود. این چراغ هم کهنگی در فلزی را بیشتر نشان می‌داد. حدس می‌زدم توی خانه هم بهتر نباشد. حتی انتظار خانه‌ای دلگیر و کهنه را داشتم. اما آنچه توی یک ساعت بعد دیدم خانه تقریباً بزرگی بود که علیرغم کهنگی، با نقاشی‌های روی دیوار و کتاب‌هایی که بخش عمده‌ای از خانه را پر کرده بود به جای دنج و گرمی تبدیل شده بود. جوری که بعد از آن یک ساعت اگر دیروقت نبود دلم می‌خواست باز هم میان آن‌همه کتاب بنشینم و به صحبت‌های مرد داستان‌نویس گوش بدهم.

از در که وارد می‌شدی، یک هال کوچک بود و کنارش یک سالن پذیرایی. نویسنده اول من را به‌‌ همان سالن راهنمایی کرد. دورتادورش مبل‌های ساد‌ه‌ای چیده شده بود و روی دیوار با تابلوهای نقاشی از نقاشان نام‌آشنا پرشده بود. یکیشان پرتره بزرگی از خود نویسنده بود. موقعی که توی سالن نشسته بودیم، گفت که کلاس‌های داستان‌نویسی‌اش را هم همین جا برگزار می‌کند، توی همین اتاق. شاید برای همین هم مبل‌ها را دورتادور چیده بودند.

برایش در مورد کتاب‌هایی که از او خوانده بودم گفتم و اینکه کتاب همسرش «واژه‌نامه هنر داستان‌نویسی» به نظرم چیزی بود که بدون وجود آن توی ادبیات ما جای خالی‌اش روشن و واضح حس می‌شد. نویسنده گفت آن کتاب را همسرم نوشته که این روز‌ها بیمار است و الان هم آنجا دارد استراحت می‌کند. به اتاق گوشه هال اشاره کرد که یک‌بار هم میان صحبت‌هایمان از آن صدای سرفه کسی را شنیده بودم. عذرخواهی کرد که همسرش چون بیمار است، نمی‌تواند در جمعمان حضور یابد. کنار سالنی که ما نشسته بودیم یک هال کوچک و ساده بود که موقع ورود به خانه از آنجا رد شده بودیم. گوشه هال اتاقی بود که گفتم صدای سرفه از آنجا آمده بود و کنارش هم به نظر می‌آمد آشپزخانه بود.

چند دقیقه‌ای در‌‌ همان سالن نشستیم به حرف زدن تا عکاس رسید، بعد سه‌تایی رفتیم که اتاق کار نویسنده را ببینیم. چند تا پله را که بالا می‌رفتی، کتابخانه آغاز می‌شد. از‌‌  همان ابتدا.

پله‌های پایین‌تر قفسه‌های بلندتری داشتند و هرچه بالا می‌رفتی، قفسه‌ها کوتاه می‌شد. اینجوری از راه‌پله نه چندان پهن آن خانه قدیمی که بالا می‌رفتی، دیگر هیبت کتابخانه در آن راه اندک تاریک نمی‌ترساندت. الان دیگر یادم نیست دیوار‌ها به چه رنگ بود و پله‌ها موکت داشت یا نه اما خوب یادم هست که وقتی پله‌ها تمام شد به یک نشیمن کوچک رسیدیم که باز هم دور تا دورش پر از کتاب بود و یک راحتی سبزرنگ، شاید هم سورمه‌ای. می‌گویم راحتی، چون اسم این‌جور مبل‌هایی که دسته چوبی ندارند و اغلب زیاد بلند نیستند و جان می‌دهند برای لم دادن جلوی تلویزیون را «راحتی» گذاشته‌اند.

 همین حالا که موقع نوشتن دارم آن هال کوچک را مجسم می‌کنم یقین دارم مبل خیلی راحتی بود. معلوم بود اصلاً برای همین آن را آنجا گذاشته‌اند تا بشود رویش لم داد و با خیال راحت کتاب خواند، تا خود صبح.

