روزگار کارگر: مزمزۀ بیانقطاعِ خشم و زخم
(یادداشتهایی دربارۀ روز سیاه کارگر نوشتۀ احمدعلی خداداده)
افشین لطفی در این مقاله نگاهی دارد به رمان «روز سیاه کارگر»، نوشتهی احمدعلی خداداده. مقاله یادداشتهایی عمیق و پرکشش در باب رمانِ تاریخیِ گمشدهای است که زندگی دردناک کارگران ایرانی در دوران قاجار را به تصویر میکشد. این مقاله فراتر از یک تحلیل ادبی، نشان میدهد که «روز سیاه کارگر» یک اثر بهشدت امروزی است؛ چرا که سازوکارهای ارتجاع و استثمار را با دقتی خیرهکننده به تصویر میکشد.

مشخصات عکس: آلبومخانۀ کاخ گلستان، آلبوم شمارۀ ۱۰۳۹، عکس شمارۀ ۳۶
آداجو: کابوس
«تاریخ، استفن گفت، کابوسی است که من سعی میکنم از آن بیدار شوم.
از زمین بازی فریاد پسرها بلند شد. یک صدای سوت وزوزکنان: گُل.
در قامتِ یک معادله: تاریخ یک کابوس است. صدق این گزاره بر همان سیاق است که بگوییم انسان آسمان را به رنگ آبی میبیند. پذیرش یا ردّ درستی این گزاره بسته به آن است که کجای جهان ایستاده باشی.[۳]
معادله را تکمیل میکنیم: تاریخ یک کابوس است که سعی میکنم از آن بیدار شوم. مداخله صورت میگیرد. اما اگر تاریخ یک کابوس است، و اگر سعی من بر آن است که از آن بیدار شوم، در آن لحظۀ پس از بیدارشدن، در آن بهظاهر سُکرِ بیداری، کجا ایستادهام؟ بیرون از کابوسْ بیداری است، بیرون از تاریخ؟ بدینسان همهچیز به عمق و شدتی باورنکردنی خصلت سیاسی خود را از دست میدهد. توصیف غلبه میکند.[۴]
اما شاید تاریخ کابوسی است که بایستی در آن فرو رفت. نه همچون یک انتخاب، به هیئت یک ضرورت: نامیدنِ بیرون از تاریخ، ناتاریخ، در نسبت با تاریخ است که معنا مییابد. اگر تاریخ یک کابوس است، بیرون از تاریخ میتواند کابوسی در کار نباشد، چراکه از اساس نسبت با تاریخ مخدوش شده است.[۵]
اگر کابوس را وضعیتی گذرا و شکلی از اتفاق نبینیم، آنگاه یگانه وضعیتی که میتوان در آن بیدار شد بیدارشدن در درون یک کابوس است. چنین بیدارشدنِ سرشار از تناقضی ترجمانِ بیکموکاست زیست امروزۀ ماست. چشم که باز میکنیم، از همان دم آغازین، بویناکیِ تیره و رخوتناک این کابوس احاطهمان میکند. حال میتوان با چشمانی تا بنِ جان گشوده پست و بالای این پرسش را کاوید: از کدامین ایستادنگاه به این کابوس مینگریم؟
از پس بیش از چندین سده مبارزۀ جان و روانمان با شلاق تافتۀ قرون و درآویختن به ترنمِ کمترین لحظۀ رهاییبخش، اکنون رها از هرگونه توهمی بودن در درون این کابوس را بی هیچگونه رد انکار میپذیریم تا آنگاه بتوانیم دست به عمل بزنیم، برای برخاستن در میانۀ یک کابوس، درست در بلندای آن، و نه بیدارشدن از یک کابوس. هیچگاه چشمانم فریفتۀ لحظات رهاییبخش نبوده است؛ آنچه لحظۀ رهایی به نظر میرسد خط باریکی است که از دل جهنمِ پرتکرار و بیپایانِ بس بسیار مبارزان، از اندرون شکنجهای قرناقرن، از بطن تبعیدی تا بن جان رخنهکرده، سرریز میکند. قاعده جهنم است. و اینگونه است که مبارزه وسعتی شگرف مییابد، اهمیتی تمامناشدنی.
