خونالا: فریاد انسان زخمخورده افغانستانی در شعر باران سجادی
«خونالا»ی باران سجادی، با واژگانی پارهپاره و تصاویری خونچکان، هم زخمهای جمعی افغانستان (از دهمزنگ تا بامیان) و هم دردهای شخصی شاعر (معشوقِ رفته، کفشهای کودکی سرمازده) را روایت میکند. مهین میلانی در یادداشتی نشان میدهد چگونه این اشعار، در عین بهتصویرکشیدن تروماهای مهاجرت و جنگ، با زبانی منحصربهفرد از مرزهای شعر معاصر فارسی میگذرد.

"خونالا" اثر تازهی باران سجادی
«انتهای همهی ناهنجارهای جهان
شعری ست که در آسمان کابل سیاه میشود!»
«من خواب دیدهام
خواب اجساد شناور بر آب
خواب اعدام مکرر
من خواب دیدهام
خواب شلاق توحّش
من خواب دیدهام
خواب یک طشت پر از خون
من خواب دیدهام
خواب یک دشت پر از مرده و
من….
مردهای بی کس و تنها و
فرورفته به غرقاب لجن
آییی… من خواب دیدهام
خواب یک دشت پر از خون
میدانی
تو در خوابهایم
کنار دستهای مردهام
کنار همان دشتهای
پر از
جیغهای قهوهای
کنار همان جنازهی محبوب
…»
شعر نالهی دل است. راست و مستقیم. دستکاری نشده. محاوره است. همان گونه که من و تو در وضعیت معمول با هم حرف میزنیم. و شعر باران سجادی این خصلت نمادین شعری را دارد. میریزد بیرون. گاه نصفه است. گاه فعل ندارد. گاه تکرار میکند. گاه از جاده خارج میشود. سیال است مانند خود ذهن. و گاه هراسناک زیرا که کابوسهای شبانه یا واقعیتهای جامعه که کم از کابوسهای هولناک ندارند همراه با وحشت و هراس و مرگ برما سرریز میشود. و به همین سبب نوشته نشده. بل فریاد است بلند. جیغهایش در آن است. و سینه زدنهایش. و هم احساسات رقیق همیشگی برای معشوق گم شده معلوم نیست کجا. آنقدر گم که فرقی با سینه زدنهایش ندارد.

برای این که شعر خونالا بسرایی باید به اعماق رفته باشی و در آن مرده باشی. مانند باران سجادی آن چنان در اعماق زخمهای پی در پی جان داده باشی که دیگرباران آسمان هم قادر به شستن آنها نباشد. برشت گفت «آن کس که میخندد خبر هولناک را نشنیده است». خونآلا یعنی به خون آلوده. میشود معنای خون ناله کردن هم ازش مستفاد کرد. یا که اگر بخوانیمش «خون - اَلا» میتوان یاد حافظ افتاد الا یا ایهاالساقی. و چه تشبیه هراس برانگیزی. و اگر بگوئیم «اَلا خون»…. آنگاه مخاطبمان خون است. یا که مدام با خون غلط میزنیم آنقدر که با ما تنیده است. ما وخون از هم تفکیک ناپذیریم. حال باید در خونِ اشعار شاعرغلط بزنیم. همراه با او در هرکلامش.
«ما کابوسهای تاریک زیادی را نفس کشیدیم
چگونه میخواهی از من انسان عادی و خوب بسازی؟
مگر میشود فراموش کنم نفسهای آخر مرضیه
مگر آن صدای مهیب انفجار در قلب دهمزنگ
مگرصدای ضجهها از قلب من پاک میشود؟
من همان موجود چروکیدهی توی تختم
کیلومترها دورتر از دعاهای مادرم
این جا هنوز سینهی دختران ما کباب میشود
به تمسک از امام هشتم شیعیان مظلوم
دخترم را به چلهی حرم میبرم
و با نفرت از کباب سینهای که در من سوخته
امشب را باز در خود مچاله میشوم
انتهای این شعر معلوم نیست
تا تو بیایی و مرا جاویدان بسازی….»
