دیدگاه
ضرورتِ ایجاد بلوک ترقیخواه در مقابله با سه خطر در پیش رو
سعید رهنما ـ ایجاد یک بلوک جمهوریخواه ضروریترین اقدام در لحظه کنونی است. حکومت اسلامی در تقاطع سختترین بحرانها، همراه با خطر حمله نظامی قرار گرفته است. انواع جریانهای ارتجاعی میکوشند نظام ارتجاعی دیگری را جایگزین نظام کنونی کنند.

همبستگی و اتحاد

جایگزینیِ حاکمیت اسلامی در ایران با یک نظامِ دموکراتیکِ سکولار و ترقیخواه توسطِ هیچ جریان سیاسی به تنهایی عملی نیست. ایدهآل آن بود که تمامی جریانهای مخالف رژیم اسلامی در جبههای سراسری، نظیر جبهه ضد فاشیسم، همراه و هم جهت میشدند. اما با توجه به شرایط امروز اپوزیسیون ایران چنین انتظاری از هر جهت ساده انگارانه است.
ابعاد متنوع و پراکندگی در میانِ به اصطلاح اپوزیسیون حکومت اسلامی، که آن را در یک ماتریس چند بُعدی (چپ/راست، سکولار/مذهبی، و میانه رو/تندرو – و نیز داخل/خارج) در جای دیگر طرح کردهام[1]، همکاری بسیاری از جریانات با یکدیگر را نا ممکن میسازد. اما میتوان همکاری بالقوه و هم جهتیِ نسبیِ سه گروه از جریانات سیاسیِِ مترقی، یعنی سوسیالیستهای دموکرات، لیبرالهای مترقی و مذهبیهای سکولار را محتمل دید. همکاری این سه جریان است که توانِ بالقوه آن را دارد که با حمایت از جنبشهای مردمی، علاوه بر استبدادِ حاکم، با دیگر جریاناتِ ارتجاعیِ راستِ سکولار نظیر سلطنت طلبان، مجاهدینِ خلق، و راستِ مذهبی مقابله کند.
ایجاد یک بلوک جمهوریخواه/ ترقیخواه، ضروریترین اقدام در لحظه کنونی است. حکومت اسلامی در تقاطع سختترین بحرانهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، و زیست محیطی، همراه با خطر حمله نظامی قرار گرفته، و در غیابِ یک بدیلِ ترقیخواه، انواع جریانهای ارتجاعی به امید بر گزیده شدن از سوی امپریالیسم امریکا و متحدان اش، به حرکت در آمده و امیدوارند که با کمک آن ها، جنبشهای مردم ایران برای استقرار یک دموکراسیِ واقعی را به انحراف کشانده، و نظام ارتجاعی دیگری را جایگزین نظام کنونی کنند. در شرایطی که جریانهای اعتراضیِ داخل کشور بهخاطر تشدید سرکوبها و خشنتر شدن رژیمِ وحشت زده، امکان سازمان دهیهای علنی را ندارند، نیروهای مترقی مخالف رژیم در خارج از کشور، با نزدیکتر شدن به یکدیگر و همکاری حول هدف مشترک میتوانند هم پشتوانه مناسبی برای جنبش داخل باشند، و هم به دنیای خارج، به ویژه نیروهای مترقی، نشان دهند که بدیلهای بهتری برای جایگزینیِ رژیم حاکم در ایران وجود دارد.
