ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

سرمایه‌داری فرای جمهوری: مارکس فرای هگل

مارکس در کتاب «سرمایه» تنها از منطق هگل نمی‌گوید، بلکه از یک فروپاشی تمدنی پرده برمی‌دارد: عبور سرمایه از تمام مرزهایی که جمهوری می‌شناخت. این مقاله روایتی اگزیستانسیال از مواجهه مارکس با سرمایه‌داری بی‌مرز، فرای هگل و سنت جمهوری‌خواهی ارائه می‌دهد.

از سنت جمهوری‌خواهی تا بحران‌زایی سرمایه‌داری

در میان خوانندگان مارکس، این باور رایج است که برای درک کتاب «سرمایه»، به‌ویژه فصل اول آن، باید با دیالکتیک هگل، به‌خصوص «علم منطق» آشنا بود. این ادعا که نخست توسط لنین طرح و به نام او معروف شد، در سنت مارکسیستی پس از او نیز به یکی از نقاط محوری تحلیل اثر مارکس بدل شده است.

مارکس در پیش‌گفتار به نسخه دوم آلمانی «سرمایه»، گرچه دقیقاً چنین ادعایی نمی‌کند، اما به وضوح به پیوندی میان روش دیالکتیکی هگل — که هر شکل پدیداری را همزمان در وجه گذرا و نفی‌شونده‌اش درک می‌کند — و شیوه تحلیل خودش از ارزش و کالا اشاره دارد. با این حال، این تفسیر فلسفی، هرچند از منظر نظری درست، بهایی گزاف دارد: چنین خوانشی، درام اگزیستانسیال نهفته در فصل‌های نخست سرمایه را مهار و بی‌اثر می‌کند.

درام حقیقی این فصل‌ها نه در روش، بلکه در جهان‌بینی‌ای نهفته است که سرمایه را نه فقط به عنوان شکلی اقتصادی، بلکه به عنوان شکلی تمدنی — برساخته‌ای تاریخی که از دل فروپاشی نظم جمهوری‌خواهانه بیرون آمده — تحلیل می‌کند. به تعبیر دیگر، سرمایه‌داری نزد مارکس نه تنها سیستم تولیدی جدید، بلکه شیوه‌ای از هستی است که از سنت جمهوری‌خواهی مدرن عبور کرده و آن را از درون فرسوده است.

همان‌طور که پژوهشگرانی چون برونو لیپولد و ویل رابرتس نشان داده‌اند، مارکس از دل سنت جمهوری‌خواهی بیرون آمده است. گرچه این مقاله مستقیماً بر استدلال آن دو مبتنی نیست، اما ملهم از آن است. در این سنت — که ریشه‌اش به یونان و روم باستان بازمی‌گردد — خطر اصلی برای جمهوری، در امپراتوری و فتح‌طلبی نهفته است: عبور از مرزهای سیاسی و جغرافیایی، چیزی که جمهوری‌خواهان آن را تهدیدی علیه چارچوب‌های تضمین حقوق سیاسی شهروندان می‌دانستند. مارکس در تحلیل سرمایه، آن را همانند یک فاتح امپراطوری‌مانند می‌بیند: نیرویی که مرز نمی‌شناسد و هر محدودیتی را به سکویی برای پیشروی بیشتر بدل می‌کند.

سرمایه به‌مثابه نیروی بی‌مرز و خودفرمان

در دوران مدرن اولیه، جمهوری‌خواهان متأخر همچون جیمز هرینگتون متوجه تهدیدی جدید شدند: سرمایه مالی، به‌ویژه اشکال سیال ثروت همچون اعتبار و بدهی عمومی که مالکیت زمین — مبنای کلاسیک تعریف شهروندی جمهوری‌خواهانه — را تضعیف می‌کرد. تاریخ‌نگاری چون جی. جی. ای. پوکاک این فرآیند را در چندین جلد تشریح کرده و نشان داده است که چگونه در سنت جمهوری‌خواهی، این نوع ثروت مالی تهدیدی علیه «شخصیت مدنی» و فضیلت جمهوری‌خواهانه تلقی می‌شد.