هرچند نویسنده اهل شب‌بیداری نبود. می‌گفت قبلاً روزی هشت ساعت کار می‌کردم از ۸ تا ۱۲ صبح و بعد از ۲ ظهر تا ۶ عصر اما حالا ذهنم بیشتر از یکی دو ساعت طاقت ندارد.

تازه این مربوط به روزهای بعد از بازنشستگی او بود. قبل از آن جور دیگری می‌نوشته است.

وقتی پرسیدم چه ساعت‌هایی از شبانه‌روز می‌نویسید؟

گفت: «این بستگی به این دارد که آدم در چه وضعیتی باشد. یک موقعی دانشکده می‌رفتم. آموزگار بودم. شب‌ها با دوستان باشگاه مهرگان می‌رفتیم شطرنج بازی می‌کردیم، فرصت برای نوشتن کمتر بود. برای همین وقتی به خانه می‌رفتم تا ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب می‌نوشتم. بعد از این مرحله به سازمان امور استخدامی کشور رفتم. هفت و نیم صبح سرویس در میدان تجریش می‌ایستاد. شش و نیم بیدار می‌شدم تا چهار و پنج بعداز ظهر که سر کار بودم خیلی خسته می‌شدم و دو ماهی دست به قلم نبردم. کارم را هم نمی‌توانستم ر‌هایش کنم، برای به‌دست آوردن آن امتحان داده بودم اما بعد پشیمان شدم. چون نوشتن برای من مثل یک محبوب بود. من عاشق نوشتن بودم و داستان هم محبوبم. ولم نمی‌کرد و دائم به طرفم می‌آمد. به نظرم این یک رابطه دو طرفه است. اگر بی‌توجهی کنی، داستان هم قهر می‌کند. بعد تصمیم گرفتم یک وقتی را برای داستان نوشتن اختصاص بدهم. هر روز که می‌آمدم خانه تا شش و نیم، هفت عصر می‌خوابیدم و بعد تا ساعت یازده، دوازده شب می‌نوشتم. اوائل اینجور کار کردن برایم بد‌ترین شکنجه بود اما مدتی که گذشت، دیگر عادت کردم. بعد از آن یک رئیس خیلی بامعرفت پیدا کردم که به کارم توجه داشت. اما همکارانم از من به رؤسا شکایت کرده بودند تا خبر به دبیرکل سازمان رسید. دبیرکل کارهای من را دیده بود و می‌دانست که حتی تست‌های امتحانی را ادبی می‌نویسم. خلاصه یک‌روز در حال کتاب خواندن بودم که دبیرکل وارد اتاقم شد. آن روز داشتم یک کتاب از یک نویسنده مجار می‌خواندم. داستان یک مبارز بود که شکنجه شده و بعد از کشورش بیرون آمده بود اما موقع ویزا گرفتن پشیمان می‌شود و دوباره برای مبارزه به مجارستان برمی‌گردد.

دبیرکل آمد و دید دارم کتاب می‌خوانم. من گفتم: کتاب خیلی جالبی‌ست و ماجرا را برایش گفتم.

به طنز گفت: «چی جالب است؟»

یک مبلی توی اتاق داشتیم که فنر‌هایش بیرون زده بود و ما آن را گذاشته بودیم تا ارباب رجوع ننشیند، اما دبیرکل روی‌‌ همان مبل نشست و گفت: «کتاب را بده من هم بخوانم.»

بعد پرسید: «شنیده‌ام اینجا کتاب می‌خوانی.»

گفتم: «به جای چای و وراجی و غیبت و تخمه شکستن کتاب می‌خوانم.»

گفت: «چرا خودت رمان نمی‌نویسی؟»

خلاصه بعد از آن من راحت‌تر توی اداره کتاب می‌خواندم. بعد‌ها که بازنشسته شدم و روزگارم مال خودم شد به این نتیجه رسیدم که بهترین موقع برای نوشتن صبح‌هاست. چون ذهن خسته نیست و فارغ از همه مسائل است. الان شش و نیم صبح بیدار می‌شوم، صبحانه چای و سیب و ماست می‌خورم و یکی دو ساعت می‌نویسم. یک موقعی هشت ساعت کار می‌کردم. از هشت صبح تا ۱۲ بعد از ۲ ظهر تا ۶ عصر، اما الان ذهنم بیشتر از یکی دو ساعت طاقت ندارد.»

