۲ مرداد، سالگرد درگذشت احمد شاملو، شاعر ملی ایران
اسطوره و حماسه در شعر احمد شاملو
دکتر علی شریعت کاشانی - دوم مرداد، سالگرد درگذشت احمد شاملو، شاعر ملی ایران است. به این مناسبت نگاهی داریم به اسطورهاندیشی و گذشتهگرایی در جهان شعری او.

یادآوری : نگاهی به اسطورهاندیشی و حماسهسرایی در شعر نو

در شعر نیما، سروده «ققنوس» یک مورد نمونهوار اسطورهاندیشی در سرآغاز شعر نو فارسی است. به احتمال بهپیروی از این شعر بوده است که شاملو عنوان «ققنوس در باران» را بر یکی از دفترهای خود نهاده است. در شعر فارسی چند دهه اخیر، بویژه از دهههای سیـ چهل بهبعد، شاهد رویآوری برخی از شاعران به اسطوره و حماسه و چهرهها و بنمایههای افسانهیی روزگار باستان بودهایم. «آرش کمانگیر» سیاوش کسرایی، چندین سرودة دفتر از این اوستا و دیگر آثار اخوان ثالث، «آیههای زمینی» فروغ فرخزاد، «مسافر» سهراب سپهری، «انگیزههای سكوت» احمد شاملو، و نیز چندین شعر حمید مصدق كه از «ضحاک» و «کاوه» و «سودابه» و «سیاوش» و مانند اینها یاد میکنند، نمونههای بس گویایی از اسطورهاندیشی را از دهه سی بهبعد عرضه میدارند. این سرودهها در آثار کسرایی، اخوان و مصدق اساساﹰ ملهم از اسطورهها و افسانههای ایرانی و داستانهای شاهنامه فردوسی هستند، درصورتی که در کارهای فروغ و شاملو اغلب زیر تأثیر اسطورههای سامی و یا افسانههای تورات (عهد عتیق) و انجیل (عهد جدید) شکل میگیرند، و در شعر سپهری به پارهای از مضامین و سرگذشتهای قرآنی و یا افسانههای سامی برمیگردند. بههرحال رویآوری این شاعران به اسطوره و سودجوییشان از کهننمونههای باستانی صور خیال گذشتهگرای آنان را از عمق زمانی و پشتوانه فرهنگی برخوردار میسازد، و به دوردستهای حافظة دستجمعی میپیوندد.

از این میان، اخوان ثالث کوشاترین و برجستهترین سرایندهای است که از اساطیر و بنمایههای باستانی ایرانی فراوان سود میجوید، و با این کار به شعر خود لحن و بیان حماسی، و بهخصوص ارزش و اعتبار بومیـایرانی میبخشد. پیروی اخوان از سبک خراسانی در برانگیخته شدن توجه او به عناصر اسطورهیی ایرانی بیاثر نبوده است. اسطورهگرایی در شعر اخوان، همچنان که در شعر فروغ، شاملو و مصدق، برای بازگو کردن خودﹺ اسطوره نیست. بلکه عناصر اسطورهیی در شعر او دراصل بهعنوان یک وسیله مد نظر قرار میگیرد. وسیلهیی است که برای آشکار نمودن سه چیز مورد استفاده شاعر واقع میشود: انفعالات تلخ و شیرین نفسانیﹺ مربوط به زمان حال، اندیشههای انسانیـاجتماعی خردهگیر، و غمخوارگی شاعر بهعلت غروب دوران طلایی روزگار باستان، غروبی که به «مظلومیت و محرومیت تاریخی» ایران و ایرانیان انجامیده است. با اینحال، آنچنان که در زیر خواهیم دید، اخوان ترجیح میدهد که این عناصر اسطورهیی و حماسی از گنجینه فرهنگ کهن ایرانزمین برگرفته شود تا از ذخیرۀ فرهنگ سامیـعربی. این امر هم از دلبستگی او به فرهنگ و تمدن ایرانی (که ازدیرباز در شعر شاعران پیرو سبک خراسانی بازتاب برجسته داشته است) گزارش میدهد، و هم نشاندهنده وسعت آگاهی او از ارزش و غنای میراث فرهنگی ایران باستان میباشد. اشعار پراکندهای هم که او با عنوان «نوخسروانی» پرداخته است گویای رویکرد داشتن وی به ترانهها یا «فهلویات» ایرانﹺ دوره ساسانی است، فهلویاتی که سرچشمه پیدایش رباعی در دوره اسلامی بوده است. اخوان خود، در «مؤخره»یی که به دفتر از این اوستا افزوده است، حساسیت و عشقورزی خویشتن را نسبت به میراث ادبیـاسطورهای ایرانزمین ابراز میدارد و توجیه مینماید. او در این «مؤخره»، ضمن یادآوری غنای «اساطیر و افسانههای سامی و عربی و اسلامی»، و پیوستگی آنها به «میراث فرهنگی بشری»، بازگو نمودن آنها را در شعر و ادب امروز جز تکرار مکررات و کاری بیهوده و ملالآور بهشمار نمیآورد. هم در این سخن پایانی او از ضرورت «جبران بیخبری» از گذشته دم میزند، و بر بایستگی بهرهگیری از «میراث افسانگی نیاکان آریایی» پای فشارد.
« ... شعر و ادب قدیم ما و اغلب آثار شعری این هزار ساله ایران و زبان ملی ما فارسی از لحاظ اساطیر و افسانههای پس پشت شعر زیر تسلط قصص سامی و عربی و اسلامی است... جز چند تن پاکان و نیکان و آنان که در مسیر دیگری بودهاند از قبیل «دقیقی»، «فردوسی» و «اسدی» و «فخرالدین اسعد»، «خیام» و تک و توکی دیگرـ قدمای اقدم البته این آلودگی را کمتر داشتهاندـ بقیه اغلب و اغلب آثارشان از لحاظ افسانه و اساطیر زیر سیطره داستانهای عربی و سامی است... البته همه اسطورهها و قصص دیرین میراث فرهنگی بشری است و سختگیری و تعصب خامی است... در این خصوص حرفی نیست و تعصبی نیز در کار نه. مطلب این است که در قیاس با شعر گذشته فارسی، که چنان وضع و حالی از لحاظ قصص و اساطیر دارد، من میگویم امروز به جبران بیخبری گذشته، ما به فریاد آن دنیای عظیم پر از لطف و زیبایی، به فریاد یک مظلومیت و محرومیت تاریخی میتوانیم برسیم. یک دنیای فراموش شده بزرگ و عجیب و زیبا از میراث افسانگی نیاکان آریایی خود ما. این است مطلب و تعصب نیست، فریادرسی است... ما میخواهیم احیا و رستاخیزی درین خصوص صورت گیرد، و از اینرو پرداختن به آن دوشیزگان پاکیزه هزارساله را در شعر امروز از وجوه تازگی و زیبایی و بکارت کار میدانیم.» [۱]
اسطوره و حماسهاندیشی اخوان با چاپ و انتشار دفتر از این اوستا (۱۳۴۴) اوج میگیرد، و این امر او را بهعنوان پیشآهنگ این گرایش ملیـ میهنی در عرصه شعر فارسی امروز درمیآورد. بهموجب این اسطوره و حماسهاندیشی، بسیاری از سرودههای اخوان ویژگی روایی و گزارشی به خود میگیرند، و به سنت ایرانیﹺ قصهپردازی میپیوندند. از آنجمله است شعرهای «کتیبه»، «مرد و مرکب» و «قصهی شهر سنگستان». در شعر «آخر شاهنامه» (مهرماه ۱۳۳۶) شاهد صور خیال گذشتهگرایی هستیم که در آنها حال و هوای ایران باستان دمیده شده است. نیز در این شعر است که شاعر تأسفانگیزترین دقایق «مظلومیت و محرومیت تاریخی» ایرانزمین را تصویر میکند. اخوان در «قصه شهر سنگستان» (آبان ۱۳۳۹، در دفتر از این اوستا) از بهرام و ورجاوند و رستاخیز آینده او سخن میگوید، و نیز از گیو و گودرز، گرشاسپ دلیر و درفش کاویان، امشاسپندان و میترا، و فره و زرتشت و انیران و اهریمن. سراپای شعر گویای «دریغ و درد» شاعر (یا «راوی دانای کل») از روزگار سروری بر بادرفته و از یادشسته است.[۲]
« مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟...
گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر زآنکه در بند دماوندست،
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودانبارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟ [۳]
بههمین شیوه، شاعر در شعر «خوان هشتم» (دیماه ۱۳۴۶) که یکگونه شاهنامهخوانی و بازآفرینی حماسههای رستم دستان است، به سهراب و سیاوش، پور زال و تهمتن، هفتخوان و دیو سفید و... گریز میزند، و در بسیاری از دیگر سرودهها و پارهسرودههای خود به گوشههایی از فرهنگ اعتقادی ایران باستان نظر میدوزد، و به قصهپردازی بهشیوه ایرانی برمیخیزد. اخوان با عرضهداشتن چنین اشعاری، درواقع بیتفاوتی و بیاعتنایی شاعری چون شاملو را نسبت به اسطورههای پربار و چهرههای حماسهآفرین ایران باستان تا حدی جبران میکند.
