تلاش برای ورود به جرگهی سفیدها
از تریبون زمانه، به نقل از سایت نقد: رضا ضیا-ابراهیمی − چرا سلطنتطلبان ایرانی از نسلکشی اسرائیل حمایت میکنند. ترجمهی: حسن مرتضوی

صحنهای از یک تظاهرات سلطنتطلبان ایرانی در خارج از کشور با پرچمهای اسرائیل
ما از منابع معتبر در پلیس متروپولیتن مطلع شدهایم که (…) جناح راست افراطی به رهبری تامی رابینسون، [و] گروهی از سلطنتطلبان ایرانی (…) در اعتراضهای فردا شرکت خواهند کرد تا اعتراضهای صلحآمیز را تحریک کنند و آن را برهم زنند.
پیام دریافتی پیش از برگزاری یک تجمع در حمایت از فلسطین، ۲۰۲۴پیام دریافتی پیش از برگزاری یک تجمع در حمایت از فلسطین، ۲۰۲۴
***
فعالان جنبش همبستگی با فلسطین در غرب اروپا و آمریکای شمالی شاهد صحنههای تأسفآوری بودهاند: دیاسپورای ایرانی سلطنتطلب با اشتیاقی متعصبانه از نسلکشی فلسطینیها به دست اسرائیل حمایت میکنند. این افراد در تجمعات حامی اسرائیل، با پرچمهای ایران دورهی پهلوی، شانهبهشانهی ناسیونالیستهای یهودی، راست افراطی و دیگر حامیان کشتارجمعی راهپیمایی میکنند. آنها در بحثهای تلویزیونی قتل سیستماتیک کودکان فلسطینی را توجیه میکنند. حمایتشان فقط لفاظی نیست، زیرا اغلب نسبت به دیگر هموطنان حامی فلسطین با تهدید و ارعاب جسمانی واکنش نشان میدهند. در {تظاهرات} ۲۰۲۴ در لندن، یکی از جوانان سلطنتطلب یک زن مسن فعال ایرانی را «تروریست» خطاب کرد و به او توصیه کرد که «برو پیش حماس تا بهت تجاوز کنند» و سپس زن را در فضای مجازی به خاطر سن و آسیبپذیریاش مسخره کردند.
در برخی جوامع دیاسپورایی که سلطنتطلبی در آنها قدرتمند و صهیونیسم از حمایت ساختاری برخوردار است ــ کالیفرنیای جنوبی مثال بارز آن است ــ حمایت این گروه میتواند به خشونت تبدیل شود. فعالان ایرانی حامی فلسطین بارها گزارش دادهاند که پیامهای تهدید به مرگ دریافت میکنند. ماموران خودخواندهی ایرانی با باتومی به دانشجویانی که در دانشگاه اوکلاهاما چادر زده بودند، حمله کردند. این روشها بهشدت یادآور رفتار اراذل و اوباش غیرنظامی است که در ایران به معترضان حمله میکنند. شوروشوق صهیونیسم سلطنتطلبانه بسیار تعجبآور بهنظر میرسد، چراکه برخلاف روندهای مشهود در سایر نقاط جهان است. در سراسر غرب، درحالیکه حمایت دولتی، شرکتی و رسانهای از نسلکشی اسرائیل ثابت مانده، افکار عمومی، که روزانه با تصویر کودکان گرسنه، خانوادههای سوزانده و امدادگران کشتهشده بمباران میشود، از وحشیگری اسرائیل فاصله میگیرد. اما سلطنتطلبان ایرانی در جهت مخالف حرکت میکنند. شوروشوق صهیونیستی آنها با هر جنایتی که بهطور زنده پخش میشود شدت میگیرد، حتی با حملهی اسرائیل در ژوئن ۲۰۲۵ به کشور خودشان که بیش از ۱۰۰۰ ایرانی، از جمله زنان و کودکان بیگناه را کشت.
این شور و شوق سلطنتطلبانه فقط یک نمود از پدیدهای گستردهتر است. احساسات طرفدار صهیونیسم ایرانی در سراسر طیف مخالفین رژیم جمهوری اسلامی، چه در خارج از کشور و چه داخل ایران، نمود پیدا میکند. فضای مجازی ایرانیها پر است از این شواهد: در داخل ایران و در استادیومهای ورزشی کشور شعار «پرچم فلسطین را در کونتان فرو کنید» سر میدهند یا در کنار نمادهای تهران پرچم اسرائیل را بالا میبرند و فریاد میزنند «زندهباد اسرائیل».[۱] اما سلطنتطلبان دیاسپورا بهخاطر اینکه در معرض دید قرار دارند، شدت دشمنیشان با فلسطینیها، ثبات حمایتشان از اسرائیل و تأثیر واقعیشان در فضاهای همبستگی با فلسطین در سراسر جهان غرب برجستهتر است.
چه چیزی باعث پذیرش نسلکشی اسرائیل در میان ایرانیان میشود؟ نظر عمومی این است که صیهونیسم ایرانی را به سیاست اپوزیسیونی نسبت میدهد: فلسطین غایت و مقصود جمهوری اسلامی است، حماس «دستنشانده»ی تهران است، پس مخالفت با رژیم مستلزم حمایت از اسرائیل است. بنا به این منطق، لافهای دلیری صهیونیستی بهعنوان اعمال شجاعانهی مقاومت تلقی میشود. اما به نظر من، سیاست اپوزیسیونی نمیتواند این باور شرورانه را توضیح دهد که نابودی فلسطینیها میتواند به آزادی ایران منجر شود. زمانی که بابک اسحاقی، خبرنگار شبکهی ایران اینترنشنال، عبارت «زن، زندگی، آزادی» را بر ویرانههای نسلکشی غزه مینویسد، دشمنی واکنشوار او فقط بخشی از این تصویر است؛ رضایت او از نابودی فلسطینیهای بیگناه جنبهی دیگری است که در توضیحهای رایج نادیده گرفته میشود. نگرش ضدفلسطینی این گروه از ایرانیها باید بهعنوان خصومت عمیق، انسانزداییشده و نژادپرستانه، ریشهدار در آنچه «ناسیونالیسم جابهجاشده»ی ایرانی مینامم، در نظر گرفته شود. این ایدئولوژی، که بهویژه در میان سلطنتطلبان قدرتمند است، اعراب و مسلمانان را دشمنان دیرینهی ایران میبیند و نابودی آنها را رستگاری ما میپندارد. اما آنچه ناسیونالیستهای جابهجاشده تشخیص نمیدهند، این است که ناسیونالیسم آنها سلسلهمراتبهای نژادی و اسلامهراسی را که در مرکز ایدئولوژیهای استعمارگرایانهی غربی و صهیونیستی قرار دارند، از آنِ خود کردهاند که در نهایت تمامی مردم خاورمیانه، از جمله ایرانیان، را در معرض خطر قرار میدهد.
