از سکوت تا شکست سکوت: گمگشتگی انسان و گسست روایتها
حسین نوشآذر - «از سکوت تا تمساح» نوشته احمد خلفانی با کاوش در سکوت، فقدان زبان و گسست هویتی، سانسور درونیشده و درآمیخته با تجربه مهاجرت و سایر سرخوردگیها و حرمانهای انسان ایرانی را، بهصورت استعاری در قالب ناتوانی بیان و روایتهای ناتمام به تصویر میکشد و در همان حال راههایی برای مقاومت و آفرینش در برابر این محدودیتها هم پیشنهاد میکند.

از سکوت تا شکست سکوت: گمگشتگی انسان و گسست روایتها (عکس: شاتراستاک)
مجموعه «از سکوت تا تمساح» نوشته احمد خلفانی حول ایده لاکانی سوژه را به موجودی تقسیمشده بدل کرده و نظامهای نمادین (زبان، زمان، هنر) را ناکارآمد میسازد. از منظر روایتشناسی، داستانها با ساختارهای حلقوی، بیثباتی راوی، و فضاسازی نمادین، روایتگریزی پسامدرن را به کار میگیرند. این مجموعه همچنین ویژگیهای «ادبیات سکوت» ایحاب حسن را بازتاب میدهد، اما با ارائه سکوتی خلاقانه و ارتباطساز، از نظریه حسن فراتر میرود. در چارچوب ادبیات مهاجرت، داستانها مهاجرتی هستیشناختی را ترسیم میکنند که گسست هویتی، فضاهای سوم، و زبان شکسته را به سفری بیپایان درونی پیوند میزند. انسجام مجموعه نه در پیوندهای آشکار، بلکه در نخهای نامرئی تم گمگشتگی، استعارههای تکرارشونده (پنجره، ابر، تقسیم دوگانه)، و ساختار آبشاری نهفته است که مانند سمفونی، هارمونی پنهان خود را در گفتوگوی داستانها آشکار میکند. این مجموعه را بررسی کردهام:
«از سکوت تا تمساح» نوشته احمد خلفانی پیرامون یک ایده محوری لاکانی شکل گرفته است: انسان موجودی است که همواره چیزی را گم کرده. این فقدان بنیادین، که لاکان آن را «Objet petit a» مینامد، در هر متن به شکلی منحصربهفرد تجلی مییابد. در «کاسپار هاوزر»، فقدان در گذشتهای محبوس در انبار و نبود ریشهها نمود دارد؛ در «پلهای خواب»، مرز میان رؤیا و واقعیت گم شده است؛ در «حزن و اندوه»، غم بیپایان از فقدان معنای نهایی سرچشمه میگیرد؛ و در «علفهای آسمان»، گمشدگی در فضا به فقدان نقطه اتکا اشاره دارد. این فقدان نهتنها هسته مرکزی تجربه انسانی است، بلکه سوژه را به موجودی تقسیمشده تبدیل میکند. شخصیتهایی چون دانیال و کاسپارِ که میان گذشته و حال گرفتار آمدهاند، یا راوی معلق بین زمین و آسمان در «علفهای آسمان»، یا دوستانی که در «حزن و اندوه» در غمهای کوچک و کیهانی گرفتار شدهاند، همگی نشاندهنده این دوپارگیاند. لاکان معتقد است که سوژه هرگز با خودش یکی نیست و این شکاف، شرط اساسی انسان بودن است.

در داستانها و ناداستانهای مجموعه «از سکوت تا تمساح» نوشته احمد خلفانی، نظامهای نمادین که قرار است به زندگی معنا و ساختار ببخشند، از کار افتادهاند. زبان، جهتها، هنر، و زمان، هیچکدام نمیتوانند فقدان را جبران کنند یا نظم را بازگردانند. در «پلهای خواب»، خواب و بیداری درهم میآمیزند و آدمها وارد خوابهای یکدیگر میشوند؛ در «علفهای آسمان»، دو مفهوم «بالا» و «پایین» به عنوان دو وضعیت ثابت بیمعنا میشوند. آدمی به ناگاه وارد جهانی میشود که همه چیز در تعلیق و به یک معنا «پا در هوا»ست؛ در «حزن و اندوه»، رنگهای ون گوگ از طبیعت فاصله میگیرند که بیانگر اندوهی باشند که به بیان درنمیآید؛ و در «شخصی را میشناسم»، زبان به کار پیامبری که لال است نمیآید. این ناکارآمدی نظامهای نمادین، شخصیتها را به مواجهه با «امر واقع» سوق میدهد؛ لحظهای که واقعیت به شکلی خام و غیرقابل انکار خود را به ما تحمیل میکند. برای مثال، در «نفر اول، نفر دوم»، دوپارگی دانیال آشکار میشود؛ در «علفهای آسمان»، راوی درمییابد که جهان هیچ جهت ذاتی ندارد؛ و در «حزن و اندوه»، ون گوگ در بیمارستان روانی از دل درد به نفس هنر میرسد.