صفحه بعد:
اسطورهاندیشی و حماسهسرایی در شعر شاملو

اسطورهاندیشی یکی از دو جنبه گذشتهگرایی در کل شعر شاملو است (جنبه دیگر این گذشتهگرایی را در سطح زبانی میبینیم، و آن کاربست شماری از واژگان و ترکیبات فارسی کهن توسط شاعر است). نظر دوختن شاملو به اسطوره به شکلگیری تصویرهای باستانگرای در شعر او میانجامد. این تصویرها، بهنوبۀ خود، بهموجب ارتباطی که میان آنها و نیات و اندیشههای اجتماعی شاعر و یا وضعیت نفسانی و روانشناختی او برقرار میشود، بهصورت تصویرهای تمثیلی و اغلب تعبیر و تفسیرپذیر درمیآیند. وانگهی، اسطوره در شعر شاملو در هردو شکل کهن و امروزین رخ مینماید. اسطورهها و افسانههای کهنی که مورد عنایت او قرار میگیرند، جز در چند مورد انگشتشمار، درکل سامی و مسیحی هستند، نظیر اسطوره آفرینش، اسطوره «آدم ابوالبشر»، افسانۀ هابیل و قابیل، و بویژه اسطوره مریم و مسیح و صلیب. از این میان، «مسیح» درمقام برجستهترین شخصیت کهنالگویی جلوهگر میشود، و با رفت و واگشتهای مکرر خود در فضای ذهن و خیال شاعر در مقام یک بنمایۀ انسانیـ تصویریﹺ برجسته درمیآید. با نگاهی دستﹺکم بر سه شعرﹺ «لوح»(بهمن ۱۳۴۳)، «مرگ ناصری» (بهمن ۱۳۴۴) و «مردمصلوب» (شهریور ۱۳۶۵)، میتوان به جایگاه مرکزی «مسیح» در شعر اسطورهگرای شاملو پی برد. اشکال امروزین اسطوره در شعر شاملو شامل برخی از چهرههای مبارز و سازشناپذیر سیاسی است که قربانی سرکوبی و شکنجه و مرگ تحمیلی شدهاند، نظیر تقی ارانی، وارتان سالاخانیان، مرتضی کیوان، و شماری از دیگرقربانیان استبداد و خفقان. در این مورد، شاعر خود به اسطوره و حماسهسازی دست میبرد. بهرویهم میتوان گفت که عناصر اسطورهای و حماسی و افسانهای در شعر شاملو، هم (چونان در شعر اخوان و فروغ و مصدق) بهمنظور برجستهتر ساختن و بازگوکردن مسایل و مشکلات انسانی و اجتماعی امروز مورد توجه قرار میگیرد، و هم برای آشکار نمودن حالات و انفعالات نفسانی و مشغلههای درونذهنی و فلسفیوار.
الف. شاملو : از اسطوره و افسانه تا واقعیت

میدانیم که «انسان»، انسان اجتماعیﹺ جهان امروز، هسته مرکزی شعر متعهد شاملو را تشکیل میدهد. در ارتباط با این انسانﹺ حی و حاضر است که مساﺋلی نظیر نابرابری و ستمکشی، قدرتنمایی و بندگی و بردگی، و درگیری میان «نیک» و «بد» و «روشنایی» و «ظلمت، مطرح میشوند. بهرویهم، انسان در شعر شاملو (چه انسانﹺ نوعی، و چه انسانﹺ تاریخی و اجتماعی) خود بهگونۀ یک اسطوره درمیآید. کهننمونهای است که در پرتو سرگذشت او میتوان شناسنامۀ انسان امروزین را، همچنان که شناسنامه شخص خودﹺ شاعر را، ورق زد و خواند. برپایۀ این واقعاندیشی و موقعیتسنجی، شاعر میان گذشته و حال پُل میزند، چهرهها و رخدادهای دیرین را به عرصۀ جهان امروز میکشاند، و در دل موقعیتهای زنده و ملموس ورانداز میکند. او با درهمنشین ساختن گذشتة دور و زمان حال، و حضور دادن شخصیتها و رخدادهای دیرین در موقعیتهای کنونی، درواقع مفهوم متعارف «زمان» را (در معنای زمان طولی و تاریخی) بههم میریزد، و خوانندهاش را با تصور دیگرگونهای از زمان روبهرو میسازد که همانا تصور زمان دورانی یا دایرهای است. زمانی است دوار که در دل آن شاهد تکرار رخدادها و رفت و برگشت چهرههای حادثهساز هستیم. بهاین لحاظ، در ذهنیت توأمان گذشتهگرا و زمان حالاندیشﹺ شاملو اسطوره و حماسه جز کهنالگوی ازلی آن چیزی نیست که در زمان حال جریان دارد، و اینکه پساز این هم ادامه مییابد:
« از راههای پرغبار، مسافران خسته فرا میرسند ...
ای مردان خسته
به خانههای ما فرود آیید ...
ای باکرگان اورشلیم! راه بیتاللحم کجاست؟
و زمینی که به سردی میگراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگاوران کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشی ابدی بود.
عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.» [۴]
خود شاعر در شعر «لوح» دربارۀ رستاخیز چهرهها و رویدادهای کهن در بستر زمان حال بهشهادت برمیخیزد:
«ـ شد آن زمانه که بر مسیح مصلوب خویش به مویه مینشستید،
که اکنون
هر زن مریمی است
و هر مریم را
عیسایی بر صلیب است،
بیتاجﹺ خار و صلیب و جُلجُتا
بیپیلات و قاضیان و دیوانﹺ عدالت. ـ
عیسایانی همه همسرشت
عیسایانی یکدست ...
و نان و شوربایی بهتساوی
(که برابری میراث گرانبهای تبار انسان است، آری!)
و اگر تاج خاری نیست
خُودی هست که بر سر نهید
و اگر صلیبی نیست که بر دوش کشید
تفنگی هست ...
و هر شام
چه بسا که «شام آخر» است
و هر نگاه
ای بسا که نگاه یهودایی ... » [۵]
ادغام کردن گذشتۀ دور در زمان حال، و بازاندیشی و بازتفسیرگری رویدادهای روزگار کهن در ارتباط با واقعیات کنونی، زیر تأثیر آن تعهد انسانیـ اجتماعیٍﹺ کاستیناپذیری صورت میگیرد که جانمایه شعر برونگرای، واقعاندیش و انسانیتمدار شاعر را در اختیار خود دارد.
برداشت اجتماعی شاملو را از اسطوره و افسانه در شعر «تكرار» (۱۳۴۱، آیدا در آینه) نیز میبینیم. در اینجا او، از همان سپیدهدمِ زمان بهپس، گستره تاریكی و گمراهی و شهادت انسان را میبیند، و خستگی مكرر پیامبران را، و ضیافت ازلی خداوندان زر و زور را، همچنان كه استقرار و استمرار بردگی و بندگی انسانها را.
« جنگل آینهها بههم درشکست
و رسولانی خسته براین پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالتشان
جز سیاهۀ آن نامها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند.
با دستان سوخته
غبار از چهرۀ خورشید سترده بودند
تا رخسارۀ جلادانﹺ خود را در آینههای خاطره بازشناسند.
تا دریابند که جلادان ایشان، همه آن پای در زنجیرانند
که قیامﹺ درخون تپیدۀ اینان
چنان چون سرودی در چشمانداز آزادی آنان رسته بود ...
و بدینگونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آنﹺ انسان نیست
بدرود کرد.
گوری ماند و نوحهای
و انسان
جاودانه پا در بند
به زندان بندگی اندر
بماند.» [۶]
اندیشه و نظر مسلط در این شعر این است که بیعدالتی و بندگی و بردگی هرگز از روی زمین رخت برنبسته است، و اینکه در مسیر پرافت و خیز زمان و پیچ و خم رخدادها تشخیص و تمیز دادن «جلادان» از «پای در زنجیران» کاری چندان ساده نیست. در این شعر، تصور پایداری و تداوم ستمگری و ستمکشی و بندگی تداعیکنندۀ فرمانرواییﹺ یک جبر و سرنوشت فراگیر نیز هست. جبری است کاستیناپذیر، و سرنوشتی است ویرانگر، که از دیرزمان تا بهامروز بر زندگانی و هست و بود انسان فرمان رانده است.
عنایت ورزیدن شاملو به کهننمونههای اسطورهای تا حدی است که او جایجای، حتی در برخی از سرودههایش که با چشماندازهای اسطورهای پیوستگی مستقیم و الزامی ندارند، به سرگذشت مسیح و حماسه او گریز میزند. نمونهای از این مورد در بندی از شعر «لوح» که در بالا آمد بهچشم میخورد. بند دیگری از همین شعر، که در زیر خواهد آمد، متضمن تلمیح و اشارۀ مشابهی است. حال آنکه «لوح» شعری است سراپا اجتماعی و مبارزهاندیش، و اینکه خردهگیری شاعر را از «خلق» خاموش و بیجنبش در زمان حال بیان میدارد، و به تأسف و دلسردی او دربرابر «این جماعت» بیحس و بیمسؤولیت میپردازد:
« اما به جست و جوی باغ
پای مفرسای
که با درخت
برصلیب
دیدار خواهی کرد ...
به جست و جوی باغ
پای مفرسای
که مجال دعایی و نفرینی نیست
نه بخششی و
نه کینهای
و دریغا که راه صلیب
دیگر
نه راه عروج بهآسمان
که راهی به جانب دوزخ است و
سرگردانی جاودانه روح ( (۷
اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی
صفحه بعد:
ب. اسطوره، حماسه، و انفعالات نفسانی

شاملو در موارد بسیار چگونگی موقعیت نفسانی، تجربهها و تأثرات عاطفی، و مشغلههای هستیشناختی خود را با بهرهگرفتن از سرگذشت چهرهها و عناصر اسطورهای و افسانهای دیرین (مانند «هابیل» و «قابیل»، «مریم» و «مسیح» و «صلیب» و «کاج»، «ایوب» و «خضر»، و غیره) آشکار میسازد. او در این موارد به چیزی از نوع برونریزی تصورات محرمانه، اندیشههای منمحور، فرافکنی انفعالات نفسانی، و همانندسازی خویشتن با کهنالگوهای حادثهساز روی میآورد. در آن بخش از شعر «وصل» که «آواز جان» شاعر طنینانداز است چنین میخوانیم:
«اینک! چشمی بیدریغ که فانوس اشکاش
شوربختی مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند میزند.
آنک منم که سرگردانیهایم را همه
تا بدین قله جلجتا پیمودهام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده.
آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده.