ناسیونالیسم جابهجاشده چیست؟
در کار قبلیام[۲] استدلال کردهام که ناسیونالیسم جابهجاشده در سدهی نوزدهم بهوجود آمد، زمانی که شکستهای نظامی و از دست دادن مناطقی از ایران و تسخیر آنها از سوی امپراتوریهای روسیه و بریتانیا، احساس قدرت و امنیت نخبگان ایرانی را در هم شکست. آنچه ناسیونالیسم جابهجاشده را تا این حد قابلتوجه میکند، پاسخ غیرشهودیاش به این بحران است. این نوع ناسیونالیسم بهجای رد معرفتشناسیهای اروپاییْ آنها را بهطور کامل پذیرفت و همان نظریههای نژادی و اسلامهراسی را، که در وهلهی نخست شالودهی سلطهی اروپاییها بودند، از آنِ خود کرد. برای هر قوم غیرسفیدی که تحت استعمار اروپایی قرار گرفته بود، این رویکرد معرف دستاوردی غیرعادی در کژتابی ایدئولوژی است.
دو عامل این پذیرش دور از ذهن را ممکن ساخته است. نخست، ویژگی خاص نظریهی نژاد آریایی است. زمانی که اندیشمندان اروپایی در سدهی نوزدهمْ سخنگویان زبانهای هندواروپایی را بهمنزلهی اعضای بهاصطلاح «نژاد آریایی» طبقهبندی کردند، ایرانیان خود را با بیمیلی در این گروه یافتند. عضویت در این «باشگاه سفید» هرگز بدون شرط و شروط نبود ــ اندیشمندان نژادی مانند ارنست رنان و آرتور دو گوبینو ایرانیان را در بهترین حالت گونهای «پست» از آریاییها میدانستند. اما برخی از روشنفکران ایرانی از همین شمول نسبی نیز استفاده کردند و آن را گذرگاهی برای طرح ادعای خویشاوندی با آزارگران اروپایی خود دیدند که در یک وارونگی روانشناختی شگفتانگیزْ به عموزادههای ما تبدیل شدند. عامل دوم، تجربهی مبهم ایران از استعمار است. ایران برخلاف بسیاری از سرزمینهای آسیایی و آفریقایی، اگرچه تحت نفوذ روسیه و بریتانیا قرار داشت، هرگز بهطور رسمی مستعمره نشد. به این معنی که خشونتهای نژادی اروپایی هرگز بهطور سیستماتیک بر ایرانیان تحمیل نشد، بهنحوی که آنان را در برابر نژادپرستی اروپایی مصون کند. ایرانیها همچنان امیدوار بودند که به درون نژاد مسلط راه یابند، باوری فریبنده اما سادهلوحانه.
من ناسیونالیسم جابهجاشده را بر اساس کارکردش تعریف میکنم که با لفاظی ایران را از واقعیت مشهودش جدا میکند. ایران به لحاظ جغرافیایی در خاورمیانه جای دارد، به لحاظ فرهنگی با عراق، ترکیه و خلیجفارس درآمیخته و به لحاظ تاریخی با آسیای میانه و شبهقارهی هند پیوند خورده و بیش از هزار سال عمدتاً مسلمان بوده است. بنابراین، اینگونه بازتصور میشود که ملتی است آریایی، پسرعموی نافرمان اروپاییها که در میان همسایگانی نامناسب گم شده، آنجا که «سامیها»ی عرب بهعنوان دیگری نژادیِ آریاییها حضور دارند. واپسین شاه ایران با این توصیف که موقعیت خاورمیانهای ایران «اتفاقی جغرافیایی» است، این دیدگاه را بیکموکاست بیان کرد.
