دیدگاه
سریال تاسیان: فانتزی «برباد رفته» راستگرایان ایرانی
بهنام امینی درباره سریال «تاسیان» مینویسد: «میتوان شباهتهای فراوان و تفاوتهای جزئی روایت تاسیان و روایتهای رایج در میان اپوزیسیون راستگرا را برشمرد: هر دو روایت در عین تاکید بر مسیر رو به رشد و توسعه مملکت در آن مقطع، در مجموع برآورد مثبتی از آن برهه تاریخی دارند و انقلاب ۵۷ و چپگرایی را عاملان اصلی وقفه و عقبگردی تاریخی در ایران میدانند.»

تصویری از سریال تاسیان: بابک حمیدیان در نقش جمشید نجات در کارخانه

قیام ژینا یا «زن، زندگی،آزادی» زنگ خطری جدی را برای طبقه حاکم سیاسی-اقتصادی ایران به صدا آورد و آنان را واداشت که با محبوبیت ایده انقلاب و شکلگیری پیوندهای سیاسی-اجتماعی جدید در سطح جامعه مقابله کنند. یکی از راههای نیل به این هدف، برجسته ساختن اشتراکهای سیاسی و ایدئولوژیک با بخشهای وسیعی از اپوزیسیون راستگرا و در نتیجه تضعیف جبهه انقلابی ضد حکومت بوده است.
این امکان بر اساس وجود جهان ذهنی مشترکی قابلیت تحقق پیدا کرده است که میتواند از جناحهای مختلف اصولگرا و اصلاحطلب جمهوری اسلامی و بخشهای خصوصی و نیمهخصوصی طبقه سرمایهدار غیرحکومتی تا جناحهای لیبرال و محافظهکار اپوزیسیون را علیرغم اختلافهای سیاسی به هم وصل کند. این جهان ذهنی جهانی است لبریز از شیفتگی به سرمایهداری و بازار آزاد به مثابه الگوی مطلوب اقتصادی، چپستیزی و چپهراسی، قداست تمامیت ارضی و یکپارچگی سرزمینی، فتنه یا فاجعه شمردن انقلاب ۵۷، دلدادگی به غرب و انسان سفید غربی و بیزاری یا بیتفاوتی نسبت به انسان غیر غربی خواه فلسطینی باشد و خواه افغانستانی.
سریال تاسیان بازنمایی تصویری روشنی از این جهان ذهنی و روایت مطلوبش از تاریخ معاصر ایران ارائه میدهد و در ضمن حاوی هشداری جدی به نیروهایی است که خواهان انقلاب در ایران هستند.
❗️ ممکن است با خواندن ادامه این مطلب داستان سریال برای شما آشکار شود.
بربادرفته ایرانی
سریال تاسیان از همان تیتراژ ابتدایی و پیش از آنکه داستانی روایت کند، حکم خود را درباره زمینه تاریخی قصه عاشقانهاش به شکلی نه چندان مبهم صادر میکند. ماهیسیاه کوچولویی، در ارجاعی مستقیم به قهرمان قصهای به همین عنوان از صمد بهرنگی، همچون نمادی از جوانان انقلابی ۵۷ در تیتراژ به تصویر کشیده میشود که مسیری دایرهوار، حاکی از سیر انقلاب، را به قعر تاریکی طی میکند. در این مسیر نشانههایی در اشاره به کتابها و جزوههای انقلابی و زندان هم نمایش داده میشوند و در ادامه ماهی سیاه کوچولو شعلهای برمیافروزد که تبدیل به آتشی فراگیر شده و همهجا را در بر میگیرد از جمله کارخانهای که در تخیل لیبرالی-محافظهکار ایرانی میتواند نمادی از توسعه در ایران پهلوی باشد. این آتش سرانجام نه تنها منتهی به تاریکی و ویرانی و خفقان میشود بلکه خود ماهی سیاه را هم قربانی میکند. از همین تیتراژ میتوان فهمید که هدف اصلی تاسیان بیش و پیش از هر چیز به تصویرکشیدن تباهی و ویرانگری انقلاب ۵۷ و به طور کلی مقوله انقلاب است.