و شعر خونالا نمیشود مگر شاعرش این خون را در خود تزریق کرده باشد. یعنی تزریق شده باشد. خانواده از افغانستان مهاجرت میکند. در ایران متولد میشود بدون پدری که با مجاهدین در جهاد کشته شد. با برادری که او نیز شهید راه جمهوری اسلامی ایران شد و اما همواره چماق به دست برسر دختر میزند: حجاب از شش سالگی. از همان زمان کودک - کار میشود در حاشیه نشین مشهد. با مقنعهی کامل وچادر مشکی، چشمان درشت و سیاهش در دانشگاه چشمگیر است همانطور که شعرهایش. همان که سبب اخراجش میشود و در کانادا با خود میکشد هرآنچه فقط در ایران زجر بوده است. حتی آن چه که به نام عشق میبایست مرهمی باشد برزخم، یا کسی که جایگزینِ معشوق تِراما را صدچندان میکند. یک دهه در کومای زخمها پاره پاره است. مهاجرت، غربت، حس نفر دوم در جامعه، هم وطنانی که جای خود را ندارند، مذکرانی که افکار مردسالاری رادیکال را هم چنان با خود میکشند. و آزادی معنایش را بیشتر از پورنو میگیرد یا یادآوری تجاوزهای مکرر، یادگار سنت دیرین هنوز پابرجا که زن را کشتزار و سوراخ میداند و جبرانش همان کنش مفعولیت جنس مادینه است. لکن در جامعهی آزاد ولنگاریِ اسیری میشود آزادی. زنی افغانستانی در ترکیه صیغهی ۷-۸ مرد میشود تا مخارجش را تأمین کند. دیگری میشود زنگ تفریح مردان زن دار افغانستانی که هرچه بیشتر بسم الله بگویند قبل از دخول در سوراخهای قَبلتُ نگفته یعنی که مردتراند. و زن بدون هیچ حس و عشقی تن میسپارد و گمان میکند که آزادی را به دست آورده است.
«و تو که در طولِ این تاریخِ سیاه
با من در کرانههای دریا شراب مینوشیدی
همانقدر شکسته و طولانی میتوانم ترا ببوسم
در همان کرانههای شش سالگی
بی خود نیست شش سالهای میبینم؛ جنون در من تشدید میشود.
چون آن سردی و کولاک را ترسیده و زیستهام
کودکی که پاهایش سرما خوردهاند
این حالهای خراب تا کجا با من خواهند آمد؟
باید دوباره برایت کفشِ سیاهِ چرمی بخرم
آن قدر برایت کفش بخرم که دیگر کودکی در انتهای شعرهایت زل نزند.»
فقط شعر معالج کومای زخم هاست بعد از یک دهه مهاجرت. شعری که میریزد بیرون مثل وحی آسمانی. و آدم پاره پاره شعر پاره پاره میگوید. هنوز آنقدر رها نیست یعنی نمیتواند باشد این ترامازدهای که «رهائی» را فقط میبایست با آن زندگی کرده باشد. هنوز آنقدر رها نیست که راوی رئال باشد آنگونه که یک زن رها تربیت شده در کانونی رها، بی هراس از هر نقد و شماتتی. اما آنقدر خونین و مالین هست که رئال زندگیش را خونالا با خون بنویسد و تکه تکه. همان که هست. و شاید در زمان مستی وناهوشیاری وناخودآگاه تکههای وجود را رو میکند. وگرنه شک دارم در هوشیاری این همه عریانیِ وجود را. یا آن گاه که درغارتنهائیاش زندگی فقط معنای مرگ میدهد و او به بیخ آخر میزند. و تو باید تکهها را به هم بچسبانی و هزار تفسیرش کنی تا آن پارگیها را شاید اندکی بفهمی. یا خودت آن فضا را زیسته باشی. ونه فقط زیسته باشی که عبور از آن را خواهانی و اما هم در گذشته وهم در حال و در آن سنتهای رسوبی چندان گم شدهای که گاهی در یک نقطه مات و متحیر فقط میمانی. اندیشه تعطیل میشود. و حرکت ناممکن. و طبعن وقتی پاره پارهای چه بسا فعل جمله را میخوری. یا نصفه عبارت را رها میسازی. ذهن ناشناس خرده میگیرد. اهل بخیه لذت میبرد. ظاهرن گاهی واژهها کنار هم بی ارتباطند. اگر نتوانستیم در دنیای نابسامانش ارتباطی منطقی در زندگی بیابیم در شعرش نیز نخواهیم توانست.
