ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

از کتاب‌های ممنوعه تا زندان اوین

اسماعیل ختائی- صدای موسیقی از رادیویی که نگهبان روشن کرده بود در بند پیچید. من آهنگ‌های هایده را همیشه دوست داشتم؛ البته در جمع چپ دوستان ما خیلی نمی‌شد از او حرف زد.

کمپین "یک خاطره از اوین" - با خاطره‌ها یک بنای یادبود برپا کنیم

"اوین" نام مشترک همه زندان‌هاست، "اوین" تاریخ معاصر ایران است، "اوین" زندان مشترک دو سلسله پهلوی و فقهاست. حاکمان از مدتها پیش این طرح را در سر می‌پرورانند که اوین را متروکه اعلام کنند و زمین آن را به شهرداری تهران دهند تا در آن یک "مرکز تفریحی" بنا شود. زمین‌خواری هم که از ملزومات این گونه طرح‌هاست.

آرزوی ما، آرزوی مایی که خودمان در اوین شکنجه شده‌ایم، یا عزیزانمان در آن شکنجه دیده‌اند، اعدام شده‌اند، یا عمری را در سلول‌های آن در حسرت نگاه به آسمان و به دوردست سر کرده‌اند، این بوده است که اوین به موزه تبدیل شود، آن هم زیر نظر زندانیان دو رژیم. اما اکنون بر آنند که نماد اوین را محو کنند و به جای آن "مرکز تفریحی" بسازند.

بیایید اعتراض کنیم! خطابمان به کسانی است که در اوین زندانی بوده‌اند، دوستان و رفیقان و بستگانشان در اوین اعدام شده‌اند، به اوین رجوع کرده‌اند برای یافتن عزیزانشان، برای دیدار آنان، و شور و درد ملاقات را هنوز در سینه دارند.

یک خاطره تعریف کنیم!

بیایید با خاطراتمان یک بنای یادبود برپا کنیم. این صدا می‌ماند. این کلمات جاودانی می‌شوند.

از پشتیبانان کمپین:

محمد ملکی، محمدرضا شالگونی، خدیجه مقدم، فؤاد تابان، بیژن مشاور، علی افشاری، شادی صدر، محمد نوری‌زاد، فرج سرکوهی، پرستو فروهر، ایرج مصداقی، مرسده محسنی، رضا معینی، عیسی سحرخیز، کاظم کردوانی، خاطره معینی، کوهیار گودرزی، فرخ نگهدار، روزبهان امیری، امیرحسین بهبودی، اصغر ایزدی، منیره برادران، شهرنوش پارسی‌پور، اسفندیار کریمی، مهری معمار حسینی، هادی میر مویدی، محمد پورعبدالله، مهدی عربشاهی، بهروز جاوید تهرانی، حسن جعفری، فریدون احمدی، حسن یوسفی اشکوری، رضا علامه‌زاده، شیرین عبادی، مهدی فتاپور، فهیمه فرسایی، نعیمه دوستدار، نسیم خاکسار، نسیم روشنایی، رضا اکرمی، انور سلطانی، جعفر بهکیش، حامد فرمند، عفت ماهباز، احمد رافت، احمد پورمندی، فرزانه راجی، ویدا حاجبی، مهناز قِزِلٌو، بانو صابری، سعید کلانکی، حسن مکارمی، شکوفه سخی، شورا مکارمی، محسن یلفانی، مرتضی اصلاحچی، بابک بردبار، نسرین ستوده، عبدالکریم لاهیجی، امید رضایی،مدیار سمیع‌نژاد، رضا حاجی‌حسینی، سیامک قادری، یاور خسروشاهی، رها بحرینی، رخشنده حسین‌پور

در همین زمینه: ابتکار سایت بیداران: کارزار جلوگیری از تخریب زندان اوین

اسماعیل ختائی ۴۲ سال پس از دو ماه دستگیری در سال ۱۳۵۲ به روزهای زندان اوین بازگشته است. این دومین بازداشت اوست. او دو سال بعد نیز دوباره به زندان باز می‌گردد. شاید همین گذر زمان سبب شده که روایت زندان او، از خلال دنیای شخصی‌اش بازگو شود. روایت او در بسیاری موارد با برخی گمانه‌زنی‌ها همراه است. اسماعیل ختائی در این روایت به گونه‌ای افکار درونی یا ذهنیاتش را با خواننده در میان می‌گذارد. با این حال روایت او تا حدی خواننده را با حال و هوای یک دانشجوی مهندسی در سال‌های اول دهه پنجاه شمسی آشنا می‌کند؛ دانشجویی که حساسیت‌های اجتماعی دارد و می‌رود تا از طریق هسته‌های کوچک دوستان سیاسی پا به عرصه بزرگ سیاست بگذارد.

اسماعیل ختائی برای دومین بار به مدت دو ماه در سال ۱۳۵۲ به زندان رفت

اواخر فروردین ۱۳۵۲ بود و داشتم خودم را برای امتحانات فوق لیسانس رشته برق الکترونیک در دانشکده فنی آماده می‌کردم.

با حسن خطیب همکلاس بودیم و اکثر اوقات با هم درس می‌خواندیم. در کلاس‌ها هم اغلب با او و نسترن و دوست دیگری ر.الف کنار هم می‌نشستیم. دوستی ما بر زمینه فرهنگی و دید نسبتاً مشترکی از مشکلات جامعه بنا شده بود. همگی ما می‌دانستیم که  علاوه بر درس‌های دانشکده، روابط دیگری هم داریم و در این رابطه جدی و مسئولانه برخورد می‌کنیم. ولی در فعالیت‌های خصوصی یگدیگر فضولی و یا دخالت را نابجا می‌دانستیم. حتی اگر موردی پیش می‌آمد و بر حسب تصادف فردی را با دوست دیگری که حدس می‌زدیم رابطه جدی با هم دارند می‌دیدیم، سعی بر آن بود که سریع راه‌مان را عوض کنیم و این حادثه را از یاد ببریم.

