معرفی کتاب
گوش خواباندن به صدای خشت افتاده در چاه مرگ
نگاهی به مجموعه داستان ناربه آساطوریان و شاگردش بارون
مجموعه داستانی «ناربه آساطوریان و شاگردش بارون» نوشته قباد آذرآیین توسط نشر نوگام منتشر شده است. مهدی معرف در این مطلب نگاهی دارد به این مجموعه داستان. او مینویسد: «قباد آذرآیین در این مجموعه داستان، دو رویکرد را پیش میگیرد. یکی بازگشت به گذشته و زنده نگاه داشتن نام و یاد افرادی که روزگاری در مسجدسلیمان میزیستهاند و دیگر، نگاهش به اتفاقات روز جامعه.»

مجموعه، «ناربه آساطوریان و شاگردش بارون» نوشته قباد آذرآیین/ نشر نوگام/ چاپ اول ۱۴۰۴
شروع داستان اول مجموعه، «ناربه آساطوریان و شاگردش بارون» روایتی سرنوشت گونه دارد. زندگی ناربه و پدرش زاوان، درهم فشرده و در هم تنیده روایت میشود. آغازی درباره مرگ. در داستان زن فالگیری، سرنوشت زاوان را میگوید و پول طلب میکند. در لحظه مرگ هم زاوان همان فالگیر را میبیند. فالگیر مرگش را اعلام میکند و دوباره پول طلب میکند. گویی، آدمها چیزی را بدهکار سرنوشت هستند. یا بدهکار آگاهی از سرنوشت.
در این داستان واهیک آینه پدرش است. شر و شیطان است. پدر به یاد میآورد که خودش نیز چنین بوده است. این همانندی، تکراری آهسته است از شروعی مجمل. داستان گویی در آینه رفتار پسر، پدر را دوباره نویسی میکند.
داستان «ناربه آساطوریان و شاگردش بارون» روایت زندگیست. خواننده، انتهای کار را در ابتدای داستان دیده است. انتهایی آشنا، مرگ. از این رو، در طول داستان برمیگردیم و روایت آدمها را میخوانیم: داستان زندگی ناربه، داستان بارونی، داستان واهیک پسر ناربه و زنش سارینا. روایتهای آدمها، جز ناربه و واهیک، سرانجامی ندارند. سرانجام همان نقطه پایان است.
داستان، روایت منفرد آدمهایی در جریان زندگیست. تنهایی و مهربانی، دو شق بزرگ و گشاده روایت است. بیسرنجامی و در یک رهایی معلق ماندن. روایتی از بیاد آوردن. داستان، زنده نگاه داشتن چیزی است که بیم آن میرود که از یاد برود. گویی تنها به این خاطر نوشته شده تا در یادها بماند. روایت تراش خورده و سیاه یک زندگی، از انبوه و توده اجتماع. حکایت یکی که رفته است از میان.
داستان پیرنگ پراکندهای دارد. وضعیت آدمها، جایی رها میشود و دیگر نمیتوانیم پی آن را بگیریم. چیزی در جایی، مثل برشی از یک روزنامه، خوانده میشود و امتدادش ناخوانا میماند. پس از مرگ ناربه، سرگذشت بارون معلق میماند و پی گرفته نمیشود. در حالی که او همپای ناربه و دیگر شخصیتها، روند زندگیاش روایت شده است. هر چند که سارینا در فال قهوهای که میگیرد، آینده او را بازمیگوید. آیندهای که خوب و خوش است. شاید به همین دلیل نویسنده میل ندارد که خوش فرجایی بارون را وارد ماجرا کند.
داستان «خلیفه» همچون داستان اول، بر کوه مرگ نشسته و دارد جاده زندگی را نگاه میکند. اما روایت زندگی خلفیه، از چشمی نگریسته میشود که آگاه بر همه چیز نیست. داستانی روایت میشود و داستانهایی روایت نمیشود. این طوری است که «خلیفه» بیش از آن که داستان شود، در شکل و شمایل یک نقل قول میماند. روایتی ریز از بخشهایی از زندگی کسی که اموراتش بر ما پوشیده است. یک لوطی که نمیدانیم اصلا چرا لوطی است. به شهری آمده که نام آن آورده نمیشود. مخارجش از درآمدی نامعلوم است. بر سر ارث، برادران و خواهران، نسبت به او بیانصافی روا داشتند و او هم همه سهم ارث خود را به آنها میبخشد و از شهر مادری میرود. اما یکی از خواهرانش پرسان پرسان، شهر او را پیدا میکند. همین خواهر بیوه، ماه تا ماه برادرش را نمیبیند. چرا؟ نمیدانیم. «خلیفه» روایتی پر ابهام دارد. راویِ نزدیک به ذهن خلیفه هم، چیزی از نیات او نمیگوید. «خلیفه» نقلی است از کسی، در عکسی سیاه و سفید. همچون نقطهای بر کاغذی سفید، که گویی دارد نزدیک میشود، اما در جای خود ثابت مانده است.