شک نیست که سه جریانِ سوسیالیستِ دموکرات، لیبرالهای مترقی، و مذهبیهای سکولار، در هدفهای نهایی و جامعه آرمانیِ خود با یکدیگر اختلاف دارند. اما اگر اصل را بر این بگذاریم که هر سه جریان به اصول دموکراسی و شیوههای مسالمتجویانه پایبند باشند، میتوانند بپذیرند که در شرایط حاضر ـ که هیچ یک از آنها امکان فعالیت سیاسی و سازماندهی مردمی را ندارند ـ بر کنار از اختلافهای آرمانیِ آینده، برای استقرارِ یک نظام سیاسی دموکراتیک با یکدیگر همکاری کنند. پس از استقرارِ چنین نظام سیاسی است که جریانات سیاسی مختلف آزادانه سیاستهای خود را برای جلب حمایت اکثریت شهروندان در جهت اهداف نهایی خود به پیش میبرند. پیروزیِ یک جریان سیاسی به این بستگی خواهد داشت که کدام جریان سیاسی تا چه حد میتواند موفقیتِ بیشتری در سازماندهیهای مردمی در سطوح مختلف به شیوه مسالمت آمیزو تبلیغ و ترویجِ برنامهها و سیاستهای ترقیخواهانه و واقع بینانه کسب کند.
در ایرانِ سراسر استبداد زده که هرگز دموکراسی واقعی را تجربه نکرده است، این جریانات نه تنها سابقه همکاریِ جدی با یکدیگر نداشتهاند، بلکه همیشه رابطه خصمانهای با هم داشته که ذکر جزئیات تاریخی آن از این بحث خارج است. از دیدگاه نظری نیز بر این باورند که هیچ نزدیکی و همسویی بین آنها وجود ندارد. هر یک از این جریانات از انسجام درونی نیز بی بهرهاند.
سردرگمیهای سیاسی و نظری تنها شامل سوسیالیستها، اعم از جریانات چپ تندرو که در خیال استقرارِ بلافاصله سوسیالیسماند و چپهای میانه، که در جای دیگر به آن پرداخته ام[2]، نمیشود، و لیبرالها و مذهبیهای مترقی نیز شامل میشود. برای بسیاری حتی روشن نیست که لیبرالهای ایرانی کدامند و چه میخواهند. بخش وسیعی از به اصطلاح لیبرالها هیچ همسویی با لیبرالیسم ندارند و نو-لیبرالهای دستراستیاند که عمدتا خود را در رابطه با ضدیت با چپ تعریف میکنند. اختلافها و سردرگمیهای نظری در میان مذهبیهای سکولار نیز کم نیست. به رغمِ این مسائل، چه از دیدگاهِ نظری و عملی، میتوان همسوییهایی را بین این جریانات تصور کرد.
همسوئیها و ناهمسازیها[3]
در یک برخوردِ سطحی و ظاهری لیبرالیسم و سوسیالیسم دو دیدگاه کاملاً متضاد و مخالف یکدیگرند. تأکید لیبرالیسم بر حقوق و آزادیهای فردی و شهروندی و بازار آزاد، تکیه برقانون، محدودیت نقش دولت و عدم مداخلهی آن، و مقدس شمردن مالکیت خصوصی است. سوسیالیسم بر عکس بر حقوق کارگران، برعدالت اجتماعی، مالکیت عمومی وسایل تولید، اجتماعی کردن مالکیت و حذفِ مالکیت خصوصی و تشدید مداخلهی دولت در عرصههای گوناگون تأکید میکند.
اما پشت این ظاهر و برداشت قالبی و کلیشهای از هر دو دیدگاه، پیچیدگیهای بسیاری نهفته است. لیبرالیسم محصول عصر روشنگری و همزادِ سرمایهداری است و در یک پروسهی تاریخی بیانگر خواستهای طبقهی سرمایهدار بود که در مقابل سلطنت مطلقه، اشراف و کلیسا خواستار برقراری قانون، آزادی تجارت و محافظت از حقوق و مالکیت بود. ایجاد دولتهای مبتنی بر قانون اساسی بهجای حکومتهای مطلقه قطعاً از دستآوردهای بزرگ لیبرالیسم در غرب بود. اما تأکید بر عدالت، آزادی، حکومت قانون و حق شهروندی، محدود به همان طبقه بود، چرا که اکثریت عظیم مردمان این کشورها, از جمله زنان و غیرمالکین، بهطور قانونی از تمامی این آزادیها و حقوق بیبهره بودند. تکلیفِ مستعمراتی که زیر سلطهی همین حکومتها قرار داشتند نیزکاملاً روشن بود. در یک روند طولانی و پیچیده این حقوق به بخشهای بیشتری از جامعه، حتی بخشی از کارگران تعمیم یافت. اما این همگانی شدنِ حقوق و آزادیها در غرب نه از سر خیرخواهیِ صاحبان سرمایه و لیبرالها، بلکه بر اثر مبارزهی کارگران، زنان و دیگر شهروندان و با نقش و حمایت وسیع جریانات چپ سوسیالیستی (و بعد سوسیال دموکراسی) و فمینیستی صورت گرفت. رهایی مستعمرات نیز محصولِ مبارزههای جنبشهای رهایی بخش بود.
