ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

داستان زمانه

علی حسینی: سراب آینه

در داستان علی حسینی در سطح فردی، با تمرکز بر ذهنیت قربانی، پیامدهای روانی مجازات اعدام در ملا عام را آشکار می‌شود. حالت جدایی روانی و سردرگمی عمیق شخصیت اصلی که حتی جرم خود را به یاد نمی‌آورد پاسخی به آسیب روانی شدید و وحشت موقعیتی است که کنترلی بر آن ندارد.

براساس گزارش‌ها، در بخش بیرم شهرستان لارستان استان فارس یک زن و شوهر که به اتهام ارتکاب قتل و جنایت‌های متعدد محاکمه و مجرم شناخته شده بودند، پس از طی مراحل قضایی و تأیید حکم در مراجع عالی، به صورت علنی اعدام شدند. این پرونده به دلیل ابعاد جنایت و ایجاد رعب و نگرانی در میان مردم منطقه، بازتاب زیادی در افکار عمومی داشت.

داستان علی حسینی به این مناسبت در اختیار زمانه قرار گرفته است.

 اعدام در ملأ عام به‌عنوان نمایشی از قدرت نهاد حاکم عمل می‌کند که هدفش نه تنها مجازات فرد محکوم، بلکه ایجاد ترس و عبرت‌آموزی در جامعه (بازدارندگی نمونه‌وار) است. حضور فعال و حتی مشتاقانه مردم از جمله زنان و کودکان که بر شاخه‌های درختان یا سقف اتوبوس‌ها جمع شده‌اند، پدیده‌ای را نشان می‌دهد که می‌توان آن را «تماشای خشونت» نامید. این جمعیت، با تبدیل شدن به یک «جمع روانی»، هویت فردی و قضاوت اخلاقی خود را از دست می‌دهد و تحت تأثیر هیجان جمعی و احساس گمنامی، به رفتارهای غیرمعمول مانند لذت بردن از تماشای صحنه‌ای وحشتناک به‌عنوان سرگرمی روی می‌آورد. این رویداد به آیینی جمعی بدل می‌شود که در آن، اجرای خشونت توسط نظام قضایی، به‌طور ناخودآگاه، انسجام اجتماعی را از طریق طرد یک «دیگری» شرور (محکومان) تقویت می‌کند.

در داستان علی حسینی در سطح فردی، با تمرکز بر ذهنیت قربانی، پیامدهای روانی این مجازات را آشکار می‌کند. حالت جدایی روانی (انفکاک) و سردرگمی عمیق شخصیت اصلی که حتی جرم خود را به یاد نمی‌آورد پاسخی به آسیب روانی شدید (تروما) و وحشت موقعیتی است که کنترلی بر آن ندارد. سیستم عصبی او، برای محافظت، او را از واقعیت تلخ لحظه جدا می‌کند و توجه‌اش را به جزئیات حسی بی‌اهمیت (مانند قطرات عرق یا رطوبت پارچه) معطوف می‌دارد. ظهور زن در نور می‌تواند توهمی ناشی از استرس شدید یا مکانیسمی برای یافتن آرامش و معنا در لحظات پایانی زندگی باشد. تضاد میان لطافت این توهم (عشق و رهایی) و خشونت بی‌رحمانه محیط، به شکلی تأثیرگذار، بیهودگی و ظلم اعدام عمومی را نه‌تنها برای محکوم، بلکه برای جامعه‌ای که تماشاگر آن است، به چالش می‌کشد. این صحنه نشان می‌دهد که چنین مجازات‌هایی، به‌جای تحقق عدالت، تنها به افزایش خشونت و بی‌حسی اجتماعی دامن می‌زنند.

سراب آینه

نمى دانست كجا ایستاده، چه زمانی است و یا چه روزى. داغى آفتاب ریخته بر سر و شانه‌اش‌ را حس مى كرد و جمعیت حلقه شده، زن و مرد و کودک را دور میدان مى دید. عده‌اى بالا رفته از درختها و عده‌ای نشسته بر سقف اتوبوس‌ها، همه منتظر به تماشا. سرها را می‌دید که رو به او مى‌چرخند، با حركت چشم‌ها و لب‌ها، اما غوغای شلوغی‌ را نمى‌شنید.

مى‌دانست كه روى پا ایستاده، و آگاهى غریبی داشت از تن‌اش، از استخوان‌ها، تك تك بندها، سلول‌ها و از تپش قلبش در سینه و نبض و گیجگاه، و نَمِ نَمی که از پرزهاى گرم پوست‌اش بیرون مى زد. تمام حواسش به دانه‌‌های عرقى بود كه از میان كتف‌‌ها، با سوزشی آهسته بر زخم‌ها، مور مورکنان كه گویی به درازاى تمام تابستان بود رو به پایین می سریدند، و در كمرگاهش، درست بالاى لیفه زیرشلوارى راه راه جمع می‌شدند تا از بین پارچه و پوست پایین‌ بلغزند.

