ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

به جای نوستالژی، به تخیل آتیه‌ای روشن ‌نیاز داریم

لیلا صلاحی - عظمت گذشته را برگردانیم؟ اختیار عمل را پس بگیریم؟ از سیاست گرفته تا فرهنگ، ما با موجی از نوستالژی دست به گریبان‌ هستیم. محسن حمید، نویسنده سرشناس پاکستانی – بریتانیانی از ما دعوت می‌کند با امید به آینده نگاه کنیم.

ما موجودات انسانی اول در یک لحظه، بعد در لحظه‌ای دیگر و بعد در لحظه‌ای دیگر وجود داریم تا به پایان زندگی‌مان برسیم. زمان، محاط بر مرحله انسانی اتم‌هایی است که بدن ما را تشکیل می‌دهند. اتم‌های ما زمانی جزو ستارگان بودند. طولی نمی‌کشد که جزو خاک شوند، یا دریا یا آسمان. ما قبول داریم که هستی هر موجود انسانی با گذشت زمان به پایان می‌رسد و هستی‌اش به لحظه قبل برمی‌گردد. به همین خاطر هم هست که درصددیم جلوی زمان مقاومت کنیم. ما علیه زمان می‌شوریم. عین عشاق به سمت گذشته دست‌نیافتنی کشانده می‌شویم، به خاطرات خیالی، به نوستالژی. دنیا را که با تلفن و کامپیوترم و پای پیاده و با هواپیما می‌چرخم، به نظرم می‌رسد که در این لحظه از تاریخ، نوستالژی، قدرت پرزور مخوفی است. نوستالژی در بیشتر لفاظی‌های سیاسی خودی نشان می‌دهد. دولت اسلامی [داعش] و القاعده خواهان بازگشت به شکوه خیالی سال‌های ابتدای اسلام هستند. کارزار برگزیت با وعدۀ بازگشت به شکوه خیالی انگلستان قبل از اتحادیه اروپا بود که شعار بازپس‌گیری اختیارعمل از بروکسل را می‌داد. دونالد ترامپ در انتخابات آمریکا در حالی برنده شد که کلاه بیسبالی مزین به این کلمات بر سر می‌گذاشت: «عظمت آمریکا را برگردانیم»، کلماتی که طرفداران ترامپ، در خیال بازگشت به عظمت خیالی آمریکای اخیراً پیروز در جنگ جهانی دوم، سرودش را می‌خواندند. در چین و هندوستان نیز رهبران در پی بازگشت به عظمت گذشته خیالی‌ای هستند که مهاجمان خارجی، استعمارگران و بربرها این سرزمین‌ها را غصب نکرده‌اند. در قلب تمام این جنبش‌ها نقشه‌های احیا خوابیده است.

نوستالژی در تفریح و فرهنگ هنری ما نیز خودی نشان می‌دهد. پربازدیدترین فیلم‌های دوران ما حول‌وحوش قهرمانانی می‌چرخند که نسل، یا چند نسل، پیش را ساختند: سوپرقهرمان‌ها، سوپرلات‌ها، سوپرجاسوس‌ها، سوپرفضانوردها، سوپرنمادهای کنایه‌آمیز گذشته‌های سوپرسکسی. در تلویزیون هم بخش زیادی از آنچه در نمایش‌های محبوب و تحسین شده می‌بینیم، در گذشته‌ای اتفاق می‌افتد که هنوز موجه بود تمام شخصیت‌ها سفید باشند.

نوستالژی در تفریح و فرهنگ هنری ما نیز خودی نشان می‌دهد. پربازدیدترین فیلم‌های دوران ما حول‌وحوش قهرمانانی می‌چرخند که نسل، یا چند نسل، پیش را ساختند: سوپرقهرمان‌ها، سوپرلات‌ها، سوپرجاسوس‌ها، سوپرفضانوردها، سوپرنمادهای کنایه‌آمیز گذشته‌های سوپرسکسی. در تلویزیون هم که می‌گویند قصه‌پردازی غوغا می‌کند، بخش زیادی از آنچه در نمایش‌های محبوب و تحسین شده می‌بینیم، در گذشته‌ای اتفاق می‌افتد که هنوز موجه بود تمام شخصیت‌ها سفید باشند. من عاشق مردان مِد[یسون] بودم و زنم عاشق دانتون اَبی؛ ما و خیلی از رفقای‌مان در پاکستان آنقدر عاشق این‌ها و کلی نمایش دیگر بودیم که فقط گه‌گاهی به فکرمان خطور می‌کرد آنها وسیله‌های تخیلی هستند پرت و دور از سیاره فعلاً نه‌ تماماً سفیدپوست‌مان. حتی در بازی تاج و تخت، با وجود قوانین فیزیک و زیست‌شناسی و چگالی، اژدهاهای آتش‌دمان و جنگجویان نامیرا و زمستان‌های تمام‌نشدنی هم وجود دارند اما در بیشتر دوره وستروس خبری از غیرسفیدپوست‌ها نیست. گویا قوانین نژادی حتی آنجا هم تغییرناپذیرند.

