ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«۱۹۸۴» و هشدار آن درباره «اپوزیسیون»

مهرداد صمدزاده − یکی از ابعاد رمان ۱۹۸۴ که کمترمورد توجه واقع شده، هشدار اوروِل نسبت به برخی جریان‌های موسوم به «اپوزیسیون» است که گاه نظام به مراتب مخوف‌تری را رقم می‌زنند.

«۱۹۸۴»، رمان معروف جورج اوروِل (Free Ebook)، بی‌شک یکی از تأثیرگذارترین آثار ادبی دنیای معاصر است که دامنه‌ی الهام‌بخشی آن به روشنی در اشاعه شماری مفاهیم نوین در فرهنگ واژه گان سیاسی دیده می‌شود. مفاهیمی چون «برادر بزرگ»، «پلیس فکر»، «تفکر دوگانه»، «جنگ دائم» توصیف گر یک دنیای مخوف دیستوپیایی هستند که اوروِل در زمان و مکانی تخیلی به تصویر می‌کشد. از همین‌روست که به کارگیری لفظ «اوروِلین» (اوروِل‌وار) توصیفی است برای همه نظام‌های ایدئولوژیک اقتدارگرا و تمامیت‌خواه که در یک قرن اخیر در پهنه جهان مدرن ظهور نموده‌اند. پروپاگاندا، تحریف واقعیات، تهی ساختن واژه‌ها از معانی، نفی‌گرایی تاریخی، نظارت توده‌ای، رد فردیت و تفکر مستقل، و کیش شخصیت وجوه مشخصه چنین نظام‌هایی است که اوروِل با ظرافتی هنرمندانه به نمایش می‌گذارد.

اما یکی از ابعاد رمان که کمتر مورد توجه واقع گشته هشدار اوروِل نسبت به برخی جریان‌های موسوم به «اپوزیسیون» است که گاه نظام به مراتب مخوف‌تری را رقم می‌زنند. اوروِل مشخصا نسبت به اپوزیسیونی هشدار می‌دهد که در ادامه نظم موجود و همسو با آن، پروژه سرکوب و درهم شکستن مبارزان سیاسی را به فرجام می‌رساند. در این پروژه، هدف دیگر نه حذف مخالفین، که تبدیل آنان به موجودات بی‌هویتی است که خود را عاشق و شیفته نظامی می‌یابند که با آن به مبارزه برخاسته بودند، نظامی که در پرستش شخص «برادر بزرگ» خلاصه می‌شود.

این دور باطل یا به عبارتی تسلسل نظام‌های قاهر که در هر نوبت بر شدت خشونت آنها افزوده می‌شود در واقع یکی از ویژگی‌های مهم تاریخ معاصر ایران است. انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ در ایران نمونه بارز اعتلای این نوع اپوزیسیون و نیز بی‌اعتنایی به هشدار تاریخی اوروِل بود که به استقرار یکی از سفاک‌ترین حکومت‌های تاریخ در کشور انجامید.

اکنون پس از گذشت بیش از چهار دهه از عمر این حکومت که نشانه‌های پوسیدگی و اضمحلال آن به طرز روزافزونی نمایان می‌گردد، عزم عموم به سرنگونی آن، توام با نوستالژی فرهنگی دگربار عرصه را برای مانور راست افراطی در قامت اپوزیسیون باز نموده است. ولی آیا استقبال از این گرایش واپسگرا در طیف اپوزیسیون که فلسفه وجودی و هویت خود را در نمادهای اقتدار اعصار پیشین می‌جوید راه به سوی ایرانی دموکراتیک خواهد برد؟ پاسخ منفی است. آنچه رخ خواهد داد تغییر در الگوهای اقتدار است که در رژیم برآمده از انقلاب ۱۳۵۷ شاهد آن بوده‌ایم، تغییری که هیچگونه تشابهی به یک تحول دموکراتیک ندارد.

پس اگر سرنگونی نظام حاکم یک ضرورت تاریخی است، اجتناب از اپوزیسیون هم سنخ آن ضرورت تاریخی دیگری است. این دقیقا درسی است که اوروِل در رمان ۱۹۸۴ در قالب یک تراژدی و طنزی تلخ به ما می‌آموزد.

اوروِل مشخصا نسبت به اپوزیسیونی هشدار می‌دهد که در ادامه نظم موجود و همسو با آن، پروژه سرکوب و درهم شکستن مبارزین سیاسی را به فرجام می‌رساند. در این پروژه، هدف دیگر نه حذف مخالفین، که تبدیل آنان به موجودات بی‌هویتی است که خود را عاشق و شیفته نظامی می‌یابند که با آن به مبارزه برخاسته بودند، نظامی که در پرستش شخص «برادر بزرگ» خلاصه می‌شود.

وینستون، انقلابی سنت گرا

روی جلد چاپ اول ۱۹۸۴ (جورج اورول)، منبع: ویکی‌پدیا
روی جلد چاپ اول ۱۹۸۴ (جورج اورول)، منبع: ویکی‌پدیا

وینستون اسمیت، کاراکتر اصلی رمان، کارمند میان پایه «وزارت حقیقت» و عضو حزب سوسیال-دموکرات حاکم در یکی از استان‌های سرزمین تخیلی اقیانوسیه است که وظیفه بازنویسی سوابق تاریخی را بر عهده دارد. ولی او در خفا رویای شورش علیه «برادر بزرگ» رهبر حزب را در سر دارد که از نشانه‌های آن دفترچه خاطرات ممنوعه‌ای است که او روزانه و دور از نظارت همه جانبه حزب مشاهده‌های خود را در آن درج می‌کند، عملی که از نقطه نظر حزب «مجرمانه» تلقی می‌شود. او همچنین برای دریافت تصویری از حال و هوای دوران پیش از انقلاب که نه دگرگون، بل کاملا تخریب گشته به مغازه عتیقه فروشی آقای چارینگتون در یک محله کارگری می‌رود. او در آنجا اشیاء فرسوده و از کار افتاده‌ای را مشاهده می‌کند که همگی تداعی‌گر روزگار از دست رفته‌اند، از جمله ساعت‌های شیشه‌ای قدیمی که بر خلاف ساعت‌های اهریمنی مدرن انسان را تحت انقیاد خود نداشتند. او پس از مشاهده تمام اشیاء موجود تنها یک وزنه کاغذ شیشه‌ای نیم کروی را برای خرید برمی‌گزیند.

وینستون گرچه قادر به بازگردانیدن زمان نیست، اما با انتخاب این شئ به طرزی نمادین تمایل خود را به احیای اجزایی از گذشته ابراز می‌دارد که نگهدارنده فرهنگی دادخواه و پرسشگر است. شفافیت شیشه حاکی از عدم سانسور، نقش‌های درون آن جهانی باز، وزن آن نماد پاسداری از مدارک و اسناد، و اوراق زیر آن جلوه‌ای از حقایقی است که او در عالم واقعیت در پی دستیابی به آنهاست. از همین‌رو، وینستون بریده‌ای از مجله تایمز را که تصادفا به جای رفتن به کوره انهدام کاغذها در میان اسناد‌کاری‌اش ظاهر گشته و بر بی‌گناهی سه تن از رهبران اولیه انقلاب دلالت دارد به رغم خطرات ناشی از آن در جایی امن نگه می‌دارد. او همچنین در اندیشه ترسیم یک سناریویی واقعی است از ناپدید شدن مادر و خواهر خرد سالش در دوران کودکی‌اش، دورانی که با کیش شخصیت «برادر بزرگ» و متعاقبا کشتار هزاران تن از مدافعین واقعی انقلاب آغاز گشت. هدف او مشخصا کشف حقیقت، دادخواهی و اعطای آگاهی سیاسی به توده‌های به زعم او ناآگاه و پراکنده‌ای است که پایگاه اجتماعی نظام توتالیتر حاکم را تشکیل می‌دهند.

جولیا، جلوه‌ای از انقلاب نوین

جولیا، همکار حزبی و معشوق وینستون که او نیز محرمانه انزجار خود را از حزب بیان می‌دارد شکل دیگری از مبارزه را در پیش می‌گیرد که انسان-محور و فرهنگ-محور است. او تعبیر آن دختر سیه در عالم واقعی است که در خواب بر وینستون ظاهر می‌شود و در یک حرکت با شکوه لباس‌هایش را از تن در آورده و به کنار پرتاب می‌کند، حرکتی «تحسین آمیز» و «رهایی بخش» که به روایت وینستون «برادر بزرگ»، حزب، «پلیس فکر» و نهایتا فرهنگ غالب را منهدم سازد. (ص. ۳۹، شماره صفحه در اینجا و در ادامه بر مبنای این نسخه: Free Ebook) جولیا تجسمی از «فکر دوگانه» است. او برخلاف مسئولیت شغلی‌اش که علناً به عنوان عضوی از اتحاد جوانان متعصب ضد سکس فعالیت می‌کند، آزادی را بیش از هر چیز در عشق و ابراز صریح زنانگی خود می‌جوید. مصداق این نگرش یادداشت عاشقانه‌ای است که او مخفیانه به وینستون می‌دهد و بدین سان پیوندی فکری و عاطفی با او برقرار می‌سازد. او وینستون را به دل طبیعت می‌برد و با نمایش تنانگی خود در بستر هم‌آغوشی، شورشی هرچند کوچک اما ویرانگر بر پا می‌کند. این هم‌آغوشی خود یک عمل سیاسی و نبردی است بر علیه ایدئولوژی حاکم و ارگاسم منتج از آن نشان از یک پیروزی، پیروزی بر تابوهای جنسی و جنسیتی که با بر هم زدن رابطه بین «پاکدامنی» و انقیاد سیاسی شالوده نظام خود کامه رامتزلزل می‌سازد. این همان نکته‌ای است که جولیا در گفت‌وگو با وینستون بر آن صحه می‌گذارد:

من از پاکدامنی و منزه بودن متنفرم... من خواهان آنم که هیج کجا پاکدامنی وجود نداشته باشد. من خواهان آنم که همه تا مغز استخوان فاسد باشند.

در اینجا خواست او به طور مشخص معطوف به رهایی غرایز حیوانی از حصار فرهنگی و پیوند آن با آزادی و آزادگی است که به تعبیر وینستون «نیرویی است که حزب را تکه پاره می‌کند.» (۱۵۸) چنین نیرویی در روایتی زنانه و با زبانی صریح پا به عرصه وجود می‌نهد و انرژی مردانه را با فمینیزه کردن فضای سیاست به خدمت جنبش در می‌آورد. سیر تحول رابطه او با وینستون نشانگر چنین فضایی است. وینستون که پیشتر حالتی خصمانه و زن‌ستیزانه نسبت به جولیا در خود می‌دید و سودای تجاوز به او را در سر داشت، اینک با دیدن اندام عریانش در نخستین دیدار، خود را عاری از احساس می‌یابد. او نه آنکه میل جنسی خود را از دست داده، که از آن میل‌، خشونت‌زدایی شده است. وینستون اکنون نوع دیگری از تجربه جنسی را می‌آموزد که در هم‌آغوشی با جولیا متجسم می‌شود. در پی این تجربه او دیگر نه میلی به مشروب‌خواری در خود می‌بیند و نه نیازی به فحاشی. دیگر آنکه سرفه‌های صبحگاهی‌اش متوقف شده و زخم واریسش همانند ساعت مچی دستش ناپدید. این پیامد‌ها حاکی از تحولی چشمگیر در جسم و روان اوست که ذهنیت شکست‌گرای او را با امید به پیروزی جایگزین می‌کند. (۱۸۹) این رهایش غرایض و عواطف انسانی و پیوند آن با آزادگی که وینستون به تاثر از جولیا به آن وقوف یافته او را برمی‌انگیزد تا تعبیر نوینی از نقش تاریخی پرولتاریا ارائه دهد:

اگر امیدی باشد، این امید در پرولترها‌ست. پرولترها انسان باقی مانده‌اند... آنان احساسات بدوی خود را حفظ کرده‌اند، احساساتی که خود او می‌باید با تلاشی آگاهانه از نو می‌آموخت. (۲۰۸)

جولیا همچنین رمز پیروزی جنبش را در وجه عاطفی عشق از نوع ارسطویی آن می‌بیند که او را نسبت به آرمانش راسخ‌تر می‌دارد، حتی اگر تحت شکنجه وادار به اعتراف علیه آن شود. او در اینجا با بی‌ارزش کردن اعتراف به عنوان حربه‌ای برای درهم شکستن روحیه انقلابیون نظام خودکامه را خلع سلاح و بی اعتبار می‌کند. سخنان او خطاب به وینستون گویاست:

همه اعتراف می‌کنند. کاریش هم نمی‌شود کرد. آنها شکنجه‌ات می‌کنند... اما اعتراف خیانت نیست. آنچه می‌گویی مهم نیست، فقط احساساتت مهم‌اند. اگر آنها بتوانند مرا از عشق ورزیدن به تو باز دارند – این می‌شود خیانت واقعی... آنها می‌توانند تو را وادارند تا هر چیز بگویی- هر چیز- اما نمی‌توانند تو را وادارند تا به آن باور داشته باشی. آنها نمی‌توانند به درونت راه یابند. (۲۱۰)

بدینسان، جولیا انقلاب را نه یک حادثه، که مجموعه‌ای از کنش‌های به ظاهر کوچک اما ویرانگر می‌داند که هر یک به نوعی رهایی از یوغ بندگی را نوید می‌دهد. درست از همین منظر او صراحتا اعلام می‌دارد که هیچ باوری به قیام سازمان یافته حزب اخوت که یگانه هدفش سرنگونی حزب رقیب و کسب قدرت است ندارد و آن را سیاستی «ابلهانه» و «محتوم به شکست» می‌پندارد. (۱۶۵) این عدم دلبستگی به مفهوم رایج انقلاب که در بی‌علاقگی او به کتاب گلدشتاین نیز دیده می‌شود حاکی از عمق نگرش جولیا به انقلاب است. به این اعتبار، جولیا را باید طلیعه دار نگرشی دانست که دهه‌ها بعد در جنبش زن، زندگی، آزادی ایران تجلی یافت، جنبشی که با وجود سرکوب وحشیانه رژیم جمهوری اسلامی همچنان در اشکال متفاوت تداوم دارد. در اینجا نیز ابراز وجود تنانگی زن در فضای عمومی فارغ از تابوهای جنسی و جنسیتی روح نوینی در کالبد مرده سیاست دمیده که در شعار رادیکال زن، زندگی و آزادی تجسم می‌یابد. این همان «طرحی نو درافکندن» است که در بدن زن به وقوع می‌پیوندد، جایی که زندگی در آن آغاز می‌شود. محرک این زندگی آن امیال سربرآورده انسانی است که به شکلی تصعیدی به سیاست راه یافته و رژیم را به مصاف می‌طلبند. دیگر نمی‌توان این امیال را سرکوب کرد و زنان را از قلمرو سیاسی بیرون راند. رژیم دیگر قادر نیست تا مانند دهه نخست پس از انقلاب با نسبت دادن القابی چون «بی‌بندوبار»، «خراب»، «فاحشه» به زنان مبارز آنان را در هم شکنند. آنان اینک همانند جولیا خود را در آنچه که رژیم «فساد» می‌داند غرق نموده‌اند. اگر جولیا در نخستین ملاقاتش با وینستون تن عریان خود را با پاره کردن اونیفرم حزبی‌اش نمایان می‌سازد، هم‌رزمان ایرانی او روسری‌های تحمیلی را از سر برداشته و به درون آتش می‌افکنند.

اپوزیسیون همسان با نظام موجود

وینستون اما به رغم تاثیرپذیری از جولیا، او را بی‌اعتنا به سیاست و نهایتا بی‌علاقه به سرنگونی رژیم می‌داند، و همین موضوع توأم با تصور دولت-محور او از انقلاب او را بر می‌انگیزد تا جهت تسریع آن با اُبِرایِن یکی از مقام‌های بلند پایه درون حزبی که بخشی از یک جنبش مقاومت زیرزمینی را به سرکردگی امانوئل گلدشتاین (رقیب برادر بزرگ) هدایت می‌نماید تماس برقرار کند. او همراه با جولیا به دیدار اُبِرایِن در دفتر کارش می‌رود و در همین دیدار است که لحن هشدار دهنده اوروِل مبنی بر احتراز از اپوزیسیون هم سنخ با نظام حاکم در گفتار اُبِرایِن طنین می‌افکند. او با بی اعتنایی به حضور جولیا (روشی زن ستیزانه) و با صدایی عاری از احساس شروط پیوستن به جنبش مقاومت را همانند یک دستور عمل روزمره برای وینستون به قرار زیر تشریح می‌کند:

  • آیا حاضرید جانتان را فدا کنید؟
  • آیا حاضرید مرتکب قتل شوید؟
  • آیا حاضرید دست به اعمال خرابکارانه‌ای بزنید که ممکن است موجب مرگ صدها آدم بی گناه شود؟
  • آیا حاضرید به کشورتان خیانت کنید؟
  • آیا حاضرید دست به فریبکاری، جعل، و باج گیری بزنید، حاضرید که ذهن کودکان را فاسد کنید، داروهای مخدر و روانگردان توضیع کنید، فحشاء را تشویق و ترغیب کنی، بیماری‌های مقاربتی را اشاعه دهید، و هر چه را که باعث تضعیف روحیه و قدرت حزب شود انجام دهید؟
  • آیا به عنوان مثال حاضرید روی صورت کودکی اسید سولفوریک بپاشید، اگر این عمل در جهت خدمت به منافع ما باشد؟
  • آیا حاضرید که هویت خود را از دست بدهید و باقی عمرتان را به عنوان گارسون یا خدمه یک لنگرگاه کشتی بگذرانید؟
  • آیا حاضرید که هر وقت ما به شما دستور دادیم دست به خودکشی بزنید؟
  • آیا شما دو نفر حاضرند از یکدیگر جدا شده و هیچگاه دیگر همدیگر را نبینند؟ (۱۸-۲۱۷)

پاسخ وینستون به این پرسش‌ها که بی وقفه بر ذهن او حمله‌ور شده و قدرت تعقل و تکلم را از او سلب می‌نماید پاسخ مثبتی است که به طرز غیر ارادی از دهانش خارج می‌شود. اما آنگاه که جولیا در پی آخرین پرسش با فریاد پاسخ منفی خود را اعلام می‌دارد، وینستون نیز با او همسو و هم آوا می‌شود. معهذا برای اُبِرایِن پیوستن به جنبش «انقلابی» اخوت جز سرسپردگی به رهبر و اطاعت از اوامر و فرامین او نیست، چنانکه صراحتا اعلام می‌کند: «شما دستور دریافت می‌کنید و از آنها اطاعت می‌کنید، بدون اینکه بدانید چرا.» (۲۲۰) و درست از همین منظر او در تشریح ماهیت و حامیان جنبش اخوت برای دو مخاطبش از توده‌های بی قواره و از خود بیگانه‌ای سخن می‌گوید که کمترین ارتباط را با یکدیگر دارند: «اعضای اخوت هیچگاه یکدیگر را نمی‌شناسند و برای هر عضو ممکن نیست که از ماهیت تنها چند نقر آگاه باشد... ما نمی‌توانیم به طور جمعی عمل کنیم.» (۲۲۳) بنابراین، آنچه که این توده‌های از هم گسیخته را به تحرک وا می‌دارد نه سازماندهی سیاسی و نه منافع مشترک، بل تصوری (باطل) مبنی بر تخریب ناپذیری اقتدار رهبر است.

این تقابل دو نیروی متخاصم اما همسان آنگونه که اوروِل در ادامه داستان توصیف می‌کند پایانی جز تداوم حکومت‌های اقتدارگرا ندارد. روش پاپولیستی گلدشتاین در نکوهش «برادر بزرگ» و در دفاع از اصول انقلاب گویای این واقعیت است، حتی آنگاه که با فریادهای هیستریک صلح، آزادی عقیده و بیان، آزادی مطبوعات، و آزادی اجتماعات و برابری را به توده‌های پرولتری از هم گسیخته نوید می‌دهد. (۱۶) گلدشتان که ظاهرا شخصیتی است نمادین، در واقع معرف شق دیگر نظم موجود می‌باشد که با رویکردی نوین و در قالب اپوزیسیون موجودیت خود را اعلام می‌کند. این جناح اپوزیسیون در همان حال که به سعایت از قدرت حاکم می‌پردازد، روش و اصول ایئولوژیک آن را ملاک حقانیت خود قرار می‌دهد. به عبارت دیگر، در اینجا شیوه رسیدن به هدف که در پرسش‌های حیرت آور اُبِرایِن انعکاس می‌یابد بر حکومتی اقتدارگرا و توتالیتر اشاره دارد که ویژگی مهم آن ستایش مرگ است. بر این اساس، در فلسفه سیاسی دو جریان رقیب وسیله هدف، و هدف کسب قدرت است، حقیقتی که اُبِرایِن درهنگام شکنجه وینستون به او تفهیم می‌کند، هرچند که این حقیقت در آغاز با نام آزادی و عدالت زینت یافته بود: «حزب تماما در پی کسب قدرت برای قدرت است. قدرت وسیله نیست؛ قدرت هدف است.» (۳۳۲) اما وجه مشخصه این اقتدارگرایان نوین، چنانکه از گفته اخیر بر می‌آید، چرخشی است استراتژیک که مجددا در گفتار اُبِرایِن، عامل ارتباط دو جریان سیاسی رقیب، نمایان می‌گردد: «بر خلاف گذشتگان که برای حفظ انقلاب دیکتاتوری برقرار نمودند، حزب ما انقلاب می‌کند تا دیکتاتوری بر قرار کند.» (۳۳۲) و انقلاب همان لفظ جادویی است که بسیاری چون وینستون را به دامن راست افراطی می‌افکند.

تصویری از یک واقعه

اوروِل در فصول پایانی رمان با توسل به آمیزه‌ای از ایهام و شگرد سورئالیستی شکلی از واقعیت را ترسیم می‌کند که برای خواننده خالی از ابهام نیست. روشن نیست که آیا دستگیری و شکنجه جولیا و وینستون که در فصل آخر رمان اتفاق می‌افتد نتیجه دامی است که اُبِرایِن و آقای چارینگتون، عامل مخفی حزب مشترکا برای آنها گسترده، یا اینکه آنان قربانیان سرکوب در نظام خودکامه دیگری هستند که توسط اُبِرایِن بر پا شده است. اگرچه بسیاری از تحلیلگران و منتقدین ادبی بر سناریو نخست باور دارند، اما با توجه به برخی نشانه‌ها در حواشی رمان می‌توان از وقوع یک تغییر غیر منتظره در ساختار سیاسی خبر داد که وجه مشترک آن با نظام پیشین همچنان مفهوم خدا گونه «برادر بزرگ» است. یکی از این نشانه‌ها ناپدید شدن آن زن پرولتری است که در حیاط مجاور مکان مخفی وینستون و جولیا رخت‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند و هم‌زمان وفادارانه با صدایی رسا سرود حزب را سر می‌دهد، صحنه‌ای که آنها لحظاتی پیش از دستگیری‌شان شاهد آن بودند. (۲۷۶) محو ناگهانی این زن که جلوه‌ای از روزمرگی در فضای ثابت سیاسی را به نمایش می‌گذارد حاکی از وقوع شرایطی اضطراری است که زمینه انتقال قدرت را فراهم می‌سازد.