با تضعیف چپ و جنبشهای ترقیخواه، و با قدرتیابی بیشتر و جهانی شدن سرمایه، بسط نئولیبرالیسم و سلطهی افسار گسیخته سرمایهی مالی، «لیبرالیسم» در معنی سنتیاش رنگ باخت و بسیاری سیاستهای ضد لیبرالیستی بر تعداد روزافزونی از کشورها و در سطح جهانی حاکم شد. بسیاری از لیبرالها با در آغوش کشیدنِ نو-لیبرالیسم، عملا از لیبرالیسم فاصله گرفتند و بخشی از جریانات دستِ راستی را تشکیل دادند.
سوسیالیسم نیز در یک روند طولانی در کشورهایی که تحت این نام در آنها استقرار یافت، با تغییر و دگرگونیهای فراوانی روبرو شد. حذف سراسری مالکیت خصوصی و دولتی کردن و کلکتیویزه کردن اجباری، که تاحدودی با توجه به شرایط جنگ داخلی، ولی عمدتاً در رابطه با سیاستهای رادیکال بلشویکها تحمیل شد، مسایل فراوانی برای سوسیالیستها و تولیدکنندگان و مردم شوروی بهوجود آورد. شکست انقلابهای سوسیالیستی اروپایی، تنها کشور سوسیالیستی را در رقابتی کاملاً نابرابر با جهان سرمایهداری و امپریالیسم قرار داد. اضافه شدن چند کشور به اقمار شوروی پس از جنگ جهانی دوم نیز نتوانست این عدم موازنه را برهم زند. حذف آزادیهای سیاسی و بسیاری از حقوق شهروندی، همراه با نظام اقتصادی و بوروکراسی ناکارا، نظامهای سرکوبگری را بهوجود آورد که ربطی به آرمانهای سوسیالیستی نداشتند.
با این حال میتوان گفت علیرغم تفاوتهای ماهوی لیبرالیسم و سوسیالیسم، با نگاهی واقعبینانه نه تنها میتوان نقاط مشترکی را میان این دو دیدگاه یافت، بلکه همسویی آنها را در دنیای امروز از هر نظر ضروری دانست. قاعدتا هیچ طرفدار سوسیالیسم را نمیتوان یافت که منطقا ِبا مفاهیمی چون آزادیهای سیاسی، حقوق شهروندی، دموکراسی، و امثال آن، که مفاهیم سنتیِ لیبرالیسماند موافق نباشد. واقعیت این است که چپها در سراسر جهان همیشه حول این شعارها مبارزه کردهاند. بر این اساس میتوان اصل را بر این گذاشت که طرفداران هر دو دیدگاه از نظر اصولی در این زمینهها با هم توافق دارند.
میماند اختلاف بر سرچند جنبهی اساسی مرتبط بههم؛ مالکیت خصوصی، نقش دولت، و نقش بازار. واضح است که بنیان نظریهی مارکسیستی بر حذف مالکیت خصوصی بر وسایل تولید استوار است. اما اینکه در چه زمانی، با چه شرایطی و تا چه حدی ودر چه «فازی» در دوران پساسرمایهداری این کار میتواند عملی شود، جای بحث دارد. آنچه که میدانیم این است که آنچه را روسها و چینیها و دیگران کردند اشتباه بوده و اگر سوسیالیستها در جایی امکان این را بیابند که به قدرت رسند، نباید همه چیز را بلافاصله به مالکیت اجتماعی درآورند. لیبرالها هم باید این واقعیت را بپذیرند که همه چیز را نمیتوانند به بخش خصوصی واگذار کنند و هرگز در هیچ مقطع تاریخی سرمایهداری چنین چیزی مطرح نبوده. به علاوه باید بپذیرند که آزادی بدون عدالت اجتماعی تنها مشمولِ اقلیتی از جامعه میشود.
