ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

۲ مرداد، سالگرد درگذشت احمد شاملو، شاعر ملی ایران

اسطوره‎ و ‎حماسه در شعر احمد شاملو

دکتر علی شریعت کاشانی - دوم مرداد، سالگرد درگذشت احمد شاملو، شاعر ملی ایران است. به این مناسبت نگاهی داریم به اسطوره‌اندیشی و گذشته‌گرایی در جهان شعری او.

یادآوری : نگاهی به اسطوره‎اندیشی و حماسه‌سرایی در شعر نو

احمد شاملو

در شعر نیما، سروده «ققنوس» یک مورد نمونه‎وار اسطوره‎اندیشی در سرآغاز شعر نو فارسی است. به احتمال به‎پیروی از این شعر بوده است که شاملو عنوان «ققنوس در باران» را بر یکی از دفترهای خود نهاده است. در شعر فارسی چند دهه اخیر، بویژه از دهه‎های سی‏ـ چهل به‎بعد‎، شاهد روی‏آوری برخی از شاعران به اسطوره و حماسه و چهره‏ها و بن‏مایه‏های افسانه‏یی روزگار باستان بوده‎ایم‎. «آرش کمان‎گیر» سیاوش کسرایی، چندین سرودة دفتر از این اوستا و دیگر آثار اخوان ثالث، «آیه‎های زمینی» فروغ فرخ‎زاد‎، «مسافر» سهراب سپهری‎، «انگیزه‎های سكوت» احمد شاملو‎، و نیز چندین شعر حمید مصدق كه از «ضحاک» و «کاوه» و «سودابه» و «سیاوش» و مانند این‏ها یاد می‏کنند، نمونه‎های بس گویایی از اسطوره‎اندیشی را از دهه سی به‏بعد عرضه می‏دارند. این سروده‎ها در آثار کسرایی، اخوان و مصدق اساساﹰ ملهم از اسطوره‎ها و افسانه‎های ایرانی و داستان‎های شاهنامه فردوسی هستند‎، در‎صورتی ‎که در کارهای فروغ و شاملو اغلب زیر تأثیر اسطوره‏های سامی و یا افسانه‎های تورات (عهد عتیق) و انجیل (عهد جدید) شکل می‎گیرند‎، و در شعر سپهری به پاره‎ای از مضامین و سرگذشت‎های قرآنی و یا افسانه‏های سامی برمی‎گردند. به‎هرحال روی‏آوری این شاعران به اسطوره و سودجویی‎شان از کهن‎نمونه‎های باستانی صور خیال گذشته‏گرای آنان را از عمق زمانی و پشتوانه فرهنگی  برخوردار می‎سازد، و به دوردست‎های حافظة دست‏جمعی می‎پیوندد.

دکتر علی شریعت کاشانی

از این میان‎، اخوان ثالث کوشاترین و برجسته‏ترین سراینده‎ای است که‎ از اساطیر و بن‎مایه‎های باستانی ایرانی فراوان سود می‎جوید، و با این کار به شعر خود لحن و بیان حماسی، و به‎خصوص ارزش و اعتبار بومی‎ـ‏ایرانی می‎بخشد‎. پیروی اخوان از سبک خراسانی در برانگیخته شدن توجه او به عناصر اسطوره‏یی ایرانی بی‎اثر نبوده است. اسطوره‏گرایی در شعر اخوان، همچنان که در شعر فروغ، شاملو و مصدق، برای بازگو کردن خودﹺ اسطوره نیست. بلکه عناصر اسطوره‏یی در شعر او دراصل به‏عنوان یک وسیله مد نظر قرار می‏گیرد. وسیله‏یی است که برای آشکار نمودن سه چیز مورد استفاده شاعر واقع می‏شود‏: انفعالات تلخ و شیرین نفسانیﹺ مربوط به زمان حال، اندیشه‏های انسانی‎ـ‏اجتماعی خرده‏گیر، و غم‏خوارگی شاعر به‏علت غروب دوران طلایی روزگار باستان، غروبی که به «مظلومیت و محرومیت تاریخی» ایران و ایرانیان انجامیده است. با این‏حال، آن‏چنان که در زیر خواهیم دید، اخوان ترجیح می‏دهد که این عناصر اسطوره‏یی و حماسی از گنجینه فرهنگ کهن ایران‏زمین برگرفته شود تا از ذخیرۀ فرهنگ سامی‏ـ‏عربی. این امر هم از دل‏بستگی او به فرهنگ و تمدن ایرانی (که ازدیرباز در شعر شاعران پیرو سبک خراسانی بازتاب برجسته داشته است) گزارش می‏دهد‎، و هم نشان‏دهنده وسعت آگاهی او از ارزش و غنای میراث فرهنگی ایران باستان می‏باشد. اشعار پراکنده‎ای هم که او با عنوان «نوخسروانی» پرداخته است گویای رویکرد داشتن وی به ترانه‎ها یا «فهلویات» ایرانﹺ دوره ساسانی است، فهلویاتی که سرچشمه پیدایش رباعی در دوره اسلامی بوده است. اخوان خود، در «مؤخره»یی که به دفتر از این اوستا افزوده است، حساسیت و عشق‏ورزی خویشتن را نسبت به میراث ادبی‎ـ‏اسطوره‎ای ایران‏زمین ابراز می‎دارد و توجیه می‏نماید. او در این «مؤخره»‎، ضمن یادآوری غنای «اساطیر و افسانه‌های سامی و عربی و اسلامی»‎‎، و پیوستگی آن‎ها به «میراث فرهنگی بشری»‎، بازگو نمودن آن‎ها را در شعر و ادب امروز جز تکرار مکررات و کاری بیهوده و ملال‎آور به‎شمار نمی‎آورد. هم در این سخن پایانی او از ضرورت «‎جبران بی‌خبری» از گذشته دم می‏زند‎، و بر بایستگی بهره‏گیری از «میراث افسانگی نیاکان آریایی» پای فشارد.

« ... شعر و ادب قدیم ما و اغلب آثار شعری این هزار ساله‌ ایران و زبان ملی ما فارسی از لحاظ اساطیر و افسانه‌های پس پشت شعر زیر تسلط قصص سامی و عربی و اسلامی است... جز چند تن پاکان و نیکان و آنان که در مسیر دیگری بوده‌اند از قبیل «دقیقی»، «فردوسی» و «اسدی» و «فخرالدین اسعد»، «خیام» و تک و توکی دیگر‎ـ قدمای اقدم البته این آلودگی را کم‏تر داشته‌اندـ بقیه اغلب و اغلب آثارشان از لحاظ افسانه و اساطیر زیر سیطره‌ داستان‏های عربی و سامی است... البته همه‌ اسطوره‌ها و قصص دیرین میراث فرهنگی بشری است و سخت‎گیری و تعصب خامی است... در این خصوص حرفی نیست و تعصبی نیز در کار نه. مطلب این است که در قیاس با شعر گذشته فارسی، که چنان وضع و حالی از لحاظ قصص و اساطیر دارد، من می‎گویم امروز به جبران بی‌خبری گذشته، ما به فریاد آن دنیای عظیم پر از لطف و زیبایی، به فریاد یک مظلومیت و محرومیت تاریخی می‌توانیم برسیم. یک دنیای فراموش شده‌ بزرگ و عجیب و زیبا از میراث افسانگی نیاکان آریایی خود ما. این است مطلب و تعصب نیست، فریادرسی است... ما می‌خواهیم احیا و رستاخیزی درین خصوص صورت گیرد، و از این‎رو پرداختن به آن دوشیزگان پاکیزه‌ هزارساله را در شعر امروز از وجوه تازگی و زیبایی و بکارت کار می‌دانیم.» [۱]

اسطوره و حماسه‎اندیشی اخوان با چاپ و انتشار دفتر از این اوستا (۱۳۴۴) اوج می‎گیرد‎، و این امر او را به‎عنوان پیش‏آهنگ این گرایش ملی‏ـ ‏میهنی در عرصه شعر فارسی امروز درمی‎آورد. به‏موجب این اسطوره و حماسه‎اندیشی، بسیاری از سروده‏های اخوان ویژگی روایی و گزارشی به خود می‎گیرند، و به سنت ایرانیﹺ قصه‎پردازی می‎پیوندند. از آن‎جمله است شعرهای «کتیبه»، «مرد و مرکب» و «قصه‌ی شهر سنگستان». در شعر «آخر شاهنامه» (مهرماه ۱۳۳۶) شاهد صور خیال گذشته‏گرایی هستیم که در آن‏ها حال و هوای ایران باستان دمیده شده است. نیز در این شعر است که شاعر تأسف‏انگیزترین دقایق «مظلومیت و محرومیت تاریخی» ایران‏زمین را تصویر می‏کند. اخوان در «قصه شهر سنگستان» (آبان ۱۳۳۹، در دفتر از این اوستا) از بهرام و ورجاوند و رستاخیز آینده او سخن می‏گوید، و نیز از گیو و گودرز، گرشاسپ دلیر و درفش کاویان، امشاسپندان و میترا، و فره و زرتشت و انیران و اهریمن. سراپای شعر گویای «دریغ و درد» شاعر (یا «راوی دانای کل») از روزگار سروری بر بادرفته و از یادشسته است.[۲]

« مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟...

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی‏تر زآن‏که در بند دماوند‏ست،

پشوتن مرده است آیا؟

و برف جاودان‏بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟ [۳]

به‏همین شیوه، شاعر در شعر «خوان هشتم» (دی‏ماه ۱۳۴۶) که یک‏گونه شاهنامه‏خوانی و بازآفرینی حماسه‏‏های رستم دستان است، به سهراب و سیاوش، پور زال و تهمتن، هفت‏خوان و دیو سفید و... گریز می‏زند، و در بسیاری از دیگر سروده‏ها و پاره‏سروده‏های خود به گوشه‏هایی از فرهنگ اعتقادی ایران باستان نظر می‏دوزد، و به قصه‏پردازی به‏شیوه ایرانی برمی‏خیزد‏. اخوان با عرضه‏داشتن چنین اشعاری، درواقع بی‎تفاوتی و بی‎اعتنایی شاعری چون شاملو را نسبت به اسطوره‎های پربار و چهره‎های حماسه‏آفرین ایران باستان تا حدی جبران ‎می‏کند.

