ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

 «منظومه ایرانی»ِ مختاری: بازخوانی تاریخ پر از وحشت ایران

بیست و پنجمین سالگرد قتل حکومتی محمد مختاری

رضیه انصاری - تاریخ ایران در «منظومه ایرانی» مانند یک کابوس تمام‌نشدنی‌ست. مختاری در پایان، تنها دل به سادگی عشق می‌سپارد تا انسان و فرزندانش را آرام، و طاقتشان را به طاقت شبانان نزدیک کند. این مضمون در آثار بعدی‌ او به درک حضور دیگری و تحمل اندیشه انتقادی نزدیک می‌شود.

منظومه ایرانی، یک سمفونی

«منظومه ایرانی»، شعری بلند دربرگیرنده‌ی شش فصل است که به روایت تاریخ یک سرزمین می‌پردازد؛ سرزمینی که هر پاره‌اش بسان جزئی از تن واحد اسطوره و تاریخ درنظر گرفته و روایتش به زبان تاریخ، خاک و انسان بازگو می‌شود. نام هر فصل اشارتی به آب دارد که لزوماً نشانگر نقش اسطوره‌ای آب نیست.

مختاری خود درباره اوزان، ضرباهنگ و لحن به کاررفته در این اثر در مقدمه کتاب توضیح داده است. او همچنین با کل شعر به مثابه یک سمفونی برخورد می‌کند:

«این شعر یک کمپوزیسیون چندصدایی ذهن است ودر حقیقت، ساختی سمفونیک دارد.»

فصل اول، «شب اَردویسور» (اردوی-سورا به معنی رود[افسانه‌ای] نیرومند)، شب آناهیتاست که یک سوگواری عاشقانه‌ به شمار می‌آید. این آغاز و پیش‌درآمد کلان‌روایت تاریخ است که با یادآوری برگ برگ رویدادهای این قرون و اعصار، به حافظه مشترک تاریخی یک جامعه می‌پردازد. این جامعه از دیرباز، تجربه‌های مشخصی را در عرصه‌های مختلف سیاسی و اجتماعی از سر گذرانده و همچون آب، «هر بار برهنه غرق می‌شود تا برهنه برآید، و خاک، طرح تازه معما را از خونش بیاموزد». «و تمام نمی‌شود این آغوش عاشق...» و از این روست که شب اردویسور ادامه می‌یابد.

فضای تلخ سوگواری در فصل دوم به «رویای ناهید» (رویای آب- ستاره ناهید، یا ناهید فرشته نگهبان آب) می‌خزد؛ رویای زنی که چشم‌هایش را با چشم‌بند بسته‌اند و چیزی را به یاد نمی‌آورد. و رود تاریخ می‌رود تا ریشه رویایش را آبیاری کند. در این میان جنینی از شکاف آب زاییده می‌شود که نفس می‌کشد و و خون را در شریان‌ها به جوش می‌آورد و در پوست کهکشان، از آزادی می‌گوید...

فصل سوم این منظومه، «روز اروند» نام دارد. قصه سرزمین ما در این فصل از پس رویای ناهید به کناره اروندرود (رودی مقدس نزد ایرانیان باستان) می‌رسد، اما ناگهان غریوی از آن سرزمین برمی‌آید و جنگ در می‌گیرد (اشاره به جنگ ایران و عراق) و به روایت شاعر، سرزمین، خانه‌ی عذاب می‌شود: «همیشه روبه‌روی نیزه و فشنگ سینه‌هایی هست/ همیشه پای منجنیق و بمب سینه‌هایی هست...»

محمد مختاری در «منظومه ایرانی» به رویکرد تازه‌ای از نواندیشی دست یافته بود. او این رویکرد تازه و نگاه نو را مرهون مطالعات و پژوهش‌های گسترده‌اش در قلمرو ادبیات و اسطوره‌شناسی بود. مختاری این شعر بلند را پس از آزادی از زندان و در فاصله سال‌های ۱۳۶۴ تا ۶۵ سرود و در ۶۸ به چاپ رساند.  

رویای تب‌زده ناهید همپای آب اروند و خون جاری در گورستان‌ها می‌شود: گریز گُر می‌گیرد (خالی کردن شهرهای مرزی و جلای دیارها)، رودخانه بستر شهاب، و جسم کودکان (نوجوانان و کودک-سربازان در جبهه و دیگر کودکان در بمباران‌ها) سرد می‌شود. عبارات متعددی در سطور این فصل بر تصاویر زشت جنگ تاکید می‌کنند: «تاوان شادکامی کیست این غراب؟ / کز بال‌هاش گستره دود جابجا می‌شود» (سیاهی گسترده‌ی جنگ)، «سرها که می‌روند و چشمانمان را خالی می‌کنند/ سرها که باز می‌گردند و چشمانمان را می‌ترکانند» (وداع با همسران و فرزندان، و بازگشت پیکر بی‌جان آن‌ها)، «شکستگی استخوان و سوز قلم‌های نیشکر»، «گیسوان باروت»، «سایه باروتی کُنار»، «داغ‌های لاله»، «خلخال خونین»، «کماجدان‌های لبریز از خون»،...