حال میرسیم به نقش دولت. از تجربهی سوسیالیسم آموختهایم که همه چیز را نمیتوان و نباید به دولت سپرد. لیبرالها نیز باید از تجربه آموخته باشند که سرمایه در هیچ مقطع تاریخی، حتی در اوج قدرتش، یعنی در حال حاضر بدون «مداخله»ی دولتِ سرمایهداری امکان بقا نداشته است. در بحران اقتصادی ۲۰۰۸، اگر دولت امریکا برای نجات شرکتها و بانکهای غولپیکرامریکایی بهسرعت مداخله نکرده بود، سرمایهداری امریکا ساقط شده بود. در مورد «عقلانیت» بازار و توانِ خودتنظیمکنندگیاش نیز باید واقعیتها را ببینند. اگر برخورد صادقانهای در کار باشد، حتی در این عرصه نیز امکان توافقهایی بین دو دیدگاه وجود دارد.
بهطور کل میتوان گفت که در کوتاه مدت، یعنی مرحله کنونی که مورد تاکید و توجه ما است، عمدتا با همسوییهای سوسیالیسم و لیبرالیسم سرو کار خواهیم داشت، و نا همسازیها بیشتر به مراحل بعدی یا در بلند مدت مطرح میشوند، یعنی زمانی که هر یک از جریانات سیاسی با استفاده از شرایط دموکراتیک و آزادیهای سیاسی سعی میکنند دیدگاه خود را به شکل مسالمتجویانه به پیش ببرند. در شرایط موجود نیز، سوسیالیسم و لیبرالیسم در مقابل تعرض نئولیبرالیسم از یک سو، و نیروهای ماقبل سرمایهداری از سوی دیگر، به یکدیگر نیاز دارند و طرفدارانِ این دیدگاهها، با حفظ اعتقادات خود، میتوانند همجهت در عرصههایی با یکدیگر کار کنند. اما میدانیم که متأسفانه عکس این کار را کردهاند و میکنند.
در میان جریانات مذهبیِ سکولار ـ یعنی آن گروه از دینباوران و روشنفکران دینی که ضمن پایبندی به باورهای مذهبی، به جدایی دین از دولت اعتقاد دارند ـ با طیفی گسترده روبهرو هستیم؛ از جمله ملیـمذهبیها، موحدین انقلابی، مسلمانان مبارز، پیروان شریعتی و نوشریعتیها. فارغ از باورهای آن-دنیایی و مسائل مرتبط با آن، که بخاطرِ اعتقاد آنان به جدایی دین از حکومت و نیز باور دیگر نیروهای بلوکِ ترقیخواه به آزادی مذهب و بیمذهبی، مانعی برای همکاری متقابل ایجاد نمیکند، همسوییهای چشمگیری میان آنها و بهویژه گرایشهای چپِ این طیف وجود دارد. نظریهپردازان این جریانها ـ که بهنظر من در مقایسه با دیگر اصلاحطلبان جهان اسلام از برجستهترین و جسورترین روشنفکران دینی بهشمار میروند ـ در بسیاری حوزهها با جنبههایی از لیبرالیسم سیاسی و برخی دیدگاههای سوسیالیستی، از جمله عدالتطلبی، همجهت بوده و هستند. حضور این جریانات مذهبیِ مترقی در بلوکِ ترقیخواه برای پیشبرد مبارزه در جامعهای مذهبی مانند ایران امروز در همه ابعاد ضروری و حیاتی است.