ما می‌دانستیم که اطلاعات این چنینی در اطاق‌های شکنجه مایه دردسر است و شلاق خوردن بیشتری را به همراه خواهد داشت.

ظهر بود و بعد از کلاس‌های درس و دوره کردن درس‌ها در کتابخانه با حسن خطیب از در غربی دانشگاه تهران که نزدیک دانشکده فنی بود بیرون آمدیم. وسط کوچه باریکی که به امیرآباد می‌رسید، ساواکی‌ها من را دستگیر کردند و با خودرو به جایی بردند. تا عصر دیر وقت در آن اطاق منتظر بودم و هر چه سؤال می‌کردم جواب این بود که چند تا سؤال داریم و باید صبر کرد.

نمی‌دانم در درونم چه می‌گذشت، ولی آرام بودم و از اینکه حسن را دستگیر نکرده بودند خوشحال. می‌دانستم که به دوستان و خانواده‌ام خبر خواهند داد که همه چیز را پاک کنند تا چیزی دست ساواکی‌ها نیفتد.

البته علت دیگر راحتی خیالم این بود که پدرم خانه ما در شهرآرا را فروخته بود و من هم با پیگیری از انوشیروان لطفی و حمید خواسته بودم که سعی کنند امکان دیگری جور کنند تا هر چه در جاسازی‌های این خانه داشتم به جای دیگری منتقل شود. این کار با وجود مشکلات فراوان به خوبی در هفته‌های اول فروردین انجام شده بود و وقتی که مرا دستگیر کردند پاک بودم.

در اسفند ۱۳۵۰ پس از آزاد شدنم از زندان «قزل قلعه»، سال ۱۳۵۱ برایم سالی پر از حرکت و تلاش و فعالیت بود که هرچه به عقب برمی‌گردم قادر نیستم بفهمم چطور می‌توانستم درس‌های سنگین دانشگاهی، نمایندگی کلاس، مسئولیت اطاق افست، مطالعه کتاب‌های ممنوعه، فعالیت‌های مشترک در هسته سه نفری‌مان، فعالیت در اطاق کوهنوردی و مسئولیت بعضی از برنامه‌ها و شرکت در مراسم و روابط خانوادگی و دوستانه در سطح وسیعی را هم زمان پیش ببرم. همه این‌ها هم با علاقه و کنجکاوی و عشق به آنچه انجام می‌دادیم پیش می‌رفت.

بعد از خالی کردن خانه شهرآرا، موقتاً به خانه برادرم نقل مکان کردیم و با او و همسرش و همه خواهران دیگرم در آنجا بودیم. البته همیشه مهمان از خاله و عمه و عمو هم اضافه می‌شد و زحمت همه کار‌ها بر گردن مادرم بود که هیچوقت در تمام عمرم شکایتی از او نشنیدم. در این دوران بود که دستگیر شدم.

کتاب‌های ممنوعه و هسته‌ای سه نفره

درباره علت دستگیری احتمال می‌دادم که آدم‌های خبرچین و ضعیف درباره فعالیت‌های من در دانشکده گزارشی رد کرده باشند. البته احتمال دیگر آن بود که امنیتی‌ها از فعالیت‌های هسته‌‌ ما اطلاع یافته بودند؛ اما بنا بر اعتمادی که به روابط‌مان داشتم احتمال آن را ضعیف می‌دانستم. تنها کاری که از دستم بر می‌آمد این بود که با حوصله و آرامش برخورد کنم تا کمی دستم بیاید قضیه از چه قرار است.

بالاخره هوا تاریک شده بود که رسولی پیدایش شد. رسولی با حرف‌های مزخرف و توهین‌آمیز بازجویی را شروع کرد. من هم مطابق معمول خودم را کاملاً در چارچوب درس و دانشگاهم تعریف می‌کردم و تعجبم را از این دستگیری نشان می‌دادم.

با سه نفر دیگر عازم خانه برادرم شدیم تا خانه را بگردند. وقتی به خانه رسیدیم زنگ را زدم و گفتم که چند نفر هستند و می‌خواهند خانه را بگردند. همه فامیلم در نشیمن ورودی خانه جمع بودند. آنها بدون کلام و یا سؤالی در کناری ایستاده بودند که این موضوع باعث تعجب من شد.

بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که خبر دستگیری مرا کسی تلفنی خبر داده است و فامیل‌ها نیز خیالشان راحت است و تصمیم دارند هیچ نگویند تا صحنه‌های ناگوار دستگیری‌ام در شهریور ۱۳۵۰ تکرار نشود. از این برخورد فامیلم راضی بودم ولی در این فکر بودم نکند شک رسولی را بر انگیزد و بفهمد که آن‌ها از قبل در جریان دستگیری‌ام بوده‌اند. از این برخورد خانواده- اینکه اعتراضی به دستگیری فرزندشان نمی‌کردند- کم مانده بود با صدای بلند بخندم که حادثه دیگری پیش آمد.

شنیده بودم اوین ابتدا دو قسمت داشت: یک بخش اطاق‌های انفرادی بزرگ و تمیز و بخش دیگر اطاق‌های بزرگ‌تر با ظرفیت حدود ۱۰ تا ۲۰ نفر

همچنان که گفتم همه در نشیمن ورودی خانه بودند و در سالن چراغ‌ها خاموش بود. رسولی وقتی دید تیم عملیاتی در اطاق‌ها چیزی گیر نیاوردند به یکی از همراهانش گفت که سالن را بگردد. این فرد به محض اینکه وارد سالن شد بلافاصله سر و صدائی بلند شد. یکباره دیدیم خاله من در حال دویدن از سالن بیرون آمد و فرد مربوطه هم دنبالش می‌دوید. قضیه از این قرار بود که خاله‌ام که آن زمان بسیار محجبه بود و فقط می‌شد یک چشمش را دید، داشت نمازش را می‌خواند که حتماً به دنبال شنیدن سر و صدای ساواکی‌ها داشت دعاهای دیگری هم به جا می‌آورد و در همین گیر و دار با مأمور ساواک مواجه می‌شود و فرار از سالن را بر قرار ترجیح می‌دهد. بعد از این حادثه چنان وضع مضحکی پیش آمده بود حتی خود من هم ترجیح دادم بخندم و رسولی هم که هاج و واج مانده بود، رفتن را به ماندن ترجیح داد.