«من، مینا و فری سیاه» روایتی از زبان امید است. پشت کرده به مینا و رو به دیوار. داستان باز میگردد به گفتوگوی امید و فری سیاه. ظاهرا فری سیاه به امید، پیشنهاد میدهد که در ازای پول با زنان بالاشهری رابطه داشته باشد. داستان دوباره باز میگردد به امید که رویش را به دیوار کرده است و موهایش را چنگ میزند. روایت همه چیز را پنهان میکند. حتی شکل داستانی خودش را. به جز زبان لمپنی میان امید و فری سیاه، چیز دیگری دستگیر خواننده نمیشود. داستان برشی از وضعیتی است که ناتمام مانده. هویت داستان را همین ناتمایی تعیین میکند و از غایت خودش باز میماند. گرچه زیان داستان نرم و آهنگین است، اما الکن میماند.
«معصوم ششم» داستان گفتوگوی متولی یک امامزاده با آقایش در خواب است. قصه به بیعملی و بیمعجزهگی امامزاده میپردازد. مونولوگی بلند از زبان متولی. کنایههای سیاسی در این داستان آشکار است. اسم داستان، یاد آور معصومهای هوشنگ گلشیری است. سنتی از نوشتن در همان وادی که گلشیری نوشته است. «معصوم ششم» روایت ناامیدی است. احترامی از سر سرخوردگی. گفتوگویی که مگر در خواب انجام شود. متولی خود را آماده میکند که صندوق نذورات را خالی کند و برود. آبادی در اینجا میتواند به وسعت یک کشور دیده شود. کشوری بدون متولی. گویی زمانی که چشم امید از کرامات کور میشود، بی اخلاقی هم قد علم میکند. «معصوم ششم» روایتی روان، آرام و مشخص دارد. داستان خودش را خوب نمایش میدهد. بی حاشیه منظور را میرساند و کلیت روایت، وجهی طنز آلود به خود گرفته. طنزی که حامل یک تلخی بیپایان است.
«من، بچهها و دوربین مدار بسته» ماجرای مدیر مدرسهای است که در وقایع زن، زندگی، آزادی، حاضر نمیشود حافظه دوربین مداربسته را به نیروهای امنیتی بدهد. ماجرای واقعی خانم مدیر مدرسهای که در سال ۱۴۰۱ در خبرها آمده بود. داستان از زبان خانم مدیر روایت میشود. مدیری که قانونمند است و دستور بالادستی را برای ثبتنام دانش آموز سفارشی رد میکند. بیش از آن که داستان، روند سیاسی یا اجتماعی ماجرا را ببیند، دلنگرانیهای مدیر را ثبت میکند. گویی با حافظه دوربین درونی خانم مدیر روبرو هستیم. قصه دیگر به ما نمیگوید چه بر سر مدیر آمده است. روایت برشی کوتاه از دلهره و نگرانی مدیری مجرد است. استعفا دادن یا ندادن. انسان بودن یا نبودن. و ترس که وجه انسانی این داستان است. شجاعت، انجام عمل، همراه با تمام ترسهایش است. روایت کوتاهی از مدیری که میترسد، اما کار درست را انجام میدهد. او دانش آموزانش را نمیفروشد و حتما عاقبت این عملش را نیز میبیند.
«طناب» قصه وام و قسط است. وامهایی که مثل طناب دور گردن میپیچند و درست زمانی که چهارپایه را از زیر پایت میرهانی، طناب اقساط تحمل وزنت را نمیآورد و پخش زمین میشوی. آذرآیین روند زندگی پر مشقت شخصیت داستانش را از دریچه دفترچه اقساط مینگرد. روایت آرام و سرخوشانه، به این نکبت و بدبختی مینگرد. گویی راوی دوم شخص، همان دفترچههای اقساطی است که محاط زندگی این آدم شدهاند.
«الو؟…الو؟… الو؟» داستانی از زبان پیرزنی است که شوهری علیل دارد. ماجرای ورق زدن آلبوم و مرور خاطرات و رفتنهای مکرر پیش دکتر. حالا تمام زندگانی این زن در همین دکتر رفتن خلاصه میشود. در قرص و آمپول. سرگشت نازایی او گره میخورد به تلفنی که زنگ میزند و کسی پاسخ نمیدهد. این قطع ارتباط، بخش اساسی روایت است. گویی واگویههای پیرزن، رو به کسی نیست. مرد از زن دومش شش تا دختر دارد. زن مثل جزیرهای میان این خانواده است. یادآوری گذشته، حرکت قایقی روی اقیانوس. روایت بی پیرایه و واگویهوار است. تکیدگی و عمری که در گذشته معنا مییابد.
«دلنوشتهی کوتاه یک کتاب محبوس در ممیزی» بیانهای است علیه سانسور. به تمسخر گرفتن آن. داستان به اتکای شکل روایتگریاش قصه میشود. این که کتابی، رو به نویسنده سخن بگوید و بخواهد که از این خرابچال بیرونش بیاورد وبگذارد با چند اصلاح و ممیزی، مجوز انتشار بگیرد. باقی داستان، گفتههایی است در رد سانسور. در مسخره و ناچیز بودن و حقیر بودن ذهن سانسورچیها.