هر متن در برابر این فقدان و دوپارگی، دو مسیر متضاد پیش روی سوژه قرار میدهد: یکی انکار فقدان و تلاش برای بازگشت به نظمی خیالی، و دیگری پذیرش فقدان و یافتن راهی برای زیستن با آن. در «کاسپار هاوزر»، سوژه میتواند گذشته را انکار کند و «سنگ شود» یا انبار قفلشده را بپذیرد؛ در «پلهای خواب»، میتواند از ادغام رؤیا و واقعیت بترسد یا از پلهای متحرک لذت ببرد؛ در «حزن و اندوه»، غم کوچک را نگه دارد یا مانند ون گوگ آن را به هنر بدل کند؛ و در «علفهای آسمان»، به جستجوی چوپان ادامه دهد یا بیجهتی و به یک معنا تعلیق و بلاتکلیفی را بپذیرد. این انتخابها نشاندهنده تنشی میان ناآگاهی و آگاهی روانکاوانه است.
این تنش با مفهوم مرحله آینهای لاکان نیز که شخصیتها در بازشناسی خود ناکام میمانند در پیوند است. دانیال خود را در دیگری میبیند، کاسپار هیچ تصویری از خود ندارد، و راوی «علفهای آسمان» به جای انعکاس خود، گوسفندان را در پنجره میبیند. این شکست در بازشناسی، سوژه را به سوی دیالکتیک لاکانی سوق میدهد: انسان با فقدان متولد میشود، در پی پر کردن آن میدود، اما هرچه بیشتر تلاش میکند، بیشتر تقسیم میشود. تنها راه رهایی، پذیرش این حقیقت است که فقدان هرگز پر نمیشود. ون گوگ با نقاشی و راوی «علفهای آسمان» با رها کردن جهتها، این پذیرش را به نمایش میگذارند.
برخلاف اگزیستانسیالیسم که بر ساختن معنا تأکید دارد، این متون رویکردی لاکانیتر اتخاذ میکنند. معنا همیشه عقب میافتد و سوژه هرگز به «نیمه دیگر» خود نمیرسد. انسان محکوم است که با فقدان زندگی کند، نه آن را حل کند. این دیدگاه، تجربه انسانی را نه بهعنوان جستوجوی معنا، بلکه بهعنوان زیستن در شکافها و پذیرش ناکاملیهای وجود ترسیم میکند.
روایتگریزی
داستانها و ناداستانهای «از سکوت تا تمساح» نوشته احمد خلفانی از ساختارهای روایی مشترکی بهره میبرند که مانند آینهای، بازتاب یکدیگرند و الگوهای تکرارشوندهای را به نمایش میگذارند. یکی از این الگوها، روایتهای حلقوی است که در داستانهایی چون «پلهای خواب» و «علفهای آسمان» دیده میشود؛ این داستانها با پایانبندیهای باز یا بازگشت به نقطه آغاز، حسی از تکرار بیپایان ایجاد میکنند. همچنین، راویان این مجموعه اغلب از بیثباتی روایی رنج میبرند، مانند تغییر ناگهانی زاویه دید در «نفر اول، نفر دوم» یا تردید در «علفهای آسمان»، که ساختار کلاسیک آغاز، میانه و پایان را فرومیریزد. فضاسازی در این داستانها نیز نقش محوری دارد؛ انبار، پل و اتاق وارونه نهتنها پسزمینه، بلکه بهمثابه شخصیتهای روایی عمل میکنند و پیشبرد داستان را هدایت میکنند.
این مجموعه با ویژگیهای پسامدرن، روایتگریزی را بهعنوان سبک غالب خود به کار میگیرد و ساختارهای سنتی داستانگویی را به چالش میکشد. تضاد میان تاریخمندی و فراتاریخگرایی یکی از این ویژگیهاست؛ برای مثال، «کاسپار هاوزر» به گذشتهای تاریخی اشاره دارد، درحالیکه «علفهای آسمان» در زمانی نامشخص رخ میدهد و آشفتگی زمانی را رقم میزند. بینامتنیت نیز در این داستانها به شکلی ویرانگر عمل میکند؛ ارجاع به اسطورههایی چون برج بابل و اصحاب کهف یا هنرمندانی مانند ون گوگ، نه برای خلق معنا، بلکه برای تخریب معانی ازپیشموجود به کار میرود. علاوه بر این، راویان یا بیشازحد خودآگاهاند (مانند راوی «حزن و اندوه»)، یا فاقد هرگونه عاملیتاند، (مانند راوی «علفهای آسمان») که این امر ایده «مرگ مؤلف» بارتی را در سطح روایت پیاده میکند.