صفحه بعد:

اسطوره‎اندیشی و حماسه‌سرایی در شعر شاملو

اسطوره‎اندیشی یکی از دو جنبه گذشته‎گرایی در کل شعر شاملو است (جنبه دیگر این گذشته‎گرایی را در سطح زبانی می‎بینیم‎، و آن کاربست شماری از واژگان و ترکیبات فارسی کهن توسط شاعر است)‎. نظر دوختن شاملو به اسطوره به شکل‎گیری تصویرهای باستان‎گرای در شعر او می‎انجامد. این تصویرها، به‎نوبۀ خود، به‎موجب ارتباطی که میان آن‎ها و نیات و اندیشه‎های اجتماعی شاعر و یا وضعیت نفسانی و روان‎شناختی او برقرار می‎شود، به‎صورت تصویرهای تمثیلی و اغلب تعبیر و تفسیرپذیر درمی‎آیند. وانگهی، اسطوره در شعر شاملو در هردو شکل کهن و امروزین رخ می‎نماید. اسطوره‎ها و افسانه‎های کهنی که مورد عنایت او قرار می‎گیرند، جز در چند مورد انگشت‏شمار، درکل سامی و مسیحی هستند، نظیر اسطوره آفرینش، اسطوره «آدم ابوالبشر»، افسانۀ هابیل و قابیل، و بویژه اسطوره مریم و مسیح و صلیب. از این میان، «مسیح» درمقام برجسته‎ترین شخصیت کهن‏الگویی جلوه‏گر می‎شود، و با رفت و واگشت‎های مکرر خود در فضای ذهن و خیال شاعر در مقام یک بن‎مایۀ انسانی‏ـ تصویریﹺ برجسته درمی‎آید. با نگاهی دستﹺ‎کم بر سه شعرﹺ «لوح»(بهمن ۱۳۴۳)، «مرگ ناصری» (بهمن ۱۳۴۴) و «مردمصلوب» (شهریور ۱۳۶۵)، می‎توان به جایگاه مرکزی «مسیح» در شعر اسطوره‎گرای شاملو پی برد. اشکال امروزین اسطوره در شعر شاملو شامل برخی از چهره‎های مبارز و سازش‎ناپذیر سیاسی است که قربانی سرکوبی و شکنجه و مرگ تحمیلی شده‎اند، نظیر تقی ارانی، وارتان سالاخانیان، مرتضی کیوان‎، و شماری از دیگرقربانیان استبداد و خفقان. در این مورد، شاعر خود به اسطوره و حماسه‎سازی دست می‎برد. به‎روی‎هم می‎توان گفت که عناصر اسطوره‎ای‎ و حماسی و افسانه‎ای در شعر شاملو‎، هم (چونان در شعر اخوان و فروغ و مصدق) به‎منظور برجسته‎تر ساختن و بازگوکردن مسایل و مشکلات انسانی و اجتماعی امروز مورد توجه قرار می‎گیرد، و هم برای آشکار نمودن حالات و انفعالات نفسانی و مشغله‎های درون‎ذهنی و فلسفی‎وار.

الف. شاملو : از اسطوره و افسانه تا واقعیت

سرود بی‌قراری،علی شریعت کاشانی

می‎دانیم که «انسان»، انسان اجتماعیﹺ جهان امروز، هسته مرکزی شعر متعهد شاملو را تشکیل می‎دهد. در ارتباط با این انسانﹺ حی و حاضر است که مساﺋلی نظیر نابرابری و ستم‎کشی‎، قدرت‎نمایی و بندگی و بردگی، و درگیری میان «نیک» و «بد» و «روشنایی» و «ظلمت، مطرح می‎شوند. به‎روی‎هم، انسان در شعر شاملو (چه انسانﹺ نوعی، و چه انسانﹺ تاریخی و اجتماعی) خود به‎گونۀ یک اسطوره درمی‎آید. کهن‎نمونه‎ای است که در پرتو سرگذشت او می‎توان شناسنامۀ انسان امروزین را، همچنان که شناسنامه شخص خودﹺ شاعر را، ورق زد و خواند. برپایۀ این واقع‎اندیشی و موقعیت‎سنجی، شاعر میان گذشته و حال پُل می‎زند، چهره‎ها و رخدادهای دیرین را به عرصۀ جهان امروز می‎کشاند، و در دل موقعیت‎های زنده و ملموس ورانداز می‏کند. او با درهم‎نشین ساختن گذشتة دور و زمان حال، و حضور دادن شخصیت‎ها و رخدادهای دیرین در موقعیت‏های کنونی، درواقع مفهوم متعارف «زمان» را (در معنای زمان طولی و تاریخی) به‎هم می‎ریزد، و خواننده‎اش را با تصور دیگرگونه‎ای از زمان روبه‏رو می‎سازد که همانا تصور زمان دورانی یا دایره‎ای است. زمانی است دوار که در دل آن شاهد تکرار رخدادها و رفت و برگشت چهره‎های حادثه‎ساز هستیم. به‎این لحاظ، در ذهنیت توأمان گذشته‏گرا و زمان حال‏اندیشﹺ شاملو اسطوره و حماسه جز کهن‎الگوی ازلی آن چیزی نیست که در زمان حال جریان دارد، و این‎که پس‎از این هم ادامه می‏یابد:

« از راه‎های پرغبار، مسافران خسته فرا می‎رسند ...

ای مردان خسته

به خانه‎های ما فرود آیید ...

ای باکرگان اورشلیم! راه بیت‎اللحم کجاست؟

و زمینی که به سردی می‎گراید، دیگر سخنی ندارد.

آن‎جا که جنگاوران کهن گریستند

گریه پاسخی به خاموشی ابدی بود.

عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.» [۴]

خود شاعر در شعر «لوح» دربارۀ رستاخیز چهره‎ها و رویدادهای کهن در بستر زمان حال ‎به‎شهادت برمی‎خیزد‎:

«ـ شد آن زمانه که بر مسیح مصلوب خویش به مویه می‎نشستید،

که اکنون

هر زن مریمی است

و هر مریم را

عیسایی بر صلیب است‎،

بی‎تاجﹺ خار و صلیب و جُلجُتا

بی‎پیلات و قاضیان و دیوانﹺ عدالت‎. ـ

عیسایانی همه هم‎سرشت

عیسایانی یک‎دست ...

و نان و شوربایی به‎تساوی

(که برابری میراث گران‎بهای تبار انسان است، آری‎!)

و اگر تاج خاری نیست

خُودی هست که بر سر نهید

و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید

تفنگی هست ...

و هر شام

چه بسا که «شام آخر» است

و هر نگاه

ای بسا که نگاه یهودایی ... » [۵]

ادغام کردن گذشتۀ دور در زمان حال، و بازاندیشی و بازتفسیرگری رویدادهای روزگار کهن در ارتباط با واقعیات کنونی، زیر تأثیر آن تعهد انسانی‎ـ ‎اجتماعیٍﹺ کاستی‎ناپذیری صورت می‎گیرد که جان‎مایه شعر برون‎گرای، واقع‎اندیش و انسانیت‎مدار شاعر را در اختیار خود دارد.

برداشت اجتماعی شاملو را از اسطوره و افسانه در شعر «تكرار» (۱۳۴۱، آیدا در آینه) نیز می‎بینیم‎. در این‎جا او، از همان سپیده‎دمِ زمان به‎پس، گستره تاریكی و گمراهی و شهادت انسان را می‎بیند، و خستگی مكرر پیامبران را، و ضیافت ازلی خداوندان زر و زور را، همچنان كه استقرار و استمرار بردگی و بندگی انسان‎ها را.

« جنگل آینه‎ها به‎هم درشکست

و رسولانی خسته براین پهنه نومید فرود آمدند

که کتاب رسالت‎شان

جز سیاهۀ آن نام‎ها نبود

که شهادت را

در سرگذشت خویش

مکرر کرده بودند.

با دستان سوخته

غبار از چهرۀ خورشید سترده بودند

تا رخسارۀ جلادانﹺ خود را در آینه‎های خاطره بازشناسند.

تا دریابند که جلادان ایشان‎، همه آن پای در زنجیرانند

که قیامﹺ درخون تپیدۀ اینان

چنان چون سرودی در چشم‎انداز آزادی آنان رسته بود ...

و بدین‎گونه بود

که سرود و زیبایی

زمینی را که دیگر از آنﹺ انسان نیست

بدرود کرد.

گوری ماند و نوحه‎ای

و انسان

جاودانه پا در بند

به زندان بندگی اندر

                           بماند.» [۶]

اندیشه و نظر مسلط در این شعر این است که بی‎عدالتی و بندگی و بردگی هرگز از روی زمین رخت برنبسته است، و این‎که در مسیر پرافت و خیز زمان و پیچ و خم رخدادها تشخیص و تمیز دادن «جلادان» از «پای در زنجیران» کاری چندان ساده نیست. در این شعر، تصور پایداری و تداوم ستم‎گری و ستم‎کشی و بندگی تداعی‎کنندۀ فرمان‎رواییﹺ یک جبر و سرنوشت فراگیر نیز هست. جبری است کاستی‏ناپذیر، و سرنوشتی است ویران‏گر، که از دیرزمان تا به‎امروز بر زندگانی و هست و بود انسان فرمان رانده است.

عنایت ورزیدن شاملو به کهن‎نمونه‎های اسطوره‎ای تا حدی است که او جای‏جای، حتی در برخی از سروده‎هایش که با چشم‎اندازهای اسطوره‎ای پیوستگی مستقیم و الزامی ندارند، به سرگذشت مسیح و حماسه او گریز می‎زند. نمونه‎ای از این مورد در بندی از شعر «لوح» که در بالا آمد به‏چشم می‏خورد. بند دیگری از همین شعر، که در زیر خواهد آمد، متضمن تلمیح و اشارۀ مشابهی است. حال آن‎که «لوح» شعری است سراپا اجتماعی و مبارزه‎اندیش، و این‏که خرده‎گیری شاعر را از «خلق» خاموش و بی‎جنبش در زمان حال بیان می‎دارد، و به تأسف و دل‏سردی او دربرابر «این جماعت» بی‏حس و بی‏مسؤولیت می‏پردازد‎:

« اما به جست و جوی باغ

پای مفرسای

که با درخت

برصلیب

دیدار خواهی کرد ...

به جست و جوی باغ‎

پای مفرسای

که مجال دعایی و نفرینی نیست

نه بخششی و‎

نه کینه‎ای

و دریغا که راه صلیب

دیگر‎

نه راه عروج به‎آسمان‎

که راهی به جانب دوزخ است و‎

سرگردانی جاودانه روح (‎  (۷

اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی

صفحه بعد:

ب. اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی

شاملو در موارد بسیار چگونگی موقعیت نفسانی، تجربه‎ها و تأثرات عاطفی، و مشغله‎های هستی‎شناختی خود را با بهره‎گرفتن از سرگذشت چهره‎ها و عناصر اسطوره‎ای و افسانه‎ای دیرین (مانند «هابیل» و «قابیل»، «مریم» و «مسیح» و «صلیب» و «کاج»، «ایوب» و «خضر»، و غیره) آشکار می‎سازد. او در این موارد به چیزی از نوع برون‎ریزی تصورات محرمانه، اندیشه‎های من‎محور، فرافکنی انفعالات نفسانی، و همانندسازی خویشتن با کهن‎الگوهای حادثه‎ساز روی می‎آورد. در آن بخش از شعر «وصل» که «آواز جان» شاعر طنین‎انداز است چنین می‎خوانیم‎:

«اینک! چشمی بی‎دریغ که فانوس اشک‎اش

شوربختی مردی را که تنها بودم و تاریک

لبخند می‎زند.

آنک منم که سرگردانی‎هایم را همه

تا بدین قله جل‎جتا پیموده‎ام

آنک منم

میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده.

آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده.

با قامتی به بلندی فریاد. » [۸]

عناصر اسطوره‎ای در خدمت فرافکنی تأثرات و خاطرات دوره کودکی نیز قرار می‎گیرند. در شعر «در جدال با خاموشی»، آن‎گاه که شاعر به شمه‎ای از شناسنامه خود در پنج‎سالگی و شش‎سالگی می‎پردازد، افسانۀ «هابیل» و «قابیل» بهانه‎ای می‎شود برای برشمردن مشاهدات و خاطرات تلخ دوره خردسالی، و توصیف همانندسازی خویشتن با ستم‏دیدگان روزگار کهن.

