تحلیل خط سوم
حمید فرازنده − مخالفت صریح با جنگ وحملهی خارجی، حفظ فاصلهی روشن از رژیم بیداد ولایت، و سازماندهی مقاومت مدنی، آگاهیسازی و دفاع از مردم تنها مسیر ممکن در جهت نوشتن تاریخ و ساختن آینده است.

منبع: شاتراستاک
با شروع جنگ تحمیلیِ اسرائیل به خاک ایران، این پرسش در ذهن آزادیخواهان وطن جرقه زد که باید چه موضعی اتخاذ کرد: ماندن در کنار رژیم، یا همراه شدن با هر نیرویی که ما را از سلطهی رژیم رها کند؟ —و بهدرستی نتیجه گرفته شد که نه این و نه آن؛ راه سومی هم هست: راهی که نه تجاوز نظامی را میپذیرد و نه دیگر زیر بار ستم پنجاه سالهی رژیم ولایی میرود. نوشتهی زیر درصدد است این راه سوم را به بحث بگذارد، چرا که نگارنده بر این باور است که با طرحریزیِ مسئله به این شکل، ممکن است در ذهن برخی از ما، تئوری «سه خط» خودبهخود شِمایی هندسی از سه خط متنافر رسم کند، که در اینصورت ما با تمایزی انتزاعی و غیردیالکتیکی روبهرو میشویم. تفکر دیالکتیکی، اما حکم میکند که به مناسباتِ گاه درهمرونده، و گاه برهممماسشوندهی این سه خط نیز توجه داشتهباشیم.
واقعیت این است که خط سوم، در آن شِمای هندسیِ انتزاعی، امروز بین حاکمیت جمهوری اسلامی و امپریالیسم، عملا جز نظارهگری، اعلام موضع و صبر کار دیگری از دستش ساخته نیست.
شرط لازمِ آگاهی از حوادث منطقه
شرایط وخیمی را که امروز کشور در آن گیر افتاده است، نمیتوان بدون در نظر داشتن اتفاقاتی که در منطقه در حال رخدادن است تحلیل کرد. اگر مسئله فقط به صورت مبارزهی مردمی با رژیم ج ا دیده شود، این با چشم بسته به استقبال فاجعه رفتن است، واگر در این میان، جنگ موجود فقط به جنگ ج. ا. و اسرائیل فروکاسته شود، این به دام راستهای افراطی افتادن است. چپ وظیفه دارد همه چیز را زیر میکروسکوپ دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی تجزیهوتحلیل کند. برای این کار مجبوریم از چگونگی عملکرد امپریالیسم آغاز کنیم.
امپریالیسم، بستر روابط قدرت میان دولت-ملتهای سرمایهداری است، و نمیتوان آن را بهعنوان پدیدهای جدا و مستقل از سرمایهداری در نظر گرفت. در امپریالیسم، غصب ارزش دیگر نه تنها در مقیاس ملی، بلکه در مقیاس سیارهای خود را آشکار میسازد. از این رو، امپریالیسم صرفا گرایش یا ویژگیِ متعلق به برخی دولتها نیست، بلکه یک نظام جهانی، یک نظم میان دولت-ملتهاست. رویکرد ضدامپریالیستی از دیدگاه مارکسیستها الزاما، هم دربرگیرندهی مخالفت با سرمایهداری است و هم دارای خصلتی انترناسیونالیستی. همانگونه که ضدامپریالیسمِ لیبرال یا بورژوا-دموکراتیک ناممکن است، ضدامپریالیسمِ ملیگرایانه یا محلی نیز نوعی تناقض درونی (اکسیمورون) بهشمار میآید.