شب دیر وقت بود و در اتوبان من باید سرم را پائین نگه می‌داشتم ولی می‌دانستم که داریم به سمت اوین می‌رویم. نمی‌دانم به چه علتی بحث بر سر اینکه چه راهی را برای رفتن به اوین انتخاب کنند در گرفته بود. من اصلاً نمی‌توانستم بفهمم این ساواکی‌ها که باید کاملاً راه اوین را از بر بدانند چرا اینقدر بر سر راه بحث و جدل می‌کنند. شاید آن‌ها از من وارد‌تر بودند و من هیچ نمی‌باید می‌گفتم ولی بالاخره نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بدون نگاه کردن به راه گفتم خروجی دوم سمت چپ. رسولی بدون هیچ تأملی گفت تو یکی خفه خون بگیر و هیچی نگو. وقتی به اوین رسیدیم خیلی دیر شده بود و به احتمال زیاد رسولی کار دیگری هم داشت. ساواکی‌ها مرا راهی سلول کوچکی کردند. من هم خیال راحت با پتو روی زمین دراز کشیدم و خوابیدم.

اسم بندهای اوین را که آن زمان به کار می‌بردیم بیاد ندارم. از دولتی سر جمهوری اسلامی زندان اوین چنان گسترشی داشته و بندهای مختلف هر کدام نامی دارند که تجسم بندهایی که من در آنجا بوده‌ام برایم امکان‌پذیر نیست.

آنچه من آن زمان درباره زندان اوین شنیده بودم این بود که دستگاه شاه زندان مدرنی برای جاسوسان خارجی ساخته بود که در ابتدا دو قسمت داشت: یک بخش اطاق‌های انفرادی بزرگ و تمیز و بخش دیگر اطاق‌های بزرگ‌تر با ظرفیت حدود ۱۰ تا ۲۰ نفر. بعد از قضیه سیاهکل و جشن‌های ۲۵۰۰ ساله و دستگیری وسیع فدائیان و مجاهدین بندهای کوچک دیگری هم ساخته شد که سلول‌های خیلی کوچکی در حدود یک و نیم در دو متر داشت. گاهی به خاطر کمبود جا حتی سه نفر با هم در این سلول بودیم.

برای وارد شدن به این بند چند پله می‌خورد و وارد راهروئی می‌شدیم که در سمت راست و چپ هر طرف (درست بخاطر ندارم) حدود ۱۰ سلول بود.

فردا صبح مرا به بازجوئی بردند. رسولی با فحش و ناسزا شروع کرد و از من خواست همکاری کنم و اطلاعات بدهم. وقتی پافشاری من را بر روی درس خواندنم و اینکه دو ماه بعد امتحان فوق لیسانس دارم دید، راهی به جز بستن بر روی تخت و با شلاق زدن بر روی کف پا نداشت. بعد از شلاق وقت برای فکر کردن داد.

بعد از ظهر دوباره بازجویی شروع شد و بعد از کلی جر و بحث، رسولی مسئله کتابی که از دوستی به نام مخفف «الف» گرفته بودم را مطرح کرد. بیاد ندارم چه کتابی بود ولی از قبل می‌دانستم که کار اشتباهی کرده‌ام. ولی اصلاً فکر اینکه به خاطر این مرا گرفته باشند قابل تصور نبود. در آن دوران من عطش فراوانی برای کتاب خواندن و  فهم بیشتر آنچه در اطراف‌مان می‌گذشت داشتم.

دوستم «الف» هم از کسانی بود که کتاب‌های زیادی داشت و به همه پیشنهاد می‌کرد. من هم فقط یکبار از او کتاب گرفته بودم و بعد این واقعه را در هسته‌مان با انوش طرح کردم که شدیداً از من انتقاد شد که برای هسته‌مان مشکل ایجاد می‌کند و فرد مذبور فردی‌ست که کار‌هایش حساب و کتابی ندارد. من هم قبول کردم و قول دادم دیگر چنین اشتباهی نکنم. نمی‌دانم در چه چارچوبی الف را دستگیر کرده بودند و او هم اسامی افراد زیادی منجمله من را داده بود.

با توجه به اینکه خواندن کتاب‌های ممنوعه با این شیوه‌ها وسعت زیادی پیدا کرده بود و فکر می‌کنم کتاب مربوطه رمان و به احتمال زیاد مادر بود تونستم در بازجوئی جواب‌هایی بدهم که چیز مهمی نبوده و فقط یک رمان بوده است.

بازجویی رسولی درباره نسترن آل آقا

تقریباً به نظر می‌رسید که مسئله کتاب حل شده که رسولی موضوع «نسترن آل آقا» و مخفی شدنش را پیش کشید و گفت «همه می‌دانستند که تو می‌خواهی با او ازدواج کنم». رسولی از من خواست حقایق را بگویم. می‌دانستم که در دانشکده آدم‌های خبرچین کم نداریم و دوستی عمیق ما را با ذهن عقب افتاده‌شان این طور گزارش می‌کنند.

من با نسترن خیلی نزدیک بودم و دوستی‌مان خیلی عمیق بود و با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم و مثل هم فکر می‌کردیم. خوب به یاد دارم ۱۶ آذر بود و پلیس‌ها به دانشکده ریخته بودند و ما در کنار هم رو در رو با پلیس‌ها شعار می‌دادیم که پلیسی داد کشید که «اینجا جای شما نیست اینجا چکار می‌کنید و به خونه تون بروید».