«نخستین‎بار که دربرابر چشمانم هابیل مغموم از خویش تازیانه خورد

شش‎ساله بودم...

و تشریفات

سخت درخور بود ...

تا هابیل از شنیدن زاری خویش زردرویی نبرد ...

بامدادم من،

خسته ازبا خویش جنگیدن ...

خستۀ خجلت ازخودبردن هابیل ...

من بامداد نخستین و آخرین‎ام

هابیل‎ام من

بر سکوی تحقیر...» [۹]

گفتنی است که در این شعر، چونان در شعر «انگیزه‎های سكوت» (اسفند ۱۳۳۹)، هابیل به اشتباه به‎جای قابیل گرفته شده است. زیرا در افسانه‎های «عهد عتیق»، این قابیل است که قربانی زیاده‎خواهی و ستم‎گری برادر خود هابیل می‎باشد، و نه برعکس. صرف‎نظر از این لغزش و وارونه‎بینی، آن‎چه که در شعرهایی از این‎دست دارای اهمیت است همانا یاری جستن شاعر از چهره‎ها و بن‎مایه‎های افسانه‎ای روزگار باستان برای رازگشایی و برشمردن پریشانی و عصیان‏گری خویشتن است.

به‎همین ترتیب، شاعر در شعر «برخاستن»، ضمن شکوه‎گری از ناپویایی خویشتن در گذشته و نازاییﹺ زمان حال، اشاره‎ای باریک به «صبر» ایوب و خضرﹺ خجسته‎پی دارد.

«تو ایوبی

که ازین پیش‎تر اگر

به‎پای

برخاسته بودی

خضروارت

به‎هرقدم

سبزینۀ چمنی

 به‎خاک

 می‎گسترد.» [۱۰]

پ. شاملو و اسطورۀ آفرینش

اشعاری از شاملو به‎نوعی با داستان آفرینش جهان و انسان پیوستگی می‎یابد. در این اشعار، باستان‎گرایی و اسطوره‎اندیشی شاعر از من‎محوری و خویشتن‏اندیشی فاصله می‎گیرد، و دربرابر به جنبه ابهام‎آمیز، کلی‏گرا و فلسفی‎وار آن‏ها افزوده می‎شود. «انگیزه‎های سكوت» از نخستین شعر‎های منثور شاملو است كه، زیر تأثیر افسانه آفرینش تورات‎، به موقعیت تضادآمیز انسانﹺ نخستینِ‎، سرآغاز نبرد میان روشنایی و تاریكی‎، و پای‏گیری سیه‎روزگاری و تبه‏كاری‎، می‎پردازد. در این‎جا، شیو نگاه و برداشت شاعر و نحوه تصویرپردازی او همان است كه‎، با تفاوت‎هایی چند‎، در دیگر شعرهای باستان‎گرای او به چشم می‎خورد. در «انگیزه‎های سکوت»، داستان «هبوط آدم» و سرگذشت سرنگونی او به پست‎جایﹺ فساد و ظلمت به‎مثابه آینه‎ای است که وضعیت پریشان انسان امروزین و زیستگاه آشفته او را بازمی‎نمایاند. براین اساس‎، شاعر نگاه و اندیشه خود را از بهشت آسمانی‎، همچنان که از دوردست‎های افسانه‎زا و اسطوره‎خیز‎، به گستره محسوس و ملموس زمینی معطوف می‎دارد‎، و خواننده‎اش را با عبور دادن از برزخ رمز و اشارات عرفانی و مذهبی به زمان حال و راز و رمز موقعیت امروز «آدمیان» می‎رساند.

« پس آدم ـ ابوالبشر ـ به پیرامن خویش نظاره كرد. و برزمین عریان نظاره كرد. و به آفتاب كه روی درمی‎پوشید نظاره كرد. و دراین هنگام بادهای سرد برخاك برهنه می‎جنبید. و سایه‎ها همه‎جا برخاك می‎جنبید. و هرچیز دیدنی به هیأت سایه‎ای درآمده در سایه عظیم می‎خلید. و روح تاریكی برقالب خاك منتشر بود. و هرچیز بسودنی دستمایه وهمی‎دیگرگونه بود. و آدم ـ ‎ابوالبشر‎ـ به جفت خویش درنگریست. و او در چشم‎های جفت خویش نظر كرد كه درآن ترس و سایه بود. و در خاموشی دراو نظر كرد. و تاریكی در جان او نشست. و این نخستین‎بار بود، برزمین و در همه آسمان‎، كه گفتنی ناگفته ماند.

پس چون قابیل به قفای خویش نظر كرد ‎هابیل را بدید‎‎... و او را با بداندیشی همراه یافت‎... و برادر خونش را به خون خویش آزمند یافت. و قابیل در برادر خون خویش نظر كرد. و در چشم او شگفتی و ناباوری بود. و در خاموشی به جانب هابیل نظر كرد‎... و این خود بارِ نخستین نبود، برزمین و در همه زمین‎، كه گفتنی سخنی برلبی ناگفته می‎ماند. ازآن پس‎، بسیارها گفتنی هست كه ناگفته می‎ماند. چون ما ـ تو و من‎ـ به هنگام دیدار نخستین‎. كه نگاه ما به‎هم درایستاد، و گفتنی‎ها به خاموشی درنشست. و از آن‏پس چه بسیار گفتنی هست كه نگفته می‎ماند برلب آدمیان‎... و از آن‎پس، گفتنی‎ها، تا ناگفته بماند، انگیزه‎های بسیار یافت.»[۱۱]

در شعر منثور «پس آن‎گاه زمین به‎سخن درآمد» (پرداخت تابستان‎های۱۳۴۳ و ۱۳۶۳) شاملو به گفت‏و‏شنودی می‎اندیشد كه در دوردست‎های زمان میان انسان و زمین درمی‎گیرد.[۱۲] لحن کلی شعر، همانند لحن «انگیزه‎های سکوت»، متأثر از ترجمه متون مذهبی کهن (تورات و انجیل) است. نمای آشكار شعر یک منظرگاه فراواقع‎گرای («سوررئالیستی») و حتی آسمانی و ملکوتی را در نظر می‎نشاند‎؛ ولی محتوای پنهان و باطنی شعر و حال و هوای درون‎متنی آن به عرصه واقعیت زنده و ملموس برمی‎گردد، و بویژه انسانﹺ ازلی و ابدی و چگونگی شناسنامه آشفته او را به‎زیر پوشش خود درمی‎آورد.

« پس آن‎گاه زمین به سخن درآمد

و آدمی، خسته و تنها و اندیش‏ناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش.

و زمین به سخن درآمده با او چنین گفت :

ـ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان تو‎... به‎هرگونه صدا من با تو به‎سخن درآمدم‎... تو می‎دانستی که منت به پرستندگی عاشقم‎... می‎دانستی که منت عاشقانه دوست می‎دارم‎... و تو را من پیغام کردم از پسﹺ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‎رسد. پیغامت کردم که از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آن‎چه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.

انسان، اندیش‏ناک و خسته و شرم‏سار، از ژرفای درد ناله‎ای کرد... انسان زیر لب گفت : ـ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‎یی می‎خواست.

ـ نه، که مرا گورستانی می‎خواهد‎! (چنین گفت زمین). و تو بی‎احساس عمیق سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‎گویی که جز بهانه تسلیم بی‎همتان نیست‎؟‎…

‎زمین گفت : «اكنون به دو راه تفریق رسیده‎ایم.

تو را جز زرد‎رویی كشیدن از بی‎حاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهاده‎ای مردانه باش‎! ‎...

جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست :

به غیاب دردناك تو سلطانِﹺ شكسته كهكشان‎ها خواهم اندیشید كه

به افسون پلیدی ازپای درآمدی ؛

و رد انگشتانت را

برتن نومید خویش

            در خاطره‎ای گریان

            جست و جو

            خواهم كرد.» [۱۳]

می‎بینیم که شاعر چیزی از نوع اسطوره در این شعر پیاده می‎کند، تا مگر با استفاده از غنای تصویری و بٌعد زمانی و کهن‏الگویی آن شمه‎ای از گمراهی و تباهی و نابکاری را بازگو نماید. او از «تباهی» و پیشینه دراز آن سخن می‎گوید، و نیز از پشیمانی و شرم‏ساری انسان بزه‎كار، و از توانﹺ اندكﹺ دریافت و آگاهی او. و باز از انسان سربه هوایی دم می‎زند كه با «زمین» بیگانه می‎شود‎، آن را تنها می‎گذارد، و عشق و هم‎زیستی و بی‎رنگیﹺ آن را برنمی‎تابد‎. او درواقع از انسان پریشانی می‎گوید كه از انسانیت و عشق و معرفت و راستی فراوان فاصله گرفته است‎،‎ و از زیستگاهی می‎نالد كه به كویر حزن و حرمان و مهلکۀ غم‎خوارگی بَدل گشته است‎. در این‏جا، تعبیری که شاعر از موقعیت انسان در دل هستی به‎دست می‎دهد، تعبیری است آشکارا معنویت‎گریز و دنیوی، و این تعبیر متأثر از آن جهان‎بینی و انسانیت‎اندیشی اساساﹰ زمینی او است که از دایرۀ عینیت و موقعیت محسوس و ملموس انسان امروزین فراتر نمی‎رود (بنگرید به فرگرد پنجم بخش نخست).

همچنین‎ سومین «سرودِ» شاملو (از «‎سه سرود برای آفتاب‎»‎، دی‏ماه ۱۳۴۴) دارای ویژگی كم‎و‎بیش اسطوره‎اندیشانه است، و در آن صرف افعال به‎شیوه کهن به باستان‎گرایی آن دامن می‏زند. در این شعر روایت خیال‏انگیزی از تکوین حیات و دنباله تنش‏زا و پر افت و خیز آن عرضه می‏شود، و در این‏‏جا نیز، چونان در اشعار بازگو شده در بالا، برشمردن رویدادهای گذشتۀ دور بهانه‏یی است برای توصیف رخدادهای تازه‏تر و ملموس‏تر و سیر تکاملی آن‏ها

.

            « پس آهواره‎ای چالاك

            بر خاك

            جنبید

            تا زمین خسته به‎سنگینی نفسی بكرد

            سخت

            سرد‎.

            چشمه‎های روشن

            بر كوهساران جاری شد‎،

            و سیاهی عطشانِ شب آرام یافت.

            و آن چیزها همه

            كه ازآن پیش

            مرگ را

            در گودنای خواب

            تجربه‎ای می‎كردند

            تند و دمدمی

            حیات را به احتیاط

            محكی زدند.

            پس به‎ناگاهان همه باهم برآغازیدند

            و آفتاب

            برآمد

            و مردگان

            به بوی حیـات

            از بی‎نیازی‎های خویشتن آواره شدند.

            شهر

هراسان

            از خواب آشفته خویش

            برآمد

            و تكاپوی سیری‎ناپذیر «انباشتن» را

            از سرگرفت‎.

