ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

هنوز ساعت پنج صبح است

نگاهی به فیلم «ساعت پنج صبح بود» ساخته مصطفی هروی

ساخته مصطفی هروی با شالود‌شکنی از یک امر آشنا، بی‌آنکه به جلوه‌های فریبنده نظر داشته باشد، مخاطب را تا آخر با خود همراه می‌کند. فرزاد صیفی‌کاران این فیلم را نقد کرده.

شاید اگر شخصی به شما بگوید فیلمى پر از چهره‌های معروف و شناخته شده دیده، در حالی که شخصیت اصلى آن یک چارپایه ساده بود است، خنده‌تان بگیرد. اما من و  بسیاری دیگر پس از دیدن این فیلم اشک‌هایمان سرازیر شد. همان چارپایه ساده معمولی که همه بر رویش می‌نشینند، در تاریخ معاصر ایران و پس از روی کار آمدن جمهوری اسلامی به ابزار وحشت و گرفتن حق حیات از انسان‌ها تبدیل شده است. سوال اینجاست، چارپایه و طناب به عنوان وسایل ابتدایی که برای راحتی و کمک به زندگی انسان ساخته شده‌اند، چرا باید به بلای جانش تبدیل شوند؟ چگونه می‌توان تصویری از چارپایه و طناب برای یک زندگی بهتر ارائه داد؟

پوستر فیلم

این‌ها سوال‌هایی است که فیلم «ساعت پنج صبح بود» ساخته مصطفی هروی (کارگردان و هنرمند ساکن هلند) و نقش‌آفرینانی که در آن حضور دارند، می‌کوشند به نسبت توانایی‌ها و حرفه‌شان پاسخ یا تعریفی برایش ارائه دهند. فیلم همچنین سعی دارد با روایتی ساده و بدون چالش در کنار ایده‌های تلنگروار کارگردان، موضوع حق زندگی و مقابه با اعدام را مستقیم و بی‌پرده به مخاطب انتقال دهد. فیلم نیمه بلند ساعت پنج صبح بود با وجود این که از زرق و برق‌های مرسوم فیلم‌های امروزی که چشم بیننده را به آن عادت داده‌اند مبراست، می‌تواند به راحتی در همان دقایق اولیه با استفاده از یک چارپایه، مخاطب را با داستانش تا آخر همراه کند. همچنین این فیلم به زیبایی تمام چندین دیدگاه متفاوت از مخالفت با اعدام و حق زندگی را به وسیله چارپایه به مخاطب ارائه می دهد و در این امر موفق است. چارپایه‌ای که انسان دارای حق زندگی، می‌تواند به حسب سلیقه و توانایی‌هایش از آن استفاده‌های مختلفی بکند. می‌تواند بر روی چارپایه بنشیند و ساز بزند. می‌تواند همچون معشوقی که به آغوش کشیده شده، رها در باد با یک چارپایه برقصد. کاری که شاهرخ مشکین‌قلم در اپیزود خود با رقصی شیداگونه به زیبایی آن را به تصویر کشیده است.


در ابتدای فیلم زنی تبر به دست در جاده‌های دور افتاده و برفی ظاهر می‌شود. تصور بر این است که او به جنگل آمده تا چوب برای سوزاندن جمع‌آوری کند. با اندوه و حسرتی که هنگام تبر زدن به تنه درخت در پس چهره‌اش نهفته است، مخاطب با اولین تکانه های عاطفی فیلم روبرو می‌شود.

فاطمه اختصاری در نمایی از فیلم «ساعت پنج صبح بود»

این همان جایی‌ست که فاطمه اختصاری به عنوان شاعر بر روی چارپایه‌ لرزان و تق و لقی که خودش آن را ساخته، می‌ایستد و رها در آغوش طبیعت به یاد آنانی که ایستاده و چشم بسته بر روی چارپایه جانشان گرفته شد، شعر می‌خواند. هنگامی که خشمش به نقطه اوج می‌رسد، با نفرتی تمام عیار چارپایه را به نقطه نامعلومی پرتاب می‌کند.
تکانه عاطفی دوم به ببینده وارد می‌شود و چارپایه‌ای که پرتاب شده، تغییر شکل می‌یابد و از نقطه‌ای نامعلوم وارد تصویر می‌شود و در دستان مردی قرار می‌گیرد. این صحنه بیننده را چند ثانیه سردرگم می‌کند، زیرا نمی‌داند شخصیت بعدی فیلم را نگاه کند تا تشخیص دهد کیست یا چارپایه تغییر شکل یافته را که از ناکجا آباد می‌آید.