شک نیست که همکاری جدیِ این سه جریان با موانع بسیاری روبروست، و تنها در عملِ سیاسی است که اعتماد واقعی میتواند بین آنها بر قرار شود. گام اول پذیرش همسوییهای نظری در مقطع کنونی و بحث و گفتگو پیرامون آن است. و گامِ دوم، حرکت در جهتِ سازماندهی بلوک ترقیخواه در خارج از کشور، برای حمایت و پشتیبانی از جنبش داخل کشور، و جلبِ حمایت جریانات مترقی جهانیِ خارج از کشور از جنبش مردم ایران، به عنوان پیش زمینهی حرکتهای بعدی است.
سه خطر در پیش رو
قابل درک است که توجه عمده مخالفان رژیم جمهوری اسلامی تا کنون خود رژیم اسلامی بوده و مادام که رژیم در قدرت باقی بماند، چنین نیز خواهد بود. اما تجربه تلخ انقلاب بهمن به ما آموخته که بیتوجهی به دوران پسا رژیمِ حاکم، چه خطرها و صدمههای جبران ناپذیری میتواند برای نیروهای ترقیخواه و برای ایران همراه داشته باشد.
در جای دیگر قبلا به این مشکل پرداخته بودم که «در جریان مقابله سیاسی، جنبش و نیروهای ترقیخواه علاوه بر خودِ نظام سیاسی، با سه چالش جدی و پر خطر دیگر مواجه خواهند بود، که عبارتاند از سلطنتطلبانِ تندرو، مجاهدین، و قشریون که هریک سیاستهای متفاوتی از آن چه برای آینده ایران مفید است پیگیری خواهند کرد، و اگر جنبش و جبههی ترقیخواه از توان کافی برخوردار نباشد، استقرارِ یک نظام دموکراتیکِ سکولار و ترقیخواه، که امکان مبارزات دموکراتیک برای طیف وسیعی از جریانات سیاسی مختلف را فراهم آورد، به مخاطره خواهد افتاد.» [4]
تداوم رژیم و راستِ مذهبی
بر خلاف تصور و تبليغات بسیاری از مخالفین رژیم که با هر حرکتِ مردمی، سقوطِ آن را انتظار میکشند، حکومت اسلامی حاکم بر ایران به رغم از دست دادنِ مشروعیتِ خود برای اکثریت مردم، و به رغم صدمات شدید اقتصادی ناشی از ناکارآمدی و فساد، و تحریم ها، کماکان از دستگاههای ایدئولوژیک، اقتصادی و به ویژه دستگاههای عظیمِ سرکوب بهرهمند است. این الیگارشیِ روحانی/نظامی/اقتصادی هنوز امکاناتی برای ادامه حیات خود دارد. ادامه و تشدیدِ درگیریهای درون بلوک قدرت قطعا رژیم را تضعیف میکند، اما به سقوط آن منتهی نمیشود، و اگر هم سر انجام به تغییراتی درونی بیانجامد، نوعی جابجایی جناحی خواهد بود. سرنگونیِ این رژیم با مداخله خارجی و جنگ نیز چیزی جز فاجعه برای ایران و جنبشها به همراه نخواهد داشت. پایان بخشیدن به این رژیم، نه تنها به شدت گرفتن جنبشهای خیابانی، بلکه عمدتا به مبارزههای فزاینده و اقدامهای مستقیمِ کارگران و کارمندانِ نهادهای سراسری، و جنبشهای زنان، جوانان، و طرفداران محیط زیست متکی است، مبارزاتی که بلوک ترقیخواه میتواند به شکلهای مختلف از آن حمایت و پشتیبانی کند. در جریان جابجایی قدرت است که این بلوک میتواند با حمایت مردمی مانع پیشرویهای بلوکهای ارتجاعی داخلی و وابسته به نیروهای خارجی شود.