«ما نسلِ پاره پارهایم
از مزار تا خودِ مِلبورن.
از دورترین نقاطِ قلبم بنویس
از جنینهای مانده در مشقهای شب
از زخمهای کنارِ پِلهای سوخته
من از تبارِ سوختههای شهر میآیم
از کوچههای کهنهای که شعر مینوشت
از شاخههای کوچکِ گیلاس»
و از قضا همین پارگی و ظاهر بی ارتباط و نیمه رها کردنها در روایت از خون آلایی، از شعر باران سجادی آن ادبیاتی را ساخته است که میتوان گفت ما در شعر فارسی نظیرش را نداریم. نه فقط در افغانستان. بل در هیچ جغرافیای فارسی زبانی تا آنجا که من میشناسم. باران در خانوادهی اهل کتاب بزرگ شده است. یعنی که با واژگان ومفاهیم خوب آشناست. آنقدر که میتوان گفت او ذاتن شاعر است. خصلتی که میتوان در بسیاری از افغانستانی هایی که در خانوادههای باسواد بزرگ شدهاند یافت. خصلت آشنائی با ادبیات را. وحال اگر باران سجادی باشی و زن باشی با هزاران حادثه، واژگان خود بخود راه میافتند و ما را در مقابل آثاری میگذارند که بسیار تکینه است. و به همین دلیل و هم به دلیل عریانی زبان و صراحت کلام در بسیاری موارد خیلی آدمها سخت میتوانند خود را با آن تطبیق بدهند. بخصوص اگر فقط عادت به انواع شعر سنتی کلاسیک و نو داشته باشند. و بخصوص که اگر زندگیها را زندگی یا مردگی نکرده باشند.
«تو وسط خبرهای جهان
تو مثل یک شاپرک
میخزی توی دفتر روزانهی من
وقتی که چسبِ زخم
که بزنم
که بزنم همهی شعرهای بزرگ جهان را!
به کوچکی پنجرهای که با من شراب کشیدی
که راهها را رفت
که تنها خودکشیها
و جلقِ شبانه
و آن خط چشمهایم که قرار بود بکشیم
تا انتهای همهی کشتار»
میتوانست بگوید «وقتی که چسبِ زخم بزنم به همه شعرها». اما وقتی این گونه سیال و تکه تکه و مؤکد میشود است که اثر میگذارد و خودِ خودش را نشان میدهد. یا «بامن شراب کشیدی». کشیدن شراب که میتواند کشش زمان، کشش و جاذبهی تنانگی، کشش همیشگی با آن معشوق مرگ زا و زجرزا را در مقطعی کوتاه وصف کند. یا «تا شب انتظار را کشیدم» یعنی که انتظار مرا کشید. جنازهی مرا کشید. و کمی جلوتر: «انگار دوباره دل میدهم به رُژهای پر رنگی که درکوهستان بزرگ به دلم کشیدی». نشان از آن خاطرات اندک و بسیار زیبا که جایی دور در زمان و مکان دلم را همواره با تو نگاه داشت. «من بازماندهی تفکر خویشم/ یا تووالدین منی؟» این دومصرع آخر در واقع موجودیت باران سجادی را موجز میکند.