نسترن آل آقا، چریک‌ فدائی خلق در تیرماه سال ۱۳۵۵ در درگیر با ساواک در سن ۲۷ سالگی کشته شد

جالب اینجا بود که من با نسترن هر دو با هم گفتیم اینجا خانه ماست شما اینجا چکار می‌کنید. از این گونه همراهی‌ها و یا کوه رفتن‌ها با نسترن در آن جو مردانه دانشکده که به جای درک مدرن از رابطه دختر و پسر، چیزهای بی‌ربط می‌گفتند بسیار می‌توان گفت. نسترن بعد از تعطیلات عید به دانشکده برنگشت و این سؤال که چه اتفاقی افتاده است من را راحت نمی‌گذاشت.

به خاطر دیسیپلین و آنچه در آن دوران برای ما حیاتی شده بود جلوی خودم را گرفتم و مسئله را دنبال نکردم. در دانشکده گفته می‌شد که نسترن ازدواج کرده و با همسرش عازم شهرستان شده است. با شناخت نزدیکی که از او داشتم می‌دانستم که نمی‌تواند واقعیت داشته باشد. البته جنبه‌ای از واقعیت را هم به همراه داشت: او عاشق فدائیان شده بود و مخفی شدن را به درس خواندن ترجیح داد.

هرچند ما با هم درباره بسیاری از مسائل خصوصی صحبت می‌کردیم ولی مسئله رابطه تشکیلاتی و یا مخفی شدن چیز دیگری بود. نسترن به من هیچ نگفته بود و من هم فکر نمی‌کردم او تا این حد پیش رفته باشد. آن زمان ما فعالان را می‌شناختیم و حتی می‌توانستیم حد رابطه آن‌ها با فدائیان را حدس بزنیم و بسته به شناخت‌مان رابطه‌مان را تنظیم کنیم. مخفی شدن نسترن برای من هم تا حدی غافلگیر کننده بود.

جواب دادن به رسولی در مورد مخفی شدن نسترن- با وجود اینکه مسئله اصلی دستگیری من بود- ساده بود. گفتم «اصلاً خبر نداشتم». کتک خوردن در این رابطه چند باری ادامه داشت ولی قابل تحمل بود و گذشت.

آش دردسر ساز و نگهبان عجیب

از آن پس مرا در سلولی با فردی بنام ا.ا.ب گذاشتند. از اینکه از این بعد تنها نخواهم بود خوشحال بودم، ولی دیری نپائید که سلول برایم زندانی درون زندان شد.

او فردی بود که دیپلمش را به پایان رسانده بود ولی به خاطر علاقه‌ای که به طلبگی داشت به قم رفته و درس‌های طلبگی را شروع کرده بود.

جوانی از دهات شمال بود با بدنی ورزیده و مشت‌هائی محکم. در زندان همیشه رسم بر این بود که به محض ورود به سلول و یا بند تازه‌ خود را مختصراً معرفی می‌کردیم. من گفتم که از دو سال پیش نمازخواندن را کنار گذاشته‌ام و دانشجوی دانشکده فنی هستم. او از من خیلی سؤال می‌کرد و من هم سعی می‌کردم تا آنجایی که به بازجویی‌ام بر نمی‌گردد حرف‌هایی بزنم. نمی‌دانم چه گفته بودم که او مرتب تکرار می‌کرد که به خاطر رفتار تند پدرم نماز را کنار گذاشته‌ام. در حالی که اصلا واقعیت نداشت و ساخته و پرداخته ذهن او بود که بحث مفصل دیگرست. ولی به هر حال او وظیفه خودش می‌دانست امر به معروف و نهی از منکر را در مورد من که آدم خوب و سالمی بودم را به کار بندد تا دوباره به مسیر اسلام بازگردم. او حتی ادعا می‌کرد که در سلول چند کمونیست را مسلمان کرده است.

من از یک طرف نگران پرونده‌ام بودم و هرچند دلم می‌خواست آزادم کنند تا بتوانم امتحاناتم را بدهم ولی برایم فرعی شده بود و سعی می‌کردم تمام انرژی‌ام را در جهت پرونده‌ام و زندان متمرکز کنم تا بدون اشتباهی از این وضعیت خلاص شوم.

چنان پافشاری او برای برگرداندن من به دامن اسلام اذیت کننده شده بود که تنها کاری که از دستم بر می‌آمد این بود که تمام روز بگویم سر درد دارم و خودم را به خواب بزنم. او هم عصبانی می‌شد و از فرط عصبانیت و ناامیدی در این وظیفه‌ای که برای خودش معین کرده بود با مشت محکم به دیوار می‌کوبید که جای مشت‌هایش روی دیوار می‌ماند. راستش را بخواهید بعضی اوقات با خود می‌گفتم نکند مرا در این سلول شب خفه کند. خیلی متعصب بود ولی مجبور بودیم در کنار هم در این سلول با هم باشیم.

مثلاً نمی‌دانم چطور شده بود که برای آش استثنائی جمعه فقط یک لیوان داشتیم که نگهبان آن را پُر کرد. هر دو از اینکه آش داده‌اند و بوی خوبی هم می‌داد خوشحال بودیم. او به من تعارف کرد که اول من بخورم من هم یک لحظه حواسم پرت بود و گفتم باشه فقط زیاد نمی‌خورم چون دلم درد می‌گیره یک قلپ برام بسه. همین هم شد با‌‌ همان قلپ اول چنان سوزشی احساس کردم که گفتم دیگه نمی‌خوام و به سمت او دراز کردم. او هم سریع گفت گه نه دیگر نجس شده است و نمی‌تواند بخورد. من در تعجب بودم و نمیدانستم چه کنم. بالاخره این آش که این قدر دل‌مان برایش تنگ شده بود را دور ریختیم. باز هم در این فکر که تعصب چه عواقبی می‌تواند داشته باشد، از رو نمی‌رفتم و سعی می‌کردم مفری پیدا کنم و کمتر به آنچه در سلول می‌گذشت فکر کنم.