با قامتی به بلندی فریاد. » [۸]
عناصر اسطورهای در خدمت فرافکنی تأثرات و خاطرات دوره کودکی نیز قرار میگیرند. در شعر «در جدال با خاموشی»، آنگاه که شاعر به شمهای از شناسنامه خود در پنجسالگی و ششسالگی میپردازد، افسانۀ «هابیل» و «قابیل» بهانهای میشود برای برشمردن مشاهدات و خاطرات تلخ دوره خردسالی، و توصیف همانندسازی خویشتن با ستمدیدگان روزگار کهن.
«نخستینبار که دربرابر چشمانم هابیل مغموم از خویش تازیانه خورد
ششساله بودم...
و تشریفات
سخت درخور بود ...
تا هابیل از شنیدن زاری خویش زردرویی نبرد ...
بامدادم من،
خسته ازبا خویش جنگیدن ...
خستۀ خجلت ازخودبردن هابیل ...
من بامداد نخستین و آخرینام
هابیلام من
بر سکوی تحقیر...» [۹]
گفتنی است که در این شعر، چونان در شعر «انگیزههای سكوت» (اسفند ۱۳۳۹)، هابیل به اشتباه بهجای قابیل گرفته شده است. زیرا در افسانههای «عهد عتیق»، این قابیل است که قربانی زیادهخواهی و ستمگری برادر خود هابیل میباشد، و نه برعکس. صرفنظر از این لغزش و وارونهبینی، آنچه که در شعرهایی از ایندست دارای اهمیت است همانا یاری جستن شاعر از چهرهها و بنمایههای افسانهای روزگار باستان برای رازگشایی و برشمردن پریشانی و عصیانگری خویشتن است.
بههمین ترتیب، شاعر در شعر «برخاستن»، ضمن شکوهگری از ناپویایی خویشتن در گذشته و نازاییﹺ زمان حال، اشارهای باریک به «صبر» ایوب و خضرﹺ خجستهپی دارد.
«تو ایوبی
که ازین پیشتر اگر
بهپای
برخاسته بودی
خضروارت
بههرقدم
سبزینۀ چمنی
بهخاک
میگسترد.» [۱۰]
پ. شاملو و اسطورۀ آفرینش
اشعاری از شاملو بهنوعی با داستان آفرینش جهان و انسان پیوستگی مییابد. در این اشعار، باستانگرایی و اسطورهاندیشی شاعر از منمحوری و خویشتناندیشی فاصله میگیرد، و دربرابر به جنبه ابهامآمیز، کلیگرا و فلسفیوار آنها افزوده میشود. «انگیزههای سكوت» از نخستین شعرهای منثور شاملو است كه، زیر تأثیر افسانه آفرینش تورات، به موقعیت تضادآمیز انسانﹺ نخستینِ، سرآغاز نبرد میان روشنایی و تاریكی، و پایگیری سیهروزگاری و تبهكاری، میپردازد. در اینجا، شیو نگاه و برداشت شاعر و نحوه تصویرپردازی او همان است كه، با تفاوتهایی چند، در دیگر شعرهای باستانگرای او به چشم میخورد. در «انگیزههای سکوت»، داستان «هبوط آدم» و سرگذشت سرنگونی او به پستجایﹺ فساد و ظلمت بهمثابه آینهای است که وضعیت پریشان انسان امروزین و زیستگاه آشفته او را بازمینمایاند. براین اساس، شاعر نگاه و اندیشه خود را از بهشت آسمانی، همچنان که از دوردستهای افسانهزا و اسطورهخیز، به گستره محسوس و ملموس زمینی معطوف میدارد، و خوانندهاش را با عبور دادن از برزخ رمز و اشارات عرفانی و مذهبی به زمان حال و راز و رمز موقعیت امروز «آدمیان» میرساند.
« پس آدم ـ ابوالبشر ـ به پیرامن خویش نظاره كرد. و برزمین عریان نظاره كرد. و به آفتاب كه روی درمیپوشید نظاره كرد. و دراین هنگام بادهای سرد برخاك برهنه میجنبید. و سایهها همهجا برخاك میجنبید. و هرچیز دیدنی به هیأت سایهای درآمده در سایه عظیم میخلید. و روح تاریكی برقالب خاك منتشر بود. و هرچیز بسودنی دستمایه وهمیدیگرگونه بود. و آدم ـ ابوالبشرـ به جفت خویش درنگریست. و او در چشمهای جفت خویش نظر كرد كه درآن ترس و سایه بود. و در خاموشی دراو نظر كرد. و تاریكی در جان او نشست. و این نخستینبار بود، برزمین و در همه آسمان، كه گفتنی ناگفته ماند.
پس چون قابیل به قفای خویش نظر كرد هابیل را بدید... و او را با بداندیشی همراه یافت... و برادر خونش را به خون خویش آزمند یافت. و قابیل در برادر خون خویش نظر كرد. و در چشم او شگفتی و ناباوری بود. و در خاموشی به جانب هابیل نظر كرد... و این خود بارِ نخستین نبود، برزمین و در همه زمین، كه گفتنی سخنی برلبی ناگفته میماند. ازآن پس، بسیارها گفتنی هست كه ناگفته میماند. چون ما ـ تو و منـ به هنگام دیدار نخستین. كه نگاه ما بههم درایستاد، و گفتنیها به خاموشی درنشست. و از آنپس چه بسیار گفتنی هست كه نگفته میماند برلب آدمیان... و از آنپس، گفتنیها، تا ناگفته بماند، انگیزههای بسیار یافت.»[۱۱]
در شعر منثور «پس آنگاه زمین بهسخن درآمد» (پرداخت تابستانهای۱۳۴۳ و ۱۳۶۳) شاملو به گفتوشنودی میاندیشد كه در دوردستهای زمان میان انسان و زمین درمیگیرد.[۱۲] لحن کلی شعر، همانند لحن «انگیزههای سکوت»، متأثر از ترجمه متون مذهبی کهن (تورات و انجیل) است. نمای آشكار شعر یک منظرگاه فراواقعگرای («سوررئالیستی») و حتی آسمانی و ملکوتی را در نظر مینشاند؛ ولی محتوای پنهان و باطنی شعر و حال و هوای درونمتنی آن به عرصه واقعیت زنده و ملموس برمیگردد، و بویژه انسانﹺ ازلی و ابدی و چگونگی شناسنامه آشفته او را بهزیر پوشش خود درمیآورد.
« پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کرد و کار خویش.
و زمین به سخن درآمده با او چنین گفت :
ـ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان تو... بههرگونه صدا من با تو بهسخن درآمدم... تو میدانستی که منت به پرستندگی عاشقم... میدانستی که منت عاشقانه دوست میدارم... و تو را من پیغام کردم از پسﹺ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم که از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت آسمان که مهر زمین است.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفای درد نالهای کرد... انسان زیر لب گفت : ـ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست.
ـ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین). و تو بیاحساس عمیق سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانه تسلیم بیهمتان نیست؟…
زمین گفت : «اكنون به دو راه تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردرویی كشیدن از بیحاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهادهای مردانه باش! ...
جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست :
به غیاب دردناك تو سلطانِﹺ شكسته كهكشانها خواهم اندیشید كه
به افسون پلیدی ازپای درآمدی ؛
و رد انگشتانت را
برتن نومید خویش
در خاطرهای گریان
جست و جو
خواهم كرد.» [۱۳]
میبینیم که شاعر چیزی از نوع اسطوره در این شعر پیاده میکند، تا مگر با استفاده از غنای تصویری و بٌعد زمانی و کهنالگویی آن شمهای از گمراهی و تباهی و نابکاری را بازگو نماید. او از «تباهی» و پیشینه دراز آن سخن میگوید، و نیز از پشیمانی و شرمساری انسان بزهكار، و از توانﹺ اندكﹺ دریافت و آگاهی او. و باز از انسان سربه هوایی دم میزند كه با «زمین» بیگانه میشود، آن را تنها میگذارد، و عشق و همزیستی و بیرنگیﹺ آن را برنمیتابد. او درواقع از انسان پریشانی میگوید كه از انسانیت و عشق و معرفت و راستی فراوان فاصله گرفته است، و از زیستگاهی مینالد كه به كویر حزن و حرمان و مهلکۀ غمخوارگی بَدل گشته است. در اینجا، تعبیری که شاعر از موقعیت انسان در دل هستی بهدست میدهد، تعبیری است آشکارا معنویتگریز و دنیوی، و این تعبیر متأثر از آن جهانبینی و انسانیتاندیشی اساساﹰ زمینی او است که از دایرۀ عینیت و موقعیت محسوس و ملموس انسان امروزین فراتر نمیرود (بنگرید به فرگرد پنجم بخش نخست).
همچنین سومین «سرودِ» شاملو (از «سه سرود برای آفتاب»، دیماه ۱۳۴۴) دارای ویژگی كموبیش اسطورهاندیشانه است، و در آن صرف افعال بهشیوه کهن به باستانگرایی آن دامن میزند. در این شعر روایت خیالانگیزی از تکوین حیات و دنباله تنشزا و پر افت و خیز آن عرضه میشود، و در اینجا نیز، چونان در اشعار بازگو شده در بالا، برشمردن رویدادهای گذشتۀ دور بهانهیی است برای توصیف رخدادهای تازهتر و ملموستر و سیر تکاملی آنها
.
« پس آهوارهای چالاك
بر خاك
جنبید
تا زمین خسته بهسنگینی نفسی بكرد
سخت
سرد.
چشمههای روشن
بر كوهساران جاری شد،
و سیاهی عطشانِ شب آرام یافت.
و آن چیزها همه
كه ازآن پیش
مرگ را
در گودنای خواب
تجربهای میكردند
تند و دمدمی
حیات را به احتیاط
محكی زدند.
پس بهناگاهان همه باهم برآغازیدند
و آفتاب
برآمد
و مردگان
به بوی حیـات
از بینیازیهای خویشتن آواره شدند.
شهر
هراسان
از خواب آشفته خویش
برآمد
و تكاپوی سیریناپذیر «انباشتن» را
از سرگرفت.