نظریهی نژاد آریاییْ با این تبیین نژادی که اسلام محصول «ذهن عرب/سامی» است، فرض را بر این میگذارد که اسلام اساساً با ذات آریایی مفروض ایران بیگانه است. اینجا کلید فهم صهیونیسم سلطنتطلب معاصر ایرانی و مخالفت اسلامستیزانه با جمهوری اسلامی نهفته است. فرایند پرمایه و پیچیده و با قدمت سدههای متمادی که طی آن جوامع فارسیزبان در خلال آن اسلام را پذیرفتند و دگرگونش کردند، بهطرز بیرحمانهای به یک رخداد شبانه تقلیل مییابد: «تهاجم اعراب» که مظهر خصومت نژادیِ مفروضِ اعراب نسبت به ایرانیان و زبان فارسی است. این روایت از نظر تاریخی جعلی است. همانطور که مورخان میدانند، نخبگان فارسیزبان نقش مهمی در گسترش اسلام بهسوی شرق ایفا کردند و زبان فارسی به زبان دوم اسلام بدل شد، و در این مسیر زبانهای ایرانی دیگری چون سغدی و باختری را کنار زد.[۳] اما در نظامهای فکریِ ناسیونالیستی، دقت تاریخی اهمیت کمتری از کارکرد ایدئولوژیک دارد. هدفِ افسانهی «تهاجم اعراب» این است که برای هر ناکامی ایران، از شکستهای نظامیِ سدهی نوزدهم تا انقلاب ۱۹۷۹، یک بلاگردان نژادی پیدا کند؛ هر فاجعه تبدیل میشود به شاهدی بر آلوده شدن به «ناپاکی سامی» ــ آمیزهای نژادی که کابوس هر نظریهپرداز نژادی است. راهحلِ وضعیت ناگوار ایران، بنا به منطق ناسیونالیسم جابهجا شده، پاکسازی نژادیست ــ ریشهکَنکردن رویههای اسلامی و واژگان بیگانهی عربی، چونان یک عمل جراحی که بافت بیگانه را بیرون میکشد. این مثلهکردن ملی قرار است ایران را به شکوه پیشااسلامیاش بازگرداند. چنانکه علیاکبر سیاسی، ایدئولوگ دههی ۱۹۳۰، بیان کرد: ایرانیان باید «روح ايراني از اين ناخالصي [اسلام] پاک کنند و امكان درخشش تلألؤ خاص نبوغ آريايي را فراهم آورند.»[۴]
از دولت پهلوی تا دیاسپورا
تاریخ طعنهای تلخ دارد. آنچه بسان یک ایدئولوژی حاشیهای در میان روشنفکران سدهی نوزدهم آغاز شد، از رهگذر حوادث سیاست و قدرت، به آیین و مرام رسمی دولت پهلوی (۱۳۵۷-۱۳۰۴/۱۹۷۹-۱۹۲۵) بدل شد. این تحول سریع و تمامعیار بود. در دههی ۱۳۱۰ خورشیدی (۱۹۳۰ میلادی)، تهران با ساختمانهای نئوکلاسیک آراسته شد که عناصر هخامنشی نظیر بناهای یادبود بتونی و پندارهای باستانی را در خود جای داده بود. خوانش ناسیونالیستیِ جابهجا شده از تاریخ ــ قرار دادن اوجِ شکوه و عظمت ایران در گذشتهی پیشااسلامی و نمایش ورود اسلام همچون «تهاجم» آخرالزمانی «اعراب» ــ از طریق آموزش همگانی در ذهن نسلهای جوان کوبیده شد. نسلهای پیاپی آموختند که فرهنگ خود را آلوده به اسلام و اعراب ببینند.
منحطترین جنبهی این پروژه همانا ادعای اصالت آن بود. کارزار سرکوبگرانهی رضا شاه برای غربیسازی ایران شامل ممنوعیتِ برخی آداب اسلامی، تحمیل پوشش غربی، از جمله کشف حجاب اجباریِ زنان بهمنزلهی بازگشت به «ایرانیت راستین» عرضه شد. نابودی زندگی فرهنگی و دینی ایرانی همچون بازسازی آن وانموده شد. پسرش، محمدرضا، لقب بیمعنای تاریخیِ «آریامهر» [خورشید آریاییها] را برگزید، درحالیکه تشریفات سلطنتی بریتانیا را از آیین تاجگذاری تا لباسهای درباری و حتی کالسکهی سلطنتی موبهمو تقلید میکرد. این تقلید تمامعیار از اروپاییان هنوز هم بهمنزلهی دستاوردی میهنپرستانه ستوده میشود ــ نمونهای چشمگیر از اینکه چگونه ناسیونالیسمِ جابهجاشدهْ خودکشی فرهنگی را به مایهی افتخار ملی بدل میسازد. اما روشنترین نشانهی پایبندی ایدئولوژیک شاه در سیاست خارجی او نهفته بود که بر پایهی اتحاد نزدیک با قدرتهای هژمون، بهویژه ایالات متحد استوار بود. ضداستعمارگرایی اساساً در ژن ناسیونالیسم جابهجاشده وجود ندارد؛ وقتی قدرتهای غربی خویشاوندان نژادی تو باشند، بهاقتضای تعریف، به دوستان و متحدانت بدل میشوند، و تنها «دیگریِ نژادی» ــ مسلمان عرب ــ میتواند دشمن باشد. از همینرو، همکاری استعماری به امری گریزناپذیر تبدیل میشود.
حال به سراغ دیاسپورای امروز برویم که ناسیونالیسم جابهجاشده در میان مخالفان جمهوری اسلامی، بهویژه نوستالژیهای پهلوی، رونق دارد. این نوع ناسیونالیسم فراتر از اینکه زبانِ مقاومت در برابر رژیمِ کنونی فراهم میآورد، چیز فریبندهتری هم عرضه میکند: تحرک اجتماعیِ ظاهری در جوامع غربی از طریق نزدیکشدن به سفیدها. درحالیکه قمارِ آریاییبودن در میان غربیها جایگاهی ندارد ــ چراکه آریاییگری برای بسیاری تداعی نازیسم است ــ اما اسلامستیزی درِ ورود را باز میکند. ناسیونالیستهای جابهجاشده با شوروشوق از کلیشههای ضدمسلمان نظیر افراطیگری، زنستیزی، انحرافات جنسی استقبال میکنند و مخاطبان غربیِ پذیرندهای مییابند. دیدگاههای «خودیبودن» آنها متقابلاً به اسلامستیزی غربی در دوری باطل مشروعیت میبخشد. آنها با ساختن مسجد مخالفت میکنند، به نظریههای توطئه دربارهی جهادِ پنهان و جایگزینی بزرگ دامن میزنند، و هنگامیکه شرایط فراهم باشد، از زبان بهظاهرِ مترقیِ فموناسیونالیسم و پینکواشینگ [۴-۱] همچون سلاحی علیه اسلام بهره میگیرند. این اسلامستیزیِ چندکاره به گذرنامهشان برای ورود به جهانِ سفیدها بدل میشود.
