گزارش یک جنایت
رضا خندان، فعال مدنی و همسر نسرین ستوده از زندان تهران بزرگ گزارش نوشته و رویدادهای پس از حمله اسرائیل به اوین و انتقال زندانیان این زندان را روایت کرده است. او مینویسد: «به جرئت میتوانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است.»

پس از آغاز جنگ، همسرم نسرین ستوده متنی را در اختیارم گذاشت که حاوی مصوبهای بود که شورای عالی قضایی با هدف تأمین امنیت زندانیان، آن را به تصویب رسانده بود. بر اساس این مصوبه در سال ۱۳۶۵، کلیه زندانیان مناطق جنگی باید بیدرنگ آزاد شوند. فردای آن روز طی نامهای به رییس قوه قضاییه خواستار آزادی زندانیان شدم. عدهای دیگری از همبندیانم نیز با استناد به این مصوبه، درخواست آزادی زندانیان را کردند و بر اجرای قانون تأکید کردند.
روز بعد به اتفاق همبندیانم با سماجت و پافشاری موفق شدیم با رییس زندان، نماینده دادستان و برخی از مدیران زندان نشستی برگزار و تمام مشکلات و خطرات احتمالی پیشرو را با آنها در میان گذاشته و بر اجرای مصوبه فوق پافشاری کردیم. ما تمام احتمالات حمله هوایی به زندان اوین و حتی اطراف آن را پیشبینی و با جزئیات کامل توضیح دادیم. اما کوچکترین اقدامی در خصوص آزادی زندانیان صورت نگرفت و روز دوشنبه دوم تیرماه، زندان اوین مورد حمله قرار گرفت. ما گفته بودیم که در صورت حمله، چنانچه خود بندها نیز مستقیماً مورد حمله قرار نگیرند، تبعات آن، ترکش، قطعی آب، برق، گاز و نشت آن و خفگی ناشی از دود انفجار و سوختن ساختمانها و خودروها، زندانیان را تهدید خواهد کرد. مسئول کشته شدن این همه زندانی، پرسنل و غیره، مقامات زندان، سازمان زندانها و شخص رییس قوه قضاییه است که آگاهانه قانون را زیر پا گذاشته و این فاجعه بزرگ را رقم زدند. زندانیان کشتهشده، افرادی بودند که در محوطهی زندان و یا در محیطهای اداری کار میکردند.
اما من میخواهم از فاجعهی دیگری پرده بردارم که پس از حملهی هوایی صورت گرفت.
در ساعات پایانی شب ناگهان اعلام کردند که زندانیان اوین باید هر چه سریعتر به زندان تهران بزرگ منتقل شوند. در برخی از بندها مقصد را هم اعلام نکرده بودند. زندانیان طی سالها زندگی در زندان، با صرف هزینههای سرسامآور توسط خانوادهها، ذرهذره امکاناتی برای زیستی حداقلی در زندان فراهم کرده بودند که جابجایی آنها در آن شرایط غیرممکن بود. ارزش این لوازم شخصی و عمومی به میلیاردها تومان میرسد. در آن شب شخص فرزادی و حیاتالغیب (مدیر زندان اوین و رئیس اداره کل زندانهای استان تهران) در مقابل بند، با پشتیبانی نیروهای مسلحی که سلاحهایشان را به سمت سینهی ما نشانه رفته بودند، دستور بستن زندانیان را دو به دو با دستبند و پابند به همدیگر داده بودند.
در بند ما هیچیک از زندانیان مجروح به بیمارستان منتقل نشدند، چه مجروحان جزئی و چه مجروحان بدحال. آنها بهجای ایجاد آرامش و امنیت و التیام دادن به زندانیان، آنها را دو به دو غل و زنجیر کردند. هر کدام از ما تنها یک دست آزاد داشتیم. با این یک دست باید چندین کیسهی بزرگ و بستههای دیگر را تا پای ماشین حمل میکردیم. که در فاصلهی بسیار دوری پارک شده بودند. اینها تنها بخشی از لوازم آشپزخانه و مواد غذایی ما بود و اسباب سنگین مثل یخچال و... که دفن شدهاند.
ساعت سه نیمهشب بود که خود را پای ماشین رساندیم. یکی از کیسههای بزرگم را در بین راه رها کردم، چرا که امکان جابجا کردن وسایلم را با یک دست نداشتم. آنها برای تأمین نیازهای بسیار ضروری زندانیان عاجز بودند، اما ظرف یکی دو ساعت هزاران دستبند و پابند و سایر لوازم سرکوب را شبانه فراهم کرده بودند.