این بود که فهمیدم اهل شب بیدار ماندن نیست. وقتی داشت از ساعت‌های کاری‌اش می‌گفت که دیگر بیشتر از دو ساعت در روز نمی‌تواند بنویسد از پیری گفت که سبب کم‌کاری‌اش شده است. آن موقع هفتاد و چهارساله بود. از آوار زندگی بیرونی هم گفت.

پرسیدم: «آوار زندگی بیرونی؟»

گفت: «همین که کتاب می‌نویسی اما نمی‌توانی چاپش کنی. در عوض آثار مبتذل زود مجوز می‌گیرد و پرفروش هم می‌شود. این‌ها تأثیر بد روحی می‌گذارد. ترمز کندکننده است. الان من گاهی دو - سه سال برای یک رمان دویست صفحه‌ای زحمت می‌کشم آن‌وقت پولی که می‌دهند کفاف دو- سه ماه را هم نمی‌دهد. در ایران نویسنده‌های جدی معدودی هستند که می‌توانند از درآمد کتاب‌هایشان ارتزاق کنند مثل فصیح و دولت‌آبادی و احمد محمود.»

گفتم: «با این اوصاف دیگر حال خوشی برای نوشتن نمی‌ماند.»

گفت:«نباید دنبال حال نوشتن باشی، باید در خودت این حال را ایجاد کنی. به زور پشت میز بنشینی و بنویسی، چون هیچوقت آرامش کامل به وجود نمی‌آید. همیشه مسائلی هست که آدم را میخکوب کند. کسانی که می‌گویند نمی‌توانم بنویسم باید زندگی‌ام تأمین باشد هیچوقت نویسنده نمی‌شوند. من در بد‌ترین شرایط همیشه نوشته‌ام.»

گفتم: «آهان این‌‌ همان چیزی‌ست که خیلی‌ها دنبالش هستند. جایی برای نوشتن. یک گوشه دنج یا اتاق کار اختصاصی. مثل شما که به نظر می‌رسد توی همین اتاق می‌نویسید.»

این را وقتی پرسیدم که نشسته بودیم توی اتاق کارش، در اتاق به‌‌ همان هال کوچک که وصفش کردم باز می‌شد. اینجا هم دو تا دیوار را کتابخانه پوشانده بود. پایین دیوار تخت یک‌نفره‌ای بود، به نظرم برای اینکه شب‌ها همان‌جا بخوابد و صبح یکراست از همان‌جا پشت میز کارش بنشیند. این را بعد خودش هم تأیید کرد. بالای تخت تابلوی پرتره خودش بود. دیوار روبروی تخت میز کاری لکنتی بود و دیوار با پرده پوشانده شده بود که بعد فهمیدم پشت پرده پنجره‌ای‌ست که رو به کوه باز می‌شود اما او برای آنکه موقع نوشتن تمرکزش را از دست ندهد پرده را همیشه می‌گذارد کشیده بماند.

کنار میز کهنه هم وسایل نوشتن بود. کاغذ و قلم و هرچه لازم داشت برای داستان نوشتن. میز و اتاق و وسایلش هم مثل خانه کهنه بود و با صفا. نویسنده می‌گفت: «این خانه من است که مثل خودم پیر شده است. آمده‌اند یک دستکاری بکنند ده میلیون خواسته‌اند.»

نمی‌دانم حالا که چند سال از آن زمان می‌گذرد جمال میرصادقی بالاخره کسی را آورد که خانه‌اش را دستکاری کند یا نه؟ اصلاً نمی‌دانم هنوز توی‌‌ همان خانه زندگی می‌کند یا به جای دیگری اثاث کشیده است؟ مثلاً یک خانه کوچک‌تر اما نو. ولی آن خانه و آن یک ساعت هنوز خوب جلوی چشم من است و صفای حضور آدمی اهل فرهنگ توی آن را همچنان به یاد دارم. به روشنی.

