ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«ملتِ بی دولت – دولتِ بدون مرز»

از تریبون زمانه − نوشین احمدی خراسانی: دل‌نوشته‌ای برای وطن‌ام

در هنگامه نبرد ۱۲ روزه‌ی موشک‌ها، درحالی که آسمان ایران همچون شهروندانِ سرگردان‌اش در بی‌دفاعی مطلق به سر می‌برد، احساس بی‌پناهی همراه با قطع ۴ روزه‌ی آب به‌دلیل اصابت موشک، تلنگری جدی بر تخیل‌ام از آینده می‌زد و آینده‌ی نه‌چندان دورِ خشک‌سالی را به‌وضوح برایم به تصویر می‌کشید که چطور بی‌آبی می‌تواند همچون بمباران ۱۲ روزه، و حتا بیش از آن، «زندگی» را به بن‌بست بکشاند.

خالی‌شدنِ محله‌ از سکنه، تاریکی کم و بیش مطلقِ کوچه‌ها در نبود کورسوی روشنایی‌بخشِ خانه‌ها، تعطیلی مغازه‌ها و پاساژها، خالی بودنِ میدان‌های تره‌بار از مواد غذایی و خریداران، جای خالی نیروهای پشتیبان «نظم» به منظور حضور در بی‌نظمی جنگ، و شکایتِ رئیس بانکی که به خاطر کمبود پرسنل نیروی انتظامی، گِله داشت که «حتا یک سرباز هم ندارند که به ما بدهند تا از بانک مراقبت کنیم»، همگی تصویر ترسناکی بود از «آینده فروپاشیده‌شده» و احساس بی‌پناهی مطلق! آینده‌ای که در آن قفل‌های خانه‌ها بازدارنده‌ی اشرار، خشونت‌گران و سارقان برای سرک کشیدن در هر گوشه‌ای از خانه و زندگی و بدن‌ات نخواهند بود. همین احساس بی‌پناهی که باعث می‌شد در کمال تعجب مرا به سمت دل‌تنگی برای «حافظان نظم» بکشاند یعنی کسانی که تا آن‌روز، برای من به عنوان یک زن، نشانه‌ای بودند از ناامنی!

همه این‌ها بیش از مرگ مرا می‌ترساند چون این‌ها همه نشانه‌ای از بی‌آینده‌گی سرزمینی بود که قرار بود فرزندان‌مان در آن ببالند و آن‌چه را که گذشتگان‌مان و ما کاشته‌ایم و خودشان نیز به آن کاشته‌ها افزوده‌اند به فرزندان‌شان بسپارند و «سرزمین» را آبادتر کنند. برای همین بود که وقتی در بیرون مرزها عده‌ای می‌گفتند «کشته‌های جنگ کم‌تر از کشته‌های سوانح رانندگی است»! مرا با این پرسش درگیر می‌کرد که مگر اثرات شوم جنگ فقط تعدادی کشته ‌است؟ و در عین حال مرا به این فکر فرو می‌برد که به راستی چقدر من با هموطن ایرانی‌ام که در بیرون مرزها نشسته است «هم‌سرنوشت»ام و «جغرافیای‌مان» چه معنایی در این هم‌سرنوشتی دارد؟ پیش خودم می‌گفتم در این لحظه آیا با همسایه و هم‌محله‌ای‌ام بیشتر هم‌سرنوشت‌ام که زیر سایه این «آسمان بی‌پناه» و در درون «خاکی مشترک» (که قرار است با بی‌آبی، بی‌برقی و «نظم فروپاشیده‌شده»، تمدن‌زدایی شود) کنار هم زندگی می‌کنیم یا با خواهرم یعنی «هم‌خون»ام که پاسپورت ایرانی دارد و از آن سوی دنیا دارد عکس‌های زیبای مسافرت‌اش را پست می‌کند؟ از خودم می‌پرسیدم آیا خاک و شهروندانی که در همین «خاک» زندگی می‌کنند، معنایی بیش از «خون» دارد؟

برای همین بود که وقتی «در مزارآباد شهر بی تپش / وای جغدی هم نمی‌آمد به گوش» (۱)، تنها دل‌خوشی ما حضور سرایدارهای افغانستانی ساختمان‌های لوکس در محله‌مان بودند که در طول بمباران‌ها در محله مانده بودند و با چوب‌دستی‌شان از محله‌مان محافظت می‌کردند، از خودم می‌پرسیدم آیا «شهروند بودن» به معنای کسانی نیست که در خاکی مشترک زندگی می‌کنند و درگیر سرنوشت مشترکی هستند؟

با وجود آوار شدنِ همه‌ی این احساسات متضاد و عجیب و غریب از بی‌پناهی و ناتوانی، تازه داشتم درک می‌کردم که چرا اخوان ثالث ابیات‌اش را چنین به پایان می‌برد: «کاوه‌ای پیدا نخواهد شد، امید / کاشکی اسکندری پیدا شود». فکر می‌کردم به‌راستی چند بار احساس جمعی استیصال، مردم ما را به «ناکجاآبادها» کشانده است.