در راهرو همیشه یک سرباز نگهبانی می‌داد و اگر ما احتیاج به دستشوئی رفتن داشتیم به در می‌زدیم و او اگر سرحال بود اجازه می‌داد. یکبار روز جمعه بود و سرباز ترکی نگهبانی می‌داد. به در زدم و تقاضا کردم به دستشوئی برم. او در را باز کرد و من تا لهجه او را شناختم با ترکی با او حرف زدم که از این جهت اظهار خوشحالی می‌کرد. این نگهبان‌ها وظیفه داشتند در حین نگهبانی راهرو را هم جارو کرده و تی بکشند.

من همیشه از کار کردن خوشم می‌آمد و یادم می‌آید خانه خودمان را هم جار می‌زدم و تمیز می‌کردم. یکباره به ذهنم رسید و از او خواستم که تمیز کردن راهرو را به گردن بگیرم. او در ابتدا تعارف کرد ولی بعد قبول کرد و من هم با خوشحالی مشغول شدم. هدفم هم این بود که از شر این سلول موقتاً خلاص بشوم. شاید هم بتوانم از سلول‌های دیگر و زندانی آن‌ها سر در بیاورم. ولی در سلول‌ها چنان سفت و محکم بود که هیچ چیزی دستگیرم نشد. این جارو و تی کشیدن مرا سرحال آورد ولی مشکل تازه‌ای برایم به وجود آورد.

وسط جارو کشیدن سرباز کنار من راه می‌رفت و از من می‌پرسید چکاره‌ام و چرا اینجا هستم. به محض اینکه گفتم دانشجوی فنی هستم و قرار است دو ماه دیگر فوق لیسانسم را بگیرم چنان ناراحت شده بود که با زور می‌خواست چوب جارو را از دستم بگیرد. می‌گفت عیب داره آقای مهندسی مثل من در زندان باشد و یا زمین را پاک کند. خیلی با هم سر و کله زدیم تا بالاخره آرام شد. ولی همیشه می‌گفت که واقعاً خجل است.

فردای آن روز بود که در بیرون سلول به شکلی که کسی نبیند از من خواست که هر چه می‌خواهم در پاره کاغذی بنویسم تا به دست هر کسی می‌خواهم برساند. در حرف‌هایش همیشه از احترام به ما و افکارمان می‌گفت و به ساواکی‌ها بد و بیراه نثار می‌کرد.

فردای آن روز در موقعیت مناسبی در جواب گفتم که اولاً هیچ کاغذ و وسیله نوشتن ندارم و اگر او می‌خواهد کمکی کند می‌تونم تلفن خانواده‌ام را بدهد تا به آن‌ها بگوید که سالم هستم. او اما پافشاری‌اش را ادامه می‌داد.

جمعه بود و صدای هایده پیچیده بود

از بازجوئی خبری نبود. یاد گرفته بودم با هم‌سلولی‌ام طوری رفتار کنم تا کمتر مایه عذابم بشود و دست از تبلیغ اسلام بردارد تا اینکه در سلول حادثه تازه‌ای پیش آمد و جو کاملاً عوض شد.

معمولاً وقتی که دستگیری وسیعی پیش می‌آمد سلول‌ها را فشرده می‌کردند تا برای تازه وارد‌ها جا باز کنند. شب ساعت یازده بود که در سلول ما باز شد و یک زندانی جدید وارد سلول شد. اسمش را بخاطر ندارم. از او با نام حسین یاد خواهم کرد.

به محض ورود به سلول بعد از سلام گفت که چند ساعت است که در راهرو منتظر تعیین سلولش بوده و نمازش دیر شده است و شروع به نماز خواند کرد. بار‌ها دیده‌ام که در زمان سجده در زندان دعاهای مختلفی را می‌خوانند که بعضی اوقات طولانی هم هستند. وسط دعا خواندنش در سجده بود که کلمه‌ای را با تلفظ خاصی تکرار کرد. هم سلولی‌ام ا.ا.ب که گویا او هم در تلفظ دقیق این کلمه شک داشت بار اول یک تلفظ و بار دیگر تلفظ دیگری را به زبان آورد و دست بردار هم نبود.

حسین هم وسط سجده گیر کرده بود و پشت سرهم با گفتن الله اکبر خواهان سکوت می‌شد اما طرف مقابل دست برنمی‌داشت. در این سلول تنگ، بعد از چند هفته جر و بحث، داشتم از خنده می‌ترکیدم. نماز که تمام شد بحث بین حسین و ا.ا.ب به شدت آغاز شد. بعد‌ها خوب فهمیدم که این روز‌ها و جر و بحث بین آن دو که برایم آسودگی خیال را به همراه داشت، بحثی اساسی بین گرایشات مختلف درون اسلام است. اولی در تعصبات دیرین درجا می‌زند و دیگری خودش را با واقعیات روز تطبیق می‌دهد.

نمونه دیگر آن یک روز جمعه پیش آمد. سربازهائی که در راهرو نگهبانی می‌دادند اکثر اوقات حق نداشتند رادیو برای خود روشن کرده و گوش کنند. ولی جمعه‌ها که بازجو‌ها و یا مسئولان کمتر به زندان سر می‌زدند بعضی سرباز‌ها رادیو، آن هم فقط موزیک را برای مشغولیت خوشان روشن می‌کردند. برای ما زندانی‌ها هم شنیدن موزیک هایده و مرضیه و ویگن واقعاً لذت داشت.

من آهنگ‌های هایده را همیشه دوست داشتم؛ البته در جمع چپ دوستان ما خیلی نمی‌شد از او حرف زد و طرفداری کرد. چون برای دربار می‌خواند ولی این تندروی هرچه بود با ذهن تعصب آمیز ا.ا.ب تفاوت داشت.

در آن روز جمعه، رادیو آهنگ هایده را پخش می‌کرد، من احساس درونی‌ام را گفتم که شنیدن صدای هایده چقدر دل آدم را باز می‌کند و صفا دارد. اخم‌های هم سلولی‌مان در هم بود که حسین هم به دنبال حرف من گفت چه ایرادی دارد. یک موزیک زیبا می‌تواند آدم را سرحال بیاورد. ا.ا.ب گفت نه این اصلاً قابل قبول نیست، بنابر روایات می‌شود موزیک رو شنید و نمی‌شود گوش داد.

