فتادگان خسته جان در گردباد انقلاب
تورج اتابکی ـ نگارش «فتادگان در گردباد»، تلاشی است در جهت شنیدن صداهایی که در حاشیهی روایتهای رسمی مدفون شدهاند: نجواهایی که در گزارشهای بازجویی، یادداشتهای تبعید، و خاطرات سانسورشده پنهان ماندهاند. کوششی است برای بازگرداندن نامها به بینامان، و برای بازنویسی کنشگری، باور، و رنج در متن گفتمان تاریخی.

خشونت مرگباری که در قرن بیستم بر بشریت فرود آمد، منحصر به دوران استالینی در اتحاد جماهیر شوروی نبود. این خشونت تجلّی یک بیماری مزمن و تکرارشونده بود؛ بیماریای که در قالب نظامهای تمامیتخواه پدیدار میشود، نظامهایی که خود را در پوشش ایدئولوژی، قومیت یا مذهب پنهان میکنند؛ در زبان مبارزهی طبقاتی یا نوزایی ملی سخن میگویند؛ یا به نام حقیقت مطلق الهی دست به سرکوب میزنند. در شوروی استالینی، آلمان هیتلری و یا ایران خمینی. این رژیمها در پی انحصار حقیقتاند، صداهای مخالف را خاموش کرده و گذشته را به سود حال باز نویسی میکنند. نخستین قربانی در چنین نظامهایی نه بدن انسان، بلکه روایت است.
تمامیتخواهی سلطه بر روایت است. سلطه بر روایت از بنیادهای نظام های تمامیتخواه است. این رژیمها خود را یگانه مرجع تشخیص گناه و بیگناهی، ضبط حافظه یا حذف آن میدانند. بایگانیها پنهان یا تحریف میشوند، شهادتها سرکوب میگردند و گورها بینشان میمانند. آنچه از روایتها باقی میماند، تنها آن چیزی است که حکومت مجاز میداند. دولت بهجای مردگان سخن میگوید و آنچه باقی میماند، خلئی جانکاه است ـ خلئی که تنها با اسناد پر نمیشود، بلکه مستلزم پاسخگویی اخلاقی است.
تاریخ اما تنها از آنِ فاتحان نیست. تاریخ را میتوان بازپس گرفت. با کاوش، با پژوهش، از رهگذر پایداری، پرسشگری، و گوش سپردن به صداهای فراموششدگان، حاشیهنشینان، و فرودستان. نگارش «فتادگان در گردباد»، تلاشی است در جهت شنیدن صداهایی که در حاشیهی روایتهای رسمی مدفون شدهاند: نجواهایی که در گزارشهای بازجویی، یادداشتهای تبعید، و خاطرات سانسورشده پنهان ماندهاند. کوششی است برای بازگرداندن نامها به بینامان، و برای بازنویسی کنشگری، باور، و رنج در متن گفتمان تاریخی. این صداها تنها از قربانی بودن نمیگویند؛ بلکه از امید، مقاومت، و انسانیتی حکایت دارند که حتی در ژرفای تاریکی، چشمها گشوده دارد.
یادآوری تاریخی، اگر بخواهد معنا داشته باشد، باید با تأملی انتقادی در باب شکست اخلاقی و سیاسی همراه باشد. جهان چگونه با فاجعهی انسانی روبرو میشود؟ آیا با درک ریشههای آن و مقاومت در برابر منطق آن، یا با بیاعتنایی و توجیه آن بهنام مصلحت فردی یا جمعی؟
واکنش جهانی نسبت به گزارشهای هولناکی که طی سالهای پاکسازی استالینی از اتحاد شوروی به بیرون درز میکرد، معنادار بود. آنچه این گزارشها را هولناک میکرد، تنها وسعت و خشونت آنها نبود، بلکه محاسبهی سرد ایدئولوژیکی بود که مرگ و محو شدن را هدایت میکرد. این قساوت، از پاسخگویی به بنیادیترین پرسش طفره میرفت: چرا یک رژیم انقلابی، که مدعی ساختن انسان طراز نوین بود، به چنین حدی از خشونت نیاز داشت؟ آیا آفرینش «انسان شوروی» بدون کیش شخصیت، گسترش وحشت سرخ، و نهادینهسازی فرهنگِ اتهام ممکن بود؟ و بعد، چرا، حتی زمانی که رهبران اتحاد شوروی خود پردهها را کنار زدند و از عمق فاجعهای که اتفاق افتاده بود خبر دادند، باز و همچنان بسیاری در کمونیسم جهانی، از جمله در ایران، همچنان به دفاع یا توجیه تصفیههای خونبار برآمدند.