پس امروز در هیچ نقطهای از زمین، که با دروغ حکمرانی ملتها قطعهقطعه شده است، عرصههایی بیرون از چارچوب دولت-ملت اجازهی حیات ندارد. در قرن بیستویکم که سرمایهداری سراسر سیاره را فرا گرفته است، امپریالیسم دقیقا متکی است بر بازتولید مداوم چنین عرصههایی: از طریق جنگهای نیابتی یا مداخلات نظامی درون دولت-ملتها. و از همین رو، دولتها و جغرافیاهایی که با گرایش جهانیسازی نولیبرالیِ امپریالیسم همخوانی ندارند، از طریق بیثباتسازی به دولتهای شکستخورده و عرصههای تاریکِ فاقد حاکمیت بدل میشوند . ایجاد حوزههای فروپاشی در درون دولت-ملتهایی چون افغانستان، سوریه، عراق و لیبی که مرزهای شکلیشان حفظ شده است، در اصل امکان یورش مراکز قدرت امپریالیستی به منابع این مناطق را فراهم میآورد و همچنین اجازه میدهد که استعمار امپریالیستی—که دیگر امکانی برای گسترش جغرافیایی ندارد -بهشکل نقطهای و عمقی بازتولید شود. آنچه امروز در منطقه میگذرد، بازتولید هژمونی امریکا با نیابت اسرائیل، و دولتهای دستنشاندهی دیگرش در کلیهی خاورمیانه -منهای ایران- است.
از سوی دیگر، خلأهای موقت حاکمیت، همانگونه که در نمونهی سوریه دیده میشود، شرایط استثناییای را بهوجود میآورند که لازمهی ظهور تجربهی خودگردانیای چون روژاوا است. مذاکراتی که برای بازسازی حاکمیت بهاصطلاح ملی در سوریهی پس از اسد در جریان است تا این بار این شکل از حاکمیت به سود مراکز قدرت امپریالیستی یعنی امریکا و اتحادیهی اروپا برقرار گردد، نشان میدهد که روژاوا بهسرعت در حال تبدیل به پدیدهای پستمدرن است.
پدیدهی روژاوا
امروز، هنگامی که در تلاشایم زمینهای را که امپریالیسم در خاورمیانه از طریق جنگ و نسلکشی بازتولید میکند درک کنیم و در برابرش طرح مقاومت برافکنیم، ناگزیر به یک مسئله برمیخوریم که در محافل دربستهی چپ، امروز، بیش از هرچیزی بحثبرانگیز شدهاست: و آن ماهیت جنبش آزادیبخش کردها بهعنوان نمونهای از مبارزهی ملی است. فکر کنم زمان علنی کردن این بحث فرارسیده است، چون در ارتباط مستقیم با حملهی احتمالی اسرائیل به ماست.
جنبش کردهای سوریه از سوی برخی جناحهای چپ با اتهامات گوناگونی مواجه است که البته همه موجّه نیست: یکی از این اتهمات که با ادعای «تفرقه در طبقه» مطرح میشود، جنبش رژاوا را به خاطر بیاعتناییاش به ستمدیدگان دیگر منطقه (فلسطینیان و ترک ها و ایرانیان)، بهکل رد میکند. ادعای دیگر رویکردهایی است که هرچند مشروعیت این مبارزه را میپذیرند، اما سازماندهی موجود در آن را که بر اساس ارتباط ارگانیکاش با مراکز قدرت امپریالیستی شکل گرفته است، زیر سوال میبرند.
جنبش آزادیخواهانهی کردها فارغ از تحولات ساختاری که تجربه کرده، همواره در عمق قدرت سازماندهیاش رگهی مبارزهی ملی جاری بوده است. آگاهی ملی که از دههی ۱۹۲۰ به بعد در ساخت و تجربهی روزمرهی مردم تحتسلطهی ساختار دولت-ملت ترکیه بارور شده و شکل گرفته است، در رفتاری واکنشی، کَردبودن را به محور و نیروی محرکهی این مبارزه تبدیل کرده است.
پس در تحلیل ادعای اول میتوان گفت: این فرض که سیاست تنها با فهمیدن و درک یک مفهوم انتزاعی و عمل بر اساس آن ممکن است، خطای اساسیِ سوسیالیسمهای آرمانشهریِ اوایل قرن نوزدهم بود. مارکسیسم دقیقا در مقابل این دیدگاه ایدئالیستی شکل گرفت؛ دیدگاهی که بر این باور است جهانِ برابری تنها از طریق آموزش، درک نظری و برنامهریزی اجتماعی قابل تحقق است. مارکسیسم چارچوب انقلابیای فراهم کرد که نشان میدهد قدرت سیاسی تنها در دل تجربههای مادّی و زندگی روزمره قابل سازماندهی است. «تفرقه در طبقه» - که «حزب کمونیست ترکیه» [TKP] مطرح میکند- ادعای بزرگ، اما ظاهربینانهای است، چرا که اگر با اتکا به پراگماتیسم مارکسیستی، مردمانی بتوانند در حیطهی جغرافیایی خود نظم نوینی تاسیس کنند، نظم تازهتأسیس و بسیاربسیار شکنندهی آنان را باید بهمثابهی روزنهی امیدی دید که بیش از هرچیز نیازمند حمایت از سوی سازمانهای ترقیخواه و زحمتکشان دیگر خود در همسایگیشان است– بهجای آنکه از آنان توقع حمایت داشت. آیا همینقدر که آنان بتوانند سر پا بمانند، کافی نیست؟ دامنهی پیروزی آنان در آینده چهبسا به دیگران نیز برسد.