این تاریخ طولانی به لرزه‌درآوردن جغرافیای جمهوری — که از قرن هفدهم آغاز می‌شود — زمینه‌ساز پرسش مارکس از سرمایه‌داری قرن نوزدهم است. از منظر مارکس، سرمایه و ارزش، نه صرفاً اشکال اقتصادی، بلکه صورت‌هایی مبتنی بر حرکت و دگردیسی‌اند: دائماً از کالا به پول، از پول به کالای دیگر، از شکل نسبی به شکل معادل ارزش، از کتان به پالتو و بالعکس تبدیل می‌شوند. این حرکت بی‌پایان، بی‌مرز و خودفرمان است — خطری که تنها کارگران یا سرمایه‌داران منفرد را نمی‌بلعد، بلکه کل طبقه سرمایه‌دار را نیز بی‌قدرت می‌سازد.

فاصله‌گیری از هگل برای درک درام اگزیستانسیال مارکس

خوانش هگلی اثر مارکس، هرچه قدر از نظر فلسفی غنی باشد، ما را از مواجهه با این درام تاریخی-تمدنی منحرف می‌کند. ما به جای مشاهده گسستی بنیادین با گذشته جمهوری‌خواه، با نظامی روبه‌رو می‌شویم که گویی در دل دیالکتیک هگل جا می‌گیرد و تابع منطقی از پیش تعیین‌شده است. این در حالی است که سرمایه نزد مارکس، لحظه‌ای از گسیختگی تاریخی است: لحظه‌ای که ثروت دیگر محدود به شکل مشخصی از دارایی نیست، بلکه به شکلی از هستی بی‌مرز بدل می‌شود.

به تعبیر دیگر، هگل گرچه تحول، نفی و سیالیت را در ساحت اندیشه می‌بیند، مارکس آن را در ساحت زندگی اجتماعی می‌یابد. آنچه نزد هگل مفاهیم منطقی است، نزد مارکس به تجربه زیسته انسان مدرن بدل می‌شود: بودن در جهانی که در آن هیچ چیز ثابت نمی‌ماند، همه چیز در حال گذار است، و هیچ چارچوب سیاسی سنتی قادر به مهار آن نیست.

بنابراین، برای درک درام اگزیستانسیال سرمایه، باید دست‌کم به‌طور موقت از خوانش هگلی فاصله گرفت. تنها در این صورت است که می‌توان عمق گسستی را فهمید که مارکس در فصل اول کتابش ترسیم می‌کند: شکاف میان سنت جمهوری‌خواهی که بر مرز و محدودیت تأکید داشت، و سرمایه‌داری که ذاتاً بر گریز از مرز و دگرگونی بی‌پایان مبتنی است.

حتی مفهوم «فتیشیسم کالا» نیز از همین منظر قابل درک است. این فتیشیسم، نه صرفاً شکلی از آگاهی کاذب، بلکه تلاشی است برای تثبیت چیزی که ذاتاً گذراست؛ برای بخشیدن ایستایی به چیزی که همواره در حال تبدیل شدن به چیز دیگری است. در جهانی که در آن همه چیز در جریان است، فتیشیسم کالا تلاشی است نومیدانه برای نگه داشتن جهان در قالب‌هایی قابل فهم.

در نهایت، اگر بخواهیم با مارکس همدلی اگزیستانسیال داشته باشیم، باید او را نه صرفاً در سایه هگل، بلکه در روشنای بحران تمدنی مدرنیته، و فروریختن افق‌های جمهوری‌خواهانه در برابر سرمایه‌داری بی‌مرز درک کنیم. آن‌گاه فصل اول «سرمایه» نه صرفاً درآمدی نظری برای نقد اقتصاد سیاسی، بلکه صحنه‌ای از یک تراژدی تاریخی خواهد بود؛ تراژدی تمدنی که ما همچنان در دل آن زیست می‌کنیم.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.