داشت از اینکه چطور و در چه شرایطی نوشته است و ۲۷ تا کتابی که تا آن روز چاپ کرده بود برایم می‌گفت:

«داشتم برایتان می‌گفتم، اینکه هر نویسنده کجا بنویسد به عادت خود او بستگی دارد. بعضی نویسنده‌ها در کافه می‌نویسند، یادداشت‌هایی که از همینگوی به جای مانده و در کتاب جشن بیکران هم به آن اشاره کرده نشان می‌دهد او بیشتر اهل کافه نوشتن بوده است. بعضی‌ها مدام یادداشت برمی‌دارند و بعد می‌نویسند مثل ژان پل سار‌تر. بعضی‌ها عادت دارند همه جا بنویسند، در سفر و حضر. من اما یادم می‌آید از موقعی که قلم به‌دست گرفتم در جای محدودی می‌نوشتم. در خانه پدری اتاق کوچک دربسته‌ای بود با پرده‌های افتاده، اینجا هم همینطور.»

نگاه کردم به پرده‌های افتاده اتاق که دیوار مقابل میز را کامل پوشانده بود.

جمال میرصادقی: «جامعه نویسنده را تحقیر می‌کند.»

«من به یاد ندارم که از یادداشت استفاده کرده باشم یا در جای دیگری بنویسم، مثلاً در سفر. یک سال به انگلیس رفتم. موقع رفتن چرک‌نویس‌های کار خودم را در چمدان گذاشتم. اما در آن یک سال حتی در چمدان را باز نکردم، چون محیط عوض شده بود. یک‌بار از خودم بدم آمد، گفتم اینجا آمدی نوشتن یادت رفته است. رفتم به هایدپارک و گوشه‌ای نشستم، اما یک خط بیشتر نتوانستم بنویسم. به این نتیجه رسیدم که موقع نوشتن، هیچ چیزی نباید ذهن نویسنده را متوجه خود کند. تمرکز صد در صد باید باشد. اگر میز من یک ذره کج باشد نمی‌توانم، مگر آنکه به آن عادت کنم.»

اشاره کرد به‌‌ همان میز و پرده که وصفش رفت: «الان ساختمان بلندی جلوی پنجره است، یک زمانی این‌ها نبود. کوه بود اما پرده را می‌کشیدم تا این کوه ذهن من را منحرف نکند. حالا این دیوار مثل زندان شده اما برای من اینجوری بهتر است. فقط هم در اتاقم می‌توانم بنویسم. در سفر یا در هر جای دیگر نمی‌توانم بنویسم. وقتی هم نتوانی نهایتش بازگشت به اتاق خود است. بیش از سی سال است که در این خانه هستیم و این اتاق من است. نزدیک به نیم قرن است که اینطوری می‌نویسم.»

گفتم: «پس فقط توی همین اتاق می‌توانید بنویسید؟ اگر برای مدتی جایی بروید دیگر نمی‌نویسید؟»

گفت: «ببینید: داستان حادثه است. نقل رشته‌ای حوادث است به ترتیب توالی زمانی. داستانی را نمی‌توان یافت که حادثه یا رخداد نداشته باشد. هر چیزی را می‌توان حادثه نامید. از عروسی و ازدواج گرفته تا شکست و موفقیت در کار و... هر کسی این حادثه‌ها را دارد. داریم نویسنده‌هایی که این‌ها را گذرانده‌اند بعد مثل پروست گوشه‌ای نشسته‌اند و داستان خلق کرده‌اند. بعضی‌ها در حال گردش هستند و تجربه‌های تازه کسب می‌کنند. انسان در هر دوره‌ای بسته به تجربه‌هایش بینش خاصی دارد بعد بیشتر تکامل پیدا می‌کند. هیچ قانون و قاعده‌ای برای نوشتن نیست. اما دنبال حال نوشتن نباید گشت، باید حال را خودمان ایجاد کنیم. در بد‌ترین زمان من می‌نوشتم و هرگز نوشتن را ول نکردم. هیچوقت دنبال مال و ثروت نرفتم. چند وقت پیش داشتم می‌رفتم یک بنز آخرین سیستم نگه داشت جلوی پایم. راننده‌اش گفت: جمال منو نمی‌شناسی؟