حرکت کنترپوانتیکِ ادبیات با خط مرگ
«این بندۀ بیقدر و مقام، احمد خدادادۀ کُرد دینوری، محض خدمت به عالم بشریت، برخلاف مصنفین سلَف، دفتر خود را به نام طبقۀ کارگر و عامۀ رنجبر که دائماً از شدت حرارت و سختی کار در شعاعِ آفتابْ گونهها برافروخته درخشان و سوخته همواره افسرده از بیبرگی چون مردهاند، خود گرسنه و جهانی را سیر مینمایند؛ خود برهنه و خلقی را ملبوس میدهند؛ روی کره را عمارت و آباد کنند [و] جز تنگنایی گورمانند خانه ندارند؛ فقط با گاو و مشقاتِ فلاحت دل به زندگانیْ خوش، زمینْ بستر، آسمانْ لحاف، گردونْ اساس، گنجِ اشراف، خزانۀ مفتخور، مطبخ دراویش و گدا و لوطی و مردمانِ دربهدر؛ قانونگذارند خودْ محروم، از حقوق بشری کالمعدوم، زینت میدهم. تیرگیِ روزگار این قوم بیش از اینها است، خاصه در ایران تباهتر از همهجا، ذلیلترین ملت دنیا هستند. هرگاه بدانند رنجبری، نعوذبالله اسم کُرد هم علاوه شود، از حیوان پستتر و از همه شیئی بدتر تحقیر مینمایند.»[۶]
«به واسطۀ نبودنِ سوادْ تاریخ تولد نداشتم.»[۷] حال، رمان قرار است این پاکشدنِ تاریخ تولد، این زمانمندیِ نادیدهانگاشتهشده، این شروع و پایان، را ثبت کند. رمانْ زبانِ این وضعیت مرگِ هموارۀ تمامناشدنی است، این برهوت گسترده بر زیست انبوهی از مردمان نادیدنی.
از همینجا میتوان منطق پروسواس نویسنده را برای ثبت حجم انبوهی از دادهها دریافت. میزان و کیفیت توصیفها گاه بهحدی دقیق و پرجزئیات است که به نوعی ثبت مردمنگارانه پهلو میزند. از توصیف خانههای روستایی تا رابطۀ روستاییان با کدخدا و مباشر و مالک تا سهم مالک و پاکار و میراب از محصول تا گاومیری[۸] تا میزان دستمزد فعلگی تا پرداخت گمرک به قراسورانها و سواران حکومتی تا پول روزنامه[۹] تا پول خانواری[۱۰] تا پول گنجشککُش[۱۱] تا پول دود[۱۲] تا بیگاری تا ییلاق و قشلاق تا دامداری تا انحصار میوه تا شغل کتیراچینی تا پیشهوری تا کشت تریاک تا اجارۀ قرق تا زیارت کربلا تا رسومات بعد از فوت نزدیکان تا هزینۀ اجارۀ منزل تا جزئیات طبابت در روستا و شهر تا روابط جنسی شاهزادگان تا انواع پیشکشها و مالیاتهای خوانین به حکام تا جزئیات رأیخریدن برای انتخابات مجلس شورای ملی.
لایتموتیفِ گریز
«گاهِ سپیدهدم، دو نفر زن، یک مرد در خانۀ دهقانیِ گورمانندی سر از خواب برداشته و پلاس خشن از روی خود دور انداخته و برای پوشیدن لباس معطل نگشته، چراکه از ترسِ درشتی و زبریِ بستر همواره با لباس خود میخوابند.»[۱۳]
بیکموبیش، جهانِ اثر طنین چندین و چندبارۀ این لحظه است؛ این دمدمۀ صبحِ پیش از برآمدن آفتاب. در این دمِ پیش از دوپارهشدن زمان است، پیش از پوستانداختن مکان، که سوژهها دست به عمل میزنند: میگریزند. از این شکافِ میان شب و روز میتوان خطی رسم کرد تا ابتدای داستان و حتی پیش از آن و خط دیگری تا انتهای داستان و پس از آن و بدینگونه وسعت جهان داستان را تخیل کرد. میتوان چندین و چند خط ترسیم کرد و تمامی وضعیتهایی را خیال نمود که جهان داستان را احاطه کردهاند و در خلال ارتباطی همهسویه و زنده با یکدیگر مجموعۀ روابطی را میسازند که شخصیتهای داستان را همهجا و به همه شکل به فرار وامیدارد. این نبض تپیندۀ رمان است، این گریز به پیش یا پس یا عمق یا سطح. دینامیسمِ گریز موتیف مرکزی داستان است.