نشانه دوم، طنین صدای چکمه‌هایی است که از درون و برون آپارتمان وینستون و جولیا به گوش می‌رسد، انگار که فضای عمومی به تسخیر نظامیان وفادار به جناح اپوزیسین درآمده است. (۲۷۹) اما چرا این تغییر، یا به عبارت دقیقتر کودتا، فقط مکان زندگی این زوج را آماج حمله قرار می‌دهد، مگر نه اینکه کودتا‌های نظامی همواره مقر فرماندهی قدرت مرکزی را مورد حمله قرار می‌دهند؟ پاسخ روشن است. در اینجا یگانه قدرت موجود که همچون یک آلترناتیو قد برافراشته و هستی نظام را به مخاطره می‌اندازد آن سبک زندگی و میل به آزادگی است که در رابطه عاشقانه جولیا و وینستون متجلی می‌شود. این رابطه، به گفته خود جولیا، «جهانی مختص به خود را ورای جهان موجود و خارج از کنترل نظام حزبی می‌آفریند»، جهانی که اینک می‌باید با دستگیری و جدایی او و وینستون تخریب می‌گشت. شکنجه وینستون در اتاق ۱۰۱ پس از دستگیری‌اش بیش از آنکه معلول تفکر سیاسی‌اش باشد ناشی از عشق او به جولیاست، از آن جهت که عشق به مثابه بیانی از فردیت تهدیدی جدی علیه نظام توتالیتر محسوب می‌شود. بعلاوه، عشق، این احساس درونی و تسخیر ناپذیر، نیروی امید بخشی است که فرد را در مبارزه با چنین نظامی مصمم می‌کند. با علم بر این موضوع است که اُبِرایِن، با لحنی مشابه با فرشتگان مرگ جمهوری اسلامی، خطاب به وینستون می‌گوید:

پیش از آنکه تو را بکشیم... درونت را تهی می‌کنیم و بعد با خودمان پر می‌کنیم... تا تصور نکنی که آیندگان تو را به یاد خواهند سپرد... ما نخواهیم گذاشت که مردگان علیه ما برخیزند... (۳۲۰)

نشانه سوم از این جابجایی قدرت که در بسیاری از تحولات سیاسی دیده می‌شود اعلام وفاداری عاملین سرکوب نظام پیشین به حکام جدید است که به گونه‌ای نمادین در تغییر قیافه آقای چارینگتون، مامور مخفی حزب نمایان می‌گردد. او دیگر آن پیرمرد خمیده و سپید موی به ظاهر خوش اندیش نیست؛ او مردی است سیه مو با قامت افراشته که در صف عوامل سرکوب به چشم می‌خورد. هم اوست که بر خُرد شدن وزنه شیشه‌ای وینستون توسط سیاه‌پوشان حکومتی نظارت دارد، بی‌آنکه نیازی به اختفای ماهیت واقعی خود داشته باشد. این بی‌نیازی ناشی از تشدید هرچه بیشتر سرکوب توسط حکومتی است که هدفش قدرت مطلق، نه در جهت اصلاح یا تغییر جامعه، بل در جهت تغییر مفهوم انسان می‌باشد. دنیای پس از دستگیری وینستون دنیایی است که این مفهوم متغییر از انسان در آن تحقق می‌یابد، انسانی که عواطف و احساسات او زدوده و به موجودی مبدل گشته که جز عشق ورزیدن به «برادر بزرگ» انگیزه‌ای ندارد. در چنین دنیایی است که تراژدی وینستون آغاز می‌شود: او نخست بازجویش، اُبِرایِن، را در مقام «حامی، معلم و دوست» و سپس خود را مستغرق در عشق به «برادر بزرگ» می‌بیند. (۳۷۶) او برای حفظ خود به عشق اش جولیا خیانت می‌کند.

تراژدی وینستون

وینستون، چنانکه پیشتر گفته شد، به رغم تاثیر پذیری از جولیا، انقلاب را یک رخداد سیاسی و دولت را آماجگاه آن می‌داند. این تصور از انقلاب همان عاملی است که او را به سوی جناح دیگر حاکمیت سوق می‌دهد و بدینسان مرگ سیاسی و تراژیک او را رقم می‌زند. معضل او تنها عدم آگاهی از ماهیت جناح اپوزیسیون نیست، چنان‌که او در مواردی شک و تردید خود را نسبت به سخنان پر شور گلدشتاین ابراز می‌دارد. معضل او گزینش استراتژی مبنی بر براندازی جناح در قدرت است که همین امر به طور ناگزیر نقشی انقلابی به جناح رقیب اعطاء می‌کند. وینستون اینک با ورود به آنچه که «سیاست قدرت» نام دارد در راهی قدم می‌نهد که فرجام آن نه انقلاب که ضد انقلاب است و او نخستین قربانی آن. او پس از بازجویی در اتاق ۱۰۱ و تهی شدن از احساسات و عواطف انسانی‌اش به اولین نمونه انسان مسخ شده در نظام توتالیتاریسم مبدل می‌گردد.

تراژدی وینستون اما تراژدی همه ایرانیان نسل انقلاب، به‌ویژه نیروهای چپ گراست که برای رهایی از سیستم ستم شاهی ناخواسته با واپسگرایان اسلامی بیعت نموده و زمینه را برای تشکیل حکومتی توتالیتر با ویژگی‌های مذهبی فراهم آوردند. آنها همانند وینستون در زمره نخستین قربانیان رژیم برآمده از انقلاب بودند، چرا که نه تصوری ورای براندازی از انقلاب داشتند و نه شناخت چندانی از ماهیت و ایدئولوژی اپوزیسیون مذهبی. یگانه شناخت آنان تجربه عملی و زودرس کشتار، سرکوب و شکنجه، و تواب‌سازی در سیاه‌چال‌های جمهوری اسلامی بود که به طرز روزافزون ماهیت ارتجاعی و فاشیستی این اپوزیسیون در قدرت را بر همگان آشکار ساخت. به این اعتبار رمان ۱۹۸۴ را باید آینه تمام نمای نظام جمهوری اسلامی دانست که حقیقت خود را در مفهوم مسخ شده انسان و در جهان دیستوپیایی جستجو می‌کند.

اما تکرار تجربه تراژیک چیزی جز یک نمایش کُمیک نیست. این اتفاقی است که در پی جنبش «زن، زندگی، آزادی» به شکل ائتلاف میان برخی چهره‌های لیبرال و راست افراطی به زعامت رضا پهلوی صورت گرفت. وجه کُمیک این واقعه فروپاشی اعضای این ائتلاف بلافاصله پس از اولین نشست آنان در دانشگاه جورج تاون و پیش از هر گونه اقدام جمعی بود که هر یک از اعضا را همانند مهره‌ای سوخته از کانون سیاسی ایران خارج نمود. این ائتلاف به رغم آنکه نقش به سزایی در به انحراف کشانیدن جنبش داشت، شکست آن دو پیام اساسی به همراه داشت:

۱. انقلاب را نمی‌توان پیش خرید کرد.
۲. انقلاب را نمی‌توان با ارتجاع هم بستر کرد.

اکنون جنبشی که با شعار زن، زندگی، آزادی آغاز گشت دیگر بار به اصل خود بازگشته و گواه آن نهادسازی در روند مبارزه‌های سیاسی زنان است، که رسمیت بخشیدن به پوشش اختیاری و شکستن تابوهای جنیستی از آن جمله‌اند. این شکل از مبارزه را در هیچ کجا جز درون خاک ایران نمی‌توان به ثمر رساند و این دقیقا آن شکل نوین از پروسه انقلابی است که اوروِل در قالب شخصیتی چون جولیا، دومین کاراکتر رمانش برای آیندگان پیش بینی می‌کند. بنابراین، اوروِل نه شخصیتی بدبین، که امیدوار به آینده بود، به‌ویژه به انقلابی که به وقوع آن باور داشت. در واقع پایان ۱۹۸۴ جز این نیست. فضای پایانی رمان شکست خورده، دژم و محزون است اما همچنان آغشته به حس ایستادگی و مقاومت که در حضور درخت بلوط، این مظهر پایداری، نمود می‌یابد. دیدار تصادفی و کوتاه وینستون و جولیا در چنین فضایی پس از خروج از شکنجه گاهشان که با شکوه‌ها و سکوت عذاب آور جولیا برگزار می‌شود آغاز یک پایان نیست. جولیا در خاتمه این دیدار راه خود را مشخص می‌کند و با شتاب به سوی ایستگاه مترو نشان می‌دهد که او همچنان پایدار و مصمم به حرکت است. در اینجاست که اوروِل خود در مقام راوی داستان به سخن می‌آید و سخنان او که در صفحات آخر کتاب تحت عنوان «اصول نیوز پیک» (The Principles of Newspeak) ادا می‌شود مجموعه خاطرات تلخی است که او از گذشته دور به یاد دارد. او مشخصا از یک تهاجم همه جانبه فرهنگی، اجتماعی، و سیاسی سخن می‌گوید که روزگاری بر بخشی از بشریت وارد گشته بود. او همچنین بر آزادگانی اشارت دارد که همچون جولیا در برابر این تهاجم قد علم کرده و مفهوم گمشده انسان را به آن بازگردانیدند. سخنان اوروِل در عین حال پیام دلگرم کننده‌ای است برای زنان آزاده ایرانی که شاید آنها هم روزی از آنچه بر آنها گذشت همانند خاطره‌ای تلخ یاد کنند.

از همین نویسنده:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • فواد

    خطاب به جناب مهرداد صمد زاده: چپ ایرانی در کردستان هیچگاه با آخوندها "بیعت" نکرد و از روز اول با سازماندهی مسلحانه ی مردم کردستان علیه رژیم جنگید. اما چون کورد هستند و فارسی صحبت نمی کنند و اهل تهران نبوده اند برای شما و امثالهم آدم حساب نمی آیند و اصلا زحمتی به خود نمی دهید که مقداری فکر و تامل کنید که این خیزش انقلابی "زن زندگی آزادی" که خاستگاه ش آرامستان آیچی در سقز است، آیا تصادفی مبدا، منشاء و خاستگاه انقلاب ژینا شد؟ یا نه، و اتفاقا بر اساس ۴۴ سال خونین ترین مبارزات مرگ و زندگی به رهبری نیروهای چپ علیه رژیم بود که به چنین سطح افتخار آمیزی رسیده است. اما کوردستان بخشی از حاشیه است و در نظام مفهومی نژادپرستانه ی مرکز نشیان انسان حساب نمیشوند.

  • فواد

    این فقط نیروهای چپِ کورد نبودند که از روز اول علیه رژیم جنگیدند، بلکه رفقای همگرا با رفیق اشرف دهقانی، سازمان پیکار، سازمان رزمندگان، سازمان وحدت کمونیستی، سازمان راه کارگر،...و بسیاری بسیار دیگر نیروهای چپ از روز اول علیه رژیم بودند. در بازه ی زمانی ۱۳۵۶ـ۱۳۵۹ ما در ایران بیش از صد حزب، سازمان و گروه چپ داشتیم، که به جز دو جریان منحوس و خائنِ حزب توده و "اکثریت" هیچکدام حامی رژیم نبوده و همگی آنها دشمنان قسم خورده ی آخوندها بودند، از روز ازل. اما شما بدون کوچکترین آگاهی و سواد از چنین تاریخ مبارزاتی خونین چپ، پروپاگاندای ساواک را (بدون ذره ی خجالت) در نبشته تان تکرار می کنید، و سردبیر محترم نیز بدون هیچ زیرنویس، یاداشت یا توضیحی اجازه میدهد که زمانه آلوده به پروپاگاندای ساواک گردد. واقعا که

  • فواد

    آن نقل قولی که از بازپرس وینستون آورده شده، دقیقا عین حرفها و کارهایی بود که اسدالله لاجوردی در اوین با زندانیان می کرد. به احتمال بسیار، بسیار قوی لاجوردی نه اهل کتاب بود و نه اسم اُرول یا کتاب ۱۹۸۴ به گوشش خورده بود. اما واقعا تکان دهنده، و از سویی دیگر جالب است که چگونه یک صحنه از یک کتاب در باره ی نظامی تمامیتگرا، پنجاه، شصت سال بعد، عملا و واقعا در یک نظام مذهبی تمامیتگرا، دقیقا مانند کتاب، مو به مو اجرا می شود.

  • فواد

    یک اشباه تایپی جزئی: در پایان جستار نبشته شده است "اصول نیوز پیک" که ترجمان صحیح اش باید "اصول نیو اسپیک" باشد. به معنای "حرف نوین" که استعاره و طنز تلخ و تاریک اُورول از گفتمان نیروهای تمامیتگرا. اُورول در جنگ داخلی اسپانیا علیه فاشیستها در بریگاد "لنین" جنگید. و از همان جا از نزدیک رفتار و کردار استالینیستی چپِ تمامیتگرا و شبه فاشیست را دید و تجربه کرد. اثر عظیم دیگر او "قلعه حیوانات" ملهم از تجربه ی تلخ و تراژیک او در مقابله با استالینیستها در اسپانیا است. خود اُورول تا پایان حیاتش خویش را چپِ رادیکالِ دمکراتیک معرفی میکرد.

  • جوادی

    رمان ۱۹۸۴ درباره تمامیت خواهی است و اتفاقا تمامیت خواهی به تصویر کشیده شده در این رمان از نوع چپ گرا است.‌ البته تمامیت خواهی از نوع راست گرا هم وجود دارد. برای جلوگیری از سوء تفاهم لازم است تمامیت خواهی را تعریف کنیم.‌ نظام تمامیت خواه نظامی تک حزبی است که تلاش می کند کنترل کاملی بر تمام ابعاد زندگی افراد جامعه داشته باشد. همین سیاست کنترل کامل و نبود حریم خصوصی است که نظام تمامیت خواه را از اشکال متعارف استبداد متمایز می کند.‌ نظام پهلوی استبدادی بود اما تمامیت خواه نبوده است. در نظام تمامیت خواه آزادی های فردی از بین می روند و دولت تلاش می کند تا هم ذهن و هم تن فرد را تسخیر کند.‌ نویسنده مقاله خطر تمامیت خواهی را فقط از جانب راست افراطی احساس می کند و چنین خطری را در طیف چپ نمی بیند.‌ به زعم نویسنده این مقاله ، گناه چپ گرایان در انقلاب ۵۷، بیعت با نیروی مذهبی تمامیت خواه بوده است اما به نظر می رسد تمامیت خواهی در آن مقطع فقط به نیروهای مذهبی اختصاص نداشته و اکثر مخالفان پهلوی به نظام تک حزبی گرایش داشتند و انقلاب ۵۷ را به حق باید انقلابی تمامیت خواه نامید. باید به نویسنده مقاله یادآوری کرد که جنبش انقلابی زن، زندگی، آزادی مانند هر انقلابی برای پیروزی به استراتژی ائتلاف نیاز دارد و دور همی چند چهره ی مشهور را نه می توان ائتلاف نامید و نه می توان ادعا کرد که باعث به انحراف کشیدن جنبش زن، زندگی، آزادی شد.‌ هر ادعایی باید مبتنی بر مدارک باشد.‌ دوست دارم بدانم چگونه دور همی چند چهره لیبرال و راست افراطی بر یک جنبش انقلابی که به زعم چپ گرایان، چپ گرا هست، اثر می گذارد و ِآن را به انحراف می کشاند؟!