فصل چهارم اما در غمنامه‌ای حماسی، اکنون را به جنون رودابه (زن زال و مادر رستم شاهنامه) پیوند می‌دهد و نام «هامون/جنون رودابه» می‌گیرد (هامون نیز در حماسه و اسطوره، مهم و مقدس شمرده می‌شود). رود راوی با منطقی شاعرانه (و در این‌جا مادرانه) افسوس می‌خورد و مضطرب می‌شود؛ از رویا به خاطر احتمال شکست می‌هراسد و عوامل خفقان و سرکوب و خیانت را مورد نقد قرار می‌دهد:

نه چشم بی‌آرام اسفندیار تاب آورده است
و نه زمین به دست‌های رستم خو کرده است.
جنون رودابه است این سرزمین
و رود
از شش‌هزار خاطره جاری‌ست.
و آن که آمد تا آزادی را در گز نهد
به سایه درونش اکنون خیره است
و دست هایی خاکستری در آستین اعتمادی آسان.

جنون رودابه است این سرزمین
هزار پرده فروهشته‌اند و می‌نگرند
و خاک وقتی آمُخته شد
شغاد را
حتی از پشت زال بر می‌انگیزند.

رود راوی در فصل پنجم و ششمِ «منظومه ایرانی» زمان تقویمی را کنار می‌گذارد و تحت عنوان «در هزاره‌های البرز»، واقعیت‌ها و حرکت‌های تاریخی را مانند یک کولاژ به تصویر می‌کشد. از نقوش غارها تا کتیبه‌ها و از قربانگاه‌ها و قربانی‌ها برای ایزدان حکایت می‌کند تا البرز که بر فراز آن نه بیماری و نه مرگ هست، تا سرو کاشمر (که به دست زردشت کاشته و به دستور متوکل عباسی بریده می‌شود)، تا تپه‌های اعدام و دست‌هایی که «ریشه‌های اندیشه را می‌کاوند/ در پنهانی‌ترین/پی‌های خونین»، مناره‌هایی از جمجمه برپا می‌کنند یا جنازه‌هایی را در قالب‌های سیمانی دفن می‌کنند.

رود راوی به مرور که این تاریخ پر اوج و فرود پیش می‌رود، از آدمی می‌گوید که شرف و آرامش و زبان همدردی‌اش را از دست می‌دهد. فرهاد و تیشه و بیستون، طناب ذوالاکتاف و کتف‌های سوراخ، حمله مغولان، زنجیر عدل در رواق مدائن، عدل مظفر، سبیل رضاخانی، دوختن لب‌های شاعران و تزریق آمپول هوا به زندانیان سیاسی از جمله نمادهایی تاریخی و سیاسی-اجتماعی است که در این سطور این بخش یادآوری می‌شود.

تکرار تاریخ

تاریخ اندوهبار پس از گذراندن دوران جنون رودابه، دیگر به تاریخ شمسی و میلادی و غیره تن نمی‌دهد و بر بستری از «آب‌های همیشه»، به هزاروسیصد و پنجاه و هفت سرو جوان می‌پیوندد که برف‌های خونین را از شانه‌های خویش می‌تکانند و همراه با شاعران خود را به رودخانه می‌سپرند. و شاعر در پایان، دنیا را هشدار می‌دهد که به وقت رستاخیز شاعران، خوابش آشفته خواهد شد و به خود نیز نوید عشق می‌دهد:

خود را نگاه می‌کنم و
باز می‌یابم
عریانی شبانه عاشق را در منشور درد.
زیرا حقیقت من و فرزندانم
از این طنین تلخ جدا نیست
می‌بینمت قدیم‌ترین
و نوترین هلال نامت
می‌درخشد
‌ای عشق
در طاقت شبانگی دره‌ای
که خون
در رخنه‌هاش می‌دمد.
وچون که شاخه در اطراف ماه
پُند می‌زند
از سایه ستاره
سرازیر می‌گردد آب.

کاربرد واژگان «ستاره» و «آب» در سطرهای پایانی، مخاطب شعر را به یاد آغاز منظومه می‌اندازد و «شب اردویسور» و سپس «رویای ناهید» و... دوری که تمام نمی‌شود و این رود راوی، گرد منظومه‌ی ایرانی و شاید منظومه‌ی شمسی می‌گردد و تا ابد تاریخ این سرزمین را روایت می‌کند. تاریخی که تکرار می‌شود و از آن جا که «سکوت، هربار جامه کبود بر این رویا کشیده است»، برای حافظه جمعی به روایت و بیانگری می‌پردازد تا «کودکان تنهایی» را سیراب کند.

پیچیدگی زبان، روانی آب

«منظومه ایرانی» با دخالت ذهن شاعرانه در تاریخ و اسطوره و طبیعت، گاه از زبانی پیچیده و نسبتا دشوار بهره گرفته است؛ زبانی که به روانیِ نمادینِ آب نیست و بعضا تصویرسازی‌های غریب و مبهمی دارد: سیماب شامگاه نیشابور را به شنگرف آمیختن، چشم و دهان از حواشی سراب تاب خوردن، اشتعال کاستی‌های بی‌تسکین، برش زدن افسون سنگ و شانه... مختاری اما در چندصدایی کردن این منظومه، از تکنیک تفاوت در اوزان بهره گرفته و وزن لحن تاریخ را از وزن لحن میهن و انسان متفاوت آفریده تا این سه لحن را در فصل پایانی به وحدت برساند و منظور نظر او برآورده شود.