در این جهان، هر خانوادۀ کشاورزی کموبیش با دو خط مقدر مواجه است: در موقعیت خود باقی بماند و ثباتی پرِ سرکوب را تحمل کند که بر فراز سر او بال گسترانیده است یا اینکه بگریزد. در صورت گریز، جغرافیا تغییر میکند، جهانِ زیست او اما همان جهان است. اینجاست که گریز همچون کمترین امکانِ پیشرو لاجرم به هیئت تعویذی بر چارچوب در خانۀ او آویزان میشود، وردی همهروزه، یا همچون خارش پوستی که وسوسهگرانه میخواهد به زخم بیندازیاش هر لحظه به جان او میافتد. این گریزِ تمامناشدنی رنگی پیکارسکوار به رمان میدهد.
رمان مملو است از لحظات گریز، از ترسِ پرهول پیش از گریز، از پرهیب آوارگی، از گریزهای شبانه. در تاریکی شب، پسر به همان سیاق میگریزد که پدر کوتاهزمانی پیش از آن. اگر در این میانه کمترین اشتباهی رخ دهد، بهراستی از زمان و زمین بلا برمیجوشد. کربلایی حسن که از ستم خان گریخته است گرفتار شده و تمامی اموالش ضبط میشود. عریضه به حاکم مینویسد. به انجام، «گوش او را بریده، در بازار سنقر گردانده، از هر دکان صنار سهشاهی گرفته، مرخص مینمایند.»[۱۴] قرار است نشئۀ گریز با ترس مجازاتْ اخته شود. هنوز اما میگریزند.
آکومپانیمانِ گریز با استثمار
گریزِ همواره، گریز از برابر هر آنچه که توان تغییردادنش را نداری، گریز از وضعیت اولیه به وضعیت ثانویهای که بهسرعت به کسوت همان وضعیت اولیه درمیآید، گریز از امروز به امروز و نه فردا، گریز از لشکر انبوهی که بیمحابا به غارت همهچیز و همهکس میپردازد، با آکومپانیمانِ بیکموکاست با استثمار گام برمیدارد. در سطح، جهان داستان سرشار است از پوستانداختنهای انگار تمامناشدنی: حاکم جدیدی بر سر کار میآید، آن دیگری سر از حکومت جای دیگری درمیآورد؛ خانواده روستای خود را ترک میکند و سر از روستای دیگر یا شهری دیگری درمیآورد؛ پیشۀ کشاورزی را کنار گذاشته، به عوضِ آن پیلهوری و فروشندگی و کتیراچینی و کشت تریاک را پیشه میکنند؛ کُلیایی جای خود را به چَمچَمال و کنگاور و کرمانشاه و همدان و لرستان میدهد و بیخبری جای خود را به روزنامههای رنگ و وارنگ؛ یک شیوۀ حکمرانی به پایان میرسد و شیوهای دیگر به جای آن مینشیند. با اینهمه دگرگشت، انگار مداری نامرئی وجود دارد که باز هم همهچیز را در درون خود جای میدهد: نظم امور بازمیگردد.
این بازگشت به نقطۀ آغازین، این برداشت بهغایت مرتجعانه از زیست، اینکه همواره خود را در همان موضع نخستین مییابی بی کمترین تفاوتی در بنیاد امور، دست از سر شخصیتهای داستان برنمیدارد. تغییری اگر هست همه در سطح است، عمق نمییابد، وسعت نمیگیرد، و به آنی بر باد میرود. جابهجایی در خلال مکان، بر بال زمان، گسترۀ رمان را میانبارد. درنهایت اما ابوالهول بر سر مسیر ایستاده است و سؤال همیشگیاش را میپرسد و تو ناباورانه این بار نیز جانت را از دست میدهی. ساحت اسطوره به قلمرو واقعیت گسترانیده میشود.
رپلیکاتو: بازگشت نظم امور
بازگشت همۀ امور. همهچیز بازمیگردد. ارتجاع. روز سیاه کارگر از این نظر اثری بهشدت امروزی است: بازگشت تمامی دستگاه ارتجاع، بی آرایهای چندان. آنجا که خواستِ تغییردادن آینده جای خود را به شهوتِ تنسپردن به گذشته میدهد، تمامی گلولای قرون بر صورتهایمان پاشیده میشود. سرانجامِ چنین وضعیتی فرورفتن همگان است در سبعیتی اکنون به قالب عقلانیت درآمده. رمان گویی همامروز را روایت میکند.