تاریخی درازدامن از پذیرش افراد گروههای نژادیشده در برتریطلبیِ سفیدپوستان وجود دارد. آمریکاییهای آفریقایی «بردگان خانگی» و «تامها»ی خود را میشناسند. زیمبابوهایها در مبارزات آزادیبخششانْ «خودفروختهها» و «بیریشهها»ی میان خود را نکوهش میکردند. نزدیکتر به ما فلسطینیها هستند که «مأموران» (عملاء) و «همدستانی» (مُتَبَعُون) دارند که با ستمگران اسرائیلی خود عقد اخوت میبندند. اما آنچه ناسیونالیستهای جابهجاشدهی ایرانی را متمایز میسازد این است که آنها صرفاً همدست نیستند. آنها خودِ برتری سفیدبودن را یکجا میپذیرند. بهجای چالش با نظام ستم نژادیْ آن را تایید میکنند و میکوشند راهی به درون آن بیابند و در این مسیر، قربانیان خشونتِ نژادی، از جمله خودِ ایرانیان، را له میکنند. محدودیتِ این استراتژی با شفافیتی بیرحمانه بر خود آنان آشکار میشود. با وجود حمایتِ ایرانی- آمریکاییها از ترامپ، او همهی ایرانیان را فارغ از گرایشهای سیاسیشان در «فرمان منع ورود مسلمانان» جای داد. بهتازگی ایرانیانی که شهروندیِ آمریکا دارند و حتی دشمنان آشکارِ رژیم هستند، هدفِ دستگاهِ مهاجرتی (ICE) قرار گرفتهاند که با ترامپیسم تقویت شده است. چنانکه ندا مقبوله به نحو درخشانی نشان میدهد، ایرانیان در آمریکا با «حدودِ سفیدبودن» مواجه میشوند ــ سقفی شیشهای که همیشه بالای سرشان قرار دارد.[۵] هیچ مقدار ژست آریاییمآبانه یا نمایش اسلامهراسانهای نمیتواند آن را درهم بشکند.
صهیونیسم بهمنزلهی نردبانی بهسوی سفید شدن
ناسیونالیسم جابهجاشده و صهیونیسم هر دو محصولِ ویژگیهای بنیادینِ مدرنیتهی غربی یعنی ناسیونالیسم اتنیکی، سلسلهمراتب نژادی و سرمایهداری است. بهعلاوه صهیونیسمْ فرضِ استعماریِ بنیادی غرب را پذیرفته که مردمان غیرسفید صرفاً برای حلِ مسائلِ مردمِ سفید وجود دارند. «مسئله» در این بافتار همانا تاریخِ یکتای اروپا از یهودستیزی و تراژدیِ به بار آمدهاش در هولوکاست است. راهحل در قالبِ تشکیل دولت یهودی در فلسطین فرمولبندی شد که مستلزم خلعید فلسطینیها از زمینهایشان و تخریبِ جامعهی بومیِ آنها بود. این یک معادلهی کلاسیکِ استعماریست که در آن بومیِ غیرسفید باید هزینهی وجودیِ اشتباهاتِ اروپا را بپردازد.
این نظم و ترتیب برای ناسیونالیستهای جابهجاشده جذابیتی مضاعف در بر دارد. نابودیِ جمعیتی عمدتاً عرب و مسلمانْ هدفِ دوگانهای را دنبال میکند: هم پروژهی استعماریِ غربی را پیش میبرد که آنها نیز مستأصلانه آرزوی پیوستن به آن را دارند، و همهنگام انتقام تاریخیِ ایران را ــ هم «تهاجم اعراب» و هم انقلاب ۱۹۷۹ ــ تحقق میبخشد. در یکی از یورشهای نظامیِ متعددِ اسرائیل به غزه، دوستی ایتالیایی که به تهران سفر کرده بود از چند نفر شنیده که رنجِ ساکنان غزه، هرچند تأسفآور است، نوعی «کارما» برای اسلام و انقلاب ۱۹۷۹ است. فلسطینیها، بهعنوان عرب، ذاتاً و جمعاً مسئولِ مشکلاتِ ما معرفی میشوند. در این بافتار، هرچند ممکن است عجیب بهنظر برسد، رنجِ فلسطینیها بدل میشود به پیروزیِ جانشینگونه علیه دشمنی نژادیسازیشده. اینجا بنیاد ایدئولوژیکی همدستیِ ناسیونالیسم جابهجاشده با صهیونیسم قرار دارد: هر دو نظام نیاز دارند که نابودیِ عرب- مسلمان رخ دهد تا خواب و خیال رستگاری نژادیشان محقق شود.
خصومتِ فعلیِ اسرائیل با جمهوری اسلامی فرصتیِ استراتژیک برای تبلیغاتچیها اسرائیلی فراهم میآورد تا همپیمانی با مردم ایران را در برابر رژیمِ سرکوبگر ادعا کنند. جلبِ احساسات ناسیونالیستهای جابهجاشده آسان است؛ کافی است از شکوه پیشااسلامی ایران تمجید کنید و کورشِ کبیر را قهرمان نشان دهید. مقامات اسرائیلی در این کار مهارت دارند، حتی وقتی شهرهای ایرانی را بمباران میکنند، باز هم این تاکتیک جواب میدهد. حتی خود رضا پهلوی، مدعی تاجوتخت، در این کارزار تبلیغاتی که گیلا گاملیل، وزیر سابق اطلاعات اسرائیل، نقشآفرین بوده، وارد شد؛ رضا پهلوی و همسرش در ۲۰۲۳ از اسرائیل دیدار کردند و «ارزشها»یی را که گویا با اسراییلیها «شریکیم» ستودند. این استراتژی به طرز مخربی کارآمد است و اکنون از طریق نفوذ اسرائیل بر رسانههای مخالفِ دیاسپورا، بهویژه شبکهی مستقر در لندن ایران اینترنشنال، که امروزه از بسیاری منابعِ اسرائیلی هم مشتاقانهتر طرفدار اسرائیل شده، نهادی شده است.