با خودم درگیر بودم که چطور می‌شود برخی از هموطنان‌ام در این لحظه‌های سرنوشت‌سازِ «بودن یا نبودنِ» کشور، با مردم مظلوم غزه هم‌سرنوشتی احساس می‌کنند. در صفِ مقابل، برخی دیگر از ههمشهری‌هایم با مردم اسرائیل احساس هم‌سرنوشتی دارند (انگار نه انگار که وقتی یک کشور بزرگ ۹۰ میلیونی بر اثر جنگ به فروپاشی برسد، کسی یا گروهی امکان آن را خواهد داشت که به سادگی بر آن ویرانه دولت بسازد). اولی با این استدلال که آن دشمن خارجی بر سر هر دوی‌مان ـ اینجا و غزه ـ بمب می‌ریزد، و دومی با این استدلال که دشمن داخلی، با سیاست‌های ایدئولوژیک‌اش نه‌تنها کمر به نابودی شهروندان‌اش، بلکه کمر به نابودی مردم اسرائیل هم بسته است. گویی هر دو بیش از من و همسایه‌ام که خانه‌اش در بمباران تخریب یا کشته شده بود، با شهروندانی «در سرزمین و مرزی دیگر» احساس هم‌سرنوشتی می‌کردند.

ما یک خاک مشترک داریم که در حال نابودی است و به تبع آن همه ساکنان‌اش نیز در این سرنوشت مشترک و محتوم درحال نابودی‌اند، چه این قوم و چه آن قوم و چه این زبان و چه آن زبان، چه مسلمان و چه بهایی، چه سنی و چه شیعه، چه با دین و چه بی‌دین، چه زن و چه مرد و… این یک واقعیت دردناک است که بلاخره یک روزی باید ما به عنوان «ملت» (و آنان به عنوان «دولت») بپذیریم و بر سرش توافق کنیم.

در سال ۱۳۸۸ و در جنبش سبز وقتی مردم شعار می‌دادند: «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران»، منظورِ اکثریت‌شان به‌احتمال آن نبود که مثلاً غزه مورد ظلم و ستم واقع نشده و یا اسرائیل را باید به رسمیت شناخت یا نشناخت، بلکه مسئله محوری‌شان به‌نظرم آن بود که حاکمان به «سیاست ملی» بازگردند و حکومت به راستی «دولت ملی» شود. امروز به نظر می‌رسد که ما هم هنوز «ملی» نشده‌ایم یعنی «ملت» نشده‌ایم و مانند حکومت‌مان مشکلاتِ درونِ مرزهای‌مان را با «دشمن‌سازی بیرونی» فرافکنی می‌کنیم! در واقع به‌جای آن که بنشینیم و برای شکل‌دادن به یک «سیاست ملی مشترک» گفتگو کنیم، دعوای‌مان را به «جنگی نیابتی» حول جانب‌داری از فلسطین یا طرف‌داری از اسرائیل (و به معیاری برای وطن‌پرست‌بودن یا وطن‌فروشی) تبدیل کرده‌ایم. بدیهی‌ست که هر شهروندی آزاد است در مسایل جهانی رویکرد خاص خود را داشته باشد و برای آن هم تلاش کند، ولی آن‌چه مهم است «دولت» و سیاست‌هایش باید ملی باشد و سیاست ملی باید بر مبنای منافع ملی‌مان استوار شود و منافع ملی هم وقتی «ملت» شویم تشخیص‌اش خیلی پیچیده نخواهد بود حتا اگر این منافع ملی در لحظه‌هایی از تاریخ با منافع مردمان دیگر کشورها در تضاد یا همراستا باشد.

