ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

ایران به مثابه میتوس سیاسی

تورج محمدی - چگونه می‌توان در برابر کلیتی که خود را هم‌زمان به‌مثابه‌ی معنا، هویت و اخلاق تثبیت کرده، مقاومت نظری کرد؟ و این مقاومت، چگونه می‌تواند به شالوده‌فکنی آن دستگاهی منجر شود که از آغاز، امکان دگراندیشی را در مقام طغیان و بی‌ریشگی رمزگذاری کرده است؟

مقدمه

در زیست‌جهان انسان ایرانی، «ایران» نه‌تنها نام یک جغرافیا، بلکه نام یک الزام است. نامی که چونان فرمانی مطلق، در زبان، در حافظه، در تاریخ و در ساحت اندیشه حضور دارد. این مفهوم، نه صرفاً یک برساخت سیاسی یا میراث فرهنگی، بلکه یک موجود متافیزیکی است: حضوری غیرقابل لمس اما فراگیر، که از دل اسطوره و تاریخ، قدرتی قدسی و بی‌پرسش یافته است. در این وضعیت، «آری‌گویی» به ایران نه یک انتخاب اخلاقی، که یک وظیفه‌ی هستی‌شناختی قلمداد می‌شود؛ همچون سجده‌ای که اگر فروگذار شود، مرتد اعلام خواهی شد. نه‌گویی به ایران، در این نظم گفتمانی، نه صرفاً نفی یک دولت، بلکه خروج از جماعت، بیرون‌افتادن از انسانیت و هویت قلمداد می‌شود. کسی که بخواهد درباره‌ی ایران چونان یک مفهوم، چونان یک پروژه‌ی متافیزیکی و سیاسی بیندیشد، با پرسش‌هایی ویرانگر بازخواست می‌شود. این خشونت نمادین، دقیقاً از آن‌رو قوی است که چهره ندارد؛ چونان خداوندی که تنها باید پرستیده شود، ایران نیز چونان مفهومی مقدس، از ساحت پرسش تبعید شده است. ما با مفهومی مواجه‌ایم که خود را نه از طریق استدلال، که از طریق احساسات تحمیل می‌کند: غرور، خون، غیرت، افتخار. «ایران» چونان یک موجود متافیزیکی، ترکیبی‌ست از شاهنامه و دولت، از عاشورا و سرود ملی، از مدرسه و رسانه، از حافظه‌ی تحریف‌شده و هویت‌سازی سراسری. و از آنجا که این مفهوم در دل ساختار قدرت تکوین یافته، نقد آن همچون طغیان علیه کل نظم هستی تلقی می‌شود. نقد ایران، نقد خداست. در چنین فضایی، آری‌گویی دیگر یک کنش انتخابی نیست؛ بلکه یک اجبار است، یک وفاداری پیشینی. تو باید آری بگویی، حتی پیش از آن‌که بپرسی به چه چیز. حتی پیش از آن‌که بدانی «ایران» چیست. و اگر این آری‌گویی را به تعویق بیندازی، پیش از آن‌که چیزی گفته باشی، از جماعت طرد شده‌ای.

در این مقاله، آن‌چه در کانون نقد ماست، نه فقط دولت ایران، نه فقط ملت ایران، و نه صرفاً «تعلق به یک سرزمین»، بلکه مسئله‌مندی ما متوجه آن دستگاه مفهومی‌_‌معرفتی‌ست که شرایط امکان اندیشیدن به مفهوم«ایران» را، در مقام یک پیش‌انگاره‌ی هستی‌شناختی، مفروض و فاقد نیاز به تأمل یا بازاندیشی تلقی کرده است. آن‌چه مورد پرسش ما قرار می‌گیرد، خودِ نحوه‌ی تکوین سوبژکتیویته‌ای‌ست که «ایران» را به‌مثابه افقی متافیزیکی برای امکان اندیشیدن به خود، دیگری، تاریخ، و قدرت تثبیت کرده است. به اعتباری، ذهنیتی که در آن «ایران» نه یک برساختِ تاریخیِ قابل نقد، بلکه یک ضرورتِ متافیزیکی، یک تقدیر سیاسی، و یک حقیقت پیشینی تلقی می‌شود. مفهومی که نه همچون یک حقیقت طبیعی، بلکه به‌منزله‌ی یک ساختار مفروض، یک دستور فکری، و یک منطق از پیش مقدس‌شده، ذهن سوژه های این جغرافیا را اشغال کرده است. این سوژه در حال اندیشیدن در بطن یک ذهنیت‌ است: ذهن ایرانی، یا دقیق‌تر، ایران‌اندیشی، که خود را نه از طریق استدلال، بلکه از مسیر ضرورت بازتولید می‌کند. این اندیشه، نه از سر تجربه‌ی آزاد، بلکه در بستر یک فرمان نانوشته شکل گرفته است؛ فرمانی که می‌گوید: به ایران باید آری گفت، و هر نه‌گویی، یا از سوی خیانت، یا خاموشی، یا حذف، مجازات می‌شود. این پیش‌فرض را به محک فلسفه می‌گذاریم. چرا که فلسفه، اگر راستین باشد، همیشه ضدِ پرستش است؛ علیه هر گونه جزم. فلسفه، دستگاه نقد است، نه دستگاه تکرار وفاداری. و دقیقاً از همین رو، نخستین وظیفه‌ی فلسفه در نسبت با «ایران» آن است که بپرسد: آیا می‌توان به این مفهوم «نه» گفت؟ و اگر نه، آیا آری‌گویی ما اصیل است یا فقط تکرار یک فرمان مقدس؟