برای فهم اینکه چرا برخی از ایرانیان میتوانند حملات نظامی به کشور خود را تحسین کنند، باید به این نکته توجه داشت که ناسیونالیستهای جابهجاشده جمهوری اسلامی را به هیچوجه ایرانی نمیبینند، بلکه آن را نمودِ خصومت فرضی دیرینهی عرب- اسلامی با ایرانیان میدانند. رهبرانِ رژیم مرتباً «تازیزاده» خوانده میشوند و حتی رضا پهلوی آنها را «متجاوزان» مینامد تا بر بیگانگیِ مفروضشان تأکید کند. اسرائیلیها با خوشحالی این گفتمان را پذیرفتهاند، حتی در تبلیغات نظامیشان در اوجِ بمبارانِ ایران نیز رژیم را همچون «ضَحّاک» ــ شری افسانهای که در فرهنگِ مردمی بهشکل عرب غاصب است ــ تصویر کردند. سلطنتطلبان در این منطقِ معیوبْ هر حملهی اسرائیل را در حکم رهایی از رژیمی بهظاهر غیرایرانی تحسین میکنند. این دستکاری، اوجِ پیروزیِ «هاسبارا»ست: تبدیلِ قربانیانِ تجاوزِ اسرائیل به معرکهگیران نابودیِ خویشتن.
صهیونیسم بااینهمه، بهرغم این همپیمانیهای نظاممند و اتفاقی، در تلاش دیاسپورا برای سفیدشدن کارکردی بنیادیتر دارد. در ذهن ناسیونالیستهای جابهجاشده، هیچ ژستی بهاندازهی حمایت مشتاقانه از صهیونیسم ــ غربیترینِ ایدئولوژی از حیث ساختاری ــ موجب تأیید و پذیرش غرب نمیشود. صهیونیسم که در اروپا زاده شد، در واکنش به یهودستیزی اروپایی، و از طریق روشهای استعماری اروپایی تحقق یافت و با قدرت امپریالیستی غرب پابرجا ماند، نابترین تبلور برتریجویی سفیدپوستانه در قالبیست که بر خاورمیانه افکنده شده است.
برای ایرانیانِ دیاسپورا که میکوشند به جرگهی سفیدها راه یابند، حمایت از این پروژه به آزمونِ وفاداریِ نهایی بدل میشود زیرا دو شایستگی اساسیِ سفیدبودن را نشان میدهد: اسلامزدایی کامل و رهاکردنِ تمامِ همبستگیهای جهانیِ جنوب. کف زدن برای نابودیِ جمعیتِ اکثراً عرب و مسلمان، در تخیلِ استعماریِ غربی، بالاترین شکلِ پیشرفتِ تمدنی محسوب میشود. از همینرو شدت صهیونیسم سلطنتطلبان ایرانی اغلب از بسیاری از هواداران غربی نیز فراتر میرود. آنان باید نشان دهند که در نابودی فلسطین از خود طراحان آن مصممترند و در شادمانی از رنج مسلمانان از خودِ عاملان آن پرشورتر. پشتیبانی از نسلکشیِ زنده و پخششده علیه همسایگانشانْ برای آنان دیگر خیانت نیست، بلکه ترفیع است ــ آزمون نهایی در برنامهی ورود به جرگهی سفیدها. اینکه این آزمون از آغاز ناعادلانه است؛ اینکه پذیرش در میان سفیدها همچنان دستنیافتنی میماند، و قربانیان فلسطینی امروز میتوانند پیشدرآمدی باشند بر قربانیان ایرانیِ فردا، حقیقتهاییاند که از چشم کسانی پنهان میماند که ناسیونالیسمِ جابهجاشده جهانبینیشان را شکل داده است.
مرزهای سیاستِ اپوزیسیونی
تبیینی که صهیونیسم ایرانی را صرفاً یک «سیاستِ اپوزیسیونی» میداند، در برابر بررسی دقیق چندان تاب نمیآورد. اگر نفرت سلطنتطلبان ایرانی واقعاً از سرِ دشمنی با هر آنچیزی بود که جمهوری اسلامی از آن پشتیبانی میکند، میبایست همان میزان خشم را متوجه مهمترین متحدان آن، یعنی روسیه و چین، نیز میدیدیم. این قدرتها تنها پشتیبان دیپلماتیک رژیم نیستند، بلکه فعالانه سرکوب داخلی را ممکن میسازند. فناوریهای روسی و چینی دستگاه نظارتی ایران، سامانههای شناسایی چهره و شیوههای کنترل شهروندان را قدرتمند میکنند. هنگامیکه معترضان ایرانی زیر ضرب باتوم میروند یا خبرنگاران در زندان ناپدید میشوند، در واقع با ابزارهایی روبهرویند که در مسکو و پکن به کمال رسیدهاند.
سلطنتطلبان، از جمله خود رضا پهلوی، روسیه و چین را بهخاطر رابطهشان با تهران نقد میکنند و حتی ادعاهای گزافهای دربارهی اینکه ایران به «مستعمرهی چین» بدل شده مطرح میکنند. با وجود این انتقادها، واکنشهای احساسی کاملاً متفاوت است. هیچ سلطنتطلب ایرانی با همان شور که فریاد «مرگ» بر فلسطین سر میدهد نمیگوید «مرگ بر روسیه». آنطور که با شور و شعف در خصوص نمادهای فلسطینی میگویند، هیچکس پیشنهاد نمیدهد که از پرچم چین برای کاغذ توالت استفاده شود، وقتی پهپادهای اوکراینی روسها را میکُشند، رسانههای اپوزیسیون ایرانی آنطور که کودکان فلسطینی جزغاله میشوند شورِ و نشاط مشابهی نشان نمیدهند.
این عدم تقارن هنگامی برجستهتر میشود که در نظر گیریم فلسطینیها ــ برخلاف روسیه و چین ــ هیچ تهدیدی برای اپوزیسیون ایرانی نیستند. به لحاظ ساختاری امکان ندارد مردمی تحتسلطه، قربانی هشتاد سال استعمار و نسلکشی، بتوانند بهصورت معناداری از رژیم ایران حمایت کنند. فلسطینیها دریافتکنندگان منفعلِ هر کمک ممکن باقی میمانند، درحالیکه روسیه و چین ابرقدرتهایی جهانیاند که فناوریهای سرکوبگرانهشان مستقیماً به ضرر مخالفان ایرانی عمل میکند. ناسیونالیستهای جابهجاشده که از این تضاد منطقی آگاهاند، بهطرز ناامیدکنندهای به حمایتِ یاسر عرفات از صدام در دههی ۱۹۸۰ متوسل میشوند تا دشمنی ابدی فلسطینیها را اختراع کنند، یا بدون هیچ مدرکی مدعیاند که رژیم عاملان فلسطینی را برای کتکزدنِ معترضان ایرانی اجیر میکند.