برای تحقق این هدف، شاهد روایت تاریخی مشخصی از مسیر منتهی به این انقلاب در دل یک داستان عاشقانه هستیم که در آن نیروهای موافق و مخالف انقلاب و نقش و ماهیت هر یک ترسیم میشوند. مضمون و پیرنگ و نوع پرداخت این داستان عاشقانه یادآور یکی از موضوعهای غالب سینمای فیلمفارسی است که در آن پسری فقیر از پایین شهر تهران عاشق دلخسته دختری از خانواده متمول بالای شهر میشود. تفاوتی جزئی اما مهم در این ساختار داستانی، تا حدودی قصه تاسیان را از نمونههای آشنای فیلمفارسی متمایز میکند.
امیر، پسر عاشق داستان، گرچه «بچه پایین» است ولی نه از خانوادهای تنگدست بلکه بازاری و سنتی میآید و در مقابل شیرین، معشوقه امیر، فرزند کارخانهدار مدرنی است. جمشید نجات، پدر شیرین، سرمایهداری خوشمشرب و بامرام است و اوست که در واقع قهرمان اصلی داستان است. نجات به گفته خودش کارگری بوده که با حمایت یکی از اعضای خاندان سرمایهدار لاجوردی در خارج از کشور تحصیل کرده و بعدها کارخانه خود را راهاندازی کرده است. نه تنها تمامی کارگران کارخانه از او راضی هستند- حداقل در ابتدای سریال- بلکه منوچهر حسابدار کمونیست کارخانه که شوهر خواهر نجات هم هست، دوست صمیمی اوست.
دلیل این وضعیت رویایی هم، به گفته نجات، این است که به کارگرانش «کار داده» و آنها را بیمه کرده و خانه مجانی هم ساخته و در اختیارشان گذاشته و در این میان «هیچی» هم برای خودش برنمیدارد و «همه چی رو میریزه تو کارخونه»! البته هیچوقت معلوم نمیشود که با این اوصاف منبع تامین سبک زندگی مرفه و اعیانی او چیست.
مرتبه تعهد نجات به کارگرانش در حدی است که حتی وقتی آنها اعتصاب کرده و کارخانه را به تعطیلی کشاندهاند و شرایط به گونهای است که جان و مال نجات به کلی در خطر است، او باز هم حاضر نمیشود که از ایران برود مبادا «کارگرا گشنه بمونن». خانه و زندگی خوش رنگ و لعاب و پرزرق و برق جمشید نجات هم، همچون کارخانهاش، مملو از عشق و شادی و سرخوشی است تا جایی که زوج مستخدم خانه هم او را تا سرحد پرستش دوست میدارند. حوری، زنی که پس از فوت همسر اول نجات با او ازدواج کرده است، علیرغم آنکه سالهاست نجات بهخاطر دخترش رابطهاش با او را مخفی نگه داشته است، همچنان نجات را عاشقانه دوست دارد. حتی پدر امیر هم که شخصیتی مذهبی و سنتی است و سبک زندگی کاملا متفاوتی با نجات دارد، او را «مرد محترمی» میداند. تنها کسانی که نجات را دوست ندارند «چپها»، منهای شوهر خواهرش منوچهر، هستند.