تبارشناسی آری‌گویی؛ اطاعت به‌مثابه هستی‌باوری

در تحلیل ریشه‌های «آری‌گویی» به مفهوم ایران، نخست باید از ساحت تبارشناسی وارد شد؛ شیوه‌ای که نیچه و فوکو به‌خوبی بسط داده‌اند. تبارشناسی، برخلاف تاریخ‌نگاری کلاسیک، به دنبال اصل نیست، بلکه به دنبال شکنندگی، انقطاع، و ساختارهای قدرتی‌ست که مفاهیم را تثبیت کرده‌اند. از این منظر، ایران نه یک امر طبیعی، بلکه محصول یک روند گفتمانی‌ست که طی آن، هویت، اطاعت، و سرزمین، هم‌ارز هم شده‌اند. به اعتباری، درون‌مایه‌ی اصلی این بررسی، تحلیل آن رژیم دانایی‌ای‌ست که مفهوم «ایران» را نه به‌عنوان یک معطوف جغرافیایی، بلکه به‌منزله‌ی یک دال استعلایی (transcendental signifier) پایه ریزی کرده است؛ دالی که نظام معنابخشی سایر دال‌ها را درون ساختاری سلسله‌مراتبی و قدرت‌محور تعیین می‌کند، بی‌آن‌که خود موضوع پرسش‌پذیر قرار گیرد. اینجا ایران سوژه را در شبکه‌ای از الزام‌های هستی‌شناختی و اخلاقی گرفتار می‌سازد: بودن، تنها از خلال پذیرش آن ممکن می‌شود. این پذیرش، شکلی از اطاعت اولیه است؛ نوعی اطاعت معرفت‌شناختی که پیش از هر تصمیم سیاسی، در لایه‌ی پیشازبانی روان‌ـ‌ساختاری تثبیت شده است. لذا از منظر تبارشناسی، مفهوم ایران نه حاصل روندی طبیعی یا عقلانی، بلکه محصول انباشت تاریخی دیسکورس‌هایی‌ست که هم‌زمان با سرکوب بدیل‌ها، امکان‌های معنا را تقلیل داده‌اند. آن‌چه ما با آن مواجهیم، نه یک میراث فرهنگی، بلکه فرآیند لوگوسانه‌ای‌ست که درون آن، گفتمان‌های سلطنتی، مذهبی، روشنفکری و نهادی، همگی در تولید یک کلان‌مفهوم متافیزیکی مشارکت کرده‌اند. مفهومی که هویت، اخلاق، زمین، تاریخ و حتی آینده را از خلال خود کدگذاری می‌کند. ایران به‌مثابه امری قدسی، نه از آن‌رو که مقدس است، بلکه از آن‌رو که «باید مقدس باشد»، برساخته شده است. در این‌جا مسئله نه نقد یک دولت خاص، یا یک ساختار حقوقی، بلکه نقد آن ساختار معرفت‌شناختی‌ـ‌ایدئولوژیکی‌ست که مفاهیمی چون «ملت»، «خاک»، «وفاداری» و «هویت» را در پیوندی هم‌سرنوشت با یک دال کلان (ایران) می‌نشاند و از آن یک هسته‌ی اخلاقی و متافیزیکی می‌سازد. ما با ساختاری مواجهیم که به تعبیر فلسفی، سوژه را در وضعیتی «پارادایماتیک» قرار می‌دهد؛ یعنی سوژه نمی‌تواند خود را جز در نسبت با این دال تعریف کند. این وابستگی، یک نسبت اختیاری نیست، بلکه ساختاری‌ست؛ همچون زبان، که گریز از آن، گریز از خویش است. در این افق، هر نه‌گویی، نه صرفاً کنش سیاسی، بلکه انکار هستی تلقی می‌شود؛ چراکه ایران، در این بافتار، همچون خدای خیر افلاطونی عمل می‌کند: خاستگاه معنا، مرجع حقیقت، و داور نهایی. بدین‌سان، آری‌گویی به ایران، نه نتیجه‌ی یک انتخاب آگاهانه، بلکه پیروی از یک الزام اپیستمولوژیک است که سوژه را در پیش‌فرض‌های ناگفته‌ی خود تولید می‌کند. هرگونه مخالفت، بلکه به‌مثابه فساد اخلاقی درک می‌شود. این ساختار، پیش از آن‌که سیاسی باشد، هستی‌شناختی است؛ یعنی تعیین‌کننده‌ی شیوه‌ی بودن، ادراک و معنا. ایران در این‌جا، همچون یک «وجود واجب» عمل می‌کند: مفهومی که بر مفاهیم دیگر مقدم است، نه به‌لحاظ زمان، بلکه به‌لحاظ منطق وجود. و درست در همین نقطه است که کار فلسفه آغاز می‌شود: به‌مثابه تعلیق تقدس، به‌مثابه گشودن شکاف در نظم بدیهیات، و بازگرداندن امر مقدس به افق خطاپذیری انسان. پرسش فلسفی اصلی ما این است: چگونه این دال توانسته خود را از نقد معاف کند؟ چگونه توانسته است همچون یک امر طبیعی، بدیهی، و حتی اخلاقاً متعالی تثبیت شود؟ پاسخ، در سازوکارهایی‌ست که تاریخ‌نگاری، ادبیات، آموزش، و حتی گفتمان‌های چپ، خواسته یا ناخواسته در آن مشارکت داشته‌اند. احزاب و روشنفکران نیز، در ادعای طرد قدرت، در واقع، قدرت نمادینِ ایران را بازتولید کرده‌اند؛ آن‌جا که نقد دولت را از نقد دال ایران تفکیک‌ناپذیر کرده‌اند. این نظام فکری، دستگاهی‌ست که سوژه تولید می‌کند. سوژه‌ای که خود را از خلال نسبتش با این کلیتِ مقدس می‌فهمد و تعریف می شود. از نظر فوکو، قدرت فقط از طریق سرکوب عمل نمی‌کند، بلکه با تولید حقیقت، هویت و سوژه صورت بندی می شود. بنابراین، «ایرانی بودن» نه یک وضعیت طبیعی، بلکه محصول فرآیندهای انضباطی‌ست که از درون مدرسه، زبان، ارتش، رسانه و حتی جریان‌های روشنفکری عبور کرده است. سوژه‌ای که درون این دستگاه ساخته می‌شود، سوژه‌ای‌ست که تنها به شرط آری‌گویی، قابل شناسایی‌ست: او یا سربازی‌ست که جان‌فشانی را فضیلت می‌داند، یا دانشجویی‌ست که تحلیل را تنها در چهارچوب وفاداری به ایران انجام می‌دهد. اینجا، «وفاداری» نه یک انتخاب، بلکه یک پیش‌فرض پیشینی‌ست: کسی که به ایران آری نگفته باشد، اصولاً به‌مثابه سوژه‌ی مشروع و قابل شنیدن تلقی نمی‌شود. از همین‌رو، فلسفه تنها زمانی می‌تواند آری‌گوییِ ما به ایران را معتبر تلقی کند که امکان نه‌گویی به آن فراهم شده باشد. ما تا زمانی که نتوانیم بدون حذف، تبعید یا طرد، ایران را انکار کنیم، آری‌ گفتن‌مان نه کنش آزادی، که تکرار جبر است. آری‌گویی به ایران، در واقع نه بر اساس عقلانیت یا استدلال اخلاقی، بلکه بر مبنای ساختارهای پنهان قدرت و اطاعت، که در بطن گفتمان‌های اجتماعی و سیاسی نهفته‌اند، شکل می‌گیرد. در این چارچوب، ایران به مثابه یک امر مقدس و هژمونیک در می‌آید، که همان‌طور که مفاهیم ارزشی چون «خوبی» و «بدی» به واسطه‌ی روابط سلطه‌گرایانه در تاریخ شکل گرفته‌اند، ایران نیز به‌عنوان مفهومی بایسته‌ و ضروری در نظام معرفت‌شناختی و اخلاقی تثبیت می‌شود. این گفتمان، هرگونه انحراف از آن را به‌عنوان نوعی خیانت به هویت جمعی و فردی قلمداد می‌کند، که در آن نه‌گویی به ایران به‌عنوان طغیان علیه خود و نفس تلقی می‌شود.

فوکو، با مفهوم «دیسکورس» و «قدرت/دانش»، ما را به نقطه‌ی اوج این تحلیل می‌رساند. او نشان می‌دهد که چگونه هر گفتمان مسلط، خود را در مقام حقیقت می‌نشاند و هم‌زمان امکان‌های گفتاری دیگر را از میدان خارج می‌سازد. «ایران» در گفتمان مدرن، دقیقاً چنین وضعیتی دارد: مفهومی که نه‌تنها یک امر سیاسی، بلکه یک امر معرفت‌شناختی و اخلاقی شده است. ذهن ایرانی، در این چارچوب، نه فقط تابع دولت، بلکه تولید‌شده‌ی آن است. در این وضعیت، «ایران» بدل به آن مفهومی شده که هایدگر درباره‌ی متافیزیک گفته بود: امری که همه‌جا هست، اما هیچ‌جا موضوع پرسش نیست.