            انباشتن و

            هرچه بیش انباشتن

            آری

            كه دستِ تهی را

            تنها

            برسر می‎توان كوفت ‎ [۱۴]

شعر «سِفْرِ شهود» (دی‏ماه ۱۳۷۳) از کارهای اسطوره‎گرای شاملو در دهه پایانی زندگانی اوست.[۱۵] این شعر به پدیده آفرینش زمین و زمان و چگونگی جایگاه انسان در دل جهانﹺ هستی می‎پردازد. شعر با پرسش‎های فلسفی‎وار و هستی‎شناسانه‎ای همراه است كه موضوع‎شان جریانات و انفعالات نفسانی انسان در پهنه زمان است، زمانی که از سپیده‎دم بود و نمود تا زمان حال را درخود می‎گیرد. «سِفرِ شهود» در عین‎حال که از یک الهام‎گیری از اسطوره آفرینش و بازخوانی و بازتفسیرگری آن گزارش می‎دهد‎، نمایش‏گاه یک خیال‎پردازیﹺ بس باریک و پرتوان هم هست که شاملوی شاعر را به مرتبه‎ای از اشراق باطنی و كشف و شهود ذهنی می‎رساند‎. عنوان منظومه («سِفر شهودی») نیز پیام‎آور این‏چنین سلوکی است‎. در این شعر، نخست از «زمین»ی سخن می‎رود كه بعدها به‎هیأت «سیاره‎ای آتی» درمی‎آید‎. زمینی است كه پیش‎زمینه تكوینیﹺ جنبش و گردش آن را‎ در «فراپیشِ زمان» یا عهد ازل می‎باید جست.

         « زمین را انعطافی نبود

            سیاره‎ای آتی بود

            لكه سنگی بود

            آونگ

            كه هنوز مدار نمی‎شناخت زمین‎،

            و سرگذشت سرخش

            تنها

            التهابی‎درك ناشده بود

            فراپیشِﹺ زمان‎.»

گویی كه این «لكه سنگ» تنها به‏هنگامی می‎تواند، یا می‎باید، تکیه‏گاه وجودی و توان خودنمایی پیدا ‎کند و به قلمرو شناخت و آگاهی درآید كه موجود اندیشمند و دریافت كننده‎ای چون انسان پای به‎عرصۀ هستی نهاده باشد. چرا که درپیﹺ هست شدنِﹺ آدمی است كه موجودیتﹺ «بهشت» و «مار»، «سیب»‎ و «گندم»، و «شرمِﹺ» خوردن و افتضاح رانده شدن معنی پیدا می‎کند‎، و نیز «شناخت» و «عشق» و «میلاد» و «مرگ» و مانند این‎ها توجیه‎پذیر می‎گردد‎. شاعر در توصیف این روند تكوینی و ماجرای هستی‎شناسانه‎، تصاویر اغلب عینی و محسوسی را به‎كار می‎گیرد كه از موقعیت و مفهومی‎آشكارا جنسی و جسمانی برخوردارند. از آن جمله‏اند : «مار» و «شكافتن»‎، «درز گندم» و «شرم» و «عشوه»‎، «عشق» و «تخمه» و «میلاد»، و «بستر» و «دوشیزه» و «مادر نابسوده».

            «سنگپاره‎ای بی‎تمیز كه در خُشكای خمیره‎اش هنوز

            «خود» را خبر از «خویشن» نبود‎،

            كه هنوز نه بهشتی بود

            نه ماری و سیبی‎،

            نه انجیر بُنی كه برگش

            درزِ گندم را

            شرم آموزد

            ازآن پس كه بشكافد

            ازآن پس كه سنگپاره واشكافد

            و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :

            سیاره‎ای به‎عشوه گریزان

            برمدار خشك و خیسش

            ناآگاه از میلاد و

            بی‎خبر از مرگ ‎... »

با اندیشیدن به روزهای نخستینِﹺ هست‎شدن و جلوه‎نمودن‎، پرسش‎های اساسی و همیشگی مطرح می‎شود، و در روند این پرسش‎گری‏ها از چگونگی شناخت «عشق» و تحقق «آگاهی» و «هوشیاری»‎ سخن می‎رود، و نیز از آغوش گرم مادرانۀ هستی‎بخش‎ و چگونه مردن و به خاك برگشتن و از خاك بازبرآمدن.

         «عشق را چگونه بازشناختی ؟

            كجا پنهان بود حضور چنین آگاهت

            برآن تود بی‎ادراك

            درآن رُستاقِﹺ كو تا هنوز ؟

            خفتۀ بیدار كدام بستر بودی

            كدام بسترِ ناگشوده ؟

            نوزاد بالغ كدام مادر بودی

            كدام دوشیزهْ مادرِ نابسوده ؟

            سنگ

            از تو

            خاكِ بستانی شدن چگونه آموخت ؟

            خاك

            از تو

            شیار پذیرا شدن چگونه آموخت ؟

            بذر

            از شیار

            امانِ محبت جستن

            جهان را

            مضیفِ مهربان گرسنگی خواستن

            زنبور و پرنده را

            بشارت شهد و سرود آوردن

            ریشه را در ظلمات

            به ضیافت آب و آفتاب بردن

            چشم

            بر جلو هستی گشودن و

            چشم از حیات بربستن و

            باز

            گرسنه گداوار

            دیده به زندگی گشودن

            مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن ‎...

            این همه را

            ازكجا آموختی ؟»

در پیﹺ این پرس و جوها‎، خودﹺ شاعر (یا راوی) در مقام یک انسان کهن‎الگویی درمی‏آید، به خویشتن بازمی‎گردد، و با توسن خیال و بازیادآوری تا ناكجاآبادِ عهد ازل می‎شتابد‎، تا »فراپیش» زمان و مكان‎، تا فراپیش هست و بود و نمود‏:

         « آن پاره سنگِ بی‎نشان بودم من درآن التهابِ نخستین

            آن پاره سكونِ بی‎نشان بودم من درآن ملالِ بی‎خویشتنی

            آن بود بی‎مكان بودم من

            آن باشنده بی‎زمان‎. ـ »

راوی، با پشتﹺ سر گذاشتن این سلوك قهقرایی‎، ازنو به‎خود می‎آید، به‎وضعیت خویشتن در زمان حال می‎اندیشد، انگیزه شناخت و کنجکاوی او باز به‏هوش می‎آید، حال آن‎که او خویشتن را همچنان در برابر «اندوهﹺ ندانستن»، «عشقﹺ ناشناخته»، و پرسش‎های بی‎پاسخ و سرگردان‎کننده بازمی‎یابد‎:

         هنوز این آن پرسش سوزان است‎،

            و چراغ كهكشان را

            به پُفی چه دردناك خاموش می‎كند اندوهِ این ندانستن :

            برگ بی‎ظرافت آن باغِ هرگز تا هنوز

            عشق را

            ناشناخته

            برابرْنهادِ آزرم

            چگونه كرد ؟

             ( هنوز

            این

            آن پرسش سوزان است).‎»

بدین‎سان، «سفر شهود» از کشف طلایۀ تکوین جهانﹺ محسوس (زمین) می‎آغازد، و به پرسش‎های «سوزان» و بی‎پاسخی، که تا لبۀ هیچ و پوچ‎انگاری سوق می‎دهند، می‎انجامد. شاعر (یا راوی)، در برزخ مبهم و مشکوکی که در فاصلۀ میان این کشف و پرسش‎گری گشوده می‎شود، به‎تماشای ظهور ( یا تولد) ابهام‎آمیز و مسأله‎زای انسان، چگونگی زندگانی مسأله‎انگیز او، و سرنوشت و فرجام بی‎معنا و عبث‎اش (مرگ) می‎نشیند. این درحالی است که در این ماجرا انسان ازلی و ابدی کسی جز خودﹺ راوی نیست. آری، هم‎اوست که از رهگذر کنجکاوی و تکاپو و پرس و جوگری، خویشتن را در سپیده‎دم تکوین و زمان و مکان پس‎از آن روانه می‎سازد، و در اندیشۀ چرایی و چگونگی جایگاه وجودی انسان در دل جهان فرو می‎رود.

سرانجام‎، آخرین شعر اسطوره‎اندیشانه شاملو، شعری است روایی و بی‎عنوان از دفتر حدیث بی‏قرای ماهان‎، که پرداخت۲۴ فروردین ۱۳۷۸ می‎باشد. این شعر توصیفی است شاعرانه از برآمدن و جلوه‎گری «خورشید نخستین» و «خورشید هفتمین»‎، و از «انتظارِ بی‎تابﹺ» چهره‎نمودنﹺ «خورشید هشتمین». طلوع خورشید اخیر می‎باید به برآمدنِ مكرر و ملال‎آور «خورشید نخستین» در «آسمانِ پیرزاد» پایان دهد، و عرصه را برای رویدادهای دیگرگونه و هست و بود تازه‎تر روشن سازد. «خورشید نخستین»‎، كه از سپیده‎دمی آکنده از «غلظه پنیرك و مامازی» سربرآورده است‎، سرانجام در آسمانی جلوه‎گر می‎شود كه، چونان در همان سرآغاز ازل‎، در «غلظه بویناك پنیرك و مامازی» فروخزیده است.

         نخستین

            از غلظه پنیرك و مامازی سربرآورد.

             (نخستین خورشید ‎...

            بی‎خبر ‎...)

            و دومین

            از جیفه زارِ مداهنت سربركرد‎.

             (دیگر روز ...

            از جیفه زارِ مداهنت ...

            خورشیدِ روز دگر ... )

            سومین

            اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بی‎خبر.

            و چارمین

            حیرتِ بی‎حاصلی را بود

            از حیرتِ بی‎حاصلی

            بهره سوته‎تر.

            پنجمین

            آهِ سیاهی را مانستی

            یكی آهِ سیاه را‎.

            آن‎گاه

            خورشیدِ ششم

            ملال مكرر شد :

            آونگِ یكی ماهِ ناتمام

            به بدلچینی كاس آسمانی شكسته درآویخته‎.

            و آن‏گاه

            خورشیدِ هفتمین در اشكی بی‎قرار غوطه خورد :

            اشكی بی‎قرار‎،

            بدری سیا قلم

            جویده جویده     ریخته واریخته‎.