آشنایی که داد معلوم شد در کلاس دهم متوسطه هم‌کلاس بودیم و با هم رقابت داشتیم. بعد از مدرسه دیگر همدیگر را ندیدیم. حالا یک مبل‌فروشی باز کرده بود و زندگی آنچنانی داشت. اما می‌گفت جمال من دلم می‌خواد جای تو باشم. تو راهت درست بود.

خیلی‌ها سختی‌های نویسندگی را تحمل نمی‌کنند. از نویسندگی در ایران هیچوقت پول درنمی‌آید جز برای نویسنده‌های بازاری. اگر بخواهی نویسنده ساده و صمیمی باشی و جدی بنویسی هرگز به مال و منال نمی‌رسی.»

گاهی حرف که می‌زد، از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. می‌رفت توی خاطرات دور و همه چیز را تعریف می‌کرد. یاد پدرم افتادم که بیشتر وقت‌ها خاطرات خیلی دور حتی کودکی‌اش را به یاد می‌آورد و برایمان تعریف می‌کرد. بیشتر وقت‌ها طرح یک موضوع ساده کافی بود تا او را به سال‌های دور بکشاند و بعد شروع کند به تعریف کردن. آنقدر روشن و کامل و با توصیفات دقیق، صحنه‌ها و گفت‌وگو‌ها را توضیح می‌داد که احساس می‌کردی ماجرا مال همین دیروز است نه چهل- پنجاه یا شصت سال پیش. وقتی از شبستان‌های خانه‌های قدیم توی خوزستان می‌گفت، توصیفاتش آنقدر جاندار بود که من بی‌آنکه دیده باشم بار‌ها با‌‌ همان چیزهایی که پدرم تعریف کرده بود از پله‌های شبستان و شوادون‌ها پایین می‌رفتم و همراه پدرم در خنکی زیرزمین‌های قدیمی استراحت می‌کردم و در حالی که نسیم خنکی که از کارون می‌وزید از روی صورتم رد می‌شد به خواب می‌رفتم. روزهایی که هوا بارانی می‌شد اولین چیزی که به یاد می‌آوردم، ماش‌پلوهایی بود که پدرم می‌رفت خانه عمه‌اش می‌خورد و بعد همراه او سوار بر دوچرخه کوچه‌های شهرشان را تا خانه عمه به هوای خوردن ماش‌پلو توی ذهنم طی می‌کردم.

جمال میرصادقی هم به واسطه نویسنده بودنش درست همانطور که تصاویر و صحنه‌های داستان‌هایش روشن و شفاف بود، از خاطراتش هم به‌‌ همان وضوح می‌گفت. اما اینجا وقت من کم بود، خواستم گفت‌وگو را کنترل کنم، گفتم: «اما شما که می‌گفتید در هرشرایطی باید نوشت؟»

«معلوم است که اگر شرایط ایده‌آل برای نویسنده مهیا باشد، هیچ دردسری نداشته باشد، آسایش ذهنی داشته باشد، هیچ مسأله‌ای ذهنش را مشغول نکند، کتاب‌هایش مفصل فروش بروند، عامل مشوق هم داشته باشد، خوب نویسنده می‌نشیند یک گوشه و می‌نویسد اما نباید به این‌ها فکر کرد. ضمناً وقتی صحبت از آرامش می‌کنیم فقط منظور مسائل مالی که نیست. گه‌گاهی تلفن بی‌موقع، آمدن آدم‌های بی‌موقع، عامل بازدارنده نویسنده است در نوشتن.»