فهم ایران به‌مثابه امر متافیزیکی؛ میان اسطوره، دولت و زبان

پیش از آن‌که «ایران» به پروژه‌ی مدرن دولت‌_‌ملت (nation-state) بدل شود، در ناخودآگاه متون کلاسیکی، در اسطوره و روایت، به‌مثابه تمامیت کیهانی تثبیت شده بود. شاهنامه‌ی فردوسی – به‌عنوان یکی از پرنفوذترین متون بنیان‌گذار گفتمان ایرانی – نه صرفاً مجموعه‌ای از حماسه‌ها، بلکه افق مفهومی یک نظم کیهانی‌ـ‌سیاسی است؛ نظمی که در آن، ایران به‌منزله‌ی مرکز عالم و مظهر خیر در برابر دیگریِ اهریمنی تثبیت می‌شود. در این کیهان‌شناسی سیاسی، مرز ایران نه جغرافیایی بلکه وجودی است؛ ایرانی‌بودن نه فقط تعلق به خاک، بلکه عضویت در منظومه‌ای اخلاقی، تاریخی، و هستی‌شناختی (ontological) است. آن‌که بیرون از این نظم باشد – تورانی، دیو، اهریمن، یا هر نام دیگری – از حیطه‌ی انسانیت نیز حذف می‌شود. این حذف نه صرفاً اخلاقی، بلکه هستی‌شناختی است: غیرـایرانی، غیرـ هستنده است. در این‌جا سوژه‌ی ایرانی تنها از طریق تقابل بنیادین با غیرـ ایرانی شکل می‌گیرد. بدین‌ترتیب، شاهنامه – و متون مشابه آن – پیشاپیش نوعی الاهیات را پایه می‌گذارند؛ الاهیاتی که خدا در آن غایب است اما نظم کل به‌مثابه امری مقدس عمل می‌کند. در این ساختار، ایران نه یک قوم، نه یک فرهنگ، بلکه امر مطلق است: حوزه‌ی مشروعِ هستی. بدین‌سان، ایران، پیش از آن‌که دولت مدرن باشد، تصویری مقدس از هستی است، که هر صدای بیرون از آن، یا اهریمنی‌ست یا باید اهلی شود. ین ساختار را می‌توان با تئوری «کلیت» (totality) در فلسفه‌ی سیاسی مدرن مقایسه کرد؛ کلیتی که، به تعبیر آدورنو، همیشه موجد خشونت است. خشونت شاهنامه، خشونت نمادینِ حذف دیگری‌ست: تورانی که باید کشته شود تا مرزهای ایران مقدس باقی بمانند. این خشونت، همان خشونتی‌ست که در دوره‌ی مدرن، با تغییر فرم، اما حفظ ساختار، ادامه می‌یابد: دولت‌ـ‌ملت مدرن ایرانی، وارث اسطوره‌ی شاهنامه است؛ با همان هسته‌ی کیهان‌شناسانه و منطق طرد بنیادین.در این‌جا، مفهوم ایران نه یک قرارداد تاریخی، بلکه اسطوره‌ی سیاسیِ بنیادی (foundational mythopolitical) است. برای آن‌که نقد ایران کامل باشد، باید این ساحت اسطوره‌ای و کیهان‌شناختی را نیز تحلیل کرد. آن‌که به ایران آری می‌گوید، ناخواسته به آن کلّی مقدس آری گفته است که از همان آغاز، امکان دیگری را نابود کرده است. بنابراین، «نه» گفتن به ایران، در این سطح، به‌معنای برهم‌زدن بنیادهای اسطوره‌_‌سیاسی (mythopolitical) حاکم است؛ گسست از امر مقدسی که خود را عقلانی وانمود می‌کند. با این سیاق، اگر بخواهیم بفهمیم چرا «ایران» از سطح یک سرزمین یا دولت به سطح یک امر مقدس و متافیزیکی ارتقا یافته است، باید ابتدا از اسطوره آغاز کنیم. چرا که هر قدرتی، برای تثبیت خود، به اسطوره نیاز دارد؛ و اسطوره یعنی داستانی که حقیقت نمی‌طلبد، اما اطاعت می‌آورد. در ساحت ایرانی، اسطوره‌ی ایران نه تنها از طریق حماسه‌هایی چون شاهنامه، که از طریق نهادهای مدرن نیز بازتولید شده است: مدرسه، رسانه، مراسم ملی، و حتی خود زبان فارسی. این نهادها نه حقیقت را، بلکه وفاداری به یک کلیت بی‌چهره را منتقل می‌کنند؛ کلیتی که نامش «ایران» است اما محتوایش متافیزیکی‌ست: چیزی ورای تحلیل، چیزی برتر از نقد، چیزی که فقط باید به آن وفادار بود. در این نظام، ایران از سطح یک امر زمینی، به سطح یک امر وجودی ارتقا یافته است. همانند خدا، نام ایران واجد آن قداستی‌ست که همزمان می‌طلبد پرستیده شود و از تحلیل مصون بماند. این قداست، نه در واقعیت، بلکه در زبان جا گرفته است. زیرا زبان، همان‌طور که هایدگر می‌گوید، خانه‌ی هستی‌ست. و خانه‌ی ذهن ایرانی، زبانی‌ست که در آن «وطن»، «ایران»، «غیرت ملی» و «بیگانه» معنای خود را نه از منطق، بلکه از احساس و ترس گرفته‌اند. از این منظر، ایران مفهومی‌ست که از همان ابتدا در زبان ایرانی ساخته و تزریق شده است؛ زبان، نه فقط رسانه‌ی معنا بلکه میدان سلطه است. «ایران»، از دل پروژه‌ی مدرن‌سازی رضاشاهی تا بازتولیدهای جمهوری اسلامی و گفتمان‌های چپ شبه‌ملی‌گرا، همواره از طریق تسلط زبانی، امکان اندیشیدن به غیرـخود را تعطیل کرده است. در این‌جا، ایران را باید در نسبت با زبان رسمی فهمید؛ زبانی که «زبان ملی» خوانده شد، اما در حقیقت، دستگاه حذف تکثر زبانی و تفکر غیربنیادگرا بود. زبان فارسی، به‌مثابه زبان رسمی، نه صرفاً یک زبان طبیعی بلکه پروژه‌ای بود برای هم‌ارز کردن دولت و عقلانیت. آن‌چه فارسی شد، عقلانی شد. آن‌چه خارج از آن بود، به دایره‌ی بی‌سوادی، بی‌تمدنی یا بی‌ریشگی پرتاب گشت. اینجا «ایران» به‌مثابه ساختار زبان‌مند سلطه پدیدار می‌شود.