مانا نیستانی در نمایی از فیلم «ساعت پنج صبح بود»

مانا نیستانی کمی با تعجب به چارپایه‌ای که در دستانش است می‌نگرد و بعد رویش می‌نشیند و شروع می‌کند به خلق دو تصویر. یکی از تصاویر طناب اعدامی‌ست که به درخت آویخته شده و چارپایه‌ای که بر رویش قرار گرفته که با هم یک تاب را تشکل می‌دهند. و دخترکی که تنها تصورش از طناب و چارپایه تاب بازی است و بس، بر روی تاب در حال بازی است. دخترکی که ممکن است زمانی پدر یا مادرش با همان تابی که او بر رویش بازی می‌کند، به قتل رسیده باشند.

داستان فیلم به همین صورت پیش می‌رود. چارپایه‌ها از نقطه‌ای نامعلوم می‌آیند و به نقطه‌ نامعلوم دیگری پرتاب می‌شوند. چارپایه در هر اپیزود تغییر می‌کند. احتمالا کارگردان می‌خواسته با ذهن مخاطب اندکی بازی کند و یا این که به ببیننده‌اش بگوید به مانند تنوع چارپایه‌ها، راه‌های متفاوتی برای استفاده از آنها که نشان دهنده جوشش زندگی است، وجود دارد. اما مگر اهمیتی دارد که چارپایه چه شکلی است؟ در هر حال شاهین نجفی می‌تواند بر رویش بنشیند و ترومپت بنوازد، شبنم طلوعی بر رویش صحنه پرواز عزیزان از دست رفته را تجسم کند، حامد نیک‌پی در کنج دنجی در طبیعت روی آن بنشیند و آواز بخواند، حبیب مفتاح در حال کشف قابلیت‌های چارپایه با آن آهنگ بنوازد، مامک خادم با حالتی طنازگونه برای معشوقی که گویی سال‌ها از دیدنش محروم مانده، رقص پاتیناژی پر از احساس و اندوه برای چارپایه ارائه کند. و یا افشین ناغونی قلم را با چسب محکم به دستش می‌بندد و در حالی که گویی بوم را می‌خراشد، نقشی سیاه از مُدل فرضی‌اش که بر روی چارپایه‌ نشسته است را رسم می‌کند.

با ادامه فیلم حضور چهره‌هایی که برای مخاطب ایرانی آشنا هستند، بیشتر و بیشتر می‌شود. مدام از خودت می‌پرسی نفر بعدی کیست؟ حتی ممکن است از خودت بپرسی چرا این افراد انتخاب شده اند و یا مایل به ایفای نقش در این فیلم بوده‌اند؟ چرا دیگران نه؟ آیا فقط همین تعداد از چهره‌های شناخته شده و هنرمندان ایرانی دغدغه مشکلات سیاسی-اجتماعی را در سر دارند؟

[sliderpro id="660"]

استفاده از چهره‌های سرشناس را می‌توان نقطه قوت و ضعف فیلم قلمداد کرد. زیرا مدام ببینده را با این دغدغه درگیر مى‌کند که نفر بعدى کیست، در حالی که اگر افراد ناشناس می‌بودند توجه به این موضوع کم‌رنگ‌تر می‌شد. اما از سویی دیگر، باز همین مسئله به ما یادآور مى‌شود که نقش هنرمندان و چهره‌هاى سرشناسِ یک جامعه و توجه آنها به مسائل روز و همراهی‌شان با مردم، تا چه اندازه تاثیرگذار و قابل اهمیت است. مخصوصا که این روزها در جامعه ایران با پدیده هنرمندان حکومتى که در راستاى اهداف سیاسى رژیم به کارگرفته مى‌شوند، روبرو هستیم. این سوال را هم به وجود می‌آورد که جامعه چه نقش و جایگاهی برای هنرمندان و چهره‌های سرشناس نسبت به تعهدشان در مقابل مسائل اجتماعی-سیاسی قائل است. چرا که کم‌ترین اعتراض در جامعه ایران نسبت به حکم اعدام، از جانب همین قشر صورت می‌پذیرد. این روزها در شبکه‌های اجتماعی شاهد کارزاری به نام "سلبریتی‌های حکومتی" هستیم که از هنرمندان می‌خواهند تا در کنار مردم بایستند و دنباله‌روی امیال حاکمان سرکوب‌گر نباشد.