*

            و بی‎هوده

            مـا

            هنوز

            انتظاری بی‎تاب می‎بردیم :

            مـا

            هنوز

            هشتمین خورشید را چشم همی‎داشتیم

            ( شاید را   و مگر را

            بر دروازه طلوع ) ـ

            كه خورشیدِ نخستین

            هم به تكرار سربرآورد

            تا عرصه كند

            آسمانِ پیرزاد را

به بازی بازی

            در غلظه بوناكِ پنیرك و مامازی‎. [۱۶]

پرداخت این‎چنین تصویری از آفرینشِﹺ «خورشید»‎های پیاپی‎ را می‎توان زادۀ بازخوانی و بازتفسیرگری اسطوره آفرینش (بدان‎گونه که در «عهد عتیق» کتاب مقدس آمده است) دانست. چرا که در آن اسطوره سخن از پدیدارهایی چون «هفتمین فرشته» و «مهر هفتم» و مانند این‎ها می‎رود. حال بگذریم از این‎که حضور اسطوره‎هایی ازین دست در فرهنگ یهودیت و مسیحیت زیر تأثیر معنویت ایران باستان‎، ازجمله در پرتو کیهان‎شناسی و فرشته‎شناسی مزدایسنایی و زرتشتی‎، استقرار یافته است. در هرحال، روایت شاعرانه‎ای را كه شاملو از «بویناکی» تکوین در مخیله خود می‎پروراند سازگار و متناسب با برداشت و تعبیر خاص او از موقعیت ملال‎آمیز انسان امروزین و جایگاه وجودی ناپسند و نازیبای او در جهان هست و بود است. از این رهگذر، شاعر بهانه‎ای نیز به‎دست می‎آورد تا ملال و پریشانی و پوچ‎اندیشی خویشتن را در قالب صور خیال باستان‎گرای منعکس نماید. در «سفر شهود»، وجود واژه‎ـ‎تصویرها و ترکیباتی چون «اندوه انتظار»‎، «حیرت بی‎حاصلی»‎، «آه سیاه»‎، «ملال مكرر»‎، «اشك بی‎قرار» و بدر «جویده‎جویده، ریخته‎‎واریخته»، گویای برون‎افکنی این دسته از انفعالات نفسانی می‏تواند باشد.

صفحه بعد:

ت. اشکال تازۀ اسطوره و حماسه در شعر شاملو

در اشکال سیاسی‎ـ ‏اجتماعی و مبارزه‏ستای شعر شاملو، برخی از چهره‎های سیاسی هم‎روزگار او که قربانی استبداد شده و شجاعانه جان باخته‎اند، به‎چهره‏های اسطوره‏یی و حماسی بدل شده‏اند. به‎این معنی که شاعر این جان‏باختگان را به مقام یک شخصیت آرمانی و کهن‎الگویی ارتقا می‎دهد، و مبارزه و پایداری آنان را، از آن‏جا که خلل‎ناپذیر بوده است، به‎گونۀ یک رویداد حماسی و شکوه‎مند درنظر می‎آورد. تقی ارانی، وارتان سالاخانیان، مرتضی کیوان و تنی‏چند دیگر ازجمله این قربانیان هستند. این تعالی‎بخشی و سترگ‎سازی را در سوگ‎سروده‎هایی که شاملو درباره اینان پرداخته است به‎آسانی می‎شود دید. به‎راستی، شاعر با بزرگ‎شمردن و اسطوره‎گردانیدن ازخودگذشتگان سیاسی، و حماسه‎وار نمودن سرگذشت و سرنوشت‎شان، برآن است تا به‎نحوی آنان را در مقام ابرمردی برنشاند، و به مرتبۀ جاودانگی برساند؛ درست همان‎گونه که در روزگار کهن ذهنیت سترگ‏گردان انسان‎ها به کسانی چون عیسای مسیح ویژگی ابرمردی و استعداد جاودانگی بخشیده است.

براین اساس، تقی‎آرانی در شعر «قصيده براي انسانﹺ ماه بهمن»(۱۳۲۹)، که به‎بهانه سال‎روز قتل او در بهمن‎ماه ۱۳۱۸ سروده شده است، به‎گونه یک انسان کهن‎نمونه و با ابعاد تاریخی و جهانی جلوه‎گر می‎گردد. فریاد خشم این انسان به «کوه»، نگاه استوار و هراس‎آور او به «دریا»، و خاموشی شرافت‎مندانه‎اش به «زندگی» می‎ماند. انسانی است که ترس از مرگ مبتذل را درهم می‎کوبد، و سراپای زندگانی‎اش را به یک «شعر» حماسی بدل می‎سازد، شعری که سرود خونین‎ﹺ انسانیت مبارز و جاودانه است. سرودی است بزرگ که دیرزمانی از نهاد «مسیح» و «حواریونﹺ جهان‏گیر» او نیز برخاسته بوده است، و سپس در سینۀ تاریخ و چشم‎انداز زمان طنین‎انداز گشته است.

«‎تو نمی‎دانی غریو یک عظمت

وقتی که در شکنجۀ یک شکست نمی‎نالد

چه کوهی‎ست!

تو نمی‎دانی نگاه بی‎مژۀ محکوم یک اطمینان

وقتی که در  چشم حاکم یک هراس خیره می‎شود

چه دریایی‎ست!

تو نمی‎دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را  شکست داده است

چه زندگی‎ست! ...

و شعر زندگی هر انسان

که در قافیۀ سرخ یک خون بپذیرد پایان

مسیح چارمیخ ابدیت یک تاریخ است.

و انسان‎هایی که پا در زنجیر

به آهنگ طبل خون‎شان می‎سرایند تاریخ‎شان را

حواریون جهانگیر یک دین‎اند...

و قطره‎قطرۀ هر خون این انسانی که دربرابر من ایستاده است

سیلی‎ست

که پلی را از پس شتابندگان تاریخ

خراب می‎کند

و سوراخ هر گلوله بر هر پیکد

دروازه‎ای‎ست که سه نفر، صدهزار نفر،

که سیصدهزار نفر

از آن می‎گذرند

رو به برج زمرد فردا.» [۱۷]

وارتان سالاخانیان، که پس‎از کودتای مرداد ۱۳۳۲به‎زندان درمی‎افتد و جان می‎بازد، با خصوصیاتی مشابه در شعر حماسی شاملو رخ می‎نماید. چرا که او نیز از سکوی شکنجه‎گاه و مرگ تحمیلی به‎سوی آفاق بلند پرمی‎گشاید، و در پرتو این حماسه‎گری به معبد انسان‎های نمونه‎وار، این «تمامی وارتان‎ها» به‎گفتۀ شاعر، می‎پیوندد. در غزل‎وارۀ «مرگ نازلی»، که به‏راستی یک غزل رزمی‏ـ حماسی است، شاعر (یا راوی) شخصیت محبوب خود را جای‎جای مخاطب قرار می‎دهد، و با او درباره برتری‎داشتن زندگی بر مرگ سخن می‎گوید. این در حالی است که نازلی هیچ سخنی بر زبان نمی‎آورد. سکوت مداوم‎اش از در پیش‎گرفتن راه بی‎بازگشتی حکایت دارد که او در مسیر آن با عزم و اراده‎ای آهنین، و با شهامت و سرافرازی، به‎پیش می‎تازد.

ـ «نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه میفکن!

بودن به‎از نبود شدن، خاصه در بهار...»

نازلی سخن نگفت؛

سرافراز

دندان خشم  بر جگر خسته بست و رفت ‎...

ـ «نازلی! سخن بگو!

مرغ سکوت، جوجۀ مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته‎ست!»

نازلی سخن نگفت

چو خورشید

از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت ...

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

یک‎دم درین ظلام درخشید و جست و رفت ...

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گل داد و

 مژده داد : «زمستان شکست!»

و

رفت‎
[۱۸]

در این شعر سکوت نازلی درعین حال که ترجمان بی‎اعتنایی او نسبت‎به یک زندگانی مبتذل و زنده‏بودن نحس و فرومایه است، نشانه‎ای از خاموشی آن «سرافراز» در واپسین دم‎های حیات نیز هست‎: لب‎فروبستگی او در زیر شکنجه‎های جان‎فرسا، و درخشش زودگذر ولی جاودانۀ این «ستاره» در «ظلام» زمانه. بنابراین، چنین سکوتی جز تأیید‏نمودن وارستگی و صحه‏گذاردن بر یک خاموشی سرافرازانه نمی‎تواند باشد. و این‎چنین است که، به‎گفته شاعر، «وارتان/ غریو زندگی‎اش را/ در قالب سکوت.» [۱۹] سر می‎دهد و به‏گوش می‏رساند. بایستۀ یادآوری است که «مرگ نازلی» با شعری از هوشنگ ابتهاج، با عنوان «کیوان ستاره بود»، همانندی شگفت‎آور در سطوح ‎زبانی و تصویری دارد؛ ولی با این تفاوت که شعر شاملو درباره وارتان آمده است، و شعر ابتهاج در وصف مرتضی کیوان. ابتهاج می‎سراید‎: «...‎او چون شراره رفت.../ کیوان ستاره شد/ تا برفراز این شب غم‏ناک/ امید روشنی را با ما نگاه دارد.../ کیوان ستاره شد/ با نور زندگانی می‎کرد/ با نور درگذشت....»[۲۰]  حماسی گشتن سرگذشتﹺ وارتان در «مرگ نازلی» از شناختی که شاملو از چگونگی پایداری شرافت‏مندانه و سرنوشت ستایش‏برانگیز او داشته است فراوان مایه برگرفته است. نیز هم‎جوشی و هم‎سویی او با وارتان در زمینۀ تعهد سیاسی‎ـ اجتماعی در سترگ‎شمردن شخصیت او بسیار مؤثر بوده است.

«وارتان یک‎بار شکنجه‎ای جهنمی را  تحمل کرد، و به چند سال زندان محکوم شد.  منتهی بار دیگر  یکی از افراد حزب توده در پرونده خود، او را شریک جرم خود قلمداد کرد، و دوباره برای بازجویی از زندان قصر احضارش کردند. من او را پیش‎از بازجویی دوم در زندان موقت دیدم که در صورت‎اش داغ‎های شیاروار پوست‎کنده شده به‎وضوح نمایان بود. در شکنجه‎های طولانی بازجویی مجدد بود که وارتان در پاسخ سؤال‎های بازجو لجوجانه لب از لب وانکرد، و حتی زیر شکنجه‎هایی چون کشیدن ناخن‎ها و ساعات متمادی تحمل دست‎بند قپانی و شکستن استخوان‎های دست و پای خویش حتی ناله‎ای نکرد. شعر، نخست «مرگ نازلی» نام گرفت تا از سد «سانسور» بگذرد، اما این عنوان شعر را به‎تمامیﹺ وارتان‎ها تعمیم داد، و از صورت حماسۀ یک مبارز بخصوص درآورد.»[۲۱]

چند سوگ‎سرودۀ شاملو دربارۀ مرتضی کیوان آمده است، مانند‎: «نگاه كن» در هوای تازه (به‎یاد مرتضی كیوان، همسر سوگوارش «پوری»، و دیگر قربانیانِ سال‎های سركوبی و شكنجه و سر به‎نیستی)، «از عموهایت» در هوای تازه (در سوگ مرتضی كیوان و نظامیان سیاسی اعدام شده در ۱۳۲۲)، و «آن روز در این وادی» در دفتر در آستانه (فروردین 1372). کیوان در همۀ این سوگ‎سروده‎ها، چونان وارتان، به‎عنوان یک شخصیت استثنایی، و فرجام او به‎گونه یک حماسۀ بزرگ، جلوه می‎کند. از این‏رو است که شاعر گاه او را به‎عنوان یک الگوی رفتاری، منشی و شخصیتیﹺ درخور تقلید و تبعیت درمی‎آورد. در شعر «نگاه کن»، او «خوبی» خود را درپرتو «خوبی» کیوان می‎سنجد و ارج می‎نهد، شکوفایی خود را وام‏دار «بهار» او می‎داند، و زندگانی پر جنب و جوش خویشتن را زادۀ «لبخند» حیات‎بخش و مژده‎انگیز او به‎شمار می‎آورد‎:

«... سال اشک پوری

سال خون مرتضا ...