دوئتِ زایش
در تمام طول داستان دو وضعیت در توازی با هم پیش میروند. یکی آشکار است و سیر وقایع را شکل میدهد و دیگری پنهان و در کار تغییردادن جهانی است که شخصیتها در آن به سر میبرند. اولی وضعیت خانوادهای کشاورز است که برای رهایی از استثمارِ همیشهحاضر مالک و مباشر و نوکرِ مالک و طیفی از وابستگانِ این شرایط تمامی آنچه را که تا آن زمان به گزشِ دست و دوتاشدن کمر به دست آورده است در یک شب وامینهد و میگریزد. دومی وضعیت جامعهای است که انگار آماده برای زایاندن کلیتی متفاوت است. این دو وضعیت پروتاگونیستهای رمان هستند. هر دو به ستوه آمدهاند و میل به برگذشتن از گذشته آنی آسودهشان نمیگذارد. وضعیتها همدیگر را خلق میکنند.
پراکسیس: دیسونانسِ وضع موجود
در فضای رمان، مشروطه بیش از حد مبهم است. کلافی گوریده است که خطوربطش در تاریکی گم میشود. بااینهمه، امیدبخش است.[۱۵] اما این مشروطه که قرار است موضعی باشد برای پراکسیسی که نظم امور را بر هم میزند نسبت چندانی با بنیاد آنهمه گریز ندارد؛ پراکسیس در سطح است، استثمار و گریز ریشه در عمق شیوۀ تکامل اجتماعی دارد. جهانی مدام در هوس زادهشدن است، اما هر بار ترسیده و ناقص و توسریخورده زایانده میشود. جنینِ چنین زمانهای بی هیچ شکی نوزادی گورزا[۱۶] از آب درمیآید.

جهانی که در برابر خواست نوشدن، ضرورت انقلاب، برهمزدن بافت اجتماع، و برچیدن روابط استثمار مقاومت میکند ریشهدارتر از آنی است که در بادی امر به چشم میآید. سرکوبْ نه یک پوسته که ماهیت انضمامی آن است. صحنۀ مجازاتِ مجاهدان مشروطهخواه سیلیوارْ شلاقِ سبعیتی سرد و کوبنده را بر چهرهمان میکوبد:
هرگونه پراکسیس با همان خشونتی سرکوب میشود که اعتراضی ولو محدود در جغرافیای نادیدهانگاشتهشدنی یک روستا:
این سرکوب نه یک رخداد که ضرورتی نهادینهشده است. هر فعالیتی که نظم وضعیت را مخدوش کند و روابط شیئیتیافتۀ آن را به خطر اندازد، از آنجا که راهی است به تخیل وضعیتی دیگر، از اساس نیست و نابود میشود.
واریاسیونِ استثمار
جایی، شخصیت محوری داستان در پی یکی از آن گریزهای هموارهاش به شهر روی میآورد. او اینگونه میپندارد که قرار است جهانش بسط بیابد. حال، در پی آن است وضعیتی را بر هم بزند که به باورش سراپا ستم است. جلسۀ حزب اجتماعیون در کرمانشاه در سالهای پایانی حکومت قاجاریه بهنظر چنین برهمزدنگاهی است. تصویری که از این نشست مردمی بر آگاهی ما حک میشود به عمق این فرودستانگاشتهشدگی بُعد میبخشد و چنان واضح که گویی با مرکب چین ترسیم شده است: «مردمانِ لباسنو و پولدار و مالک میان تالار بودند و سایرین، رنجبر و کارگر و کسبه، در صحن حیاط...» هندسۀ فضا ویرانگرانه همهچیز را لو میدهد، خاصیت افشاکنندگی دارد. در همین جلسه است که به گمان خود دربارۀ عالیترین سطح سیاست تصمیم میگیرند: «زنده باد دولت جمهوری، مرده باد سلطنت قاجاریه.»[۲۴] دولتی در پی آن است که جای دولت دیگر را بگیرد. کهنهای میمیرد، کهنهای دیگر زایانده میشود. از درون ارتجاعی به درون یکی ارتجاع دیگر غلت میخوریم. روابط استثمار کماکان پابرجایند.
هوموفونیِ استثمار: مالکیت یا فقدان مالکیت زمین
در فرماسیونی اجتماعی که حول محور استثمار بنا شده است نیز میتوان معدودی از موقعیتها را دید که در بدو امر به نظر میرسد بیرون از وضعیت استثمار قرار گرفتهاند. در جهان داستان، در قسمت کلیایی، مالکیت بر زمین کشاورزی ازآنِ مالک است، ابزار تولید و نیروی کار ازآنِ کشاورز. نتیجه: بیشمار صور سرکوب و تبعیض و استثمار. جایی در داستان از کلیایی به لرستان میرویم. در این جغرافیا، با وضعیتی متفاوت درخصوص مالکیت بر زمین کشاورزی مواجه میشویم:
«به سمت لرستان روانه شدیم. به الشتر و خاوه رسیدیم.» در اینجا، هم مالکیت بر زمین به کشاورز تعلق دارد و هم ابزار تولید و نیروی کار. نتیجه: بیشمار صور سرکوب و تبعیض و استثمار.