سلطنت و لمپنیسم
آقای رضا پهلوی تا قبل از جنبش عظیم زن/زندگی/آزادی عملا کاری به سیاست نداشت و در امریکا سرگرم زندگی خود بود، اما بخاطر نام فامیلیاش قطعا معروفترین و شناخته شدهترین شخصیت مخالف رژیم اسلامی در خارج از ایران بود. آقای پهلوی پتانسیل آن را داشت که بهنوعی نقشِ رهبریِ نمادین اپوزیسیون دموکرات در بخشهای متنوعی از جریانات سیاسی را به عهده گیرد. حتی پارهای تصور میکردند که او در شرایط خاصی میتوانست در وضعیتی مشابه دوران پسا فرانکو در اسپانیا بهعنوان یک شاهِ سمبولیک در یک نظام مشروطه دموکراتیک مطرح شود. اما با ورود توام با تردیدش به صحنه سیاست، دیری نگذشت که بر همگان روشن شد که شاهزاده ارادهای از خود ندارد و شاه الهیهای طرفدار سلطنت استبدادی، و نه مشروطه طلبان، او را هدایت میکنند. با آن که ایشان خود را دموکرات و حتی طرفدار جمهوری اعلام میکرد، اما در مقابل حرکتهای تفرقه افکنانه و حملههای طرفدارانش، از جمله همسرش به دیگر جریانات اپوزیسیون، هیچعکس العملی از خود نشان نداد. مجددا دست بوسی راه افتاد و رسانههای طرفدارش که با پول و حمایت خارجی بهوجود آمدند، با بزرگ نمایی او و دورانِ گویا طلائیِ قبل از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، او را بهعنوان رهبر جنبش مطرح کردند. برخی شعارهای معترضان داخل کشور، از جمله «رضا شاه روحت شاد» (که تکیهاش بر نقش رضا شاه در خانه/حوزه نشین کردن روحانیون بوده، و هرگز شعاری در مورد حمایت از محمد رضا شاه شنیده نشد)، به این ادعا دامن زد که گویا مردم طرفدار سلطنت شدهاند. تردیدی نیست در فلاکتی که مردم ایران تحتِ حاکمیت فعلی گرفتار شدهاند، در مقایسه با رژیم پهلوی، پارهای طرفدار سلطنت شوند، اما اینها اقلیتی بیش نیستند. این واقعیت را در بیتوجهیِ کاملِ مردم به دعوتهای پی در پی گروههای چند نفرهِ سلطنت طلبان خارج از کشور از مردم ایران برای شروع حرکتهای اعتراضی، میتوان دید.
از آن مهمتر، شاهد توصلِ شاه الهیها به لمپنها در بهم زدن مراسم دیگر جریانات سیاسی بودهایم. رابطه سلطنت پهلوی در ایران و لمپنیسم امری است که همگان از آن مطلع هستند. اما چرا این جریان با لمپنیسم چنین رابطهای دارد؟ پاسخ واضح است؛ سلطنتطلبان خودشان اهل مقابله و به خطر انداختن خود نیستند. جوانانشان هم که در خارج خود را «پِرشین» مینامند، اهل چنین درگیریهایی نیستند. روشنفکران، زنان و جوانانِ مبارز، کارگران و زحمتکشان هم که با آنها هم جهتی ندارند؛ میماند خرید و به کارگیریِ لاتها و اوباش «تاج بخش». جالب آن که رژیم جمهوری اسلامی که خود نمونه بارزِ رژیم لمپنها است، متوجه این نکته شده، و بهجای حمله مستقیم به تجمعهای اعتراضی، از وجود آنها استفاده میکند. قبلا، تنها لمپنهای بسیجی و حزب الهی به مردم حمله میکردند، حال رژیم میتواند از این نیروی کمکی هم استفاده کند. نمونه اخیر آن حمله به مراسم یاد بود زنده یاد خسرو علی کردی در مشهد است، که یک حرکت بسیار مهم و بزرگ علیه رژیم را بر هم زدند. بهطور کل حضور فزاینده سلطنتطلبانِ طرفدارِ استبداد، که از حمایت رسمی اسرائیل، بخش مهمی از دولت امریکا، و جریانات دست راستی افراطی و شبه فاشیستی دیگر کشورها نیز بهره میگیرد، خطر بزرگی برای به انحراف کشاندن جنبش مستقل مردم ایران، و مانع بزرگی برای استقرار یک نظام دموکراتیک در دوران پسا جمهوری اسلامی خواهد بود.