انباشتن و
هرچه بیش انباشتن
آری
كه دستِ تهی را
تنها
برسر میتوان كوفت [۱۴]
شعر «سِفْرِ شهود» (دیماه ۱۳۷۳) از کارهای اسطورهگرای شاملو در دهه پایانی زندگانی اوست.[۱۵] این شعر به پدیده آفرینش زمین و زمان و چگونگی جایگاه انسان در دل جهانﹺ هستی میپردازد. شعر با پرسشهای فلسفیوار و هستیشناسانهای همراه است كه موضوعشان جریانات و انفعالات نفسانی انسان در پهنه زمان است، زمانی که از سپیدهدم بود و نمود تا زمان حال را درخود میگیرد. «سِفرِ شهود» در عینحال که از یک الهامگیری از اسطوره آفرینش و بازخوانی و بازتفسیرگری آن گزارش میدهد، نمایشگاه یک خیالپردازیﹺ بس باریک و پرتوان هم هست که شاملوی شاعر را به مرتبهای از اشراق باطنی و كشف و شهود ذهنی میرساند. عنوان منظومه («سِفر شهودی») نیز پیامآور اینچنین سلوکی است. در این شعر، نخست از «زمین»ی سخن میرود كه بعدها بههیأت «سیارهای آتی» درمیآید. زمینی است كه پیشزمینه تكوینیﹺ جنبش و گردش آن را در «فراپیشِ زمان» یا عهد ازل میباید جست.
« زمین را انعطافی نبود
سیارهای آتی بود
لكه سنگی بود
آونگ
كه هنوز مدار نمیشناخت زمین،
و سرگذشت سرخش
تنها
التهابیدرك ناشده بود
فراپیشِﹺ زمان.»
گویی كه این «لكه سنگ» تنها بههنگامی میتواند، یا میباید، تکیهگاه وجودی و توان خودنمایی پیدا کند و به قلمرو شناخت و آگاهی درآید كه موجود اندیشمند و دریافت كنندهای چون انسان پای بهعرصۀ هستی نهاده باشد. چرا که درپیﹺ هست شدنِﹺ آدمی است كه موجودیتﹺ «بهشت» و «مار»، «سیب» و «گندم»، و «شرمِﹺ» خوردن و افتضاح رانده شدن معنی پیدا میکند، و نیز «شناخت» و «عشق» و «میلاد» و «مرگ» و مانند اینها توجیهپذیر میگردد. شاعر در توصیف این روند تكوینی و ماجرای هستیشناسانه، تصاویر اغلب عینی و محسوسی را بهكار میگیرد كه از موقعیت و مفهومیآشكارا جنسی و جسمانی برخوردارند. از آن جملهاند : «مار» و «شكافتن»، «درز گندم» و «شرم» و «عشوه»، «عشق» و «تخمه» و «میلاد»، و «بستر» و «دوشیزه» و «مادر نابسوده».
«سنگپارهای بیتمیز كه در خُشكای خمیرهاش هنوز
«خود» را خبر از «خویشن» نبود،
كه هنوز نه بهشتی بود
نه ماری و سیبی،
نه انجیر بُنی كه برگش
درزِ گندم را
شرم آموزد
ازآن پس كه بشكافد
ازآن پس كه سنگپاره واشكافد
و زمین به الگوی ما شیار و تخمه شود :
سیارهای بهعشوه گریزان
برمدار خشك و خیسش
ناآگاه از میلاد و
بیخبر از مرگ ... »
با اندیشیدن به روزهای نخستینِﹺ هستشدن و جلوهنمودن، پرسشهای اساسی و همیشگی مطرح میشود، و در روند این پرسشگریها از چگونگی شناخت «عشق» و تحقق «آگاهی» و «هوشیاری» سخن میرود، و نیز از آغوش گرم مادرانۀ هستیبخش و چگونه مردن و به خاك برگشتن و از خاك بازبرآمدن.
«عشق را چگونه بازشناختی ؟
كجا پنهان بود حضور چنین آگاهت
برآن تود بیادراك
درآن رُستاقِﹺ كو تا هنوز ؟
خفتۀ بیدار كدام بستر بودی
كدام بسترِ ناگشوده ؟
نوزاد بالغ كدام مادر بودی
كدام دوشیزهْ مادرِ نابسوده ؟
سنگ
از تو
خاكِ بستانی شدن چگونه آموخت ؟
خاك
از تو
شیار پذیرا شدن چگونه آموخت ؟
بذر
از شیار
امانِ محبت جستن
جهان را
مضیفِ مهربان گرسنگی خواستن
زنبور و پرنده را
بشارت شهد و سرود آوردن
ریشه را در ظلمات
به ضیافت آب و آفتاب بردن
چشم
بر جلو هستی گشودن و
چشم از حیات بربستن و
باز
گرسنه گداوار
دیده به زندگی گشودن
مردن و بازآمدن و دیگرباره بمردن ...
این همه را
ازكجا آموختی ؟»
در پیﹺ این پرس و جوها، خودﹺ شاعر (یا راوی) در مقام یک انسان کهنالگویی درمیآید، به خویشتن بازمیگردد، و با توسن خیال و بازیادآوری تا ناكجاآبادِ عهد ازل میشتابد، تا »فراپیش» زمان و مكان، تا فراپیش هست و بود و نمود:
« آن پاره سنگِ بینشان بودم من درآن التهابِ نخستین
آن پاره سكونِ بینشان بودم من درآن ملالِ بیخویشتنی
آن بود بیمكان بودم من
آن باشنده بیزمان. ـ »
راوی، با پشتﹺ سر گذاشتن این سلوك قهقرایی، ازنو بهخود میآید، بهوضعیت خویشتن در زمان حال میاندیشد، انگیزه شناخت و کنجکاوی او باز بههوش میآید، حال آنکه او خویشتن را همچنان در برابر «اندوهﹺ ندانستن»، «عشقﹺ ناشناخته»، و پرسشهای بیپاسخ و سرگردانکننده بازمییابد:
هنوز این آن پرسش سوزان است،
و چراغ كهكشان را
به پُفی چه دردناك خاموش میكند اندوهِ این ندانستن :
برگ بیظرافت آن باغِ هرگز تا هنوز
عشق را
ناشناخته
برابرْنهادِ آزرم
چگونه كرد ؟
( هنوز
این
آن پرسش سوزان است).»
بدینسان، «سفر شهود» از کشف طلایۀ تکوین جهانﹺ محسوس (زمین) میآغازد، و به پرسشهای «سوزان» و بیپاسخی، که تا لبۀ هیچ و پوچانگاری سوق میدهند، میانجامد. شاعر (یا راوی)، در برزخ مبهم و مشکوکی که در فاصلۀ میان این کشف و پرسشگری گشوده میشود، بهتماشای ظهور ( یا تولد) ابهامآمیز و مسألهزای انسان، چگونگی زندگانی مسألهانگیز او، و سرنوشت و فرجام بیمعنا و عبثاش (مرگ) مینشیند. این درحالی است که در این ماجرا انسان ازلی و ابدی کسی جز خودﹺ راوی نیست. آری، هماوست که از رهگذر کنجکاوی و تکاپو و پرس و جوگری، خویشتن را در سپیدهدم تکوین و زمان و مکان پساز آن روانه میسازد، و در اندیشۀ چرایی و چگونگی جایگاه وجودی انسان در دل جهان فرو میرود.
سرانجام، آخرین شعر اسطورهاندیشانه شاملو، شعری است روایی و بیعنوان از دفتر حدیث بیقرای ماهان، که پرداخت۲۴ فروردین ۱۳۷۸ میباشد. این شعر توصیفی است شاعرانه از برآمدن و جلوهگری «خورشید نخستین» و «خورشید هفتمین»، و از «انتظارِ بیتابﹺ» چهرهنمودنﹺ «خورشید هشتمین». طلوع خورشید اخیر میباید به برآمدنِ مكرر و ملالآور «خورشید نخستین» در «آسمانِ پیرزاد» پایان دهد، و عرصه را برای رویدادهای دیگرگونه و هست و بود تازهتر روشن سازد. «خورشید نخستین»، كه از سپیدهدمی آکنده از «غلظه پنیرك و مامازی» سربرآورده است، سرانجام در آسمانی جلوهگر میشود كه، چونان در همان سرآغاز ازل، در «غلظه بویناك پنیرك و مامازی» فروخزیده است.
نخستین
از غلظه پنیرك و مامازی سربرآورد.
(نخستین خورشید ...
بیخبر ...)
و دومین
از جیفه زارِ مداهنت سربركرد.
(دیگر روز ...
از جیفه زارِ مداهنت ...
خورشیدِ روز دگر ... )
سومین
اندوهِ انتظار را بود از اندوهِ انتظار بیخبر.
و چارمین
حیرتِ بیحاصلی را بود
از حیرتِ بیحاصلی
بهره سوتهتر.
پنجمین
آهِ سیاهی را مانستی
یكی آهِ سیاه را.
آنگاه
خورشیدِ ششم
ملال مكرر شد :
آونگِ یكی ماهِ ناتمام
به بدلچینی كاس آسمانی شكسته درآویخته.
و آنگاه
خورشیدِ هفتمین در اشكی بیقرار غوطه خورد :
اشكی بیقرار،
بدری سیا قلم
جویده جویده ریخته واریخته.