شخصیت اصلی که چپ را در تخیل راستگرایان ایرانی نمایندگی میکند، کاراکتری به نام دکتر رجبزاده است که ضدقهرمان اصلی داستان است. رجبزاده استاد دانشگاه تهران است و از ظواهر امر پیداست که عضو حزب توده است. تقریبا هیچ نکته مثبت و جذابی در شخصیت رجبزاده وجود ندارد، تجسم شر و رذالت مطلق است و اخلاق و وجناتش هم روسای مافیای ایتالیایی را در ذهن تداعی میکند. او که مزدور بیگانه است، هم منوچهر و هم دانشجویان چپ را بازیچه دست خود کرده و برای بقای خود و پیشبردن نقشههای خرابکارانهاش آنها را، مستقیم یا غیرمستقیم، قربانی میکند. رجبزاده در عین حال پسردایی حوری هم هست و برای رسیدن به حوری، نقشه قتل همسر اول او را هم عملی کرده است. حتی ساواک هم از پس نیرنگهای رجبزاده برنمیآید و با وجود آنکه ضربههایی به اسلامگراهای بازاری و دیگر چپها زده و آنها را زندانی و شکنجه هم میکند، هیچگاه در به دام انداختن رجبزاده موفق نمیشود. در نهایت هم گرچه زندگی نجات و دیگر قهرمانهای سریال نابود میشود، رجبزاده بیآنکه خراشی هم بردارد از مهلکه میگریزد.
تا اینجای کار میتوان شباهتهای فراوان و تفاوتهای جزئی روایت تاسیان و روایتهای رایج در میان اپوزیسیون راستگرا را برشمرد: هر دو روایت در عین تاکید بر مسیر رو به رشد و توسعه مملکت در آن مقطع، در مجموع برآورد مثبتی از آن برهه تاریخی دارند و انقلاب ۵۷ و چپگرایی را عاملان اصلی وقفه و عقبگردی تاریخی در ایران میدانند.
اگر «تونل زمان» سلطنتطلبان وجود ساواک را لازم و عملکردش را هم کاملا مثبت میداند، تاسیان سعی میکند کمی ژست لیبرال گرفته و گوشههایی از خشونتهای ساواک را هم نشان دهد اما با ترسیم امکان وجود ماموری فرهیخته و اهل شعر و ادب همچون امیر و یا شخصیتی جدی و پیگیر همچون سعید که در نهایت مبلغ گفتوگو هم میشود، در واقع نقدی بنیادین را بر ساواک وارد نمیداند. تاسیان حتی به طور ضمنی کشتهشدن منوچهر را چون خائن به کشور بوده جایز میداند و به قتل رسیدن نادر، دانشجوی چپ، را هم به خامی و هیجانزدگی بیدلیل او نسبت میدهد. گویا اگر ایرادی هم به عملکرد ساواک در مورد چپها وارد است، به کوتاهی و شکست آنها در دستگیرکردن یا ازبین بردن رجبزاده برمیگردد.
در مجموع، تا آنجایی که عملکرد سرمایهداران و وضعیت اجتماعی در سالهای آخر پهلوی مدنظر هستند، روایت سریال تاسیان بسیار شبیه به روایت فیلم هالیوودی بربادرفته از نظام بردهداری در ایالات جنوبی آمریکا در سالهای منتهی به جنگ داخلی در آن کشور است. در بربادرفته، نظام بردهداری همچون وضعیتی عادی و مثبت به تصویر کشیده میشود و گرچه بردههای سیاه هم در منازل بردهداران سفید و هم هنگام کار بر سر زمینهای اربابانشان نمایش داده میشوند اما نه آزاری از سوی بردهداران به آنها میرسد و نه خود بردهها شکایتی از وضعیت زندگیشان دارند و همگی در کنار هم شاد و خوشبخت به نظر میرسند. مشکل تنها زمانی بروز میکند که یانکیها (شمالیهای ضد بردهداری) با جنوبیهای بردهدار وارد جنگ میشوند و این تصویر خوش آب و رنگ را مخدوش میکنند.