  • Hasank

    سلطنت پهلوی در آغاز تمامیت خواه نبود و فقط فاشیستی ـ استبدادی بود، اما با تاسیس حزب رستاخیز و تبدیل ایران به یک پادگان تکـ ـ حزبی، با عضویت اجباری برای تمام شهروندان داشت گامهای بلندی به سوی یک نظام تمام عیارِ فاشیستیِ توتالیتر بر می داشت، که سرنگون شد. اکنون در سطح جهانی نظام سرمایه داری الگوریتمی ـ سرمایه داری دیجیتال، بر مبنای بنیادگرائی بازار, جدیدترین و مخرب ترین نوع توتالیتارینیسم و تمامیت خواهی است که در تمدن بشری دیده ایم. "جوشش اقلیمی" فقط یکی از دست آوردهای این تمامیت خواهی، بنیادگرایانه "بازار آزاد" است. فقط بروید و بخوانید که دیوید رودی، راپاتور مخصوص سازمان ملل در این مورد چه می گوید.

  • Mamad

    گفتمان و خیزش انقلابی "زن زندگی آزادی" به صورت تصادفی و الله بختکی از زیر سنگ یهو ظاهر نشده است. دیسکورس و تاریخ شعار "زن زندگی آزادی" نخست در مبارزات مادران زندانیان سیاسی در ترکیه مطرح گشت و سپس در نبرد جانانه ای زنان کورد مسلح در کوبانی علیه داعش در شمال شرقی سوریه، و خاستگاه نظری اش به فرمولبندی های بدیع و بی نظیر اوجالان (در زندانهای ترکیه بر میگردد). منشاء مبدا و خاستگاه گفتمان "زن زندگی آزادی" در ایران، به آرامستان آیچی در سقز و در مراسم سوگواری زنان سقزی در رثا ژینا امینی بازمیگردد. اما فارسیشیستهای نژاد پرست مرتجع که هیچکدام از اقلیتهای ملیِ تحت ستم در وطن را انسان و آدم نمیدانند و به حساب نمی آورند، اقرار به اینکه کوردستان خاستگاه انقلاب نوین ایران است، چیزی دست کم از خود کشی برایشان نیست.

  • Mamad

    خیزش انقلابی "زن زندگی آزادی" و انقلاب ژینا، جنبش جنبشهاست به معنای گردهم آمدن تمامی جنبشهای معاصر اجتماعی در ایران به منظور سرنگونی آخوندها. این انقلاب و نبردی سنگر به سنگر و از پائین به بالا ست. و نهایتا این توازن قوا بین مردم و رژیم است که تعیین خواهد کرد که رژیم کی و چگونه از بین خواهد رفت. هیچ میان بر و امید به امداد غیبی نیرو هوایی آمریکا نیز در میان نیست. اما برای فارسیشیستهای متهجر زبون، عبارت هایی مانند "جنبشهای اجتماعیِ معاصرِ ایران" بیش از هر چیز یک معادله ی چندین مجهولی است. همانگونه که آفتاب برای وامپایر​​​ دراکولا حکم مرگ را دارد. جنبشهای اجتماعی معاصر در وطن برای فارسیشیستها حکم مرگشان می باشد.

  • Mamad

    اینکه اکثر مخالفان سلطنت به نظام تک ـ حزبی اعتقاد داشتند، بیش از هر چیز فرافکنی سلطنت باختگان است، که هیچ موقع به یاد نمی آورند که این فقط شاه بود که در تاریخ ایران رسما یک نظام تک ـ حزبیِ، فاشیستیِ، پادگانی (با عضویت اجباری برای تک تک شهروندان ایران) به راه انداخت، اما فقط چند سال پس از آن سرنگون شد و گورش را گم کرد. حال ببینیم این چپ هایی که سلطنت باختگان چنین برچسب هایی به آنها می زنند که بودند: یکی از محبوبترین گرایشات چپِ آن دوران "جبهه دمکراتیک ملی" بود، که زنده یاد شکری پاکنژاد از رهبران اصلی آن بود و از ابتدای تاسیسش، برنامه و سازماندهی اش بر مبنای پلورالیسم سیاسی و تاکید بر درگیری اقلیتهای ملی تحت ستم در وطن بود. مثال خوب دیگری از چپ پلورالیست در آن دوران روزنامه ی "آیندگان" با تیراژی چندین میلیونی (۴۴ سال پیش) است، که همگان کمابیش حکایتش را میدانند. بهترین نمونه ی چپ دمکراتیک و پلورالیست هفته نامه ی "کتاب جمعه" بود که زنده یاد شاملو منتشرش میکرد و استاد محمد قائد سرمقاله هایش را می نوشت. چنین نمونه های عالی و برجسته البته اصلا بدان معنا نیست که جرثومه هایی مانند حزب توده و اکثریت وجود نداشتند، اما بیانگر این است که اتفاقا محبوب ترین جریانات با پایه های توده ای چندین میلیونی همان چپ های پلورالیست و دمکراتیک آن دوران بودند، که هیچگاه با رژیم سازش و "بیعت" نکردند. خود پروژه ی "رادیو زمانه" به انواع و اقسام مختلف ادامه دهنده ی آن سنت چپ دمکراتیک و پلورالِ ایرانی و از گرایشاتی که تسلسل چپ رادیکال و دمکراتیک را به دوش دارند، و دَم تک تک دوستان و رفقای زمانه گرم است. به قول اخوان، دمشان گرم و سرشان خوش باد. و خسته نباشید.

  • جوادی

    عبارت فاشیستی_ استبدادی عبارتی بی معنی است زیرا فاشیسم غیر استبدادی نداریم . به بیان دیگر نظام فاشیستی لزوما استبدادی است. اینکه انحصارطلبی و تمامیت خواهی یکسان هستند، مطمئن نیستم. حزب انحصارطلب همانطور که از نامش پیداست، حزبی است که فقط خودش را شایسته ی حکومت کردن می داند . به عبارت دیگر حزب انحصارطلب خواهان نظام تک حزبی است. حزب تمامیت خواه علاوه بر اینکه انحصارطلب است، سیاست کنترل کامل بر تمام جنبه های زندگی افراد جامعه را در پیش می گیرد و به اصطلاح تلاش می کند تا در تمام جنبه ها آنها را ارشاد کند.‌ بنایراین به تعبیری حزب تمامیت خواه را می توان حزب انحصارطلبی دانست که نظام اخلاقی مورد نظرش را به بهانه ارشاد و در قالب قوانین به جامعه تحمیل می کند.‌ دولت تمامیت خواه در کنار پلیس سیاسی، پلیس اخلاقی را برای کنترل بیشتر به کار می گیرد.

  • جوادی

    پیام اصلی نویسنده این مقاله این است که باید از اپوزیسیون هم سنخ نظام مستقر دوری کرد. این پیام در مورد وضعیت کنونی ایران به این معنی است که باید از اپوزیسیون هم سنخ جمهوری اسلامی دوری کرد. دو مساله در اینجا وجود دارد، نخست باید ماهیت جمهوری اسلامی روشن شود و در مرحله بعد اپوزیسیون هم سنخ جمهوری اسلامی را شناسایی کرد.‌ برای درک ماهیت جمهوری اسلامی لازم است که شناختی از مفاهیم استبداد و نوع مدرن آن یعنی تمامیت خواهی داشته باشیم.‌ بدون تعریف تمامیت خواهی و تاریخچه آن منطقی نیست یک گروه سیاسی را به تمامیت خواهی متهم کنیم و بی چون و چرا گروه خودمان را در موضع حق قرار دهیم. شاید گروه خودمان هم سنخ اقتدارگرایی مستقر باشد. علت ناکامی انقلاب ۵۷ در حل مساله استبداد ، فهم نادرست از مساله استبداد بوده است. از منظر انقلاب ۵۷، استبداد اینهمان سلطنت بوده است و بر اساس این تعریف ناقص، امکان اقتدارگرایی در شکل های دیگر نادیده انگاشته شد و همین مساله به فاجعه منجر شد.‌اگر می خواهیم یک بار دیگر گرفتار فاجعه استبداد و تمامیت خواهی نشویم باید تعریف دقیقی از این مفاهیم داشته باشیم و از سطحی نگری و زبان مبهم پرهیز کنیم. هنوز هم مثل مقطع انقلاب ۵۷، معنی مفاهیم استبداد و تمامیت خواهی برای اکثریت مردم و حتی اکثریت روشنفکران مشخص نیست. چه اشکالی دارد قبل از بحث درباره این مفاهیم، نخست به تعریف و تاریخچه آنها بپردازیم تا مخاطبان به خوبی دریابند از چه چیزی حرف می زنیم.

  • مسیو قلمکار

    شکست انقلاب ۵۷ به دلیل وجود توازن قوا به نفع ارتجاعی ترین جناح های روحانیت شیعه بود، که چنین موقعیت ممتاز آخوندهای زالو صفت مفتخور، دقیقا بازمیگردد به زمینه مساعدی که فاشیسم سلطنتی برای آنان فراهم نموده بود: از تریبون "حسینه ارشاد"، تا مکتب اسلام، تا تاسیس "انجمن حجتیه" توسط ساواک (دقت شود که نیمی از دولتمردان کنونی ج.ا. از اعضای حجتیه می باشند) نظام ننگین ستم شاهی بزرگترین پرورش دهنده ی ارتجاعی ترین اقشار روحانیت در وطن بود. نیروهای چپ اتفاقا دقیقترین تحلیل از ج.ا. را داشتند: تحلیل رفقای "راه کارگر" از دولت بناپارتیستی کاست روحانیت، تا نظریات رفقای "سازمان وحدت کمونیستی"، تا گرایشات انقلابی در کردستان، تا...مغلطه بافی های به غایت کودکانه و ابلهانه ی سلطنت باختگان ساواکی دردی از آنها دوا نخواهد کرد. مردم ایران با ماهیت فاشیستی آنان از نزدیک و بسیار خوب آشنا هستند، و هر گونه اقدام آنان برای مصادره ی خیزش انقلابی "زن زندگی آزادی" منجر به قلم شدن دست سلطنت باختگان خواهد شد. همانگونه که مردم ایران ۴۴ سال پیش دستشان را قلم کردند.