حتی قلمروی تکنولوژی هم در برابر نوستالژی تاب نمی‌آورد. درست برعکس. شبکه‌های اجتماعی مسلط ما را از لحظه حال بیرون می‌کشند تا پیوسته در حال ساخت و وارسی و تعامل با گذشته‌هایی باشیم که بادقت ساماندهی شده‌اند. واقع‌نمایی این گذشته با واسطه تکنولوژی صورتی بی‌سابقه گرفته است. من می‌توانم خودِ پنج ثانیه پیش خودم، و پنج ساعت پیشِ دوست‌دختر اولم، و پنج ماه پیش فرزند اولم، و پنج سال پیش سگ اولم، و اولین لبخندم را در بغل پنج دهه قبل مادرم ببینم و می‌توانم این بایگانی‌های لحظات گذشته را غربال کنم، و آنها را با انتخاب‌ها و پسندها فیتلرهای فعلی بیامیزم و مخلوط جدید گذشته-حالی بسازم، در حالی که گاهی تنها و گاهی با دیگران می‌رقصم و نظر می‌دهم و تماشا می‌کنم و بازی می‌کنم و مسحور می‌شوم، در حالی که با فاصله‌هایی به‌تدریج طولانی‌تر از دنیای خارج از صفحه نمایشم غافلم. آن دسته از ما که خورخه لوئیس بورخس را را پیشگام رئالیسم جادویی می‌دانستیم در اشتباه بودیم؛ او پیشگام داستان علمی تخیلی بود.

چرا امروز به این شدت به نوستالژی چسبیده‌ایم؟ فکر می‌کنم کمی به این خاطر باشد که تغییر قدم‌های پرشتاب‌تری برمی‌دارد. ما موجودات انسانی، علیرغم رابطه صمیمی‌مان با تکنولوژی، در این نقطه از تکامل خودمان هنوز حیوان هستیم و حیوانات درکشاکش سازگاری با تغییری هستند که زیادی تند اتفاق می‌افتد. شاید اگر خرس‌های قطبی فرصت کافی داشته باشند از یخ‌های قطب‌شمال مهاجرت کنند، پشم تیره‌تری دربیاورند، خوراک متفاوتی پیدا کنند و آب‌وهوای تازه گرم‌تر هم به آنها بسازد. اما اگر یخی که زندگی‌شان موکول به آن است در عرض چند دهه ناپدید شود، بعید نیست بمیرند. توان سازگاری ما خیلی بیشتر است، اما تغییر به ما هم استرس می‌دهد. دنیایی که پدرومادربزرگ من در آن بالیدند آنقدرها برای پدرومادربزرگ‌شان غریب نبود. بله، چند اتومبیل در جاده‌ها می‌تاخته‌اند، چند خانه را هم برق روشن می‌کرد. اما دنیایی که بچه‌های من در آن بزرگ می‌شوند خیلی باعث سردرگمی والدین من است: دنیایی از دستگاه‌های دیجیتال با اتصال بی‌سیم به اینترنت، کارخانه‌های مجهز به روبات، محصولاتی با ژنتیک دستکاری شده و پروازهای روزانه از لاهور به ریودژانیرو از آنجا هم به سیدنی.