همانطور که با اولین ارجاع به مستندهای تاریخی درباره دوران بردهداری در آمریکا میتوان پنبه روایت ساختگی بربادرفته را زد، میتوان تصویر فانتزی و جعلی تاسیان از سرمایهداران ایرانی زمان پهلوی را نیز زیر سوال برد. در همان قسمت اول سریال، جمشید نجات پس از خطابهای غرا درباره کارهای بزرگ و محبتهای بیکرانی که در حق مملکت و کارگرانش کرده، برای نشاندادن بیصفتی چپها و قدرنشناسی بعضی از کارگرانش، نام محمدتقی فاتح را ذکر میکند و میگوید: «فاتح بدبخت که یه تنه کرج را آباد کرد، اون همه کار، کارخونه، سازندگی، تهش چی شد؟ کشتنش، به همین راحتی».

در واقع، سازندگان سریال تاسیان به مخاطبان چنین القا میکنند که سرمایهداران و کارخانهداران ایرانی شخصیتهایی خدمتگزار مملکت و خادم کارگران همچون فاتح و نجات بودند. اما مشکل اینجاست که بنا به مستندهای تاریخی، فاتح همچون یک سرمایهدار واقعی ایرانی بسیار متفاوت از شخصیت خیالی و داستانی جمشید نجات بوده است. محمدتقی فاتح یزدی مالک مجموعه کارخانههای جهان و بخش بزرگی از شهر کرج و یکی از ثروتمندترین شهروندان ایرانی در دوره پهلوی بود. استثمار شدید کارگران از ویژگیهای ثابت کارخانههای فاتح بود و تا سالها کارگران او ۱۲ ساعت در روز با حقوقی حتی کمتر از حداقل حقوق آن زمان کار میکردند. فاتح حتی در مواردی شخصا کارگران معترض را کتک میزد. کارخانههای او بارها شاهد اعتصابهای کارگری در اعتراض به شرایط طاقتفرسای کاری بود و او صرفا در برابر مقاومت دستهجمعی کارگران یا فشار حکومت حاضر به دادن امتیازاتی از قبیل کاهش ساعتهای کاری یا واگذاری خانههای سازمانی به بعضی از کارگران میشد.
در جریان اعتصاب کارگران کارخانه جهانچیت کرج در اردیبهشت ۱۳۵۰، به درخواست فاتح ماموران ژاندارمری با کارگران معترض برخورد کرده و آنها را به گلوله میبندند که در نتیجه تعداد زیادی از کارگران زخمی و سه تن از آنان به نامهای حسین نیکوکار، علی کارگر، و وجیهالله حکیم فیروز به قتل میرسند. بیش از سهسال بعد، سازمان فداییان خلق در بیستم مردادماه ۱۳۵۳ فاتح را ترور کرده و کشت. دلیل این اقدام در اعلامیهای که این سازمان صادر کرد بدینصورت نقل شده است: «دادگاه انقلابی خلق، فاتح را به خاطر نقش موثری که در کشتار کارگران جهان چیت به عهده داشت و به خاطر حقکشیهای ظالمانهاش در حق کارگران به مرگ محکوم کرد و فاتح خونخوار را به سزای اعمال ننگینش رساند.»
علاوه بر این، واقعیت یکی از اسپانسرهای اصلی سریال تاسیان نیز بسیار متفاوت از داستانبافیهای سازندگان و تهیهکنندگان سریال درباره سرمایهداران است. شرکت گلدیران به عنوان یکی از حامیان مالی سریال تاسیان خود متهم به مجموعهای از تخلفهای گسترده و فساد مالی از جمله پولشویی، فرار مالیاتی و قاچاق کالا است. با این اوصاف با وضعیتی مواجهیم که بخشی از طبقه سرمایهدار ایرانی به نمایندگی از طبقه خود و در هماهنگی با حکومت، از طریق خوانشی دلبخواهانه از تاریخ معاصر و سفیدشویی سرمایهدار ایرانی، عامل بدبختیهای مملکت را در انقلابی میبینند که گویا توسط چپگرایان و کارگران ناسپاسی به وقوع پیوست که مانع از پیوند جناحهای ملی طبقه سرمایهدار ایرانی یعنی بورژوازی سنتی بازار (خانواده امیر) و بورژوازی صنعتی مدرن (خانواده شیرین) شدند.
