شعر زمانه
بهار الماسی: مرگ طبیعت
الماسی با تصویرسازیِ مرگ تدریجیِ طبیعت و نمایش انفعالِ «ما» در مقابل این فاجعه، هشدار میدهد که بشریت با انکار و سکوتِ خود، همدستِ این نابودی است. پیامِ نهایی شعر این است: مرگِ طبیعت، خودکشیِ جمعی انسانهاست.

بهار الماسی، شاعر
شعر بهار الماسی با روایت اول شخص جمع («نشستیم»، «به تماشای مرگِ طبیعت نشستیم») مسئولیتپذیری جمعی را القا میکند که از فرد فراتر رفته و جامعه را به عنوان یک کل در قبال نابودی طبیعت متهم میکند. این «ما» نه اشاره به گروهی خاص، بلکه نمایندهی بشریتی است که با بیعملی و انفعال خود به ویرانی محیط زیست دامن زده است. شاعر با این انتخاب زبانی، از خودنگریِ فردی فاصله گرفته و به جای سرزنش تکتک افراد، بر گناه جمعی تأکید میکند. عباراتی مانند «میانِ انبوهی از انکار» و «پشت به رودخانههای نا» نشان میدهد که این بیتفاوتی، ویژگی عمومی جامعهی انسانی است، نه خطایی شخصی. حتی زمانی که طبیعت با نمادهای خشم (باد، طوفان، آتش) واکنش نشان میدهد، انسانها همچنان در وضعیتی «بلاتکلیف» و منفعل باقی میمانند که این خود تقویتکنندهی ایدهی مسئولیت مشترک است.
تأثیر روایت جمعی در ایجاد حس شرم زیستمحیطی
استفاده از «ما» مخاطب را نیز در این دایرهی گناه وارد میکند و او را از موضع تماشاگر صرف به مشارکتکنندهی غیرمستقیم این فاجعه تبدیل میکند. شاعر با پرهیز از اشاره به «تو» یا «من»، از هرگونه فرار فردی از بار این مسئولیت جلوگیری میکند. تصویر پایانی شعر نمادی از انتخاب جمعیِ بشر برای نادیده گرفتن احیای طبیعت است. اینجا «تماشا» نه یک کنش بیضرر، بلکه همدستی در نابودی است. در نتیجه، شعر با روایت جمعی خود، نهتنها احساس گناه را عمومی میسازد، بلکه پرسشی اساسی مطرح میکند: آیا این «ما» میتواند پیش از آنکه طبیعت بهطور کامل بمیرد، از انفعال خارج شود؟
بهار الماسی، شاعر، کنشگر فرهنگی و مهندس ساکن تورنتو، دارای مدرک نویسندگی خلاق و دانشجوی کارشناسی ارشد مطالعات بینارشتهای با تمرکز بر مطالعات فرهنگی است. آثارش با فرمهای غیرخطی و تصویرهای لایهمند، روایتهای مسلط را به چالش میکشد. او در ترجمه، تولید محتوای فرهنگی، آموزش و پروژههای جمعی مانند پادکست و کنشهای فمینیستی فعال است. الماسی چهار مجموعه شعر منتشر کرده: دختر خرداد (۱۳۹۴) با محوریت زنانگی و مسائل اجتماعی، حروف سربی (۱۳۹۶) پروژهای مشارکتی درباره خلق جمعی، منظومهی بیقطر و قد (۱۳۹۸) درباره ماندن یا رفتن در ویرانی و تجربه مهاجرت، و یک سر و هزار صدا (۱۳۹۹) با روایتی سیال و بدنمحور از عشق و سوگواری.
مرگ طبیعت را با صدا و اجرای او میشنوید:
«مرگِ طبیعت»
در حیاتِ انفرادیِ خود
لبِ گود
زیر یک آسمان غبار
نشستیم، رو به جنگلِ چنار
به تماشای مرگِ طبیعتِ رو به موت
رو به زوال
مبهوت
بی آنکه زیرنویسی از تصویر بگذرد
که: «این مرگِ زرد، ظالمانه بود»
از درد، از دور،
لبِ گور نشستیم
میانِ انبوهی از انکار
که پخشای پسگرد را دود میکرد و میمکید
بر سیگار
انگار که ابر
انگار که خواب
انگار که خاک
آتش در هفت جهت میسوخت
و کسی آنهمه خاکستر را گردن نگرفت
که در رگها تنوره میکشید
جز باد
که با دهانی باز
و هلهلهای که فقط درخور بوران بود
از فرط بیقراری به جانمان افتاد
بی آنکه برای آنهمه آشوب و آز
سقفی از هنجار قائل باشد
حدی از تردید
طوفان بود
که میان زمین و هوا
-میان حلقهی اضداد، که ما -
«هو» میکرد و میچرخید
و ما
درست جایی که آب به قله رو میکرد
و او به ما
در مسیر تبانی مطلق زبانهها
پشت به رودخانههای نا
به تماشای مرگ طبیعت نشستیم
روی زمین
بلاتکلیف
بی اعنتنا


نظرها
نظری وجود ندارد.