این داستانها با تخریب امکان روایتگری یکپارچه، فرم را به بخشی از محتوای خود بدل میکنند و خواننده را در برابر جهانی از عدم قطعیت و چندپارگی قرار میدهند. این رویکرد نهتنها ساختارهای روایی کلاسیک را زیر سؤال میبرد، بلکه تجربهای نوین از روایت را پیشنهاد میکند که در آن فضا، زمان و راوی در رقص مداوم ابهام و آشفتگی به هم میپیوندند.
فراتر از سکوت
ایحاب حسن، نظریهپرداز پسامدرن، مفهوم «ادبیات سکوت» (Literature of Silence) را مطرح کرد که به بحران معنا و زبان در عصر مدرن میپردازد. او معتقد است که ادبیات پسامدرن با تخریب زبان، ایجاد ابهام روایی، و نفی قطعیتهای سنتی، به «ضدزبان» و سکوتی معنادار گرایش دارد. این سکوت نه صرفاً خاموشی، بلکه واکنشی به ناتوانی زبان در انتقال معنا و تلاشی برای بیان از طریق خلأ و گسست است. حسن این ویژگیها را در آثار نویسندگانی چون ساموئل بکت و کافکا برجسته میبیند.
مجموعه داستانهای مورد بررسی بهروشنی ویژگیهای «ادبیات سکوت» ایحاب حسن را به نمایش میگذارند و در همان حال، از چارچوبهای این نظریه فراتر میروند. یکی از نشانههای برجسته این مجموعه، تخریب زبان است که در گسستهای ارتباطی مانند پیامبر لال در «شخصی را میشناسم»، سکوت دانیال در «نفر اول، نفر دوم»، یا زبان نامفهوم چوپان در «علفهای آسمان» دیده میشود؛ این همان «ضدزبان»ی است که حسن آن را ویژگی ادبیات سکوت میداند. همچنین، متنها با ایجاد ابهام روایی، مانند تغییر جهتهای فضایی در «علفهای آسمان» یا تردید میان واقعیت و رؤیا در «پلهای خواب»، از قطعیت معنا دوری میکنند و نفی معنای موردنظر حسن را بازتاب میدهند. سکوت در این داستانها نهتنها خلأ نیست، بلکه شیوهای فعال برای بیان است؛ برای نمونه، در «حزن و اندوه»، سکوت ون گوگ به آفرینش هنری منجر میانجامد و در «سکوت به زبان مادری»، سکوت پرنده از هر گفتاری که تصورش را میتوانیم بکنیم گویاتر است.
بااینحال، این مجموعه از نظریه حسن پا را فراتر مینهد و بهجای گرایش به خاموشی مطلق، سکوتی پربار و چندلایه ارائه میدهد. این سکوت همزمان ویرانگر است، مانند تخریب زبان در «کاسپار هاوزر»، و در همانحال آفریننده، مانند آفرینش هنری در «حزن و اندوه».
برخلاف دیدگاه حسن که به بنبست ارتباطی باور دارد، این متنها امکان ارتباط از طریق سکوت را پیشنهاد میکنند؛ مثلاً در «سکوت به زبان مادری» فهم متقابل سکوت پرنده میان راوی و دانیال نمونهای از این ارتباط است. همچنین، در «کاسپار هاوزر»، سکوت انبار گذشته نه نشانه شکست، بلکه راهی برای حفظ هویت است، ایدهای که در نظریه حسن جایی ندارد و سکوت را بهمثابه مقاومتی هویتساز بازتعریف میکند.
دریک نگاه کلی این مجموعه را میتوان نمونهای از ادبیات پسامدرن دانست که از مؤلفههای حسن، مانند تخریب زبان و ابهام، بهره میبرد، اما با معرفی سکوت خلاقانه و ارتباطساز، از محدودیتهای نظریه او عبور میکند. در این داستانها، سکوت نه پایان گفتوگو، بلکه آغازی برای آن است؛ آغازی که از دل ویرانی، امکانهای جدیدی برای بیان و ارتباط میسازد.