بنابراین، نقد ایران، بدون نقد ساختار زبانی آن، نیم‌ساخته می‌ماند. باید از استعمار زبان‌مند ایران سخن گفت؛ از «فارس‌گرایی مفهومی» که نه‌فقط در صدا و واژگان، بلکه در فرم تفکر، در نحو جمله، در جهت تاریخ، و در هویت‌یابی سوژه جاری‌ست. به همین معنا، سوژه‌ای که به «ایران» آری می‌گوید، در عمیق‌ترین سطح، به انقیاد زبانی خود رضایت داده است. و بالعکس، «نه گفتن» به مفهوم ایران، در این سطح، یعنی خروج از زبان رسمی و ورود به قلمرو امکان‌های آزادی. لذا مفهومی که هیچ‌گاه به‌راستی موضوع پرسش نبوده، بلکه چونان پیش‌فرضی متافیزیکی در گفتار حضور داشته است. زبان رسمی، رسانه، مدرسه، و قانون همگی از این الگو پیروی کرده‌اند: ایران به‌مثابه موضوعی که همیشه باید دوستش داشت، حتی اگر ندانی چیست. ایران، در چنین وضعیتی، همان است که فوکو آن را «سوژه‌ساز» می‌نامد: مفهومی که از طریق آن، انسان‌ها به سوژه‌ی تابع بدل می‌شوند. سوژه‌هایی که خود را تنها از خلال نسبت‌شان با این مفهوم تعریف می‌کنند. در نتیجه، هر سوژه‌ای که در درون این گفتمان قرار گیرد، تنها به شرط آری‌گویی به ایران، واجد معنا می‌شود. در نهایت، مفهوم ایران در ذهن ایرانی، همچون خدای نامرئی در حال تنفس است؛ و همان‌طور که خدا را نمی‌توان نقد کرد، ایران نیز به محل تابو تبدیل شده است. بدین‌گونه، ذهن ایرانی در درون یک ساختار متافیزیکی به‌دام افتاده است که در آن، «ایران» نه یک پروژه‌ی انسانی، بلکه یک امر الوهی است که باید پرستیده شود.

و این‌جاست که نقد احزاب و جریان‌های چپ ایرانی ضرورت می‌یابد. گرچه این جریان‌ها در زبان، خود را مخالف قدرت معرفی می‌کنند، اما در سطح ساختاری، اغلب وفادار به همان منطق متافیزیکی ایران باقی مانده‌اند. ایران برای چپ ایرانی، نه دولت کنونی بلکه یک کل تاریخی-فراتاریخی‌ست که باید آزاد شود، نه نقد شود. به‌جای انکار بنیادین این ساختار، پروژه‌ی آنها بازسازی ایران به‌شکل "درست‌تر"(به زعم آنها) است؛ اما همین "درست‌تر" بودن، نوعی وفاداری ضمنی‌ست. چپ ایرانی، در این معنا، همچنان به ایران به‌مثابه یک خدای غایب و تبعیدی ایمان دارد. حزب توده، سازمان فداییان خلق، و شاخه‌های متعدد چپ اصلاح‌طلب ایرانی، همگی در سطح زبان سیاسی مدعی مخالفت با نظم موجود بوده‌اند؛ اما در ژرفای ناخودآگاه ایدئولوژیک خود، حامل همان وفاداری متافیزیکی به مفهوم ایران‌اند. آنان نه سوژه‌هایی گسیخته از ساختار دولت-ملت ایرانی، بلکه درون‌ماندگان گفتمانی‌اند که ایران را به‌مثابه یک مطلق نجات‌پذیر، یک تمامیت آسیب‌دیده اما اصیل، فهم می‌کند. ایران، در زبان این جریان‌ها، یک کلیت سرکوب‌شده است که باید از بند دولت استبدادی، دین خرافی، یا سرمایه‌داری افسارگسیخته آزاد شود. اما این «ایرانِ آزادشده»، همچنان همان خدای متافیزیکی‌ست؛ فقط با نقابی دیگر. نقد به دولت است، نه به ساختار الوهی‌شده‌ی ایران. خدای غایب باید بازگردد، نه انکار شود.

در اینجا ما با نوعی الهیاتِ سکولارِ چپ‌گرا مواجهیم؛ الهیاتی که مفاهیم کلاسیک مارکسی چون طبقه، کار، و انقلاب را درون قالب زبانی «ملی» فرو می‌ریزد. طبقه‌ی کارگر، به‌جای آن‌که سوژه‌ای جهانی و انترناسیونال باشد، «کارگر ایرانی» می‌شود؛ و رهایی، به‌جای آن‌که افق گسست از نظم مسلط باشد، به پروژه‌ی "بازسازی ایران" تقلیل می‌یابد. این همان‌جایی‌ست که چپ ایرانی در لبه‌ی انقیاد ایستاده، و در ظاهر انقلابی‌ست، اما در بنیانِ وجودی، همچنان در حال آری‌گویی به معبد ملی‌ست. ذهن ایرانی چپ‌نما، اگرچه علیه دولت فریاد می‌زند، اما در ساختار روانی-ایدئولوژیک خود، هنوز دولت را چونان تصویر پدر/خدای زخم‌خورده می‌بیند. نقدش نقد فرزند است، نه نقد بیگانگی. نوعی نوستالژی برای نظم ازدست‌رفته، که نامش را عدالت یا سوسیالیسم گذاشته‌اند، اما بنیادش همچنان ایمان به ایران است، نه ایمان به رهایی انسان.

پدیدارشناسی نه‌گویی؛ سیاست حذف و هستی‌شناسی اخراج

کسی که به مفهوم ایران نه می‌گوید، تنها با یک طرد سیاسی مواجه نیست؛ او از یک ساحت متافیزیکی اخراج می‌شود. این نه‌گویی، بر خلاف تصور مسلط، صرفاً یک واکنش سیاسی یا یک مخالفت تاکتیکی نیست، بلکه رخدادی‌ست در سطح هستی‌شناختی؛ شکلی از ایستادن در برابر یک «کلّیت قدسی» که خود را چونان سرنوشت، تاریخ، هویت و وطن بر سوژه تحمیل می‌کند. از منظر پدیدارشناختی، آری‌گویی به ایران یعنی تن دادن به افق معنابخشی‌ای که پیشاپیش سوژه را در یک قالب هویتی تثبیت می‌کند: "تو ایرانی هستی، پس باید..." این «باید» پیشینی، پیش از هر کنش سیاسی یا نظر اخلاقی، سوژه را در جایگاه خود تثبیت می‌کند. اما نه‌گویی، حرکتی‌ست که این «افق پیشینی معنا» را تعلیق می‌کند. سوژه نه‌گو، نه‌فقط سیاست حاکم، بلکه کلیت زبان، خاطره، تاریخ و اسطوره‌ای را که برساخته‌ی این مفهوم است، به تعلیق درمی‌آورد. اما قیمت این تعلیق، طرد از ساحت هستی مشترک است. طردی که با واژگانی چون «وطن‌فروش»، «تجزیه‌طلب»، «ایران‌ستیز»، «خائن» و «بی‌ریشه» صورت‌بندی می‌شود. این واژگان، کارکردی پدیدارشناختی دارند: آنها امر نه‌گو را نه به‌مثابه اعتراض، بلکه به‌مثابه اختلال در نظم حقیقت توصیف می‌کنند. نه‌گو، نه‌فقط دیگری سیاسی، بلکه ناممکن هستی‌شناختی معرفی می‌شود. او «هیچ» است؛ این «هیچ شدن»، دقیقاً همان نقطه‌ای‌ست که ساختار خشونت نمایان می‌شود: خشونتی که پیش از گلوله، پیش از زندان، در سطح معنا عمل می‌کند. طرد معنایی، مادر همه‌ی طردهای سیاسی‌ست.