از سویی دیگر فکر می‌کردم آیا در این لحظه همان‌طور که من با آن «زن کورد» در کوردستان به‌واسطه قرارگرفتن زیر یک آسمان مشترک بی‌دفاع و «بی دولتی» و نداشتنِ نماینده و صدا در «دولت‌مان»، احساس هم‌سرنوشتی دارم، او هم چنین حسی دارد؟ یا او همچون من که «دولتی» برای نمایندگی ندارد، در پی آن است که دولت‌اش را در ورای «خاک» و «شهروندان این خاک» جستجو کند، و به‌جای مرزبندی شهروندی، مرزبندی قومی را برمی‌گزیند، چراکه احساس می‌کند با آن «زن کورد» در کوردستان سوریه به‌خاطر «قومیت و زبان» هم‌سرنوشتی بیش‌تری دارد؟

فکر می‌کردم در این میانه برخی دیگر از هموطنان‌ام، به جای «ملت» و شهروندانی که در این خاک زندگی می‌کنند با «حکومت» هم‌سرنوشتی احساس می‌کنند با این استدلال که حکومت را با ملت در مواقع «حمله خارجی به خاک» یکی می‌انگارند و در پاسداشت از خاک میهن، او را هم‌سنگر خود علیه دشمن بیرونی می‌دانند؛ غافل از آن که چنین جنگی اساساً از جنس «گرفتن خاک» نیست و از همه مهم‌تر حکومت چنین تصوری از خود ندارد و سرنوشت‌اش را نه با «ملت» و درون چارچوب مرز و خاک که در گستره‌ای فرامرزی با «امت اسلام» گِره زده است. بنابراین چطور می‌شود وقتی دولتِ یک کشور که قرار بوده طبیعتاً نماینده ملت باشد، با شهروندان این مرز و بوم احساس هم‌سرنوشتی ندارد و «نمایندگی امت اسلامی در جهان» را برعهده گرفته (و سرنوشت‌اش را با امت اسلام در بیرون مرزها گره زده)، ملت‌ بتواند با دولت‌اش هم‌سرنوشتی پیدا کند حتا اگر عزم و انگیزه‌اش را داشته باشد؟

از سوی دیگر فکر می‌کردم چرا برخی از هموطنان‌ام، به‌جای حساسیت نسبت به مرز و خاک مشخص و شهروندان رنج‌کشیده‌ی آن، به «هویتی تمدنی» که مابه‌ازای بیرونی برای شکل‌دادن به آینده ندارد امید بسته‌اند و با یک امپراطوری باستانی یعنی «تمدن ایرانشهری» احساس هم‌سرنوشتی می‌کنند؟ تمدنی که نه تنها دیگر وجود خارجی ندارد بلکه از آن جایی که این تمدن مبتنی بر امپراطوری بوده، دیگر عناصر سازنده آن، شیوه زیست و مدیریت آن، و سازوکارهایش با جهان امروزی که مبتنی بر «دولت – ملت» است سازگار نیست و از این رو پاسخی گره‌گشا برای بحران‌های امروز جامعه نمی‌تواند ارائه کند و صرفاً ما را در رویای شیرینِ عظمتِ اسطوره‌ها و افسانه‌ها و نمادها و سنگواره‌های گذشته نگه می‌دارد و ناخواسته بر بحران‌های‌مان می‌افزاید، چرا که مانعی می‌شود در برابر جستجو برای پاسخ‌های مناسب به بحران‌های معاصرمان.

همه این پرسش‌ها و تردیدها و ابهام‌ها همچون بختکی بر سرم هوار شده بود و مدام این پرسش در ذهن‌ام تکرار می‌شد که چرا برای این گروه‌های گوناگونِ هموطن‌ام، خاک و مرز و شهروندان‌اش که در یک «خانه مشترک» هستند معنایی «عملی و قابل لمس» در هم‌سرنوشتی پیدا نمی‌کند؟ آیا برای آن است که چون حکومت ما خود را «دولت این ملت» نمی‌داند بلکه خود را نماینده و دولت «جهان اسلام» تعریف کرده بنابراین ما به «مردمانی بی دولت» تبدیل شده‌ایم؟ و به ناچار هر کدام‌مان دست و پا می‌زنیم که در بی‌دولتی و فقدان «نمایندگی‌»، احساس هم سرنوشتی‌مان را به جایی، کسانی، تمدنی، قومی و دولتی دیگر، فرافکنی کنیم و برای غرق نشدن، به آن متوسل شویم تا به این وسیله از فشار خردکننده‌ی بی‌پناهی و استیصال‌مان بکاهیم؟