تاسیان: طبقه حاکم سخن میگوید
اگر فیلم بربادرفته روایت بردهداری آمریکایی از زاویه دید بردهداران است، سریال تاسیان هم داستان سرمایهداری ایرانی از زبان طبقه حاکم سرمایهدار کنونی است. این طبقه که جناحهای مختلف الیگارشی حاکم جمهوری اسلامی و سرمایهدارانی که سبک زندگی متفاوتی از آنان دارند را دربرمیگیرد، از زمان قیام زن، زندگی، آزادی که ایده انقلاب برای اولینبار در دهههای اخیر به شکل تودهای بر سر زبانها افتاد، احساس خطر جدی کرده است.
آنها با وجودی که واقفند که چپ در ایران مدتهاست که آن قدرت سازمانی و اجتماعی سالهای پایانی پهلوی را ندارد، اما میدانند که انقلاب تودهای که به راه بیفتد و تودههای خشمگین به بازپسگیری حقوق پایمالشده خود بپردازند، نه تنها قدرت سیاسی طبقه حاکم بلکه ثروتشان هم که حاصل بهرهکشی و غارت طبقههای زحمتکش است به خطر میافتد. از همینرو، تلاشی مضاعف برای دورکردن مخالفان از گفتمان انقلابی سرنگونیطلب را با بازآرایی جبههای ضدانقلابی از همان زمان در پیش گرفتند. بدین ترتیب به موازات کاهش، و نه الغای، برخی محدودیتهای اجتماعی همچون پوشش اجباری زنان، با متوسلشدن به اشتراکهای ایدئولوژیک با اپوزیسیون راستگرا به مجموعهای از اقدامهای تبلیغاتی و عملی برای تضعیف جبهه انقلابی دست زدهاند.
طبقه حاکم سرمایهدار در همان بحبوحه قیام زن، زندگی، آزادی به وضوح متوجه سهولت نسبی تضعیف جبهه انقلابی از طریق تزریق محتوای واپسگرایانه همچون «مرد،میهن،آبادی» یا تبلیغ ذهنیتهای ضدانقلابی در پوشش انقلابی همچون ترانه «برای» و علمکردن مقوله تمامیت ارضی شده بود. از آن زمان به بعد هم، در مقابل مقاومت انقلابی زنان به پروپاگاندای ضدفمینیستی پروبال دادند و شرایط سهل و ساده زنکشی را حفظ کردند، در مقابل سیاسیشدن مدارس آنها را شیمیایی کردند، در مقابل اتحاد مترقی خلقهای ستمدیده کورد و بلوچ و تورک و گیلک و افغانستانی، ملیگرایی ایرانی و مهاجرستیزی را تقویت و تنشهای کهنه، مثلا بین کورد و تورک در ارومیه، را زنده کردند و حال هم در مقابل خود ایده و خواست انقلاب، توهمی به نام سرمایهداری ملی خیرخواه را رواج میدهند.
ترکیب سرمایه طبقه حاکم و قوه قهریه حکومت در اجرای این سیاستهای ضدانقلابی نقشی محوری داشته است اما موفقیت نسبی آنها بدون اشتراکهای فکری و ایدئولوژیک بین طبقه حاکم و مخالفان جمهوری اسلامی ممکن نبوده و نیست. این واقعیت که امروز بخشی از مخالفان حکومت از تولید سریال تاسیان با محتوایی متفاوت از روایت کلاسیک جمهوری اسلامی از انقلاب ۵۷ اظهار تعجب میکنند، فرصتی است برای بازاندیشی آنها در ذهنیتهای عمدتا سادهانگارانه و پر ایراد خود درباره انقلاب، مبارزه و مهمتر از همه درباره دشمن خود یعنی طبقه حاکم سیاسی-اقتصادی.
نظرها
نظری وجود ندارد.