ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

«جوانِ پارک بهجت‌آباد» و دشواری زیستن در زمانه دیکتاتوری

حالا فواد شمس هم مرده است مانند هزار مرده دیگر از همان جوانان؛ جوانان زیسته در عصر دیکتاتوری.

دیدگاه
این مقاله در بخش دیدگاه منتشر شده است. نظرهای مطرح‌شده در این بخش، دیدگاه نویسندگان را بازتاب می‌دهند و نه لزوماً دیدگاه تحریریه زمانه را. زمانه آمادگی دارد نظرهای در برابر این دیدگاه را نیز منتشر کند.

پارکی کوچک گوشه بهجت‌آباد در تقاطع خیابان کریم‌خان زند و حافظ در تهران. میانه دهه ۸۰ شمسی است. جوانانی پرشور. دختر و پسر. دانشجوی دانشگاه‌های مختلف. با امید؛ امید به تغییر. با آرزو؛ آرزوی برابری. با رویا؛ رویای ساختن جهانی بهتر برای همه زحمتکشان عالم. عادلانه‌تر برای زنان. پذیراتر برای کودکان.

جمع می‌شدند تا اعتراضی مدنی را سامان دهند. تجمعی دانشجویی در اعتراض به خصوصی‌سازی دانشگاه یا سانسور. یا مقاله‌ای را به صورت مشترک بنویسند. مجله‌شان را سر و سامان دهند. به هم نقد کنند و از هم بیاموزند. شعله‌ی امیدی سوزان در دلشان زبانه می‌کشید و البته، نگرانی از گزمه‌گان که همیشه در دو دو زدن چشمانشان خودنمایی می‌کرد.

فواد شمس یکی از همان جوان‌های پارک بهجت‌آباد بود. نه فقط آن پارک: جوانِ خیابان ۱۶ آذر. جوانِ کوی دانشگاه، جوانِ پارک لاله. جوانِ کتابفروشی‌های خیابان انقلاب. جوانِ گلگشت‌های رفیقانه. جوانِ متروی گلشهر کرج. جوانِ متروی صادقیه و قرارهای مثلا مخفی در اطراف ورودی‌های مترو. جوانی که روز ۲۱ آبان ۱۴۰۴ به زندگی‌اش پایان داد.

سال ۸۵ از دانشگاه علامه اخراجش کردند. چرا؟ دلیلش را از اداره کل چپ وزارت اطلاعات بپرسید. از کسانی که در همان دوران به امنیتی‌ها چنین انذار می‌دادند:

نفوذ اندیشه‌های کمونیستی از نوع استالینی آن در دانشگاه‌های ایران خطری نیست که صادق‌ترین اصول‌گرایان و سنت‌گرایان از آن نگران نباشند و این خطر واقعا وجود دارد...ضروری است محافظه‌کاران سرشناس ... این بار مانع از تکرار فاجعه شوند و التقاط جدید را در نطفه خفه کنند که خیر دنیا و آخرت ایرانیان مسلمان در آن است.

(محمد قوچانی، هفته نامه شهروند امروز ، هفته سوم مهرماه ۱۳۸۵)

فواد شمس یکی از همان‌ «التقاط جدید»‌هایی بود که باید «در نطفه خفه می‌شدند». دقیقا یکی از همان جوانانی که برای «خیر دنیا و آخرت ایرانیان مسلمان» باید به سراغشان می‌رفتند. و رفتند.

در ۱۳ آذر ۱۳۸۶، آن روزی که عزمشان را جزم کردند که پرونده التقاط جدید را در دانشگاه‌های ایران ببندند، فواد شمس دستگیر نشد. سر قرار با دیگر رفقایش نرفته بود. رفقایش روایت دیگری داشتند. حالا دیگر مهم نیست که آن روایت‌ها چه بود و چه شد.