گفتم: «اولین داستانتان کی چاپ شد؟»

گفت: «اولین داستان من سال ۱۳۳۷ چاپ شد که سال دیگر درست پنجاه سال می‌شود.»

بعد انگار برگشت به موضوع قبلی صحبتمان که گفت: «نویسنده باید آرامش ذهنی داشته باشد. نویسنده‌ای که ذهنش آشفته باشد هرگز نمی‌تواند بنویسد. نویسنده مثل مرغ می‌ماند، قدقد می‌کند تا یک‌جای خلوت گیر بیاورد و تخم بگذارد. برای به‌دست آوردن این آرامش خیلی باید سعی کرد.»

حالا دیگر بدون اینکه نیاز به پرسیدن من باشد خودش داشت از شرایطی که به نظرش برای نوشتن لازم بود برایم می‌گفت: «اما یک گذشت‌ها و ایثارهایی باید کرد. در این اجتماع نمی‌توان آرامش صد در صد را به‌دست آورد. نویسنده‌ها در وضع خوبی نیستند، کتاب‌ها یا منتشر نمی‌شوند یا فروش ندارند. خلاصه که روزگار اسفباری‌ست برای نویسندگان. در آن اوایل خواننده‌ها خیلی بیشتر بودند اما الان تیراژ به هزار تا و هفتصد تا رسیده است. تجدید چاپ هم دو سال طول می‌کشد. سابق بر این جمعیت کمتر اما خواننده بیشتر بود. البته دنیا گرفتار این موضوع شده است. این وسایل سرگرم‌کننده نیاز بشر را مرتفع می‌کند و دیگر وقتی برای کتاب خواندن باقی نمی‌ماند. برای همین کتابفروش‌ها می‌بندند و ناشر‌ها شکست می‌خورند.»

شروع کرده بودم به پرسیدن سؤال‌های کلیشه‌ای که از قبل آماده کرده بودم: «وضعیت ادبیات ایران چطور است؟»

جمال میرصادقی

گفت: «نویسنده باید در ایران خیلی ازخودگذشتگی داشته باشد و از خود مایه بگذارد. جامعه از او حمایت نمی‌کند بلکه تحقیرش می‌کند. دو-سه سال برای یک کتاب وقت می‌گذاری، خواننده هم که هفتصد تا شده، از آن طرف یک دستگاه سانسوری هست که جمله به جمله کتاب را می‌خواند. این سانسور مثل آب در هاون کوبیدن است. وقتی که جلوی کتاب را می‌گیرند و نمی‌گذارند دربیاید، بازتابش روی نویسنده است، او را کند می‌کند. این مشوق نویسندگی نیست. در جاهای دیگر نویسنده سرمایه ملی‌ست، اما در ایران، نه. همیشه در همه رژیم‌ها هم اینجور بوده است. نویسنده باید خیلی بی‌نیاز از دنیا و مادیات باشد و به خودش متکی باشد. من از ادبیات جدی صحبت می‌کنم. ادبیات داستانی می‌تواند هر نوع سرگرم‌کنندگی داشته باشد و بی‌ارزش باشد. اما ادبیات باید عالی باشد یعنی برای خواننده فرهیخته نوشته شود. آنچه شاهکارهای دنیا را به‌وجود آورده تنها سرگرم‌کنندگی نیست، اطلاع دادن هم هست. باید شناخت داشته باشی که این شناخت در اثر بینش و گسترش جهان‌بینی به وجود می‌آید اما حالا در بساط کتابفروش‌ها اسم همه کتاب‌ها عشق دارد.»

با لحنی متفاوت از قبل با صدایی بلندتر و دستی که همراه هر کلمه بالا و پایین می‌رفت، گفت: «پرده شیرین عشق، رؤیای شیرین عشق، عشق نجاتم بده (این یکی را با لحن ویژهای گفت. جوری که ما نتوانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم. منظورم من و عکاس است.)، جناب مستطاب عشق.»