بعد از جنگ جهانی دوم، دنیا پاره پاره است. هیچ کس گمان نمیکرد آن دوران زیبای مدرن چنین از هم پاشیده شود. واین جاست که کسانی مانند بکت زاده میشوند. یک نویسندهی پست مدرن. راوی «نام ناپذیر» موجودیست که اصلن شباهت به آدم ندارد. یک تکه گوشت و پوست کوچک جنبده است که حرف میزند. فقط حرف میزند. از هرجا و هرچیز میگوید. از این شاخ به آن شاخ میپرد. یعنی حتی مثل حیوانات چرنده و خزنده و چهارپا نیست که فقط گرسنه بشود برود یک جایی طعمهای بیابد. بخوابد. زاد و ولد کند. وبعد بمیرد. آدم دو پای متفکر هم دیگر نیست. چون آنقدر بلا سرش آمده است که دیگر نمیتواند اذهانش را تنظیم کند. فقط تحویل میدهد بیرون آن چه را که ذهنش در اکنون به آن میرسد. و ذهن همان پاره پاره است از خونابه هایی که در تنش جاری شده. یا کافکا در «مسخ» شخصیتش یک «پشه» است. یعنی در بزرگسالی پشه میشود. خانواده در آغاز دل میسوزاند. بعد سعی میکند راه بیاید. اما دیگر نمیتواند تحملش کند. دست پخت خودش وجامعهاش میشود اَخ…
چرا راه دور برویم. کاوه جبران نویسندهی خوب افغانستان در کتابش «زندگی به سفارش پشهها» شخصیت داستان را نیش پشهای از خواب مسخ شدگی بیرون میآورد. اگرچه سنی گذشته اما گویی تازه متولد شده است. کاوه در این رمان با قصههای سورئالیستیِ استمناءِ دست جمعی و لواط نشان میدهد که چگونه آدمها اسیرآن چیزی میشوند که دیگران برایشان پختهاند. از ذهنیات و سنن و افکار عقب مانده تا تبعیضها و تنبهیات دوران بچگی و حقارتهای ناتمام و تجاوزات و در نهایت ترس و ایهام و دودلی که برایش به جا گذاشتهاند واز او فردی مسخ شده بوجود آوردهاند که فقط مردهای متحرک است. او خودش نیست. دیگران او را راه میبرند. حتی زمانی که فکر میکند با آزادی کامل انتخاب میکند. چشم در داستانِ «عقبنشینی» قباد حیدر نویسنده و شاعر ایرانی متافوری است برای نابینایی. با گفتن، چشم ناگفته را اَگِراندیسمان میکند. یعنی کوری را. چشمی که فقط ظواهر را میبیند. هیچ حسی ندارد از دیدهها. هیچ اندیشهای به ذهنش راه نمییابد. اضطرابی در او ایجاد نمیشود. چشم در داستان قباد حیدرهمه چیز است ظاهرن. یعنی از همهی بدن فقط یک چشم مانده است در میان گِل و لای اما این چشم حرف میزند. میشنود. بچه میزاید. ظاهرن همه کار میکند به جز آنچه که از انسان برمی آید و او را متمایز میسازد با حیوان. و از اینکه از تمام موجودیتش یک چشم باقی مانده، هیچ اعتراضی ندارد. نگران هیچ چیز نیست. راحت و بیخیال در میان گل و لای به سر میبرد. یعنی که حس و اندیشه و اضطراب و ترس و نگرانی و دیگر خصوصیات بشری را از او گرفتهاند. در کتاب «عزاداران بَیَل» ساعدی که بعد مهرجوئی فیلم «گاو» را از آن اقتباس میکند، مش حسن که گاوش را، تنها منبع زیستش را از دست میدهد، خود به گاو تبدیل میشود. یعنی متامورفوز کامل. حتی جسمش مثل همان پشهی کافکا یا موجود عجیب و غریب بکت.