تا اینجای داستان انتقادی جدّی متوجه آنان نیست، اما ادعای دوم، بیرون از چارچوب پراگماتیسم مارکسیستی قرار میگیرد. وابستگی نظامی-اقتصادی به اسرائیل/امریکا از مقولهی دیگری است. برای تبیین آن نخست باید مقدمهی زیر را از نظر گذراند:
دگرگونیای که مفهوم امپریالیسم تا امروز پشت سر گذاشته است، نه تنها نشان میدهد که نظم دولت-ملتها چگونه تعریف شده است، بلکه مسیر تکاملی مبارزهی سیاسی علیه آن را نیز آشکار میسازد. بهویژه پس از جنگ جهانی دوم، همراه با ویرانیای که فاشیسم برجای گذاشت، امپریالیسم بهمثابهی پدیدهای نسبتا مستقل از سرمایهداری فهمیده شد.
یکی ازبارزترین نمونهی این رویکرد در جهان سوم، در ایران در تعریفهای غیرمارکسیستیِ امپریالیسم دیده میشود . بهجای «امپریالیسم» هنوز برخی از اصطلاح «استعمار» استفاده میکنند. استعمار اساسا گسترش جغرافیایی، فتح مستقیم سرزمینهای دیگر توسط یک دولت، ایجاد حکومت خود در آنجا و حفظ حاکمیت سیاسی و اداری خود است. به عبارت دیگر، بهمعنای الحاق سرزمینی، حکومت استعماری و سلطهی اداری مستقیم است که امروز از سوی دولت اسرائیل در فلسطین در جریان است.
اما در امپریالیسم سرمایهداری دیگر صرفا نه در مقیاس ملی، بلکه در مقیاس جهانی سازماندهی میشود. بنابراین، امپریالیسم یک گرایش موقت در اختیار برخی کشورها نیست، بلکه یک سیستم جهانی است که با سرمایهداری در هم تنیده شده است. خلاصه اینکه: استعمار در درجهی اول از طریق اشغال سرزمینی و سلطهی مستقیم عمل میکند. اما امپریالیسم نوعی سلطهی غیرمستقیم اما سیستماتیک است که از طریق روشهایی مانند جنگهای نیابتی، بیثباتسازی و ایجاد دولتهای شکستخورده و در عین حال حفظ شکل دولت-ملت عمل میکند. به عبارت دیگر، گسترش جغرافیایی دیگر برای امپریالیسم ضروری نیست؛ در عوض، کنترل اقتصادی و سیاسی با ایجاد «خلأ» در درون دولت-ملتهای موجود تعمیق میشود. اما نباید فراموش کرد که هر دوی این شکلها قابلیت امتزاج با یکدیگر را دارند: هنگامی که امپریالیسم را بهمثابهی یک نظم مبتنی بر ساختار دولت-ملتها درک کنیم، آنگاه میتوانیم شکلهای گوناگون رابطه و سلطهی امپریالیستی را نیز تعریف کنیم. برای نمونه، چه اشغال و الحاق مستقیمِ صد سال پیش و چه جنگهای نیابتیِ امروز، هر دو باید بهعنوان بروندادهای کشمکش قدرتِ درونیِ امپریالیسم در زمینههای تاریخی متفاوت و در چارچوب نبرد بر سر سلطه بر جریانهای جهانی تولید و ارزش در نظر گرفته شوند.