زندگی دام نیست

عشق دام نیست

حتی مرگ دام نیست

چرا که یاران گم‎شده آزادند

آزاد و پاک

من عشقم را در سال بد یافتم

که می‎گوید «مأیوس نباش»؟

من امیدم را در یأس یافتم ...

و سال بد دررسید :

سال اشک پوری، سال خون مرتضا ...

و من ستاره‎ام را یافتم، من خوبی را یافتم

به خوبی رسیدم

و شکوفه کردم ...

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدی و من برخاستم.‎
[۲۲]

دوستی متقابل و هم‎دلی و هم‎نفسی کیوان و شاملو، درحماسی‎گشتن چهرۀ مبارز او سهمی بزرگ داشته است.  شاملو در یادداشتی که بر شعر «از عموهایت» نگاشته است از کیوان چنین یاد می‎کند‎:

«… مرتضی نزدیک‎ترین دوست من بود، انسانی والا با خلقیاتی کم‎نظیر و هوش‎مندی شگفت‎انگیز. قتل نابه‎هنگامش هرگز برای من کهنه نشد، و حتی اکنون که این سطور را می‎نویسم (دوم مرداد ۶۶) پس‎از ۳۵سال هنوز غمش چنان در دلم تازه است که انگار خبرش را دمی پیش شنیده‎ام.» [۲۳]

درآمیختگی این داوری و ارج‎گذاری با سرگذشت دوستی و خاطرۀ دردناک «قتل نابه‎هنگام» می‎رساند که شکل‎گیری و خودنمایی اسطوره و حماسه کیوان در شعر شاملو، همزمان که متأثر از خلل‎ناپذیریﹺ تعهد فکری و سیاسی و اجتماعی اوست، از بنیادی عاطفی و انفعالی نیز برخوردار است. این چیزی است که در سوگ‎سروده «نگاه کن» نیز که در بالا آمد خود‎ را نشان می‏دهد. این عنصر عاطفی در مرثیۀ «از عموهایت» نیز مشهود است، در شعری که شاعر خطاب به پسر هشت‎ساله خود،  ولی به‎مناسبت «اعدام مبارزان سازمان نظامی عموماً و مرتضا کیوان خصوصاً»، پرداخته است‎:

« نه  به‎خاطر آفتاب نه به‎خاطر حماسه

به‎خاطر سایه بام کوچک‎اش

به‎خاطر ترانه‎ای

کوچک‎تر از دست‎های تو ...

به‎یاد آر

عموهایت را می‎گویم

از مرتضا سخن می‎گویم.» [۲۴]

سرانجام، مرتضی کیوان در شعر «آن روز در این وادی» (در آستانه) ازنو چهره می‎نماید. در این‎جا شاعر مرگ او را به‎اعتبار «شناور» ماندن «چشم‎انداز جهان» (و نه نابودی جهان) می‎سنجد و ارج می‎نهد؛ و بدین‎گونه به تصور و تجسم «آینده»یی بهین و شکوفا می‎رسد که در پیﹺ خاموشی کیوان جان می‎گیرد.

« چراغش به پفی مرد و

ظلمت به جانش درنشست

اما

چشم‎انداز جهان

همچنان شناور ماند

در روز جهان ...

یکی واگرد و به دیروز نگاهی کن :

آن‎سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.» [۲۵]

همان‎گونه که پیش‎تر گفتیم، سترگ‎ساختن و به‎هیأت اسطوره و حماسه درآوردنﹺ چهره‎های مبارز توسط شاعر محدود به‎چند مورد خاص نمی‎شود. چرا که، بنابر جهان‎بینی انسانیت‎مدار او، هرانسانی که به هر‎زمان و مکان در چرخه بی‎عدالتی و ستم‎کشی گرفتار آید، و به‎جای همۀ ستم‏کشان و یا هم‎دوش آنان شجاعانه جان ببازد، به اسطوره بدل می‎گردد، و مرگ او به‎گونۀ یک حماسه درمی‎آید. براساس چنین ادراک و نگرشی است که شاعر از برخی شخصیت‎های سیاسی و مبارز درون‏مرزی، مانند تقی ارانی، و نیز از ایثارگران کره‎ای و غیره، یک تصویر حماسی سترگ و بدون مرز برمی‎آورد که تصویری است کهن‎الگویی، جهانی، و تصویر یک «انسانیت مطلق» است.

صفحه بعد:

ث. شاملو و اسطوره‎ها و حماسه‎های ایرانی

شاملو، با این‎که همواره توجه خاصی نسبت‎به برخی چهره‎های اسطوره‎ای و بن‎مایه‎های افسانه‎ای روزگار باستان مبذول داشته است، از اسطوره‎ها و افسانه‎های ایرانی آن‎چنان که می‎بایست سود نجسته است. همان‎گونه که پیش‎تر دیدیم، اسطوره‎ها و افسانه‎هایی که مورد توجه او بوده است درکل سامی و مسیحی است، نظیر اسطوره آفرینش، اسطوره «آدم ابوالبشر»، افسانۀ هابیل و قابیل، و بویژه اسطوره مسیح و هرآن‎چه که با آن نسبت دارد (مانند «مریم» و «کاج» و «صلیب» و «جل‎جلتا» و غیره). تردیدی نیست که شاملو به‎عنوان یک شاعر متعهد و زمان حال‎اندیش، و نیز درمقام یک خیال‎پرداز خویشتن‎گرا و هستی‏اندیش، این اسطوره‎ها و افسانه‎ها را مورد بازاندیشی و بازتفسیرگری قرار می‎دهد، و در خدمت مطرح کردن مسائل و واقعیات زمانه، و یا آشکار نمودن درگیری‎های درون‎ذهنی و وضعیت روانی‎ـ‎وجودی خویشتن، درمی‎آورد. ولی به‎هرحال مرکز ثقل یا دست‎کم پشتوانۀ زمانی و تصویری ذهن و کلام باستان‎گرای او آمیخته‏یی از اسطوره‎ها و افسانه‎های سامی‎ـ‎مسیحی است. البته در مراحل پیش‏رفته شعر شاملو، به‎خصوص از زمان پرداخت دو دفتر هوای تازه و  ابراهیم در آتش به‎بعد، اشاره‎هایی جسته‎ـ‎گریخته به پاره‎ای از عناصر اسطوره‎ای و حماسی ایرانی به‎چشم می‎خورد. اما این اشاره‎ها نه به‎منظور پراهمیت جلوه‏دادن و یا مرجع قرار‎دادن این عناصر، که دراصل به‎عنوان تلمیح‎زدن و بازگوکردن چیز دیگری (نظیر مسائل ‎اجتماعی، اندیشه‏های خصوصی، و مشغله‎های درون‎ذهنی) صورت می‎گیرد. وانگهی، مجموعه این اشاره‎ها در سنجش با رویکرد نسبتاً مداوم و مکرر او به افسانه‎های سامی‎ـ مسیحی بسیار ناچیز و اندک است، تا آن‎جا که نمی‎توان بررسی مفصل و مستقلی را به‎آن‎ها اختصاص داد. در زیر به چند مورد از گریززدن‎های او به عناصر اسطوره‎ای و افسانه‎ای ایرانی می‎پردازیم.

در بخش یکم «غزل آخرین انزوا» در هوای تازه، شاعر خود را به «اسکندر مغموم» همانند می‎کند. اسکندر مورد نظر او آن پسر فیلیپ مقدونی نیست که در افسانه‎های یونانی و باختری به‎مقام ابرمردی و حتی خدایی می‎رسد؛ بلکه آن اسکندری است که، به‎گفتۀ نظامی (در اسکندرنامه/ اقبال‎نامه)، به‎تقلید از کیخسروﹺ ایرانی‎تبار پای به‎گسترۀ «ظلمات» می‎نهد تا مگر به «آب حیات» و گوهر جاودانگی دست یابد، ولی برخلاف آن شهریار هرگز به‎آرزوی خود نمی‎رسد.

« و من ـ اسکندر مغموم ظلمات آب رنج جاویدان ـ چگونه درین دالان تاریک، فریاد ستارگان را سروده‎ام‎؟» [۲۶]

شاملو در «سرود ابراهیم در آتش»، در راستای تصویر کردن یک نیت و اندیشه خاص به «اسفندیار رویینه‎تن» و از دست رفتن چشم او تلمیح می‎برد‎:

«و شیر آهنکوه مردی ازین‎گونه عاشق ...

رویینه‎تنی

که راز مرگش

اندوه عشق و

غم تنهایی بود.

آه، اسفندیار مغموم!

تو را آن به که چشم

فروپوشیده باشی! » [۲۷]

در شعر «واپسین تیر ترکش، آن‎چنان که می‎گویند» از همان دفتر ابراهیم در آتش، جاری‎شدنﹺ «کلام آخرین» شاعر بر زبان او به روانه‎شدنﹺ «خون سیاوش» همانند شده است‎:

«من کلام آخری

بر زبان جاری کردم

همچون خون بی‎منطق قربانی

بر مذبح

یا همچون خون سیاوش» [۲۸]

شاملو تصویر تمثیلی «خون سیاوش» را، همچنان که مفهوم «خون بی‎منطق قربانی» را (که در عبارت «مظلمه خون سیاووش» حافظ نهفته است)، از شعر خواجه شیراز برگرفته است؛ ولی این اقتباس به‎این معنا نیست که او از داستان سیاوش بدان‎گونه که در آثاری چون شاهنامه آمده است بی‎خبر بوده است.

سرانجام، در شعر «ضیافت»، از دفتر دشنه در دیس، شاهد تلمیح‎بردن شاعر به داستان بهرام گور (که شیران را می‎کشد و تاج را به‎چنگ می‎آورد) می‎باشیم. در این‎جا منظور شاعر نه ستایش از حماسۀ بهرام گور، بلکه بزرگ‎داشت شرافت انسانی، بایستگی پایداری و مبارزه دربرابر ستم، و برترشمردن مرگ بر تسلیم‎شدن نحس است.

«این تاج نیست کز میان دو شیر برداری،

بوسه بر کاکل خورشید است

که جانت را می‎طلبد

و خاکستر استخوانت

شیربهای آن است.» [۲۹]

در جغرافیای شعر شاملو، بجز این چند مورد جزئی و چند مورد اندک دیگر، از رویداشت او به اسطوره‎ها و افسانه‎های ایران باستان خبری نیست.