*
و بیهوده
مـا
هنوز
انتظاری بیتاب میبردیم :
مـا
هنوز
هشتمین خورشید را چشم همیداشتیم
( شاید را و مگر را
بر دروازه طلوع ) ـ
كه خورشیدِ نخستین
هم به تكرار سربرآورد
تا عرصه كند
آسمانِ پیرزاد را
به بازی بازی
در غلظه بوناكِ پنیرك و مامازی. [۱۶]
پرداخت اینچنین تصویری از آفرینشِﹺ «خورشید»های پیاپی را میتوان زادۀ بازخوانی و بازتفسیرگری اسطوره آفرینش (بدانگونه که در «عهد عتیق» کتاب مقدس آمده است) دانست. چرا که در آن اسطوره سخن از پدیدارهایی چون «هفتمین فرشته» و «مهر هفتم» و مانند اینها میرود. حال بگذریم از اینکه حضور اسطورههایی ازین دست در فرهنگ یهودیت و مسیحیت زیر تأثیر معنویت ایران باستان، ازجمله در پرتو کیهانشناسی و فرشتهشناسی مزدایسنایی و زرتشتی، استقرار یافته است. در هرحال، روایت شاعرانهای را كه شاملو از «بویناکی» تکوین در مخیله خود میپروراند سازگار و متناسب با برداشت و تعبیر خاص او از موقعیت ملالآمیز انسان امروزین و جایگاه وجودی ناپسند و نازیبای او در جهان هست و بود است. از این رهگذر، شاعر بهانهای نیز بهدست میآورد تا ملال و پریشانی و پوچاندیشی خویشتن را در قالب صور خیال باستانگرای منعکس نماید. در «سفر شهود»، وجود واژهـتصویرها و ترکیباتی چون «اندوه انتظار»، «حیرت بیحاصلی»، «آه سیاه»، «ملال مكرر»، «اشك بیقرار» و بدر «جویدهجویده، ریختهواریخته»، گویای برونافکنی این دسته از انفعالات نفسانی میتواند باشد.
صفحه بعد:
ت. اشکال تازۀ اسطوره و حماسه در شعر شاملو

در اشکال سیاسیـ اجتماعی و مبارزهستای شعر شاملو، برخی از چهرههای سیاسی همروزگار او که قربانی استبداد شده و شجاعانه جان باختهاند، بهچهرههای اسطورهیی و حماسی بدل شدهاند. بهاین معنی که شاعر این جانباختگان را به مقام یک شخصیت آرمانی و کهنالگویی ارتقا میدهد، و مبارزه و پایداری آنان را، از آنجا که خللناپذیر بوده است، بهگونۀ یک رویداد حماسی و شکوهمند درنظر میآورد. تقی ارانی، وارتان سالاخانیان، مرتضی کیوان و تنیچند دیگر ازجمله این قربانیان هستند. این تعالیبخشی و سترگسازی را در سوگسرودههایی که شاملو درباره اینان پرداخته است بهآسانی میشود دید. بهراستی، شاعر با بزرگشمردن و اسطورهگردانیدن ازخودگذشتگان سیاسی، و حماسهوار نمودن سرگذشت و سرنوشتشان، برآن است تا بهنحوی آنان را در مقام ابرمردی برنشاند، و به مرتبۀ جاودانگی برساند؛ درست همانگونه که در روزگار کهن ذهنیت سترگگردان انسانها به کسانی چون عیسای مسیح ویژگی ابرمردی و استعداد جاودانگی بخشیده است.
براین اساس، تقیآرانی در شعر «قصيده براي انسانﹺ ماه بهمن»(۱۳۲۹)، که بهبهانه سالروز قتل او در بهمنماه ۱۳۱۸ سروده شده است، بهگونه یک انسان کهننمونه و با ابعاد تاریخی و جهانی جلوهگر میگردد. فریاد خشم این انسان به «کوه»، نگاه استوار و هراسآور او به «دریا»، و خاموشی شرافتمندانهاش به «زندگی» میماند. انسانی است که ترس از مرگ مبتذل را درهم میکوبد، و سراپای زندگانیاش را به یک «شعر» حماسی بدل میسازد، شعری که سرود خونینﹺ انسانیت مبارز و جاودانه است. سرودی است بزرگ که دیرزمانی از نهاد «مسیح» و «حواریونﹺ جهانگیر» او نیز برخاسته بوده است، و سپس در سینۀ تاریخ و چشمانداز زمان طنینانداز گشته است.
«تو نمیدانی غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجۀ یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاه بیمژۀ محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست! ...
و شعر زندگی هر انسان
که در قافیۀ سرخ یک خون بپذیرد پایان
مسیح چارمیخ ابدیت یک تاریخ است.
و انسانهایی که پا در زنجیر
به آهنگ طبل خونشان میسرایند تاریخشان را
حواریون جهانگیر یک دیناند...
و قطرهقطرۀ هر خون این انسانی که دربرابر من ایستاده است
سیلیست
که پلی را از پس شتابندگان تاریخ
خراب میکند
و سوراخ هر گلوله بر هر پیکد
دروازهایست که سه نفر، صدهزار نفر،
که سیصدهزار نفر
از آن میگذرند
رو به برج زمرد فردا.» [۱۷]
وارتان سالاخانیان، که پساز کودتای مرداد ۱۳۳۲بهزندان درمیافتد و جان میبازد، با خصوصیاتی مشابه در شعر حماسی شاملو رخ مینماید. چرا که او نیز از سکوی شکنجهگاه و مرگ تحمیلی بهسوی آفاق بلند پرمیگشاید، و در پرتو این حماسهگری به معبد انسانهای نمونهوار، این «تمامی وارتانها» بهگفتۀ شاعر، میپیوندد. در غزلوارۀ «مرگ نازلی»، که بهراستی یک غزل رزمیـ حماسی است، شاعر (یا راوی) شخصیت محبوب خود را جایجای مخاطب قرار میدهد، و با او درباره برتریداشتن زندگی بر مرگ سخن میگوید. این در حالی است که نازلی هیچ سخنی بر زبان نمیآورد. سکوت مداوماش از در پیشگرفتن راه بیبازگشتی حکایت دارد که او در مسیر آن با عزم و ارادهای آهنین، و با شهامت و سرافرازی، بهپیش میتازد.
ـ «نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن بهاز نبود شدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت ...
ـ «نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجۀ مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت ...
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یکدم درین ظلام درخشید و جست و رفت ...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد : «زمستان شکست!»
و
رفت
[۱۸]
در این شعر سکوت نازلی درعین حال که ترجمان بیاعتنایی او نسبتبه یک زندگانی مبتذل و زندهبودن نحس و فرومایه است، نشانهای از خاموشی آن «سرافراز» در واپسین دمهای حیات نیز هست: لبفروبستگی او در زیر شکنجههای جانفرسا، و درخشش زودگذر ولی جاودانۀ این «ستاره» در «ظلام» زمانه. بنابراین، چنین سکوتی جز تأییدنمودن وارستگی و صحهگذاردن بر یک خاموشی سرافرازانه نمیتواند باشد. و اینچنین است که، بهگفته شاعر، «وارتان/ غریو زندگیاش را/ در قالب سکوت.» [۱۹] سر میدهد و بهگوش میرساند. بایستۀ یادآوری است که «مرگ نازلی» با شعری از هوشنگ ابتهاج، با عنوان «کیوان ستاره بود»، همانندی شگفتآور در سطوح زبانی و تصویری دارد؛ ولی با این تفاوت که شعر شاملو درباره وارتان آمده است، و شعر ابتهاج در وصف مرتضی کیوان. ابتهاج میسراید: «...او چون شراره رفت.../ کیوان ستاره شد/ تا برفراز این شب غمناک/ امید روشنی را با ما نگاه دارد.../ کیوان ستاره شد/ با نور زندگانی میکرد/ با نور درگذشت....»[۲۰] حماسی گشتن سرگذشتﹺ وارتان در «مرگ نازلی» از شناختی که شاملو از چگونگی پایداری شرافتمندانه و سرنوشت ستایشبرانگیز او داشته است فراوان مایه برگرفته است. نیز همجوشی و همسویی او با وارتان در زمینۀ تعهد سیاسیـ اجتماعی در سترگشمردن شخصیت او بسیار مؤثر بوده است.
«وارتان یکبار شکنجهای جهنمی را تحمل کرد، و به چند سال زندان محکوم شد. منتهی بار دیگر یکی از افراد حزب توده در پرونده خود، او را شریک جرم خود قلمداد کرد، و دوباره برای بازجویی از زندان قصر احضارش کردند. من او را پیشاز بازجویی دوم در زندان موقت دیدم که در صورتاش داغهای شیاروار پوستکنده شده بهوضوح نمایان بود. در شکنجههای طولانی بازجویی مجدد بود که وارتان در پاسخ سؤالهای بازجو لجوجانه لب از لب وانکرد، و حتی زیر شکنجههایی چون کشیدن ناخنها و ساعات متمادی تحمل دستبند قپانی و شکستن استخوانهای دست و پای خویش حتی نالهای نکرد. شعر، نخست «مرگ نازلی» نام گرفت تا از سد «سانسور» بگذرد، اما این عنوان شعر را بهتمامیﹺ وارتانها تعمیم داد، و از صورت حماسۀ یک مبارز بخصوص درآورد.»[۲۱]
چند سوگسرودۀ شاملو دربارۀ مرتضی کیوان آمده است، مانند: «نگاه كن» در هوای تازه (بهیاد مرتضی كیوان، همسر سوگوارش «پوری»، و دیگر قربانیانِ سالهای سركوبی و شكنجه و سر بهنیستی)، «از عموهایت» در هوای تازه (در سوگ مرتضی كیوان و نظامیان سیاسی اعدام شده در ۱۳۲۲)، و «آن روز در این وادی» در دفتر در آستانه (فروردین 1372). کیوان در همۀ این سوگسرودهها، چونان وارتان، بهعنوان یک شخصیت استثنایی، و فرجام او بهگونه یک حماسۀ بزرگ، جلوه میکند. از اینرو است که شاعر گاه او را بهعنوان یک الگوی رفتاری، منشی و شخصیتیﹺ درخور تقلید و تبعیت درمیآورد. در شعر «نگاه کن»، او «خوبی» خود را درپرتو «خوبی» کیوان میسنجد و ارج مینهد، شکوفایی خود را وامدار «بهار» او میداند، و زندگانی پر جنب و جوش خویشتن را زادۀ «لبخند» حیاتبخش و مژدهانگیز او بهشمار میآورد:
«... سال اشک پوری
سال خون مرتضا ...
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتی مرگ دام نیست
چرا که یاران گمشده آزادند
آزاد و پاک
من عشقم را در سال بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟
من امیدم را در یأس یافتم ...