علت پشتیبانی امپریالیسم از جنبش کردهای سوریه جز این نیست: امید دارند که یک کردستان عراق دیگر برپا کنند، هرچند کردهای عراق هماهنگی کامل با سرمایهداری جدید دارند و امریکا از خاک آنجا بهرههای راهبردی و پایگاهی میبرد، چنانکه بخشی از نیروهای نظامیاش را اخیرا برای مسائل امنیتی و محافظت از خطر حشدالشعبیها به آنجا منتقل کرده است. امریکا بهخاطر تشتت قومی در عراق قبلا نتوانست در آنجا یک دولت-ملت ایجاد کند، و این بود که تا دید خواستِ کردهای عراق با اهدافش موازیاند، در تشکیل دولت خودگردان عراق پیشقدم شد. سوریه هم از این نظر شبیه عراق است: تنها قوم سازمانیافته و آماده برای برپاسازی یک دولت-ملت کردهای سوریهاند؛ پس امریکا فعلا باید از نسیه درگذرد و نقد را بچسبد. مشکل کردهای سوریه برای امریکا(و نیز ترکیه) سوسیالیست بودن آنهاست هرچند گمان میکنند بعدتر بتوانند به طرق گوناگون در آن مثل جاهای دیگر اخلال ایجادکنند.(پایینتر این تحلیل را در پیوند با مسئلهی جنگ ادامه میدهیم.)
تحول سرمایهداری
امپریالیسم امروز به قدرتمندیهای نوینی دست یافته است. پرداختن به علل این قدرتمندی با جزئیاتاش نیازمند تحلیلی جداگانه است، اما گسترش سرمایهداری، سیر تصاعدی توسعهی تکنولوژی دیجیتال و پوستانداختن کاپیتالیسم از لیبرالدموکراسی به نئوفاشیسم کنونی سر خط های چنین تحلیلی هستند.
پس اگر این فرگشتِ سرمایهداری اتفاق افتاده است، در برابرش، ما هم دیگر نمیتوانیم با چسبیدن به سوژههای انقلابی صد سال پیش با آن مبارزه کنیم. مبارزهی طبقاتی امروز نیازمند یک راهبرد نو است، هرچند هیچ سازمان طبقاتی انقلابی وجود ندارد که بتوان آن را یک نیروی واقعی دانست.
اگر بحث را تنها به منطقهی خود محدود کنیم و فعلا از شاخوشانهکشیهای امریکا در نقاط دیگر جهان و از جمله در ونزوئلا صرفنظر کنیم، در چنین لحظهای که نقشهی ایران روی میز استعمارگران گسترده است، و در داخل هیچ تشکل انقلابیای وجود ندارد، میتوان گفت موقعیت ما شبیه حالت کشتینشستگانی است که در حال نزدیک شدن به طوفانی وحشتناک اند و هرکس بنا به تمایلاتش به جایی از کشتی چسبیده است: عدهای به ناسیونالیسم، عدهای به همبستگی، عدهای به صلحگرایی و البته عدهای هم در حال طناباندازی به سکان کشتیِ تنومندِ دیگریاند که راه گریز را بر ما بسته و ناچار ما را به سوی طوفان هدایت میکند، و بدون تردید سکاندارِ کشتیِ خودمان هم هست که ما را به سوی طوفان میکشاند و این کار را عمدا و آگاهانه انجام میدهد، چون ناخداها نه از طوفان که از شورش ملوانها میترسند.
مسیر خط سوم
تحولخواهان خط سومی چارهای جز این ندارند که در مواجهه با شرایطِ در حال تحول و ظرفیتِ تهاجمیِ نوشده، خود را نوسازی کنند، کاستیهای خود را برطرف کنند، و ابزارهای بهروز شدهی مبارزه را توسعه دهند. این مبارزه در اینجا و اکنون در سطح تئوریک در حال انجام است. از این نظر، نه شکایات نوستالژیک در مورد میراث ظاهرا پوپولیستی اما بیدادگرایانهی جمهوری اسلامی، و نه خیالپردازیهای مربوط به یک جامعهی دموکراتیک پسامدرن، امروز هیچ ارتباطی با واقعیت آن جنگ ندارد که بناست اینجا و اکنون را ویران کند.