سر بالا آورد، مناره‌ها در سمت مقابل میدان، آبی و زرد و زمردی، به گرمای آسمان فواره زده بودند. هر چه فكر كرد که بداند كجاست، چرا آنجاست و مردم دور میدان چه مى خواهند، چیزى به یادش نمى‌آمد. هیچ. . . انگار دخمه‌هاى ذهنش، آنجا كه حرفها، یادها و تصویرها جا مى‌گیرند خالى شده بود و داشت جا به صحنه روبرویش مى‌داد. دردى نیز حس نمى‌كرد، بجز مور مور داغ كف پاها در دمپایی‌های‌ پلاستیکى. اما تپشی در گودى آرنج دستش، جایی که رگ از زیر پوست بالا زده بود سماجت می‌کرد. به نقطه ریز قرمز شده و خون خشکیده دور آن نگاه كرد. سوزش سوزنی كه صبح همان روز درپوستش فرو كرده بودند و لغزش سرد مایعى كه در رگش دویده بود، در خیالش جان گرفت. اما نه از زخم كف پاها و پشت كمر كه شلاق قلاب كن كرده بود چیزى به یادش می‌آمد، و نه از پرسش‌ها و تشر زدن‌ها و مداركى را كه برایش خوانده بودند و گوش داده و نداده، امضا كرده بود.

قلبش آرام مى‌زد، آرامتر از آنچه كه تا به حالا به یادش بیاید. دوباره به مناره‌ها نگاه کرد و به علم‌هاى سبز و سیاه وافتاده در بادی که نمی‌وزید. چشم به جمعیت گرداند، به سایه‌هایی صامت، و ردیف كله‌هایی که بزرگ و بزرگتر مى‌شدند، انگار داشتند بادشان مى‌كردند، و چشم‌هاشان در میان دود سیگارها درشت و درشت تر می‌شدند. دلش ‌می‌خواست نخ سیگاری بین لب هایش می‌بود، دلش می‌خواست مى‌دانست كجاست و آن همه آدم آنجا چه مى كنند، از كجا آمده‌اند و برای چه جمع شده‌اند و به او ذل زده‌اند.

چشمانش را بست. گستره‌ای شن زار روبرویش پهن شد با خارهایى كه خس خس کنان وهمنوا با دینگ دانگ باده آورده ناقوسی از دور، به سمت میدانى غبار گرفته مى‌غلتیدند. گروه مردانی خاك آلوده و پوتین به پا، با ریش‌های نتراشیده و سبیل‌هاى آویزان، هر از گاهى با پرتاب تف‌هاى سیاه و لزج دهان‌شان را خالى مى‌كردند. آنطرفتر چوبه دار بود و همهمه جمعیتی بی‌تاب، و زندانى دست بسته زیر حلقه طناب و در کنارش كشیشی سر فرو کرده به کتاب آسمانی.

چشمان‌اش هنوز بسته و گوش‌اش به نوای ملایم دینگ دانگ بود که ناگهان کیسه‌ای سیاه بر سرش کشیده شد. نوای ناقوس جا به آوای موذن داد و گردش خاطره‌ها و روشنى تصویرهای سینمایی باز مانده از دوران‌ كودكى، رو به تاریکی رفت. پارچه‌ سیاه آینه‌ای سوزن سوزن شد از هزاران نخ نخ نور که از میان پرزهای پارچه به چشمانش ‌نشستند. با هر دم، آینهُ جنبان پارچه به چهره‌اش مى‌چسبید و با هر بازدم، پس مى‌نشست. در چشم‌اندازِ بینهایتِ درخشنده، زنی را دید با موهای سیاه آشفته بر شانه‌ها‌ که در سیلان رشته رشته نور پیش ‌آمد و به تماشایش ایستاد. او را شناخت و آوای او را شنید که دوستانه نامش را آواز ‌داد. خواست دست جلو بیاورد و با سرانگشتان‌ سیمای زن را لمس كند، اما دست‌هایش از پشت بهم بسته بودند. دیگر جمعیت از تب و تاب افتاده دور میدان را نمى‌دید و مى‌دانست كه آنها چهره زنى را كه او در بریده‌هاى نور مى‌دید، نمى بینند، و نمى‌دانند كه او عاشق است. هر چه حواسش بیشتر معطوف به زن مى شد و آوای او را می‌شنید، بیشتر احساس سبكى مى‌كرد.

ناگهان صدای غژغژی خشك به گوشش ریخت و حلقه داغ سیم بکسل گردنش را سوزاند. لرزشی در اندامش دوید و دانه‌ عرق آویزان مانده در میانه کتف‌ها،‌ به گودى کمرش لغزید.

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.