«این سنگینی خیابانی که برگردنم خودنمایی میکند
انگار همهی کفشهای جهان نشستهاند روی گردنم
همان شصت جفت کفش چرم که از سیاهی چالهای تو خریدهام
…
انگار که نشستهام بر ذغالها
برشیار صفحهها
وبرهمان سالها که نشست برقبر پدرم
همان جا که نفسم بریده شد»
و ما مهاجرین اجباری که در آغاز فکر میکنیم آسایش یافتهایم، همواره حس شهروند دومی و دی کلاس شدن با ماست. بعد از ریزش برجها در سپتامبر ۹۱۱ سال ۲۰۰۱ مثل جنایتکاران در عبور از مرزها با ما رفتار میشد. و اکنون با ظهور ترامپ ما با پاسپورت کانادائی به آمریکا نمیتوانیم سفر کنیم. گفتمان مهاجرت با سربرآوردن راستهای افراطی در آمریکا و اروپا هرزمان لرزه به تن مهاجرین میاندازد.
دنیای نابسامان و ناروشنی داریم. و در این میان اگر زن باشی، مال افغانستان، در حاشیه نشینی از مشهد بزرگ شده باشی و در غیاب پدرو برادر مجاهدِ جان باخته برای اسلام خواسته باشی خودت را بازبیابی… در دنیایی که نه هیچ چیزش و نه هیچ کسش به هم شبیه نیست، هرگامی که میگذاری با چیزی روبرو میشوی که تورا در هرحال معلوم نیست کجا ببرد. و اگر این را یاد نگرفته باشی که دنیا به همین منوال است و بوده است، یعنی همهی پدیدهها از تلاقی ریزومهای گوناگون پیچاپیچ بوجود آمدهاند و آن پدیده به ندرت با تمایل تو میتواند همخوانی داشته باشد شاید راحت تر ناکامیها را میپذیری. وگرنه مثل ساعدی حتی سالها بعد در پاریس کماکان در تراماهای گذشته، ورشکستگیهای اجتماعی-سیاسی، ناکامیهای عشقی، تنبیهات برادران و پدران تا پایان عمر درجا میزنیم.
این تراماها و همهی این بلاها ذهن همیشگی شاعر است در کتاب با خون آلوده. و اما همواره حس جستجوگرِ دل و معشوقِ ناپیدای سربه زندگیِ خودش را میطلبد. ترس و اضطراب دائمی از ناامنی و روشن نبودن آینده در جامعهای که همواره جنگ نظامی، جنگ فرهنگی، تبعیض و فرهنگ قبیلهای سنتی برقرار است حرکت را از افراد میگیرد. از آنها آدم هایی ترسو و دنباله رو بار میآورد. این جور آدمها از خود هیچ اقدامی نمیکنند و میگذارند دیگران برایشان تصمیم بگیرند. مسائل دیگران را نمیبینند. و نه تحقیرهایشان را. میگذارند که برشان سوار شوند، ترس از دست دادن. مدام در قید معشوق بودن رهایی نیست. اسارتی است زجرآور. حتی تن به دیگری میدهی و در آغوش او به آن معشوق فکر میکنی. گویی اسارت در فرهنگ هرزن افغانستانی جای گرفته. گویی آنقدر تجاور معمول بوده است و آنقدرهمچون کشتزارِمردان زنان فقط سوراخ بودهاند و این فرهنگ آنقدر قوی که عبور از آن بس مشکل. و این چنین تا ابد در انتظار آمدنش و یادنگیری که هرگاه یادگرفتی نخواهی دیگری دوستت بدارد زنده و آزادی.