و سال بد دررسید :
سال اشک پوری، سال خون مرتضا ...
و من ستارهام را یافتم، من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم ...
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
[۲۲]
دوستی متقابل و همدلی و همنفسی کیوان و شاملو، درحماسیگشتن چهرۀ مبارز او سهمی بزرگ داشته است. شاملو در یادداشتی که بر شعر «از عموهایت» نگاشته است از کیوان چنین یاد میکند:
«… مرتضی نزدیکترین دوست من بود، انسانی والا با خلقیاتی کمنظیر و هوشمندی شگفتانگیز. قتل نابههنگامش هرگز برای من کهنه نشد، و حتی اکنون که این سطور را مینویسم (دوم مرداد ۶۶) پساز ۳۵سال هنوز غمش چنان در دلم تازه است که انگار خبرش را دمی پیش شنیدهام.» [۲۳]
درآمیختگی این داوری و ارجگذاری با سرگذشت دوستی و خاطرۀ دردناک «قتل نابههنگام» میرساند که شکلگیری و خودنمایی اسطوره و حماسه کیوان در شعر شاملو، همزمان که متأثر از خللناپذیریﹺ تعهد فکری و سیاسی و اجتماعی اوست، از بنیادی عاطفی و انفعالی نیز برخوردار است. این چیزی است که در سوگسروده «نگاه کن» نیز که در بالا آمد خود را نشان میدهد. این عنصر عاطفی در مرثیۀ «از عموهایت» نیز مشهود است، در شعری که شاعر خطاب به پسر هشتساله خود، ولی بهمناسبت «اعدام مبارزان سازمان نظامی عموماً و مرتضا کیوان خصوصاً»، پرداخته است:
« نه بهخاطر آفتاب نه بهخاطر حماسه
بهخاطر سایه بام کوچکاش
بهخاطر ترانهای
کوچکتر از دستهای تو ...
بهیاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضا سخن میگویم.» [۲۴]
سرانجام، مرتضی کیوان در شعر «آن روز در این وادی» (در آستانه) ازنو چهره مینماید. در اینجا شاعر مرگ او را بهاعتبار «شناور» ماندن «چشمانداز جهان» (و نه نابودی جهان) میسنجد و ارج مینهد؛ و بدینگونه به تصور و تجسم «آینده»یی بهین و شکوفا میرسد که در پیﹺ خاموشی کیوان جان میگیرد.
« چراغش به پفی مرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشمانداز جهان
همچنان شناور ماند
در روز جهان ...
یکی واگرد و به دیروز نگاهی کن :
آنسوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.» [۲۵]
همانگونه که پیشتر گفتیم، سترگساختن و بههیأت اسطوره و حماسه درآوردنﹺ چهرههای مبارز توسط شاعر محدود بهچند مورد خاص نمیشود. چرا که، بنابر جهانبینی انسانیتمدار او، هرانسانی که به هرزمان و مکان در چرخه بیعدالتی و ستمکشی گرفتار آید، و بهجای همۀ ستمکشان و یا همدوش آنان شجاعانه جان ببازد، به اسطوره بدل میگردد، و مرگ او بهگونۀ یک حماسه درمیآید. براساس چنین ادراک و نگرشی است که شاعر از برخی شخصیتهای سیاسی و مبارز درونمرزی، مانند تقی ارانی، و نیز از ایثارگران کرهای و غیره، یک تصویر حماسی سترگ و بدون مرز برمیآورد که تصویری است کهنالگویی، جهانی، و تصویر یک «انسانیت مطلق» است.
صفحه بعد:
ث. شاملو و اسطورهها و حماسههای ایرانی
شاملو، با اینکه همواره توجه خاصی نسبتبه برخی چهرههای اسطورهای و بنمایههای افسانهای روزگار باستان مبذول داشته است، از اسطورهها و افسانههای ایرانی آنچنان که میبایست سود نجسته است. همانگونه که پیشتر دیدیم، اسطورهها و افسانههایی که مورد توجه او بوده است درکل سامی و مسیحی است، نظیر اسطوره آفرینش، اسطوره «آدم ابوالبشر»، افسانۀ هابیل و قابیل، و بویژه اسطوره مسیح و هرآنچه که با آن نسبت دارد (مانند «مریم» و «کاج» و «صلیب» و «جلجلتا» و غیره). تردیدی نیست که شاملو بهعنوان یک شاعر متعهد و زمان حالاندیش، و نیز درمقام یک خیالپرداز خویشتنگرا و هستیاندیش، این اسطورهها و افسانهها را مورد بازاندیشی و بازتفسیرگری قرار میدهد، و در خدمت مطرح کردن مسائل و واقعیات زمانه، و یا آشکار نمودن درگیریهای درونذهنی و وضعیت روانیـوجودی خویشتن، درمیآورد. ولی بههرحال مرکز ثقل یا دستکم پشتوانۀ زمانی و تصویری ذهن و کلام باستانگرای او آمیختهیی از اسطورهها و افسانههای سامیـمسیحی است. البته در مراحل پیشرفته شعر شاملو، بهخصوص از زمان پرداخت دو دفتر هوای تازه و ابراهیم در آتش بهبعد، اشارههایی جستهـگریخته به پارهای از عناصر اسطورهای و حماسی ایرانی بهچشم میخورد. اما این اشارهها نه بهمنظور پراهمیت جلوهدادن و یا مرجع قراردادن این عناصر، که دراصل بهعنوان تلمیحزدن و بازگوکردن چیز دیگری (نظیر مسائل اجتماعی، اندیشههای خصوصی، و مشغلههای درونذهنی) صورت میگیرد. وانگهی، مجموعه این اشارهها در سنجش با رویکرد نسبتاً مداوم و مکرر او به افسانههای سامیـ مسیحی بسیار ناچیز و اندک است، تا آنجا که نمیتوان بررسی مفصل و مستقلی را بهآنها اختصاص داد. در زیر به چند مورد از گریززدنهای او به عناصر اسطورهای و افسانهای ایرانی میپردازیم.
در بخش یکم «غزل آخرین انزوا» در هوای تازه، شاعر خود را به «اسکندر مغموم» همانند میکند. اسکندر مورد نظر او آن پسر فیلیپ مقدونی نیست که در افسانههای یونانی و باختری بهمقام ابرمردی و حتی خدایی میرسد؛ بلکه آن اسکندری است که، بهگفتۀ نظامی (در اسکندرنامه/ اقبالنامه)، بهتقلید از کیخسروﹺ ایرانیتبار پای بهگسترۀ «ظلمات» مینهد تا مگر به «آب حیات» و گوهر جاودانگی دست یابد، ولی برخلاف آن شهریار هرگز بهآرزوی خود نمیرسد.
« و من ـ اسکندر مغموم ظلمات آب رنج جاویدان ـ چگونه درین دالان تاریک، فریاد ستارگان را سرودهام؟» [۲۶]
شاملو در «سرود ابراهیم در آتش»، در راستای تصویر کردن یک نیت و اندیشه خاص به «اسفندیار رویینهتن» و از دست رفتن چشم او تلمیح میبرد:
«و شیر آهنکوه مردی ازینگونه عاشق ...
رویینهتنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهایی بود.
آه، اسفندیار مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی! » [۲۷]
در شعر «واپسین تیر ترکش، آنچنان که میگویند» از همان دفتر ابراهیم در آتش، جاریشدنﹺ «کلام آخرین» شاعر بر زبان او به روانهشدنﹺ «خون سیاوش» همانند شده است:
«من کلام آخری
بر زبان جاری کردم
همچون خون بیمنطق قربانی
بر مذبح
یا همچون خون سیاوش» [۲۸]
شاملو تصویر تمثیلی «خون سیاوش» را، همچنان که مفهوم «خون بیمنطق قربانی» را (که در عبارت «مظلمه خون سیاووش» حافظ نهفته است)، از شعر خواجه شیراز برگرفته است؛ ولی این اقتباس بهاین معنا نیست که او از داستان سیاوش بدانگونه که در آثاری چون شاهنامه آمده است بیخبر بوده است.
سرانجام، در شعر «ضیافت»، از دفتر دشنه در دیس، شاهد تلمیحبردن شاعر به داستان بهرام گور (که شیران را میکشد و تاج را بهچنگ میآورد) میباشیم. در اینجا منظور شاعر نه ستایش از حماسۀ بهرام گور، بلکه بزرگداشت شرافت انسانی، بایستگی پایداری و مبارزه دربرابر ستم، و برترشمردن مرگ بر تسلیمشدن نحس است.
«این تاج نیست کز میان دو شیر برداری،
بوسه بر کاکل خورشید است
که جانت را میطلبد
و خاکستر استخوانت
شیربهای آن است.» [۲۹]
در جغرافیای شعر شاملو، بجز این چند مورد جزئی و چند مورد اندک دیگر، از رویداشت او به اسطورهها و افسانههای ایران باستان خبری نیست.
ج. علل دوریگزینی شاملو از اسطورهها و حماسههای ایرانی
مثالهایی که در بالا آمد نشاندهندۀ گریززدنهای جزئی و مقطعی شاملو به پارهای از عناصر اسطورهای و افسانهای ایران باستان است. ولی، همانگونه که پیشتر گفته آمد، رویکرد مداوم و منظم او به اشکال کهن اسطوره و حماسه اساساً شامل اسطورهها و افسانههای سامیـ مسیحی و داستان پیامبران و شخصیت های بنیاسرائیل میشود. بهدیدۀ ما، سه چیز میتواند توضیحدهندۀ بیاعتنایی او نسبتبه گنجینۀ اسطورهای، حماسی و افسانهای ایران باستان باشد. یکی عنصر روانشناختی یا عاطفی است؛ دوم گرایش شاملو بهاتخاذ یک موضع خردهگیرانۀ و گاه حتی دشمنانۀ درقبال فرهنگ اسطورهای و حماسی ایرانی است، فرهنگی که دیرزمانی پیوسته به دنیای مزدایسنایی و اوستایی بوده، و اینکه بعدها در شاهنامۀ فردوسی به رستاخیز و خودنمایی درآمده است؛ و سهدیگر عدم شناخت و آگاهی کافی او از اسطورهها و حماسهها و افسانههای ایرانی و جایگاه پراهمیت آنها در عرصه فرهنگ بشری میباشد. بهگونه فشرده به هریک از این موارد میپردازیم.