دستش را پایین آورد: «در صورتی که عشق زیبا‌ترین چیز زندگی‌ست و می‌شود با زبانی درست و ادبیاتی غنی از آن حرف زد و نوشت. مثلاً در صد سال تنهایی کسی که عاشق می‌شود پروانه‌های طلایی شروع می‌کنند دور سرش به گردش درآمدن که این در واقع آفتاب را یادآوری می‌کند و آفتاب هم نماد زندگی‌ست. اما راستش کار جدی کردن در داستان عشقی خیلی سخت است. رمان‌ها هم که این روز‌ها گزارش‌نامه شده است.»

دوباره لحن صدایش را عوض کرد: «بی‌وفا بوده، باوفا شده. جفا کرده بعد صفا کرده. این‌ها از کتاب‌های یک‌بار مصرف هستند. اینجور کتاب‌ها را فقط یک‌بار می‌خوانی، اما ادبیات آن است که بخواهی دوباره آن را بخوانی.»

 «من در ایران سختی بسیار کشیدم. بچه کارگری بودم و این مقدار عمر هم زیادی بود. باید می‌رفتم مثل اغلب دوستان عزیز و مهربانم که رفتند و من را تنها گذاشتند. دیلمقانی، محامدی، مهرداد بهار. یک پدری داشتم که هیچ اعتقادی به نوشتن نداشت. من را از دبیرستان درآورد گذاشت دکان قصابی.»

آهان پس این بوده که انقدر خوب اصطلاحات و تکیه‌کلام‌های قصاب‌ها را توی داستان‌هایش آورده. تجربه خودش بوده.

«وقتی رفتم دکان قصابی بعد از مدتی مریض شدم. شاید برای همین هم در زمینه داستان کودکی زیاد کار کرده‌ام. می‌گویند نویسنده‌هایی که کودکی سختی داشته‌اند مثل دیکنز این دوران بعد‌ها برایشان مایه‌ور می‌شود. من هم آن موقع با اینکه کار می‌کردم اما درسم را می‌خواندم، شب‌ها. دیپلم که گرفتم رفتم تربیت معلم، درس خواندم و کار هم می‌کردم. خودم هم خرج دانشگاه و عروسی‌ام را دادم. پدرم ۹۴ سال زندگی کرد، دم مرگ، من را از ارث محروم کرد. چون ذهنیت او را نداشتم، خواست به آنهایی بدهد که مثل خودش فکر می‌کردند. اما در عوض مادرم همیشه مراقبم بود. توی دبیرستان به من پول توجیبی می‌داد که بتوام درسم را بخوانم. هرچه دارم از مادرم است، کتاب دختری با ریسمان نقره‌ای را هم به یاد او نوشته‌ام.»

بعضی‌ها میرصادقی را وابسته به جریاناتی سیاسی می‌دانستند در گذشته، هرچند خودش هیچوقت این را قبول نداشته است. آن شب هم به من گفت: «من هرگز عضو هیچ حزبی نبودم. بعضی اوقات تمایلات چپی داشتم توی جوانی اما نمی‌توانستم یک ایدئولوژی خاص را بپذیرم. طرفدار حزب توده بودم چون خودم از طبقه کارگر بودم و این حزب از عدالت‌خواهی حرف می‌زد. اما همیشه تکرو بودم و زیر بیرق هیچ حزب و دسته‌ای نرفتم.»

گفتم: «به هر حال همین نوع نگرش سیاسی چه تأثیری در داستا‌‌ن‌هایتان داشت؟»

گفت: «بعضی اوقات جریانات سیاسی من را برای یک مدتی برده و افکار عام را پیدا کرده‌ام، اما بعد به ذهنیات خودم بازگشت کردم. اگر هم به سمت عقیده‌ای می‌رفتم تنها به جهت عدالت‌خواهی بود. من وطنم را دوست دارم. به همین دلیل با اینکه بار‌ها از مجامع خارجی برای زندگی و کار در خارج از ایران دعوت شده‌ام، جایی نرفتم. من کشور خودم را دوست دارم. هیچوقت دلم نمی‌خواست جای دیگری بروم. اگر می‌رفتم خوشی‌های ظاهری زندگی‌ام بیشتر می‌شد اما دلم می‌خواست همین زندگی تنگ و تاریک و کوچک را داشته باشم و بتوانم کار خودم را بکنم. چون فکر می‌کنم همه کسانی که رفتند غیرمستقیم عقیم شدند. عبدالحسین نوشین یکی از بزرگ‌ترین کارگردان‌ها بود که وقتی رفت دیگر نتوانست اثری خلق کند.»