آنقدر در کودکی پاهایش از بی کفشی سرما دیده که دربسیاری از اشعارش کفش میبینیم در زمان شادی و شوق یاد معشوق بخصوص، و آنقدر در غسالخانه مرگ پدر او را عذاب داده که پیراهن مشکی همیشه او را دربردارد:
«تو دلهرهای هستی که بخواهی بریزی وسط قلبم
و تو تجسم یک کفش خوب هستی
حتی یک پیراهن با آستینهای آزاد
کفشهای خوب وانسان
آنقدر که پشت پاهایت اذیت نباشند
پشت هرکفشی ممکن است رنجی خوابیده باشد
آن رنچِ پشت همهی کفشها را
سنگهای داینکندی و بامیان را»
تنانگی را در اشعار باران سجادی نمیبینیم. دستهای گرم میخواهد. گردن مهربان. آغوش نرم… آیا هنوز با تن آشتی نیست؟ آیا به این علت که تنش را خواستهاند و عشق را ندادهاند؟ آیاحسرت یک عشق افلاطونیِ پایدار است؟ چه چیز پایدار است؟ انگار فقط خیال عشق. عشقی که فقط مال توست و ربطی به هیچ کس ندارد حتی به آن معشوق…
«زودتر از من بیدار میشود
و فرصتی نیست تا دستهای مرا بگیرد
وباز از رخت آویزها، از سیاست دیوار
و باز از یک تلفن صبح گاهی
و یا از میان تمام چراغهای سرخ جهان
تو بیایی ودستهایم را ببری دورگردن همیشه مهربانت!»
و آیا خاطراین عشق یا عشق هایی که گم نمیشود در میان خون، در میان سنگسار، در میان بمبهای غیرقابل انتظار، در میان بلاتکلیفی یک پناه است در نبود هیچ امید دیگر؟
«دختری در جاده امروز مرده است
آری
که به یادش نیاورد
دوست دانشگاهاش در انتحار شب گذشته
سکته کرده
و شبیه مردهها شده است
آری فاژه بکش
و بگذار باز هم یادت نیاید
کودکی بی خبر از همه جا
از صدای مهیب انفجار
در کنار سینههای مادرش بسختی مرد!
و مردان قطع النخاع زیادی
در جادهها
فردا صبح راهپیمایی خونین دارند…»
و در نهایت شعری که در کتاب نیست و در فیس بوک باران سجادی یافتم:
«در همان ساعت چهار صبح
همان ساعات بود که باز هم ترسیدم
صداهای توی سرم متوقف نمیشد
انگار صدای همهی دختران مردهی افغانستان
انگار ضجههای انفجار
انگار زنان زیادی در سرم انقلاب کردهاند
حالا که در پشت درهای مکتب و آگاهی
حالا که پسازخم کابلم
حالا که تنها ماندهام
و سنگسار را در روان دخترم
حالا که فرار و ترس را ترجیح دادهام
حالا که باز هم زنان توی سرم
ریختهاند در سطح خالی قلبی که مرده است
و حالا که از اعتصاب آینهها و تمرد نان و اندوه
حالا که زمرد و سنگها
حالا و حالا که سنگ میزنی به صورت من
من همان رخشانهی جوانم
من امشب فرخندهی تنها
در انبوه سنت کثیف و قرآنم
آری همان قرآن که مرا به رودخانهی کابل
همان تشنج و استفراغ و رنج
همان انگشترهای عقیق و خاک پدرم
همان ازل که دین تو و مرا
همان جغرافیا و دشوار که میشوی
مثل همین حالا که میخواهی کفشهای چرم سیاه
مثل همهی کودکان کار در جنگل
جنگلی که تمدن را
و چراغهای کریسمس
آری من تا انتهای سقوط را
من هبوط را
من اندیشه و تفکر نو را
من کتابهای زیادی را خواندم
من به انتهای شبی فکر میکنم
که بتوانم براحتی بمیرم
و هیچ زنی در سرم ناله نکشد.»
نظرها
نظری وجود ندارد.