مدرک انکارناپذیر همانا در واکنش آنان به رنج خود فلسطینیها نهفته است. درحالیکه کودکان غزه از گرسنگی میمیرند، برخی از حسابهای ایرانی با هشتگِ «بیا اینو بخور» ــ طعنهای جنسی و رکیک ــ جشن میگیرند و عکسِ سفرههای رنگین ایرانی را منتشر میکنند، گویی میخواهند فلسطینیهای گرسنه را آزار دهند. این پستترین نقطهی اخلاقی در تاریخ معاصر ایران است. این رفتار همهنگام ریاکارانه بودن «سیاستِ اپوزیسیونی» را نیز برملا میسازد. چنین پلشتی و بیرحمیای از اختلاف سیاسی برنمیخیزد، بلکه از زهری ایدئولوژیک و عمیقتر و بهطور مشخص ناسیونالیسمِ جابهجاشده ریشه میگیرد. تنها در پرتو این چارچوب میتوان رفتار سلطنتطلبان را فهمید: ترکیبی از اسلامهراسیِ درونیشدهی نژادی، عطشِ درمانناپذیر برای سفیدبودن، و پذیراشدن غریزی هژمونی غرب. اگر ناسیونالیسمِ جابهجاشده را از این معادله حذف کنیم، نگرشهای آنان تبیینناپذیر میشود؛ اما اگر آن را در نظر آوریم، رفتارشان ــ هرچند شنیع و نفرتانگیز ــ تابع منطقی پیشبینیپذیر میشود.
سرابِ اتحاد
استدلال عملگرایانهی دیگری نیز برای صهیونیسم سلطنتطلبان ایرانی مطرح میشود: کارآمدی عملی اسرائیل در نفوذ به ایران. ترور دانشمندان هستهای، فرماندهان سپاه پاسداران، و حملات ویرانگر ژوئن ۲۰۲۵ نشان میدهد که نفوذ اسرائیل در ساختار حکومت تا چه اندازه عمیق است. اسرائیل از نظر سلطنتطلبان همچون دست غیب جلوه میکند: نیرویی قادر به براندازی رژیمْ بیآنکه آنان هزینهای بپردازند. هنگامیکه بمبهای اسرائیلی بر خاک ایران فرود میآیند، سلطنتطلبان کف میزنند و همنوا با تبلیغات اسرائیل از «حملات جراحیشده» سخن میگویند که گویا تنها مواضع حکومتی را هدف میگیرند. صدها قربانی غیرنظامی در این روایت بهسادگی پاک میشوند تا «بیگناهی» اسرائیل حفظ شود. در چنین بافتاری، خودِ رضا پهلوی، «شاهزادهی تاجدار» پادشاهی خیالیِ طرفدار غرب، که تنها در ویدیوهای ساختهی هوش مصنوعی وجود دارد، سالهاست برای جلب نظر لابیهای اسرائیلی میکوشد، به امید آنکه آنان مدافع آرمانش شوند. اما شرکای صهیونیست او هرگز به این نکته اشاره نمیکنند که این پیشفرض که «نفوذ یهودیان» میتواند سیاست قدرتهای بزرگ را برای منافع دیگران مهار کند، در واقع از منطق کلاسیک یهودستیزی پیروی میکند، همان منطقی که الهامبخش بیانیهی بدنام بالفور در ۱۹۱۷ بود.
تبلیغاتچیهای اسرائیلی با جازدن خود بهعنوان همپیمانان همبسته با اپوزیسیون ایرانی، بهویژه جنبش زنان، و تکرار کلیشههای پهلوی دربارهی دوستی ایرانی- یهودیْ فعالانه سرابِ «اتحاد طبیعی» علیه جمهوری اسلامی را میپرورانند. با این همه، این خیال که ایران و اسرائیل منافع مشترکی دارند، توهمی بنیادین است که ریشه در منطقِ ناسیونالیسمِ جابهجاشده دارد؛ منطقی که عربها را نژادپرستانه دشمن ابدی ایران میپندارد و بنابراین ستمگرِ آنان را دوستِ طبیعیِ ایران معرفی میکند. واقعیت اما بسیار متفاوت است. اسرائیل به منافع هیچکس جز برنامهی خود برای نسلکشیِ فلسطینیها و تسلط بر منطقه خدمت نمیکند. تفکر استراتژیکِ اسرائیل ــ که با پذیرش شراکت با ایران فاصله دارد ــ با آنچه هاگای رام، پژوهشگر اسرائیلی، «ایرانهراسی» مینامد، مشخص میشود.[۶] جهانبینیِ اسراییل که در اسلامهراسی و ایدئولوژیِ برتریجویانه ریشه دارد، هژمونیِ آمریکایی- اسراییلی را بر تمامی دولتهای خاورمیانه میطلبد. این هدف میتواند از طریق ادغامِ سرمایهدارانه محقق شود، همانگونه که در مورد مصر، عربستان سعودی و امارات عربی رخ داده است. اما این هژمونی در مورد جمهوری اسلامی ایران، همانطور که پیشتر در خصوص سوریهی اسد نیز صادق بود، باید با زور تحمیل شود.