  • جوادی

    قبلا هم گفته ام و باز هم می گویم، بیهوده ترین و راحت ترین کاری که مخالفان جمهوری اسلامی می توانند انجام دهند و انجام هم می دهند، دفاع یا انتقاد از پهلوی است. البته لازم به یادآوری است که استراتژیست های جمهوری اسلامی نیز مسایل فرعی و کم اهمیتی مثل مساله ی پهلوی را پررنگ می کنند و تلاش می کنند تا اپوزیسیون مثل چهل و پنج سال گذشته درگیر این مساله باشد.‌ مساله اصلی ایرانیان مساله ی استبداد است و نظام های پهلوی و جمهوری اسلامی مثالهایی از نظام استبدادی اند اما اشتباه بزرگی است اگر فکر کنیم استبداد منحصر به همین شکل هاست. در سال ۵۷، اکثر انقلابیون استبداد را با سلطنت معادل می دانستند و بر اساس این برداشت نادرست ، امکان استبداد در شکل های دیگر را نادیده گرفتند. آیا باید بار دیگر این اشتباه فاجعه بار را تکرار کنیم؟ آیا اقتدارگرایی منحصر به شکل های سلطنت و جمهوری اسلامی است؟ برای اینکه از شر استبداد خلاص شویم لازم است تعریف دقیقی از مساله ی استبداد و انواع ِآن داشته باشیم. در این صورت نظام های پهلوی و جمهوری اسلامی به عنوان مصادیق استبداد باید مورد توجه قرار گیرند. مصادیق تنها به درک بهتر مفهوم کمک می کنند اما نمی توانند جای تعریف را بگیرند.‌ بحث درباره استبداد را نباید به بحث درباره مصادیق آن تقلیل داد.‌ هم اپوزیسیون پهلوی و هم اپوزیسیون جمهوری اسلامی دست به چنین کاری زدند.‌ خوب وقتی خشت اول را کج بر می داریم، انتظار داریم آخر کار، چه نتیجه ای حاصل شود؟

  • فواد

    استبداد و فاشیزم سلطنتی معقولاتی مجرد و انتزاعی نیستد، بلکه همه جا و همواره حیات ننگینشان مشخص، انضمامی و کنکرت است. در تاریخ خونبار معاصر ما شاه و شیخ همواره در دست هم دو پای اصلی استبداد و ارتجاع بوده اند. باید برای هزارمین بار تکرار کرد که دلیل پیروزی آخوندها در ۵۷ زمینه ی مساعدی بود که "عاری از مهر" برایشان مهیا کرده بود. در یادداشت قلمکار، مختصری به چگونگی این مکانیزم فاجعه بار اشاره شده است. بحث در باره استبداد را نباید به نمونه ها تقلیل داد، اما چنین تحلیل هایی همواره مقولاتی مشخص، انضمامی و کنکرت هستند. تاریخ معاصر ما به شیوه ی کنکرت، انضمامی و مشخص به ما می گوید که شاه و شیخ، دو نهادهای روحانیت و سلطنت در وطن آشیانه های استبداد، مردسالاری، مرکز نشینی و مرکز محوری، فارسیشیسم و ارتجاع بوده است. و تمامی اینها حقایقی بدیهی است که کودک دبستانی ایرانی نیز بدانها اگاه است. اما برای سلطنت باختگان ساواکی این بدیهیات تبدیل میشود به گوش حمار و یاسین.

  • جوادی

    وقتی بحث راجع به استبداد است فورا بحث تقلیل پیدا می کند راجع به مصادیق استبداد در ایران و نه مصادیق آن در جهان و معمولا متمرکز می شود بر بحث راجع به سلطنت و پهلوی.‌ ولی وقتی پای مقولات جمهوری ، دموکراسی و سوسیالیزم به میان می آید حتی یک‌مصداق هم ارائه نمی شود و بحث در سطح انتزاعی دنبال می شود.‌ این دوگانگی قابل قبول نیست.

  • جورج

    من یادداشتی تا این حد بی معنا و پر از اشکال نخونده بودم نویسنده این یادداشت نه تنها با ادبیات اورول بیگانه است، یلکه حتی زبان انگلیسی هم به درستی بلد نیست! New speak به معنی گفتار نوین رو نیوزپیک تلفظ میکنند! اولا این تفسیر از رمان اورول به کل دارای ایراد و اشکال است و نشان میدهد نویسنده نه تنها رمان را به درستی نخوانده بلکه حتی با زمینه های فکری اورول نیز بیگانه است اورول رمان ۱۹۸۴ و مزرعه حیوانات را در دورانی نوشت که کمونیسم و استالینیسم به عنوان جریان اصلی چپ در جهان غالب بود، وقتی سخن از انقلاب کارگری بود، احزاب کمونیست وابسته به شوروی همواره مترصد کسب قدرت بودند و اورول این دو رمان را در هشدار به جامعه بریتانیا جهت یک انقلاب توده ای و به قدرت رسیدن احزاب کمونیستی نوشته بود، هرچند بنابرفضای جنگ و از آنجا که بریتانیا متحد موقت روسیه بود چاره ای جز استفاده از ادبیات تمثیلی و نمادین برای اشاره به روسیه شوروی نداشت اما در همین رمان ۱۹۸۴، اصلا و ابدا هیچگاه بحث پوزیسیون در مقابل اپوزیسیون مطرح نبوده و نیست! اورول درواقع با ظرافت تلاش میکند آشفتگی تفسیر و درک جهان از زاویه اسارت در یک نظام توتالیتر را تشریح کند اینکه حزب مخالفان خود را از انسانیت تهی میکند و آنها را اشراری که به دنبال جنایت، مرگ، بیماری، خیانت و ... هستند تصویر میکند برای وینستون در گام نخست این تصور ایجاد میشود که به راستی برای مقابله با حزب باید همینگونه شرور بود، اتفاقا اوبراین خود ماموری از پلیس اندیشه بود و تلاش میکند چنین به وینستون القا کند که تنها راه شورش مقابل حزب همین است تا آرمانخواهی وینستون را از انسانیت تهی کند(نه اینکه اوبراین در مقام اپوزیسیون مقابل برادر بزرگ قد علم کند!) سپس اورول جولیا را به عنوان سمبلی از نسل جوان پس از انقلاب وارد داستان میکند، اما از همان لحظه نخست هشدار میدهد که این نسل جوان و کودکانی که تحت زعامت حزب رشد و نمو پیدا کرده اند(از جمله چند کودکی که والدین خود را به جرم خیانت به پلیس اندیشه لو میدهند) همگی از سیاست ورزی تهی شده اند، به این معنا که یا تسلیم تمام و کمال حزب هستند و یا اگر هم همچون جولیا از حزب بیزار باشند هیچگاه در پی مبارزه ای اساسی جهت سرنگونی حزب نیستند بلکه همچون خرگوش با سرپیچی و لذت های کوچک فقط در یک لحظه از دست گرگ فرار میکنند و مجدد تسلیم آن میشوند اما هیچگاه به دنبال از پای در آوردن گرگ‌نیستند! اتفاقا اورول این را با ناامیدی بیان میکند که توتالیتاریسم چگونه با نابودی لذت های انسانی، جوانان را چنان اسیر همین نیاز های ابتدایی میکند که جهت ارضای آنها از سیاست به کلی به دور باشند! در نهایت هم هیچ جابجایی قدرتی درکار نیست، اوبراین فاش میکند که برادربزرگ و انجمن اخوت و گلدشتاین همگی ساخته و پرداخته خود حزب هستند، اساسا حزب چیزی جز طبقه ای از حاکمان پراکنده و ناشناس نیست که هدفی جز ایستایی تاریخ و تداوم یک زمان حال بی پایان ندارند، و اینجا برای وینستون پرسش نهایی مطرح می‌شود که اگر حزب علاقه ای به پول و ثروت و تداوم خونی ندارد، پس هدف نهایی آن از حفظ قدرت چیست؟ و اینجا اوبراین بیان میکند که حزب تنها وسیله ای است تا انسان را نامیرا کند، انسانی که از پوست و گوشت و استخوان است روزگاری چنان نابود می‌شود که گویی وجود نداشته، اما وقتی زندگی خود را وقف حزب کند، گویی با تداوم هزاران ساله حزب، بخشی از وجود انسانی نامیرا میگردد و درنهایت وینستون و جولیا هم در پایان داستان به بخشی از این وجود نامیرا بدل میشوند در نهایت یادداشت این نویسنده نشان داد نه تنها عمق و عظمت کلام اورول را درک نکرده(چه بسا اورول اگر زنده بود با تشکل های چپ ایرانی مثل حزب توده و چریک های فدایی که چیزی جز احزاب اقتدارگرای استالینیستی و مائوئیستی نبودند به مخالفت برمیخواست) بلکه مرتبط کردن آن با نشست جورج تاون و ادعاهای بی پایه نشان میدهد آسمون ریسمون بافتن دیگر جواب نمیدهد! یکم خلاقیت حداقل به خرج بدید

  • فواد

    برای هزار و یکمین بار، بررسی انتقادی تاریخ معاصر ایران، نه انتزاعی و نه تجریدی است. ما نیز در کشوری به نام ایران با تاریخ و جغرافیایی خاص زندگی می کنیم. امری که قابل قبول نیست امتناء و انکار کودکانه و نژند سلطنت باختگان ساواکی در فهمیدن این حقیقت است که از انقلاب مشروطیت تا به حال، نهادهای سلطنت و روحانیت دو منبعا و منشا استبداد، تحجر، پدرسالاری، نژادپرستی، مرکز ـ محوری، فارسیشیسم و ارتجاع در وطن بوده، می باشند و خواهند بود. آیا چنین انکار مریض و بیمارگونه به این دلیل است که سلطنت باختگان یکی از این نمایندگان و مشوقانِ استبداد، تحجر، مردسالاری، نژادپرستی، مرکز ـ محوری، فارسیشیسم و ارتجاع هستند؟ به احتمال بسیار بسیار قوی.

  • فواد

    خدمت جنابِ"جورجِ" بسیار مطلع و باسواد: آن حضرت اگر ذره ای سواد و آگاهی از تاریخ سیاسی داشتید، می دانستید و می فهمیدید که استالینیستها روسی و مائویستهای چینی دشمن یکدیگر بودند، و اضهار اینکه حزب توده و اکثریت جریاناتی مائویستی بوده اند، چیزی نیست جز ذکر نداستن و نفهمی گوینده. لطفاً حالا که شما چنین متخصص برجسته ی نظامهای تک ـ حزبیِ، توتالیترِ تمامیتگرا هستید، برای ما توضیح دهید که آیا حزب رستاخیز "عاری از مهر" یک جریان توتالیتر تمام عیار بود، یا فقط یک تشکل فاشیستی معمولی؟

  • جوادی

    مساله ی استبداد در ایران و جهان با حذف نهادهای سلطنت و روحانیت حل نمی شود . بیان مساله استبداد تحت عنوان مساله ی شیخ و شاه یک‌نگاه سطحی و کاهش گرایانه به مساله ی استبداد است. استبداد و تمامیت خواهی در قالب جمهوری سکولار نیز امکان پذیر است.‌حکومت شوروی و به ویژه حکومت استالینیستی نه حکومت شیخ بود و نه حکومت شاه. حاکمان تمامیت خواهی چون هیتلر و موسولینی هم نه شیخ بودند و نه شاه.‌ عنوان رسمی حکومت کنونی کره شمالی، جمهوری دموکراتیک خلق کره است. آیا این حکومت تمامیت خواه حکومتی سلطنتی یا مذهبی است؟ مساله استبداد مساله تمرکز قدرت است ‌. فرقی ندارد تمام قدرت در دست چه کسی یا چه گروهی باشد. دست شیخ یا شاه باشد یا دست یک آدم غیر مذهبی یا یک جریان مخالف سلطنت و روحانیت مثل سازمان مجاهدین خلق. سازمان مجاهدین خلق نیز مساله استبداد را نخست در مساله سلطنت خلاصه می کرد و ایده جمهوری دموکراتیک اسلامی را مطرح می کرد. با تاسیس جمهوری اسلامی و تجربه ی استبداد روحانیون ، امروزه مساله ی استبداد را تحت عنوان مساله ی شیخ و شاه طرح می کند و تاکید می کند اگر خودش قدرت را بگیرد ، ایران نجات پیدا می کند.‌ من با تقریر مساله ی استبداد تحت عنوان مساله ی شیخ و شاه مخالفم و اعتقاد دارم استبداد تمرکز قدرت در دست یک فرد یا حزب است. حالا این فرد یا حزب می تواند هر اسمی داشته باشد. فرقی ندارد اسمش برادر بزرگ، شاه، رهبر و یا پیشوا باشد. تقلیل مساله ی استبداد به مساله ی شیخ و شاه ما را گرفتار استبداد تحت عنوان دیگری می کند.‌ همانطور که تقلیل مساله ی استبداد به مساله ی سلطنت در انقلاب ۵۷، ما را گرفتار استبداد مذهبی کرد. آیا نباید از این تجربه و تجربه های مشابه در سایر جوامع درس بگیریم؟ اینکه من می گویم نباید مساله استبداد را به مساله ی شیخ و شاه تقلیل داد کجاش طرفداری از سلطنت و ساواک است. کدام سلطنت طلب می تواند اینگونه درباره مساله ی استبداد فکر کند؟ من هیچ گاه از استبداد پهلوی دفاع نکردم و دفاع از پهلوی را دفاع از شکلی از استبداد می دانم اما مخالفت با پهلوی لزوما به معنی موافقت با دموکراسی نیست. به عنوان مثال طرفداران جمهوری اسلامی و یا سازمان مجاهدین خلق سخت با پهلوی مخالف اند ، آیا این مخالفت را باید موافقت با دموکراسی تعبیر کرد؟،

  • جوادی

    ممکن است حمل بر خودستایی و یا خود شیفتگی شود ، با این وجود می گویم من یکی از معدود ایرانی هایی هستم که مساله ی استبداد را عمیق تر از مساله ی شیخ و شاه می بیند و بر تعریف استبداد به مثابه تمرکز قدرت تاکید دارد.‌ امیدوارم این نحو نگاه به مساله ی استبداد مورد توجه برخی از روشنفکران قرار گیرد.