هدف امپریالیسم مشخص است: یکدست کردن خاورمیانه و در کنترلِ کامل خود درآوردنِ منابع نفت و گاز منطقه توسط نیروهای نیابتیاش. این عمل به ویژه بهمنظورِ در تنگنا قراردادن چین، برای امریکا مهم است.
با وجود جمهوری اسلامی یا هر حاکمیت مستقل دیگری این آرزو برآورده نمیشود. پیش رویشان دو گزینه هست: یا به یک دستنشانده مثل رضاپهلوی دل خوش کنند و یا همانطور که بخشی از حاکمیت اسرائیل در نظر دارد، ایران را تجزیه کنند یا به آشوب وجنگداخلی بکشانند. نیروهایشان در بلوچستان و پشت مرزهای غرب کشور آمادهاند. کردهای سوریه بهخاطر بقا و درامانماندن از شرّ ترکیه بهسوی اسرائیل گرایش یافتهاند؛ سالهاست که امریکا از نظر نظامی-اقتصادی آنان را حمایت میکند، و بارها ترکیه را از دخالت نظامی در آنجا برحذر داشته است. چنین ضمانتی بیپرداخت بهایش برای آنان ممکن نخواهد بود. بهانه هم سالهاست حاضر است: پیافکنیِ کردستان بزرگْ تشکیلشده از کردستان عراق و سوریه و بالاخره کردستان ایران. کردهای ترکیه فعلا به التماس دولت ترکیه بیرون از این معادلهاند.
این را که آیا کردها دچار اشتباه محاسباتی شدهاند که به دولتهای امریکا و اسرائیل تکیه واعتماد میکنند، تاریخ نشان خواهد داد. اما این احتمال وجود دارد که به بهانهی ساختن کردستان بزرگ لااقل بخشی از آنان و یا فراکسیونهای مرتبطی با آنان در نقشهی تهاجم به ایران شرکت کنند.
نگارندهی این سطور حدس میزند درصورت یکدستشدن خاورمیانه، آخرین قربانیِ بازیِ جدید، کردهای سوریه خواهند بود، چرا که سرمایهداری -ذاتا- نمیتواند تاب و تحمل یک دولت خودگردان سوسیالیست درخطهی زیر سلطهاش را داشته باشد.
مسئله ی جنگ و لزوم دفاع از کشور
در خاتمه باید گفت نمیتوان هم به جنگ نه گفت و هم تنها نیروی نظامی مدافع کشور را به رسمیت نشناخت. لنین درسالهای آغازین دههی بیست میلادی زمانی که جنگ مهیبی در ترکیهی امروزی بین انگلیس و لشکریان مصطفی کمال در جریان بود، طرف ترکیه را گرفت. از سوی دیگر، یک جنبش آزادیبخش ملی که فاقد ویژگی انقلابی پرولتری علیه سرمایهداری است، نمیتواند صرفا به این دلیل که علیه اشغال کشورهایی با موقعیت مسلط تر در نظم موجود ملتها مبارزه میکند، ضد امپریالیستی توصیف شود. از این نظر، اگرچه دورهی ۱۹۱۹-۱۹۲۳ جنگی علیه اشغال قدرتهای امپریالیستی بود، اما ویژگی سیاسی آن مبارزهای ضد امپریالیستی نبود. با این حال، هرگونه حمایتی که لنین و دیگر کمونیستهای روسی از این جنگ کردند، بخشی از یک استراتژی ضد امپریالیستی است.
ما همچنین میتوانیم از این تمایز برای درک مباحث جاری در مورد ایران استفاده کنیم. مقاومت ایران در برابر حملات اسرائیل تحت هدایت مرکز امپریالیستی، آن را به یک عامل انقلابی مخالف با امپریالیسم تبدیل نمیکند. اما حمایت از نیروهای نظامی ایران، در این برهه، وقتی جنگ درگیرد، ماهیتی ضدامپریالیستی دارد. از لحظهای که این تمایز بسیار مهم را از منظر ماتریالیسم تاریخی نادیده بگیریم، یا به یک خط سوسیال شوونیستی کشیده میشویم و به سرباز نهایی نظم مستقر تبدیل میشویم، یا آماده میشویم که پدیدهی امپریالیسم را به کلی رد کنیم. برای آن دسته از نیروهای چپ که این استدلال را ضعیف مییابند، یک مثال زندهی دیگر بزنم: همین چند روز پیش ناوگان امریکا به یک کشتی ونزوئلایی به بهانهی آنکه حامل مواد مخدر است حملهای کشنده کرد. همه میدانیم که امریکا مترصد یک حملهی نظامی بزرگ به ونزوئلاست. در این مورد گمان نکنم هیچ چپی یافت شود که در یک جنگ احتمالی بین امریکا و ونزوئلا بیتفاوت بماند و از همین دولت مادورو با همهی کموکاستیهایش دفاع نکند. برای دیدن بهترِ یک پدیده گاه باید از آن دور شد و حتی سعی کرد به آن از چشم یک بیگانه نگاه کرد تا خارو تیغها از نزدیک چشم و دستمان را نخراشند.