و از همین‌روست که دولت، روشنفکران وفادار، جریان‌های چپ بازسازی‌گرا، و حتی سکوتِ توده ها، همگی در بازتولید این منطق خشونت مشارکت دارند. نه‌گویی، تابوی نهایی‌ست. زیرا نه‌گویی، خدشه‌ای‌ست به نظم هستی‌شناختی یک خدای زمینی. این‌جا، امر سیاسی با امر قدسی همپوشان شده است؛ و نه‌گویی، عملی است که این هم‌پوشانی را افشا می‌کند. نه‌گویی، لحظه‌ی تولد یک سوژه‌ی طردشده اما آزاد است؛ سوژه‌ای که دیگر درون زبان «ایران» به مثابه یک کلیت قدسی معنا نمی‌شود، بلکه در بیرون از آن، آغاز به تخیل دیگری می‌کند. نه‌گویی، اگر تا نهایت ادامه یابد، فقط نه به دولت نیست، بلکه نه به زبان، تاریخ، حافظه و متافیزیکی‌ست که خود را با نام «ایران» تثبیت کرده است. با این وجود، پذیرفتن ایران، یعنی پذیرش پیشینی یک زبان خاص از بودن، یک نحو خاص از تعلق، و یک هندسه‌ی خاص از نظم. در این زبان، سوژه‌ای که خود را «ایرانی» می‌خواند، تنها خود را معرفی نمی‌کند، بلکه وارد قراردادی معرفتی می‌شود که او را از سایر امکان‌های سوژگی مجزا می‌سازد. «ایرانی بودن» نه یک موقعیت زیستی، بلکه یک نحوه‌ی هستی‌یافتگی درون زبانی خاص است؛ زبانی که خدا، تاریخ، شهید، وطن، خاک، دشمن، سنت، تجدد و ملت را به شیوه‌ای خاص و ایدئولوژیک بازآرایی می‌کند. از این منظر، نه‌گویی به مفهوم ایران، صرفاً یک ژست سیاسی نیست، بلکه شکلی از مقاومت اپیستمه‌ای است؛ تلاشی برای بیرون‌ماندن از آن شبکه‌ی معنایی که «حق سخن گفتن»، «حق حضور داشتن» و «حق در تاریخ بودن» را از پیش تعیین کرده است. کسی که به این اپیستمه نه می‌گوید، خود را از نظامی از پیش‌فهم‌ها کنار می‌کشد؛ نظامی که در آن، گذشته به نام نیاکان قدسی بازنویسی می‌شود، حال به نام مشروعیت دولت-ملت سامان می‌یابد، و آینده در پرتو چشم‌اندازهای شبه‌الهی چون «تمدن نوین ایرانی-اسلامی» معنا می‌گیرد. در اینجا، ایران خود بدل به خدا شده است؛ خدایی بدون وحی، اما با خطابه‌های بی‌پایان؛ بدون معجزه، اما با اسطوره‌ی آریایی، کوروش، جنگ تحمیلی، و خون شهدا. این ایران، متافیزیکی است، زیرا فراتر از تجربه زیسته‌ی افراد قرار می‌گیرد و از هر نقدی مصون می‌ماند. حتی وقتی می‌میرد، دوباره در بدن تازه‌ای بازمی‌گردد: یک بار در بدن شاهنشاهی، یک بار در بدن جمهوری اسلامی، بار دیگر در بدن لیبرالیسم تهرانی یا حتی چپ ایرانی. سوژه‌ای که درون این اپیستمه زیست می‌کند، ناگزیر باید آری بگوید؛ زیرا نه‌گویی، خودکشی نشانه‌ای است. این سوژه باید در زبان آن بماند، در تاریخ آن ثبت شود، و در اسطوره‌ی آن قربانی گردد. آن‌که به این ساختار آری نمی‌گوید، یا باید حذف شود، یا در حاشیه‌ای بی‌صدا دفن گردد.

زبان، روشنفکر و آیین؛ سازوکارهای بازتولید ایران به‌مثابه اپیستمه

همانطور که اشاره شد، «ایران» به‌مثابه یک کلیت مقدس، صرفاً محصول سیاست دولت یا اسطوره‌های رسمی نیست؛ بلکه برآمده از نظامی از بازنمایی‌هاست که در لایه‌های زبان، فرهنگ، آموزش، و گفتار روشنفکری رسوب کرده‌اند. این نظام، اگرچه ظاهر فرهنگی دارد، اما در بنیاد، عملی اپیستمه‌ای و سرکوبگر است: ساختن یک جهان ممکن و انکار جهان‌های بدیل.

در این دستگاه، نویسنده، متفکر، روشنفکر، فیلسوف یا حتی فقیه، تنها به شرط پذیرش مفروضات متافیزیکی مفهوم ایران می‌تواند در عرصه‌ی عمومی حضور یابد. مهم نیست که این فرد چپ‌گرا باشد، دین‌باور، یا حتی انقلابی؛ شرط حضور او در عرصه‌ی تفکر، آری‌گویی اولیه به ایران است. این آری‌گویی، در بسیاری مواقع نه آگاهانه بلکه درون‌ریخته‌شده، ناآگاهانه و ساختاری است. همان‌طور که فوکو نشان می‌دهد، قدرت اغلب از طریق انقیاد معرفت‌شناختی عمل می‌کند، نه صرفاً سرکوب سیاسی. از این نظر، نظام فکری ایران، به‌جای آن‌که تولید اندیشه‌ی آزاد باشد، ساختاری‌ست برای تنظیم و تولید سوژه‌هایی که خود را در افق ایران بازمی‌شناسند. شخصیت هایی چون تقی ارانی یا فرخ نگهدار، مطهری، شریعتی، سروش، تا ملکیان، مهرآیین، عبدالکریمی، فرهادپور، اباذری، و غیره، همگی در چارچوب همین دستگاه فکری بازتولید شده‌اند. این‌جا ما با استعمار ذهنی به‌دست ملت مواجه‌ایم؛ نوعی خود_استعمار (auto-colonization) که در آن «سوژه‌ی ایرانی» همیشه در نسبت با مرکز ایران تولید می‌شود. به‌واسطه‌ی این دستگاه دانایی، نوشتن، فکر کردن، یا حتی انتقاد کردن، مشروط می‌شود به زبان و واژگان پذیرفته‌شده‌ی ایرانی. مفهوم‌هایی چون «خرد ایرانی»، «تمدن ایرانی»، «منافع ملی»، «سنت بومی» و حتی «فرهنگ ملی» همگی عملکردهایی دارند برای محدود کردن قلمرو اندیشه به درون مرزهایی مقدس. در این‌جا، تفاوت بین جمهوری اسلامی و پهلوی، یا میان محافظه‌کار و اصلاح‌طلب، دیگر تفاوتی رادیکال نیست؛ زیرا همگی در سطح معرفتی، پیوستار یک نظام معنایی هستند. آن‌چه حذف می‌شود، نه فقط صداهای سیاسیِ مخالف، بلکه امکان اندیشیدن بیرون از این کل است. دیگری در این نظام دانایی نه‌فقط موجودی سیاسی بلکه امری اندیشیدن‌ناپذیر (unthinkable) است. این حذف معرفت‌شناختی از حذف سیاسی خطرناک‌تر است، چرا که نامرئی است و به‌مثابه امری بدیهی عمل می‌کند. در این ساختار، حتی مقاومت نیز اغلب به‌صورت مقاومت «درون‌منظومه‌ای» عمل می‌کند. بسیاری از نویسندگان ضد‌حکومتی، همچنان به ایران وفادارند، تنها شکل حکومت را می‌خواهند تغییر دهند؛ اما نفس کل‌گرایی ایران را نمی‌شکنند. بدین ترتیب، حتی انتقاد به قدرت، تبدیل به بخشی از تولید قدرت می‌شود: همان‌گونه که فوکو می‌گوید، قدرت همیشه منتقد خود را از پیش درون خود تولید می‌کند. در چنین دستگاهی، «نه گفتن به ایران» نه فقط سیاسی بلکه ضد‌معرفتی است: گسستی از مجموعه‌ای از مفروضات بنیادین درباره‌ی حقیقت، عقل، تاریخ و اخلاق. این گسست، امری دشوار است؛ چرا که نیاز به خلق زبان، افق، و چارچوب مفهومی تازه‌ای دارد. اما این دشواری، عین ضرورت آن است.