۱. عنصر روانشناختی به تجربۀ مشتاقانه و عاشقانهای برمیگردد که شاملو را در دو دورۀ زندگانی عاطفی موضوع خود قرار میدهد. در دوره نخست، شاعر بههنگامی که در ۱۳۲۲در بازداشتگاه روسها در رشت بهسر میبرد به دختری مسیحیمذهب بهنام «گالیا» سخت دل میسپارد. دختری است زیبارو که در ارتش اشغالگر روسیه کار میکند. شاعر جوان زیر تأثیر این شیدایی شعروارهها و قطعههای ادبیﹺ عاشقانه و بس سوزناکی چون «شعر کوچک»، «درد انتظار»، «شبها»، «گیتار شکسته»، «یار من» و غیره میپردازد که در آهنگهای فراموش شده بهچاپ رسیده است. در قطعۀ ادبی «شعر کوچک»، شاملوی مشتاق در مقام یک راوی درمیآید، و سرگذشت عاشقانه خود را بازگو میکند:
«هنگامی که بهسال ۱۳۲۲ بهگناه میهنپرستی در زندان محبوساش ساختند، در آنجا در میان سربازان ارتش سرخ بهدختری از اهالی مسکو، که «گالیا» نام داشت، دل باخت... بدانگونه که گاه میگفتند از سوز عشق به بستر بیماری افتاده، و گاه شهرت میدادند که از حرکاتش آثار جنون پدیدار گشته است... دختر! میدانی که عشق تو، عشق بزرگ و نابود کنندۀ تو، جسم کوچک مرا در خود غرق کرده است؟...»[۳۰]
هم در بین این «آهنگها»ی سوزناک است که شاملوی شوریده و ناشکیبا قطعه ادبی «صلیب مسیح» را به دلبرش «کلارا» پیشکش میدارد. این قطعه نخستین کار شاملو است که تصویرهای «صلیب» و «عیسای مصلوب» و «جلجتا» را یکجا در خود گرفته است.
«روی سینۀ یارم صلیب طلا لرزش دلفریب داشت. عیسای مصلوب، میان برجستگیهای سینه او، به زمین و آسمان تکبر میفروخت، و مرا از حقد و حسد دیوانه میکرد. دو پستان یارم که مثل دو قلۀ کوه «جلجتا» او را در میان گرفته بود، درد جراحاتاش را تسکین میداد: چهرۀ عیسا افسرده بود، اما دلش میخندید. سایه خوش و آرامبخشی روحاش را ناز میکرد، و لرزش شیرین و ملایمی قلباش را از لذت میانباشت...»[۳۱]
میبینیم که شاعر، زیر تأثیر دلباختگی به یک زیباروی مسیحیمذهب، بهاسطورۀ عیسی و سرگذشت او التفات میورزد، و رازگشایی مشتاقانۀ او متناسب با نماد هویت فرهنگی و اعتقادی این معشوق (صلیب) صورت میگیرد. روشن است که اینچنین وضعیت شورمندی فرصت و مجالی برای گریززدن به کهننمونههای حماسی ایرانی و چهرههای عاشقانۀ حادثهسازی چون بیژن و منیژه و فرهاد و شیرین بر جای نمینهد. بههرحال، تجربۀ عاشقانه و مشتاقانۀ او را در این دوره میشود بهعنوان یک عنصر کهنالگویی عاطفیسرشت در نظر آورد. کهنالگویی است که با چیزی از رمز و نمادها و اشارات مربوط به فرهنگ مسیحی درمیآمیزد، و در رویآوری شاعر به اسطوره «عیسای مصلوب» و مریم مؤثر میافتد.
دورۀ دوم حیات عاطفی و عاشقانۀ شاملو با ورود «آیدا»ی مسیحیمذهب به زندگانی او میآغازد و تشخص و تمایز مییابد. در این دوره، «آیدا» و شورانگیزی وجود او در دلسپردنﹺ شاعر بهاسطوره مریم و مسیح و حماسۀ او سهمی کارا و سرنوشتساز برعهده میگیرد. بهاین ترتیب که دلباختگی شاعر به «آیدا» و احساس یگانگی عاطفی و وجودیاش با این معشوق مسیحی باعث میشود که اسطوره عیسی و هرآنچه که با آن نسبت دارد در ذهن و سخن او بهرستاخیز و خودنمایی درآید. این رستاخیز و خودنمایی در رازگشاییهای سخت مشتاقانهای که موضوع اصلی و مرکزی آن شخص شورانگیز «آیدا»، این «نیمه»ی دوم هستی شاعر، است آشکارا دیده میشود. درنتیجه، نگاه جستوجوگر شاملو بهگذشتههای دور در ارتباط تنگاتنگ با هویت اعتقادیـمذهبی شخص «آیدا» جان میگیرد و بهپا میخیزد. دیگرچهرههای حادثهساز روزگار باستان نیز که مورد عنایت او واقع میشوند (مانند «آدم ابوالبشر»، «هابیل» و «قابیل») زیر تأثیر این ارتباط و پیوستگی قرار میگیرند، و درنتیجه برپایۀ باورهای فرهنگی و افسانهایﹺ سامیـ مسیحی به خطۀ ادراک او درمیآیند. در زیر به چند شعر شاملو نطر میافکنیم که در آنها شاهد خودنمایی تصاویر »آیدا» و «مسیح» و «مریم» و پیوستگی آشکار یا ضمنی آنها با یکدیگر میباشیم.
در «شبانه»یی از هوای تازه، شاعر در جستوجوی معشوق بهسر میبرد. او در غیاب دلدار، خود را «مرده»یی میپندارد که خواستار مسیحانفسی است، حال آنکه این مسیحانفس کسی جز خود همان معشوق نیست که هرآینه در سیمای «مسیحا»ی حیاتبخش تجسم یافته است.
«با همه چشم تو را میجویم
با همه شوق تو را میخواهم ...
ای مسیحا!
اینک
مردهای در دل تابوت تکان میخورد آرام آرام!» [۳۲]
و این معشوق مسیحانفس و مسیحاکیش همان است که در دفترآيدا درخت و خنجر و خاطره، به یاری شاعر شوریدهسر میشتابد، و او را در تجربه یک اتحاد عاطفیـوجودی مداوم شریک و سهیم میسازد:
« بر چهرۀ زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی میکند
آیدا
لبخند آمرزشیست.
نخست
ديرزماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي بازگرفتم
در پيرامون من
همهچيزي
بههيات او در آمده بود.
آنگاه دانستم كه مرا ديگر
از او
گريز نيست.» [۳۳]
در شعر «غزلی در نتوانستن» در آیدا: درخت و خنجر و خاطره، معشوق در چهرۀ «مسیح مادر» ظاهر میشود. «مسیح»ی است که سرشار از عاطفه، و سرچشمه آرامش و آسانزیستن و غزلسرایی است.
« نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بیدریغ جانت
با چنگ تمامیناپذیر تو سرودها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذارد ...
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصهها میتوانم کرد
غم نان اگر بگذارد...» [۳۴]
و بدینسان است که شاعر، سرانجام، در «سرود پنجم» آیدا در آینه به این نتيجه ميرسد که: «من و تو دو پاره يك واقعيتايم.» برپایه این شیدایی و احساس یگانگی است که شاعر «خاطره»ی خود را، که بهراستی جزء جداناپذیری از شناسنامۀ زندگانی و نیمرخ روانی اوست، سرشار از «کیف مادر شدن» میانگارد. درواقع، این خود شاعر است که، زیر تأثیر احساس و تجربۀ یگانگی، خویشتن را سراپا به مادرـآیداـمریم همانند میکند!
خاطرهام که آبستن عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.» [۳۵]
بنابراین، تجربه عاشقانه دیرین شاعر در ارتباط با «گالیا»ی مسیحی، شیفتگیزدگی او نسبت به «کلارا» و «صلیب» او، و سرانجام آشنایی و همنفسی او با «آیدا»ی مسیحیمذهب در دوره دوم زندگانیاش، از عوامل روانشناختیﹺ پرتوان و سرنوشتسازی هستند که در گراییدن او به اسطوره مسیح و مریم و افسانههای سامی سخت مؤثر واقع میشوند.
۲. مورد دیگری که توضیحدهنده دوریگزینی شاملو از اسطورهها و حماسههای ایرانی است اتخاذ یک موضع سرسخت و ستیزهجویانه دربرابر نظام سلطنت میباشد. این موضعگیری برپایۀ نظریه «تضاد طبقاتی» و برتریجویی «طبقاتی» صورت میگیرد. نظریهای است که نظام شهریاری را از دیرزمان تا به امروز برخاسته از استبداد و خودکامگی و مردمفریبی، و سرچشمه نابرابری و ستمکشی و تهیدستی میانگارد. روشن است که چنین نظامی در ایرانﹺ دوره پهلوی خود را وارث فرهنگ و مدنیت و آیین شهریاری ایران باستان بهشمار میآورده است. بنابراین، شاملویﹺ سلطنتستیز هرآنچه را که بهنحوی به روزگار باستان پیوستگی دارد، و یا بخشی از فرهنگ باستانی را نمایندگی میکند (مانند اسطورهها و حماسهها، باورهای دینی، و افسانههای انسان و جهانشناسانه و غیره) مورد بیاعتنایی و بیالتفاتی و حتا ستیزهگری قرار میدهد.