این استدلال این‌قدر برام عجیب بود که روز‌ها در باره آن فکر کردم و در ‌‌نهایت این دستگیرم شد که حتی اگر شنیدیم نباید به عمق وجودمان راه پیدا کند. چرا این همه تعصب برایم قابل درک نبوده و نیست. در هر حال با اینکه سه نفر در این سلول باریک نمی‌توانستیم راحت کنار هم بخوابیم ولی خیال من آسوده بود که از بازجویی خبری نیست و بحث بین این دو هم سلولی هم فراغ خاطر فراوان برایم بود و کلی در درونم می‌خندیدم.

یک توده‌ای از شوروی بازگشته

نمی‌دونم چطور شد که سلولم را عوض کردند و به سلول‌های بزرگی که تر و تمیز و مدرن بود منتقل کردند. در سلول یک مرد مسن حضور داشت. بعد از من هم دو فرد نوجوان‌ را هم به سلول آوردند. من ۲۴ سالم بود ولی این دو نوجوان فکر می‌کنم کمتر از ۱۸ سال داشتند. آدم‌های شاد و با صفائی بودند و دائم سؤال می‌کردند و بیشتر از همه هم سؤال‌ها خطاب به هم سلولی مسن‌مان بود. اسم او را به خاطر ندارم فکر می‌کنم از توده‌ای‌هایی بود که از شوروی بازگشته بودند. سؤال می‌کردم و او جواب می‌داد و واقعاً هم برایمان مفید بود چون اطلاعات زیادی را منتقل می‌کرد که هیچوقت نشنیده بودیم. دو ساعتی طول نکشیده بود که در سلول باز شد و سر و کله ساقی با چند نگهبان ظاهر شد. اگر اشتباه نکنم آن زمان ساقی مسئول زندان اوین بود. او در سال ۱۳۵۰ مسئول قزل قلعه بود که برخورهای زیادی از او در سایت‌ها وگفته‌های بعد از انقلاب روایت شده است.

او به محض دیدن ما سه جوان در سلول مرد مسن دادش به هوا رفت که کدام خری این‌ها را پیش این جاسوس گذاشته است تا همه چیز را از او یاد بگیرند. سریع ما را از این سلول بیرون آوردند و به سلول دیگری منتقل کردند و سه نفری آنجا با هم بودیم. این دوره حدود دو هفته‌ای طول کشید که خیلی دوره خوبی بود. این دو نوجوان همیشه خنده به لب داشتند و هیچ بازجویی هم نداشتند. یادم نمی‌آید چه می‌گفتیم و آن روز‌ها چگونه می‌گذشت ولی همه‌اش با خنده همراه بود. البته من همیشه حواسم بود که طوری برخورد نکنم که مسئله‌ای پیش بیاد.

سرباز ترک را چند هفته‌ای بود که ندیده بودم و فکر می‌کردم از این جهت خیالم راحت است که یک روز در همین سلول در باز شد و او به ما غذا داد و فهمید که به این سلول منتقل شده‌ام. با چشم اشاره‌ای کرد و رفت. این دو جوان کمی شک کردند ولی با خنده و شوخی برگزار کردم. چند ساعت بعد در سلول باز شد و سرباز مربوطه دستش را جلو آورد و چیزی تو دستم گذاشت و رفت. هم سلولی‌هایم با تعجب می‌پرسیدند چیست؟ که من هم با پافشاری گفتم هیچی نیست و به سرعت دستشوئی رفتم و دیدم کمی کاغذ سفید حاشیه روزنامه با یک نوک مداد است. تردیدی نکردم و آن را در توالت انداختم و سیفون را کشیدم. هر چه دو جوان پرسیدند گفتم هیچی نبود و مسئله را ختم شده تلقی کردیم.

دو سه روز بعد مرا به اطاق دیگری که حدود ۱۵ نفر بودیم منتقل کردند. اینجا روز‌ها بهتر می‌گذشت و همه منتظر نتیجه وضعیت‌شان بودند. یک روز در اطاق باز شد تا قابلمه نهار را پُر کنند. من مطابق معمول داوطلب این کار‌ها بودم. به محض بیرون رفتن سرباز ترک را دیدم. شروع کرد با صدای بلند به ترکی اعتراض کردن که تو فکر کردی من خائنم و برای این ساواکی‌ها کار می‌کنم. من یک موی شما را با این کثافت‌ها عوض نمی‌کنم. من یک لحظه بیشتر صبر نکردم و قابلمه را زمین گذاشته و به داخل اطاق برگشتم و گفتم که کمرم درد گرفته و کسی برای گرفتن غذا رفت. خوشبختانه با توجه به اینکه ترکی حرف می‌زد کسی متوجه حرف‌های او نشده بود یا اینکه از اطرافیان کسی کنجکاوی نکرد و گذشت.

پیراهن آستین کوتاه شهاب شهاب‌الدین

بعضی روز‌ها رسولی به بند سر می‌زد و وقتی وارد اطاق می‌شد همه سرپا می‌ایستادیم و او با هر کسی حرفی می‌زد. تا جلوی من رسید از او پرسیدم وضعم چه می‌شود، چون امتحان‌هایم دارد نزدیک می‌شود و می‌خواهم فوق لیسانسم را بگیرم.