لذا همان طور که پیشتر بیان شد، زبان رسمی نخستین دستگاه بازتولید این اپیستمه است. زبانی که در آن واژگان «خاک»، «ملت»، «شهید»، «تمدن»، «پیشرفت»، و «آشتی ملی» بارهایی متافیزیکی حمل می‌کنند. این زبان، همان‌گونه که رولان بارت می‌گوید، خود بدل به «اسطوره» می‌شود: به جای آن‌که فقط چیزی را توصیف کند، جهان را بر اساس معناهای خاصی می‌سازد. در این زبان، کسی نمی‌تواند بگوید «ایران نیست» بی‌آن‌که به نفی هستی متهم شود. نقش روشنفکران مرکزگرا نیز در بازتولید این کلیت، تعیین‌کننده است. از دهخدا تا شریعتی، از جلال آل‌احمد تا اصلاح‌طلبان پساانقلابی، حتی رادیکال‌ترین چهره‌ها هم در نهایت، در مرزهای این اپیستمه باقی می‌مانند. آن‌ها ممکن است از دولت انتقاد کنند، اما هرگز از مفهوم ایران، به‌مثابه کیان قدسی، فاصله نمی‌گیرند. آن‌ها بر «پدر» می‌شورند، اما نه بر «خانواده». در نهایت، همه‌ی روایت‌های آن‌ها بازمی‌گردد به نوعی وفاداری اسطوره‌ای: اگر نه به شاه، نه به خمینی، دست‌کم به خاک، حافظ، کوروش، یا جمهور مردم. آیین‌ها و فرم‌های زیبایی‌شناختی نیز نقشی کلیدی در تثبیت این کلیت دارند. از موسیقی حماسی تا معماری نئوکلاسیک میادین، از مراسم سراسری روز ملی تا شکل‌دادن به حافظه‌ی جمعی در سریال‌های تاریخی، ایران در قالب‌هایی زیبا، عاطفی، و تأثیرگذار تکرار می‌شود. قدرت این فرم‌ها در آن است که احساس را به خدمت معنا می‌گیرند: مخاطب پیش از آن‌که بیاندیشد، حس می‌کند، و از همین‌رو، وفادار می‌شود. این‌گونه است که مفهوم ایران در دل شهروندان حک می‌شود، بی‌آن‌که حتی ضرورتاً شناخته شود. مقاومت در برابر این ساختار، یک امر زبانی، زیبایی‌شناختی، و حتی اخلاقی است. سوژه‌ای که می‌خواهد به این نظم نه بگوید، ناگزیر باید با زبان دیگری سخن بگوید، با نشانه‌هایی دیگر معنا بسازد، و از اسطوره‌هایی دیگر تغذیه کند. چنین سوژه‌ای، نه صرفاً اپوزیسیون سیاسی، بلکه کافر اپیستمه است: کسی که به روایت مسلط ایمان نمی‌آورد.

حقیقت به‌مثابه پروژه‌ی ایران ـ استعلای حقیقت و طرد دیگران

در دل نظام ایرانی، حقیقت همواره با هویت «نامرئی فارس محور» یکی گرفته شده است. یعنی آنچه «حقیقی» است، الزاماً «ایرانی» است، و آنچه «ایرانی» نیست، یا با این حقیقت نمی‌خواند، یا توهم است، یا توطئه. این دقیقاً همان لحظه‌ای‌ست که سیاست بدل به متافیزیک می‌شود؛ آن‌جا که مرزهای بودن و نبودن، نه از طریق استدلال، که از طریق تعلق تعیین می‌شوند. اینجا می‌توان از مفهومی استفاده کرد که فوکو آن را رژیم حقیقت (regime of truth) می‌نامد: مجموعه‌ای از گفتمان‌ها، نهادها، قواعد و آموزش‌هایی که تولید حقیقت را کنترل می‌کنند. در مورد ایران، این رژیم حقیقت، گفتمانی است که حقیقت را نه در نسبت با رهایی یا آگاهی، بلکه در نسبت با تمامیت می‌سنجد. اگر چیزی وحدت «ایران» را تهدید کند، ولو عین حقیقت باشد، از صحنه‌ی معرفت اخراج می‌شود.

مردی با مشعلی در دست در تاریکی به دنبال حقیقت می‌گردد
منبع: شاتراستاک

سه ویژگی اساسی این رژیم حقیقت را می‌توان چنین خلاصه کرد:

  1. ماهیت قدسی حقیقت: حقیقت در این نظم، نه امری نسبی یا دیالوگ‌پذیر، بلکه امر مقدس و تغییرناپذیر است. اینجاست که «ایران» به یک الهیات سیاسی بدل می‌شود؛ و هرگونه فاصله‌گیری از آن، حکم ارتداد دارد. حتی چپ‌ترین جریان‌ها، مانند حزب توده یا بخش‌هایی از فداییان، همین قداست را در قالب‌هایی دیگر بازتولید کردند. نقد به شاه یا ولایت فقیه مانعی نشد تا در بنیاد، همچنان به «وحدت ملی» و «تمامیت ارضی» ایمان داشته باشند. ایمان به کلیتی که مجاز نیست پرسش شود.
  2. تولید ابژکتیویته‌ی مطلق: آنچه «واقعیت ایران» خوانده می‌شود، از دل کنش‌های گفتمانی، آماری، و بصری تولید می‌گردد. ایران یک داده‌ی عینی نیست، بلکه یک تخیل ابژکتیو‌شده است: چیزی که با نقشه، سرود، آمار اقتصادی، کتاب‌های درسی، و تیتر روزنامه‌ها به‌مثابه امر بی‌چون‌وچرا عرضه می‌شود. این همان چیزی‌ست که ژان بودریار در باب واقعیت‌های شبیه‌سازی‌شده (simulacra) می‌گوید: تصویری که از خود واقعیت واقعی‌تر است.
  3. طرد معرفت‌های بدیل: آنچه با این حقیقت نمی‌خواند، نه فقط نادرست، بلکه «خطرناک»، «قوم‌گرا»، «بیگانه‌دوست» یا «تجزیه‌طلب» تلقی می‌شود. مفهومی چون سوژه‌ی غیرایرانی، در این نظم، فاقد حق سخن گفتن است. نه فقط در میدان سیاست، بلکه در فضای دانشگاه، رسانه، و حتی ادبیات، چنین سوژه‌ای یا حذف می‌شود، یا به‌اجبار به «نفی خویشتن» تن می‌دهد تا بتواند وارد گفت‌وگوی عمومی شود. لذا، این اپیستمه، چیزی فراتر از دولت یا نظام سیاسی است. این، یک پروژه‌ی فلسفی ناتمام برای استعلای یک حقیقت واحد است. و در برابر آن، نه تنها کنش سیاسی، بلکه باید مقاومت اپیستمه‌ای و اگزیستانسیال شکل بگیرد: سوژه‌هایی که از قید این حقیقت رهایی می‌یابند، و نه به‌واسطه‌ی نفی ساده، که به‌واسطه‌ی خلق جهان‌های بدیل، نظام معنای دیگری می‌سازند.