رعیتِ آنجا خیلی بیچیز در نهایتِ صعوبت گذران مینمودند و از قراری که یک نفر از رعایای آنجا برای ما تعریف میکرد، مهرعلیخان سگوند رئیس آنها است. هرساله به اسم مالیات آنها را غارت مینماید و همچنان سایر اهالی لرستان را هم رؤسای آنها همین رفتار در حقشان دارند. چون کلیۀ رعیتِ زارع لُر خود صاحب آب و زمین هستند، اگر چنانچه این[۲۵] بلاهای ارضی از آنها دفع شود، متمولترین زارعین ایران خواهند بود. من گفتم ممکن است این رعیت شکایت به هیئت دولت نمایند [تا] وسیلۀ رفاهیت آنها فراهم آورند. ملا منوچهر کف را به کف ساویده گفت: افسوس، این خود دولت ما را میفروشد و ما را به غارت میدهد.[۲۶]
رزنانسِ استثمار: کُردبودن
برای مفصلبندیِ روابط استثمار ضروری است دقیقههای این فرودستانگاشتهشدن را برشمریم. یکی از عواملی که این وضعیت استثمار را شدت و عمق میبخشد، «کُردبودنِ» شخصیت اصلی داستان است. در درازنای داستان بهکرات با توصیفهایی همچون «کُرد بیابانی»[۲۷] یا «کُرد خر»[۲۸] یا «کُرد نفهم»[۲۹] یا «کُرد بیشعور»[۳۰] مواجه میشویم. کثرت استعمال این قبیل واژگان و صفات و عبارات به اندازهای هست که قهرمان داستان را به این نتیجه برساند که
مردمان همدان... چون سایر شهرهای ایران ماها را دهاتی و کُرد و لُر خطاب مینمایند. بهعلاوه ما را از جنس انسان خارج میدانند. خودشان هم مثل انسان با ما رفتار نمینمایند. به حرفهای زشت و بیقاعده [با] ماها تکلم مینمایند.[۳۱]
شدت این فرودستانگاشتن چنان است که او را به سمت نوعی بیگانگی با خود سوق میدهد. او باور میکند، به او باورانده میشود، که زبان و پیشه و لباسش عواملی هستند منشأ قسمی از طردشدگی و تحقیر:
مسلّم است در ایران خصوصاً نسبت به کپنکیهای بدبخت، خاصه بدانند کُرد است، ابداً رحم و مروت نمینمایند، اذیت و آزارِ آنها را واجب میشمارند.[۳۲]
یا اینکه
ماها جماعت کُرد و لُر، به قول تهرانیها طایفۀ کلاهنمدی، در هیچ اداره و هیچ شهری با ما به وضع انسان رفتار نمینمایند، لباس ما را معرف نادانی و پستی ما میدانند.[۳۳]
شخصیت اصلی داستان نهایتاً چاره را در انکار کُردبودن خود میبیند و حذف فاصله به هر طریق ممکن میان وضعیت خود و وضعیتی که او را استثمار میکند؛ به بیان دیگر، چاره را در تماموکمال به شکل دیگری درآمدن میبیند.