جلوی همه دستی به سرم کشید و گفت می‌دونم تو بچه درس خونی، ببینم چیکار می‌تونم بکنم. خیلی از این حالتی که جلوی همه پیش آمده بود ناراحت شدم که نکنه کسی فکر دیگری کرده باشد. این فکر این قدر در سرم بود که بالاخره ۳۶ سال بعد دوستی را که در این اطاق با هم آشنا شدیم و به هم اعتماد کرده بودیم در تظاهرات اعتراضی برای انتخابات ۱۳۸۸ در پاریس دیدم. از بعد از زندان سال ۵۲ با هم دوست صمیمی شده بودیم ولی هیچکدام از دیگری علت دستگیری را با کنجکاوی نپرسیده بودیم و هر دو می‌دانستیم که باید حواس‌مان جمع باشه و از حدی جلو‌تر نرویم. در این دیدار در پاریس از او درباره این حرف رسولی پرسیدم و خواستم که برداشتش را در این باره بگوید. برخلاف ذهنیت من او اصلاً یا بیاد نداشت و یا اینکه برایش مهم نبود. فقط این گفت‌وگو باعث شد که درباره وضعیت شخصیش در آن زمان که شبیه وضعیت من بود صحبت کرد و جالب این بود که هر دو بدون آنکه از نگفته‌ها خبر داشتیم همدیگر را درک می‌کردیم و دوستی‌مان امروز هم ادامه دارد و یاد آن روز‌ها باز هم مایه شادی می‌شود.

هفته آخر خرداد بود که مرا با عجله به قزل قلعه منتقل کردند. ترکیب اطاق‌ها و وضعیت آنجا به نسبت سال ۵۰ تغییر کرده بود. فدائیان و چپ‌ها در بند جنوبی دم در سمت راست بودند. من از دیدن این همه کادر قدیمی که اسم‌شان را در بیرون از زندان شنیده بودم به شعف آمده بودم. به محض وارد شدن به بند، این دوستان حتی قبل از روبوسی مرا برای تمیز شدن و عدم انتقال شپش به حمام فرستادند و با توجه به اینکه من فقط یک دست لباس بر تنم داشتم که حتماً باید آن را می‌جوشاندند تا از شر شپش خیال‌مان راحت شود، با هم مشورتی کردند و دوستی که هیچوقت او را از یاد نمی‌برم شهاب شهاب‎الدین یک پیرهن آستین کوتاه نازک با نقش ترمه صورتی کمرنگ و با یک شلوار و لباس زیر به من داد. بعد از حمام به جمع دوستان پیوستم و بعد از معارفه کوتاه پای صحبت آن‌ها نشستم. دانشگاه و امتحانات را فراموش کرده بودم و از بودن در میان این جمع و شنیدن تجربیات و گفته‌های آن‌ها استفاده می‌کردمو ولی سه روز هم نشده بود که شب دیر وقت مرا صدا کردند و گفتند آزادم وحتی بدون وسایلم مرا به بیرون از زندان فرستادند.

چنان از این آزادی غیر مترقبه ناراحت شده بودم که تمامی راه را تا خانه برادرم پیاده رفتم و گریه می‌کردم و با خود می‌گفتم چرا نشد بیشتر آنجا بمانم و از این انسان‌های از خود گذشته بشنوم و بیاموزم.

هیچ وقت نفهمیدم این داستان سرباز ترک برنامه رسولی بود یا اینکه واقعاً سرباز با شرفی بود. اگر آقای رسولی این یادداشت مرا در سایتی می‌خواند خواهشم این است که اگر بیاد دارد، در آخر عمرش بنویسد که قضیه از چه قرار بوده است، آیا او و مسئولان زندان در این قضیه دست داشتند یا نه؟

در زندان اوین دوستان زیادی داشته‌ام که حبس بوده‌اند و چه در دوران شاه و چه در جمهوری اسلامی اعدام شده‌اند. قزل قلعه را ویران کردند و تمامی نوشته‌های من و زندانیان دیگر بر دیوار‌ها با آواره‌ها رفتند. تاریخ ما روز‌ها و دردهای فراوانی را با نام اوین می‌شناسد در بین دوستان نزدیک و یا کسانی که در زندان دیده‌ام نام‌های علی آرش، احمد شعاعی، انوشیروان لطفی، رضی تابان، حسن خطیب و بسیاری دیگر در ذهنم نقش بسته‌اند. کلمه زندان سیاسی جایش در موزه‌ها باید باشد و از این جهت بهتر آن است که اوین به موزه‌ای بدل شود تا در تاریخ همه این فجایع را به خاطر داشته باشند و تکرار نشود.

از مجموعه خاطرات اوین

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری

از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی

من مرگ را دیدم! اصغر ایزدی

یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری

شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی

مکان تولد: زندان اوین محبوبه مجتهد

ساعات اولیه به وقت اوین− محمدامین ولیان

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • kian

    خطاب به نویسنده ای که می گوید حیف آن استعدادهایی که صرف ایران نشد عزیز اتفاقا تجسم کن که اینان مبارزه نمی کردند و از طریق درس خواندن و شغل و ... به ایران به اصطلاح خدمت م کردند. عزیز ما این موارد را هم داشتیم اما آیا خدمتی دیدید؟مثال می زنم: محمد غرضی، محمود احمدی نژاد و.... اینها هم زمان شاه دانشجوی فنی بودند اما چه خاکی بر سر ما ریختند؟ تروخدا این نخبه سالاری کاذب را دور بیندازیم.نخبه واقعی تحمل رنج وظلم را ندارد و راحت در این مسیر جان می دهد. نکند می خواهید بگویید که امثال احمدی نژادها در زمان شاه سهمیه داشتند!!! امثال عارف ها و ... که هم درس خواندند و هم آمریکا رفتند و هم بر سر این مملکت خاک ریختند. تنها عامل پیشرفت جامعه وجدان است و نه صرفا مغز