ما در بلندای تپهای که بندهای هفت و هشت بر روی آن بنا شدهاند و مشرف به شهر تهران است، کنار اتوبوسها ایستاده بودیم که حملهی هوایی شبانه و شلیک بیامان ضد هواییها آغاز شد. وحشت همه را فرا گرفت. وابسته بودن دست و پای زندانیان به همدیگر، امکان حرکت سریع و پناه گرفتن را غیرممکن کرده بود.
من مجبور بودم علاوه بر لوازم ضروری خود، لوازم همبندیام را که در مرخصی به سر میبرد و همچنین کیسهای که بخشی از لوازم عمومی اتاق را در آن ریخته بودم، با خود حمل کنم. کیسهها بسیار بزرگ و سنگین بودند. پس از اینکه کیسهی سوم را در میانهی راه رها کردم، با یک دست دو کیسهی دیگر را تا پای اتوبوس میکشیدم، در حالی که دست و پایم به دست و پای همبندیام بسته شده بود، و با هر حرکت هر یک از ما، آن دیگری تعادلش را از دست میداد و زخم پاهایمان از محل پابند عمیقتر میشد.
اتوبوس ما در داخل زندان پنچر شد. به دلیل تخریب مسیر اصلی، اتوبوس از مسیری عبور میکرد که محل جمعآوری زبالههای زندان بود. وسط زبالهدانی زندان گفتند که باید ماشینتان را عوض کنید. با هر بدبختی و به بهای پخش و پلا شدن چند بارهی کیسههایمان، چندین بار به سختی جابجا شدیم. چند ثانیه بوی گند زبالهدانی زندان را نمیشود تحمل کرد، اما ما حدود یک ساعت در آنجا ماندیم.
چهار صبح بود که از زبالهدانی به سمت زندان تهران بزرگ حرکت کردیم. لحظهی گذشتن از کنار در اصلی زندان که کاملاً از بین رفته بود، به دوست و همبندی عزیزم رضا ولیزاده که حالا هم زنجیر هم شده بودیم، گفتم که فکر میکنم اوین به تاریخ پیوست و کرکسان برای تصرف این زمین ارزشمند و طلایی واقع در منطقهی خوشآبوهوای شمال تهران به پرواز در آمدهاند. زندانی که تاریخش سراسر شکنجه، تیرباران، اعدام و جنایت بوده است. نماد بیهمتای خشونت و سرکوب. زندان اوین به پایان خود رسید، اما شکنجه، بازداشت، اعدام و... در زندانهای ایران به پایان نرسیده است. تنها محل آن در حال تغییر کردن است.
دوستان عزیزم، تصمیمگیران جابجایی ما به طرزی که شرحش رفت، با قرار دادن ما در موقعیت حملهی هوایی، مرتکب جنایت جنگی شدند. وقتی کاروان اتوبوسهای ما شبانه در بزرگراهها و جادهها در حال حرکت بودند، بیم آن داشتیم که هر لحظه به ظن جابجایی نیرو، به دهها اتوبوس حامل زندانیان حمله شود. اتوبوسهایی که خودروهای نظامی و انتظامی آنها را اسکورت میکردند. ساعت سه بامداد است. چشمانداز بیانتهای تهران در تاریکی فرورفته است، در دوردستها، جایی که ساعاتی دیگر باید در آنجا باشیم، تش ضدهواییها آسمان جنوب تهران را فرا گرفتهاند. صف طویل زندانیان با دست و پای بسته و وحشتزده با انبوهی از لوازم شخصی تشکیل شده است. با هر حرکت هر کدام از ما، آه از نهاد آن دیگری بلند میشود. نظامیان مسلح از کنار ما عبور میکنند و با تحقیر، خشونت کلامی و تهدید از کنارمان رد میشوند، سپس برمیگردند. صف انبوه زندانیان که حالا اسیر هم شدهاند، ما را یاد فیلمهای آلمان نازی و اردوگاههای کار اجباری میاندازد. رفتاری که با ما شد در تاریخ نظیر نداشته است. زندانیانی که مورد حملهی هوایی قرار گرفته، کشته، زخمی و یا روحشان آسیب دیده بود، بهجای پناه داده شدن توسط حکومت کشورمان، مورد بدترین خشونتها و آزار و اذیت و تحقیر قرار گرفته بودند و کرامت انسانیمان در حال لگدمال شدن بود. ما به سوی آیندهای تیره و تار قدم برمیداشتیم، صدای زنجیرهایمان ناقوسی بود که روزهای سختتری را نوید میداد. ما زندانی بودیم، زندانی بیگناه، زندانی بیعدالتی. در چشم بر هم زدنی جنگزده شدیم، ما سپر انسانی شدیم. سپس زندانبانانمان ما را به اسارت گرفتند. حالا دیگر ما اسیر جنگی هم شده بودیم.