ج. علل دوری‎گزینی شاملو از اسطوره‎ها و حماسه‎های ایرانی

مثال‎هایی که در بالا آمد نشان‎دهندۀ گریززدن‎های جزئی و مقطعی شاملو به پاره‎ای از عناصر اسطوره‎ای و افسانه‎ای ایران باستان است. ولی، همان‎گونه که پیش‎تر گفته آمد، رویکرد مداوم و منظم او به اشکال کهن اسطوره و حماسه اساساً شامل اسطوره‎ها و افسانه‎های سامی‎ـ مسیحی و داستان پیامبران و شخصیت های بنی‎اسرائیل می‎شود. به‎دیدۀ ما، سه چیز می‎تواند توضیح‎دهندۀ بی‎اعتنایی او نسبت‎به گنجینۀ اسطوره‎ای، حماسی و افسانه‎ای ایران باستان باشد. یکی عنصر روان‎شناختی یا عاطفی است؛ دوم گرایش شاملو به‎اتخاذ یک موضع خرده‎گیرانۀ و گاه حتی دشمنانۀ درقبال فرهنگ اسطوره‎ای و حماسی ایرانی است، فرهنگی که دیرزمانی پیوسته به دنیای مزدایسنایی و اوستایی بوده، و این‎که بعدها در شاهنامۀ فردوسی به رستاخیز و خودنمایی درآمده است؛ و سه‎دیگر عدم شناخت و آگاهی کافی او از اسطوره‎ها و حماسه‎ها و افسانه‎های ایرانی و جایگاه پراهمیت آن‎ها در عرصه فرهنگ بشری می‎باشد. به‎گونه فشرده به هریک از این موارد می‎پردازیم.

۱. عنصر روان‎شناختی به تجربۀ مشتاقانه و عاشقانه‎ای برمی‎گردد که شاملو را در دو دورۀ زندگانی عاطفی موضوع خود قرار می‏دهد. در دوره نخست، شاعر به‎هنگامی که در ۱۳۲۲در بازداشت‎گاه روس‎ها در رشت به‎سر می‎برد به دختری مسیحی‎مذهب به‎نام «گالیا» سخت دل می‎سپارد. دختری است زیبارو که در ارتش اشغال‎گر روسیه کار می‎کند. شاعر جوان زیر تأثیر این شیدایی شعرواره‎ها و قطعه‎های ادبیﹺ عاشقانه و بس سوزناکی چون «شعر کوچک»، «درد انتظار»، «شب‎ها»، «گیتار شکسته»، «یار من» و غیره می‎پردازد که در آهنگ‎های فراموش شده به‎چاپ رسیده است. در قطعۀ ادبی «شعر کوچک»، شاملوی مشتاق در مقام یک راوی درمی‎آید، و سرگذشت عاشقانه خود را بازگو می‎کند‎:

«هنگامی که به‎سال ۱۳۲۲ به‎گناه میهن‎پرستی در زندان محبوس‎اش ساختند، در آن‎جا در میان سربازان ارتش سرخ به‎دختری از اهالی مسکو، که «گالیا» نام داشت، دل باخت... بدان‎گونه که گاه می‎گفتند از سوز عشق به بستر بیماری افتاده، و گاه شهرت می‎دادند که از حرکاتش آثار جنون پدیدار گشته است... دختر! می‎دانی که عشق تو، عشق بزرگ و نابود کنندۀ تو، جسم کوچک مرا در خود غرق کرده است؟...»[۳۰]

هم در بین این «آهنگ‎ها»ی سوزناک است که شاملوی شوریده و ناشکیبا قطعه ادبی «صلیب مسیح» را به دلبرش «کلارا» پیشکش می‎دارد. این قطعه نخستین کار شاملو است که تصویرهای «صلیب» و «عیسای مصلوب» و «جل‎جتا» را یک‎جا در خود گرفته است.

«روی سینۀ یارم صلیب طلا لرزش دلفریب داشت. عیسای مصلوب، میان برجستگی‎های سینه او، به زمین و آسمان تکبر می‎فروخت، و مرا از حقد و حسد دیوانه می‎کرد. دو پستان یارم که مثل دو قلۀ کوه «جل‎جتا» او را در میان گرفته بود، درد جراحات‎اش را تسکین می‎داد‎: چهرۀ عیسا افسرده بود، اما دلش می‎خندید. سایه خوش و آرام‎بخشی روح‎اش را ناز می‎کرد، و لرزش شیرین و ملایمی قلب‎اش را از لذت می‎انباشت...»[۳۱]

می‎بینیم که شاعر، زیر تأثیر دل‎باختگی به یک زیباروی مسیحی‎مذهب، به‎اسطورۀ عیسی و سرگذشت او التفات می‎ورزد، و رازگشایی مشتاقانۀ او متناسب با نماد هویت فرهنگی و اعتقادی این معشوق (صلیب) صورت می‎گیرد. روشن است که این‏چنین وضعیت شورمندی فرصت و مجالی برای گریززدن به کهن‎نمونه‎های حماسی ایرانی و چهره‎های عاشقانۀ حادثه‎سازی چون بیژن و منیژه و فرهاد و شیرین بر جای نمی‎نهد. به‎هرحال، تجربۀ عاشقانه و مشتاقانۀ او را در این دوره می‎شود به‎عنوان یک عنصر کهن‎الگویی عاطفی‏سرشت در نظر آورد. کهن‏الگویی است که با چیزی از رمز و نمادها و اشارات مربوط به فرهنگ مسیحی درمی‎آمیزد، و در روی‎آوری شاعر به اسطوره‎ «عیسای مصلوب» و مریم مؤثر می‎افتد.

دورۀ دوم حیات عاطفی و عاشقانۀ شاملو با ورود «آیدا»ی مسیحی‎مذهب به زندگانی او می‎آغازد و تشخص و تمایز می‎یابد. در این دوره، «آیدا» و شورانگیزی وجود او در دل‏سپردنﹺ شاعر به‎اسطوره مریم و مسیح و حماسۀ او سهمی کارا و سرنوشت‎ساز برعهده می‎گیرد. به‎این ترتیب که دل‎باختگی شاعر به «آیدا» و احساس یگانگی عاطفی و وجودی‎اش با این معشوق مسیحی باعث می‎شود که اسطوره عیسی و هرآن‎چه که با آن نسبت دارد در ذهن و سخن او به‎رستاخیز و خودنمایی درآید. این رستاخیز و خودنمایی در رازگشایی‎های سخت مشتاقانه‎ای که موضوع اصلی و مرکزی آن شخص شورانگیز «آیدا»، این «نیمه»ی دوم هستی شاعر، است آشکارا دیده می‏شود. درنتیجه، نگاه جست‎و‎جوگر شاملو به‎گذشته‎های دور در ارتباط تنگاتنگ با هویت اعتقادی‎ـ‎مذهبی شخص «آیدا» جان می‏گیرد و به‏پا می‏خیزد. دیگرچهره‎های حادثه‎ساز روزگار باستان نیز که مورد عنایت او واقع می‎شوند (مانند «آدم ابوالبشر»، «هابیل» و «قابیل») زیر تأثیر این ارتباط و پیوستگی قرار می‏گیرند، و درنتیجه برپایۀ باورهای فرهنگی و افسانه‎ایﹺ سامی‎ـ مسیحی به خطۀ ادراک او درمی‏آیند. در زیر به چند شعر شاملو نطر می‎افکنیم که در آن‎ها شاهد خودنمایی تصاویر »آیدا» و «مسیح» و «مریم» و پیوستگی آشکار یا ضمنی آن‏ها با یکدیگر می‎باشیم.

در «شبانه»یی از هوای تازه، شاعر در جست‏و‏جوی معشوق به‏سر می‏برد. او در غیاب دلدار، خود را «مرده»یی می‎پندارد که خواستار مسیحانفسی است، حال آن‎که این مسیحانفس کسی جز خود همان معشوق نیست که هرآینه در سیمای «مسیحا»ی حیات‎بخش تجسم یافته است.

«‎با همه چشم تو را می‎جویم

با همه شوق تو را می‎خواهم ...

ای مسیحا!

اینک

مرده‎ای در دل تابوت تکان می‎خورد آرام آرام!» [۳۲]

و این معشوق مسیحانفس و مسیحاکیش همان است که در دفترآيدا درخت و خنجر و خاطره، به یاری شاعر شوریده‏سر می‏شتابد، و او را در تجربه یک اتحاد عاطفی‏ـ‏وجودی مداوم شریک و سهیم می‎سازد:

« بر چهرۀ زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جان‎کاه حکایتی می‎کند

آیدا

لبخند آمرزشی‎ست.

نخست

ديرزماني در او نگريستم

چندان كه چون نظر از وي بازگرفتم

در پيرامون من

همه‎چيزي

به‎هيات او در آمده بود.

آن‎گاه دانستم كه مرا ديگر

از او

گريز نيست.» [۳۳]

در شعر «غزلی در نتوانستن» در آیدا‎: درخت و خنجر و خاطره، معشوق در چهرۀ «مسیح مادر» ظاهر می‎شود. «مسیح»ی است که سرشار از عاطفه، و سرچشمه آرامش و آسان‎زیستن و غزل‎سرایی است.

« نغمه در نغمه درافکنده

ای مسیح مادر، ای خورشید!

از مهربانی بی‎دریغ جانت

با چنگ تمامی‎ناپذیر تو سرودها می‎توانم کرد

غم نان اگر بگذارد ...

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن،

از انسانی که تویی

قصه‎ها می‎توانم کرد

غم نان اگر بگذارد...» [۳۴]

و بدین‏سان است که شاعر، سرانجام، در «سرود پنجم» آیدا در آینه به این نتيجه مي‌رسد که‎: «من و تو دو پاره يك واقعيت‎ايم.» برپایه این شیدایی و احساس یگانگی است که شاعر «خاطره»ی خود را، که به‎راستی جزء جداناپذیری از شناسنامۀ زندگانی و نیم‏رخ روانی اوست، سرشار از «کیف مادر شدن» می‎انگارد. درواقع، این خود شاعر است که، زیر تأثیر احساس و تجربۀ یگانگی، خویشتن را سراپا به مادر‎ـ‎آیداـ‎مریم همانند می‎کند!

خاطره‎ام که آبستن عشقی سرشار است

کیف مادر شدن را

در خمیازه‎های انتظاری طولانی

مکرر می‎کند.» [۳۵]

بنابراین، تجربه عاشقانه دیرین شاعر در ارتباط با «گالیا»ی مسیحی، شیفتگی‎زدگی او نسبت به «کلارا» و «صلیب» او، و سرانجام آشنایی و هم‎نفسی او با «آیدا»ی مسیحی‎مذهب در دوره دوم زندگانی‏اش، از عوامل روان‎شناختیﹺ پرتوان و سرنوشت‎سازی هستند که در گراییدن او به اسطوره مسیح و مریم و افسانه‎های سامی سخت مؤثر واقع می‏شوند.

۲. مورد دیگری که توضیح‎دهنده دوری‎گزینی شاملو از اسطوره‎ها و حماسه‎های ایرانی است اتخاذ یک موضع سرسخت و ستیزه‎جویانه دربرابر نظام سلطنت می‎باشد. این موضع‎گیری برپایۀ نظریه «تضاد طبقاتی» و برتری‎جویی «طبقاتی» صورت می‎گیرد. نظریه‎ای است که نظام شهریاری را از دیرزمان تا به امروز برخاسته از استبداد و خودکامگی و مردم‎فریبی، و سرچشمه نابرابری و ستم‎کشی و تهی‎دستی می‎انگارد. روشن است که چنین نظامی در ایرانﹺ دوره پهلوی خود را وارث فرهنگ و مدنیت و آیین شهریاری ایران باستان به‎شمار می‎آورده است. بنابراین، شاملویﹺ سلطنت‎ستیز هرآن‎چه را که به‎نحوی به روزگار باستان پیوستگی دارد، و یا بخشی از فرهنگ باستانی را نمایندگی می‎کند (مانند اسطوره‎ها و حماسه‎ها، باورهای دینی، و افسانه‎های انسان و جهان‎شناسانه و غیره) مورد بی‎اعتنایی و بی‎التفاتی و حتا ستیزه‎گری قرار می‏دهد.