هدفهای اسرائیل در ایران در این بافتارْ فراتر از تغییر رژیم یا خلعسلاح هستهای است. سیاستگذارانِ اسرائیلی میخواهند ایران را بهطور بنیادین ناتوان کنند تا چالشی علیه هژمونیِ آمریکایی- اسرائیلی در میان نباشد. اگرچه روی کاغذ شاید بتوان یک ایرانِ همپیمان را در خدمت این هدف دانست، اما استراتژیستهای اسرائیلی این را خیالپردازی میدانند. جامعهی پیچیده و چندگانهی ایران تضمینی برای پیروزیِ ناسیونالیسم جابهجاشده در پسِ رژیمی بعد از جمهوری اسلامی ارائه نمیدهد. بنابراین، راهحلِ ترجیحیِ اسرائیل، که از سوی نئوکانها در واشینگتن نیز حمایت میشود، شباهتِ زیادی با تجربهی سوریه دارد: بالکانیزه کردن. یک دولت ناتوان، تجزیهشده به اقلیمهای وابسته و گروههای مسلحِ قومی و سیاسی که هیچکدام توانِ مقاومت در برابر اسراییل را نخواهند داشت. در چنین شرایطی، هر تکهی کشور برای مقاومت بسیار ضعیف، برای اتحاد بسیار تقسیمشده و برای شورش بسیار وابسته خواهد بود. همانگونه که اسکندر صادقی-بروجردی تحلیل کرده، «نتیجهی منطقیِ اجماعی که دههها در واشینگتن و تلآویو شکل گرفته» این است که «نباید هیچ قدرت مستقلی در خاورمیانه وجود داشته باشد که از معماریِ تبعیت بیرون بزند.» این همان هدفیست که سلطنتطلبان در خوابگردی خود بهسوی آن گام برمیدارند.
چرا آزادی فلسطینیها آزادی ایرانیان است
نسلکشیِ فلسطینیها به دست اسرائیلْ بزرگترین جنایت زمانهی ماست. اما برای ما ایرانیان، این همزمان نسلکشیِ خودِ ما نیز هست. آن گروه از سلطنتطلبان ایرانی که تجاوز اسرائیل را تشویق میکنند، حقیقت اساسی را نمیفهمند ــ اینکه در تخیلِ نژادیِ غرب، جانِ فلسطینی و ایرانی ارزشِ یکسانی دارد: صفر.
بگذارید توضیح دهم چرا سرنوشت ما درهمتنیده است. نابودیِ فلسطینیها نهتنها از طریق شهروند- سربازان نفرتانگیز اسرائیل عملی میشود، بلکه از طریق حمایتِ بیوقفهی دولتها، شرکتها و رسانههای جهانِ غرب از صهیونیسم نیز اجرا میشود. این حمایت بهنوبهی خود تا حدی ریشه در اسلامهراسی دارد، شکلی از نژادپرستی که مردم خاورمیانه را انسانزدایی میکند. نتیجهی این اسلامهراسی است که بخشهایی از افکار عمومیِ اروپایی- آمریکایی را نسبت به رنجِ اسرائیل حساس و نسبت به رنجِ فلسطین سنگدل میکند. حرفم را اشتباه برداشت نکنید؛ بسیاری از غربیها با نسلکشی مخالفاند و برخی حتی با قرار گرفتن در مقابل خشونت پلیس و شبحِ شیطانسازیِ رسانهای، خطری جدی نیز متقبل میشوند. اما تعداد آنها برای متوقف کردن نسلکشی یا حتی کند کردنِ آن کافی نیست. واقعیت این است که فراتر از اعتراضهای خیابانی، بخشهای بزرگی از افکار عمومیِ غرب، بهویژه نخبگانش، همچنان با بیتفاوتیِ کامل یا حتی پشتیبانی صریح، نظارهگر سوختن کودکان فلسطینی در آتش هستند.
منظورم این است که این فقدانِ همدلیِ بیمارگون و اسلامهراسانه هیچ تمایزی میان مردمان خاورمیانه قائل نمیشود. همین اسلامهراسی بود که همدستیِ غرب را در جنگِ ایران و عراق ممکن ساخت؛ هنگامیکه یکمیلیون غیرنظامی جان میباختند، قدرتهای غربی صدام را مسلح کردند. وقتی صدام سربازان و غیرنظامیان ایرانی و عراقی را با گاز سمی قتلعام کرد، همین قدرتهای غربی که بعدها او را بهخاطر داشتنِ سلاحهای کشتارجمعی ساقط کردند، بیاعتنا از این ماجرا گذشتند. سلاحهای شیمیایی مشکلی نبود، مگر علیه غرب بهکار رود. همین ذهنیت اسلامهراسانه است که بیاعتناییِ عمومیِ غرب را در جریان سرنگون کردن پرواز ۶۵۵ ایرانایر به دست ناو آمریکایی وینسنس در ۱۹۸۸ و قتل بیدلیل ۲۹۰ غیرنظامی ایرانی را توضیح میدهد. خون ایرانی همانقدر بیارزش پنداشته میشود که خون فلسطینی.
این یک سیستم است، نه تصادف. اسلامهراسی همهی مردمان خاورمیانه را بهعنوان نژادی ذاتاً خشونتطلب و بهدردنخور توصیف میکند. چه به عربی سخن بگویید یا فارسی، چه پنجبار در روز نماز بخوانید یا شامتان همراه با شراب باشد، چه از جمهوری اسلامی حمایت کنید یا مخالفِ آن باشید، هنگامیکه منافعِ غربیْ طالب سلطهی منطقهای باشد، هیچکدام اهمیتی ندارد. تحریمهایی که خانوادههای ایرانی را خفه میکنند، هرچند از نظر هزینهی انسانی هرگز با گرسنگیِ عمدیِ غزه قابل قیاس نیست، اما از همان منطق پیروی میکند: برای هژمونیِ غرب، رنجِ خاورمیانهای بهعنوان خسارتی جانبی و قابلقبول پذیرفته میشود. همان چارچوبهایی که انقیاد فلسطینیان را توجیه میکرد، بمبارانِ شهرهای ایرانی را نیز موجه نشان داد. سیاستمدارانِ غربی از همان زبان بهره بردند: سپرِ انسانی، خسارتِ جانبیِ لازم، و البته «حقِ اسرائیل در دفاع از خود.» صدراعظم آلمان، فریدریش مرتس حتی «از اسرائیل تشکر» کرد که «کارِ کثیف» را برای تمام اروپا انجام میدهد.