هارمونی استثمار
از خلال روابط درهمپیچیدۀ رمان میتوان بهعیان دید که استثمار رابطهای خطی و آشکار میان دولت و کارگر نیست. انبوهی از روابط مبتنی بر استثمارْ جهان او را احاطه کردهاند. ساختارهای اجتماعی همسویی شگفتی با دولت دارند. تمامیتْ استثمارگر است:
بر دانایان پوشیده نماناد، در مملکت ایران یک گروه کشاورز و دهگانی اصل رنجبر و زادۀ صعوبات و شدائد روزگارند. چندین حزب از رنج دست و حاصل زندگانی آنها تعیّش و مفتخوری مینمایند. شرح آنها از قرار ذیل است. از اسفل شروع میشود تا به علا[۳۴]: ۱. گداها ۲. صورتگردانها ۳. لاتها و لوطیها با جانور و بی جانور ۴. درویشها و اقسام آنها ۵. ملاها و عمامهسفیدها ۶. سادات و اقسام آنها[۳۵] ۷. کدخدا و مباشر و مالک و اتباع آن ۸. نائبالحکومههای بلوک و اجزاء آن ۹. پستهای نظامی و امنیه ۱۰. بزازها و دکاندارها و پیلهورها ۱۱. قصابها و جَلّابها[۳۶] و بُزگیرها و اقسام آن ۱۲. مفتشین و محصلین مالیاتها عموماً ۱۳. هیئت حاکمه و دوائر عموماً. این احزاب سیزدهگانه مع فروعات و شعب آنها رنج دست یک فرقه را من غیر حق میبرند و میخورند... گویی فِرق سیزدهگانه محض نحوست طالعِ این یک مشت تیرهروزگار ایجاد شده، زیرا که به هر وسیله متمسک و به هر طریقی متشبث گردند از چنگ آنها رهایی ندارند.[۳۷]
کادانس
چنانچه سیر وقایع و درهمتنیدگی خطوط و شخصیتها و وضعیتها را بهدقت مفصلبندی نکنیم، در نگاه نخست چنین به نظر میرسد که رمان بر منطق خطِ سیری اساطیری پیش میرود: همهچیز به نقطۀ آغازین بازمیگردد. در گریز از روستا به شهر، در بازگشت از شهر به روستا، روابط استثمار کماکان پابرجایند. هرچند شخصیت اصلی داستان بهواسطۀ انکارِ خود به جایگاهی در شهر دست مییابد، اما وضعیت روستا و شهر همچنان بازتاب همان روابط استثمارند. با اینکه انقلابی رخ داده است و بسیاری از مبناها ویران شدهاند، اما شیوۀ کلی زیست اجتماعی بازهم بر مدار بهرهکشی استوار است.
با تمامی اینها، بانگِ بلند «بازگشت نظم امور» از زیر و بمِ جهان داستان همزمان بدیلهای بسیاری را نیز در درون خود نهفته دارد. بر مدار چنین منطقی است که میتوان آشکارا دید آنجا که نه براساس حرکت از اعماق اجتماع و زوایای نادیدهانگاشتهشدۀ حیات جمعی و بطن روابط استثمار و نه در جهت آماجیدنِ نبض تپندۀ یک وضعیت گام برمیداریم، «بازگشت جاودانۀ نظم امور» بداهتی پیشپاافتاده است. از یاد نبریم که ژانوس رومی، همان که با چهرۀ دیگرش به سمتوسویی یکسره متفاوت مینگریست، خدای دروازهها نیز بود و دوچهرگی او با این کارکردش پیوندی عمیق داشت. بیشک، دری که به درون یک وضعیت گشوده میشود همزمان راهی است برای بیرونرفتن از آن وضعیت، بسته به اینکه در کدام سو ایستاده باشی.
منابع:
Joyce, James. (2000). Ulysses. With an Introduction by Declan Kiberd. London: Penguin Books.
انوری، حسن (سرپرست). (۱۳۸۲). فرهنگ بزرگ سخن. ۸ ج. تهران: سخن.
خدادادگر تیموری، احمدعلی. (۱۳۰۵). روز سیاه کارگر. کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان (نسخۀ کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران).
خداداده، احمدعلی خان. (۱۳۰۵). روز سیاه کارگر. کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان (نسخۀ کتابخانۀ دانشگاه عثمانی (Osmania University Library)).
خداداده، احمدعلی. (۱۳۹۵). روز سیاه کارگر. پیشگفتار و پانوشتها از ناصر مهاجر و اسد سیف. آمریکا: نقطه.
دهخدا، علیاکبر. (۱۳۷۷). لغتنامۀ دهخدا. ۱۶ ج. تهران: مؤسسۀ انتشارات و چاپ دانشگاه تهران.
شرفکندی، عبدالرحمن (ههژار). (۱۳۶۹). فرهنگ کُردی ـ فارسی ههژار. تهران: سروش.
گلسرخی، خسرو. (۱۳۷۶). ای سرزمین من. به کوشش کاوه گوهرین. تهران: نگاه.
هدایت، صادق. (۲۰۰۸). توپ مرواری. مقدمه و توضیحات از محمد جعفر محجوب. استکهلم: آرش و گوتنبرگ: خانۀ هنر و ادبیات.
یادداشتها:
[۱]. James Joyce, Ulysses, With an Introduction by Declan Kiberd (London: Penguin Books, 2000), p. 42.
[۲]. “- History, Stephen said, is a nightmare from which I am trying to awake.
From the playfield the boys raised a shout. A whirring whistle: goal. What if that nightmare gave you a back kick?”