شاید برای همین است که برخی از ما تلاش می‌کنیم به نوستالژی‌ها پناه ببریم و به جای «هویت ملی» به «هویت تمدنی» چنگ بزنیم و گذشته پرافتخارمان و تمدن ایرانشهری‌مان را در ذهن خود احیا کنیم و یا حداکثر «تمدن ایرانشهری» را به قد و قواره «تمدن اسلام» تقلیل یا برکشیم. یا شاید هم برای همین است که برخی از ما، از سر ناچاری، و در بی‌دولتی و فقدان نمایندگی، نمایندگی‌مان را به بیرون از ایران فرافکنی می‌کنیم حالا یا به «دولت اسرائیل» یا به بخش بسیار کوچک قوم‌محور در کشور سوریه؛ یا به «محور مقاومتِ» اسلامی؛ و یا به «سازمان ملل» و درون «همبستگی‌های جهانی» که دیگر «همبستگی» هم نیستند بلکه ابزاری شده‌اند در دست دو «جبهه اسلام / غرب» که هرطرف را بگیری دیگری را تقویت کرده‌ای، درحالی که هیچ‌کدام به «زندگی روزمره» و مشکلات واقعی ما در شرایط جنگی و اضطرار، ارتباطی پیدا نمی‌کنند و راه‌حلی برای بیرون رفتن از این وضعیت نابسامان‌مان نیستند.

واقعیت این است که اساساً امروز «جبهه جهانی علیه سرمایه‌داری» عملاً وجود خارجی ندارد، بنابراین در نبود آلترناتیو جدی و شکل نگرفتن گفتمانی مناسب با شرایط امروز، فقط می‌توان در خیال با سرمایه‌داری جهانی و با امپریالیسم جنگید و در نهایت هم چیزی در دست نداریم به جز آن که خودمان را در «جبهه مقاومت اسلامی» زور چپان کنیم. گفتمان «سازمان مللی» هم دیگر با توجه به آن که بخشی از سازنده‌های آن یعنی در جهان غرب، خود زیرپایش را خالی کرده‌اند، دچار نوعی زوال و بحران ناکارآمدی شده است. از این رو «همبستگی‌های جهانی» اغلب چیزی نیستند به جز تقویت جبهه متعارض و پرچالشِ «جهان اسلام / جهان غرب». پس در این شرایط جهانی، تنها راه برای مردمان زخم خورده، و تنها جبهه‌ای که باقی مانده، مبارزه‌ای «محلی»، سنگر به سنگر، و در چارچوب «دولت – ملت»هاست. در واقع «سیاست‌های محلی» هم اگر در چارچوب دولت – ملت‌های موجود خود را تعریف نکنند، باز هم به ناکجاآباد ره می‌برند، همان‌طور که اغلبِ «سیاست‌های قوم‌محور» چنین شده‌اند. از همین روست که مثلاً عبدالله اوجالان با خِرد و هوش سیاسی‌اش تلاش می‌کند سیاست‌های قوم‌محور را در ترکیه به سیاست‌های محلی حول «دولت – ملت» موجود تبدیل کند.

شاید همه این فرافکنی‌ها به بیرون از «خود» یعنی بیرون از این چهارچوب دولت – ملت ناشی از آن باشد که همه ما راه‌مان را به واسطه بی‌دولتی وشهروند واقعی و حق‌مدار قلمداد نشدن در این محدوده جغرافیایی گم کرده‌ایم. انگار چون حکومت ما نبردش را جهانی می‌داند و نه مبتنی بر منافع ملی (منافعِ شهروندانی که درون خاکی مشترک زندگی می‌کنند)، همه ما هم به تأسی از حکومت، آینده و سرنوشت‌مان را فراتر از مرزهای ملی و شهروندان‌اش جستجو می‌کنیم و خاک و مرز و شهروندانِ درون این خاک، تعیین کنندگی‌اش را برای‌مان از دست داده است. در واقع تبدیل شده‌ایم به «شهروندانی سرگردان» و مانند حکومت‌مان «بدون مرز» و «بدون احساس مشترک برای خاکی مشترک» شده‌ایم، درحالی که قرار بود ما حکومت‌مان را شبیه خودمان کنیم تا بتوانیم احساس نمایندگی کنیم و زندگی مسالمت‌آمیزی را در کنار هم رقم بزنیم. از همین روست که شاید تا وقتی دولت، نمایندگی ملت ایران را برعهده نگیرد و دولتی بر اساس انتخاب آزادِ ملت‌اش تشکیل نشود بدون حضور «شورایی از نگهبانان»؛ تا وقتی نیروهای نظامی ما «ملی» نشوند و پاسداری از منافع شهروندان این مرزوبوم را تنها وظیفه خود ندانند و یا مجلس ما، به جای «شورای اسلامی» مکانی برای نمایندگان ملت نشوند، و قوه قضائیه ما «عدالت خانه» و مستقل نشود، طبعاً نمی‌توان حتا احساس «هم‌سرنوشتی» ایجاد کرد بین «ملت» و بین «ملت و دولت».