تصفیههای استالینی، که در نهایت در خلال «وحشت بزرگ» سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ به اوج خود رسید، ریشه در بنیانهای ایدئولوژیک، سیاسی و نهادی انقلاب بلشویکی سال ۱۹۱۷ داشت. در جوهر خود، این پاکسازی هم ابزاری برای تحکیم قدرت سیاسی و هم تلاشی افراطی برای مهندسی اجتماعی و شکل دادن به جامعهای نوین بود که با چشمانداز لنین از «انسان شوروی نو» همخوانی داشت. این انسان ایدهآل، فردی از خودگذشته، منضبط، معتقد به ایدئولوژی مارکسیستی و وفادار به منافع جمعی بود. لنین بر این باور بود که چنین تحولی نیازمند نه تنها دگرگونی اقتصادی و سیاسی، بلکه بازسازی آگاهی از طریق سازوکارهای دولتی، آموزش ایدئولوژیک و در صورت لزوم، اعمال سرکوب است. اگرچه وسعت و شدت خشونت در دوران استالین بسیار فراتر از آن چیزی بود که لنین پیشبینی کرده بود، اما منطق بنیادین خشونت انقلابی و حذف طبقاتی از همان آغاز در نظام انقلابی بلشویکی نطفه بسته بود.
با بهقدرترسیدن بلشویکها، سیاستورزی بر اساس مبارزه طبقاتی تعریف شد و در این چارچوب، دشمنان ـ چه واقعی و چه موهوم ـ میباید به نام ضرورت تاریخی حذف میشدند. تأسیس نهادهایی چون چکا (که بعدها به گ.پ.او و اِن.ک.و.د تغییر نام داد)، اعمال «ترور سرخ» در دوران جنگ داخلی، و سرکوب احزاب رقیب، سنتی از خشونت دولتی ایجاد کرد که در دوران استالین به یک نظام سرکوب فراگیر بدل شد. در حالی که سرکوبهای لنینی اغلب تاکتیکی و محدود بودند، تصفیههای استالینی ابعاد سیستماتیک و پارانویایی به خود گرفت و نهتنها مخالفان سیاسی، بلکه وفاداران حزبی، افسران ارتش، روشنفکران و حتی شهروندان عادی را نیز هدف قرار داد. استالین از تصفیهها بهعنوان ابزاری برای حذف رقبا و تثبیت قدرت مطلقه خود بهره برد، اما در عین حال آنها را ضرورتی ایدئولوژیک در مسیر پالایش حزب و جامعه از عناصر ضدانقلابی قلمداد میکرد.
از این نگاه، ترور بزرگ را میتوان تداوم خشونتبار و تحریفشدهی پروژهی انقلاب بلشویکی دانست، پروژهای که عمیقاً با حاکمیت فردی استالین گره خورده بود. این پاکسازیها هم ابزار حکومتداری بودند و هم مناسکی ایدئولوژیک که ماشین دولت را با آرمان ملی «سوسیالیسم در یک کشور» همساز میکردند. هدف، حذف عناصر بازدارنده از تحقق جامعهای بیطبقه و انسان طراز نوین شوروی بود. در این فرآیند، چشمانداز ابتدایی لنین ـ که بر ارادهگرایی انقلابی و بازسازی سرشت انسان استوار بود ـ در دورهی استالین، صورتی مستبدانه و خشونتبار یافت.