  • جورج

    جناب فواد عزیز اولا خدمت شما عارضم که بنده نه نوستالژی نسبت به سلطنت پهلوی دارم و نه نسبت به جریانات چپ! شما چپ ها هم به سان سلطنت طلبان تا کوچکترین مخالفتی با دستگاه کلان روایت خود مشاهده میکنید انگ و برچسب میزنید! اولا بنده کجا گفتم حزب توده جریانی مائوئیستی بوده؟؟؟ پیام بنده رو مجدد بخوانید، گفتم "حزب توده و چریک های فدایی چیزی جز احزاب اقتدارگرای استالینیستی و مائوئیستی نبودند" در اینجا استالینیسم به حزب توده برمیگردد و مائوئیسم به سازمان چریک های فدایی! پس اگر شما نمیتونید تمایز دو صفت در یک جمله را تشخیص بدید مشکل خودتان است! دوما حکومت محمدرضاشاه پهلوی قطعا دیکتاتوری و متکی بر پلیس مخفی ساواک بوده است، پس از تاسیس حزب رستاخیز هم به طور رسمی به نظامی تک حزبی بدل شد اما این مطلقا حقانیتی برای گروه های اقتدارگرای چپ ایجاد نمیکند، چرا که جریان اصلی چپ فارسی در آن مقطع حزب توده و سازمان چریک های فدایی بود که یکی در پی الگوی کمونیسم روسی و دیگری کمونیسم چینی بود(که سازمان چریک های فدایی در نهایت به دو گروه منشعب شد) و اتفاقا مصاحبه ها و نشریات این دو تشکل پس از انقلاب موجود است که به واسطه سیاست های ضدامریکایی خمینی چطور ج.ا را به عنوان حکومتی مترقی و پیشرو معرفی کردند و حتی از اعدام های بدون دادرسی خلخالی هم حمایت کردند، انکار توده ای های سابق همچون انکار سلطنت طلبان به دیکتاتوری پهلوی نخ نماست در نهایت خدمت شما عرض کنم، در جهان کنونی دوران چپ در مقابل راست به پایان رسیده است، اساسا ایدئولوژی گرایی، حکومت فردی و فرقه ای یا حزبی محصول دوران خاصی از تاریخ بشر بودند که تحولات زیستی اساسا آن ها را بلاموضوع کرده است نه سلطنت طلبان و فرقه های حول رضا پهلوی که در زمستان ۵۷ منجمد شده اند را کسی جدی میگیرد و نه فرقه های چپ که همگی در زمستان ۱۹۱۷ پتروگراد منتظر تاسیس حکومت شوراها هستند جهانی سازی در ۴۰ سال گذشته علی رغم تمام مشکلات و معایب جدی که داشته اما نوعی فرهنگ طبقه متوسط با ارزش های مشترک در سراسر جهان ایجاد کرده است، شما فقط کافی است نگاهی به سبک زندگی جوانان ایرانی بیندازید، از نوع لباس پوشیدن و فرهنگ جنسی و جنسیتی گرفته تا تکنولوژی های غربی که شبانه روز غرق آن هستند، همگی مشابه جوانان غربی است، جوانان ایرانی برای مهاجرت کوبا، ونزوئلا یا نیکاراگوئه رو انتخاب نمیکنند بلکه همگی برای تحصیل و یا رشد اقتصادی راهی کشور های غربی میشوند، زیربنای تمامی این تحولات نسلی چند دهه اخیر که سکولارترین و رادیکال ارین نسل ایرانی را پرورش داده، تحولات تکنولوژیک و ارتباطی است، این تحولات تکنولوژیک بود که تجربه زیست متفاوتی و در نتیجه پارادایم ذهنی و فرهنگی متفاوتی از نسل های پیشین را برای این جوانان رقم زد بنابراین چنین نسلی نه دیگر با الگو های کهن و فراموش شده ای همچون سلطنت و پدرسالاری سیاسی همجوشی دارد و نه با الگوی های نامتعارفی همچون کمونیسم (که در واکنش به توسعه سرمایه داری صنعتی قرن ۱۹ و ۲۰ شکل گرفت و در عصر پساصنعتی و دیجیتال عملا کارکرد خود را از دست داده است) متاسفانه یا خوشبختانه این نتیجه طبیعی تکامل مادی تاریخی است که باید قبول کنید، افراد صرفا وسیله ای در این ساختار پویا و متحرک هستند و به خودی خود اصالت وجودی ندارند، عصر مذهب، فردمحوری و حتی ایدئولوژی گرایی به پایان رسیده و شما نمیتونید تاریخ رو متوقف کنید

  • جوادی

    من هیچ گاه ندیدم سلطنت طلبان و سایر گروههای سیاسی درباره مساله ی استبداد حرف بزنند.‌خیلی دوست دارم بدانم سلطنت طلبان چه تقریری از مساله ی استبداد دارند. آیا اصولا مساله ی استبداد برای آنها مساله ی مهمی است؟ به نظرم بحث دقیق درباره مساله ی استبداد گام بنیادی در تاسیس دموکراسی است، ماهیت استبدادی بسیاری از گروهها ی سیاسی را نمایان خواهد کرد و به بسیاری از مجادلات بیهوده در اپوزیسیون پایان می دهد. شاید به خاطر همین نمایان شدن ماهیت استبدادی بسیاری از گروههای سیاسی است که این گروهها از بحث دقیق و بدون حب و بغض درباره مساله ی استبداد پرهیز می کنند.‌

  • مش قاسم

    خطاب به آقا جواتی عزیز خودمان: بالام جان دروغ چرا, تا قبر آ آ آ آ, من تو عمرم جوانی به تواضع و فروتنی تو ندیده ام. جواتی جان حالا حتما میگی این مش قاسم هم داره ایرونی بازی درمیاره و تعارف میکنه و سُنتیه و از این حرفها. اما شما باید بیایید و یک "مرکز استراتژیک فضله پراکنی" تاسیس کنید و حق چاپ تمام این فروتنی ها را به نام جمیل جواتی خودت ثبت کنی. دوستدارت قاسم.

  • فواد

    برای اطلاع "جورج"، بیژن جزنی رهبر اصلی فدائیان شوروی را سوسیالیستی می پنداشت، تحلیلی که توسط نگهدار و شرکا حفظ شد و تمامی فراریان اکثریتی روانه شوروی و اروپای شرقی شدند. هیچکدام از اینها با مائویسم خوانایی ندارد. تکرار روزمره ی تبلیغات هیستریک ساواکی علیه چپ، نشاندهنده ی سطح سواد و آگاهی شماست. بسیار نازل و نزدیک به صفر. میتوان برای شما تمامی جریاناتِ چپِ دمکراتیک و انقلابی را در ایران شمرد، از "نیروی سوم" تا شعاعیان و...اما از آنجایی که "آموزش" شما بر مبنای تلقینات ساواک است، هر گونه چنین کوششی تبدیل میگردد به قضیه ی گوش حمار و یاسین. بروید و بخوانید که اکنون در قرن بیست و یکم چه درصد بالایی از جوانان در آمریکا و اروپا نظر مثبت و مساعدی به پروژه ی سوسیالیسم دارند. این نظام سرمایه داری که انقدر برایش دست و پا میشکنید، اکنون کل تمدن بشری را با "جوشش اقلیمی" و مرگ تدریجی روبرو کرده است. اما برای امثال شما هر گونه اشاره به محدودیت ها و بحران های ساختاری سرمایه، باز دوباره تبدیل میشود به جریان گوش حمار و تاسین. از جوشش اقلیمی که در انتظارتان است لذت ببرید!

  • فواد

    ژان پل سارتر زمانی نبشته بود تا زمانی که سرمایه داری موجود است، مارکسیسم و نقدِ سرمایه داری نیز وجود خواهد داشت. پیشفرض اینکه سرمایه داری قرن بیست و یکم بخاطر اینکه دیجیتال و الگوریتمی شده است، دیگر مبرا از بحرانهای ساختاری شیوه ی تولید سرمایه داری است، پیشفرضی آرزومدارانه، ژورنالیستی و نازل می باشد. سرمایه داری الگوریتمی اتفاقا بحران انباشت سرمایه را تشدید کرده، اقلیت به مراتب کوچکتری را صاحب ثروت جهانی کرده، ساختهایی به غایت غیر دمکراتیک تر (الگوریتم ها) را مسلط به زندگی روزمره ی ما می کند، و روز به روز و ساعت به ساعت به شدت و حدتِ ویرانی زیست محیط جهانی و جوشش اقلیمی اضافه می کند و تمدن بشری را به سوی انقراض ششم می راند. محرک اولیه و اساسی تمامی چنین تخریبات و خودکشی نسل بشر بدست آوردن بیشترین سود در کوتاه ترین مدت برای سرمایه داران است. مشتاقان ساده لوح سرمایه از گسترش تکنولوژی در دستهای کودکان و جوانان اظهار شعف میکنند، در حالیکه تمامی تحقیقات و بررسی ها نشان میدهند که جوانان (خصوصا پس از بحران کووید) به خاطر اتکای بیش از حد بر تکنولوژی و کامپیوترها و گوشی هایشان مریضتر و ضد ـ اجتماعی تر گشته اند. اما دین و مذهب سرمایه داری (کمابیش به همان ترتیبی که والتر بنیامین از آن سخن گفته بود) پیروان فرقه ای خود، کالتیک Cultic ، را حفظ کرده است. اهمیت و کلیدی بودن جنبشهای ضد ـ سرمایه داری (جنبشهای کارگری، سوسیالیستی، آنارشیستی، کمونیستی،...) مختص و محدود به دوران حیات "اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی" نیست. از آغاز و ابتدای سرمایه داری تا کنون و در چهار گوشه ی جهان، هر آزادی سیاسی و هر گونه حق و حقوق اجتماعی به شکرانه ی مبارزات مرگ و زندگی این جنبشهای ضد ـ سرمایه بوده است. و این نیز باز از آن دسته از واقعیات بدیهی است که توضیح دادنش برای عناصر نمک نشناسِ خرده ـ بورژوازیِ سرمایه پرست تبدیل به معادله ی گوش حمار و یاسین می شود.

  • جوادی

    چه اهمیتی دارد امروزه سر این مساله جدل کنیم که فلان حزب چپ گرا در پیش از انقلاب ۵۷ استالینستی بوده یا مائویستی؟ آیا بحث بر سر این موضوعات کوچکترین تغییری در وضعیت فلاکت بار کنونی ایجاد می کند؟ آنچه در این میان مهم است و نویسنده مقاله نیز قصد دارد آن را هشدار بدهد، این است که از هم سنخ نظام استبدادی و تمامیت خواه باید دوری کرد. نویسنده مقاله دست رو مساله مهمی نهاده است و تلویحا این نکته را گوشزد نموده است که گذار از استبداد به استبدادی وحشتناک تر هم امکان پذیر است و این استبداد وحشتناک تر را اتفاقا بخشی از اپوزیسیون نظام اقتدارگرای پیشین رقم می زنند.‌