محال بودن رهایی از درون ـ امتناع سوبژکتیویته در نظام ایران‌محور

سیاست در ایران‌محوری، همیشه در نسبت با «ملت» و «تمامیت» تعریف شده است. حتی در چپ، سیاستِ رهایی‌بخش عموماً در قالب «حقوق شهروندی»، «بازگشت به قانون اساسی»، یا «اصلاح‌پذیری» فهمیده شده است. اما سیاستی که بخواهد از افق ایران عبور کند، ناگزیر است به امر سیاسی گسسته روی آورد: سیاستی که از دال‌های مشروعیت‌بخش، چون «ملت»، «وحدت»، «ثبات» و «مصلحت» عبور کند و به جای آن، بر بنیاد اخلال، واژگونی، و بیگانگی عمل کند. از همان آغاز، آن‌چه به‌نام «ملت ایران» ساختاربندی شد، چیزی جز پروژه‌ی بازتولید یک امر قدسی نبود: نوعی کلِ یکپارچه، هم‌ذات‌پندار، با آغاز و پایان، با رسالت تاریخی، و با زبان واحد. این پروژه، بیش از آن‌که سکولار باشد، شبه‌مذهبی بود. در این معنا، «ایران» چیزی‌ست میان خدا و ملت، میان تاریخ مقدس و دولت عقلانی.

تأسیس دولت مدرن ایرانی، با حذف کثرت‌های زبانی، قومی/ملی، دینی، و جغرافیایی ممکن شد. این حذف، تنها یک تاکتیک سیاسی نبود؛ بلکه نیاز معرفت‌شناختیِ پروژه‌ی ملت‌سازی بود. زیرا «ملت واحد»، برای آن‌که باشد، باید کثرت ملتها را به یگانگی مقدس تقلیل دهد. و این یگانگی، تنها در افقی مقدس و متافیزیکی ممکن است: همان‌گونه که در مذهب، «امت» تنها از طریق طرد «کافر» ممکن می‌شود، «ملت ایران» نیز تنها از طریق حذفِ «غیرـایرانی»، «غیرـفارس»، یا حتی «غیرـشیعه» تثبیت شد. این‌جا نیز سوژه‌ی ملت‌ساز، به‌مثابه سوژه‌ی الاهیاتی مدرن عمل می‌کند: سوژه‌ای که از درون، در برابر کثرت می‌ایستد و به‌نام نظم، امنیت، وحدت، یا «تمامیت ارضی»، امکانِ دیگری را نامشروع می‌سازد. ایران، به این معنا، نه تنها یک دولت، بلکه تجسد زمینی یک الاهیات وحدت‌گراست. گفتن «نه» به ایران، در این سطح، یعنی گسست از کلیتی که خود را مقدس می‌انگارد، و دفاع از شکاف، تعدد، و سوژه‌ی متکثر که هیچ‌گاه در ایران به‌عنوان پروژه‌ی دولت‌ـ‌ملت، مجال ظهور نیافته است. با این صورت بندی، در نظامی که «ایران» را به‌مثابه حقیقتی تمامیت‌خواه و مرکزیت‌یافته تلقی می‌کند، امکان رهایی درونی وجود ندارد، زیرا امر درونی خود بخشی از سازوکار سلطه است. سوژه‌ای که خود را درون این نظام تعریف می‌کند، هرچقدر هم انتقادی و معترض باشد، تا زمانی‌که به مفروضات متافیزیکی ایران وفادار است، بخشی از بازتولید آن خواهد بود.

  1. انتقاد به‌مثابه بازتولید: همان طور که بیان کردیم، نمونه‌ی بارز این منطق را می‌توان در موضع‌گیری‌های جریان‌های چپ کلاسیک ایرانی یافت: حزب توده، سازمان فداییان خلق، طیف‌های موسوم به اصلاح‌طلب، و حتی بسیاری از نواندیشان دینی، گرچه خود را در موضع تضاد با قدرت می‌دانستند، اما مفروض اصلی‌شان در باب «وحدت ایران»، «تمامیت ارضی»، و «هویت ملی» دقیقاً همان مفروضات دولت بود. اینان درواقع با ادبیاتی متفاوت، حقیقتی واحد را تجدید می‌کردند. رهایی‌شان، «درون‌بوم‌مند» بود، و همین درون‌بوم‌مندی، آنان را دژهای فرهنگی نظام ایران‌محور ساخت.
  2. بازنمایی دروغین دیگری: در دل چنین گفتمانی، هرگونه دیگری (چه قومی/ملی، چه زبانی، چه معرفتی) فقط زمانی به رسمیت شناخته می‌شود که از منظر ایران‌محوری قابل تفسیر باشد. به بیان دیگر، دیگری باید به ترجمه‌پذیری سیاسی تن دهد. «کورد» و «بلوچ»، یا هر موقعیت حاشیه‌ای، باید از طریق زبان مرکز معنا یابد. این همان بازنمایی دروغین است که گی دبور آن را «جامعه نمایش» می‌نامد؛ هر چیزی باید به تصویر بدل شود تا مشروعیت یابد.
  3. سلب امکان از بدیل‌ها: این نظام، حتی تخیل آلترناتیو را نیز می‌بلعد. فیلسوفی که بخواهد از سیاستی دیگر سخن گوید، یا شاعری که تخیلی دیگر بسازد، باید ناگزیر از واژگان، افق‌ها، و قواعد بازی این نظام استفاده کند. به‌قول آلن بدیو، هر سیاستی که درون زبان قدرت باقی بماند، دیر یا زود به سیاست قدرت بدل می‌شود. بنابراین، ما با امکان‌ناپذیری بنیادی رهایی مواجهیم: هرگونه رهایی باید رادیکال، گسستی، و برون‌رفت از کل نظام باشد.