پرسش از «ناگریز بودن» ترور بزرگ همچنان محل مناقشه است. خوانشهای ساختارگرایانه معتقدند که نهادهای اقتدارگرا، جزماندیشی ایدئولوژیک، و فرهنگ خشونت که در سالهای آغازین انقلاب شکل گرفتند، زمینهساز سرکوب گسترده شدند. دیگران بر پارانویای شخصی استالین و راهبردهای سیاسیاش بهعنوان عوامل تعیینکننده تأکید میورزند. با اینحال، تعهد بنیادی بلشویکها به دگرگونی اجتماعی از طریق اجبار، و عادت نهادیشده به شناسایی دشمنان درونی، زیرساختی را برای ترور سیاسی فراهم ساخت. ترور بزرگ، هرچند تقدیر تاریخی نبود، اما از دل دینامیکهای بنیادی پروژهی انقلابی شوروی، بهعنوان پیامدی افراطی، اما منطقی، پدیدار شد.[۱]
نخستین گزارشها از تصفیههای استالینی، که اوج آن بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ بود، بهتدریج و از طریق مجراهای پراکنده و اغلب غیرقابل اعتماد به جهان بیرون رسید. خبرنگاران خارجی مستقر در مسکو، دیپلماتهای خارجی، و پناهندگان سیاسی از جمله منابع اولیه این اطلاعات بودند. با این حال، ماهیت شگفتانگیز و خشن این تصفیهها ـ شامل بازداشتهای گسترده، محاکمههای نمایشی، اعترافات اجباری و اعدامهای سیستماتیک ـ باعث شد که بسیاری از افراد در غرب و شرق این گزارشها را باور نکنند. درک و پذیرش این اخبار همچنین بهدلیل شرایط ایدئولوژیک و ژئوپولیتیکی دهه ۱۹۳۰ دشوار بود؛ چرا که فاشیسم در اروپا تهدید فوریتری تلقی میشد و اتحاد شوروی اغلب بهعنوان آخرین سنگر مقابله با آن دیده میشد.
دادگاههای نمایشی مسکو در سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸، پرده از ابعاد پاکسازیها برداشتند. بلشویکهای برجستهای همچون گریگوری زینوویف، لو کامنف، و نیکلای بوخارین به اتهام خیانت، جاسوسی و خرابکاری محاکمه و پس از اعترافات اجباری اعدام شدند. رسانههای غربی واکنشی دوگانه نشان دادند؛ برخی نسبت به مشروعیت و اخلاقی بودن دادگاهها ابراز تردید کردند، و برخی دیگر که تحت تأثیر فضای ضد فاشیستی بودند، روایت رسمی شوروی را بازتاب دادند. احزاب کمونیست وابسته به کمینترن عمدتاً از پاکسازیها دفاع کرده و مخالفان درونی را به «تروتسکیسم» و خیانت متهم میکردند.
با این حال، شماری از روشنفکران چپ و کمونیستهای دگراندیش به این کشتارها به مخالفت برخاستند. در اروپا، آرتور کستلر در «ظلمت نیمروز» دستگاه روانی و ایدئولوژیکی استالینیسم را ترسیم کرد و تصویری از یک انقلاب بهدام افتاده در سیستمی ارائه داد که خود در بنیانگذاریاش نقش داشت. شخصیت «روباشوف» نماد فروپاشی اخلاقی یک روشنفکر بلشویکی بود که قربانی منطق انقلاب شد. اثر کستلر بدل به متنی بنیانگذار در نقد تمامیتخواهی در غرب شد. ایگناتسیو سیلونه، از بنیانگذاران حزب کمونیست ایتالیا نیز به یکی از منتقدان برجستهی استالینیسم بدل شد. او در نان و شراب از تنش میان وجدان فردی و وفاداری ایدئولوژیک سخن گفت و بعدها در اثر مشترک خدایی که شکست خورد با کستلر و دیگران، با نقد کمونیسم روسی، از ارزشهای انسانگرایانه دفاع کرد.
در ایران، اخبار دادگاههای مسکو از دیوارهای زندان سیاسی تهران گذشت و به مناظراتی شدید در میان زندانیان کمونیست انجامید. این مباحث، نهایتاً به شکافی عمیق میان کنشگران کارگری برجسته و سایر کمونیستهای زندانی منجر شد. پس از آزادی در ۱۳۲۰ (۱۹۴۱)، شماری از زندانیان کمونیست هوادار کمینترن به تأسیس حزب توده و تشکلهای کارگری وابسته به آن پرداختند، در حالیکه دیگرانی چون یوسف افتخاری، از کنشگران برجستهی کارگری که الفت چندانی با رفتار کمینترن نداشتند، ترجیح دادند اتحادیههای مستقل کارگری را بنیان نهند.