«شلیک» ماجرایی در ادامه نگاه منتقد و متعهد نویسنده، به وقایع اخیر ایران است. به اتفاقاتی که در قیام و جنبش زن، زندگی، آزادی رخ داده است. شلیک ماموران به ناحیه تناسلی معترضین. خصوصا زنها. از این منظر، آنجایی که حیدر، نامزد م.ی، باور نمیکند که بکارت دختر بخاطر شلیک ماموران آسیب دیده است، داستان، نقدی هم به فرهنگ مردسالار وارد میکند. قصه کوتاه و دوپاره است. پارهای، نامه استشهاد محلی و پارهای نگاه مردسالار و متعصب حیدر. گویی که پردهای این سو آنسوی ماجرا را سوا میکند. جنبشی زنانه و هزینهای که بابت آن پرداخت میشود و بخشی از جامعه که نه تنها همراهی کننده نیستند، که مانعاند. وجه فلش گونه و کوتاه و رعد آسای این داستان، تنها یک تصویر کلی به مخاطب میدهد. فرم داستان بخشی از بار روایت را بر دوش میکشد و نمیگذارد روایت از ضرب و ریتم خودش بیافتد.
«من،مریم، آقا فیله» باز هم روایت درماندگی آدمها در ایران امروز است. بیکاری، طرد شدگی، سانسور و از پی آن دست روی زن بلند کردن و کتک خوردن. داستان میگوید اگر ضعیف هستی، بخوری بهتر است تا ضعیف کشی بکنی. در جایی از ماجرا، راوی به مدیر مدرسه که از او میپرسد میتوانی تاریخ درس بدهی، میگوید من خودم تاریخ زنده هستم. گویی از تاریخ، تنها نکبتش به ما رسیده است. ما نفرین شدههایی تاریخی هستیم که بعدها تنها رنگی سیاه در اوراق کتابهای تاریخ میشویم. در این میل به کتک خوردن از مردی درشت هیکل، آخرین آرزوی راوی رانده شده است.
«من و ترکشهایم» در ظاهر روایت یک زخم خورده جنگ است که بدنی پر از ترکش دارد. به قول خودش، ترکشهای با معرفت و بی معرفت. ترکشهایی که گاهی حرکت میکنند و زندگی راوی را مختل میکنند. اما شاید بتوان ترکشها را استعارهای دانست از وضعیتی دیگر. گویی هر ترکش، چیزی است در زندگی او که وقتی راه میافتد، ذات زندگی را مختل میکند. ترکش بزرگ در سر است و وقتی که راه میافتد، زندگی از حرکت باز میایستد. این انتهای ماجرا است. گویی داستان میگوید هر لحظه و هر کجای زندگی ما، ترکشی در خودش نهفته دارد که با کوچکترین حرکتش، ریتم زندگانی ما تغییر میکند. از قسط وام و تورم و طلاق، تا از هم پاشیدگی روانی. این آخری را دیگر نمیشود با تماس گرفتن با اورژانس کنترل کرد.
«زندان» روایتی از زبان یک زندان است. با پیشانی نوشت شعری از شاملو. گویی خود زندان هم از ماهیت آنچه هست در رنج است. داستان نگاهی اجمالی دارد به رنج آدمهای توی زندان. چه آنها که سیاسی هستند و چه آنها که مجرمان عادی. روایت پسر و دختری که زاده زندان هستند. و شاید روایت همه ما، که گویی در زندان بزرگتری اسیر هستیم. زندان، انگار خنده تلخ ایران است به فرزندان خود.
قباد آذرآیین در این مجموعه داستان، دو رویکرد را پیش میگیرد. یکی بازگشت به گذشته و زنده نگاه داشتن نام و یاد افرادی که روزگاری در مسجدسلیمان میزیستهاند و دیگر، نگاهش به اتفاقات روز جامعه. نویسنده میخواهد بیاد داشته باشد. بیاد بیاورد و چشمی برای تماشا نگه دارد.
اکثر روایتهای این مجموعه داستان، رویکردی اجتماعی دارد. حتی آنجا که تنهایی و درد آدمها را شاهد هستیم، باز هم موجبات اجتماعی انزوا و درد را میتوانیم ببینیم. در آثار قباد آذرآیین، سرنوشت دست بزرگ و کارایی دارد. نویسنده نگاه میکند و جهت و رد حرکات دست را پی میگیرد.
آذرآیین نویسندهای پایبند به قصه گویی است. فرمهای مختلف و راویهای مختلف را برمیگزیند و قصه میگوید. هر چند که گاه و بیگاه شنابزدگی روایت، باعث میشود که سنگ و وزن داستان از مقدار خودش سبکتر شود.
با این وجود رویکرد متعهدانه قباد آذرآیین به وقایع اخیر ایران و ایستادن در کنار جنبش زن، زندگی، آزادی و همچنین، رودررویی او با قدرت، از طریق نوشتن را باید ارج نهاد.






نظرها
نظری وجود ندارد.