از آن جوانان خیابان و دانشگاه و پارک با هزاران آرزو، عده‌ای مهمان اوین شدند. امنیتی‌ها کوشیدند آن جوانان پرشور را خالی از شور کنند، به جان هم بیندازند، پریشانشان کنند و تا حدی هم موفق شدند.

شاید غلطیدن تراژدی به کمدی همین باشد که فواد شمس بعدتر ستون‌نویس هر از چندگاه مجلاتی شد که همان نسخه‌نویس خفه کردن «التقاط جدید»، مدیرش بود. بازار به «کالای چپ» در میان ویترین کالاهای راست هم نیاز دارد البته تا وقتی که «کالا» بماند و هوس آرزوهای بزرگ به سرش نزند.

از آن «خیلِ امیدواران جوان» که رنگ شادی و شور به دانشگاه‌ها و کتابفروشی‌ها و نوارفروشی‌ها می‌افشاندند عده‌ای هنوز در همان خیابان‌های عبوس مانده‌اند و برای زندگی می‌جنگند. عده‌ای تن به تبعید داده‌اند و برای زندگی می‌جنگند. عده‌ای هم دیگر نمی‌جنگند؛ مرده‌اند.

فواد شمس از همان میانه دهه ۸۰ عزمش را جزم کرد برای زندگی بجنگد. عاشق دانشگاه بود و کوشید به هر بهایی که لازم است بازگشتش به دانشگاه را تضمین کند. به دانشگاه برگشت، ولی دانشگاهی خالی از رفیق. سال ۸۸ مهمان اوین شد. این بار به جرم بر هم زدن امنیت ملی. «التقاط» و شور جوانی همیشه برهم زننده «امنیت ملی» است. شاه و شیخ هم ندارد.

کوشید به زندگی‌اش معنای جدیدی بدهد. عاشق ایران و جغرافیایش بود و جنگید تن به تبعید ندهد. عاشق پدرش بود. همان که یک سال پیش مرد.

عاشق سیاست و بازی‌های پرابهامش هم بود. برای این عشقش هم جنگید. جنگید که شاید بتواند به شیوه‌ای از «دایره التقاط جدید» خارجش بدانند و با او مهربان باشند. مهربان شدند؟

اینکه نامت را از کاک فواد مصطفی سلطانی داشته باشی ولی تا واگن مسعود پزشکیان هم با «امید به اصلاح درون سیستمی» پیش بروی خصیصه‌ای بود که تنها از همین فواد برمی‌آمد.

چند سالی بود که کنج مورد علاقه‌اش را در فضای «چپ قابل تحمل» برای سیستم پیدا کرده بود؛ مدلی از چپ که امپریالیسم را سرچشمه «همه بدبختی‌ها» می‌داند و وقتی به «استبداد» می‌رسد اندکی فراموشکار می‌شود. این هم شاید شیوه‌ای در جنگیدن او بود. شاید نرمشی تاکتیکی. شاید اعتقادی قلبی. چه کسی می‌داند: او مرده است.

از آن خیابان‌ها که آن جوانانِ پرشور پارک بهجت‌آباد بر آن گام بر می‌داشتند پیش از آن هم جوانان دیگری گذشته بودند. جوانان سرخ ۶۷. جوانان چریک ۵۰. جوانان مخفی ۴۰. جوانان ملی ۳۰. جوانان کلوپ‌های روشنفکری ۲۰. جوانان مشروطه. و چه شباهت‌های عجیبی زندگی این جوانان به هم داشت.

حالا فواد هم مرده است مانند هزار مرده دیگر از همان جوانان؛ جوانان زیسته در عصر دیکتاتوری.

شعله‌های امید را به دست هم دادند. حتی اگر جنگیدنشان به تراژدی منتهی شد. حتی اگر از میانه راه بازگشتند. ولی این امید هنوز در خیابان‌ها نفس می‌کشد. جوان‌های دیگری بر همان سنگفرش‌ها قدم می‌زنند و «التقاط جدید» به شکلی جدیدتر، خواب از چشم استبداد می‌رباید.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.