از پی تشکیل حزب توده در مهر ۱۹۲۱ بودند رهبران حزبی چون رضا روستا که پنهانی به شوروی رفتند، در دیدارشان هنگامی که سراغ رفقای کمونیست قدیمی ایرانی خود را گرفتند، رفقایی که سالها پیش تجربه زیست مشترک را با آنان در خاک شوروی داشتند، پاسخی جز دعوت به سکوت از سوی رفقای شوروی نگرفتند. آنان هرچند متوجه سرنوشت تلخ رفقای قدیمی خود شدند، اما در بازگشت به ایران ترجیح دادند دیده ها و شنیدههایشان را با کسی در میان نگذارند.[۲]
جنگ سرد که با پایان جنگ جهانی دوم آغاز شد، جهان را بیش از پیش دوقطبی ساخت و مجالی برای بازنگری در میراث تمامیتخواهی شوروی باقی نگذاشت. توجه همه بر تمامیت خواهی فروپاشیده فاشیسم بود. برای بسیاری از کمونیستهای جهان، نقد اتحاد شوروی همچنان بهمنزلهی خیانت به آرمان ضد فاشیستی تلقی میشد. تا اینکه در سال ۱۹۵۶، در جریان بیستمین کنگرهی حزب کمونیست اتحاد شوروی، خروشچف در سخنرانی معروفش پس از گذشت بیش از دو دهه از پاکسازیها، رسماً ابعاد جنایات استالین را افشا کرد. اما حتی این اذعان دیرهنگام نیز بیشتر یک مانور سیاسیِ کنترلشده بود تا مواجههای راستین با مسئولیت اخلاقی خورند آن جنایت. در میان احزاب «برادر» کمونیست، واکنشها بیشتر تابع خط مشی متغیر شوروی بود تا داوری اخلاقی مستقل.
به روایت آرداشس آوانسیان، پس از گزارش محرمانه خرشچف به کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی، دادستان نظامی شوروی در نامهای به رضا روستا و آرداشس آوانسیان بهعنوان دو تن از باسابقهترین اعضای حزب کمونیست ایران که هنوز زنده بودند و در مسکو اقامت داشتند خواست تا برای بازبینی پرونده محکومان تصفیهها به کمک دادستانی نظامی بیایند. این یک فرایند عمومی از پی کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی برای اعاده حیثیت عمومی محکومان تصفیههای استالینی بود. رضا روستا و آرداشس آوانسیان هر دو یک سیاهه تقریبا ۱۵۰ نفری اسامی محکومان دریافت کردند که شامل برجستهترین اعضای حزب کمونیست ایران و دیگر انقلابیان ایرانی میشد. از هر دو اینان خواسته شد تا با مرور براین اسامی در مقام بازبینی جایگاه هریک برآیند. به روایت آوانسیان همه اینها جنبه رسمی و تشریفاتی داشت و دادستانی تصمیم گرفته بود تا همه ایرانیان محکوم شده را اعاده حیثیت کند.
شش سال بعد، در سال ۱۳۴۳، نشریهی تئوریک حزب توده، «دنیا» مقالهای محتاطانه در نقد کیش شخصیت منتشر کرد و با عبارتی حسابشده نوشت: «هیچ مدرکی دال بر گناهکار بودن قربانیان نیافتیم.»[۳] این جمله، بهجای موضعگیری قاطع، حاکی از ناتوانی حزب در پذیرش مسئولیت و ابراز همبستگی روشن با قربانیان بود. این اذعان نه تنها دیرهنگام، بلکه سترون بود ـ در ظاهر درست، از منظر سیاسی مصلحتگرا، اما از حیث اخلاقی ناکافی.