  • كشكساب

    با درود بر همه ايرانيان ، آن جوان كه در برلين شرقي ( زير نظر حكومت شوروي ) كشته شد ، در اسناد معلوم شده كه آن مامور ، جاسوس شوروي بود و براي فشار به شاه كه در تظاهرات مخالفانِ حضورش در المان شرقي ، ( كه آنهم توسط كيانوري ِ ساكنِ لايپزيك در آلمان شرقي ، ترتيب داده شده بود ) يك نفر كشته شد . به اسناد مراجعه شود . مرحوم داريوش فروهر ، با چاقو ، جلوي درب مسجد كاشاني در پامنارِ تهران در مدافعت از آخوند ابوالقاسم كاشاني ، مي ايستاد . به اسناد مظفر بقاي و ماجراي مرحوم مصدق مراجعه شود . تحريف تاريخ ، نتيجه اش ديدن خميني دروغگو در ماه گرديد . سعي ميكنم لااقل در خواندن تاريخ بخاطر ترحم يا گرايشات حزبي و گروهي ، نه خودم و نه ديگران را فريب ندهم . پاينده ايران ، سربلند ايراني

  • مانی فرزانه

    هموطن نادیده علی گرامی ، در سال 1346 که بخاطر اعتصابات صنفی دانشگاه تهران از قزل قلعه سر در آوردم ، اولبن چیزی که آنجا دیدم، زنده یاد فروهر بود که مهمان استوار ساقی بود میدانی چرا ؟ در اطاقی کنار دفتر بازجوها ، بعداز چند روز فهمیدیم که شادروان بیژن جزنی با دوستانش در سلول ها بودند. یعنی همه «مجرم » بودیم و بدلایل مختلف صنفی ، سیاسی ، نظامی و حقوقی ......درضمن برایت بگویم که در 4،4،44 که یک روز جمعه بود در سال 1344 مجبور شدیم با کلوب اسکی و کوهنوردی دماوند خداحافظی کنیم و دسته جمعی به توچال صعود کردیم . ساواک حکومت می خواست که کوهنوردان بعداز صعود بر فراز قلل ایران لوح انقلاب شاه و مردم را نصب کنند. پس ورزش ما نیز غیر آدمیزادی بود... حکومت آنقدر در خودش فرو رفته بود که باورش شده بود «علی آباد هم شهری است».بعدا که فهمیدیم حکومت برای سر کوب دانشجویان کنفدراسیون در برلین که معمولا در هنگام سفر شاه تظاهرات می کردند عده ای چماقدار ساواکی را فرستاده و یک دانشجوی آلمانی نیز کشته شد. . مطمئن بودیم که آن حکومت دوام نمی آورد. این ها را گفتم که بدانی در همان دهه 60 میلادی سراسر جهان اعتراض بود و تمام فیلمهای و آهنگ های آن دوره امروز محبوب همه است میدانی چرا ؟ البته من هم به سهم خودم از اعتراض بحق علیه مقامات دانشگاه خوشحالم ... ولی حکومت های فاسد ایران را نمی بخشم که در ورزش و کار و زندگی مردم هم دخالت می کردند و همه جور آدمی را در زندانها دیدیم و مبارزات مسلحانه بخشی از مبارزات علیه دیکتاتوری بود که فقط بخاطر زور گیری های حکومت شکل گرفت و در برابر تمام آن عزیزان که در برابر زور گوئی ها ایستادند سر تعظیم فرود میاورم و فراموش نمی کنم که گل سرخی ها و صد ها نفر دیگر که اهل مبارزه ی مسلحانه نبودند نیز پر پر شدند. این حکومت هم که صد ها هزار نفر را نابود کرد. حکومت های تک صدائی راه به جائی نخواهند برد. موفق باشید.

  • ali

    جناب ختای .با درود .تمام مطالبت را دقیق خواندم . شما دو ماه در اوین بودید و شرایط دانشکده فنی دانشگاه تهران ،روابط سالم دختر و پسر ، دستگیری و بالاخره توصیف زندان اوین آن سال ها با کیفیت رفتارهای مسئولین زندان اوین همگی را به دقت با شرایط مشابه پس از انقلاب اسلامی 67 مقایسه تطبیقی کردم .من نیز هخمانند دهها هزارتن این تجربه شما را گذارنده ایم اما با طول مدت زندان دهها برابر شما و شرایط هزاران بار خشن تر و توهین امیزتر .متاسفم از اینکه شما عمرتان را در اوین زمان شاه گذراندید .اما با این توصیفات تان ، ایا زمان آن نرسیده که افکار و عقاید و روحیات خود و فضای روشنفکری گروه هم سالان تان را نقد کنید که علیرغم وجود دانشگاهها و شرایط مساعد علمی ایران ( که در خاورمیانه بی نظیر بود )چرا باید عمر نخبگانی نظیر شما باید در زندان ها سپری می شد ؟ آیا فراگیری تخصص و بکارگرفتن آن برای ساختن کشور ، مقدم بر تبعیت از تئوری های پوچ مارکسیسم و اسلام و ... نبود> حیف از امثال نسترن آل آقاها و ... که زندگی خود و اطرافیان شان را تباه ساختند و آن سرمایه ای که باید برای ساختن میهن صرف می شد ، با ندانم کاری ها شعلهور فضای مصنونی و کینه ساز انقلاب و نابودی کشور ایران شد ند ؟ حیف و هزاران افسوس که عمر و زندگی نخبگان در زندان های شاه به تباهی رفت و یا در دگیری های مسلحانه ( قتل و تروریسم ) دووووود شد و تبخیرشده و به هوا رفت .ه8مه برای هیچ .

  • كشكساب

    با درود بر همه ايرانيان ، از بازداشت تا ازادي ، يعني توان راه رفتن در خيابا ن ( فقط دوماه ) پس كابلهاي كفِ پا كه در مطلب آمده ، زخم كننده نبوده كه مانع از كفش پوشيدن شود . و اهانتهايشان ، يك فعال امنيتي كه بازداشت شده و زير چشمبند ( پس از گوش دادن ) به حرفهاي مامورين مخفي ساواك جنايتكار ، ادرس زندان را به آنها ميگويد ميگويند ، ( خفه خون بگير ) است . بنده براي مشقات كه برايشان آمده متاسفم و از ( مادر زنده ياد ستار بهشتي ) تقاضا ميكنم براي نويسنده اين خاطرات ، دعاي صبر و استقامت بكنند . پاينده ايران ، سربلند ايراني