ما با ترس از آینده بزرگ می‌شویم. به‌زودی ممکن است خودمان با تکنولوژی‌مان یکی شویم، سلول‌های‌مان را از نو برنامه‌ریزی کنیم و کامپیوترها را به مدار عصبی‌مان پیوند بزنیم و در این روند بیشتر از همیشه با تغییر سازگار شویم و استرس کمتری از این وضعیت بکشیم- اما فعلاً این دورنما با اطمینان چندانی همراه نیست. برعکس، پیش روی خودمان آشوب و بلاتکلیفی می‌بینیم. در عین حال، ابزارهایی که متحول کرده‌ایم تا جلوی آشوب و بلاتکلیفی دربیاییم و جلوی مرگی که گریزی از آن نداریم، تحلیل می‌روند. خانواده‌ها در دنیا پخش و پلا می‌شوند. دین با اغراض سیاسی تغییر کاربری داده و در نتیجه از معنویت خالی می‌شود. دورگه‌ها طایفه، قبیله و ملت را به چالش می‌کشند.

نوه‌ای که در نیمه دیگر دنیا زندگی‌کند، به پدربزرگ یا مادربزرگش همچون نوه‌ای که در همسایگی زندگی می‌کند امکان تجربۀ محبتی را می‌دهد که از خود فراتر می‌رود؟ گفتمانی دینی با محوریت اختلاف با دیگر ادیان، و در واقع محوریت اختلاف میان مذاهب همان دین، علیرغم گذرایی هستی احتمال آرامش یکسانی می‌دهد؟ قبیله‌ای که با دیگر قبایل پیوند دارد امکان همان هویت ابدی را به شخص می‌دهد که هویت فردی‌اش در آن می‌گنجد؟ ما همان قدر بی‌لنگر می‌شویم که جریان‌های اطراف‌مان چابک‌تر می‌شوند.

ما با ترس از آینده بزرگ می‌شویم. پیش روی خودمان آشوب و بلاتکلیفی می‌بینیم. واکنش ما قابل پیش‌بینی است. به نظر می‌رسد تحقق آتیه‌هایی که دوست داریم در آنها وجود داشته باشیم بعید باشد. آتیه‌هایی هم که حدس می‌زنیم وقوع‌شان بعید نباشد ما را آکنده از اضطراب می‌کند. پس حیران و سرگردان می‌مانیم: جای پایی در حال نداریم، گذشته ما را عقب می‌کشد، در برابر آینده هم که مقاومت می‌کنیم. ما عمیقاً عصبانی هستیم و در معرض فراخوان‌های خطرناک شارلاتان‌ها و خرافاتی‌ها و بیگانه‌هراس‌ها. افسرده می‌شویم و در افسردگی‌مان خطرناک هم می‌شویم. بمب‌گذار انتحاری کسی است که هر چه باشد خودش را می‌کشد.

واکنش ما قابل پیش‌بینی است. به نظر می‌رسد تحقق آتیه‌هایی که دوست داریم در آنها وجود داشته باشیم بعید باشد. آتیه‌هایی هم که حدس می‌زنیم وقوع‌شان بعید نباشد ما را آکنده از اضطراب می‌کند. پس حیران و سرگردان می‌مانیم: جای پایی در حال نداریم، گذشته ما را عقب می‌کشد، در برابر آینده هم که مقاومت می‌کنیم. ما عمیقاً عصبانی هستیم و در معرض فراخوان‌های خطرناک شارلاتان‌ها و خرافاتی‌ها و بیگانه‌هراس‌ها. افسرده می‌شویم و در افسردگی‌مان خطرناک هم می‌شویم. بمب‌گذار انتحاری کسی است که هر چه باشد خودش را می‌کشد.

نه ساله که بودم از کالیفرنیا که آمده بودیم تا پدرم درجه دکتری‌اش را بگیرد، به لاهور برگشتیم که محل تولد من بود اما از سه سالگی ندیده بودم. شاید امروز به سختی بتوان ماهیت کاملاً تکان‌دهنده این تغییر را تصور کرد. در سال ۱۹۸۰ حساب ایمیل یا رسانه‌های اجتماعی یا پیام‌های کوتاه نبود. پست کُند و نامطمئن بود. تماس‌های تلفنی باید از پیش رزرو می‌شد و خیلی هم خرج برمی‌داشت. من دیگر هیچ کدام از دوستانم را نه دیدم و نه خبری از آنها شنیدم.

دنیایی را ترک کرده بودم و وارد دنیای دیگری شده بودم. مردم ظاهر متفاوتی داشتند. بوها فرق داشت. غذا مزه دیگری می‌داد. زبان‌ها فرق داشتند، نه فقط اردو که باید از اول یاد می‌گرفتم، بلکه انگلیسی که حالا نوع لاهوری‌اش خودش را استاندارد جا می‌زد و کارکردش هم غالباً در تضاد شدید با انگلیسی کالیفرنیا بود. تلویزیون فقط یک کانال داشت که فقط چند ساعتی در روز برنامه پخش می‌کرد با یکی دو نمایش تلویزیونی در هفته که هیچ میلی به دیدنشان نداشتم. این طوری شد که رفتم سراغ کتاب.