در سایهی طولانی و بیرحمانهی خشونت تمامیتخواه، زندگی انسانها اغلب به آمارهای بیروح تقلیل مییابند، یا بدتر از آن، به کلی از دفتر تاریخ حذف میشوند. پاکسازیهای استالینی تنها به حذف فیزیکی انسانها محدود نماند؛ بلکه به نابودی حافظه و خاطره انجامید. نامها در زیر لایههایی از ترس، تحریف، و سکوت بوروکراتیک مدفون شدند. کتاب «فتادگان در گردباد» تلاشی است، هرچند مدعی نیستیم بیکاستی، برای معکوس کردن این فراموشی. با ردیابی سرنوشت کمونیستهای ایرانی، کارگران مهاجر، و روشنفکرانی که در دستگاه سرکوب شوروی ازپا درآمدند، این کتاب در پی آن است تا قطعات گمشدهی زندگیها را به تاریخ بازگرداند. در این تلاش، نه تنها خاطره، بلکه وجدانی اخلاقی احیا میشود ـ همان وجدانی که به قول کستلر، تاریخ از آن بیبهره است.
بازگویی زندگی قربانیان ایرانی ترور بزرگ استالین، تنها سوگواری نیست ـ مقاومتی است در برابر فراموشی. در برابر فراموشی، حافظه را مینشانیم. در برابر سکوت، سخن میگوییم. و با این کار، قربانیان را نه صرفاً بهمثابهی رنجدیدگان، بلکه بهعنوان کنشگران، و فاعلان تاریخی بازمیشناسانیم. صدایشان را میشنویم، صداهایی که همچنان حاوی پیامهای تاریخی برای مایند.
باشد که این کتاب، سهمی کوچک در مبارزهای بزرگ و مستمر باشد: دفاع از کرامت انسانی در برابر رژیمهایی که در پی محو آناند. نامهای بازگرداندهشده، روایتهای بازگو شده، به ما یادآور میشوند که هیچ رژیمی ـ هرقدر هم قدرتمند ـ نمیتواند حقیقت را برای همیشه خاموش کند. تا زمانی که حافظه پابرجاست و صداها به دفاع از آن برمیخیزند، صدای خاموشان را میتوان شنید و بینامان، جایگاه خود را در تاریخ بازخواهند یافت.
کستلر راست میگفت: تاریخ ذاتاً فاقد اخلاق است و قربانیانش اغلب بینام میمانند. اما از رهگذر یادآوری آگاهانه و کنش اخلاقی میتوان بُعدی اخلاقی به تاریخ داد. به فراموشی گزینشی تن نداد و فتادهگان را، نه سایههایی از گذشته، بلکه بخشی ماندگار از میراث مشترک انسانیمان دانست: «چیزی که باید از آن بترسیم»، به قول هانا آرنت «دروغ بزرگ نیست، بلکه بیتفاوتی نسبت به حقیقت است.»
پانوشتها:
[۱] For detailed studies and narratives on Stalinist totalitarianism see: Applebaum, Anne. Gulag: A History (New York: Doubleday, 2003), Conquest, Robert. The Great Terror: A Reassessment (Oxford: Oxford University Press, 1990), Fitzpatrick, Sheila. Everyday Stalinism: Ordinary Life in Extraordinary Times: Soviet Russia in the 1930s (Oxford: Oxford University Press, 1999), Getty, J. Arch, and Oleg V. Naumov. The Road to Terror: Stalin and the Self-Destruction of the Bolsheviks, 1932–1939 (New York: Yale University Press, 1999), Koestler, Arthur. Darkness at Noon (London: Jonathan Cape, 1940), Silone, Ignazio. Bread and Wine (New York: Harper & Row, 1962), Werth, Nicolas. “A State Against Its People: Violence, Repression, and Terror in the Soviet Union.” In The Black Book of Communism, edited by Stéphane Courtois et al. (New York: Harvard University Press, 1999), Viola, Lynne. The Unknown Gulag: The Lost World of Stalin’s Special Settlements (Oxford: Oxford University Press, 2007).
[۲] Interview with Ali Shamideh, Touraj Atabaki, Baku, September 1989.
[۳] Kambakhsh, ‘Abdolsamad, “Dar barreh-e Kish-e Shakhsiyat-e Stalin va Moze‘-e Hezb-e Tudeh Iran”, Donya, 5 (1), Spring 1964.
نظرها
نظری وجود ندارد.