برای مدت طولانی، ناسیونالیسم جابهجاشده به ایرانیان القا کرده که با ورود به جرگهی سفیدها میتوانیم از وضعیتِ خاورمیانهایمان بگریزیم. بههمین دلیل است که سلطنتطلبان ایرانی تصور میکنند اسلامستیزی و رجزخوانیِ صهیونیستیشان میتواند پذیرشِ غرب را بخرد. این توهمی خودویرانگر است. نسلکشیِ فلسطینیها و حمله به ایران ورشکستگیِ این راهبرد را برملا کرد. هیچ نمایشِ اسلامستیزانه یا شورِ صهیونیستیْ ورود به دنیای سفیدهایی را که شهرهایمان را بمباران میکند و خانوادههایمان را تحتتحریم قرار میدهد، تضمین نخواهد کرد.
در منطقهی ما همهی مبارزهها بههم پیوستهاند. رهایی فلسطین از نسلکشی به رهاییِ ایران از تحریمها و حملاتِ نظامی، و رهاییِ سوریه، یمن و سودان از جنگهای استعماری، بمبارانهای هوایی و درگیریهای نیابتی پیوند میخورد. همهی اینها از یک منطقِ امپریالیستیِ واحد سر برمیآورند که جانِ ما را بهدردنخور میداند. وقتی ما با مقاومتِ فلسطینی همراه میشویم، سلطهی غرب بر سراسر منطقهمان را به چالش میکشیم. وقتی نابودیِ آنها را تشویق میکنیم، نیروهایی را تقویت میکنیم که همهی ما را تحت ستم قرار میدهند. پرچمِ فلسطین نمادِ مبارزهی مشترکِ ما برای کرامت و حاکمیت است. ما بهطورِ یکسان موردحمله قرار میگیریم، بنابراین باید همچون یک مردم پاسخ دهیم. بهندرت در تاریخ پیش آمده که فریادی از سر همبستگیْ تجربههای سرکوب در سطح محلی، منطقهای و جهانی را با چنین وضوحی به هم پیوند دهد. از سرزمینهای بومی تا اقتصادهای تحریمشده، از دولتهای نظارتی تا شهرهای بمبارانشده ــ هر جا که قدرتمندان ناتوانان را خرد میکنند، هر جا که منطق استعماری انسانیتِ ملتی را انکار میکند، هر جا که مقاومت با نیروی سرکوبگر مواجه است ــ یک شعارْ مبارزهی مشترک ما را برای کرامت و حاکمیت وحدت میبخشد: آزاد باد فلسطین!
* مقالهی حاضر ترجمهای است از In Pursuit of Whiteness: Why Iranian Monarchists Cheer Israel’s Genocide نوشتهی Reza Zia-Ebrahimi که در اینجا [وبسایت جدلیه] یافته میشود.
** نویسنده از سارا مشایخ، خداداد رضاخانی و اسکندر صادقیبروجردی بهخاطر نظرات مفصلشان دربارهی پیشنویس اولیهی این مقاله سپاسگزار است.
یادداشتها
[۱]. این شعارها موجب شوروشعف رسانههای جهانی صهیونیستی شده است. بنگرید به این مقالهی Jewish Chronicle و توئیتی از امیلی شریدر، تبلیغاتچی صهیونیستی.
[2]. Reza Zia-Ebrahimi, The Emergence of Iranian Nationalism: Race and the Politics of Dislocation (Columbia University Press, 2016).
[3]. Khodadad Rezakhani, ‘Navigating Persian: The travels and tribulations of Middle Iranian Languages’,in Borrut et al., eds., Navigating Language in the Early Islamic World: Multilingualism and LanguageChange in the First Centuries of Islam (Brepols, 2024).
[4]. Zia-Ebrahimi, The emergence of Iranian nationalism, p. 199.
[۴-۱]. «فِمناسیونالیسم» (femonationalism) ترکیبی است از feminism (فمینیسم) و nationalism (ناسیونالیسم). این اصطلاح را نخستینبار سارا فاریس (Sara R. Farris) برای توصیف پدیدهای بهکار برد که در آن گفتمان فمینیستی ــ بهویژه دربارهی حقوق زنان و آزادی آنان ــ به خدمت اهداف ناسیونالیستی و بیگانهستیزانه درمیآید. به بیان سادهتر فموناسیونالیسم یعنی استفادهی ابزاری از شعارهای فمینیستی برای مشروعیتبخشیدن به نژادپرستی، اسلامهراسی یا سیاستهای ضد مهاجر. مثلاً وقتی سیاستمداران یا روشنفکران غربی از «آزادی زنان مسلمان» سخن میگویند تا مداخلهی نظامی، تبعیض علیه مسلمانان یا محدودیت پوشش آنان را توجیه کنند، در واقع گرفتار فموناسیونالیسماند. «پینکواشینگ» (pinkwashing) ترکیبی است از دو واژهی pink (صورتی، رنگی که معمولاً با جنبشهای دگرباشی جنسی مرتبط است) و whitewashing (بهمعنای تطهیر یا سفیدنمایی). در اصل، پینکواشینگ به سوءاستفادهی سیاسی یا تبلیغاتی از حمایت ظاهری از حقوق دگرباشان جنسی (LGBTQ+) برای پنهانکردن یا مشروع جلوهدادن رفتارهای سرکوبگرانه، تبعیضآمیز یا استعماری گفته میشود. مثلاً وقتی دولتی سیاستهای ضدحقوقبشری یا اشغالگرانه دارد اما در تبلیغاتش بر آزادیهای جنسی و پذیرش دگرباشان تأکید میکند تا چهرهای پیشرو و انسانی از خود بسازد، گفته میشود که دست به پینکواشینگ زده است- م.
[5]. Neda Maghbouleh. The limits of Whiteness: Iranian Americans and the everyday politics ofrace (Stanford University Press, 2020).
[6]. Haggai Ram, Iranophobia: the logic of an Israeli obsession. Stanford University Press, 2020.
منبع اصلی: سایت نقد
نظرها
نظری وجود ندارد.