اهمیت قبیله، خانواده، تاریخ، شرف و آداب‌ورسوم آموزش مفیدی بود برای این پسر کالیفرنیایی که راهش را در پاکستان می‌یافت.

به‌خصوص به فانتزی رو آوردم. سرگذشت نارنیا را به قلم لِویس خواندم. تصور کودکانی که از کمد دیواری به سرزمینی غریب و جادویی عبور می‌کنند به نظرم کاملاً شدنی می‌آمد. رمان‌های سرزمین میانه تالکین را خواندم. اهمیت (و مسیریابی ظریف) قبیله، خانواده، تاریخ، شرف و آداب‌ورسوم هابیت‌ها یا اِلْف‌ها لابد آموزش مفیدی برای این پسری بوده که تا همان اواخر کالیفرنیایی بود اما حالا در پاکستان راهش را پیدا می‌کرد.

من همیشه خیالباف بوده‌ام و تابستان‌های داغ طولانی در لاهور را تنهایی یا با عموزاده‌هایم به خیالبافی می‌گذراندم. اما سراغ کار غریبی هم رفتم. مجذوب اطلس‌ها شدم، با آن نقشه‌های رنگاوارنگ پرزرق‌وبرق، نمادهای مختلف برای زیستگاه‌های جمعیتی مختلف، خطوط تراز مارپیچ موجی‌شکل. مجذوب تقویم‌های نجومی شدم، با شرح مختصر کشورها: تصویری کلی از تاریخ، جمعیت‌شناسی، صادرات عمده، شرایط آب‌وهوایی. کشورهای خودم را هم ساختم.

مرزهای‌شان را با مداد روی نقشه‌هایم مشخص می‌کردم، گاهی مدعی این شبه‌جزیره و آن جزیره، گاهی آن سلسله کوهستان یا جلگه برای کشور جدیدم می‌شدم. تاریخ‌شان را در چند پاراگراف می‌نوشتم، اینکه چه کالاهایی از آنجا می‌آید، مردم به چه زبان‌هایی حرف می‌زنند. اوایل این کشورها مجمع‌الجزایر پراکنده سرزمینی گسیخته بودند که مثلاً بخشی از منطقه خلیج سانفرانسیکسو به ملت لاهور و نواحی اطرافش می‌پیوست.

آینده مهم‌تر از آن است که به دست سیاستمداران حرفه‌ای بسپاریم. و مهم‌تر از آنکه به دست تکنولوژیست‌ها هم بسپاریم. تخیل‌های دیگر چشم‌اندازهای انسانی دیگر باید خطر رقابت را بیذیرند. ما داستان رادیکال، با تعهد سیاسی لازم داریم. این داستان لزومی ندارد به دیستوپیا یا اتوپیا معطوف باشد.

هرچند بعدها سراغ خلق کشورهایی روی جزایری رفتم که وجود خارجی نداشتند و من از زیر دریا احضارشان می‌کردم. این مکان‌ها جغرافیای متحد اما جمعیت متنوعی داشتند. اغلب اوقات اهالی لاهور و سان‌فرانسیسکو از ساکنان این جزایر بودند اما مردم جاهای دیگر هم به همان اندازه حضور داشتند، از چین، کنیا، برزیل یا فرانسه. محل این جزیره‌ها وسط اقیانوس هند یا در اقیانوس آرام بود اما اگر می‌شد سفر کرد و مردمش را دید، خیلی شبیه مردم نیویورک یا لندن امروزی بودند.

من دنیایی را ترک کرده بودم و وارد دنیای دیگری شده بودم.

عوالمی که خلق می‌کردم و داستان‌های این عوالم نقطه آغاز کاری بودند که حرفه امروزم می‌شد. من اولین رمانم را ۲۵ سال پیش شروع کردم که ۲۲ سالم هم نبود. بیشتر از نصف عمرم را رمان نوشته‌ام. اما پیشاپیش، قبل از اینکه شروع کنم، برای یافتن راهم در دنیایی که بدون وجود داستان‌پردازی گیجم می‌کرد، بیش از نصف عمرم را دلگرم داستان‌پرازی بودم.