[۳]. غنای هستیشناسانه، کیفیت پررنگ هندسی، و خصلت تصویریِ این تکه از شعر «سرودهای خفته»ی گلسرخی گویی ترنم موزونِ خشمینهفریاد اوست:
«ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستادهام؟
با باری از فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من!
من در کجای جهان ایستادهام...؟» خسرو گلسرخی، ای سرزمین من (تهران: نگاه، ۱۳۷۶). ص ۳۵.
[۴]. گویندۀ جملۀ پایانی مشخص نیست. انگار جمله از جایی بیرون از فضای گفتوگو وارد متن میشود. همچون نوعی نقیضه است. بااینهمه، توانِ برگذشتن از زیباییشناسیِ آن «بیدارشدن از تاریخ» را با خود حمل نمیکند.
[۵]. [البوقرقدُخت:] «تنها فایدۀ تاریخ این است که از مطالعهاش انسان به ترقی و آیندۀ بشر هم ناامید میشود... خاصیت هر نسل این است که آزمایش نسل گذشته را فراموش بکند.» صادق هدایت، توپ مرواری (استکهلم: آرش، ۲۰۰۸). صص ۹۱ و ۹۲. شاید بتوان در توپ مرواری نیز صدای گامهای این بیدارشدن از کابوس تاریخ را شنید. حتی در اینجا نیز که یکی از جدیترین و نادیدهشدهترین آثار هدایت در نسبت با تاریخ است نقد درنهایت نه به بن و بنیاد که به سمت بیرون از تاریخ میل میکند.
[۶]. احمدعلیخان خداداده، روز سیاه کارگر (کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان، ۱۳۰۵). ص ۲ تا ۳.
[۷]. احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۶۹.
[۸]. «درواقع این مرگِ گاو یا گاومیری یک مصائب خیلی خیلی عمدهای است بر بدبختی دهقانان کمک مینماید، غالباً را به خاک سیاه مینشاند.» احمدعلیخان خداداده، روز سیاه کارگر (کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان، ۱۳۰۵). ص ۱۶.
[۹]. هزینۀ روزنامهای را که دولت منتشر میکند به صورت مالیات از مردم میگیرند: «روزی یک نفر غلامِ حاکم به دهکدۀ ما آمد و حکمی ارائه داد که مأمور است پول روزنامه بگیرد... و این روزنامه برای حاکمِ هر ولایتی سالیانه میرود و پنج تومان از او میگیرند. و حاکم هم که نیامده اینجا روزه نماز خود درست نماید. پول داده، باید پول بگیرد.» احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۹۳ تا ۹۴.
[۱۰]. «این خانواری را حاکمها برای ازای [در نسخۀ کتابخانۀ دانشگاه عثمانی بهصورت «اذای» آمده است] خدمات توپچیها که خیلی مهم است تصویب نمودهاند که لااقل شب عید راحت باشند. حکم به آنها دادهاند. یک عده از آنها به دهات اطراف منتشر شده، از هر دِه به قدر وسع کم زیاد نموده، میگیرند. این خود مالیاتِ مخصوصه نیست و بودجه ندارد، ولی از اخذ آن هم نمیگذرند.» احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۹۴ تا ۹۵.
[۱۱]. «دویم عید بود. یک نفر غلام حکومت آمد و اظهار نمود پول گنجشککُش بدهید یا در معنی پول طیور کُشتن. من فوراً به نزد ملا دویدم که این یک فقره را هم یاد بگیرم. و رفتم و سؤال نمودم. گفت وجه تسمیۀ این حکایتی است. در موقعی که شاه شهید به فرنگستان رفته، دیده پادشاهان فرنگ حکم به رعایا نمودهاند در فصل بهار کس اذیت به طیور نرساند، چراکه تمام میخواهند جوجه نمایند. شاه ملتپرورِ حساس ما هم خدا رحمتش کند به ایران آمد. فرمان جهانمطاع به تمام حکام جاری که اخطار شود به رعایای ایران، در فصل بهارْ طیور باید آزاد از کشتار گردند. حال از آن وقت تاکنون هرساله تعقیب امر اعلیحضرت جهانمطاع مینمایند و دهات هم باید هر کدام به قدر وسع حقِ مأمور و حکومت بدهند.» احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۹۵.