و ما در تمام این مدت قربانی بودیم، قربانی هوسرانیهای حکومتی که تمام آرزوهای یک ملت را برباد داد، حکومتی که میگفت: «ما در سوریه میجنگیم تا مجبور نشویم در خاک خود بجنگیم.»
به جرئت میتوانم بگویم هیچ حکومتی در تاریخ چنین جفایی نسبت به فرزندان کشورش نکرده است. آنها مرز وحشیگری، سرکوب و خشونت عریان را جابجا کردند. زندانیانی که ساعاتی قبل، آسیبدیدگان را نجات میدادند، حالا خود، هدف حملهی نظامیان و مقامات شده بودند. با نشانه گرفتن مغزشان با اسلحه.
ساعت دو نیمهشب، مقابل بند هشت دستبند و پابند شدیم و ساعت هشت صبح بود که به زندان تهران بزرگ رسیدیم. مسیری که در حالت عادی یک ساعت و اندی طول میکشد، شش ساعت به طول انجامید. بیش از بیستوچهار ساعت بود که نخوابیده بودیم و نه ساعت بود که حتی آب خوردن هم در اختیارمان نبود. اکنون چند روزی است که وارد زندان جدید شدهایم. هنوز از شوک ناشی از بمباران و انتقالمان با آن شکل فجیع خارج نشده بودیم که جهنم زندان جدید، چهرهی زمخت خود را نشان داد. خشونت و ارعاب جلوتر از ما به مقصد رسیده بود و آمادهی پذیرایی از مهمانان جدیدالورود خود بود. این حجم از ازدحام جمعیت، آشفتگی و بیبرنامگی و نبود بهداشت و حشرات موذی در داخل اتاقهای مملو از زندانی، اجازهی لحظهای آرامش و آسایش را از ما سلب کرده است. آب زندان شور است و بویی شبیه آب مرداب دارد، آب بستهبندی در فروشگاه زندان بسیار کمیاب و شرایط را در روزهای داغ تابستان سختتر کرده است. سالنهای بند در حال عصیان و انفجارند. و هر لحظه با آغاز دوبارهی جنگ، این زندان تهران بزرگ است که احتمالاً هدف حملات بعدی باشد و این بار نیز زندانیان سپر انسانی و تبلیغاتی خواهند بود و گوش مقامات همچنان ناشنواست.
در آخر مایلم ادای احترامی کنم به پزشک زن متخصص بیماریهای عفونی که هر دوشنبه سر ساعت در بندهای مختلف حضور مییافت و زندانیان را معاینه میکرد. چهار بار به خاطر درگیری ریهام بر اثر آنفلوانزا در زندان وقت گذاشت. درمانش بهخوبی پیش میرفت که دود ناشی از انفجار بدترش کرد. شنیدم که او به یاد پدر درگذشتهاش تصمیم گرفته بود یک روز در هفته زندانیان را رایگان معاینه و مداوا کند. ابتدا خبر آمد که او نیز در انفجار بهداری مرکز که چسبیده به ساختمان مرکزی (اداری زندان) بود، به همراه گروهی از پرستاران و پزشکان و پرسنل بهداری کشته شده است. اما بعداً گفتند که سخت زخمی شده است و دوستانی که از نزدیک او را روی برانکارد دیده بودند، گفتند که اگر زنده بماند ممکن است دست و پایش را از دست بدهد.
پینوشت:
رانندهی اتوبوس شرکت واحدی که ما را به زندان جدید آورده بود، پس از پیاده کردن ما در زندان تهران بزرگ، تکه کاغذی را که همبندیمان روی بستهاش چسبانده بود و در طول مسیر از روی کیسه کنده و بر کف ماشین افتاده بود، پیدا میکند. اسم و شماره تلفنی روی آن نوشته شده بود. رانندهی شریف ما به آن شماره زنگ میزند و خبر سلامتی این همبندیمان را به خانوادهاش میدهد، بدون اینکه او را بشناسد.
این را هم در آخر گفتم که بدانیم انسانیت و مهربانی، صورت زیبای خود را میان انبوهی از سیاهی و خشونت و جنگ و نفرت نیز نشان میدهد.
رضا خندان
زندان تهران بزرگ
۹ تیر ۱۴۰۴
نظرها
نظری وجود ندارد.