نتیجه‌گیری

اگر این نوشتار بر پیش‌فرضی استوار بوده باشد، آن پیش‌فرض، نه‌گویی رادیکال به «ایران» است؛ نه به‌مثابه یک موقعیت جغرافیایی یا پدیده‌ی تاریخی، بلکه به‌مثابه یک ساختار پیشینیِ معنا، قدرت، و هستی‌مندی. این نه‌گویی، انکار یک نام نیست، بلکه فروپاشاندن دستگاهی‌ست که از دل تاریخ، اسطوره، ادبیات و نهاد، مفهومی را به مقام قدسی ارتقاء داده است. «ایران» در این معنا، یک افق بسته‌ی دلالت است که در آن، هستی و هویت، اطاعت و حقیقت، یک‌کاسه شده‌اند و هر سوژه‌ی ممکن، در آن تنها به شرط انقیاد به کل مقدس، مشروع می‌شود.در این چارچوب، نه‌گویی به ایران، به معنای برهم‌زدن دستگاه مفهومی‌ای‌ست که هم‌زمان بر ناخودآگاه زبانی، حافظه‌ی تاریخی و تعلق فضایی ما حکم می‌راند. این نه، نه به معنای بازسازی، اصلاح یا تجدیدنظر، بلکه تعلیق کلّ ساختار ایران به‌مثابه یک کُلی مقدس، یک نظام لوگوس‌محور، و یک تئولوژی پنهان است. بدین‌ترتیب، نقد این ساختار، مستلزم نفی ساحت‌های تثبیت‌شده‌ی آن است: از جغرافیا تا زبان، از نظم سیاسی تا آرایش اسطوره‌ای. این‌جا، سوژه تنها در آن لحظه‌ای پدیدار می‌شود که جرئت کند از میدان دلالت بیرون بایستد، و هستی خود را بر بستر خلأ تعریف کند، نه در نسبت با مرکز مقدس. آری‌گویی، اگر پاسخی باشد، باید در دل تهیِ نه‌گویی رادیکال زاده شود؛ در آن گسست بنیادینی که نه‌تنها نظام سیاسی، بلکه معماری معرفت و زبان را به تعلیق در می‌آورد. بنابراین، آن‌چه این نوشتار پی‌گرفت، نه سلب تعلق، بلکه سلب مشروعیت از ساختاری‌ست که تعلق را پیشاپیش صورت‌بندی کرده و دیگری را از اساس، ناممکن ساخته است. و از این حیث، نه‌گویی به ایران، نه‌گویی به کل دستگاه تولید سوژه و وفاداری است؛ تلاشی برای گشودن امکانی که در آن، فرد، نه به‌مثابه تابع یک کل مقدس، بلکه به‌مثابه یک امکان گسسته و رها، در میدان زبان و کنش ظاهر ‌شود.

یادداشت

برای تأملی ژرف‌ و دقیق‌تر و گسترش بنیان‌های نظریِ مباحث مطروحه در این نوشتار، می‌توان به مقاله‌های ذیل رجوع کرد که هر یک، از منظری تبارشناختی، گفتمانی یا هستی‌شناختی، به واکاوی مفاهیمی چون متافیزیکی‌بودنِ ذهن ایرانی، دولت، ملت، اسطوره و مناسبات قدرت پرداخته‌ شده است:

  • خاکپور، حیسام الدین و محمدی، تورج، سوبژکتیویته‌ی کوردی و دموکراسی‌خواهی در سایه عقل سیاسی ایرانی: یک واکاوی انتقادی. مجله فرهنگی، سیاسی و اجتماعی کومار. بهار ۱۴۰۴، صص ۸۲-۱.
  • محمدی، تورج، دیرپایی ایرانشهرگرایی: از متافیزیک هژمونی تا استراتژی‌های انقیاد مدرن. مجله فرهنگی، سیاسی و اجتماعی کومار. زمستان ۱۴۰۳ صص ۱۱۲-۱.
  • محمدی، تورج، سوبژکتیویتۀ کوردی: از قلمروزدایی به قلمروسازی. فصلنامه فرهنگی و اجتماعی موضع (هه لویست)، سال دوم، ش ۲، خرداد ۱۴۰۳، صص ۴۳-۸.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • مینا

    به نکته‌های قابل تامل و ملاحظه‌ای در این مقاله اشاره شده: «در این مقاله، آن‌چه در کانون نقد ماست، نه فقط دولت ایران، نه فقط ملت ایران، و نه صرفاً «تعلق به یک سرزمین»، بلکه مسئله‌مندی ما متوجه آن دستگاه مفهومی‌_‌معرفتی‌ست که شرایط امکان اندیشیدن به مفهوم«ایران» را، در مقام یک پیش‌انگاره‌ی هستی‌شناختی، مفروض و فاقد نیاز به تأمل یا بازاندیشی تلقی کرده است.» می‌توان به جای «ایران» که هر اسم دیگری، در مقیاس‌های خردتر اما هم بافتار ، مثل کورد، بختیاری، ترک... را جایگزین کرد. این نام‌ها دقیقا در پیروی از یک نظام قدسی /قبیله‌ای خود را شناسایی می‌کنند

  • جوادی

    خانم مینا به مساله مهمی اشاره کردند که روشنفکرانی مثل تورج محمدی با آن را نمی بینند و یا می بینند ولی به نفع شان نیست که به آن اشاره کنند.‌ جناب محمدی نه گویی به کلیت ایران، آری گویی به چیست؟ یا آری گوبی به ایده ملتهای ایران است و بنابراین آری گویی ظاهری به تکثر است و یا آری گویی به یکی از ملتهای ایران مثلا آری گویی به ملت کرد است. اما در اینجا تکثر در نسبت با یک‌کلیت معنی پیدا می کند و نمی توان به ایران نه گفت و به ملتهای ایران آری گفت.‌ یک‌کشور فدرال در عین احترام به تکثر در درون خود برای تمامیت و کلیت در سطحی بالاتر ارزش قائل هست و گرنه قابل تاسیس نبود.‌ اما فدرالیست های ضد ایران متوجه این تناقض نیستند و در واقع ناسیونالیست های قوم گرا هستند و برای تاسیس دولت _ ملت تک قومیتی تلاش می کنند.‌قبلا هم گقتم ایده ملتهای ایران معنایی جز ملتهای تک قومیتی ندارد که به وضوح قوم محورانه و نژادپرستانه است. واضح است نفی ایران در کلیت اش به تشکیل دولت فدرال در ایران ره نمی برد ، بلکه به تجزیه ایران و تشکیل دولتهای تک قومیتی منجر خواهد شد که بعید است همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند.‌ جناب محمدی در بخشی از مقاله می گوید: از منظر پدیدارشناسی، آری گویی به ایران یعنی تن دادن به افق معنی بخشی ای که پیشاپیش سوژه را در یک قالب هویتی تثبیت می کند. آیا آقای محمدی متوجه نیست که این موضوع اگر حقیفت داشته باشد، قابل تعمیم است. در جهان تقریبا دویست کشور و چند صد قوم وجود دارند و آ ری گویی به هر یک از آنها تن دادن به افق معنابخشی است که پیشاپیش سوژه را در یک قالب هویتی تثبیت می کند و این مختص مفهوم ایران نیست. حتی آری گویی به ایده دولت ملتی که تحقق نیافته نیز همین ویژگی را دارد. بنابراین بر خلاف تصور فوکوگرایانی مثل جناب محمدی نه گویی رادیکال به ایران رهایی بخش نیست زبرا نفی اصولا رهایی بخش نیست و فقط ضد را جای ضد می نشاندو تثبیت می کند.‌

  • جوادی

    نه گویی به ایران، آری گویی به چیست؟ در حالت کلی نه گویی به یک کل، آری گویی به تجزیه آن و بنابراین آری گویی به یکی از اجزای آن به عنوان یک کلیت تازه تاسیس است. نه گویی به ایران به عنوان یک دولت ملت،یا آری گویی به ایران فدرال است و یا آری گویی به تجزیه ایران و علاقه به یکی از اجزای آن به عنوان یک دولت ملت جدید است. سوژه نمی تواند همواره در موضع نه گو باقی بماند.‌ به بیان دیگر نمی توان همه چیز را نفی کرد.‌ تا زمانی که معلوم نشود نه‌گویی به ایران، آری گویی به چیست، نمی توان ادعا کرد صرف نه‌گویی به ایران رهایی بخش است. در سال ۵۷ هم‌گمان می رفت که نه‌گویی به سلطنت رهایی بخش است ولی همگان دیدند که چنین نشد. به طور مشابه نه به جمهوری اسلامی نیز به خودی خود رهایی بخش نیست. اصولا نفی صرف رهایی بخش نیست.