[۱۲]. «عصری بود، نوکر صاحب ملک خبر ورود ما را شنیده، آمد خانۀ ما... اظهار نموده که میباید بدهی خود را بدهید. گفتم: اطاعت داریم، ولاکن ماها که چندان علاقه [«دارایی بهویژه به شکل زمین و ملک»، مدخل «علاقه»، فرهنگ بزرگ سخن، ج ۵، ص ۵۰۶۵] نداریم که مالیاتی داشته باشیم. اگر کرایه خانه میخواهید بگویید تا بدهیم. گفت: خیر، رسومات توسرکان سرشماری و پولِ دود است. شما دو باب خانهتان دود از او بلند میشود. خانهای یک تومان باید بدهید و خودتان هم چهار سر آدم هستید، هر سری پنجهزار که دو تومان میشود باید بپردازید و یک الاغ دارید آنهم آبستن است، دو سر حساب میشود، باید ششهزار بدهید. دو مرغ دارید باید هر یکی ده دانه تخممرغ بدهید.» احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۱۲۶.
[۱۳]. احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۲. ص ۲۱۴.
[۱۴]. همان، ج ۱، ص ۸۳
[۱۵]. «در کمتر خانهای بود که گفتگو از مشروطه و مستبد نشود. اهالی ایران بدون استثناء به دو فرقه شده بودند: مشروطه و مستبد و چنین میگفتند: شاه و تمام حکومتیها و پولدارها مستبد، باقیِ رعیت مشروطه میباشند.» احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۱۴۳.
[۱۶]. «گورزا» یا «گورزاد» به معنای کوتاهقد است (لغتنامۀ دهخدا، مدخل «گورزا»، ج ۱۲، ص ۱۹۳۶۴).
[۱۷]. «جِگاره» یا «جِغاره» یا «جِگهره» یا «سیغار» در کُردی به معنای سیگار است (ههژار، مدخلهای «جگاره» و «جغاره»، صص ۱۸۲ و ۱۸۳).
[۱۸]. «نفْس» در غیاثاللغات و ناظمالاطباء و آنندراج و یادداشت خود دهخدا به معنی «آلت مردی» و «نره» نیز آمده است (لغتنامۀ دهخدا، مدخل «نفس»، ج ۱۴، ص ۲۲۶۳۱).
[۱۹]. احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۱۵۹.
[۲۰]. در نسخۀ کتابخانۀ دانشگاه عثمانی بدون «واو» آمده است. احمدعلیخان خداداده، روز سیاه کارگر (کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان، ۱۳۰۵). ص ۱۴.
[۲۱]. «گهدوُک» در کُردی به معنی راهی است که در کمرگاه کوه کشیده شده باشد (ههژار، مدخل «گهدوُک»، ص ۷۲۵).
[۲۲]. «مرکز» در غیاثاللغات در معنای «محلِ استادهکردن چیزی» آمده است (لغتنامۀ دهخدا، مدخل «مرکز»، ج ۱۳، ص ۲۰۷۰۰).
[۲۳]. احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۷۹.
[۲۴]. همان، ج ۲، ص ۲۹۱
[۲۵]. واژهی «این» در نسخۀ کتابخانۀ دانشگاه عثمانی آمده است، اما در نسخۀ ویراستۀ مهاجر و سیف از قلم افتاده است.
[۲۶]. احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۱۲۳.
[۲۷]. همان، ۱۰۶
[۲۸]. همان، ۱۴۷
[۲۹]. همان، ۱۹۲
[۳۰]. همان، ج ۲، ص ۲۷۷
[۳۱]. همان، ج ۱، ص ۱۲۱
[۳۲]. همان، ۱۲۵
[۳۳]. همان، ۱۶۹
[۳۴]. در نسخۀ کتابخانۀ دانشگاه عثمانی به صورت «باعلا» آمده است. احمدعلیخان خداداده، روز سیاه کارگر (کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان، ۱۳۰۵). ص ۱۴۶.
[۳۵]. در نسخۀ کتابخانۀ دانشگاه عثمانی به صورت «آن» آمده است. احمدعلیخان خداداده، روز سیاه کارگر (کرمانشاه: مطبعۀ شرکت سعادت کرمانشاهان، ۱۳۰۵). ص ۱۴۶.
[۳۶]. «آنکه چارپایان یا بردگان را برای خرید و فروش از جایی به جای دیگر میبرد» (مدخل «جَلّاب»، فرهنگ بزرگ سخن، ج ۳، ص ۲۱۶۰).
[۳۷]. احمدعلی خداداده، روز سیاه کارگر (آمریکا: نقطه، ۱۳۹۵)، ج ۱. ص ۲۰۴ تا ۲۰۵.
نظرها
نظری وجود ندارد.