۳. عامل سوم، بی‎خبری شاملو از اهمیت و غنای معنوی اسطوره‎ها و حماسه‎های کهن ایرانی است. تردیدی نیست که این بی‎خبری عدم درنگ و تأمل در این اسطوره‎ها و حماسه‎ها را، و سودنجستن از بن‏مایه‏های آن‎ها را در پرداخت صور خیال باستان‎گرا، در پی داشته است. مجذوب شدن شاعر به افسانه‎های سامی‎ـ مسیحی، آن هم زیر تأثیر جاذبۀ معشوق‏های مسیحی‏مذهب‏اش، و نیز دشمنی عنان‎گسسته وی با باستان‎ستایی نظام سلطنت، راه را برای تن‎سپردن وی به این بی‎خبری و عدم سودجویی هموار و آماده کرده بوده است. باری، به‏علت بی‏اعتنایی افراطی شاملو نسبت به فرهنگ ایران باستان، گنجینه‏یی بس غنی، و سرشار از اسطوره، حماسه، افسانه، و کهن‏الگو از میدان دید و دریافت او پوشیده مانده است‏؛ و این همان گنجینه‏یی است که از دیرزمان سرچشمۀ پرداخت آثار بزرگ و بس ارجمند ادبی، فرهنگی و عقیدتی بوده است، آثاری جاویدان و گران‏بها که جهان‏بینی ایرانی‏ـ اسطوره‏یی را در درازنای زمان نمایندگی کرده‏اند. از آن‏جمله‏اند : دفترها و فرگردهای برجای ماندۀ «اوستا»، کتاب سترگ «بندهش» (در سرگذشت آفرینش انسان و جهان)، «خدای‏نامه» (دربرگیرندۀ حماسه‏های دودمان پیشدادی و کیانی و شماری از اسطوره‏های روزگار آنان). دینکرد (در زمینۀ آداب و رسوم و سنت‏هایی که نمایندۀ گوشه‏هایی از جهان‏بینی باستانی است)، مینوی خرد (در یزدان‏شناسی و برخی مسائل دینی) و سرانجام شاهنامه‏های منظوم و منثور و بویژه شاهنامه فردوسی.

***

 بنا برآن‎چه كه در بالا گذشت‎، می‎توان گفت كه در سروده‎های اسطوره و حماسه‎گرای شاملو سه امر برجسته به نمایش درمی‎آیند، و در مواردی نیز درهم می‎آمیزند : زمینه انسانی ‏ـ اجتماعی همراه با چشم‎انداز یك آینده مرموز و نامطمئن؛ زمینه مربوط به حال و هوای نفسانی شخص سراینده‎‎؛ دیدگاه‎ها و اندیشه‏های مبهم و پرسش‏برانگیز فلسفی‏وار. این سه مورد همان است كه در تکوین گوشه‏هایی از جهان‎بینی كلی شاعر نیز شرکت می‎جویند، و یا به‏مناسبت در خلوت صور خیال هستی‏گرا و یا جبر و تقدیرگرای شعر او منزل می‎گزینند.

شاملو با روی‎آوردن به پاره‎ای از عناصر کهن‎الگویی و رویدادهای حماسی‎وار دیرین‎، به برشمردن چگونگی موقعیت انسانی‎ـ اجتماعی امروزه برمی‎خیزد‎، و درنتیجه کلام تعهدآمیز و خرده‎گیر خود را به تصاویر و رمز و اشاره‎های ریشه‎دار مسلح می‎کند. اسطوره‎اندیشی گاه مشغله‎های سیاسی شاعر را نیز دربرمی‎گیرد، و او را برآن می‎دارد تا به کنش و منش و سرگذشت برخی مبارزان سیاسی ویژگی ‎اسطوره‏یی‎ و حماسی ببخشد. او همچنین با درنظر گرفتن اسطوره به‎عنوان آیینه وضعیت انسان امروزین، و یا با مجسم کردن موقعیت امروز به‎عنوان رستاخیزگاهﹺ رویدادها و چهره‎های اساطیری و حماسی دیرین، ساخت و کارکرد زمان طولی و تسلسلی را به هیأت زمان حال (به‎عنوان عرصه تکرار و رفت و واگشت) درمی‎آورد. او با این کار توجه خواننده‎اش را به پایداری و تحول‎ناپذیری موقعیت انسان مظلوم و مقهور، و استمرار نابرابری و ستم‎گری و ستم‎کشی در درازنای زمان و تاریخ، معطوف می‎دارد. «اما به جست و جوی باغ‎/ پای‎/ مفرسای‎/ که با درخت‎/ برصلیب‎/ دیدار خواهی کرد‎/‎... و دریغا که راه صلیب‎/ دیگر‎/ نه راه عروج به‎آسمان‎/ که راهی به جانب دوزخ است و‎/ سرگردانی جاودانه روح‎.» بنابراین، شاعر از رهگذر باستان‎گرایی و اسطوره‎اندیشی به نظرات و داوری‎هایی کلی درباره انسان و چگونگی موقعیت او در دل جهان می‎رسد. این نظرات و داوری‎ها تقلیل‎پذیر به‎یک زمان و مکان خاص نمی‎توانند باشند، و بنابراین از ارزش و اعتبار نسبتا مطلق و فلسفی‏وار برخوردارند. در همین دیدگاه، اسطوره‏اندیشی به مشغله‎های جبر و تقدیرگرای کلی دامن می‏زند. این است که در سپیده‎دم زمان، جان شاعر از «زمین» می‎شنود‎: «اكنون به دو راه تفریق رسیده‎ایم/ ‎تو را جز زرد‎رویی كشیدن از بی‎حاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهاده‎ای مردانه باش‎!‎... جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست.»

صفحه بعد:

مراجع و یادداشت‎ها

[۱]. اخوان ثالث، مهدی‎، «مؤخره» ‎، از این اوستا، تهران‎، ۱۳۴۱.

[۲]. بنگرید به اخوان ثالث، «قصه شهر سنگستان»، از این اوستا، یادشده.

[۳]. اخوان ثالث، «قصه شهر سنگستان»، همان.

[۴]. شاملو، «مرثیه»، باغ آینه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۱۶ـ۴۱۷.

[۵]. شاملو، «لوح» ‎، آیدا: درخت و خنجر و آینه، همان، بخش دوم، ص ۶۳۲ـ۶۳۳.

[۶]. شاملو، «تکرار»، آیدا در آینه، همان، بخش اول، ص ۴۸۷ و ۴۸۹.

[۷]. شاملو، «لوح»، آیدا: درخت و خنجر و آینه، همان، بخش دوم، ص ۶۳۳ ـ ۶۳۴.

[۸]. شاملو، «وصل»، «لحظه‎‌ها و همیشه»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۶۷.

[۹]. شاملو، «در جدال با خاموشی»، مدایح بی‎صله، همان، بخش دوم، ص ۹۱۳ـ۹۱۵.

[۱۰]. شاملو، «برخاستن»، ابراهیم در آتش، همان، ص ۷۶۴.

[۱۱]. شاملو، «انگیزه‎های سکوت» ‎، لحظه‎‌ها و همیشه، ه‌مان، ص ۴۵۸ ـ ۴۵۹.

[۱۲]. این قطعه نخستین بار با عنوان «و تباهی آغاز یافت»، آیدا: درخت و خنجر و خاطره، (ص ۶۳) به‎چاپ رسیده است و سپس، با اعمال بازخوانی و دست‎کاری توسط خود شاعر، زیر عنوان «پس آن‎گاه زمین به‎سخن درآمد» در مدایح بی‎صله گنجانیده شده است.

[۱۳]. شاملو، «پس آن‎گاه زمین به سخن درآمد» ‎، مدایح بی‎صله، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، ص ۹۳۰ـ ۹۳۳.

[۱۴]. شاملو، «سه سرود برای آفتاب» (سرود سوم) ‎، ققنوس در باران‎، ص ۳۴، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، ص ۶۵۷ـ۶۵۸.

[۱۵]. شاملو، «سِفرِ شهود» ‎، درآستانه‎، مجموعه آثار، بخش دوم، ص ۱۰۲۳ ـ ۱۰۲۷.

[۱۶]. به چاپ رسیده در نشریه کارنامه («ویژه نام احمد شاملو»)، چاپ پاریس‎، شمار ۶‎‎، ۱۳۷۸، ص ١١ـ۱۳، چاپ تازه در‎: حدیث بی‎قراری ماهان ‎، ص ۴۹ـ۵۲.

[۱۷]. شاملو، «قصیده برای انسان ماه بهمن»، قطعنامه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۸۵ و ۸۸.

[۱۸]. شاملو، «مرگ نازلی»، هوای تازه، همان، ص ۱۴۷ـ۱۴۸.

[۱۹]. شاملو، «شعری که زندگی است»، هوای تازه، همان، ص ۱۶۱.

[۲۰]. برای این شعر بنگرید به ابتهاج، هوشنگ، «کیوان ستاره بود»، یادگار خون سرو، یادشده.

[۲۱]. شاملو، «یادداشت‎‌ها و توضیحات»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۵۳۶‎ـ۵۳۷.

[۲۲]. شاملو، «نگاه کن»، هوای تازه، همان، ص ۲۲۹ـ۲۳۲.

[۲۳]. شاملو، «یادداشت‎‌ها و توضیحات»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص، ۵۴۱.

[۲۴]. شاملو، «از عمو‌هایت»، هوای تازه، همان، ص ۲۵۵ـ۲۵۶.

[۲۵]. شاملو، «آن روز در این وادی»، در آستانه، همان، بخش دوم، ص ۱۰۱۳.

[۲۶]. شاملو، «غزل آخرین انزوا»، هوای تازه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۲۹۲.

[۲۷]. شاملو، «سرود ابراهیم در آتش»، ابراهیم در آتش، مجموعه آثار، همان، بخش دوم، ص ۷۷۵.

[۲۸]. شاملو، «واپسین تیر ترکش، آن‎چنان که می‌‎گویند»، همان، ص ۷۸۳.

[۲۹]. شاملو، «ضیافت»، دشنه در دیس، همان، ص ۸۰۶.

[۳۰]. شاملو، «شعر کوچک»، آهنگ‎های فراموش شده، ص ۲۷ـ۲۸.

[۳۱]. شاملو، «صلیب مسیح»، ه‌مان، ص ۷۲.

[۳۲]. شاملو، «شبانه»، هوای تازه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول‎، ص ۲۰۰.

[۳۳]. شاملو، «شبانه/ ۲»، آیدا درخت و خنجر و خاطره، ه‌مان، بخش دوم، ص ۵۶۶‎ـ‎۵۶۷.

[۳۴]. شاملو، «غزلی در نتوانستن»، آیدا‎: درخت و خنجر و آینه، ه‌مان، بخش دوم، ص ۶۰۰ـ۶۰۱.

[۳۵]. شاملو، «سرود آن‎کس که از کوچه به خانه بازمی‎گردد»، آیدا در آینه، ص ۴۹۰.

در همین زمینه:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.