بهطورکلی میتوان گفت که: از منظر ماتریالیسم تاریخی لزوم حمایت از مردم جهان و طبقهی کارگر در هر کجا امری قطعی و بیشرط وقید است، اما حمایت از دولتها، حکومتها یا برنامههای ایدئولوژیک، مشروط و برههای است.
چه باید کرد؟
از منظر دیالکتیکی نخست مهم آن است که در دام تبلیغات جنگطلبانهی رژیم نیافتیم. جنگ آنان با اسرائیل و امریکا از ضدیت خط سوم با امپریالیسم، و موضعاش در برابر حملهی نظامی اسرائیل کاملا جداست؛ هم خاستگاههای متفاوت دارد و هم روشهای متفاوت، و دست آخر اینکه افق مبارزهی نیروهای مردمی کاملا متفاوت است.
از سوی دیگر، لازم است دقت کرد که تبدیل به ابزار دست نیروهای خارجی و رسانههای وابسته به آنان نشد.
مخالفت با رژیم، مجوزی برای استقبال از بمباران یا فروپاشی اجتماعی نیست.
هرگونه جنگ، قبل از هر چیز، زندگی مردم عادی را نابود میکند. پس باید از هر راهی برای جلوگیری از جنگ حمایت کرد؛ حتی اگر با نظام حاکم مخالف باشیم، باید از تمامیت کشور و مردم در برابر تهاجم خارجی دفاع کنیم. در عین مخالفت با رژیم، در زمانی که جنگ روی داد، تنها نیروی مدافع خاک ایران- بپسندیم یا نه- ارتش و سپاه است، و در آن ایام لازم است از آنان حمایت کنیم. تاریخ پر است از این لحظههای متناقضنما: بسیاری از مردم و سربازان اتحاد شوروی، در جنگ استالینگراد -بهشهادت مورخ و رماننویس بزرگ روس، واسیلی گروسمان- بهرغم مخالفت خود با دیکتاتوری استالین، بزرگترین حماسهی تاریخ متأخر جهان را نوشتند.
در این میان نباید اجازه داد وطندوستی بهانحصار حاکمیت درآید و یا برعکس، آزادیخواهی به ابزار دخالت بیگانگان تبدیل گردد.
اگر جنگ رخ دهد، زمینهی اجتماعی نیز دگرگون میشود، و احتمال زیادی وجود دارد که شبکههای خودیاری مردمی در زمینههای امداد، اطلاعات و رسانه تشکیل شود. این شبکهها پتانسیل این را دارند که با گسترش تودهای تبدیل به هستهی مقاومت شوند.
چه نباید کرد؟
عدم استقبال از حملهی خارجی به بهانهی «سرنگونی رژیم» نخستین وظیفهی هر میهندوستی است. درغیراینصورت، روند جنگ منجر به هرجومرج، مرگ مردم و ویرانی کشور میشود (تجربه عراق، لیبی، سوریه...). در این مسیر با رسانههای هوادار جنگ، مثل اینترنشنال و بیبیسی، باید تصفیهحساب کرد، و در هر فرصتی روابط ارگانیک مالیشان با امپریالیسم را افشا کرد.
در کلام آخر مخالفت صریح با جنگ وحملهی خارجی، حفظ فاصلهی روشن از رژیم بیداد ولایت و سازماندهی مقاومت مدنی، آگاهیسازی و دفاع از مردم تنها مسیر ممکن در جهت نوشتن تاریخ و ساختن آینده است.
نظرها
نظری وجود ندارد.