کامبیز حسینی در نمایی از فیلم «ساعت پنج صبح بود»

به فیلم که بازگردیم برخی اپیزودها کوتاه و برخی طولانی است. برخی کاملا بی‌کلام. در آن میان یک اپیزود با اجرای کامبیز حسینی، به داستانی روایی تبدیل می‌شود. کارگردان از یکنواختی پرهیز کرده و فیلم در عین سادگی، محتوایی عمیق و فراز و فرودهای خاص خودش را دارد. شاید بتوان گفت که فیلم حتی از یک چارچوب مشخص و خاصی هم پیروی نمی‌کند. چارچو‌ب‌هایی که بسیاری مدام دنبالش می‌گردند. آیا جز سلیقه هنری کارگردان برای ساخت یک فیلم‌ چهارچوب و استاندارد خاصی تعیین شده که باید طبق آن روایت هر فیلمی پیش برود؟ اگر هنر را در چارچوب محدود کنیم اصلا چیزی از آن باقی خواهد ماند؟ این خاصیت هنر است که مدام با شالوده شکنی خود را بازتولید می‌کند و منجر به خلق اثرهای جدید و تنوع هرچه بیشتر آثار هنری می‌شود. علاوه بر همه این‌ موارد، کارگردان همان‌طور که فیلم را با ظرافت خاصی به پیش می‌برد، آن را از شیطنت‌های آگاهانه و هدف‌دار خاص خودش هم بی‌بهره نگذاشته است. برای مثال در اپیزود کامبیز حسینی، او در حال تعریف کردن خاطره‌ برای آرایشگری‌ست که دارد ریشش را می‌تراشد. نقش آرایشگر را خود کارگردان به عهده دارد که با عینکی نسبتا غیرمعمولی و چهره‌ای که هیچ حالتی در آن پیدا نیست، و گویا فقط از روی عادت به حرف‌های مشترهایش گوش می‌دهد، ظاهر می‌شود. تصویر بر روی گردن کامبیز حسینی کلوزآپ است و او در همان حال داستان دوران کودکی اش در مشهد را روایت می کند که به تماشای اعدام در ملأ عام رفته بود. در همین حین دستان آرایشگر که با ناشیگری تیغ اصلاح را در دست دارد، روی گلوی کامبیز به سختی سُر می‌خورد. صحنه به گونه‌ای طراحی شده که وقتی حسینی خاطره تلخش از اعدام را بازگو می‌کند، ما هر لحظه انتظار داریم که آرایشگر نابلد گردن او را ببُرد. این صحنه نفس‌گیر که آرایشگر با تیغ و موهای گردن کامبیز حسینی در کلنجار است، باعث می‌شود بیننده تلخی آخرین لحظات جان دادن انسان‌هایی که قربانی حکم غیرانسانی اعدام می‌شوند را در ذهنش مزه‌مزه کند. صحنه‌ای که با توجه به طولانی بودنش، تأثیر خودش را به درستی می‌گذارد و مطمئنا برای یک‌بار هم که شده در طول این اپیزود، بیننده آب دهانش را به سختی فرو می‌خورد.

همان‌طور که بیننده کنجکاوانه در انتظار چهره شناخته شده بعدی که در صف نه به اعدامی‌هاست به سر می‌برد، ناگهان دری به شکل درهای ایران نمایان می‌شود. پیرزنی با لباس سیاه یک چارپایه را محکم روی زمین می‌گذارد و رویش می‌نشیند. او مستقیم چشمانش را به چشمانت می‌دوزد. تکانه عاطفی نهایی وارد می‌شود: او کسی نیست جز گوهر عشقی. زنی که تنها فرزند کارگرِ وبلاگ-نویسش به نام ستار بهشتی، به زورِ مشت و لگد مأموران امنیتی به بهشت آرزوهایش پر کشید. او همچنان به چشمان شما خیره شده و شما منتظرید که چیزی بگوید. منتظر اعتراض و ابراز انزجاش از اعدام و خشونت هستید. اما بعد از چند دقیقه کوتاه ناگهان، سیاهی...

گوهر عشقی در نمایی از فیلم «ساعت پنج صبح بود»

چه چیزی می‌تواند بیانگر عمل غیرانسانی اعدام و سلب حق زندگی باشد؟ نقطه عطف فیلم گوهری بود که با لباس سیاه، چشمان اندوهناک و لب‌های بسته‌اش از عشقی که به انسانیت دارد گفت. گوهر عشقی با سکوتش بیشتر از آن چه که باید گفته شود را گفت و حجت را تمام کرد: "نه به اعدام".

در پایان هم باید اضافه کرد که هم‌زمان با دیالکتیک اپیزودها، چارپایه‌ها و آدم‌ها و نحوه اعتراضشان به اعدام، کارگردان با زیرکی خاصش "دیالکتیک فصل‌ها" را هم به چشمان مخاطب تیزبینش هدیه می‌کند. از یکپارچگی برف به آسمان ابری بهار، از داغی تابستان به پاییز و در پلان پایانی در خانه گوهر عشقی، زندگی بدون فصل با دو چشم گویا، بسته می‌شود. گویی کارگردان به تغییر امیدوار است.

*فیلم «ساعت پنج صبح بود» هم‌زمان با روز جهانی حقوق بشر در ۱۰ دسامبر / ۱۹ آذر در وبسایت زمانه منتشر خواهد شد.

در همین زمینه

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.