داستان‌ها کمکم کردند پاره‌های تجربه‌ام را به هم بچسبانم که بدون وجود داستان قطعاً از نظر مکانی و زمانی دوشقه می‌شد. و داستان‌ها کمک کردند آینده‌ای را پیدا کنم که من دورگه بتوانم در آن راحت باشم. من ساکن جزیره‌ای در اقیانوس هند با جمعیتی به تنوع لندن یا ملتی متشکل از تکه‌های پاکستان و کالیفرنیا نیستم. اما در سه دهۀ اخیر، اول در آمریکا بعد در انگلستان بعد هم در پاکستان زندگی کرده‌ام. هر سال هفته‌های زیادی را هم در آمریکا و انگلستان می‌گذارنم و هفته‌های زیادی در جاهای دیگر و بیشتر روزها با دوستان و همکارانم در قاره‌های مختلف مکاتبه دارم. شاید زندگی‌ام غیرعادی باشد اما مناسب من است. یک‌راست از اولین عوالمی آب می‌خورد که در کودکی خیالش را می‌بافتم. بدون داستان‌هایم، بدون مسیر و سمتی که در آن داستان‌ها پنهان بود، این زندگی را پیدا نمی‌کردم. شاید حتی دنبالش هم نمی‌گشتم.

خیلی قبل از سپیده‌دم تاریخ، موجودات انسانی دور سوسوی آتش جمع شدند تا قصه بگویند و بشنوند. ما هنوز هم این کار را می‌کنیم، حتی اگر حالا آتش بیشتر وقت‌ها صفحات نمایش تابان باشد- در سینماها، روی دستگاه‌های تلویزیون یا در دست‌های‌مان. کلی دلیل داریم: روایت‌های داستانی خیلی چیزها به ما می‌دهند. اما همین حالا می‌ارزد یک دلیل خاص را به یاد بیاوریم: داستان‌پردازی پادزهر نوستالژی است. ما با تخیل امکانِ شدنی‌ها را خلق می‌کنیم. دقیقاً به خاطر قدرت داستان‌پردازی است که دین‌ها را هم داستان‌ها می‌سازند. داستان‌ها قدرت رهایی ما را از استبداد گذشته و حال دارند.

ما همه خالقان داستان هستیم و همه نقشی داریم تا در تخیل برون‌رفت از این تله‌های نوستالژی ایفا کنیم، تله‌هایی که دوروبرمان پخش و پلا شده‌اند. اما کسانی که برای امرار معاش داستان خلق می‌کنند و مهم‌تر از همه، کسانی که نویسنده هستند، فرصت‌های خاصی پیش روی خود دارند چون ما آزادتریم تا چیزی را که آرزو داریم خلق کنیم بدون اینکه نیازی به بودجه پروژه‌های‌مان داشته باشیم، آن طوری که فیلمساز نیاز دارد. ما استارت‌آپ‌های دنیای داستان‌پردازی هستیم، مخترعان خل‌وچل تک‌رو در اداره تحقیق و توسعه تخیل روایی بشر.

باید بابت این فرصت‌ها خوشحال باشیم. آینده مهم‌تر از آن است که به دست سیاستمداران حرفه‌ای بسپاریم. و مهم‌تر از آنکه به دست تکنولوژیست‌ها هم بسپاریم. تخیل‌های دیگر چشم‌اندازهای انسانی دیگر باید خطر رقابت را بیذیرند. ما داستان رادیکال، با تعهد سیاسی لازم داریم. این داستان لزومی ندارد به دیستوپیا یا اتوپیا معطوف باشد، هرچند ممکن است بخشی از آن هم باشد. برعکس لازم است از سنخ جنون و فراست و بداهه و بصیرتی باشد که بسیج آنها به سمت مقصدی مطلوب از عهده ما افراد، خانواده‌ها، جوامع، فرهنگ‌ها، ملت‌ها، زمینی‌ها، ارگانیسم‌ها برمی‌آید. لازم نیست زمان و مکان وقوع داستان در آینده باشد. اما لازم است تعهد سیاسی رادیکالی به آینده داشته باشد.

اختیارعمل را پس بگیریم؟ عظمت گذشته را برگردانیم؟ خلافت را اعاده کنیم؟ کارهای بهتری از دست ما برمی‌آید. قصه‌گوها! وقتش شده آستین‌ها را بالا بزنیم.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.