زود گفتم: «یا مثلا ساعدی»

گفت: «همینطور است. چون فرهنگ ما با فرهنگ غرب متفاوت است.»

«حالا که از غرب گفتیم، از انگلیسی یاد گرفتن‌تان بگویید. چطور این زبان را آموختید و ترجمه را شروع کردید؟»

 «انگلیسی را من خودم یاد گرفتم. اینطور که اول آموزشگاه‌های انگلیسی می‌رفتم یک مقداری یاد گرفتم. آن موقع انجمن ایران- انگلیس بود. بعد یک ناراحتی پیدا کردم. در‌‌ همان کتابخانه که بودم دچار پایین‌افتادگی روده شدم. فکر کردند بواسیر دارم. عمل کردند، فایده نداشت. قرار شد بروم انگلیس برای درمان. آنجا که بودم وقتی در ترن می‌رفتم دیدم همه چیزهایی که خواندم بی‌فایده بوده. زبان را باید در محیط یاد گرفت. در عین معالجه کلاس زبان هم می‌رفتم و آخرش هم یک امتحانی دادم و مدرک ‪lower Cambridge هم گرفتم. آن انگلیسی‌ای که من ۴۰ سال پیش می‌دانستم چهل، پنجاه برابر حالا هم بود.  این انگلیسی به من کمک کرد که کتاب به زبان اصلی زیاد بخوانم. همه کتاب‌هایی که الان ترجمه می‌شود را خوانده‌ام. وقتی دو سال یک‌بار هم می‌روم آمریکا که دخترم را ببینم آنجا بیشتر می‌توانم کتاب بخوانم.»

بعد گفت: «یک مثلی هست که می‌گوید پروردگار وقتی می‌خواست عمر را تقسیم کند، از میان حیوانات اول خر به خدمت او آمد. خداوند پرسید مخلوق عزیز من چقدر عمر می‌خواهی؟ خر گفت: سی سال. خداوند گفت: می‌خواهی سی سال خرحمالی کنی؟ ۱۲ سال کافی‌ست. بعد سگ آمد. او هم از خداوند سی سال عمر خواست. خداوند گفت: می‌خواهی سی سال نگهبانی و وق وق کنی؟ هشت تا ده سال برای تو کافی‌ست. نوبت به میمون رسید. میمون هم سی سال عمر از خدا طلب کرد. خداوند به او هم گفت سی سال برای دلقکی و مضحکه بودن زیاد است. هشت سال بس است. نوبت به انسان که رسید چون اشرف مخلوقات بود، خداوند اضافه عمر خر و سگ و میمون را به او داد. برای همین می‌گویند سی سال اول زندگی فقط عمر واقعی بشر است. از سی تا چهل و هشت‌سالگی دوره خر حمالی‌ست. از چهل‌سالگی عمر سگ شروع می‌شود و بعد از شصت‌سالگی هم عمر میمون شروع می‌شود که‌‌ همان دوره پیری و بازگشت به بچگی‌ست.»

موقع خداحافظی وقتی داشتم از وقتی که برای گفت‌وگو به من داده بود، تشکر می‌کردم، قول گرفت که نسخه روزنامه را برایش بفرستم. بعد گفت: «معمولاً بچه‌هایی که برای کلاس‌های داستان‌نویسی یا مصاحبه به خانه من می‌آیند، بعد‌ها بهترین دوست‌هایم شده‌اند.»

حرفی نزدم. یک جور تواضع و مهر ویژه توی این رفتارش بود که تا آن روز از کمتر کسی دیده بودم.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.