  • جورج

    ادبیات شما جناب فواد بسیار سخیف، سطحی و نازل است اینکه مدام هرکس کوچکترین مخالفتی با شما میکند را ساواکی، فریب خورده و ... می‌نامید عملا تفاوتی با سلطنت طلبان ندارید که آنها هم در برچسب زنی دست شما را از پشت بسته اند، بیچاره مملکتی که بین سه گروه مرتجع سلطنت، اسلامگرا و چپگرا دست به دست شود هرکس کوچکترین مخالفتی با شما بکند نفهم و فریب خورده ساواک است! این منطق شما هیچ تفاوتی با همان ساواکی ها ندارد اما محض اطلاعتان عرض میکنم در ادبیات سیاسی ایالات متحده سوسیالیسم مفهومی کاملا متفاوت با چیزی که شما مدنظر دارید وجود دارد، اینکه در فضای بین الاذهانی امریکایی ها سوسیالیسم چه مفهومی دارد را باید از نشانه های آن جستجو کرد نه با پیش فرض های پیشین خودتان در امریکا به طور کلی از اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ جنبش های سوسیالیستی با شکلی از جنبش های لیبرال-پروگرسیو طبقه متوسط تحصیلکرده عجیبن شده اند، در دهه ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۰ این ترقی خواهی با پروژه نیودیل پیوند خورد و و سپس در طرح جامعه بزرگ لیندون جانسون ادامه پیدا کرد، در کف جامعه هم جنبش های حقوق مدنی، جنبش های فمنیستی و ضد جنگ در جریان بود، آنچه که امروز به عنوان سوسياليسم دموکراتیک با چهره هایی نظیر برنی سندرز و الکساندرا اوکازیو کورتز مطرح است درواقع ادامه و میراث دارد تمامی این جنبش ها در سطح خرد و در سطح کلان ادامه همان پروژه نیودیل است اتفاقا من خودم از حامیان سندرز و کورتز هستم و با طرح های عظیمی مثل نیودیل سبز برای رسیدگی به بحران اقلیمی و نابرابری های ثروت و مشکلات زیرساختی موافقم و با نسل جوان آمریکایی که پروگرسیو ترین نسل در تاریخ این کشور است کاملا احساس همدلی میکنم، ولی این مطلقا حقانیتی برای چپ داغون فارسی زبان ایجاد نمیکند که همچون شما کاری جز نفرت پراکنی و برچسب زنی بلد نیست نکته بعدی اینکه سخن من در مورد تحولات نسلی جوانان ایران که خود معلول تحولات تکنولوژیک در سطح جهانی است، چرا به مذاق شما خوش نیامد؟ آیا بیان این تحولات را نشانه شکست خود میپندارید که فورا با پرخاش برچسب من را سرشکسته نظام سرمایه داری معرفی میکنید؟ اصولا نگاه شما به انسان و تاریخ چیست؟ آیا بعدی فرامادی همچون روح برای انسان قائل هستید؟ یعنی انسان ها با علم و آگاهی میان حق و باطل دست به انتخاب میزنند؟ و از نظرتان مخالفانتان همچون من از روی بدطینتی دست به انتخاب مسیر باطل زده ایم؟ بنظر می اید شما در ناخودآگاه ذهنتان چنین برداشتی دارید، اما من اتفاقا در این حوزه با ماتریالیسم دیالکتیک به عنوان فسلفه ای میدانی برای توضیح تحولات تاریخی همدل هستم، اساسا انسان چیزی جز ماده درحرکت و بخشی از طبیعت نیست، آنچه که ما آن را آگاهی مینامیم درواقع نتیجه برهم کنش های فیزیکی، شیمیایی و عصبی است که طی چندمیلیون سال تکامل به این نقطه رسیده است، بنابراین با این تفسیر، آگاهی امری خطی نیست که بتوان انسان را بابت آن سرزنش کرد، آگاهی من نتیجه تجربه زیست من است، این تجربه زیست از محیط و دوران تولد گرفته تا کوچکترین کنش و برهم کنش اجتماعی تا ساختار بدنی و حتی زنجیره های دی ان ای که بر خلق و خو و ساختار های عصبی ذهن من به عنوان ابزاری برای ادراک جهان تاثیر میگذارند را شامل میشود... شما هم به همین سان معلول تجربه زیست بسیار پیچیده و منحصر به فرد خود هستید، نه شما به من برتری دارید و نه من برشما، بلکه ذهنیت ما صرفا منعکس کننده اضداد در تکامل عینی ما میباشد... با این حساب روند تکامل تاریخی و تکنولوژیکی که عرض کردم هم بخشی از این روند ماده در حرکت است و انسان ها صرفا بخشی از این روند هستند و نه مقدم بر آن، نظام سرمایه داری هم همچون اعصار پیشین بخشی از تاریخ تکامل بشر بوده، همانطور که سوسیالیسم (با همان پارادایم رادیکال قرن ۱۹) و کمونیسم هم بنابرتجربه زیست بشر توسعه یافتند و سپس فراموش شدند... تحولات تکنولوژیکی و تاریخی امری نیست که دست من یا شما باشدکه شما فوری با برچسب زنی و تحقیر من خود را آرام کنید بلکه فرایندی خودجوش است، نکته مهمتر در اینجا این است که رویکرد شما به تعین گرایی چیست؟ آیا این برهم کنش های مادی صرفا معلول زنجیره از از حوادث هستند که به شکل خطی جلو میروند و میتوان با رویکردی دترمنیستیک روند حرکت جهان را پیش بینی کرد؟ و یا عنصر تصادف در جهان مطرح است؟ در هر صورت پیشبرد تاریخ و تکامل ماده امری نیست که در ید قدرت کسی باشد چرا که خود ماهم علی رغم ادراکی که از جهان داریم بخشی از این ماده در حرکت هستیم... پس بابت سخنان من خشمگین نشوید، اما سوال اصلی هم همچنان این است، چرا مدعیان سلطنت طلبی در ایران با وجود اینکه سوسیالیسم و کمونیسم دیگر پارادیم فکری غالبی نیست و البته چپ ها امکاناتی هم برای کسب قدرت ندارند، همچنان اصرار دارند که مخالفان خود را چپگرا و کمونیست بنامند؟ و برعکس، مدعیان چپگرایی با وجود اینکه در میان جوانان ایرانی کوچکترین میلی به بازسازی سلطنت وجود ندارد و حتی امکان عینی برای کسب قدرت نیز محال است، چرا همچنان خود را درگیر نبرد با اسب مرده میکنند؟ پاسخ بنظرم در خود این جریانات نهفته است، بخشی از سلطنت طلبان و چپ های تبعیدی که سالهاست از جامعه ایران دورافتاده اند، اساسا از این تحولات زمانه عقب مانده اند، هیچ گفتمان ایجابی مشخصی برای حل مشکلات و ایجاد جذابیت برای نسل جوان داخل ایران(که به واسطه همان تحولات تکنولوژیکی اساسا سبک زندگی کاملا متفاوتی با والدین خود دارند) ندارند و تنها دستاویزشان تعریف خود به عنوان مخالف دیگری است! به این معنی که امروز ایران با مشکلات جدی سروکار دارد که حتی از مشکلات ۴۰ سال پیش هم پیچیده تر شده و حل آنها نیازمند تاسیس شکلی از حکمرانی متفاوت و مبتکرانه است، مشکلات زیست محیطی و کمبود آب، فرونشست زمین، مقابله با ساختار های مافیایی که سپاه پاسداران، بنیادها، آستان ها و نهاد های دولتی و حکومتی در این سالها ساخته اند، ساختار های فشل اقتصادی و زیرساخت هایی به غایت پوسیده و مضمحل شده، مهاجرت دست جمعی نخبگان و متخصصان کشور، نهاد هایی قدیمی و ورشکسته همچون آموزش و پرورش با بودجه های کلان و بازدهی ناچیز، رکود اقتصادی شدید و از همه خطرناک تر عقب ماندگی ایران در حوزه فناوری های دیجیتال، اتوماسیون و هوش مصنوعی که میتواند در بلند مدت ایران را به کشوری بی خاصیت در حوزه اقتصادی بدل کند(دقیقا مشابه فاصله ای که قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم میان ایران و کشورهای صنعتی وجود داشت) و به این مسائل شکاف های جنسیتی، اتنیکی، رسوخ بنیاد های مذهبی و هزار و یک مشکل دیگر را هم اضافه کنید، سوال اینجاست این مدعیان سلطنت و یا چپگرایی که خود را یگانه نیروی خیر در جهان میشمارند، اساسا چه راهکار علمی و کارشناسی جدی برای حل این مشکلات پیچیده دارند؟ مسلما با کار جهادی و شعار های دهن پر کن که نمیتوان مسائل را حل کرد، حال ممکن است این دوستان مدعی شوند "فعالیت های ما در جهت ایجاد راهکار برای مشکلات نیست، این راهکار باید از دل جامعه بجوشد و جاری شود، فعالیت ما معطوف به تاسیس گری نظام سیاسی آینده هست"، بسیار خب، ولی امر تاسیس گری نهادی است که تضمین کننده روابط قدرت و به تبع آن بهره گیری از خرد جمعی برای حل مشکلات است، سلطنت طلبان و چپ هایی که هنوز به مرحله تاسیس نرسیده چنین فرقه گرا و نفرت پراکن هستند اساسا چطور میتوانند موسس نظامی باشند که بهره گیری از خرد جمعی را تضمین کند؟ آیا میتوان به هر یک از این جوانان تحصلیکرده یا متخصصان ایرانی که بنابرتجربه زیستشان ممکن است جهان بینی مغایر با چپ ها یا سلطنت طلبان داشته باشند، اما برای حل مشکلات ریز و درشت کشور نیاز هستند، برچسب ساواکی و نوکر سرمایه داری زد؟؟ یا با آنها همچون خائنین و مطرودان به کشور برخورد کرد؟ یا نکند این چپ ها و سلطنت طلبان همچون نظام حاکم اساسا خود را بی نیاز از خرد جمعی میدانند و نخبگان غرب زده را تا دم فرودگاه بدرقه خواهند کرد؟ اگر آنچه که چپ های ایرانی مبارزه با امپریالیسم میخوانند(که ظاهرا فقط هم مختص آمریکاست و نه چین و روسیه) خواست جوانان ایران نباشد و منجر به فرار دسته جمعی آنان همچون دوران کنونی شود، چپ ها چه واکنشی نشان خواهند داد؟ همین پرسش ها از سلطنت طلبان نیز برقرار است...حقیقت امر این هست که چپ های خارج نشین و سلطنت طلبان همچون جریان های درون نظام نه تنها راهکاری برای حل مشکلات ندارند بلکه اصلا در یک فضای فکری متفاوتی به سر میبرند که از کف جامعه به کلی دور شده اند، اطلاعاتشان را هم صرفا از شبکه های مجازی مثل اینستاگرام و توییتر میگیرند که خب الگوریتم های این پلتفرم ها هم صرفا پژواک دهنده صدای خود آنهاست و این توهم برایشان ایجاد شده که مردم عادی کف جامعه هم لزوما در این فضا سپری میکنند... چنین چپ و سلطنت طلبی تنها هویتش ستیز با دیگری است، چرا که اگر رقیب وجود نداشته باشد اساسا چه گفتمان ایجابی برای ارائه به جامعه دارند؟ و گفتمانی که صرفا در تضاد با دیگری به حیات خود ادامه دهد برای بقای خود نیازمند زنده نگاه داشتن رقیب است، به همین خاطر سلطنت طلبان، حتی اکر بتوانند لنین را از گور بیرون میکشند تا رقیب خود را زنده نگهدارند، تا با زنده نگه داشتن کمونیسم و ستیز دائمی با آن، هویت و غلت وجودی خود را تعریف کنند، پس نمبپذیرند که کمونیسم حداقل از نوع روسی آن مرده بلکه تمام تلاش خود را میکنند حتی با برچسب زنی در اذهان آن را زنده نگاه داشته و همین امر عینا برای بخش عمده چپ های خارج نشین نیز صادق است، تقریبا تمام دست اندرکاران حکومت شاهان پهلوی جز چند چهره محدود از دنیا رفته اند، بسیاری از صاحبان سرمایه و بورژوازی ملی عصر پهلوی دیگر حتی در قید حیات نیستند و فرزندانشان هم در کشور های غربی حل شدند و شاید حتی فارسی هم بلد نباشند چه برسد به بازگشت به ایران فکر کنند، پس چرا چپ ها انقدر اصرار دارند ساواک و سلطنتی دفن شده( که روی خرابه های آن الیگارشی سپاه پاسداران قصری عظیم تر ساخته) را از زیر خاک بیرون کشیده و همچنان مسئله روز معرفی کنند؟ دقیقا چون هویت آنها در دوره کنونی هم در ستیز و جدل تاریخی با همین سلطنت طلبان معنا میدا میکند، بدون وجود یک رقیب آنها چه حرف تازه و جذابی برای نسل جوان ایران دارند؟ میخواهند همچون شما به جوانان برچسب فریب خورده و ساواکی بزنند و با نگاه عاقل اندر سفیه آنها را تحقیر کنند؟ به هرحال همین جوانان ایرانی که به واسطه رشد فناوری و مهاجرت به شکل مستقیم و غیرمستقیم با جهان در ارتباط هستند، در نهایت نیروی تغییر خواهند شد، آشنایی این جوانان با علوم روز جهان، آشنایی با فرهنگ هایی مدرن و کمتر سنتی که مسائل زنان و جامعه LGBT در آن جایگاهی متفاوت دارند، آشنایی با حقوق شهروندی و مسائلی از این دست منجر به توسعه فکری و تغییر واقعی خواهد شد... و وقتی شما به هریک از این جوانان توهین کنید و آنها را فریب خورده و ساواکی بنامید نشان میدهد که به کل از فضایی که اینها در آن سپری میکنند بی اطلاع هستید... به هرحال امیدوارم موفق باشید و فراموش نکنید همه ما ماده ای در حرکت هستیم و حتی اگر یک عنصر جزئی در تجربه زیست ما متفاوت میبود، شاید ما انسان هایی متفاوت میشدیم

  • مسیو قلمکار

    سلطنت باختگان ساواکی پست فطرت همواره از یاد میبرند که خود سلطنت بزرگترین پرورش دهنده ی آخوندها بود، و اکنون نیز که در پی مصادره کردن انقلاب هستند نباید از یاد ببرند که ملت ایران دستشان را قلم خواهد کرد، مانند ۴۴ سال

  • فواد

    ادبیات سخیف تکرار روزانه ی تبلیغات هیستریک ضد چپ ساواک از پنجاه سال پیش است، که توسط شما با نامهای مستعار متفاوت روزانه در جریان است. پروژه های سوسیالیستی در آمریکا چنان تنوع و گستردگی بی نظیری دارند که در جهان بی سابقه است. یکی از قدیمیترین و اساسی ترین آنها اتحادیه ی "کارگران صنعتی جهان"Industrial Workers of the (World (IWW بود، که در ۱۹۰۵ (تقریبا ۱۲۰ سال پیش) حدود دو میلیون عضو داشت. این اتحادیه ی بود عمیقا آنارشیست، ضد ـ مردسالاری، ضد ـ نژاد پرستی و پر از اعضا و رهبرهای غیر سفید و زن. اوج مبارزات سوسیالیستی در آمریکا اتفاقا شدیدا ضد ـ سرمایه بود و هیچ ربطی به سنتهای لیبرال آمریکایی ندارد. تاریخ ۱۲ جلدی "جنبشهای کارگری در آمریکا" نبشته ی فیلیپ فونر را بخوانید و سپس شروع به سخنرانی راجع به مقوله ای کنید که از آن هیچ اطلاعی ندارید. مانند تکرار بیشرمانه ی تبلیغات ساواکی هیستریک ضد چپ در اینجا. خیزش انقلابی "زن زندگی آزادی" اساسا یک فرهنگ چپ، با خاستگاه چپ و علیه مرد سالاری و تمامی دیگر لانه های ارتجاع و تحجر در جامعه است،...