ادبیات مهاجرت هستیشناختی
داستانها و ناداستانهای «از سکوت تا تمساح» نوشته احمد خلفانی بهصورت استعاری مهمترین ویژگیهای ادبیات مهاجرت را در خود جای داده و تجربه مهاجرت را از طریق شخصیتها، فضاها و زبان به نمایش میگذارد. شخصیتهایی مانند کاسپار هاوزر با گذشتهای قفلشده و دانیال دوپاره در «نفر اول، نفر دوم» گرفتار «هویت چمدانی»ای هستند که نه کاملاً به مبدأ تعلق دارد و نه در مقصد جای میگیرد. فضاهای داستانها، مانند پلهای خواب که میان رؤیا و واقعیت معلقاند، اتاق وارونه در «علفهای آسمان» که بالا و پایین را درهم میآمیزد، یا انبار کاسپار هاوزر، بهعنوان «فضاهای سوم» مهاجرت عمل میکنند؛ مکانهایی که نه اینجا هستند و نه آنجا. زبان نیز در این متنها ناکامل و شکسته است، از پیامبر لال و سکوت پرنده گرفته تا گفتار نامفهوم چوپان، که همگی بازتابدهنده ازدستدادن زبان مادری و دشواری بیان در زبانی بیگانهاند.
این مجموعه، مفهوم مهاجرت را از سطح جغرافیایی به قلمرویی هستیشناختی و فلسفی ارتقا میدهد و آن را بهعنوان وضعیتی ذاتی در تجربه انسانی بازتعریف میکند. شخصیتها مهاجرتی درونی را تجربه میکنند؛ ون گوگ در «حزن و اندوه» میان درد شخصی و خلق زیبایی جهانی در نوسان است و راوی «علفهای آسمان» میان جهانهای ادراکی جابهجا میشود. برخلاف روایتهای کلاسیک مهاجرت که به «رسیدن» به مقصد تأکید دارند، این داستانها از سفری بیپایان سخن میگویند؛ دانیال هرگز به نیمه دیگر خود نمیرسد و گوسفندان در «علفهای آسمان» در چرخشی ابدی گرفتارند. همچنین، در «کاسپار هاوزر»، مهاجرت به گذشته بهجای آینده ناممکن است، که نوعی نوستالژی معکوس را نشان میدهد و ویژگی مهاجرت پستمدرن را برجسته میکند.
این مجموعه را میتوان به یک معنا «ادبیات مهاجرت هستیشناختی» نامید که نهتنها تجربه مهاجرت جغرافیایی را از طریق استعارههای هویت، فضا و زبان بازتاب میدهد، بلکه آن را به سطحی فلسفی ارتقا میبخشد و مهاجرت را بهعنوان وضعیت بنیادین انسان معاصر ترسیم میکند. این داستانها با درهمآمیختن مفاهیم روانکاوی و پستمدرنیسم، مرزهای ادبیات مهاجرت را گسترش میدهند و تجربهای چندلایه از جابهجایی، گسست و جستوجوی هویت ارائه میکنند.
انسجام مجموعه: پیوندهای نامرئی
در نگاه نخست، مجموعه داستانها فاقد انسجام کلاسیک به نظر میرسد، گویی دانههای گردنبندیست که نخ آن پاره شده. هیچ شخصیت یا ماجرای مشترکی داستانها را به هم پیوند نمیدهد و تنوع فرمی آنها این گسست ظاهری را تقویت میکند. همچنین، ناپایداری ژانری در برخی متون، مانند بخشهای نزدیک به ناداستان در «حزن و اندوه» که به تحلیل هنر میپردازند، بر این حس پراکندگی میافزاید. این تفاوتها در سطح روایی، مجموعه را بهظاهر از یک محور مرکزی محروم کرده و آن را بهصورت قطعات جداگانه نشان میدهد.
بااینحال، نگاهی عمیقتر پیوندهای نامرئیای را آشکار میکند که این داستانها را بهگونهای ظریف به هم متصل میکند. همه داستانها پیرامون تم هستیشناختی «گمشدگی» در فضا و در زبان شکل میگیرد. استعارههای تکرارشوندهای مانند پنجره، که در چهار داستان ظاهر میشود، سایه یا ابر در سه داستان، و تقسیم دوگانه که در همه داستانها حضور دارد، این پیوند را تقویت میکنند. ساختار مجموعه نیز «آبشاری» است؛ هر داستان معمولا پرسش داستان پیشین را ادامه میدهد. افزون بر این، زیباییشناسی نقصان در تمام متنها در باور من عمدی است و ناتمامی آنها خود بخشی از محتوای داستانهاست.
برای درک انسجام این مجموعه، میتوان آن را بهصورت موسیقایی خواند، گویی هر داستان سازی در یک ارکستر است که نوایی مستقل مینوازد، اما در کنار یکدیگر هارمونی پنهانی را شکل میدهند. این داستانها مانند موومانهای یک سمفونیاند که بدون تکرار ملودی، پیرامون یک حس مرکزی به هم گره میخورند. به یک معنا این مجموعه اکوسیستمی از ایدههاست که در گفتوگویی پنهان با یکدیگر معنا مییابند و خواننده را به کشف این پیوندهای نامرئی دعوت میکنند.
نظرها
نظری وجود ندارد.