مختاری در بازخوانی تاریخ ایران از آدمی می‌گوید که شرف و آرامش و زبان همدردی‌اش را از دست می‌دهد. فرهاد و تیشه و بیستون، طناب ذوالاکتاف و کتف‌های سوراخ، حمله مغولان، زنجیر عدل در رواق مدائن، عدل مظفر، سبیل رضاخانی، دوختن لب‌های شاعران و تزریق آمپول هوا به زندانیان سیاسی از جمله نمادهایی تاریخی و سیاسی-اجتماعی است که یادآوری می‌شود.

شاعر اما پس از آفرینش سمفونی این تاریخ خونین و بی‌رحم، خسته از کابوس بلندی که تمام هم نمی‌شود، در پایان، تنها دل به سادگی عشق می‌سپارد تا انسان و فرزندانش را آرام، و طاقتشان را به طاقت شبانان نزدیک کند؛ مضمونی که در آثار بعدی‌ مختاری به درک حضور دیگری و تحمل اندیشه انتقادی نزدیک شد.

نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل
کسی توازن انسان و خاک را می‌خواهد برهم زند
صدای زنجره می‌گیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول می‌خورد
شمایل کدر مرگ
و هاله‌ای که گرداگردش بسته‌اند
نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشه‌ای شکسته
که برق می‌زند
و خون روز و رودخانه در غبار و پلکهای خسته
گم می‌شود
نمک دهان و زخم را فرو می‌بندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهرههای پشت را می‌لرزاند
غبار جای گام‌های تند
نشسته است
و گام‌ها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می‌گیرند…

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • محمدرضا

    چه فرق می کرد زندانی در چشم انداز باشد یا دانشگاهی اگر که رویا تنها احتلامی بود بازیگوشانه ؟ تشنج پوستم را که می شنوم سوزن سوزن که می شود کف پا علامت این است که چیزی خراب می شود - دمی که یک کلمه هم زیادیست - درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار سایه دستیست که می پندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد چقدر باید در این دو متر جا ماند ؟ تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند ! چه تازیانه کف پا خورده باشد چه از فشار خونی موروث در رنج بوده باشی قرار جایش را می سپارد به بی قراری که وقت و بی وقت سایه به سایه رگ به رگ دنبالت کرده است تا این خواب تظاهرات تورم را طی می کنم در گذر دلالان سر چهار راه صدایی درشت می پرسد: ویدئو مخرب تر است یا بمب اتم ؟ مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حراج کند! صدای زنگ فلز در دندانهای طلا و خارش کپک در لاله های گوش نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است. نه سینما و نه مهمانی در تاریخ هجوم کاشفانی با تاخیر حضور هزار کس می آیند و هزار کس می روند و هیچ کس هیچ کس را به خاطر نمی آورد صدا همان که می شنوی نیست سگ از سکوت به وجد می آید و دزد بر سر بام بلند سماع می کند با ماه زبان عزیز تر است اکنون یا دهان؟ که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده است صدا که می شکند حرف که چرک می کند جمله ها که نقطه چین می شوند پیری یا بچه ای که خود را می کشد تازه معنا روشن می شود سگی که می افتاد در نمکزار و این نمک که خود افتاده است. خلاف رای "اولی الالباب " نیست که ماه رنگ عوض کرده باشد یا شب مثل آزادی زنگ زند. گچ سفید جای سرت را نشان می دهد که چند سالی انگار در اینجا می نشسته ای و رد انکارت افتاده است بر دیوار یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت گذاره ایی اصلن نا تمام. و تازه این بی تابی که هیچ چیز آرامش نمی کند. در التهاب درهایی که باز می شوند و درهایی که بسته می شوند کتابهایی که باز می شوند و دستهایی که بسته می شوند و دستهایی که سنگها را می پرانند و سارهایی که از درختها می پرند درختهایی که دار می شوند دهان هایی که کج می شوند زبانهایی که لال مانی می گیرند! صدای گنگ و چشم انداز گنگ و خواب گنگ و همهمه که می انبوهد می ترکد رویا که تکه تکه می پراکند دانشگاهی که حل میشود در زندانی و چشم اندازی که از هم می پاشد خوابی که می شکند در چشم و چشم که میخ میشود در نقطه ایی و نقطه که می ماند منگ در گوشه ایی از کاسه ی سر که همچنان غلت می خورد غلت می خورد غلت می خورد. محمد مختاری/ وزن دنیا

  • Khavanandeh

    آغاز شد سالی بلند سالی که سَروهایِ جوان برف های خونین را از شانه های خویش تکاندند. شورش به سوی شادی در ارتفاع بهمنی ماه و برف و شاعران با یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت سرو خود را به رودخانه سپردند