فرقه مجاهدین خلق
سازمان مجاهدین خلق، به رغم از دست دادن اعتبار و حیثیت خود در میان مردم، با توجه به سوابق سازمانی و نظامی و امکانات وسیع مالی، و عمدتا بهخاطر روابطی که با پارهای کشورهای خارجی، به ویژه بخشی از نئوکانهای امریکا دارد، کماکان یکی از سازمان یافتهترین جریانات اپوزیسیون است، و امیدوار است که با حمایت خارجی نظام مذهبی دیگری را با حضور یا در غیاب رهبر غیب شدهِ خود به ایران تحمیل کند. شک نیست که این جریان که به شکل یک فرقه مذهبی عمل میکند، به تنهایی نتوانسته و نمیتواند خود را جایگزینِ رژیم اسلامیِ کنونی سازد. اما با بر هم ریختن اوضاع سیاسی ایران، میتواند با کمک خارجی به سبک جنگسالاران افغانی یا سودانی مناطقی را اشغال و برای نظامِ دموکراتیکِ پسا جمهوری اسلامی، مسئله آفرین شود.
علاوه بر جریاناتی که در بالا به آنها اشاره شد، جریانات دیگری نیز از جمله پاره از جریانات چپ سوسیالیستیِ تندرو، با شعارها و وعدههای غیر عملی و افراطی خود، میتوانند مشکلاتی را برای نظام دموکراتیک پسا جمهوری اسلامی به وجود آورند، اما نفوذ و نقشِ آنها بسیار محدود خواهد بود.
ضرورت سازماندهی
بهطور خلاصه، تنها جریاناتی که شانس نزدیکی و همکاری با یکدیگر را با هدفِ جایگزینیِ الیگارشی موجود با یک نظام دموکراتیکِ سکولار و ترقیخواه دارند، و میتوانند بلوکی ترقیخواه در مقابل سه خطری که به آنها اشاره شد ایجاد کنند، سه جریانِ سوسیالیستهای دموکرات، لیبرالهای مترقی، و مذهبیهای سکولار هستند. سر آغاز این همکاری و ایجاد این بلوک سازماندهی در خارج از کشور است، که من قبلا در جای دیگری به آن پرداختهام. هم اکنون در خارج از کشور انواع جریانات جمهوریخواه و ائتلافهای رسمی و غیر رسمی متعددی وجود دارند، و وجود آنها مغایرتی با ایجاد یک بلوک ترقیخواه سراسری نخواهد داشت. تصور کنیم که یک هیئت موسسِ موقت از شخصیتهای شناخته شده و موردِ احترامِ هر سه جریان اعلام موجودیت کند. شهرهای عمده ایرانی نشین در کشورهای مختلف جهان، شعبههای این بلوک را ایجاد کنند، و نمایندگان کشوری خود را بر گزینند، و آنها در یک کنفرانس سراسری رهبران منتخب این بلوک را تعیین کنند. این تشکل با بسیج امکانات رسانهای، فنی و مالی، و جلب حمایت نیروهای مترقیِ غیر دولتی در خارج، حمایت از جنبش داخل کشور و مقابله با جریانات ارتجاعی اپوزیسیون را به پیش ببرد. موفقیت این بلوک در خارج از کشور، میتواند همکاری بیشترِ این گرایشها را در داخل تقویت کند. باید دید که آیا با توجه به همسوئیهای این جریانات، آیا روزی شاهد ایجاد این بلوک سیاسیِ حیاتی برای آینده ایران خواهیم بود.
–––––––––
پانویسها
[3] بخشی از این مطلب را از مصاحبه ای که با نشریه «فرهنگ امروز» داشتم و بعدا تحت عنوان «همسویی ها و نا همسازی های لیبرالیسم و سوسیالیسم» نیز منتشر شد، گرفته ام.






نظرها
نظری وجود ندارد.