  • فواد

    اتفاقا هم کورتز و هم ساندرز مواضع صریح ضد ـ امپریالیستی و ضد ـ سرمایه داری دارند، ترسیم یک چهره ی لیبرال کبریت بی خطر از سوی شما، باری دیگر نشاندهنده ی بی سوادی و حرافی محض از سوی شماست. آن شمه از تاریخ دهه ی شصت که در اینجا گفتید آنقدر مسخره و پرت است که حتی سگهای خیابانی را هم به خنده می اندازد. هیستری ضد چپ در شما و امثالهم مانند امراض ... بی درمان است....

  • جورج

    اقای فواد بنده با شما دیگر بحثی نمیکمم چون به شدت بددهن و تحقیر کننده هستید مواضع سندرز و کورتز و تاریخ امریکا حتی حزب کمونیست امریکا کاملا مشخصه و هرکس کنجکاو باشد میتواند آن را مشاهده کند، نیازی به فحاشی و الفاظ تحقیر امیز نیست اینکه بنده رو یک مریض بی درمان خطاب میکنید خود نشان دهنده اوج درک و منطق شما در یک بحث ساده میباشد فقط این نکته رو در پایان ذکر میکنم، بنده اتفاقا بیش از شما به ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس احساس نزدیکی میکنم و آن را نظریه ای جامع در توضیح و تدوین مکانیسم و دینامیک حرکت تاریخ میدانم، بیان این نکته که تحولات تکنولوژیکی منجر به تغییر سبک زیست جوانان شده، شاید برای شما ناراحت کننده باشد و با الفاظ تحقیر آمیز من را خطاب کنید، اما من صرفا یک حقیقت رو گفتم، خب این تغییرات رخ داده، کسی هم از پیش این رو برنامه ریزی نکرده بلکه یک روند تکاملی بوده که در نتیجه پیشرفت فناوری رخ داده، پیشرفت رو هم‌نمیتوان از قبل تعیین کرد، همانطور که کارل مارکس هم در بیان تحولات عظیم زمانه خود که زیربنای آن تحول تکنولوژی های تولید ناشی از انقلاب صنعتی دوم بوده، بارها نوشته و سخن گفته، بیان یک گزاره پازتیو به معنی ارزش گذاری نیست، این ذهن شماست که فورا نتیجه گیری کرده و به دیگران برچسب میزند، با این منطقِ شما، مارکس و انگلس هم که سرمایه داری را بخشی از روند تکامل تاریخی اروپای مدرن بیان میکردند هردو خرده بورژوازی نمک نشناس هستند! اصلا این ادبیاتی که شما بکار میبرید و این برچسب ها مطلقا ارزش علمی ندارد، بیشتر برای تحقیر و تمسخر طرف مقابلتان است! اتفاقا بیش از همه از اون نگاه دیالکتیکی و ماتریالیستی مارکسیستی به دور هستید، مارکسیسم بجای ابزاری جهت بررسی دیالکتیکی تاریخ، نوعی فرقه گرایی ایدئولوژیک برای شماست! اتفاقا این شما هستید که همچون متعصبین مذهبی بجای تحلیل علمی و عینی مسائل، همه چیز رو ذهنی کرده و با برچسب زنی بحث را به تخریب شخصی تقلیل میدهید. نکته بعدی اینکه من نگفتم با تحول به عصر دیجیتال و هوش مصنوعی تناقض های درونی سیستم حل شده، معلومه که نشده، گفتم اون شکلی از سوسیالیسم و کمونیسم تاریخی قرن ۱۹ و ۲۰ که متناسب با تحولات انقلاب صنعتی دوم بود، در دوره کنونی کارکرد خود را از دست داده و محو شده، خب مگه دروغ میگم؟ آیا در اروپا یا آسیا همچنان به سیاق گذشته جنبش های کمونیستی و سوسیالیستی برقرار است؟ اینکه این جنبش ها افول کرده به معنی این نیست که تاریخ متوقف شده، مسلما تحولات تکنولوژیکی خود منجر به تحولات روابط قدرت و تغییر پارادایم های فکری هم خواهد شد، که ممکن است در پس این تحولاتِ پاردایمی، جنبش های نوینی متناسب با روح زمان فعلی ظهور کنند، اینکه در پس این تحولات چه اتفاقی خواهد افتاد و چشم انداز آینده چه خواهد بود قابل پیش بینی نیست، اما یک امر مسلم است تاریخ را نمیتوان به عقب بازگرداند، نمیتوان جوانان را مجبور کرد تکنولوژی های مدرن را کنار گذاشته و آنطور که شما میخواید به سبک قرن بیستم رفتار کنند! بیان این تحولات فرهنگی هم صرفا یک گزاره توصیفی است، این شما هستید که فورا اردوگاه کشی میکنید و ارزش گذاری میکنید! من در ابتدا خطاب به نویسنده این یادداشت یک نقد نوشتم و توصیف خودم از رمان اورول رو بیان کردم، شما به من برچسب ساواکی زدید! بعد من گفتم اصلا با حکومت سلطنتی و پهلوی و ... صنمی ندارم و اونها رو متعلق به اعصار سپری شده میدانم که مشابه بسیاری پدیده های دیگر براثر تحولات زمانه از بین رفته اند و قابل بازگشت هم نیستند، شما مجدد به من برچسب نمک نشناس خرده بورژوا زدید! خب شما که کلا دنبال برچسب زنی هستید چرا اصلا بحث میکنید؟ چطور انقدر راحت از پشت یک کامنت درمورد شخصی که حتی یکبار ندیدید قضاوت میکنید؟ چطور تصور میکنید با یک کامنت حقیقت مطلق را درمورد اشخاص میدانید و آنها را مستحق تحقیر و ندامت میدانید؟ من بازهم تاکید میکنم، من و شما برآورد تجربه زیست یکدیگر هستیم، تک تک سلول های بدن ما، تک تک کروموزوم و رشته های دی ان ای ما، تک تک عناصر محیطی که با انها تعامل داشته و مواجه شده یا میشویم، شخصیت لحظه فعلی ما را شکل داده اند، محتویاتی که در ذهن من و شما وجود دارد از آسمان نازل نشده اند، از بدو تولد هم در ذهنمان نبوده، بلکه بر اثر این تجربه زیست شکل گرفته اند، هرکدام از ما ادراک خاص خود از جهان را داریم و نمیتوانیم فراتر از این جسم مادی بر جوهره جهان اثرگذار باشیم، بنابراین ملامت و تحقیر انسان ها بابت دیدگاه و طرز فکرشان امری بی معناست، چرا که این محتویات ذهنی که رفتار انسانی را شکل میدهند صرفا برحسب تصادف ایجاد شده اند، هیچ جوهره فرامادی که فراتر از سلول های خاکستری مغز بتوانند برای انسان تعیین تکلیف کنند وجود ندارد، بنابراین من با این تفسیر هیچگاه انسان را بابت اعمالش هم نمیتوانم سرزنش کنم چه برسد بابت افکارش! حتی ناهنجار ترین ذهنیت ها هم از بدو تولد در ذهن انسان وجود ندارند، بلکه در فرایند رشد و نمو ایجاد میشوند و تکامل میابند... به هرحال شما هم با تمام ویژگی هایی که دارید همچون شخص من محصول یک روند مادی هستید، ما انسان ها چیزی جز بازیچه هورمون های شیمیایی بدنمان نیستیم، اگر سخنان من شما را به خشم و عصیان میکشاند این چیزی نیست که خودتان انتخاب کنید، مکانیزم های هورمونی و شیمایی مغزتان منجر به این امر میشود، همینطور ذهن من هم صرفا به یکسری محرک واکنش نشان میدهد، بنابراین نمیتوان هیچ انسانی را بابت اینکه به چیزی علاقه دارد و یا از چیزی خشمگین میشود ملامت کرد و یا محکوم کرد، شما تصور میکنید احساساتی که درون شماست اصالت دارند اما چیزی جز همین کنش و واکنش های عصبی درون بدنتان نیست! در نهایت شما نه دیالکتیکی به تاریخ نگاه میکنید نه ماتریالیستی، بنظر میاد شما با یک رویکرد ایده الیستی تاریخ را صرفا اضداد و برخورد ایده های ذهنی در نظر میگیرید و مجموعه ای از این ایده ها را در یک اردوگاه خودی ها و سزاوار ستایش و خیز مطلق و مابقی را در اردوگاه بیخودی ها قرار میدهید که مستحق تحقیر و ملامت است! درحالی که ایده های ذهنی خود محصول تحول عینی هستند و به ناگاه از اسمان نازل نمیشوند...در نهایت برای شخص من جذابیت آثار مارکس و انگلس همین تفسیر دینامیکی از انسان و تاریخ به مثابه ماده ای در تکامل و درحال تغییر است، و تحولات فرهنگی و زیستی هم از دریچه همین تحولات مادی نگاه میکنم، موفق باشید

  • فواد

    پنجاه سال پیش رفیق بیژن جزنی و یارانش با دستهای قفل شده در دستبند ها، در تپه های اوین به مسلسل بسته شدند. چه کسی جز یک ساواکی سخیف خجالتی، که در اینجا ناموفقانه سعی در انکار ماهیت خود دارد، میتواند هر دو سوی این ماجرا را یکسان پنداشته و هر دو را "ارتجاعی" قلمداد کند؟

  • فواد

    برو و کتاب ساندرز با عنوان "انقلاب ما" Our Revolution Why you're correct to dislike Capitalism را بخوان (که میدانم محال است که حتی نگاهی بدان بندازی، چون میدانم در عمرت حتی یک کتاب هم نخوانده ای) ببین راجع به کنترل کارخانجات توسط کارگران چی میگه. ساندرز در سنای آمریکا مطرح کرد که بیلیونرها را باید ۱۰۰ % مالیات بست. ساندرز خواهان از بین بردن بیلیونرها ست. ساندرز تنها سناتوری است که علیه تمامی بودجه های جنگی رای داده. کدام یک از اینها هیچ ربطی به لیبرالیسم دارد؟

  • فواد

    برو کتاب "تیمِ چهارنفره: و امید برای یک انقلاب سیاسی" The Squad: And the Hopes for a Political Revolution را بخوان (که مطمئن هستم، به این هم نگاهی نخواهی کرد) و بفهم که رادیکالیسم کورتز چقدر اساسی و پایه ای است. کورتز علیه استعمارگری موضع دارد و درگیری اش در مبارزات ضد استعماری بومیان آمریکا بود که او را رادیکال، سوسیالیست و از پیروان ساندرز کرد. برو ببین کورتز در سفرش به شیلی و ملاقات با رئیس جمهور سوسیالیست شیلی چگونه دخالتهای امپریالیستی را محکوم میکند. کورتز علیه تمامی بودجه های جنگی رای داده و از روز اول نسل کشی در غزه را محکوم کرده. تمامی اینها چه ربطی به لیبرالیسم داره؟ ...