۳. عامل سوم، بیخبری شاملو از اهمیت و غنای معنوی اسطورهها و حماسههای کهن ایرانی است. تردیدی نیست که این بیخبری عدم درنگ و تأمل در این اسطورهها و حماسهها را، و سودنجستن از بنمایههای آنها را در پرداخت صور خیال باستانگرا، در پی داشته است. مجذوب شدن شاعر به افسانههای سامیـ مسیحی، آن هم زیر تأثیر جاذبۀ معشوقهای مسیحیمذهباش، و نیز دشمنی عنانگسسته وی با باستانستایی نظام سلطنت، راه را برای تنسپردن وی به این بیخبری و عدم سودجویی هموار و آماده کرده بوده است. باری، بهعلت بیاعتنایی افراطی شاملو نسبت به فرهنگ ایران باستان، گنجینهیی بس غنی، و سرشار از اسطوره، حماسه، افسانه، و کهنالگو از میدان دید و دریافت او پوشیده مانده است؛ و این همان گنجینهیی است که از دیرزمان سرچشمۀ پرداخت آثار بزرگ و بس ارجمند ادبی، فرهنگی و عقیدتی بوده است، آثاری جاویدان و گرانبها که جهانبینی ایرانیـ اسطورهیی را در درازنای زمان نمایندگی کردهاند. از آنجملهاند : دفترها و فرگردهای برجای ماندۀ «اوستا»، کتاب سترگ «بندهش» (در سرگذشت آفرینش انسان و جهان)، «خداینامه» (دربرگیرندۀ حماسههای دودمان پیشدادی و کیانی و شماری از اسطورههای روزگار آنان). دینکرد (در زمینۀ آداب و رسوم و سنتهایی که نمایندۀ گوشههایی از جهانبینی باستانی است)، مینوی خرد (در یزدانشناسی و برخی مسائل دینی) و سرانجام شاهنامههای منظوم و منثور و بویژه شاهنامه فردوسی.
***
بنا برآنچه كه در بالا گذشت، میتوان گفت كه در سرودههای اسطوره و حماسهگرای شاملو سه امر برجسته به نمایش درمیآیند، و در مواردی نیز درهم میآمیزند : زمینه انسانی ـ اجتماعی همراه با چشمانداز یك آینده مرموز و نامطمئن؛ زمینه مربوط به حال و هوای نفسانی شخص سراینده؛ دیدگاهها و اندیشههای مبهم و پرسشبرانگیز فلسفیوار. این سه مورد همان است كه در تکوین گوشههایی از جهانبینی كلی شاعر نیز شرکت میجویند، و یا بهمناسبت در خلوت صور خیال هستیگرا و یا جبر و تقدیرگرای شعر او منزل میگزینند.
شاملو با رویآوردن به پارهای از عناصر کهنالگویی و رویدادهای حماسیوار دیرین، به برشمردن چگونگی موقعیت انسانیـ اجتماعی امروزه برمیخیزد، و درنتیجه کلام تعهدآمیز و خردهگیر خود را به تصاویر و رمز و اشارههای ریشهدار مسلح میکند. اسطورهاندیشی گاه مشغلههای سیاسی شاعر را نیز دربرمیگیرد، و او را برآن میدارد تا به کنش و منش و سرگذشت برخی مبارزان سیاسی ویژگی اسطورهیی و حماسی ببخشد. او همچنین با درنظر گرفتن اسطوره بهعنوان آیینه وضعیت انسان امروزین، و یا با مجسم کردن موقعیت امروز بهعنوان رستاخیزگاهﹺ رویدادها و چهرههای اساطیری و حماسی دیرین، ساخت و کارکرد زمان طولی و تسلسلی را به هیأت زمان حال (بهعنوان عرصه تکرار و رفت و واگشت) درمیآورد. او با این کار توجه خوانندهاش را به پایداری و تحولناپذیری موقعیت انسان مظلوم و مقهور، و استمرار نابرابری و ستمگری و ستمکشی در درازنای زمان و تاریخ، معطوف میدارد. «اما به جست و جوی باغ/ پای/ مفرسای/ که با درخت/ برصلیب/ دیدار خواهی کرد/... و دریغا که راه صلیب/ دیگر/ نه راه عروج بهآسمان/ که راهی به جانب دوزخ است و/ سرگردانی جاودانه روح.» بنابراین، شاعر از رهگذر باستانگرایی و اسطورهاندیشی به نظرات و داوریهایی کلی درباره انسان و چگونگی موقعیت او در دل جهان میرسد. این نظرات و داوریها تقلیلپذیر بهیک زمان و مکان خاص نمیتوانند باشند، و بنابراین از ارزش و اعتبار نسبتا مطلق و فلسفیوار برخوردارند. در همین دیدگاه، اسطورهاندیشی به مشغلههای جبر و تقدیرگرای کلی دامن میزند. این است که در سپیدهدم زمان، جان شاعر از «زمین» میشنود: «اكنون به دو راه تفریق رسیدهایم/ تو را جز زردرویی كشیدن از بیحاصلی خویش گریز نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهادهای مردانه باش!... جان مرا، اما، تسلایی مقدر نیست.»
صفحه بعد:
مراجع و یادداشتها
[۱]. اخوان ثالث، مهدی، «مؤخره» ، از این اوستا، تهران، ۱۳۴۱.
[۲]. بنگرید به اخوان ثالث، «قصه شهر سنگستان»، از این اوستا، یادشده.
[۳]. اخوان ثالث، «قصه شهر سنگستان»، همان.
[۴]. شاملو، «مرثیه»، باغ آینه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۱۶ـ۴۱۷.
[۵]. شاملو، «لوح» ، آیدا: درخت و خنجر و آینه، همان، بخش دوم، ص ۶۳۲ـ۶۳۳.
[۶]. شاملو، «تکرار»، آیدا در آینه، همان، بخش اول، ص ۴۸۷ و ۴۸۹.
[۷]. شاملو، «لوح»، آیدا: درخت و خنجر و آینه، همان، بخش دوم، ص ۶۳۳ ـ ۶۳۴.
[۸]. شاملو، «وصل»، «لحظهها و همیشه»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۴۶۷.
[۹]. شاملو، «در جدال با خاموشی»، مدایح بیصله، همان، بخش دوم، ص ۹۱۳ـ۹۱۵.
[۱۰]. شاملو، «برخاستن»، ابراهیم در آتش، همان، ص ۷۶۴.
[۱۱]. شاملو، «انگیزههای سکوت» ، لحظهها و همیشه، همان، ص ۴۵۸ ـ ۴۵۹.
[۱۲]. این قطعه نخستین بار با عنوان «و تباهی آغاز یافت»، آیدا: درخت و خنجر و خاطره، (ص ۶۳) بهچاپ رسیده است و سپس، با اعمال بازخوانی و دستکاری توسط خود شاعر، زیر عنوان «پس آنگاه زمین بهسخن درآمد» در مدایح بیصله گنجانیده شده است.
[۱۳]. شاملو، «پس آنگاه زمین به سخن درآمد» ، مدایح بیصله، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، ص ۹۳۰ـ ۹۳۳.
[۱۴]. شاملو، «سه سرود برای آفتاب» (سرود سوم) ، ققنوس در باران، ص ۳۴، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، ص ۶۵۷ـ۶۵۸.
[۱۵]. شاملو، «سِفرِ شهود» ، درآستانه، مجموعه آثار، بخش دوم، ص ۱۰۲۳ ـ ۱۰۲۷.
[۱۶]. به چاپ رسیده در نشریه کارنامه («ویژه نام احمد شاملو»)، چاپ پاریس، شمار ۶، ۱۳۷۸، ص ١١ـ۱۳، چاپ تازه در: حدیث بیقراری ماهان ، ص ۴۹ـ۵۲.
[۱۷]. شاملو، «قصیده برای انسان ماه بهمن»، قطعنامه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۸۵ و ۸۸.
[۱۸]. شاملو، «مرگ نازلی»، هوای تازه، همان، ص ۱۴۷ـ۱۴۸.
[۱۹]. شاملو، «شعری که زندگی است»، هوای تازه، همان، ص ۱۶۱.
[۲۰]. برای این شعر بنگرید به ابتهاج، هوشنگ، «کیوان ستاره بود»، یادگار خون سرو، یادشده.
[۲۱]. شاملو، «یادداشتها و توضیحات»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۵۳۶ـ۵۳۷.
[۲۲]. شاملو، «نگاه کن»، هوای تازه، همان، ص ۲۲۹ـ۲۳۲.
[۲۳]. شاملو، «یادداشتها و توضیحات»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص، ۵۴۱.
[۲۴]. شاملو، «از عموهایت»، هوای تازه، همان، ص ۲۵۵ـ۲۵۶.
[۲۵]. شاملو، «آن روز در این وادی»، در آستانه، همان، بخش دوم، ص ۱۰۱۳.
[۲۶]. شاملو، «غزل آخرین انزوا»، هوای تازه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۲۹۲.
[۲۷]. شاملو، «سرود ابراهیم در آتش»، ابراهیم در آتش، مجموعه آثار، همان، بخش دوم، ص ۷۷۵.
[۲۸]. شاملو، «واپسین تیر ترکش، آنچنان که میگویند»، همان، ص ۷۸۳.
[۲۹]. شاملو، «ضیافت»، دشنه در دیس، همان، ص ۸۰۶.
[۳۰]. شاملو، «شعر کوچک»، آهنگهای فراموش شده، ص ۲۷ـ۲۸.
[۳۱]. شاملو، «صلیب مسیح»، همان، ص ۷۲.
[۳۲]. شاملو، «شبانه»، هوای تازه، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، ص ۲۰۰.
[۳۳]. شاملو، «شبانه/ ۲»، آیدا درخت و خنجر و خاطره، همان، بخش دوم، ص ۵۶۶ـ۵۶۷.
[۳۴]. شاملو، «غزلی در نتوانستن»، آیدا: درخت و خنجر و آینه، همان، بخش دوم، ص ۶۰۰ـ۶۰۱.
[۳۵]. شاملو، «سرود آنکس که از کوچه به خانه بازمیگردد»، آیدا در آینه، ص ۴۹۰.
نظرها
نظری وجود ندارد.