 از همین روست که شاید همه ما به‌عنوان کسانی که در این «خاک» زندگی می‌کنیم چه حکومتیان و چه مردمان، ناگزیریم به فکر آن باشیم که وضعیت و آینده شهروندانی را که درون همین سرزمین و در چهارچوب همین مرزهای‌مان زندگی می‌کنند بهبود ببخشیم و خودمان را «شهروند» و «دولت ملی» بدانیم و مرز و خاک و باشندگان‌اش را به رسمیت بشناسیم (همان کاری که همه «دولت – ملت‌ها» می‌کنند) و برای این کار شاید لازم باشد که از شعارهای جهانشمول و اغراق‌آمیزِ مبارزه با استکبار و سلطه جهانی و سرمایه‌داری و امپریالیسم، یا مبارزه با مردسالاری جهانی، یا مبارزه با جهان کافران و ظالمان و… را تا اطلاع ثانوی به نفع ملت‌مان و منافع ملی‌مان، چشم بپوشیم و به این بیاندیشیم که چگونه می‌توانیم ملت و دولتی شویم و در همین تکه کوچک از جهان، زندگی‌ جمعی‌مان را به شکلی مسالمت‌آمیز سر و سامان دهیم. چرا که ناروا نخواهد بود اگر که روشن ماندن «چراغ خانه»، بسته به خاموشی «چراغ مسجد» باشد. برای این‌کار هم اگر کمی تواضع به خرج دهیم نیاز به تخیل عجیب و غربی نداریم و علاوه بر تجربه غنی مشروطیت، می‌توانیم از تجارب بسیاری از جوامع گوناگون در جهان بیاموزیم، چرا که بسیاری از آنان این راه‌ها را رفته‌اند و دولت – ملت‌هایی تا جای ممکن منصف و عادل برای مردمان‌شان شکل داده‌اند.

به هرحال ما یک خاک مشترک داریم که در حال نابودی است و به تبع آن همه ساکنان‌اش نیز در این سرنوشت مشترک و محتوم درحال نابودی‌اند، چه این قوم و چه آن قوم و چه این زبان و چه آن زبان، چه مسلمان و چه بهایی، چه سنی و چه شیعه، چه با دین و چه بی‌دین، چه زن و چه مرد و… این یک واقعیت دردناک است که بلاخره یک روزی باید ما به عنوان «ملت» (و آنان به عنوان «دولت») بپذیریم و بر سرش توافق کنیم. بی‌شک این، نیاز به میثاق و قرارداد اجتماعی جدید دارد که در آن حاکمیت ملی از سوی هر دو طرف، به رسمیت شناخته شود و همگی ما منافع مشترک درون این مرز مشترک را به رسمیت شناسیم و برای همین خاک و سرزمین و شهروندان بی‌پناه‌اش تلاش کنیم تا دوباره آبادش کنیم و بذرهایی را در این خاک بکاریم، و اگر آبی نبود با « اشک چشم» آبیاری‌اش کنیم، تا نسل‌های آینده محصول‌اش را برداشت کنند، همان‌طور که مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های‌مان در مشروطیت کاشتند و ما امروز هر چیز خوبی داریم از برکت سر آنان است هر چند همین چیزهای «معمولی» که امروز داریم اگر نجنبیم فردا دیگر نخواهیم داشت و حسرت‌اش را خواهیم خورد. بدیهی است که پذیرش «این میثاق و قرارداد جدید»، مهم‌ترین عامل بازدارنده‌ی جنگ، فروپاشی و تنش با جهان است.

حال اگر قرار باشد ثمره‌ی «بزرگسالی» و «بلوغ‌»مان به معنای «شعارها و وظایف کلان و بزرگ جهانی» یا «مبارزات سترگ حق علیه باطل» و «دشمن‌سازی»های بیهوده از مردمان متکثرمان در درون این مرز و مردمانی خارج از آن باشد، شاید مفیدتر باشیم به جهان آرزوهای زیبای کودکی‌مان رجوع کنیم و برای عشق به وطن بخوانیم:«دست در دست هم دهیم به مهر، میهن خویش را کنیم آباد / یار و غمخوار همدگر باشیم، تا بمانیم خرم و آزاد». (۲)

پانوشتها:

۱ – بیتی از شعر اخوان ثالث با نام «کاوه یا اسکندر» که در سال ۱۳۳۵ سروده شده است.

۲ – شعر «میهن خویش را کنیم آباد» از عباس یمینی شریف در سال ۱۳۲۹ در کتاب «صدای کودک» به چاپ رسید و بعدها به کتاب درسی دوران دبستان‌مان وارد شد.

–––––––––––––––

منبع اصلی: وبلاگ نویسنده

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.